انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 23 از 100:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
پسری با دید غیر عادی!

چندی پیش در نشریه ی با لتیمورسان (Baltimore Sun) مقاله ای تكان دهنده و جالبی خواندم با عنوان «پسری با دید غیر عادی»!
این مقاله در مورد پسر جوانی به نام كالوین استنلی بود كه دوچرخه سواری می كرد، بیس بال بازی می كرد، به مدرسه می رفت و تمام كارهای معمول پسر بچه های یازده ساله را انجام می داد ، اما نابینا بود!!
چه گونه این پسر بچه می توانست كارهایی را انجام دهد كه اگر بسیاری افراد جای او بودند ، تسلیم می شدند و یا زندگی را با غم و اندوه می گذرانند؟
هنگامی كه مقاله را تا انتها خواندم متوجه شدم مادر كالوین در زمینه ی بازسازی چهارچوب های ذهنی استاد است . او تمام تجاربی را كه دیگران به عنوان محدودیت تلقی می كردند، در ذهن كالوین به شكل مزیت معنا كرده بود؛ در ذیل نقلی از گفتگوی كالوین با مادرش آورده شده است:
مادر كالوین روزی را به یاد می آورد كه پسرش از او پرسید چرا نابیناست . او توضیح داد: «تو نابینا به دنیا آمده ای و كسی گناهی ندارد.»پسرش پرسید: «چرا فقط برای من چنین اتفاقی افتاد؟» مادر كالوین گفت : «چرایش را نمی دانم؛ شاید مصلحتی در این كار بوده.»
سپس پسرش را می نشاند و می گوید: «كالوین ، تو می بینی ، تو از دست هایت به جای چشم هایت استفاده می كنی . و به خاطر داشته باش كاری نیست كه تو نتوانی انجام بدهی.»
روزی كالوین از این كه هیچگاه نمی تواند چهره ی مادرش را ببیند ، بسیار غمگین و ناراحت بود . اما خانم استنلی می دانست باید به تنها فرزندش چه بگوید . به او گفت : «كالوین تو می توانی چهره ی من را ببینی . می توانی چهره ی من را با دست هایت و با گوش كردن به صدایم ببینی . تو می دانی حتی بهتر از كسانی كه بینا هستند من را ببینی.»
در مقاله توضیح داده شده كه كالوین با اعتقاد و ایمان به مادرش زندگی پربارش را طی می كند . اینك او می خواهد یك برنامه نویس كامپیوتر شود و روزی برای افراد نابینا برنامه های كامپیوتری طراحی كند.

تجسم همه چیز است ؛ پیش نمایشی است از جاذبه های آینده زندگی.
آلبرت اینشتن
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
زن

 
دعای خیر پدر

مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد. ماهها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یك جعبه به دست او داد. پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدرش كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من می دهی ؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد.
سالها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.
یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد.
اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را بازیافت . در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد.
در كنار آن، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب ، تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم ، فقط برای اینكه به آن صورتی كه انتظار داریم رخ نداده اند؟!

كائنات می تواند به سرعت خواسته هایت را برآورده كند؛ اگر تأخیر در دریافت آنها است ؛ بدین دلیل است كه هنوز به اندازه كافی خواسته هایت را باور نداری ، نمی شناسی و یا احساس نمی كنی!!
روندا بیرن




پیر مرد خاص

پیرمردی 92 ساله كه سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترك كند.
پس از چند ساعت انتظار در سراسری خانه سالمندان ، به او گفته شد كه اتاقش حاضر است . پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور كه عصا زنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم كه اتاقش خیلی كوچك است و به جای پرده ، روی پنجره هایش كاغذ چسبانده شده است .
پیرمرد درست مثل بچه ای كه اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت :
«خیلی دوستش دارم.»
به او گفتم : ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید! چند لحظه صبر كنید الان می رسیم.
او گفت : به دیدن و ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است كه من از پیش انتخاب كرده ام. این كه من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دكور و... بستگی ندارد ، بلكه به این بستگی دارد كه تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه كنم.
من پیش خودم تصمیم گرفته ام كه اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است كه هر روز صبح كه از خواب بیدار می شوم می گیرم.
من دو كار می توانم بكنم . یكی این كه تمام روز را در رختخواب بمانم و مشكلات قسمت های مختلف بدنم كه دیگر خوب كار نمی كنند را بشمارم، یا آن كه از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت هایی كه هنوز درست كار می كنند شكرگزار باشم.
هر روز ، هدیه ای است كه به من داده می شود و من تا وقتی كه بتوانم
چشمانم را باز كنم ، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی كه در طول زندگی داشته ام تمركز خواهم كرد.
سن زیاد مثل یك حساب بانكی است . آنچه را كه در طول زندگی ذخیره كرده باشید می توانید بعداً برداشت كنید. بدین خاطر ، راهنمایی من به تو این است كه هر چه می توانی شادی های زندگی را در حساب بانكی حافظه ات ذخیره كنی.
از مشاركت تو بر پر كردن حسابم با خاطره های شاد و شیرین تشكر می كنم.هیچ می دانی كه من هنوز هم در حال ذخیره كردن در این حساب هستم؟!

راهنمایی های ساده زیر را برای شاد بودن به خاطر بسپارید:
1. قلبتان را از نفرت و كینه خالی كنید.
2. ذهنتان را از نگرانی ها آزاد كنید.
3. ساده زندگی كنید.
4. بیشتر بخشنده باشید.
5. كمتر انتظار داشته باشید.


دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
مرد

 
خداییش اگه اینو نخونین نصف عمرتون برفناست!


داستان کوتاه و آموزنده حاج آقا و توالت هواپیما


حاج آقا برای سرکشی به مستغلاتش در پاریس و تورنتو و همچنین سرکشی به دو تا آقازاده اش که در در این دو شهر تحصیل می کنند آمده بود.چند روزی پاریس بود و الان هم تو هواپیما نشسته و راهی تورنتو هست

این توالت لعنتی هم که همش اشغاله، اگه ایران ایر بود حتما حاج آقا با عصبانیت داد می زد: قیچی کنید، مردم تو صفند

وضعش خراب بود و به خودش می پیچید

خانم مهمانداری که داشت از نزدیکش رد میشد متوجه وضعیت اضطراری و اورژانس حاج آقا شد. گفت: اشکالی ندارد اگر از توالت خانمها استفاده کنید بشرطی که قول بدید دست به دگمه هایی که تو توالت هست نزنید

حاج آقا که به توصیه پسرانش کلاس انگلیسی رفته بود کمی انگلیسی هم می دانست و منظور مهماندار را فهمید

تو توالت نشسته بود که متوجه دگمه ها شد. دگمه ها با حروف لاتین علامت گذاری شده بودند: «وی. وی» ، «وی.ای»، «پی.پی» و یک دگمه قرمز که رویش نوشته بود «ای.تی »

حاج آقا که سبک شده بود، حس کنجکاویش تحریک شده پیش خودش گفت: کی متوجه میشه من به دگمه ها دست زدم؟
با احتیاط رو دگمه وی وی فشار داد. ناگهان آب ملایم ولرمی باسنش را نوازش داد... حاج آقا که داشت حال می کرد گفت: چه احساس لذت بخشی. اینهمه هواپیما سوار شدم تو هیچ توالت مردانه چنین چیز خوبی ندیدم. حقشه به توالت مردانه بگیم مستراح

بعد رو دگمه وی ای فشار داد. جریان آب ولرم قطع شد و بجایش هوا یا باد ملایم و نیمه گرمی شروع به وزیدن کرد و باسنش را خشک کرد. چه لذتی، حاج آقا اگه دستش بود ساعتها حاضر بود تو توالت بشینه

بعدش حاج آقا دگمه پی پی را فشار داد. یه چیزی شبیه همانی که خانمها با آن صورتشون را پودر مالی می کنند شروع کرد به پودر مالی باسن حاج آقا و عطر خوب و خوشی هم توی فضای توالت پیچید

حاج آقا که حسابی کیفور شده بود پیش خودش گفت: چه احساس شیرینی. اما این توالت خانمها هم عجب چیز محشریه ها. این که توالت نیست. اتاقی پراز احساس و عشق و محبته.
برگشتم ایران حتما تو ویلای مرزن آباد میدم درست کنند. لبخند رضایت بخشی بر لبانش نشست و چشمانش را بست و بوی خوش پودر را با نفس عمیق بالا کشید. لحظه ای کوتاه یاد آن سالهای خیلی خیلی دور افتاد. حدود بست سی سال پیش که تو هوای سرد زمستانی مجبور بود آفتابه را بر داره وبره آنطرف باغ از چاه آب برداره و بعد گوشه دیگر باغ بره توالت. توالت که نه ،همان مستراح. حاج آقا چشمها را باز کرد و این افکار و خاطرات ناجور را که میخواستند کیفش را کور کنند از خودش دور کرد

پودر مالی که قطع شد حاج آقا به دگمه قرمز ای تی خیره شد و گفت بادا باد و انگشتش را گذاشت رو دگمه و فشار داد
چشمانش سیاه شد و دیگه چیزی نفهمید.
بعدا که تو بیمارستان تورنتو به هوش آمد و چشمانش را باز کرد اولین چیزی که دید لبخند ملیح یک خانم پرستاربود. با انگلیسی دست و پا شکسته پرسید: چی اتفاق افتاده؟ خانم پرستار گفت دگمه آخری را که فشار دادید دگمه ای است که بطور اتومات پنبه قاعدگی خانمها را بر میداره

بعد یک کیسه نایلونی کوچکی که چیزی شبیه به یک تکه سوسیس تویش بود را نشان داد و گفت : مردانگی تان را می گذارم زیر متکایتان.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 

زود قضاوت نکنید

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ

ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ

ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ

ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ

ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ

ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ

ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ

ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ

ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ

ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ

ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ

ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
جایی که همه ادعای خاص بودن دارن، تو عادی باش،
.
.

اینجوری خاص ترین آدمی
     
  
مرد

 
یکی بود یکی نبود

سلام...
چقدر دوست داشتم که خانۀ ما هم راه پله داشت! یک پلۀ دوّار رو به بالا... که هی راه بروی، هم دورِ خودت بچرخی و هم بالا بروی!!!! تمام زندگی را دور خودم چرخیده ام، اما، هرچه نگاه می کنم هنوز روی زمینم...
اتفاقات آنقدر تکراری شده اند که حتی، ارزش روایت برای یک دوست، رفیق، پدر و مادر را هم ندارند چه برسد به نوشته شدن.... هر روز، تمام برنامه اش را از دیروز وام گرفته و دیروز از روز قبل و قبلترش... برای همین گفتم، در این یکی نامه نه خاطره می نویسم نه آرزو!
حرف می زنم! مطلقا حرف می زنم در برابر سکوتِ مطلق شما.... بگذارید بگویم چه بود و چه نبود، دیشب رخ داد. زمان خروج از کلاس، بهاستاد گفتم: بفرمائید. گفت خیر، خانم اول شما بفرمائید! در حیرت از این ادب و بزرگواری استاد گرفتار شدم و بر تعارف افزودم که خیر، شما اول بفرمائید! با خنده و جدیت توامان گفت: "خانم! بنده باید لپ تاپم رو جمع کنم، شما بفرمائید............." آنچنان خجالت زده شدم که بدون خداحافظی از کلاس بیرون زدم.... مرا بگو که آنهمه تعارف را ادب انگاشتم.... ادب هم بود، اما من بی دقتم..... آنچه نبود، دلیل کافی برای آنهمه رعایت ادب بود که انتظارش را داشتم! گمان کردم چقدر بزرگم و استاد چقدر متواضع.... این میان، یکی بود و یکی نبود! یا من بزرگ نبودم و یا استاد متواضع... و یا اصلا به عکس!
خلاصه که تازه می فهمم یکی بود، یکی نبود به چه معناست..... همه جا صادق است... از یکی، انتظاری داری که نیست و در دیگری، انتظار نمی بندی و هست اما تو نیستی... به همین سختی و سادگی!!
مهربان...چرا بزرگ نمی شوم؟ چرا اوج نمی گیرم؟ بالا نمی روم؟ چراهمۀ استدلال هایم، همۀ تفسیرهایم یک شکلند و اکثرا غلط؟ من.... روی خاک تنها مانده ام.... حرفهایم به خیال شبیهند و خودم، سایۀ یکی که زمانی بهتر بود... راستی، شما هم اشتباه می کنید؟! یا این شمایل اثیری که از شما ساخته ام، بری از خطاست...؟
اگر به عقل ناقصِ من باشد که به حتم شما نیز اشتباه می کنید و من،از درک آن و علتش عاجزم........ سناریوی کمالگرایی که همیشه به درِ بسته می خورد چون عقلانی نیست....
تصمیم گرفته ام، تا مدتی، تا زمانی که دلیل ندارم، تفسیر نکنم. پس..... بگذار هرچه بر سرم می آید بیاید. نه می اندازم گردنِ روزگار کهاین اتفاق در شانِ من نبود و دنیا این بلا را خواست و ای روزگار .... و نه می گویم ای وای من، تقصیرِ خودم بود که اینگونه شد!
تفسیر بی تفسیر....
خسته ام.... کاش بخوابم و هیچ صدایی مرا بیدار نسازد..... وای نه! صحبتم را پس می گیرم، بیدار می شوم تنها با یک صدا که می دانی... رازیست میانِ من و شمای خیالم....
بانو...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
باد

سلام...
چشمهایم را به سختی باز نگاه داشته ام.... چه حس خوبیست شناوری در اقیانوس بی آبِ خواب! نه نه...بسته نشو...بگذار تا رمق دارم از همین روزن باریک، دنیا را ببینم، شب مالِ من است... دوست ندارم از دستش دهم...
حس غریبی را تجربه می کردم... عاشق شده بودم، عاشق یکی که بودو نبودش یکی بود... چشم به راهش می ماندم و او نمی آمد... اما هربار، از باد و باران و خورشید و ابر، آموختم که هستی... خواهی آمد. حتی اگر نقابِ خورشید زده باشی؛ ابر می آید.... ! حتی اگر ابر شده باشی، باد می آید...! باد شده باشی، باز خورشید خواهد دمید..... آرام خواهی گرفت... هوا گرم می شود و خواهی پذیرفت سکونِ اجباری را در حوالیِ من.....
عجله ای ندارم برای خوابیدن و خواب دیدن، با چشم باز هم خواب دیده ام...بسیار زیاد...بسیار غریب... امشب اما، دوست دارم مدتی بیشتر خودم را سرپا نگاه دارم... نه اینکه بیایید نه! لذت انتظار، لذت گوش سپردن به هر صدا، هر خش خش، هر وزش و هر جیرجیر شبانه، برای منِ منتظر شیرین است..... می خواهم وقتی آمدی برایت بگویم چه ها شنیدم، برایت بگویم گربۀ سپید لبِ بام، سه بار جست زد میان حیاط و دستِ خالی بازگشت... برایت بگویم حس کردم روی حیاط شبح داریم، اما باد بود! برگها را بی مزد و منت، شبانه جارو می زد..... برایت بگویم نوزاد همسایه کوچه را روی سرش گذاشته بود، گریه می کرد و مادرش خواب بود.... مستِ خواب!! مادر هم مادران قدیم..........
شنیده هایم رنگ و وارنگند... هم خوب شنیده ام و هم بد.... حتی شنیدم یکی به برادرش با یک دنیا بی مهری، تاخت... حرفهایی زد بد و ناموزون.... برادرش سکوت کرد، نشنیدم....گوش سپردم اما هیچ نشنیدم...سکوتش یک دنیا می ارزید به هرچه آن دیگری از پوستۀ تنگ فندق مغزش به آسیاب دهان می ریخت و نا جویده بیرون می داد........
گوشهایم خسته شد، روی بالش، غلتی زدم، اینبار گوش چپم با دنیا بود..... صبر کن... چه لطیف! تا این لحظه فکر نکرده بودم.... به صدای باد که بیفتد به جانِ پرده های نئی نورگیر...... چه زیبا...نی زاریدارم در همین نزدیکیها..... باد هست، نی هست.... اما آتش نیست........ آتشی که می افتد به جان نیزار و پرندگان کوچک کنارِ برکه را بی آشیان می کند و با جوجه ها می کوچند تا آبگیر بعدی.... کاش می آمدند پیشِ من..... نی هست، باد هست... اما آتش نیست......
پرندۀ کوچک، کز کرده گوشۀ دیوار، بین حیاطِ ما و همسایه.... گه گاه ناله ای سر می دهد... هوا سرد است.... به میانۀ پاییز رسیده ایم..... لحاف را تنگ تر، بیشتر به خودم می پیچم.... اما باد، از گوشه و کنار، به صورتم می خورد.... تا یادم نرود که هست.... هم صحبت شبانه ای که تا هست... از تاریکی نمی ترسم.....
پلکهیام سنگین تر شده..... بین خواب و بیداری شناورم.... در باز می شود... شما می آیید... با یک دنیا خبر خوش، یک دنیا آرامش و مهر.... آسوده به خواب می روم......
چه خواب دیده باشم و چه نه.... این صحنه را از یاد نمی برم!
تا ابد....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
زن

 
غروب
فرزانه کرم پور

فنجان قهوه اش را روی تاقچه مقابل پنجره گذاشت و پرده ها را کنار زد. آسمان خاکستری تیره بود و ابرهای بارانزا پشته در پشته از سمت کوه های شمالی پیش آمده و روی شهر را پوشانده بود. اتوموبیل ها مانند لکه های رنگ زمینه خاکستری را نقش می زدند. خیابان های پایین دست در مهی رقیق شناور بود. از انتهای کوچه شرقی که به بزرگراه می رسید، زنی به طرف خیابان و سر کوچه پیش می آمد. جرعه ای قهوه نوشید و بخار نفسش شیشه را تار کرد. زن از کنار در باغ مهد کودک گذشت و صدای پارس سگ گرگی بلند شد. بارانی شکلاتی زنگی تنش بود و شال حاشیه داری با ریشه های بلند از سرتا پشت کمرش را می پوشاند... چند جرعه را پشت سر هم نوشید. روی صندلی کنار پنجره نشست و کتاب را از محل نشانه باز کرد، " نیچه گفت، خدا مرده است، ما او را در خود کشته ایم و به صورت بتی بیرون از خود او را می پوشیم. "
آخرین جرعه را سر کشید و چشم ها را برای لحظه ای بست. دوباره جمله نیچه را خواند. با ماژیک شبرنگ روی آن را خط کشید. صدایی مانند سایش یا خزش اجسامی کنار هم شنید. صدا شدید شد. تگرگ می بارید و دانه های یخ به شیشه می خورد. از روی صندلی بلند شد. زن زیر تاقی ایستگاه اتوبوس پناه گرفته بود. دو مرد جوان زیر یک چتر از خیابان می گذشتند. فنجان قهوه را به آشپزخانه برد. دو برگ قبض آب و برق از گیره ای آویزان بود. به تاریخ قبض ها نگاه کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. به اتاق برگشت و گوشی را برداشت. از آن طرف صدای سوت ممتد می آمد. گوشی را روی دستگاه گذاشت. قطره های درشت به شیشه می خورد و جاری می شد. خیابان شلوغ تر شده بود. دود از سطح خیابان جدا شده و مانند ابری تیره بالا می آمد. صدای سوت آمد و چیزی در فضا ترکید. زن کنار خیابان ایستاده بود و به اتوموبیل هایی که از مقابلش رد می شدند، نگاه می کرد. گاهی خم می شد و چیزی می گفت. هوا رو به تاریکی می رفت. اتوموبیل سفیدی کنار زن ایستاد و بوق زد. چراغ چهار راه قرمز شد. اتوموبیل ها ایستادند. زن گردنش را به یک طرف خم کرده بود. اتوموبیل سفید راهنما زد و کمی جلوتر رفت و دوباره بوق زد. زن خود را به اتوموبیل رساند و خم شد. راننده های پشت سری بوق می زدند. پلیس سرچهار راه سوت زد. چراغ راهنما سبز شده بود...
اتوموبیل سفید راه افتاد. زن چند قدم به دنبالش دوید. راننده گاز داد و دور شد. زن برگشت و سرجای اولش ایستاد. از کیفش دستمالی بیرون کشید و به طرف صورتش برد. به پنجره های رو به رویش نگاه می کرد...
روی صندلی نشست و کتاب را به دست گرفت، " دکتر گفت: زن ها همیشه با شهامت خود را عریان نشان داده اند، حال آن که مردها همیشه با نقاب حاضر شده اند، آیا این موضوع را قبول ندارید؟ به مهامانی های زنانه و مردانه و تفاوت این دو دقت کنید! " با مداد در حاشیه کتاب نوشت: آیا این عریانی نشانه شهامت است و با خودآگاهی انجام می شود یا غریزی و ذاتی آن هاست؟
به آسمان پشت پنجره نگاه کرد که از خاکستری به آبی تیره بدل می شد. صدای چند بوق پیاپی بلند شد، از جا برخاست و نگاه کرد. زن ایستاده بود و به راننده اتوموبیل قراضه ای که سرش را بیرون آورده بود و بلند بلند کلماتی را فریاد می زد، نگاه می کرد. بعد رویش را برگرداند و چند قدم پایین تر رفت. راننده با دست زن را تشویق به سوار شدن می کرد. زن پشت به او ایستاده بود...
بوق زد و در یک لحظه پنجره سفید شد. پایین صفحه نوشت: " آیا این عریان کردن در مورد زن های روشنفکر هم انجام می شود یا به قول میلان کوندرا، وقتی آن ها با مفاهیم زندگی می کنند نه با غرایزشان در این مورد هم تغییر ماهیت داده اند؟! "
بلند شد و به طرف کتابخانه رفت. چند کتاب را جا به جا کرد. کتابی را که در دست داشت میان بقیه کتاب ها گذاشت. به اتاق خواب رفت. ژاکتی روی پیراهنش پوشید. دستی به ریش دو سه روزه اش کشید و از پنجره اتاق به پایین نگاه کرد. خیابان خلوت تر شده و زن کنار خیابان نزدیک ایستگاه ایستاده بود. در نور چراغ های سر تیر، باران به شکل خطوط باریک هوا و تاریکی را هاشور می زد. کلید ضبط صوت را فشرد. ویولن ها قطعه زمستان را شروع کردند. صدای دستگاه را بالا برد و پشت پنجره برگشت. زن از اتوموبیل تیره ای دور شد. مرد پنجره را باز کرد و دست تکان داد. زن سرش را بلند کرد و بدون توجه به اتوموبیل ها تا وسط خیابان دوید، به پنجره نگاه کرد و یک لحظه دستش را بالا آورد. مرد پنجره را بست و پشت شیشه ایستاد. زن از خیابان گذشت. مرد به دستشویی رفت و از مقابل آینه شیشه ادوکلن را برداشت و به گردن و پیراهنش پاشید. با دست موهای کوتاه خاکستری را رو به عقب مرتب کرد. پشت در آپارتمان رفت و ایستاد. آسانسور پایین می رفت. کمربندش را باز کرد و از جا لباسی آویخت. ژاکت را بالا زد و پس از فرو بردن پیراهن در شلوار، دوباره ژاکت را مرتب کرد. صدای قرقره های آسانسور می آمد و ضربه ای که نشانه توقف بود. مرد دوباره دستی به موهاش کشید. در آپارتمان را باز کرد. صدای پاشنه کفش زن شنیده شد و مقابلش ایستاد. موهای خیس در طره های ظریف تابدار و فرخورده از باران اطراف صورتش آویزان بود. قطره های آب، سیاه از ریمل و خط چشم روی رنگ زمینه صورتش دویده بود و تا چانه ها را شیار زده بود. سرخی لب ها کمرنگ و در یک طرف با خطی اضافه رو به پایین کشیده شده بود. مرد از مقابل در کنار رفت: بدو تو آینه نگاه کن.
زن به طرف دستشویی رفت: مجبور بودی این همه وقت زیر بارون نگهم داری؟
عطری شیرین و ارزان قیمت همراه بوی پارچه های خیس در خانه پیچید.
مرد پرسید: چای می خوری؟
صدای زن از دستشویی شنیده شد: اول یه دوش بگیرم ، بعد.
دری به هم خورد و صدای ریزش آب با رگباری که بیرون شروع شده بود در هم آمیخت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پدر
گرمای بدن مرد به پسرک انرژی می بخشید‚پسرک باورش نمیشد‚بالاخره پس از سالها طعم شیرین محبت را چشیده بود.مدام مرد را بوسه باران میکرد.اشکش از شوق بند نمی آمد‚از خود بی خود شده بود.مرد هم پسرک را نوازش می کرد و بوسه های او را یکی یکی جواب میداد. همه لذت میبردند‚خیلی عالی بود.پسرک در همان حالی که در آغوش مرد بود گفت:«بابا جون چرا تنهام گذاشتی قول بده همیشه پیشم بمونی.باشه؟» مرد دستی به صورت پسرک کشید. چقدر پسرک لذت میبرد بی شک بهترین لحظه های عمرش را سپری میکرد.پسرک گفت:«آخه میدونی بابا تو این چند سال چقدر بدبختی کشیدم؟کارم فقط این بود که به دستهای مردم نگاه کنم.شبا زیر پل میخوابیدم.میدونی چند بار پلیسا منو گرفتن و زدن؟» و گریه اش رنگ دیگری به خود گرفت.

*****

کات. این صدای خوشحال کارگردان بود که با شور و شعف خاصی به سمت پسرک و بازیگر مشهور میدوید. -«عالی بود بچه ها از این بهتر نمیشد.» پسرک اما هم چنان به بازیگر مشهور چسبیده بود و گریه میکرد . ولی برای کارگردان مهم نبود.او از اینکه این صحنه زیبا از آب درآمده بود‚ بسیار خوشحال بود‚ نگاه رضایت بخشی به تهیه کننده کرد و لبخندی زد.تهیه کننده هم که انگار منتظر همین لبخند بود‚گفت:«جون من حال کردی از بازیگر مشهوری استفاده نکردیم؟این ولگرد چون زجر شو کشیده بهتر تونست بازی کنه.»سپس خنده ی موذیانه ای کرد و ادامه داد:«از همه مهمتر یه کاسه غذا هم جلوش بذاری میره پی کار خودش . دیگه هم نمی خواد کلی پول خرج کنیم .» اما پسرک‚ بازیگر مشهور را ول نمیکرد و همچنان سرش را روی شانه های مرد گذاشته بود .با گریه گفت:«چقدر بدنتون گرمه.خیلی خوب بود اگه شما پدر من بودید» چهره ی بازیگر مشهور تغییر کرد . غمی بزرگ در دلش نشست و ناخودآگاه قطره ای اشک بر چشمانش نمایان شد.و گفت: «پسرم». پسرک از شوق نمیدانست چه کار کند.شادی عمیق وجودش را فرا گرفت.دستهای پدر را فشار داد .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بیرون کجاست
روبروی قنادی گل‌ها؛ پسرها نشسته‌بودند توی سایه و داشتند پیازهای کبابی‌مراد را پوست می‌کندند. از چشمان‌شان دانه‌های اشک گلوله‌گلوله پایین می‌چکید و صدای فین‌فین‌شان بلند بود. زن آنها را دید, چادرش را پایین‌تر کشید و به سمت‌شان رفت.
نورخورشید از پوست‌طلایی پیازها رد می‌شد. و جا به جا زمین را طلایی می‌کرد.
صدای مراد همراه گرده‌های زغال از کبابی بیرون زد:
_هی پسرا چی کار می کنین ؟ دست بجنبونین دیگه ……….ظهر شد .
نور خورشید روی صندلی‌های ته کبابی افتاده بود. زن وارد کبابی شد و هنگامی که جلوی مراد ایستاد سعی کرد صورت‌ش را پنهان کند .
-ببخشین آقا ؟…این آدرس تو همین محله‌اس؟ پسرها از روی کنجکاوی سرک کشیده بودند که ببینند زن از مراد چه می خواهد. صدای دل‌نشین وگرفته‌ی زن آرام در گوش‌های مراد ریخته شد. یکه‌ای خورد و به سرعت سرش را از گونی زغال بیرون آورد .نگاهش سر تا پای زن را کاویدو بدون آنکه به کاغذ نگاه کند اشاره کرد به در کبابی و سرهای نیمه پنهان و چشمهای کنجکاو پسرها و گفت:
-والا آبجی ما سواد درس حسابی نداریم.از شاگردام بپرس
نگاهش یک آن روی لب‌های زن گیر کردو بعد انگارکه خجالت کشیده باشد دست‌پاچه‌دست‌پاچه سرش را در گونی زغال فرو برد وآب دهانش را قورت داد . چادر زن روی زمین کشیده شد وصدای خش خش چیزی در زیر آن توجه مراد رابه خود جلب کرد .چند لحظه بعد مراد به جای خالی زن جلوی در کبابی خیره شد و صدای زن را شنید که گفت:
- ببخشین آقا ؟ این آدرس مال همین محله اس؟ .پسر ها که نگاه سنگین مراد را دیده بودند خندیدند ویکی از آنها کار دو پیاز را در قدح مسی روبر یش انداخت .کاغذ را از دست زن گرفت .دانه در شت عرقی از شقیقه راستش کش آمد تا زیر چانه:
- نه !توی این محله نیس ….مال اینجا نیس و همانطور که کاغذ رابه زن می داد
زبانش را به کرکهای نو رسته بالای لبش کشید. زن چیزی نگفت از آنها فاصله گرفت ..صدای خش خش توجه پسرها را هم جلب کرد
خورشید داغ تر شده بود وسایه داشت از باریکه جلوی قنادی گل ها رد می شد.
مراد داشت روپوش چرب و سیاهش را می پوشید که پسرها پیازهارا به داخل کبابی آوردند .
چند لحظه بعد زن به جای خالی پسرها وپوستهای پیازی که بی هدف و سرگردان این طرف و آن طرف ریخته شده بود برگشت .نور خورشید با گل های ریز چادرش بازی می کرد . سرش داغ شده بود . تنش گر گرفته بود. فکر کرد از سرو صدای خیابان است و یا از خستگی . دلش می خواست برود اما چیزی مانعش می شد.شلوغی خیابان کلافه اش کرده بود .همانجا روی لبه ی جدول نشست .
مراد کبریت را کشید وکلید فن را زد. فن با صدای نا هنجار ی به کار افتاد .آتش گر گرفت . روی تن ذغال‌ها دوید و به آخر نرسیده خاموش شد. دود سفید که از دودکش بیرون آمد زن هنوز بر لبه‌ی جدول نشسته بود . .بوی کباب که به دماغش رسید سرش را به طرف کبابی چرخاند .دو مرد با نگاه‌های کنجکاو از جلویش رد شدند . .لبهای صورتی رنگ زن درمیان سیاهی چادر جلوه خاصی داشت بوی عرق مردها با بوی کباب قاطی شد . زن از جایش بلند شد . قدمی به جلو برداشت اما نرفته ایستاد .دوباره نشست به اطرافش نگاه کرد .آدم ها به نظر ش عجیب می آمدند.کش آمده بودند روی زمین بادهانهای باز به او می خندیدند. صدای خنده شان اوج می گرفت. سیاه می شد. می آمد تا کنار پاهایش. چادرش را می کشید لختش می کرد. سایه می شد می نشست روی تنش .عرق می شد. سرش گیج رفت نتوانست طاقت بیاورد. بلند شد چیزی درونش بزرگ می شد. داغ می شد . کبابی شلوغ شده بود.زن به داخل کبابی رفت. مراد او را شناخت.
= آبجی آدرسو پیدا کردی؟ زن من‌منی کرد و چادر را محکم به خودش چسباند. برجستگی سینه هایش چادر را لرزاند. مراد کلافه گفت: آبجی در خدمتیم!
و روبه یکی از پسرها کرد
- ببین خانم چی می خواد؟
مردی که کنار پیشخوان ایستاده بود به طرف زن برگشت اما چون نتوانست چیزی از چهره و اندامش را ببیند سرش را برگرداندو به سرخی زغالها خیره شد. مراد به مرد اخمی کرد.زن بی توجه به این همه گفت :
- پنج سیخ کباب لطفا
- می خورید یا می برید؟ شاگرد قد بلند پرسید و خنده کجی کرد .
- - می خورم.
زن این را گفت و به ته کبابی رفت. آفتاب از روی صندلی‌های پلاستیکی قرمز رنگ افتاده بود کف موازییک‌ها. صندلی زیر تن گوشتین زن ناله‌ای کرد و زن را در خود جای داد. چند مگس که دنبال هم می کردند روی میز کنار نمکدان پلاستیکی نشستند. دو تا از مگس ها روی هم سوار شدند و بقیه پرواز کنان به طرف سقف پریدند. زن به مگس ها خیره شد. آنها بی خیال از نگاه زن داشتند کار خودشان را می کردند. آهی کشید و سرش را به عقب برگرداند. مراد مشغول چانه زدن با مشتری ها بود. شقیقه های پرمویش خیس عرق شده بودند.مراد سنگینی نگاه او را گرفت و به سمت زن برگشت .زن نگاهش را دزید. مگس ها رفته بودند. ردیف منظمی از مورچه‌های زرد کف موزاییک‌ها مشغول حمل ذره‌های گوشت سوخته بودند. زن خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد. خنکی مطبوعی به زیر چادرش پاشیده شد. به جای خالی مگس ها دست کشید. کمی چادرش را از هم باز کرد. صدای مراد را شنید که گفت: «پسر بیا کباب خانوم ببر ...» ا سرش را که بالا گرفت، مراد را دید ایستاده بود و سینی کباب دستش بود. زن خودش را جمع و جور کرد. مراد سبیلش را جوید. پسرها در گوشی به هم چیزی گفتند و خندیدند.
- بفرما آبجی ... نوش جان
و رفت. زن آرام تشکر کرد و لرزید. اولین لقمه را که در دهانش گذاشت، مگس ها به جای اولشان برگشتند زن نفس عمیقی کشید. خنده ها رفته بودند سرش آرام گرفته بود گذاشت تا هوای خنک به داخل چادرش برود. پاهایش را کمی از هم باز کرد و مشغول خوردن شد. آفتاب موازییکها را می لیسید و جلو می رفت. صدای مشتری هایی که می آمدند و می رفتند به گوش می رسید و صدای مراد که گه گاهی به پسرها چیزی می گفت و سرشان داد می کشید.
کم کم کبابی خلوت شده بود. مراد فن را خاموش کرد. فن که خاموش شد صدای پچ پچ پسرها به وضوح شنیده می شد. تعداد مگس ها بیشتر شده بود زن سینی پلاستیکی را عقب زد و با تانی از جایش بلند شد. رویش را که برگرداند مراد با عجله خودش را به کاری مشغول کرد. دوباره گرمش شد و با دستپاچگی از پشت میز کنار آمد.موقع رد شدن چادرش گیر کرد. به میز و از روی سرش سر خورد پایین . یک دسته مو از زیر چادرش ریخته شد بیرون. روی شانه هایش. پسرها لبهاشان را لیسیدند. مراد سرفه ای کرد. آنها مشغول شستن سیخ های کباب شدند. زن به سرعت چادرش را مرتب کرد. مراد با سرو صدا قدح ها را جابجا کرد. دوباره لبهای صورتی از چادر بیرون زدند جلوی پیشخوان چرب و بدبود بود. مراد با صدای گرفته ای گفت: «مهمون ما باش آبجی! » و پیشبدش را باز کرد. سرخی زغال ها کمرنگ شده بود. زن ساکت و آرام جلوی پیشخوان ایستاده بود. مراد زیر چشمی نگاهش کرد.
زن چادرش را تنگ چسبانده بود به شانه هایش.
مراد پارچه چرک آلودی را برداشت و مشغول پاک کردن پیشخوان شد. مگس ها هجوم آورده بودند دور قدح ها . مراد کلافه شده بود با پا زد به قدح ها صدای ویزویز مگس ها بیشتر شد. گره ای به ابروهایش انداخت و با سرعت بیشتری دستش را تکان داد.
= مهمون ما باش آبجی ... قابل نداره ...
پسرها با سروصدا کار می کردند اما تمام حواسشان به زن و مراد بود. مراد رو به پسرها غرولندی کرد و پسرها سرشان را پایین انداختند. زن دوباره گرمش شده بود. حرارت شدیدی از درون چادرش بیرون می زد. حرکتی نمی کرد و چیزی نمی گفت. آرام و خیره جلوی پیشخوان ایستاده بود. مراد کلافه و خسته گفت: «آبجی برو» برو مهمون ما باش... نوش جان! و برای اینکه به لبهای زن نگاه نکند به سراغ دخل رفت. با سروصدا آن را باز و بسته کرد.
ذره های سوخته گوشت بر شانه ی مورچه ها حمل می شد.و موزاییک‌های چرب و چرک‌آلود به حرکت آن‌ها سرعت بیشتری می داد. زن عرق کرده بود . چیزی داشت درونش حرکت می کرد ،قد می کشید، خم می شد . یک‌بار دیگر به مراد نگاهی انداخت . مراد سرش را کرده بود توی دخل. حتی بر نگشت به زن نگاهی بیاندازد. زن راه افتاد. یکی از پسرها طوری که مراد نفهمد گفت: «مهمون ما باش آبجی...» و بعد هر دو خندیدند . صدای خش‌خشی از زیر چادر زن بلند شد. مراد به سرعت سرش را برگرداند. زن را دید. ایستاده بود جلوی در خروجی و آدرس را گرفته بود توی دستش. پسرها مشغول شستن دست و صورتشان شدند. مگس ها به طرف سقف پرواز کردند. زن نبود.

- اوستا ما می تونیم بریم..
مراد سری تکان داد و پسرها رفتند. به سرعت دخل را کشید. گیج شده بود. به ته کبابی نگاهی انداخت کسی نبود. از پشت پیشخوان کنار آمد. پاکت سیاه‌رنگی روی زمین افتاده بود. پاکت را برداشت. یک مشت لباس زیر زنانه و عطریکه از درون پاکت بیرون می زد ,غافلگیرش کرد. با عجله خودش را به پیاده رو رساند. به دروبر نگاهی انداخت. بعد از ظهر گرم و آرام ریخته شده بود توی خیابان. چند قدمی به اطراف دوید. اثری از زن نبود ناامید و کلافه به داخل آمد. بوی چربی با بوی عطر می رفت که قاطی شود. همانجا روی زمین نشست و به زن فکر رد. چیزی درونش کوچک می شد. پاکت را برداشت و در آغوش کشید. بوی تن زن همه جا را پرکرد .زغالها سرد و سیاه شده بودند مگس ها چسبیده به هم روی میز افتاده بودند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
بابا
بی مقدمه به رکسانا گفتم آماده شو برویم خانه ی بابا.
نشسته بود وسط اتاق، یک چشمش به تلویزیون بود و داشت سیب زمینی و پیاز رنده می کرد. برگشت و با تعجب به من نگاه کرد که روی مبل نشسته بودم و داشتم جوراب هام را درمی آوردم. با پشت دست، عینکش را بالا زد و چشم هاش را خشک کرد. یک لحظه ی کوتاه، شکل واقعی چشم هاش را بی آن که پشت شیشه های ضخیم عینک باشد، دیدم. آخرین باری که رفتیم چشم پزشک، دکتر گفته بود نمره ی عینکش شش شده است.
گفت پس چرا جوراب هات را درمی آوری؟
فنرهای مبل غژغژ کردند. جوراب هام را گلوله کردم، انداختم زیر میز. نگاه کردم به قوس کمرش. گفتم بوی گند می دهند. از صبح پام بودند. عوضشان می کنم.
کمرش را راست کرد. نیم رخ اش را دیدم که یک لحظه مچاله شد. گفت شرمنده ام، وقت نکردم جوراب هات را بشورم.
گفتم دست هات درد می کند؟
وسایلش را از زمین برداشت و بلند شد. از بوی پیاز چشم هام به سوزش افتاده بود. گفت نه، درد نمی کند. صبر کن شام درست کنم بخوریم، بعد.
گفتم باز هم دروغ می گویی؟
فهمید ناراحت شده ام. رنده و کاسه و سینی را گذاشت روی اپن آشپزخانه. چشم هاش سرخ شده بود. خندید. سرش را به چپ و راست تکان داد، مثل بچه ها گفت نه گلکم، من خوب خوبم.
می دانستم راست نمی گوید. وقتی می رفت اداره، پشت میز کامپیوتر می نشست و یک ضرب حروفچینی می کرد. من می فهمیدم که مدام درد دستش بیشتر می شود. قوس کمرش هم بیشتر شده بود.
رکسانا که روغن را توی ماهیتابه می ریخت، از آشپزخانه گفت خسته ای نازگلک؟
با کنترل، کانال تلویزیون را عوض کردم. گفتم ای.
خندید. گفت بیشتر از "ای" به نظر می آید؟
چیزی نگفتم. همه ی کانال های تلویزیون را گرفتم. هیچ کدام برنامه ای به درد بخوری نداشت. رکسانا دست هاش را شست و آمد توی اتاق.
گفتم تلویزیون چیزی ندارد، خاموشش کنم؟
با سر اشاره کرد که همین کار را بکنم و از توی کشوی نوارها نوار درآورد و در ضبط گذاشت. دکمه ی پخش را زد. ماهی قزل آلای شوبرت بود.
گفتم عوضش کن.
گفت چی بگذارم؟
گفتم یک چیز مبتذل.
و هر دو خندیدیم. رکسانا دوباره رفت توی آشپزخانه و لب گاز ایستاد. وقتی برگشت به اتاق، روبه روی من نشست. زل زد توی چشم هام، موهاش را با دست عقب زد.
گفت حوصله نداری؟
گفتم جاسیگاری کجاست؟
رکسانا بلند شد ضبط را خاموش کرد. دوباره تلویزیون را روشن کردم. تلویزیون تبلیغ ماکارونی نشان می داد. بوی روغن سرخ شده در اتاق پیچیده بود.
رکسانا گفت باید هود بخریم.
گفتم فعلا که اصلا حرفش را هم نزن.
وقتی آگهی بازرگانی به دختر کوچولویی رسید که با ناز، ماکارونی را برمی داشت و به طرف دهانش می برد، رکسانا گفت آخیش، نازی، مثل فرشته هاست.
گفتم آره. جاسیگاری کجاست؟
می دانستم خیلی وقت است دلش بچه می خواهد، اما بابا گفته بود که شرمنده، حاج خانم حوصله سروصدای بچه ها را ندارد. می دانستیم که دروغ می گوید و از مصرف آب و پرشدن چاه می ترسد. وقتی هم که آمده بودیم خانه ی خودمان، قسط و بدهی ها خیلی سنگین شده بود. دکتر به رکسانا گفته بود اگر بچه می خواهید، باید عمل شیرودکا کنی تا جنین سالم بماند. کل مدت بارداری را هم باید استراحت کنی. اگر رکسانا خانه می ماند، از عهده بدهی ها برنمی آمدیم.
رکسانا جاسیگاری را گذاشت روی میز. گفت یکی بیشتر نکش. کارو بار چه خبر؟
سیگار را روشن کردم و پاهام را گذاشتم روی میز. گفتم وحشتناک.
پشت به من، همان طور که داشت به طرف آشپزخانه می رفت، گفت ولش کن، خسته می شوی.
گفتم چی را ول کنم؟ صد جا بدهکاری داریم.
گفت جدی گفتی امشب برویم خانه ی بابا؟
از بیرون سروصدای بچه ها می آمد که از پله ها بالا و پایین می رفتند و جیغ می کشیدند. صدای جیغ و داد بچه ها با صدای بستن محکم در آپارتمان، درهم شد. بعد هم چند نفر شروع کردند با صدای بلند در پاگرد حرف زدن.
سیگار را مچاله کردم در زیرسیگاری و بوی گند فیلترش درآمد. گفتم می بینی بی شعورها یک ذره فهم ندارند؟
رکسانا زیر گاز را خاموش کرد. با لب خند آمد طرف من و نرم گفت ول کن عزیزم، اعصابت را خرد نکن.
گفتم آخر صبح، ظهر ، نصفه شب، همه اش دارند سرو صدا می کنند چقدر الاغ و نفهمند.
رکسانا به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد. بطری دوغ را درآورد گذاشت روی اپن. بعد با دست راستش شروع کرد به مالش دادن دست چپش. وقتی فهمید دارم نگاهش می کنم سریع دستش را شید و وانمود کرد که مشغول آماده کردن شام است. واحد بغلی، چنان محکم درشان را بست که در ما هم لرزید. از واحد بالا هم صدای جاروبرقی می آمد.
دوباره تلویزیون را روشن کردم و همه کانال ها را گرفتم. هیچ کدام برنامه ی جالبی نداشت. گفتم وقتی خانه ی بابا بودیم لااقل این قدر سروصدا نداشتیم.
رکسانا داشت در سینک ظرف شویی چیزی می شست. گفت حالا تازه آمده ایم این جا. کم کم عادت می کنی. یادت نیست خانه ی بابا چه قدر سختی کشیدیم.
خانه ی بابا قدیمی و بزرگ بود. یک طرف حیاط ما می نشستیم و یک طرف هم بابا با زن و بچه هایش. توالت و حمام مشترک بود. هر وقت رکسانا می خواست برود دستشویی، باید چادر سر می کرد. چون یا پسرهای بابا خانه بودند و اگر آنها هم نبودند خودش از در پشتی بقالی اش رفت و آمدهای توی حیاط را کنترل می کرد. مغازه اش وصل خانه بود و همیشه با جلیقه خاکستری کهنه و پیراهن آبی کم رنگ اش آن جا نشسته بود و همه جا را می پایید. چون خیلی مشتری نداشت. یخچال هم نداشت که لبنیات بیاورد. بابا نمی توانست برای خرید برود. پسرهاش بیکار بودند ولی کمکی به پدرشان نمی کردند. بیشتر روزها توی خانه می ماندند و معلوم نبود چه کار می کنند.
می خواستم باز سیگار روشن کنم که رکسانا سیگار را از روی لبم برداشت و گفت تازه خاموش کرد. بگذار برای بعد شام.
اوایل که تازه ازدواج کرده بودیم و مستاجر بابا شده بودیم، یک شب دیدم در اتاق را می زنند. در را باز کردم. بابا توی تاریکی ایستاده بود. بدون هیچ حال و احوالی گفت پسر این جا سیگار نکش. حاج خانم تنگی نفس دارد.
شوکه شده بودم. گفتم چشم.
و آمدم تو. خیلی عصبی بودم و زانوهام می لرزید. به رکسانا گفتم فردا می روم بنگاه، دنبال خانه. رکسانا گفت بچه نشو، با این پول پیش هیچ جا خانه پیدا نمی کنیم.
راست می گفت، ولی من هم خیلی ناراحت بودم. خانه ی آنها سمت دیگر حیاط بود و اصلا دود تا آن جا نمی رفت. از آن شب به بعد، آخرین سیگار را توی کوچه می کشیدم و می آمدم خانه. سنگینی نگاه بابا را هم حس می کردم که دارد از در پشتی بقالی نگاهم می کند.
هر وقت هم که مهمان می آمد، گرفتاری دوباره شروع می شد؛ اگر مهمان ها سیگاری بودند باید یک جوری حالی شان می کردم که در خانه ما سیگار ممنوع است یا به یک بهانه ای می بردمشان به کوچه تا آن جا با هم سیگار بکشیم.
خانواده بابا همیشه تا نصفه شب برق هایشان روشن بود، اما یک شب که میهمان داشتیم و حسابی مشغول حرف و خنده بودیم، در اتاق را زدند. همه ساکت شدند. من رفتم در را باز کردم. بابا بود. با صدای بلند گفت چه خبر است؟ بی خواب شدید قرص خواب بیاورم از مغازه؟
پشتم خیس عرق شد. وقتی آمدم تو، مهمان ها به روی خودشان نیاوردند که حرف های بابا را شنیده اند، ولی آهسته آهسته بلند شدند و رفتند. آن شب تا صبح از فکر و خیال نخوابیدم.
چند روز بعد با رکسانا می خواستیم برویم بهشت زهرا. خیلی وقت بود که می گفت یک روز برویم بهشت زهرا، اما فرصت نمی شد. بابا داشت از توالت درمی آمد. آستین هاش را بالا زده بود و روی پیشانی اش قطرات عرق می درخشید. کمربندش را زیر شکم بزرگش سفت کرد و نفس نفس زنان عصایش را که به دیوار توالت بم گذاشت، برداشت. سلام کردیم. چند بار سرش را تکان داد، دهانش به خنده باز شد و با مهربانی گفت خوبی پسر؟
در بهشت زهرا اول سراغ پدر رکسانا رفتیم. آب آوردیم و سنگش را شستیم. اگر حالا بود، خیلی پیر شده بود. ولی باز هم خوب بود. وقتی من با رکسانا ازدواج کردم، پدرش خیلی سال بود که مرده بود و او با مادرش زندگی می کرد. خواهر و برادری هم نداشت.
از پیش پدر رکسانا رفتیم سرخاک پدربزر گ من. سنگ قبرش را گرد و خاک و سوزنی های خشک شده کاج پوشانده بود. نشستیم. همان لحظه یک نفر با پلاستیک مشکی پر از آب، پیداش شد و آب را خالی کرد روی سنگ. بعد همان طور که سنگ را می شست، شروع کرد به قرآن خواندن. وقتی پول گرفت، خواندنش را نصفه کاره گذاشت و رفت. من زل زده بودم به سنگ قبر پدربزرگم و کلمات خیس روی سنگ را می خواندم . تصویری که از او داشتم خیلی مغشوش و مبهم بود.
باید بلند می شدیم و سری هم به مادربزرگم می زدیم. خاک پدربزرگ و مادربزرگ پدری ام تهران نبود، خود پدر و مادرم هم تهران نبودند. ما در تهران فقط مادر رکسانا را داشتیم. به غیر از او فقط چند تا دوست و رفیق های خودمان بودند که هر چند وقت یک بار، شب به خانه ی ما می آمدند و بعد از شام می رفتند، چون جا برای خوابیدن چند نفر نداشتیم.
از بهشت زهرا که برگشتیم ظهر بود. در را باز کردیم و داخل حیاط شدیم. بابا صدایمان کرد. من فکر کردم می خواهد درباره ماجرای آن شب صحبت کند. با رکسانا از پله های آجری رفتیم بالا و از در پشتی، وارد مغازه اش شدیم.
بابا حرف هایی زد که نامفهوم بود یا شاید ما خسته و گرما زده بودیم و نمی فهمیدیم چه می گوید. گفت که خواهر زاده اش دانشجو شده یا درسش را تمام کرده یا یک همچون چیزهایی ، بعد می خواهد برود شهرستان، با خانواده اش بیاید تهران یا این که اول درس بخواند و برود شهرستان. خلاصه به ما فهماند که می خواهد اتاقی را که دست ماست، بدهد به خواهرزاده اش. من تمام مدتی که بابا داشت حرف می زد، به بسته های خاک گرفته لواشک نگاه می کردم که به شکل انار درست کرده بودند. حرف هاش که تمام شد، گفتم یکی دو ماه بعد وام بانک مسکن مان آماده می شود و خودمان کم کم می خواستیم دنبال خانه بگردیم.
چیزی نگفت.
وقتی وسایل مان را جمع کرده بودیم ، بابا آمد کنار خاور ایستاد و گفت رفتی پسر؟
گفتم با اجازه شما.
گفت برو به امان خدا.
بعد دست کرد از جیب جلیقه اش پول پیش ما را درآورد و گفت بیا بگیر. بیست تومان کم کرده ام برای پول آب و برق و گاز. بعدا بیا تتمه اش را حساب کنیم.
ما دو نفر بودیم و آن ها پنج نفر، اما پول آب و برق و گاز را نصف می کرد.
بابا ریش زبرش را به صورتم مالاند. بعد رو به رکسانا گفت مواظب خودت باش دختر، آره بابا جان.
قبل از این که رکسانا متوجه شود سیگار بعدی را روشن کردم و نگاه انداختم به ردیف کتاب ها در کتاب خانه و رنگارنگی جلدهاشان. چه قدر کتاب نخوانده داشتم. رکسانا سفره را پهن کرده بود و داشت بشقاب سبزی را وسط سفره می گذاشت. گفت چه خبر شده، پشت سر هم؟
گفتم هیچ چی.
تمساحی پای بچه آهویی را گرفته بود و داشت می کشید داخل آب. بچه آهو تقلا می کرد که خودش را آزاد کند. نتوانستم نگاه کنم. کانال تلویزیون را عوض کردم.
بعد شام، اصلا توان نداشتم که به رکسانا کمک کنم. همان جا کنار سفره دراز کشیدم و سیگار را روشن کردم. رکسانا همان طور که با دستمال، سفره را پاک می کرد، پرسید جدی الان برویم خانه بابا؟
گفتم آره، دو قدم که بیشتر نیست. یک جعبه شیرینی می گیریم، می رویم.
چیزی نگفت و با سفره و بشقاب خرده نان ها رفت به آشپزخانه. چشم هام را بستم. صدای آب و به هم خوردن ظرف ها آمد. خاکستر سیگار، بلند و خم شده بود. چشم هام را باز کردم. تلویزیون داشت چند کشته فلسطینی را نشان می داد که لای پرچم پیچیده بودند. بلند شدم که کانال را عوض کنم، خاکستر سیگار ریخت روی فرش. باز هم صدای بلند به هم خوردن در و سروصدای همسایه ها در پله ها پیچید. رکسانا در میان صدای شستن ظرف و صداهای راهرو، از آشپزخانه گفت می دانم تا خانه ی بابا راهی نیست، ولی اصلا چرا؟
پک آخر را به سیگار زدم. گفتم خسته ام رکسانا، خیلی . دلم برای بابا تنگ شده.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 23 از 100:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA