انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین »

ملکه عشق


مرد

 
خودشو می کشه عقب و می گه:اومدم دنبالت،شنلتو تنت کن و بیا پایین...
-خوب شد گفتی سینا...تو نمی گفتی،من همینجوری میومدم پایین.
-خب بابا...خب...
من:برو مهلا رو صدا کن.
-کارتو به من بگو.
-اذیت نکن دیگه سینا.دیر شده.مهلا رو صدا کن.
-حیف که دیر شده وگرنه...
لبخند شیطونی می زنه و مهلا رو صدا می کنه.از اتاق می ره بیرون و با کمک مهلا لباسمو عوض می کنم و می ذارمش تو جعبش.
میرم سرویس بهداشتی.مسواکمو می زنم.
می رم تو اتاقم.مانتومو می پوشم و از اتاقم می رم بیرون.
سینا:آماده ای؟؟بریم؟؟
مامان فریبا از آشپزخونه میاد بیرون و اسفندو دور سرمون می چرخونه.از همه خداحافظی می کنم و سوار ماشین سینا می شم.سینا جعبه ی لباسو می ذاره رو صندلی عقب و حرکت می کنه.
مارال قراره از خونه ی خودشون بیاد.مهلا هم پشت سرمونه و داره با دیوید میاد.
سینا:به مرور زمان،همه چیز داره یادم میاد.روزی سه-چهارتا صحنه ی جدیدو تو ذهنم میاد.الآن تقریبا همه چیز تو ذهنمه.
دستامو بهم می کوبم و می گم:آخ جون...
دست چپمو می گیره و می ذاره زیر دستش رو فرمون و آروم می گه:عروسیمونو با فربد و ساحل بگیریم؟؟
چپ چپ بهش نگاه می کنم که می گه:خب چیه؟؟هم من داره حافظم برمی گرده و هم حافظه ی تو برگشته.
-حالا بذار امروز به خوبی و خوشی تموم بشه تا بعد.
می رسیم به آرایشگاه.تو یه کوچه ی بن بست و فوق العاده خلوته.خونه ی زیادی تو کوچش نیست.
سینا:خب...منم برم به کارا برسم و ماشینو ببرم گل فروشی...
همون موقع صدای بوق ماشینی توجهمونو جلب می کنه.فربدم رسیده.میاد کنار سینا وایمیسه و می گه:چطورین؟؟
سینا:تووووپ...عالی...
رو به سینا می گم:تا 1 میای دیگه؟؟
-آره...یک و نیم باید بریم آتلیه...
باشه...پس فعلا...
جعبه ی لباسمو برمی دارم و از ماشین پیاده می شم و همراه ساحل می رم سمت در آرایشگاه.زنگو می زنیم و بعد از چند ثانیه در باز می شه.
برمی گردم و آخرین نگاهو به سینا میندازم.یه چشمک خوشگل و در عینن حال شیطون تحویلم می ده.همنم بهش چشمک می زنم و چشمهامو می ذارم رو هم.درو هول می دیم و می ریم تو آرایشگاه.
****
خانوم سلطانی با دیدنمون می گه:به به...عروسای خوشگل ما چطورن؟؟
آرایشگر و دوست مامانم و منو به خوبی می شناسه.
من:ممنون خوبیم.
سلطانی:خب خوشگلا،لباساتونو عوض کنین فعلا.اول اپیلاسیون و بعد کارای دیگه...کار ناخنم داشتین؟؟
من و ساحل سرمونو تکون می دیم و می گه:باشه...آماده شین گلای من...
****
لباسامونو عوض می کنیم و برای اپیلاسیون آماده می شیم.امیدوارم پوستم سرخ نشه و یا اگه شد،تا ظهر قرمزیش بره.پدرم درمیاد تا کارشونو انجام می دن.
بعد از اپیلاسیون،نوبت ابروها و اصلاح صورتمون می رسه. زیاد اذیتم نمی کنه.
خود خانوم سلطانی،مدیر آرایشگاست و آرایشگر زیاد داره.کار ما رو آرایشگراش انجام می دن.
****
من و ساحل رو دوتا صندلی،کنار هم و تو یه اتاق نشستیم. با کمک آرایشگرا لباسامونو می پوشیم.سینا و فربد برامون نهار اوردن.مهلا و مارال هم بیرونن و تو قسمت عروس نیستن.کار ما تقریبا تموم شده و می خوایم بریم بیرون.
آرایشگر من:چشمهاتو باز کن که تموم شد.

--------------------------------------------------------------------------


آروم چشمهامو باز می کنم و به خودم خیره می شم.واای...چه خوشگل شدم...البته من خوشگل بودما،خوشگل تر شدم!!!سایم تن بنفش داره.خودم خواستم غلیظ کار نکنن.برای ساحل غلیظ تر از من کار می کنن.خواست خودشه.
موهامو شینیون کرده و کمیشو رو شونم.ابروهامو تیغ زده و کشیده بالا حالت شیطونی بهش داده.تو ابروهام مداد کشیده.روی یکی از دندونام نگین گذاشته.چندتاز طلایی موهامو ریخته رو صورتم.مزه هام بلند تر شده.رژگونمو طوری زده که گونه هام برجسته تر شده.
به بدنم نگاه می کنم.سرخیش رفته خدارو شکر.نگام کشیده می شه سمت ساحل.
آرایشگرش می گه:واسه تو هم تموم شد.چشماتو باز کن.
ساحل چشمهاشو باز می کنه و من فقط نگاش می کنم.آرایش به خوبی رو صورتش نشسته و بهش میاد.کمی خودشو نگاه می کنه و برمی گرده سمت من.
با هم زیرلب زمزمه می کنیم...
من:بیچاره فربد...
ساحل:بیچاره سینا...
من:خیلی ناز شدی.
-توهم...من دوست دارم درسته قورتت بدم چه برسه به سینا...
از آرایشگرا تشکر می کنیم و اونا هم از کار خودشون تعریف می کنن.از اتاق عروسا میایم بیرون.همه نگامون می کنن و صدای کف زدنشون می ره هوا.نگاه مارال و مهلا بین من و ساحل در چرخشه.کارشون خیلی وقته تموم شده.به خاطر آرایشامون،کمی شبیه هم شدیم.
مهلا میاد جلو و آروم می گه:چقدر ناز شدین شما دوتا...
نگام می ره سمت ساعت.نزدیک یکه.
نگاه مشتریا رو ماست دارن ارزیابیمون می کنن و دربارمون نظر می دن.
با کمک مهلا و مارال،شنلامونو تنمون می کنیم.کلاشو می ذارم رو سرم و به خودم خیره می شم.یه لبخند می زنم و استرس جشن تمام وجودمو می گیره.می ترسم مجلس خوب پیش نره.
صدای زنگ میاد و بعد از چند دقیقه می گن داماد اومده دنبال ساحل خانوم.
ساحل از جاش بلند می شه.رو به من می گه:می بینمت.
مارال و چندتا دختر دیگه که از فامیلهای ساحل اینا هستن،باهاش می رن پایین.
با ساحل خداحافظی می کنم.
چندثانیه بعد،صدای گوشیمو می شنوم. فربد.
-جانم فربد؟؟
-سلام عروس خانوم.خوبی؟؟
-قربونت.فربد سینا کجاست؟؟چرا نیومد؟؟
-نگران نباش.میاد.گوشیشم دست منه.آقا جا گذاشته بودش تو گل فروشی.عاشقش کردی رفت.حواس نداره که.منم یادم رفت گوشیشو بهش بدم.زنگ زدم بگم تا یه ربع دیگه می رسه.حالا شاید کمی اینور و اونور بشه.کار آرایشگاش کمی طول کشید.از طرفی ماشین شما هم آماده نبود.چندتا گلش مونده بود.خلاصه خواستم بگم که به زودی میاد.
-مرسی فربد.کاری نداری شادوماد؟؟
-یه بوس رو لپت.الآن ساحل حسودی می کنه.
صدای جیغ ساحل می ره بالا که می گه:فـــربــد...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
-جونم عزیزم؟؟فعلا کاری نداری باران؟؟
می خندم و می گم:نه...می بینمت...
گوشیو قطع می کنم و حرفای فربدو برای مهلا می گم...
دیگه نمی تونم خودمو کنترل کنم.اهمیتی به آرایشگرا و مشتریا نمی دم.دستامو تو هم قفل می کنم و شروع می کنم به راه رفتن.نیم ساعت گذشته و خبری نیست.کم کم اشکم داره در میاد.حالا نمی شد گوشیشو جا نذاره؟؟اَه...نکنه پشیمون شده؟شاید سرکارم گذاشته تا کمی بخنده؟؟نه...نمی شه...واااای...
همه ی خانوما دلداریم می دن.دیوید هم تو راه بود تا بیاد دنبال مهلا.
با صدای زنگ در،تو جام وایمیسم و منتظر چشم به کسی که آیفونو برداشته می دوزم.
لبخندی می زنه و می گه:برو پایین عروس خانوم.شادوماد اومده.
نفسمو می دم بیرون و دستمو می ذارم رو قفسه ی سینم.
مهلا:بیا.اینم از سینا.تو برو پایین.من نمیام.من نباشم بهتره.من یکی دو دقیقه بعد از تو میام.دیوید هم دیگه می رسه.همین اطرافه.باربد هم همراهشه.
بهش لبخند می زنم و می گم:باشه...پس من می رم پایین و تو هم بعد از من بیا.
شنلمو درست می کنم و بنداشو جلوی سینم گره می زنم.با جوابگویی به تبریک دیگران،از سالن خارج می شم.ساختمونش تقریبا قدیمی و آسانسور نداره.دامن لباسمو می گیرم بالا آروم از پله ها میام پایین.
به در ورودی می رسم.نفس عمیقی می کشم.دستمو می برم سمت در.زنجیرشومی کشم و بازش می کنم.
کسی نیست...کوچه ساکت ساکت و خالی از جمعیته.پرنده پر نمی زنه.با تعجب به رو به روم خیره می شم.هیچ کس نیست.ترس به دلم راه پیدا می کنه ولی قدم اولو برمی دارم ومی رم بیرون.نمی تونم تو ساختمون وایسم و همینجوری کوچه رو نگاه کنم.بازم سیناست و شوخیاش.
در با صدای نخراشیده ای بسته می شه.می ترسم.از جام می پرم و دستمو می ذارم رو سینم.دستی از پشت سرم میاد جلو و رو بینیم قرار می گیره.بدنم شل و چشمهام کم کم بسته می شن و روی هم میفتن.




--------------------------------------------------------------------------------

****
دیگه عصبی شدم.از کی تا حالاست تو این ترافیک مسخره ی تهرانم.جلوتر تصادف شده و همین باعث سنگین تر شدن ترافیک شده.بعضی از چراغا هم خدارو شکر 2-3 دقیقه این.گوشیمو هم که جا گذاشتم و نمی تونم به باران خبر بدم دیرتر می رسم.از طرفی هم نمی خوام وایسم و با تلفن عمومی زنگ بزنم.همشون شلوغن.فرصتو از دست می دیم.
سرظهر و تو این گرما هم شلوغه.من نمی دونم بعضی از اینایی که میان بیرون،دنبال چین؟؟تفریح؟؟خیابون گردی؟؟خیلی از ماشینا رو دیدم هی دور خودشون می چیرخم.البته حقم دارن.یکارن دیگه.
دستای مشت شدمو می کوبم رو فرمون و زیرلب می گم:سبزشو...سبزشو...
چشمم به ثانیه شمار چراغه... 6... 5...4....3...2...ا...
صدای بوق های ممتد و کشدار از پشت سرم بلند می شه.نمی دونم بوق زدنشون برای چیه.چراغ سبز شده و راننده ها به ترتیب می رن دیگه.گازشومی گیرم و می رم طرف آرایشگاه تا عروس خانوم خوشگلمو تحویل بگیرم.
نگام به دسته گلش میفته که رو صندلی کنارمه.رز بنفش و سفید کار شده.رنگ لباسش.لبخندی میاد رو لبم و با دستم گلهای رزو نوازش می کنم.
هر کی از کنار ماشین رد می شه،با کنجکاوی نگاهی به داخل ماشین میندازه و دنبال عروسم می گرده.
دست چپم رو فرمونه و دست راست،رو دنده.کمی دست چپمو می چرخونم به ساعتم نگاه می کنم.یک و نیم.سرمو با کلافگی تکون می دم.باران چه فکرایی که پیش خودش نکرده.از چندتا فرعی می زنم و می رم.
بالأخره می رسم به آرایشگاه.یک و سی و پنج دقیقه.دستی به موهای ژل زدم می کشم.کتمو درست می کنم و دسته گلو برمی دارم.
همزمان با پیاده شدن من،ماشین دیگه ای می پیچه تو کوچه.با تعجب به دیوید و باربد نگاه می کنم.باربد خم می شه سمت دیوید و شروع می کنه به بوق زدن...
بیب بیب بیبیب بیب... بیب بیب بیبیب بیب...
آروم می خندم.خیلی خوشحالم.جشن ماست.من و باران،فربد و ساحل.خیلی خوشحام که دارمش.خوشحام که می تونم براش تکه گاه باشم.دوست دارم بهم تکیه بده.دوست دارم اگه غم و غصه ای داره،شونه هامو در اختیارش بذارم تا خودشو تخلیه کنه.
عینک آفتابیمو از چشمم در میارم و با دستم رو چونم نگهش می دارم.
دیوید با تعجب می گه:پس عروس کو؟
باربد پیاده می شه و قبل از این که من جواب بدم،صدای در آرایشگاه میاد.برمی گردم سمت در و با قافه ی متعجب مهتا رو به رو می شم.
من:سلام.خوبی مهلا جان؟بگو باران بیاد پایین که تا الآن هم خیلی دیر کردیم؟؟
دل تو دلم نیست ببینمش.صبح که اون لباسو پوشیده بودفداشتم تا مرز دیوونگی هم می رفتم.انقدر بهش میومد که مثه فرشته ها شده بود.
مهلا با چشمهایی گرد شده می گه:چی داری می گی سینا؟؟الآن وقت شوخی نیست...
جدی می شم و می گم:شما ها چی دارین می گین؟؟اومدم دنبال زنم دیگه...
مهلا با رنگی پریده و صدایی لرزون می گه:اما...اما تو که پنج دقیقه پیش اومدی دنبالشو و بردیش...
مات وایمیسم سرجام.قدرت تکون خوردنم ندارم.همه مون سکوت می کنیم.دسته گل از دستم شل می شه و میفته رو زمین.
باربد با لحنی نگران رو به مهلا می گه:چی شد مهلا خانوم؟؟یعنی چی که باران با سینا رفته در حالی که سینا اینجاست؟؟
مهلا با بغض می گه: زنگ آیفونو زدن.آرایشگر گفت باران بره پایین.دوماد اومده...منم....منم بهش گفتم بعد از شما و وقتی که دیوید اومد میام پایین.بارانو تنهایی فرستادیم پایین.حالا هم...
عقب عقب می رم.سرم داره گیج می ره.تحمل این یکیو ندارم.عروسم بود.امروز جشنمون بود.امروز....
تکیه می دم ب ماشین.در حالی که رو ماشین سر می خورم،دستامو می ذارم جلوی صورتم و می گم:یا ابوالفضل...تحمل ندارم...
صدای هق هفق مهلا اعصابمو به هم می ریزه.نفسهام کند شده.قفسه ی سینم درد گرفته.نمی تونم بپذیرم.باران،با اون وضع....واای...اگه بلایی سرش بیارن....نه....خدا مواظب فرشته هاش هست...ولی...ولی از اون طناز هیچی بعید نیست...
باربد با عصبانیت می گه:نباید خودمونو ببازیم.اشتباه از ما بود که دسته کم گرفتیمشون.
تند تند بغضمو می خورم.نمی خوام غرورم پیش بقیه بشکنه.باید محکم باشم تا بقیه هم بتونن خودشونو جمع و جور کنن.باران اشکمو دیده بود.برام مهم نبود ولی...



--------------------------------------------------------------------------------


با حرف باربد،اختیار از دست می دم.از جام بلند می شم و با یه جهش بلند خودمو بهش می رسونم.دستامو می ذارم رو یقه ی لباسش و با داد می گم:دست کم گرفتی؟؟می فهمی داری چی می گی؟؟زن منو اومدن دزدین،اومدن از آرایشگاه دزدیدنش و تو...تو حرف از دست کم گرفتن اونا می زنی؟؟
همچنان که یقش تو دستامه،جلو عقبش می کنم و با بغض می گم:می فهمی چی دارم می گم؟؟؟می فهمی چی می کشم؟؟می دونی اگه بلایی سرش بیاد،زبونم لال یه تار مو ازش کم بشه،چه بلایی سرت میارم؟؟
تا قبل از این که جمله ی آخرو بگم،سر باربد پایین بود ولی یهو سرشو میاره بالا.چشکمهاش خیس از اشک و سرخه.
-زن توئه،خواهر منه.خواهر دوقلومه.با این که زیاد کنار هم نبودیم ولی خیلی به هم وابسته شدیم.الآن هم من دارم دیوونه می شم.ناموس توئه،ناموس منم هست.شاید کار اونا نباشه.ما نباید مثه سگ و گربه بیفتیم به جون هم.باید فکرمونو به کار بندازیم.
دیوید دستامو می گیره تو دستش و آروم می کشدم عقب.در ماشینو باز می کنه و با ناراحتی می شوندم رو صندلی.مهلا به هق هق افتاده.همه ی آرایشش پخش شده رو صورتش.اگه حالم خوب بود،اگه باران پیشم بود،یه دل سیر بهش می خندیدم ولی حیف که دارم دق می کنم.شاد نیستم.باران پیشم نیست.نمی دونم کجاست.داره چی کار می کنه.سرمو تکیه می دم به صندلی و چشمهامو می ذارم رو هم.چقدر؟؟چقدر اتفاق؟؟مگه ظرفیت هر آدم چیه؟؟چقدره که همش زندگیمون شده اتفاق،حادثه...نگرانی و...
صدای باربدو می شنوم که داره با یکی حرف می زنه.بغض صداشو می لرزونه.دلم برای ساحل و فربد می سوزه.اونا چه گناهی کردن که باید مراسمشون به هم بخوره؟؟
دیوید:چشمانو باز کن سینا...بیا آب بخور...
یه قلپ از آب می خورم...چشمم میفته به دست گلی که قرار بود تو دستای بارانم باشه.خم می شم و از روی زمین برش می دارم.می گیرمش جلوی صورتم و سرمو می برم میون گلا.بو می کشم.این باید دست بارانم باشه ولی...
نگام میفته به ماشین گل زده.لبخند تلخی می زنم.
باربد:من می رم پیش سینا...مهلا رو سوار کن برگردیم...قرار شد بابا به همکاراش خبر بده...چندنفرو اینجا می شناسه...
پاهامو جمع می کنم و درو می بندم.سرمو تکیه می دم و به صندلی و چشمهامو می بندم.نمیخوام ببینم.می خوام کور باشم.می خوام خواب باشم.از این دنیا بدم اومده.چقدر بلا،چقدر بدبختی؟؟دارم می میرم.کی فکرشو می کرد؟؟الآن باران باید کنارم باشه...دستش باید تو دستم باشه...باید بهش بگم خانوم خوشگله ی خودمه و دوسش دارم.اونم با لبخند و شرم جوابمو بده.دلم از شرم دخترونش بلرزه.خم بشم سمتشو آروم ببوسمشو اونم،یه مشت بزنه به بازومو با لحن خاص خودش بگه:ســـــینا...
منم بگم:جونم خانومم...خوشگلم...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ولی نیست...کنارم نیست تا اینا رو بهش بگم...ببوسمش...صدام کنه...ازش تعریف کنم...شرم و خانومیش دلمو بلرزونه...نیست...معلوم نیست کجاست...
سرم نبض داره...کم کم داره می کوبه...کم کم داره عصبیم می کنه...فشار زیادی رومه...خارج از تحملمه...ساق دستمو می به حالت برعکس می ذارم رو رون پام و زانوم.سرمو می ذارم رو دستمو با تمام توان فشارش می دم.ثانیه به ثانیه درد و کوبشش بیشتر می شه.
باربد:خوبی سینا؟؟؟وی باش.من می دونم تو چی می کشی.خودمم حالم بهتر از تو نیست ولی بهتره به خودمون مسلط باشیم تا عاقلانه کار کنیم.
-خوبم....خوبـــــم....زنگ بزن گوشیش...
باربد:قبل از بابا به گوشی باران زنگ زدم.برنداشت.جواب نداد.مهلا می گفت کیفش همراهش بوده.
چنگ محکمی به موهای ژل زدم می زنم و با تمام قدرتم می کشمشون.
من:فربد...ساحل...وای...خدا من...
باربد:بهشون نگفتیم.بذار حداقل عکساشونو بندازن و بعد متوجه بشن.
صدای گوشی باربد به گوشمون می رسه.
باربد:فربده...
سرمو تکون می دم...
صداشو صاف می کنه و سعی می کنه شاد حرف بزنه...می زنه رو اسپیکر...
-بله فربد؟؟
-سلام باربد.خوبی؟باران و سینا کجان؟؟گوشیشو جواب نمی ده،گفتم از تو بپرسم.
-گوشیش دست مهلا مونده.احتمالا دیگه سینا رسیده آرایشگاه.
-ا دست اینا.ما هم یه ربعی می شه که رسیدیم.فکر کنم تا کارمون تموم بشه،اینا هم می رسن.
-نمی دونم.منم دنبال کارام.
-باشه داداش.فعلا.من برم.
-قربونت.
گوشیشو قطع می کنه.حسرت می خورم.خوشی از صدای فربد می ریخت.ساحل هم تو پوست خودش نمی گنجه.می دونم.هردومون از دبیشب بی قرار امروز بودیم.
باربد آهی می کشه و می گه:کجا می ری؟؟
-می رم خونه.باید تنها باشم.داغونم باربد،داغــــون...
-خبری شد بهت می گم...
تا رسیدن به خونه،حرفی نمی زنیم.من تو همون حالتم.
باربد:پیاده شو...رسیدیم...
سرمو از رو دستم بلند می کنم.نور به چشمم می خوره و اذیتم می کنه.سرم بدتر می شه.سریع از ماشین پیاده می شم و رو به فربد می گم:با ماشین برو.من که فعلا نمی خوامش.اگرم خواستم،ماشین بابا رو برمی دارم.
دسته گلو می گیرم تو دستم و می رم سمت خونه.بهش تعارف نمی کنم بیاد داخل.می دونم اونم نمیاد چون بهش گفته بودم می خوام تنها باشم.همون موقع مارشال میاد سمتم.
-بشین پسر...بشین که حالم خوب نیست...
سریع می شنه و منم می رم سمت ساختمون.درو با کلید باز می کنم.خونه سوت و کوره و کسی نیست.یه راست می رم تو آشپزخونه و 2-3 تا مسکن میندازم بالا.دستمو می برم سمت کتری.داغه...یه چای پررنگ برای خودم می ریزم و میفتم رو مبل.حالم اصلا خوب نیست.کتمو درمیارم و پرتش می کنم رو مبل رو به رو.دسته گلو می ذارم رو سینم.دستمو روش می کشم.
سریع پامیشم و گوشی خونه رو از جاش چنگ می زنم.می خوام یه بارم من امتحان کنم.شمارشو می گیرم و انتظار می کشم...می خوام صداشو بشنوم.دلم داره براش پر می زنه.انتظار می کشم.یه بوق...دو بوق...سه بوق...به بوق ششم می رسه.می خوام قطع کنم که...از اون ور جواب داده می شه...
تو جام نیم خیز می شم و با هیجان می گم:بارانم...باران...خانوم خوشگلم...جواب بده...کجایی تو؟؟ها....جون سینا...جون سینا بهم بگو...
-زیاد داری تند می ری جناب...
با صدای نااشنایی که به گوشم می خوره.لال می شم و با چشمهایی گرد شده به رو به روم خیره می شم.


--------------------------------------------------------------------------------


****
با بوی سیگاری که مشاممو نوازش می ده،چشمهامو باز می کنم و کم کم هوشیار می شم.از بچگی از بوی سیگار بدم میومد.دستمو میارم بالا و جلوی بینیم تکون می دم.
-به به...خانوم خوشگله ما بیدار شد...
با شنیدن صدا،اتفاقات میاد جلوی چشمم.اومدم بیرون آرایشگاه و بعد...
دستم می ره سمت سینم...
زن خنده ای می کنه و می گه:کسی نیست.منم و تو.هیچ کس تو این اتاق نیست البته به غیر از من و توعــــروس خانوم...
برمی گردم سمت صدا.یه زنه با هیکلی چاق و شکمی برآمده پشتم ایستاده.نمی تونم ببینمش.صورتش تو سایست.نور چشممو می زنه.
-زور نزن.فعلا نمی تونی منو ببینی.باید بیام جلوتر...
-چی از جون می خوای؟؟
-به اونجا هم می رسیم.چه خبر عروس خانوم؟؟شادوماد چطوره؟؟
دستمو می ذارم رو سرم و زیرلب اسمشو صدا می کنم.چقدر الآن نگرانه...
زن آروم آروم بهم نزدیک می شه.تمام بدنم چشم می شه و بهش خیره می شم.بهش نگاه می کنم.اصلا به خاطر نمیارمش.مشخص جوونه ولی صورتش شکسته شده.مشخصه بارداره.شکمش بزرگه.انگار ماهای آخرشه.صورتش پف داره.سیگار دستش نیست ولی بوی سیگار تو کل اتاق پیچیده.
نگاهمو می بینه.میاد می شینه رو به روم. رو مبلی که رو به روی منه. موهاش دکلره و کوتاهه.یه لباس آستین کوتاه خاکستری پوشیده.یه شلوار بارداری هم پاش کرده.
دست و پام بسته نیست.انگار گروگان نگرفته.انگار مهمونشم.دولیوان آب پرتقال جلومونه.لیوان خودشو برمی داره و رو به من می گه:
-بخور...نمک گیر نمی شی...
-نمی خورم.تو کی هستی؟؟
با لحن مسخره ای ادامه می دم:روز جشن عقدم منو اوردی اینجا،در واقع دزدیدیم تا بیام اینجا و باهات آب پرتقال بخورم؟؟
-خیلی عجولی دختر.
چشمهامو ریز می کنم و با دقت بیشتری ارزیابیش می کنم.
با این که هیکلش به هم ریختست،ولی ناز خاصی داره.ناز و عشوه ی خاصی که انگار تو وجودشه.
-اصرار نمی کنم.نخور.من فقط یه چیز از تو می خوام.
-چی؟؟
-من نه قصد دارم از ساختمون پرتت کنم،نه قصد دارم پلیس و پلیس بازی راه بندازم،نه قصد دارم بکشمت و نه قصد دارم ناقصت کنم...هیچی...من فقط حقمو می خوام باید بخوام،چون حقمه.مال خودمه و تو...
-اصلا تو کی هستی؟؟می شناسمت؟؟رک و پوست کنده حرفتو بزن.لازم نبود منو با این وضع بکشونی اینجا..چرا بیهوشم کردی؟؟چرا روز جشن عقدم...
-جوابتو می گیری.جواب همه رو می گیری.کمی فکر کن.هیکلم عوض شده،چهرم شکسته شده ولی فکر کنم بتونی بفهمی کیم.
-نه...بگو کی هستی...
-من...من طنازم...دختر شهروز و...
ساکت می شه و بهم نگاه می کنه.
این طنازه؟؟طناز اینه؟؟نه...اینی که رو به روی منه،خیلی با اونی که تصویرش تو ذهن منه فرق داره.فرقشون از زمین تا آسمونه...اون طناز هیکلش...چهرش...آخه مگه می شه؟؟؟این در مقابل اون مثله یه پیرزن می مونه...
پوزخندی می زنه و می گه:می دونم.تعجب کردی.خودم وقتی خودمو تو آینه می بینم،متعجب می شم،چه برسه به تو.خودم خودمو نمی شناسم.چین و چروک افتاده رو صورتم.هیکلم به هم ریخته.خودمو نمی شناسم ولی باهاش کنار اومدم.
-تو...تو اینجا چیکار می کنی؟؟ما می گفتیم احتمالا مردی...آخه...
-صبر کن.می گم.
-تو از من چی می خوای؟؟بگو...می خوام برم...برم به مجلسم برسم.بذار امروز تموم بشه،بعد خودم میام پیشت.بحث من نیست.یه زوج دیگه هم مچل من می شن.
-خوش خیالیا.من نمی خوام این مجس برگزار بشه و تو می گی بذار برم تا توش شرکت کنم.
جدی می شه.با جدیت بهم نگاه می کنه و می گه:پدر بچمو ازت می خوام...ولش کن...همین...





--------------------------------------------------------------------------------


بیخیال خودمو رو مبل ول می کنم.به شکمش اشاره می کنم و می گم:پدر بچه ی تو،چه ربطی به زندگی من داره؟؟
-همه ی ربطش به توئه...پدر بچه ی من،شوهر جنابعالی....دست از سر سینا بردار...
انگار یه پتک می خوره پس کلم.نمی تونم فکر کنم.پدر بچه ی این،شوهر منه...یعنی سینا و...نه...امکان نداره...
کمی دو دوتا چهارتا می کنم.اصلا نمی شه.اون موقع سینا شبانه روز پیش من بود ولی....دروغه...نمی شه...هیچیش جور نیست....
پوزخند صداداری می زنم و می گم:از یه راه دیگه می تونستی انتقام بگیری.هیچیش جور نیست.کمی ماه هارو این ور اون ور کن،می فهخمی نقشه کشیت اصلا خوب نیست.مثه شهروز نیستی.
پوزخند منو با پوزخند صدادارتری حواب می ده.دستشو می ذاره رو شکمشو آروم می گه:این بچه نه...یه بچه دیگه...
خفه می شم.لال می شم و منتظر می مونم.من تازه عروسم و باید بفهمم سینا بچه داره.روز جشن عقدمون.
من می دونستم سینا دوران مجردیش با خیلی ها بوده.گذشتش بود،حالا تغییر کرده.گذشتش برام مهم نبود و نیست.سینا یه پسر بود،مثله همه پسرا.با شیطنت و نیازهای خاص خودش.همه ی پسرا این دوران می گذرونن و نمی شه گفت هیچ کدوم این دورانو ندارن.همون طور که خیلی از دخترا هم دارنش ولی...بچه....خارج از تصورم بود و الآن...
تقه ای به در می خوره.با صداش از جا می پرم.دستای سردمو می کشم رو گونه های سرد و کرم پودر خوردم.آب دهنمو قورت میدم.
طناز در حالی که با یه پوزخند نگام می کنه،می گه:بیا تو...
یه خانوم تقریبا مسن،با یه بچه میاد تو.کوچکه.6-7 ماهش باید باشه.نمی تونم درست تشخیص بدم.دستام شروع به لرزش می کنه.
زن بچه رو می ذاره تو بغل طناز.شیشه شیرشو هم می ذاره کنارش.طناز دستاشو دور بچه حلقه می کنه و با علاقه ای وافر اونو تو بغلش فشار می ده.
-پدر این بچه سیناست.
دستامو می ذارم رو دسته های مبل و خودمو می کشم عقب.باور نمی کنم.نمی شه ولی انگار با این بچه می شه...خودم هول می دم عقب ولی به پشتی مبل می خورم.چشمهام داره از حدقه می زنه بیرون.چرا بهم نگفته بود؟؟چرا؟؟نفس کم میارم.این بچه یعنی خاک شدن تمام رویا و آرمانهام.اگه نبود،اگه سینا پدرش نباشه،می شه یه کاری کرد ولی به طناز نمی خوره بخواد دروغ بگه.بهش نمی خوره.اینا سه نفرن.یه بچه ی معصوم.بچه ی شوهرم.کسی که دوروزه باهاش عقد کردم و می فهمم...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
دستمو می ذارم رو قفسه ی سینم و محکم چنگ می زنم به شنلم.نفسم سنگین شه.انتظار هر چیزی رو داشتم الا این یکی.
طناز:بکش کنار.من عاشق سینا شدم.واسه یه بار تو کل عمرم،میخواستم خودمو فراموش کنم،خانوادمو فراموش کنم.من تو جنایات اونا دستی نداشتم ولی از تک تک کاراشون خبر داشتم.با اومدن سینا به اسم آرین تو زندگیم،متحول شدم.عاشقش شدم.تصمیم گرفتم خودمو فراموش کنم و با اون باشم.تصمیم گرفتم کثافت کاری رو بذارم کنار و باهاش زندگی کنیم.با هم باشیم.دوسش داشتم.
بچه رو محکم به خودش فشار می ده.صورتشو می بوسه.چشمهای بچه باز می شه.انگشتشومی کنه تو دهنشو شروع می کنه به مک زدن.طناز شیشه شیرو برمی داره و می ذاره تو دهن بچه.با یه لبخند مادرانه نگاش می کنه..با ناباوری به رو به روم خیره می شم.بین طناز و سینا عشق بوده؟؟؟
-من نمی دونستم سینا یه پلیسه و واسه این با من دوست شده.بهش گفتم دوسش دارم.گفتم می خوام باهاش باشم.اونم قبول کرد....مشکلی نداشت...شیطنت پسرونه از چشمهاش می بارید.اون موقع که پاپا تورو گرفته بود،من دوماهه باردار بودم.حاضر بودم از خودم بگذرم تا آرین پیشم باشه.من دوسش داشتم ولی اون...اون می گفت دوسم نداره.منم فکر کردم وجود یه بچه می تونه عشق و علاقه به وجود بیاره و...

--------------------------------------------------------------------------------


من چرا فکر می کردم همه چیز تموم شده؟؟این جور که معلومه،تازه شروع بدبختی منه...آخه مگه من چه گناهی کردم که....باید بکشم کنار...اگه بحث سر طناز بود،می موندمو از عشقم و سینا دفاع می کردم ولی پای یه بچه هم وسطه.بچه ی شیرخواره و بیگناهی که هیچی از دنیای اطرافش نمی دونه و قربانی ندونم کاری سینا و طنازه...اصلا شاید دروغ باشه.شاید این بچه مال سینا نباشه...
طناز:اگه پای خودم وسط بود،می رفتم کنار ولی به خاطر بچم هم که شده،می خوام سینا رو داشته باشم.می دونم زندگی خوبی نخواهم داشت.منو بگیرن،چندسال حبس می خورم و سابقم بیشتر می شه.
-می تونم بچمو خودم بزرگ کنم.می تونم از پسش بربیام.من ازت می خوام بری درخواست طلاق بدی.به خاطر این بچه ی معصوم.من نمی تونم این بچه رو به دیگران بسپرم.حداقل اونجوری می دونم پیش سیناست و با خیال راحت می رم زندان.من تو هیچکدوم از کاراشون دست نداشتم.جزای من مرگ نیست.مثه جمشید و پاپا نباید بمیرم.باید بشینم دخترمو بزرگ کنم.
مکث می کنه و با صدایی لرزون ادامه می ده:ازت خواهش می کنم.به عنوان یه مادر ازت می خوام بکشی کنار.من می دونم سینا رو دوست داری،می دونم اونم دوست داره ولی به خاطر بچم باید این کارو کنم.من هیچ کسو ندارم.الآن با چندتا از آشناها و آدمای پاپا هستم.با اونا بود که اومدم اینجا.
بچه خوابش برده.می ذارتش رو مبل و میاد سمتم.زانو می زنه جلوی پام و با گریه می گه:برو...برو و دیگه برنگرد.بذار یه بار مثه آدم زندگی کنم.بذار خوشبخت باشم.من می دونم رفتار سینا باهام خوب نیست،می دونم دوسم نداره،می دونم ازم متنفره ولی من ازت خواهش می کنم.ازت می خوام بری.بکشی کنار تا من بتونم این طفل معصومو زیرسایه ی پدرش بزرگ کنم.پدری که از بودن این بچه خبر هم نداره و نمی دونه همچین کسی هست.
پلکم نمی زنم.دستم تو دستای طنازه.دستامو می کشه و ازم خواهش می کنه برم.کجا برم؟؟کجا رو دارم برم؟؟من می خواستم برم پیش سینا،می خواستم امروز دست تو دست هم،به مهمونامون تبریک بگیم و به فکر زندگی جدیدی باشیم.خونه ی خودمونو بچینیم و بعد....ولی حالا....من باید حذف بشم.بخاطر یه کار احمقانه ی سینا.یه هوس بیخود که تو زندگی منم تأثیر گذاشته.زندگی من یعنی سینا و و زندگی اون یعنی...
با لباس عروس و آرایشی زیبا نشستم و دارم بهخواهش طناز گوش می دم.دارم با دقت گوش می دم ببینم چی داره می گه.اینم حق داره.پدرش اونجوری بود.پدر خوندش اونجوری بود.بهتره که اینجوری بگم.خودش یه دختر کثیف که...
یادم میفته بارداره.نشسته جلوی منو و داره گریه می کنه.دستشو می کشم و میارمش بالا.نباید به خودش فشار بیاره.اگه بلایی سر بچش بیاد،خودمو نمی بخشم.این بچه چی؟؟پدر این کیه و...
با صدایی که برای خودمم نا آشناست می گم:من می رم.البته نه،من جایی نمی رم.تو آدرس می دی و اونا میان اینجا.می رین و تست می دین.اگه مطمئن شدم....مطمئن شدم که...
تند تند می گه:باشه...باشه...هرچی تو بگی ولی به من قول بده که....
-قول می دم.قول قول.اگه این بچه،واسه بسینا باشه،من می کشم عقب تا...
حرفمو قطع می کنم و اشکام سر می خوره رو گونم و میان پایین.طناز حق داره.اونم سینا رو دوست داره.من هیچ وقت دلم نمی خواد سینا رو باکسی شریک بشم.طناز بچه داره.در حقش ظلم شده و...
****
با تعجب می گم:شما؟؟
-من؟؟من یه اشنام...کمی فکر کن...
با عصبانیت می گم:موبایل همسر من دست شما چیکار می کنه خانوم محترم؟؟
-هیس....آروم...از صدای دادت بیدار می شه.خوابیده.فعلا بیهوشه.طول می کشه تا...
با صدای بلند می گم:چیکارش دارین.شماها کی هستین؟؟به خدا اگه یه تار موش کم بشه....
-صداتو بیار پایین.من طنازم.همونی که دوست داشت.من کاری به کار باران ندارم.من تو رو می خوام.اوردمش اینجا تا ازش یه چیزی رو درخواست کنم.منتظرم به هوش بیاد تا بهش بگم.تو هم خودتو برای یه زندگی جدید آماده کن.منو مقصر ندون،کاری که خودت کردی.من حق دارم بچمونو کنار تو بزرگ کنم.من حق دارم زندگی کنم.سهم من این نیست سینا.کمی فکر کن.من تو رو دوست داشتم.می پرستیدمت ولی تو....تو یه پسر شر و شیطون بودی که فقط به فکر منافع خودت بودی.هم می خواستی کارت بره جلو و هم...
با صدایی بلند می گم:بچه کیه؟؟بچه چیه؟؟تو چی داری می گی؟؟
صدای بوق تلفن،بهم می فهمونه قطع کرده.نمی فهمم چی می گفت.باران منو بی هوش کردن.نمی تونم تو خونه بشینم و هیچ کاری نکنم.



انگار روح از بدنم خارج شده.لبم خشک شده.هی با زبونم خیسش می کنم ولی بلافاصله خشک می شه.استرس دارم.می ترسم واقعا این بچه برای سینا باشه.زندگی من چی می شه؟؟یعنی باید برای هیچ و پوچ زندگی کنم؟؟
طناز:قبل از این که به هوش بای،با سینا حرف زدم.
از جام می پرم و می گم:بهم زنگ زده بود؟؟
-آره...بهش گفتم بچه داریم.خودشو به نفهمی زد.
خم می شم رو زانوم و پیشونیمو می ذارم روش.فکر فربد و ساحل هم ولم نمی کنه.اونا چه گناهی کردن که مراسمشون با ماست؟؟
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
طناز:گوشیتو بده...
-برای چی می خوایش؟؟
-می خوام بهش زنگ بزنم و بگم بیاد سرقرار...بریم آزمایش بدیم تا به همه ی شما ثابت بشه این دختر،بچه ی سیناست...
دوست ندارم ببینم.آروم می گم:
-از تو کیفم برش دار...
گوشیمو برمی اره و زنگ می زنه به سینا.می زنه رو اسپیکر...با شنیدن صداش،چهارستون بدنم به لرزه میفته...
-ببین خانوم،خودتو مسخره نکن.از این تلفن و تلفن بازیا زیاد دیدم.گوشیو بده به زنم.
طناز پوزخند می زنه و می گه:زنم زنم نکن.پای بچت در میونه و اون مهمتره.
با داد می گه:خانوم شما چی می گی؟؟می فهمی؟؟عروس منو برداشتی بردی بعد می گی پای بچم وسطه؟؟
صدای یکی دیگه رو می شنوم.باربده.گوشیو از سینا می گیره و می گه:حرف حسابت چیه؟؟کی هستی؟؟
طناز چند ثانیه مکث می کنه و می گه:به...اقا باربد...طنازم...
باربد می خواد حرف بزنه که طناز نمی ذاره...
-وسط حرف من نپر.یه جا قرار می ذاریم تا من بارانو بهتون تحویل بدم.نگرانش نباشین.حالش خوبه.ما کمی حرف زنونه داشتیم که زدیم.حالا هم می خوام بارانو تحویلتون بدم ولی سینا باید آزمایش بده تا یه چیزایی به باران ثابت بشه.
-باران خوبه؟؟گوشیو بده بهش...می دونستم شر به پا می کنی...
طناز:گوشی...
طناز:کارت داره...
گوشیو از طناز می گیرم.اشکامو پاک می کنم.بینیمو می کشم بالا.گوشی رو از اسپیکر برمی دارم و می گم:بله...
-باران؟؟عزیزم؟؟خوبی؟؟بلایی سرت نیوورده؟؟
سینا گوشی رو می گیره ازش و هول هولکی و با صدایی لرزون یم گه:خانوم...گلکم...خوبی؟؟حرف بزن...کاریت نداره که...میایم پیشت....به جون خودم میایم...نگران نباشا...
با شنیدن صداش و لحنش،دوباره اشکام سرازیر می شن.خیره می شم به بچه.بچه ای که مخرب زندگی من.منی که جدیدا یه شب راحت نداشتم.
دستمو می ذارم جلوی دهنم تا هق هقمو خفه کنم.
-قربون اشکات....گریه نکن...آروم باش...میایم...میای پیش خودم...آروم باش عزیزم...آروم...
چجوری آروم باشم؟؟چجوری به خودم مسلط باشم؟؟یه بچه جلومه و ...وااای...فکرشم تنمو مور مور می کنه...
گوشی رو می گیرم سمت طناز تا حرفاشو بزنه و قراراشو بذاره...
نمی فهمم چی می گه و کجا قرار می ذاره.دارم به زندگی فنا شده ی خودم فکر می کنم.
طناز در اتاقو باز میکنه.یکی رو صدا یم زنه.همونخانومی که بچه رو اورده بود،میاد داخل.
طناز:لباساشو بیار.می خوایم بریم پیش باباش.
جمله ی آخرو با شوق خاصی گفت.شوقی که تیر شد و رفت تو قلب من.حالا داره می سوزه.بدم می سوزه.اشکام تند تند میان پایین و طناز هم حرفی نمی زمنه.داره آماده می شه بریم سرقرار.انگار هیچ ترسی نداره.بالاخره اونا می گیرنش ولی طناز می خواد ثابت کنه پدر بچش کیه و سینا رو داشته باشه.پدرش و جمشید رو هم می فرستن ایران.اینجا محاکمشون می کنن.خیلی ریلکس و هیچ ترسی نداره.ممکنه چندین سال براش حبس ببرن ولی مشخصه براش مهم نیست.
با صدایی گرفته و خش دار می گم:تو چندماهته؟؟
-5 ماه...چطور؟؟
-5 ماه...چه بچه ی درشتی!!!
-آره...
دیگه هیچی نمی گه...
اون خانوم لباسای دخترشو میاره.طناز آماده شده.منم صورتمو می شورم و با دستمال پاکش می کنم.همه ی آرایشا از صورتم پاک می شه.از اتاق که می ریم بیرون،با یه سالن بزرگ مواجه می شیم.
چندتا مرد پشتمون راه میفتن و میان.طناز جلو جلو راه می ره.دیگه توجهی به اطرافم ندارم.انقدر استرس دارم که نمی فهمم چطور از خونه بیرون میایم و سوار ون مشکی می شیم.خودمو می کشم سمت پنجره به بیرون خیره می شم.نگاهی به ساعتم میندازم.سه بعد از ظهره.قطعا تا الآن همه فهمیدن چی شده.




چایمو سر می کشمو به باربد زنگ می زنم.ازش می خوام بیاد پیشم.خودم دراز می کشم.کمی چشمهامو رو هم می ذارم تا آروم بشم.
با صدای آیفون،از جام بلند می شم.درو باز می کنم.باربد میاد داخل.
باربد:دراز بکش.چشمات سرخ سرخن.
-آره...بهترم...به مامان اینا گفتین؟؟
-نه...به بابا بهادر گفتم.فربد و ساحلو چی؟؟همه چی قاطی پاتی شده...کی به تو زنگ زد...
دوباره خودمو رو مبل ول می کنم و چشمهامو می ذارم روهم.دستمو می ذارم رو چشمامو می گم:
-زنگ زدم به گوشیش.یه دختر برداشت و گفت طنازه.راست و دروغشو نمی دونم.درباره ی بچه حرف می زد.
باربد:طناز؟؟
-خودش گفت...
باربد پوفی می کنه و می گه:کارمون زاره...این دختر دست پرورده ی همون پدره ولی می دونم بهش آسیب نمی زنه.آدم این حرفا نیست...
دستمو محکم تر به چشمم فشار می دم و آروم می گم:چیکار کنیم؟؟
گوشی باربد زنگ می خوره:وای...فربده...احتمالا یه بوهایی بردن...
-چیکار کنیم...بهشون بگو...البته اگه کار آتلیشون تموم شده...
باربد شروع می کنه به حرف زدن.نگران چندنفر باید باشم؟؟باران؟؟فربد یا ساحل؟؟
نمی فهمم چی می گه و چی می شنوه.فکرم به قدری درگیره که حوصله ی گوش دادن به حرفای باربدو ندارم.دارم به اراجیف اون دختر فکر می کنم.
باربد دوباره میاد می شینه و می گه:خیلی ناراحت و نگران شد.همه چیز به هم خورد دیگه...
باربد آرومتر می گه:نکنه تو...شاید اون دختر راست بگه و تو یادت نیاد...
دستمو مشت میکنم ومی کوبم به پیشونیم.خریت پشت خریت...
****
دستای یخ زدمو تو هم فشار میدم.دومادمو قرار اینجا ببینم.با چهره ای زار وخسته.با نگرانی خاص و چهره ای بی آرایش.با چهره ای که شباهتی به عروس نداره.با لباسی که کمی چروک شده.با دلی شکسته از...
طناز کنارم نشسته.فقط من و اونیم که خانومیم.بقیه همه مردن.از راننده بگیر تا چندنفر که انگار محافظ طناز و اون کوچولون...
نگاهی به بچه میندازم.آروم خوابیده.خوشگل و نازه.همه ی بچه ها خوشگلی خاص خودشونو دارن.کدوم بچه ای که زشت باشه؟؟
طنازو درک می کنم.زنی که انگار همه چیز داشت ولی تهی از هرچیزه.حتی یه زندگی خوب.اونم نداره.آوارست.خدا می دونه با چه مشکلاتی به اینجا رسیده.از قیافش معلومه چقدر سختی کشیده.همیشه ظاهرشو حفظ می کرد ولی درونش،خراب و داغون بود...کم کم به جایی رسیده که ظاهرشم داره داغونی دل و وجودشو به رخ می کشه...اونم حق داره...اونم دل داره...حق داره عاشق بشه...حق داره پدر بچشو بخواد...حق داره خوبی وخوشبختی خودش و بچشو بخواد...طناز حق داره...منم حق دارم...منم خوشبختی می خوام ولی فرق ما با هم اینه که اون یه بچه داره...یه طفل معصوم که از این دنیا سردرنمیاره...همین آدم کوچولو و ریزه میزه،باعث می شه فرق ما انقدر فاحش باشه...
با ایستادن ماشیننفسمو حبس می کنم و چشمهامو می بندم.نی نی قرار بره پیش باباش و من باید از کنار باباش برم کنار.هستم.تا وقتی نتیجه رو با چشمهای خودم نبینم،پشتش وایمیسم ولی نمی دونم چرا خودمم می دونم این بچه،بچه ی سیناست...چشمهاش عسلی نیست ولی قلبم داره اینو بهم می گه...انگار بهم الهام شده...انگار می دونه باید بره و پشت سرشو هم نگاه نکنه ولی هستم تا...
با تکون دست طناز،از فکر میام بیرون.اشکامو پاک می کنم.شنلمو درست می کنم و بیشتر می کشمش رو صورتم تا چهرمو نبینن.
آروم از ون پیاده می شم.پاهام می لرزه.حس می کنم زلزله ی ده ریشتری داره بدنمو می لرزونه...چهارستون بدنم می لرزه و یخ کردم...نمی دونم کجاییم.نمی دونم اینجا کجاست.یه محیط سرسبز و خلوت.پرنده پر نمی زنه.انگار ملک شخصی.دور تا دور زمین حصار کشیدن.
کمی سرمو می گیرم بالا.همون موقع ماشین گل زده ی سینا جلوی چشمم قرار می گیره.با سرعت داره میاد سمت ما.چشمهامو می بندم و آب دهنمو قورت می دم.باید محکم باشم.باید منطقی رفتار کنم.احساسمو بکشم وسط،می شکنم و دیگه ترمیم نمی شم.باید دور قلبمو یه خط قرمز بکشم،نه بخاطر طناز،به خاطر اون بچه...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
فصل بیست و هشتم

همونجا وایمیسم.لرزش پاهامو نادیده می گیرم.سعی می کنم محکم وایسم.طناز بچه بغل کنارمه.شنلمومحکم چنگ می زنم تا لرزش دستام کمتر بشه.داماد داره میاد استقبال عروس.عروس و دامادی متفاوت با همه.عروس اینجوری،کنار بچه ی احتمالی دومادش وایساده و دوماد...
لبخند تلخی می زنم.ماشین هنوز واینساده که سینا سراسیمه درو باز می کنه و باربد ترمز می کنه...سینا با دوخودشو بهم می رسونه.چشمهاش سرخه.موهاش به هم ریختست.کت تنش نیست و لباسش کمی چروک شده.کراواتش شل شده و چهرش زار و خستست.میاد نزدیکم و در کمتر از یه ثانیه،بغلم می کنه.به خودش فشارم می ده و آورم می گه:
-خوبی؟؟چیزیت نیست؟؟
آب دهنمو قورت می دم.دستام دوطرفم آویزونه.نگام به باربد میفته که کمی دور تر از ما وایساده...از ماشین پیاده شده و دستشو به در تکیه داده...نگام به باربده و تو بغل سینام.سرمو فشار می دم بهش و تو بغلش قایم می کنم.شادی این آخرین باری که من و سینا کنار همیم و اون می تونه بغلم کنه.شاید از فردا یا پس فردا،سینا پدر یه بچه بشه و مسئولیت سنگینی به گردنش بیفته...
بعد از چندثانیه،منو از خودش جدا می کنه و دستامو می گیره تو دستش.بهش نگاه نمی کنم.سرمو می کشم عقب تا کاه شنلم صورتمو بپوشونه...
با دلهره می گه:تو این گرما،تو چرا انقدر یخی؟؟حالت خوب نیست؟؟
طناز:به خاطر ندونم کاری تو...
نگاه سینا می چرخه سمت طناز.من نتونستم بشناسمش چه برسه به سینا.چندثانیه خیره به طناز نگاه می کنه و کم کم نگاش کشیده می شه سمت بچه.
باربد هم دست کمی از من نداره.اونم تعجب کرده و داره میاد پیش ما.کنارم وایمیسه و آروم بغلم می کنه.سرمو تکیه می دم به بازوش.دستامم تو دست سیناست.
باربد:بهش چی گفتی که انقدر به هم ریخته طناز؟؟
طناز پوزخند صدا داری می زنه.
بتربد حرفشو با داد تکرار می کنه.یکی از مردا که طرف اوناست،می خواد بیاد جلو که طناز داد می زنه:همونجا وایسه...
با صداش،بچه از خواب می پره...طناز کمی تکونش می ده تا گریش قطع بشه.چشمهاشو باز می کنه و به اطراف خیره می شه.
باربد:بهت می گم به باران چی گفتی؟؟تو که می دونی دیگه به خونه برنمی گردی،پس مثه آدم حرف بزن.خودت اومدی سمت ما و مستقیم هم می ری زندان.ما تنها نیومدیم.کلی ماشین پشت در این باغ منتظر توان.خودتخوب می دونی چیکار کردی ولی من نمی دونم چرا این کارو کردی.تو که از اونجا کوبیدی اومدی اینجا،چرا اینجوری خودت...
طناز با داد می گه:برای بچم...این بچه ی من...دختر من...من نمی تونستم ببینم وقتی پدری داره،بدون اون بزرگ بشه.به خاطرش مرگو به جون می خرم.حاصل عشق منه.عشق من به...
با دستش به سینا اشاره می کنه و می گه:عشق من به این آقا...این بچه،بچه ی ماست و پدرش،این آقاست...همینی که می خواد خواهر دردونتو بگیره...همین...اومدم اینو ثابت کنم...بچه رو بدم بهش...برم زندان...حبسمو بکشم و برگردم پیش خانوادم...پیش بچم و پدرش...
سینا با صدایی لرزون می گه:چرا داری مزخرف می گی؟؟
طناز با همون نیشخند رو لبش می گه:مشکل من نیست....مشکل خودت که یادت نمیاد چه کردی جناب...برای اثباتش آزمایش هست...من نمی ذارم از زیربار این مسئولیت کنار بری.بخوام بمیرم هم،اول این بچه رو بهت می دم.به خانوم خوشگلت هم همه چیزو گفتم.بهش ثابت شد بچه مال توئه،از زندگیت می ره بیرون...برای همیشه...
سرمو به بازوی باربد فشار می دم.دستشو میندازه دور شونم و با اخم به سینا نگاه می کنه.انگار باربد هم مثه منه.شک داره.نمی تونه به خوبی با طناز مخالفت کنه.
سینا مات و مبهوت داره نگامون می کنه.نمی فهمه چی شده و چه کرده.
باربد با صدایی گرفته می گه:اینجا نمی شه.نمی شه با هم بحث کنیم.دنبال ما بیاین.جلوی در،افرادمون همراهیتون می کنن.آزمایشو و این حرفا رو هم....
سکوت می کنه.نگاهم دوباره می ره سمت بچه.خیلی شیرینه.
باربد:باران با ما میاد...
طناز میاد حرف بزنه که محکمتر می گه:همین که گفتم.شما هم با همکارای ما میاین...ماشینتونو یکی از بچه ها میاره،خودتونم همراهشون میاین...
بازومو می کشه و می بردم سمت ماشین.درو باز می کنه و کمکم می کنه بشینم.چندتا ماشین پلیس میاد تو.همه چیز فرق می کنه.
در کناریم باز می شه.چشمهامو می بندم.تکون میاشین حس می کنم.راه افتادیم.سرشو رو پام حس می کنم.دستم میاد بالا و توموهاش می چرخه.آروم آروم نوازشش می کنم.شاید اینم آخرین باری باشه که...
یکی از دستامو می گیره.گرمای لباشو رو دستم حس می کنم.دوباره زنده می شم.جون می گیرم ولی بازم با یاداوری اون بچه....
نه من حرف می زنم ونه اون دوتا.همه ساکتیم.همه یه جور ناراحتن.
با صدایی گرفته می گم:فربد و ساحل...
باربد:بهشون گفتیم.نگران شدن.عکساشونو انداخته بودن.رفتن خونه.مهمونا برگشتن.همه نگرانتن.باید بهشون خبر بدیم.
گوشیشو درمیاره و زنگ می زنه.به کی نمی دونم.به حرفاش گوش نمی دم.چشمهام دوباره بسته می شن.




****
با ایستادن ماشین چشمهامو باز می کنم.رو به روی خونه هستیم.
مگه نمی خواستیم بریم کلانتری؟؟نگام می چرخه رو باربد.
-تو رو اوردم خونه.برو بالا.من و سینا هم برمی گردیم.
نگام کشیده می شه سمت سینا.خوابش برده.منم اگه کسی دست تو موهام می کشید،کم کم خوابم می برد.دوست دارم باهاشون برم ولی نمی شه.با این لباس و تو اون مکان که پر از خلافکاره و...اصلا درست نیست...
خم می شم رو صورت سینا و آروم صداش می کنم.چشمهاشو باز می کنه و با دیدن من،لبخند آرومی می زنه و یم گه:پاهات شفا بخشن عزیزم.
آروم گونمو می بوسه و سرشو از رو پام بلند می کنه.کمی به اطرافش خیره می شه و به من می گه:بریم بالا.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
باربد:منتظرتم.
از ماشین پیاده می شم. می ریم سمت آسانسور.سینا سری برای باربد تکون می ده.دستشو بلند می کنه و پشت سر من،سوار آسانسور می شه.
با صدای محکمی می گم:من نمی خوام خانوادم چیزی بدونن.به باربدم بگو حرفی نزنه.بابا بهادر که نمی دونی طناز چرا منو برده بود.می خوام اگر هر اتفاقی افتاد...چه حرف طناز راست بود و چه دروغ،بین خودمون بمونه.نمی خوام جایی درز کنه.
دستامو می گیره و آروم می گه:تو منو می شناسی.می دونی آدم دله ای نیستم.می دونی چجوریم.متأسفانه ذهن من خالی خالی.خالی از لحظاتی که با طناز بودم.به مرورو زمان اونا هم یادم میاد.ازت می خوام پشتم باشی.من بدون تو نمی تونم.نمی کشم.پشتم باش تا من همه چیز یادم بیاد.خواهش می کنم.شاید من هوشیار نبودم.شایدم طناز دروغ بگه.پیشم بمون.من دوست دارم.خانوممی.نمی تونم ازت دست بکشم.منو بفهم.نذار زندگیمون خراب بشه.
آسانسور وایساده ولی حرفای ما هنوز تموم نشده.دستمو از دستش میارم بیرون.دیگه اشک نمی ریزم.آروم نگاش می کنم.مثه یه زن فهمیده و منطقی که کاراشو با گریه و جیغ جیغ جلو نمی بره و سعی می کنه تا جایی که توان داره و سرنوشت بهش اجازه می ده،پشت همسرش بایسته و نذاره زمین بخوره یا اگرم زمین خورد،کمکش کنه از جاش بلندشه.
دستمومی ذار رو در آسانسور.
خیره می شم تو چشمهاش و آروم می گم:هستم.می مونم.تا جایی که بتونم و این حقو داشته باشم،پشتت هستم.اگه...اگه حرف طنازم درست باشه،بازم پیشت هستم تا برگرده.اون حق داره بخواد بچش پیش تو بزرگ.کاری به هست و غیر مست تو ندارم،حرف من اون بچست که خواسته و ناخواسته به این دنیا اومده و حق زندگی داره.اون چه گناهی داره.باید زندگیشو کنه.من هستم.
در آسانسورو باز می کنم و می رم بیرون.سینا هم پشت سرم میاد.بازومو می گیره و می چرخونه سمت خودش.آروم می بوستم و می گه:خیلی خانومی.خیلی.من چجوری جبران کنم؟؟
خودمو می کشم کنار و زنگ درو می زنم.بعد از چند ثانیه،مارال درو باز می کنه و با تعجب به ما نگاه می کنه.میاد جلو و با شوق بغلم می کنه و اعلام می کنه ما اومدیم.
آروم سرمو می برم عقب و در گوش سینا می گم:برو...منتظر تماست هستم...انتظار شنیدن هر چیزی رو دارم...من هستم و می مونم تا وقتی طناز آزاد و رها بشه...باربد منتظرته...
سینا دستی تکون می ده و به بهونه ی کار،می ره پایین.همه تک تک بغلم می کنن.می رسم رو به روی ساحل.آروم دستاشو می گیرم و بغلش می کنم.
-متأسفم ساحل.من همیشه باعث...
-هیس...تو هیچ کاره ای.اشکال نداره گلم.اشکال نداره.برو لباساتو عوض کن.
با کمک مامان فرنوش و مهلا،لباسمو در میارم و می پرم تو حموم.
این رفتار بهتره.منطقو در پیش گرفتم و دارم می رم جلو.موفق ترم.لباسامو می پوشمو می رم تو جمع خانواده.همه هستن.کنار ساحل می شینم.اونم لباساشو عوض کرده.
مامان فرنوش:باربد و سینا کجان؟؟
-یه کاری براشون پیش اومد،باید می رفتن.
دیگه حرفی وسط نیومد.
نمی دونم چرا آروم شدم.خودمو تو هردو شرایط گذاشتم و منتظر هر اتفاقی هستم.
دم به دقیقه به گوشی تو دستم نگاه می کنم.منتظرم زنگ بخوره.سعی کردم ضایع بازی درنیارم و سه نشه،تا حدودی موفق بودم ولی مهلا یه بار پرسید:منتظر تماس کسی هستی؟؟
-آره...سینا قرار بهم زنگ بزنه...
تمام.دیگه حرفی نزدن.با شنیدن صدای گوشیم،مثه جت به سمت تراس پرواز می کنم.سریع گوشیو جواب می دم.


--------------------------------------------------------------------------------

****
با شنیدن حرفاش،خیلی خوشحال می شم.خوشحالم که پشتم می مونه و ازم حمایت می کنه.هر اتفاقی بیفته،من پیش باران میمونم.نمی تونم ازش جدا بشم...نمی شه...
سوار آسانسور می شم.نگاهی به آینه میندازم.قربونت برم خانوم خودم که انقدر انرژی مثبت داری شفا می دی.هر دو دستمو میارم بالا و می کشم به موهام.یه لبخند خوشگل میاد رو لبم و آروم می گم:عاشقتم باران...
با ایستادن آسانسور،درشو باز می کنم و می رم سمت ماشین باربد.در جلو رو باز می کنم و می شینم.
باربد:چیه؟؟یهو شارژ شدی؟؟
-فوضولی؟؟کار زشتی عموجون...
از پارکینگ می زنیم بیرون و با ماشین گل کاری شده،می ریم سمت کلانتری..بین راه کمی حرف می زنیم تا می رسیم اونجا.
-به سرهنگ چی کفتی؟؟باران نمی خواد کسی از این موضوع باخبر بشه...
-می خواست بیاد که منصرفش کردم.رئیس اینجا از دوستاشه.گفتم خودم کارارو انجام می دم.سینا هم هست دیگه...
از ماشین پیاده می شیم.
باربد:سینا...
-بله؟؟
-اگه راست باشه،می خوای چیکار کنی؟؟
دلم می لرزه.
بی خیال شونه هامو میندازم بالا و می گم:زندگی...چیکار می خوام بکنم؟؟
-خوشمزه...منظورم با طنازه؟؟
-باید کاری بکنم؟؟
-سینا...
-سینا و مرض...من زن دارم باربد و از قضا خواهر شما هم هست...من خودمو می شناسم...شاید چیزی یادم نیاد ولی می دونم اون موقع خودم نبودم.شاید مست بودم...شایدم....نمی دونم...من اگه هوس باز و دله بودم،باران تو خونم سالم نمی موند.دنبال کار نبودم.تو که می دونی،تو که دیده بودی من سمت دخترا نمی رم.
باربد سرشو تکون می ده و در سمت خودشو می بنده.دزدگیرو می زنه و ماشین قفل می شه.
من:به ساره گفتی به هم خورده؟؟
-صب بخیر آقا.خیلی وقته بهش اطلاع دادم.
رفتیم اتاق سرهنگ،دوست آقا بهادر.باربد خودشومعرفی می کنه.منم خودمومعرفی می کنم.می شینیم رو به روی سرهنگ.
سرهنگ:بچه رو ببرین.نمی شه اینجا بمونه.
باربد نگاهی بهم میندازه و می گه:باشه.می بریمش خونه.این خانوم هیچ کسو نداره.چندسال هم حبس می خوره بهش.می شه اجازه بدین با ما بیان؟؟منظورم مادر و بچسش.یه کاری داریم که باید با حضور این دونفر انجام بشه.حخیلی زود و در کمترین زمان ممکن انتقالش می دیم پیش شما.چندتا از مأموراتونو هم با ما بفرستین.من و سینا در حال حاضرمسلح نیستیم.
سرهنگ سرشو تکون می ده.من و باربد از جامون بلند می شیم و بعد از انجام احترام نظامی،می ریم بیرون اتاق تا طناز و بچه رو بیارن.
طنازو میارن پیشمون.بچه رو بغل کرده و به خودش فشار می ده.نگام کشیده می شه سمت بچه.رو پام می چرخم.پشتمو می کنم بهش و دستی به صورتم می کشم.
دستی رو شونم می شینه.برمی گردم و با باربد روبه رو می شم.به شونم فشار میاره و لبخندی پراسترس تحویلم می ده.سرمو تکون می دم و با اخم برمی گردم سمت طناز.
دو تا سرباز کنارشن.قرار شد همونا ما رو همراهی کنن.
من:آزمایشگاه کجاست؟؟
-یکی هست،اون ور خیابون.بهتره بریم همونجا.کارا زودتر انجام بشه بهتره...
از ساختمون کلانتری خارج می شیم.هر دو سرباز حواسشون به طنازه.نمی تونه جایی بره.بارداره و شکمش بزرگ.کجا می خواد بره؟؟چجوری می خواد بدوئه؟؟
پوزخندی می شینه رو لبم...بارداره...
می ریم داخل آزمایشگاه و درخواستمونو می گیم.کمی منتظر می مونیم.خون می گیرن.هم از من،هم از اون بچه.با فرو رفتن سوزن تو رگش،جیغش می ره هوا ولی کمی که می گذره،آروم می شه.
فربد:بریم طنازو تحویل بدیم.اینجوری نمی شه.درسته سفارش کردیم زود جوابو آماده کنن ولی بازم طول می کشه.
از خیابون رد می شیم و برمی گردیم سمت ساختمون کلانتری.یهو طناز وایمیسه سرجاش.دستی به گردنش می کشه و مثه دیوونه ها دورشو نگاه می کنه.انگار داره دنبال یه چیز با ارزش می گرده.کمی می گرده و نگاش رو یه چیزی وسط خیابون ثابت می مونه.فقط حس می کنم دستم سنگین می شه.نگاه می کنم به بغلم.بچه رو داده دستم و خودش داره با سرعت می دوئه سمت چیزی که دیده.با اون هیکل،با نهایت سرعت می دوئه...سربازا نمی تونن مهارش کنن.حرکتش خیلی غیرمنتظرست و تو کمتر از دوثانیه اتفاق میفته...
خم شدن برای برداشتم اون شی همانا و پرت شدن تو هوا و محکم زمین خوردن همانا...صدای داد باربد تو گوشم می پیچه که طنازو صدا می کنه.صدای جیغ و گریه ی بچه بلند می شه.با بهت به طناز نگاه می کنم.دنبال چی بوده؟؟
جمعیت اطرافمون لحظه به لحظه بیشتر می شن و من،خشکم زده.آروم آروم می رم جلو.
باربد برمی گرده سمتم و می گه:بیا...بدو...بدو سینا...زودباش...
با سرعت بیشتر می رمن نزدیکش.بچه رو ازم می گیره و از کنار طناز بلند می شه.
باربد:نفسهای آخره...کارت داره...
می شینم جای باربد و به طناز نگاه می کنم.دستشو میاره بالا.دستمو می برم جلو.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
لباش تکون می خوره ولی هیچ صدایی نمی شنوم.خون ریزی داره.صد در صد بچش سقط شده.کمی خون از دهنش می ریزه بیرون.گوشمو می برم نزدیک سرش.
-بگو...چی می خوای طناز؟؟
-از این بچه مراقبت کن و خو...خوشبخت شو...من دوست داشتم و...و دارم و می...می خوام ....خ...خو...شبخت بشی.منو ب..بخش...به خ...خاطر...خ...خودم...ی...یه ب...بچه رو بی...چاره کردم...تقصیر ت...تو نبود...ح...حالت...عا..دی نبود...اگه...عادی ب..بودی....صدسال...س...سیاه این....ات...اتفاق...ن...نمی افتاد...
دستشو تکون می ده ومی گه:این د...دست من اما...نت ب...بود.بنداز گردن د...دخترمون.ب..برای مادری ک...که هیچ وقت ن...ندیدمش...از همون...ن...نوزادیم...گردنم ب...بود...بهم...قول بده...ق...قو...ل...ب...ده...مراقبش ی.
-سرمو میارم بالا و به چهره ی طناز نگاه می کنم.داره می ره.بذار با خیال راحت بره.از این دنیا خیری ندید،به خاطر یه گردن بند جونش رفت،بذار حداقل تو اون دنیا به آرامش برسه...
-بهت قول می دم.قول می دم مراقب نی نیت باشم...حواسم بهش هست.بزرگش می کنم.تنها نه.با باران.
لبخند تلخی می زنه و می گه:ن...نی نی...م...مون...
هردودستشو می گیره سمتم.پلاک گردن بند آویزن می شه.یه قلب...یه قلب که قلب طنازو از کار میندازه تا خودشو نشون بده.قلب در مقابل قلب.منتظر نگام می کنه.دستمومی برم جلو و گردن بندو می گیرم.همزمان با این کار من،لبخند می زنه،شل می شه و....صدای آژیرآمبولانس میاد...تمام...طناز تموم شد...

****
دستمو می ذارم رو نرده های بالکن و خودمو نگه می دارم.
باصدایی تحلیل رفته می گم:تو چی داری می گی؟؟
-طناز رفت...
-چرا چرت و پرت می گی باربد؟؟
-به خدا دارم راست می گم.طناز تموم کرد.تا الآن دنبال کارای سردخونه و بقیه کارای مربوط به کفن و دفنش بودیم.
-چی شد که....
-میایم می گیم.فعلا من باید برم.زنگ زدم از نگرانی دربیای.ما هنوز جوابو نگرفتیم.
-بچش...
-سقط شد...
-با دخترش چیکار می کنین؟؟
-فعلا پیش سیناست...با شیرخشک آرومش کردیم و خوابوندیمش...
سرمو تکون می دم و می گم:پس من منتظرتونم...
گوشیو قطع می کنم و با بهت به آسمون خیره می شم.فکرشم نمی کردم بمیره.اون یه زن زجر کشیده بود که...
سرمو میندازم پایین و تکونش می دم.دستمو از رو نرده برمی دارم و تکیمومی دم به دیوار.کمی آروم می شم و می رم داخل خونه.
مامان:چی شده؟؟چرا انقدر به هم ریختی؟
نگاهی به جمع میندازم.همه منتظرن.چشمهام رو صورت بابا بهادر ثابت می مونه و می گم:طناز...اون فوت کرده...
سریع از جاش بلند می شه و می گه:چی؟؟چطور؟؟
براشون تعریف می کنم و دوباره می رم تو تراس.دلم براش می سوزه.اونم یه دختر بود.جنس لطیفی که به هیچیش نرسید.بچش روهم واگذار کرد و رفت.حالا تکلیف چیه؟؟اون بچه چی می شه؟؟آیندش چی می شه؟؟کی بزرگش می کنه؟؟...
پوفی می کنم و از جام بلند می شم...
رو به جمع می گم:من می رم استراحت کنم...
درکم می کنن و حرفی نمی زنن.سرشونو برام تکون می دن.می رم تو اتاقم.شالمو در میارم و ولو می شم رو تخت.چشمهامو می بندم تا کمی آروم بگیرم.
****
با خستگی دستی به چشمهام می کشم.منتظر باربدم.طنازو سپردیم سردخونه،فربد پیش سرهنگه و من تو ماشین نشستم.نگاهم می کشه سمت گردنبند.بین انگشنامه و زنجیرش آویزون.همین،همین گردنبند،جون طنازو گرفت.چه مسخره و در عین حال الکی.پوزخند میاد رو لبم.شاید اگه دستشو می گرفتیم و نمی ذاشتیم بره،اینجوری نمی شد.حداقل الآن زنده بود و می تونست دخترشو بزرگ کنه.
نگاهی به چهره ی معصوم دختر میندازم.نمی دونم جواب چی شد.وقت نکردیم بریم دنبالش.درگیر کارای طناز شدیم و نتونستیم بریم آزمایشگاه.
با صدای در،نگامو از دخترک می گیرم و به باربد نگاه می کنم.
باربد:تموم شد....تا فردا نگهش می دارن...
سرمو تکون می دم و می گم:برو جوابو بگیر.ما باید بفهمیم این بچه...
باربد:باشه.
-سر راه وایسا.باید پوشک،پستونک،یه قوطی دیگه شیر خشک و وسایل مورد نظر این بچه رو بگیریم.
باربد نگاهی بهش میندازه و با مکث می گه:باشه...
ادامه می ده:اگه بچه برای تو باشه،می خوای چیکار کنی سینا؟؟باران چی می شه؟؟تو که توقع نداری اون بشینه و بچه یتو و طنازو بزرگ کنه؟؟خودتو بذار جای اون...اگه شب عروسیتون،بچه ی باران پیداش می شد،چیکار می کردی؟؟
می خوام منفجر بشم.باران من پاک...خیلی پاکتر از من کثافت که لجن از سرو کلم بالا می رفت.
-خفه شو...
-خفه شم؟؟؟تو گند کاشتی،من خفه بشم؟؟به خدا اگه این بچه برای تو باشه،خودم طلاقشو ازت می گیرم سینا.امیدوارم نباشه.اون وظیفه نداره بچه ی طناز و نوه ی شهروزو بزرگ کنه.اگه مال تو نبود،می فرستیمش پرورشگاه.خیلیا هستن بچه دار نمی شن.این بچه هم می ره پهلوی اونا.اگه فهمیدیم این بچه برای توئه،بدون باید قیدشو بزنی.من می دونم خودشم نمی خواد دیگه باهات باشه...باید طلاقش بدی...
با صدای بلند می گم:خفه شو باربد.من دوسش دارم.
با صدای دادم،بچه از خواب می پره و شروع می کنه به گریه کردن.آروم آروم تکونش می دم.پامم با حالتی عصبی همزمان با دستم تکون می دم.
باربد نفس عمیقی می کشه و جلوی داروخانه وایمیسه و بدون معطلی از ماشین پیاده می شه...
کم کم یه بوهایی به دماغم می خوره...دستی جلوی صورتم تکون می دم و بچه رو کمی به خودم نزدیکتر می کنم...بله....خرابکاری کرده...اروم آروم تکونش می دم.شیشه رو می کشم پایین...
باربد میاد...می شینه تو ماشین و نگاش رو بچه می شینه...ساکت شده و داره با چشمهای درشت مشکیش،اطرافو دید می زنه...
-زود برو.پاش می سوزه...
با مکث می گه:نریم آزمایشگاه؟؟
-فردا بریم.این بچه گرسنست.پوشکشم باید عوض بشه.
سرشو تکون می ده.می خواد حرف بزنه که دستمو به علامت ساکت باش می گیرم طرفشو می گم:هیچی نمی خوام بشنوم باربد.حرفاتو شنیدم.الآن پرم.برای امروز بسمه.
بعد از چند دقیقه،برمی گردم سمت باربد و می گم:بگیم این بچه کیه؟؟
با مکث می گه:می گیم بچه ی طنازه و ما نتونستیم ولش کنیم.
-حرفی از آزمایش نزنیا...
-حواسم جمعه...به حرفای منم فکر کن که عملی می شن...دبه تکنی بعدش...
سرمو با عصبانیت تکون می دم و با صدای خفه ای می گم:باربد...خواهش می کنم...
تا رسیدن به خونه،حرفی نمی زنیم....
****
با حس کردن دستی لای موهام،چشمهامو آروم باز می کنم.تو تاریکی اتاق،متوجه می شم سینا کنارمه و داره موهامو نوازش می کنه.کش و قوسی به خودم می دم و آروم می گم:کی اومدین؟؟
-ساعت خواب خانوم...تازه رسیدیم...پاشو...پاشو بریم پایین...
نیم خیز می شم و می گم:باشه...بریم...بچه چی شد؟؟طناز؟؟
-بچه رو اوردیم خونه.مامانت اینا جاشو عوض کردن.شیرشو خورده و خوابیده.طناز هم سردخونست.
سرمو با تأسف تکون می دم و از جام بلند می شم.نگاهی به ساعت میندازم.نزدیک هشت شبه.
لامپو روشن می کنم.سینا کتشو دراورده و طاق باز دراز کشیده.خستگی از سرو روش می باره.مثلا امروز عقدمون بود...
من:می خوای یه کم استراحت کن؟؟برای شام بیدارت می کنم...
-زشته...همه اونجا نشستن...من بخوابم؟؟
می رم جلو.دستامو می ذارم رو شونه هاشو می خوابونمش رو تخت و می گم:فشار زیادی رو تحمل کردیم.هم من و هم تو.بخواب.باید استراحت کنی.
خم می شم و آروم گونشو می بوسم و می گم:تا یکی ،دوساعت دیگه بیدارت می کنم...
لبخند قشنگی می زنه...چشمهاشو می بنده و می گه:باشه...
با دستم موهای به هم ریختشو بیشتر به هم می ریزم و با لبخند از اتاق می رم بیرون.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
به جمع سلام می کنم و می رم تو آشپزخونه.خانوما اونجا جمع شدن.نگاهم به بچه میفته.بغل مهلاست.اگه این بچه ی سینا باشه...نگاهمو از چهره ی معصومش می گیرم و به طرف دیگه ی آشپزخونه سر می دم...
مامان فرنوش:خوب خوابیدی عزیزم؟؟
-بله...ممنون...مارال و رامین کجان؟؟
خاله فریماه:رفتن خونه.
-شام می خوردن،بعد می رفتن...
-برای رامین کاری پیش اومده بود،مارالم باهاش رفت...
مهلا:نگاش کن چه خوشگله باران.دلم براش می سوزه.بی مادر شده.پدرم که نداره.
لبخندی مصنوعی می زنم و با صدایی آرومی می گم:اره...خیلی خوشگله...
چشمهای متعجب مهلا رو صورتم می شینه.نگامو می دزدم و می شینم رو یکی از صندلیها.
مامان فریبا:سینا کو؟؟
-خوابید.خیلی خسته بود.بهش گفتم بخوابه،موقع شام صداش می کنم...
ساحل:آخی...داداشم خیلی خسته شده...
-آره...خستگی از سر و روش می بارید...باربد کو؟؟
مامان فرنوش:اونم رفته کمی استراحت کنه...
ساحل نگاهی به بچه می ندازه و می گه:آیندش چی می شه؟؟
تو دلم می گم:خبر نداری ممکن عمش باشی...
سرمو تکون می دم.بعد از یکی،دوساعت،غذا آماده می شه.سفره رو رو زمین میندازیم.بعد از چیدن سفره،می گم:من می رم سینا و باربدو بیدار کنم.
بزرگترا می شینن سر سفره.به اتاقم نزدیک می شم.صدای پچ پچ می شنوم.
باربد:من نمی دونم سینا.هر موقع حرف می زنم،تو می گی ساکت.فردا همه چیز مشخص می شه و تو باید خودتو برای هر اتفاقی آماده کنی.من نمی تونم بشینم و ببینم خواهرم داره می شکنه و دم نمی زنه.خودتو بذار جای اون.اگه باران با یه بچه میومد پیش تو و می گفت بچه ی دوست پسرشه،تو چیکار می کردی؟؟ترکش می کردی؟؟حاضر می شدی تو چشمهاش نگاه؟؟یه تفم نمی نداختی تو صورتش...ترکش می کردی و نیم نگاهی هم بهش نمی نداختی...توقع نداشته باش بشینم نگاه کنم و دم نزنم.تا همین الآن هم خیلی صبوری به خرج دادم.
صدای پر از عجز سینا،دلمو می لرزونه:
-هیس...ساکت باش باربد...خودم می دونم باید تاوان بدم و چه غلطی کردم ولی من نمی ذارم باران ازم جدا بشه.مهر عقد ما هنوز خشک نشده.به یه هفته نمی کشه عقد کردیم،اون وقت تو از من می خوای طلاقش بدم؟؟به همین راحتی؟؟اگه اون بچه ی من باشه،می فرستمش پرورشگاه.دلم راضی نیست ولی به خاطر باران و تاوانی که باید پس بدم،این کارو انجام می دم.من بارانو دوست دارم باربد.نمی تونم زجر کشیدنشو ببینم.من از اون توقع ندارم بشینه این بچه رو بزرگ کنه،از بچه می زنم تا باران راحت باشه.زندگی کنه و عذاب نکشه.
صدای پر از طعنه ی باربد رو می شنوم:اوه...چه همسر فداکاری.می خوای از بزرگ کردنش شونه خالی کنی؟؟اتفاقا تو باید اون بچه رو نگه داری و بزرگش کنی.اون بچه،حاصل خریت توئه،البته احتمالا...هیچ کدوم از ما مطمئن نیستیم...اگر بچه ی تو باشه،باید بشینی و بزرگش کنی،تو پدرشی ولی خواهر من،هیچ کارشه و مسئولیتی در قبال اون نداره...
-بسه باربد.بسه.داغونم به خدا.داغونم.
دلم از حرفای باربد می گیره.از طرفی حس می کنم یکیو دارم که مراقبم باشه و هوامو داشته باشه.از عجز سینا،دلم می گیره و بغض می کنم.هممون یه مشکلی داریم.
باربد می خواد حرف بزنه که دستگیره رو فشار می دم و درو باز می کنم.نگاه هردوشون برمی گرده سمتم.باربد رو به روی سینا نشسته.نگاه هردوشون برمی گرده سمتم و با تعجب نگام می کنن.
با صدایی آروم و در عین حال جدی،می گم:تمومش کنین...
باربد:ولی باران...
-بسه باربد...من نمی تونم سینا رو ول کنم.اشتباه کرده و داره تاوانشوهم می ده.اگه بچه برای سینا باشه،اشتباهش خیلی بزرگه ولی غیرقابل بخشش نیست.می شه بخشیدش.اون موقع من تو زندگیش نبودم،اگه بودم،هیچ وقت نمی بخشیدمش.من هر چیزی رو می تونم ببخشم الا خیانت.حالا هم تو برو پایین.نمی خوام دیگه چیزی بشنوم.ممنون که پشتمی و ازم حمایت می کنی داداشی.مرسی.خوشحالم که تو رو دارم.برو پایین.سفره رو پهن کردن.
باربد از جاش بلند می شه.میاد رو به روم وایمیسه.آروم بغلم می کنه و زیرگوشم می گه:نگرانتم باران.نگرانم برات آبجی.نمی خوام بشکنی.نمی خوام زیر بار این مشکل خم بشی.اگه با حرفا ناراحتت کردم،معذرت می خوام عزیزم.
-نه باربد...من خیلی خوشحام که تو رو دارم...می خوام با سینا حرف بزنم.مرسی از این که پشتم می مونی.قول می دی بازم پیشم باشی و ازم حمایت کنی؟؟
آروم منو از خودش جدا می کنه.چشمهامو می بوسه و آروم می گه:تا آخر دنیا نوکرتم.
لبخند می زنم.رو نوک پنجه بلند می شم و گونشو می بوسم.
-می رم پایین.شما هم بیاین.
سرمو تون می دم و با لبخند بدرقش می کنم.
برمی گردم سمت سینا.سرشو گرفته بین دستاشو زل زده به من.
---------------------
در سکوت بهش خیره می شم.
-باید قبول کنی حرفای باربد برای اینده ی منه.اون نگران منه.باید بهش حق بدی.این سوال منم هست.اگه منم بچه بغل میومدم پیشت...
بازوهامو می گیره تو دستش و منو به خودش نزدیک می کنه.حرکتش خشنه و احساس توش نیست.
سرشو میاره نزدیک صورتم و می گه:ساکت باران.این حرفا چیه می زنی؟؟تو خانوم منی....فقط من...کسی حق نداره بهت دست بزنه...پاشو...پاشو بریم پایین...بعدا حرفامونو می زنیم...
بازوهامو از دستش خارج می کنم و رو پام وایمیسم.سینا هم بلند می شه.دستی به موهاش می کشه.یکی از دستاشو حلقه می کنه دور شونم و از اتاق خارج می شیم.
کنار هم می شینیم.بچه رو گذاشتن رو مبل.نمی خوام نگاش کنم.با همون جغله قدش زندگی منو به هم ریخته. شام در سکوت صرف می شه.
بعد از خوردن شام؛سینا و ساحل آماده می شن برن خونشون.
سینا آروم به باربد می گه:فردا سر ساعت 9 دم آزمایشگاه باش.
باربد سرشو تکون می ده.هردوشونو بدرقه می کنیم و بچه پیش ما می مونه.
مامان فریبا:چی شده باران؟؟چرا سمت این بچه نمیای؟؟
-حوصله ندارم.
کمی دیگه می شینیم.
من:مامان...
مامان فریبا:جانم؟؟
-می خوام برم شمال...نمی تونم تهران بمونم...می خوام هوام عوض بشه...
-تنها که نمی تونی بری...به سینا گفتی؟؟
-نه....نمی خوام چیزی بدونه...می خوام چند روز تنها باشم...باید سر یه مسائلی فکر کنم و با خودم تنها باشم...باید با خودم کنار بیام...
صدای مامانی رو می شنوم که می گه:نمی تونی تنها بری...حداقل با باربد برو...
نگاهم می کشه سمت باربد...سرشو به علامت تائید حرف مامانی تکون می ده...
باربد:فردا ساعت 10-11 حرکت می کنیم...
می دونم می خواد با سینا بره آزمایشگاه.تا اون موقع منم می فهمم با خودم چند چندم و تکلیفم چیه و می خوام چیکار کنم...حالا که فکر می کنم،می بینم حرفام یه نوع شعار بوده...شاید نشه شعار گفت...نمی دونم چی بوده...من فقط اینو می دونم که می خوام کنار سینا باشم...همین...باید با مشکلات کنار بیام...باید خودمو با اون وفق بدم ولی زمان می خوام...زمان می خوام تا بتونم خودمو پیدا کنم و جایگاهمو تو زندگی مشخص کنم...
رو به باربد می گم:پس وسایلتو جمع کن...
-باشه...
رو به جمع شب بخیر می گم و می رم بالا...خوابم نمیاد،می خوام تنها باشم و تو تنهاییم،کمی فکر کنم...به خودم،سینا،طناز،اون بچه،گذشته و آیندم،بلاهایی که به سرم اومد و...
موهامو باز می کنم.تقه ای به در می خوره.
-بفرمایین...
مهلا سرشو میاره داخل و می گه:اجازه هست خاله؟؟
-بیا تو...مزه نریز...
-چی شده خالمون انقدر بیاعصاب شده؟؟
-هیچی....
جدی می شه و می گه:ناز نکن باران...تو یه چیزیت هست...
-آره...یه چیزیم هست...
همزمان با این حرفم،بغض تو گلوم جمع می شه...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
آروم سرمو می ذاره رو شونش....دستشو پشاممی ذاره و شونمو فشار می ده...
زمزمه می کنه:چی شده؟؟چرا انقدر عذاب می کشی؟؟تو که تا صبح خوب بودی،یهو چی شد؟؟به من بگو باران...بذار دلت سبک بشه...
هق هق گریم بلند می شه.سرمو به سینه ی مهربونش فشار می دم تا هق هقم خفه بشه و صداش کمتر به گوش برسه....
تو همون حالت می گم:نمی دونم باید چیکار کنم مهلا...دارم دیوونه می شم...من نمی تونم از سینا بگذرم...نمی تونم تنهاش بذارم...نمی دونم جای من کجاست...
-بهم بگو چی شده....
-نه...نمی خوام بگم...همین که خودم بدونم برام بسه...به اندازه ی کافی دارم زجر می کشم.نمی خوام تو هم تو زجر کشیدن من شریک بشی.
حرفی نمی زنه.می ذاره تو بغلش آروم بگیرم.کم کم خودمو می کشم عقب.دستامو رو گونم می کشم و با یه لبخند بهش می گم:مرسی....مرسی مهلا...
لبخند دوستانه ای می زنه و می گه:کمتر کاری بود که از دستم برمیومد.
با مکث ادامه می ده:تو که منو قابل نمی دونی مشکلتو بهم بگی...
با اخم نگاش می کنم و دستشو تو دستام می گیرم و می گم:اِ...مهلا...تورو خدا همچین فکری نکن...من نمی خوام کسی این موضوعو بفهمه...
-من دوست توام باران...باید تو مواقع سختی کنارت باشم یا نه؟؟
-مرسی از این که کنارمی...
کم کم دارم دودل می شم.بگم،نگم...چیکار کنم؟؟دلو می زنم به دریا...من به مهلا اعتماد کامل دارم.می دونم این حرفا جایی درز پیدا نمی کنه و دهنش قفل قفله.
کم کم بهش می گم چی شده و چی شنیدم.چهرش لحظه به لحظه متحیرتر می شه.در آخر،اشک مهلا هم در میاد و آروم می گه:
-تو به تنهایی احتیاج داری...فردا جواب میاد و تو باید تصمیم بگیری...با سینا می مونی یا برای همیشه ترکش می کنی...
-آره...چیکار کنم؟؟من نمی دونم باید چیکار کنم...من عاشق سینام...دوسش دارم...شوهرمه...نمی تونم برای یه لحظه به این فکر کنم که دختر دیگه ای رو بغل می کنه و یا کنارشه...من...
بغضمو قورت می دم و سرمو میندازم پایین...
مهلا:سعی کن آروم باشی.آشفتگیت،به خودت ضرر می زنه و حالتو بدتر می کنه.
سرمو تکون می دم.همون موقع،صدای گوشیم بلند می شه.خیز برمی دارم سمتش.سیناست.به مهلا نگاه می کنم.از جاش بلند می شه و با لبخند مهربونی،می ره بیرون و درو می بنده...
می ذارم انقدر زنگ بخوره تا قطع بشه.آمادگیشو ندارم.نمی خوام بهش بگم از فردا می رم شمال.می خوام اونجا باشم،بدون این که با کسی حرف بزنم.البته به غیر از باربد که باهام میاد.
دفتر خاطراتمو برمی دارم واتفاقات این روزا رو می نویسم.فعلا می خوام بی خیال سینا بشم.دوسش دارم ولی فعلا می خوام ازش دور باشم تا هم من خودمو پیدا کنم و هم اون بتونه خودشو جمع و جور کنه و کمی تاوان ندونم کاریشو پس بده.
-------------------

با صدای زنگ گوشیم از خواب می پرم.برای ساعت 9:30صبح کوکش کردم.تو جام نیم خیز می شم و شیرجه می زنم سمت گوشی.با استرس به صفحش نگاه می کنم.میس کال ندارم.نفسمو با یه فوت می دم بیرون.نگاهم به مهلا می افته که پایین تخت و روی زمین خوابیده.با صدای زنگ،کمی جابه جا می شه ولی بیدار نمی شه.چه خوش خواب...
بچه هم کنارشه...کمی نگاش می کنم و با انزجار رومو ازش می گیرم...اون گناهی نداره ولی من حس خوبی بهش ندارم...
گوشی رو می گیرم تو دستم.دستمو با دودلی تکون می دم.زنگ بزنم،زنگ نزنم؟
صبر می کنم تا خود باربد بهم زنگ بزنه.این تماس،باعث می شه من تصمیم بگیرم برم یا بمونم.
تکیمو می دم به تخت.پامو می لرزونم.با گوشه های ناخنم بازی می کنم و پوست لبمو می کنم.دستمو می کنم لای موهامو باهاشون ور می رم.کمی به سمت پایین می کشمشون و نزدیک به دهنم می گیرمشون.نوک موهامو می کنم تو دهنم.همچنان دارم پامو تکون می دم و می لرزونم.
دستامو به هم می مالم و با انگشتام بازی می کنم.از جام بلند می شم.تخت کمی صدا می ده.رو تخت وایمیسم.خوش خواب می ره تو و با پایین اومدنم،فشار از روش برداشته می شه و به حالت اولش برمی گرده.
موهامو می زنم پشت گوشم.شروع می کنم به راه رفتن.هر سی ثانیه یک بار،یه نگاه به صفحه ی موبایلم می اندازم.می ترسم زنگ خورده باشه و من نشنیده باشم.محاله زنگ خورده باشه ولی من...
راه می رم و زیرلب ذکر می گم تا کمی آروم بشم.تو همین حین،هی نیم نگاهی به بچه می اندازم.عین روح سرگردان،از این طرف اتاق،به اون طرف اتاق می رم و با نگرانی به در و دیوار نگاه می کنم.انگار از اونا می خوام منو آروم کنن.
با صدای گوشیم،دومتر می پرم هوا...دستمو می ذارم رو قلبم و گوشیمو نگاه می کنم.شماره ی باربد رو گوشی خودنمایی.انگشت لرزونمو با تردید رو دکمه فشار می دم تا ارتباط برقرار بشه.خودمو آماده کرده بودم ولی حالا...دارم می لرزم...
به دیوار نزدیک می شم و آروم می گم:چی شد باربد؟؟
صدای نفس های عمیقش از پشت خط به گوشم می رسه...
-می گم چی شد باربد؟؟چرا حرف نمی زنی؟؟بچه ی سینا نیست،نه؟؟
منتظرم حرفمو تائید کنه.بازم سکوت و نفسهایی عمیق تر.
-د لعنتی حرف بزن...
-باران...
-چی شد باربد؟؟جونمو به لبم رسوندی.می دونی از کی تاحالا منتظر تماستم؟؟
با صدایی آروم می گه:چون می دونستم منتظری،زنگ زدم بهت بگم...
-خب زود باش...
-راستش...راستش اون بچه....
دوباره نفس می گیره و می گه:من متأسفم باران...حرف طناز درست بود و سینا پدر اون بچست...
انگار یه پارچ آب یخ روم خالی می کنن.یه چیزی تو قلبم هری می ریزه پایین.دهنم مثل ماهی از آب بیرون افتاده باز و بسته می شه.من خودمو آماده کرده بودم؟؟؟نه....آمادگی در کار نبود....من به خودم تلقین می کردم...تو دلم قبول داشتم و امیدوار بودم بچه نمی تونه برای سینا باشه ولی با این حرف باربد،کاخ آرزوهام خراب شد...
فقط می تونم به دیوار تکیه بدم و سر بخورم روش و بشینم رو زمین.
صدای الو الو گفتنای باربد تو گوشم می پیچه...حوصلشو ندارم...با بدختی دستمو می ذارم رو دکمه ی قطع ارتباط.دکمه رو نگه می دارم تا گوشی خاموش بشه.پاهامو جمع می کنم تو سینم و سرمو تکیه می دم به دیوار.از بالا،نگاهی به بچه می اندازم.بچه ی شوهرم.خنده داره...نه...شایدم گریه داره....من خندم نمی گیره...یه عذابه...عذابه که روز عقدت بفهمی همسرت یه بچه داره...
لبامو جمع می کنم تو دهنم و سعی می کنم بی صدا گریه کنم.ابروهام فرم خاصی به خودشون می گیرن و من همچنان به بچه زل زدم.معصوم خوابیده ولی در حال حاضر،برای من از عزرائیل هم بدتره...
دستامو به زانوانم فشار می دم.ناخنام تو گوشت پام فرو می ره ولی از دردم کاسته نمی شه...نمی شه که نمی شه...من چرا انقدر بدبختم؟؟این همه اتفاق پشت هم؟؟آخه مگه می شه؟؟مگه می شه یه آدم عین من باشه؟؟
با قدرت بیشتری ناخنامو تو گوشت پام فرو می کنم.دردش تو تمام وجودم می پیچه ولی آروم نمی شم....چشمهامو می بندم و اجازه می دم اشکم بیاد پایین.همچنان به بچه زل زدم.دیگه نمی تونم نگاش کنم.نمی تونم.
دستم می ره سمت گوشیم.با تمام قدرتم پرتش می کنم سمت آینه.صدای خرد شدن آینه می پیچه تو اتاق...مهیبِ و لرزاننده...تیکه های آینه می ریزه رو زمین.دستمو می ذارم جلوی دهنم تا خفه بشم.می خوام هق هقمو خفه کنم و راحت بشم.
دستامو برمی دارم و می ذارم رو صورتم.کل صورتمو می پوشونم و دستام پناهی می شه برای اشکام.اشکایی که پر از آتیش دلمه.منشأش اونجاست و داره سرازیر می شه...
چشمهامو می بندم و شروع می کنم به هق هق.دیگه نمی تونم آروم بغض کنم و آروم اشک بریزم.پای زندگیم وسطه...
هق هق تلخم تو اتاق می پیچه.برام مهم نیست مهلا از خواب بیدارشه.اون می دونه تو دلم چه خبره.می دونه چه حالی دارم...


--------------------------------------------------------------------------------

دستاش دورم حلقه می شه...صدای گریه ی بچه بلند می شه...عجیب جیغ به نظر می رسه...منظورم صداشه...از بین دستای شل مهلا بیرون میام و خیزبرمی دارم سمت بچه.منی که عاشق بچه بودم و با شنیدن صداشون قربون صدقشون می رفتم،حالا می خوام اینو خفه کنم.نمی دونم چجوری فقط دلم می خواد لال بشه.همین...بچه ی زر زرو...
دستاشو دور کمرم می اندازه و می کشدم عقب.تعادلمو از دست می دم و دستای دراز شدم برای برداشتن بچه،می افته دو طرف بدنم و آویزون می شه...دوباره تقلا می کنم...با قدرت بیشتری خودمو می کشم سمت بچه...بلند گریه نمی کنم،فعلا هدفم خفه کردن صدای اونه...دوباره می کشدم عقب ولی من،همچنان به سمت اون بچه می رم...یکی از دستام رو زمینه...با حالت چهاردست و پا دارم می رم سمت اون.می زنه زیر دستم...دستم در م یره و تعادلمو از دست می دم...یه طرف صورتم می سوزه و تازه می فهمم می خواستم چه غلطی کنم...هاج و واج به بچه نگاه می کنم...
با بغض،گریه و بدبختی به مهلا نگاه می کنم....دستاشو دورم می اندازه.با نگرانی و غم نگام می کنه...
جیغای گوش خراش بچه،لحظه به لحظه بلند و بلندتر می شه.در باز می شه.نمی بینم.سرمو گذاشتم رو شونه ی مهلا...صداشو می شنوم.دست مهلا از رو بازوم بلند می شه و بعد از چند ثانیه،می شینه سرجاش.می دونم به تازه وارد اشاره کرده حرف نزنه...صدای بچه دور می شه.در بسته می شه و کم کم صدای بچه محو و محوتر می شه...
-عزیزم....تو که آمادگی این وضعو داشتی...
-نه....نه مهلا...من هیچ امادگی نداشتم...همش تلقین بود...شایدم شعار بود...نمی دونم...می خواستم خودمو گول بزنم...من...
-آروم باش...می دونم الآن شوکه ای ولی این راحش نیست.این بچه چه گناهی کرده که باید تاوان ندونم کاری بزرگترا رو بده؟؟تو نباید اینجوری برخورد کنی.من دیشب خیلی فکر کردم...باید اول با خودت کنار بیای،بعد حال و وضع الآن و اتفاقاتشو قبول کنی.تا خودتو پیدا نکنی و با خودت کنار نیای،مطمئن باش نمی تونی این وضعو قبول کنی.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 14 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ملکه عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA