انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 27:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  24  25  26  27  پسین »

Hooman Sharifi | چرک نویسهای هومن شریفی


مرد

 


برای تو ....

تویی که از آیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــنده

بیشتر دوست دارمت :

دلگیر که می شوی دوست دارم تمام جاده ها / جاسوس ِ من باشند

مسیرت را / به گردنم بیندازند ... تا بی آنکه از کوله ات/ قدم به قدم

برایم نشانی بیفتد

ادامه ات دهم

من، رد ِ پایت را از سر ِ راه نیاورده ام

که با پاشنه هر سیندلایی / پایکوبی کنم

خنده ات را /به هر فلاش ِ فاحشه ای ننشستم

که شبیه مونالیزا به دل ِ / دیواره ها نشسته باشی ....

من تو را / با تمام ِ بی کسی ام کشف کرده ام / وقتی که چشم هایت

نگهبان ِرشوه نگیر و خواب آلود ِ ناشناخته هایت بود

تو را دزدیدم از تقدیر / و پیش خدا انکار کردم داشتنت را تا

به بهانه ی عدالت / خنده هایت را به مساوات تقسیم نکند ....

تو را به رابین هود لو ندادم .... به آرش از /تیر ِ چشم هایت نگفتم ....

فقط با خودم دوره کرده ام...چهل دزد ِ نگاهت را / که از من هزار بغداد /

دل برده اند

برای همین است دلگیر که میشوی / از ایفل تا افلاطون را بالا و پایین می

کنم

آتش میگیرم / و به ابراهیم هم رحم نمی کنم ....

سیل می شوم / و نوح را هم غرق می کنم

می میرم / و آبروی عیسی را می برم............

برای همین است دل که می دهی / در خودم که هیچ / در ناخدا هم

نمی گنجم

تمام بادبان ها را /بر آب می دهم ....

تمام گنج ها را به / نقشه ای که برایم کشیده می فروشم

گم می کنم /خودم را در دست و پای نداشته ام

کودک می شوم با دلهره ای 8 ریشتری

لب هایم را بیشتراز / پیزا کج می کنم ... و بی اختیار تر از نوزادگیم / می

خندم ....

.

.

.

حالا خودت انتخاب کن

سیندرلا باشی یا / سینوهه

الیزابت خطاب شوی در حوالی شاهزاده

یا آناستازیا در قلعه های پر نگهبان

تولستوی در تو بماند / یا همینگوی خسته از توصیفت شود ، آخرش

من در تمام داستان هایی / که پایت را وسط بکشد / دست می برم

تا برای یک شب هم شده / از آغوشت ...هزار اتفاق نانوشتنی را

قبل از ذهن نویسنده / در تو بیفتم .......................

همان یک شب ِ واقعی / به هزار و یک شب ِ قصه ات

می ارزد...................

هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


این روز ها برای خودم چای دم میکنم ...

گل میگیرم و با خودم سر هر میز کافه نادری قرار میگذارم ...

روز های آخر با من بودن است ... باید هوایم را داشته باشم....

تا درست سقوط کنم...

قرار است از چشمان خدا بیفتم...

خدایی که همیشه تا به من رسید ... خودش را به آ ن راهی زد که مرا در آن راه نمیدادند ...


باید درست سقوط کنم ... میان ِ نداری هایم ... تا هیچکس به دارایی های او شک نکند ....

مریم ... کوز ِت ... من.... هیچکدام مرد ِ گفتن ِ ناگفته های او نبوده ایم ...

این روز ها که از فرط ِ نداری ... خشاب خشاب تراماد ُل به جبهه ها میفرستند...

عیسی ، به آسپرین قناعت کن... که در این روزگار ...

پارچه را به صلیب میکشند ُ مترسک صدایش میکنند
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


بهانه میگیرم ... دلم به دنیای کودکی هایم میرود

به پاره کردن کتاب های درسی دقیقا بعد از آخرین امتحان خرداد

به تابستان هایی که صبحش جای مدرسه با کارتون پر میشد

تلویزیون هایی که عین اتاق خواب ، برای باز کردن درش باید از مادر اجازه میگرفتی

آه که چه دنیایی بود .... وقتی هر کارتون را آنقدر باور میکردی که با شخصیت هایش

چنان هم دردی می کردی که به خواب هایت هم سرایت میکرد

دور دنیا در هشتاد روز ، میچرخیدی و به ساعت بزرگ لندن فکر میکردی

و انتهای هر قسمت دلهره داشتی نکند سر ِ هشتاد روز نرسد و شرط را ببازد

دنیایم بوی جنگل میگرفت در کوهستان آلپ

در چشم های آنت که هیچ وقت به روی دنی نیاورد مادر به خاطر تولد تو مرد

یا لوسیَن که هیچوقت خودش را برای فلج شدن دنی نبخشید

دلم گمشدن که میخواست به خانواده ی دکتر ارنست فکر میکردم

به قایقی که تمام دنیایشان بود ... که اگر ساخته می شد ... که اگر ............

هوا بارانی که میشد پرین یادم می آمد

و یک کالسکه ... که پیرمردی در آن نشسته است ....

پاریکال ، تنها رفیقش بود که از راز هایش خبر داشت

و سگش " بارون " که پای یک چشمش سیاه بود ، انگار با تمام دنیا دعوا دارد

دیوانه ی مِمُل بودم با آن موهای خاکستری که روی زمین میکشید

آقای جهانگرد که فقط دو تا چشم بود اما همه چیز را میدانست ...

و دختری که تنها میدانستم مهربان صدایش میکنند ... با چشم های آبی ِ پر از غم

پنچشنبه های غروب ، روز خوش شانسی های لوک بود

مردی که سایه ی خودش را هم با تیر میزد

و یک احمق دوست داشتنی به اسم بوشوگ

که همیشه راه خانه را گم میکرد اما به موقع میرسید

تا گند هایش به داد ِ خنده های ما برسد

جمعه اما حکایت دیگری داشت

از دست های پر توان کاراگاه گجت تا " مادر خانومی " گفتن های زی زی گولو

که اسمش به عنوان طولانی ترین اسم از کتاب گینس جا مانده بود

ساعت 2 که میشد ،

اخبار که شرش را از سر کودکی هایمان کم میکرد دنیا دوباره به کاممان بود

جنون میگرفتم با آن شرلی ، دختری با موهای قرمز که طاقچه ی وسیع پنجره اتاقش

نیمه شب ها تختخوابش میشد ،

از بس که قبل خواب به دور دست نگاه میکرد و خیال میبافید

فوتبالیست ها با تمام دروغ های که به خوردمان میداد

اما باور کردنش را ترجیح میدادیم

شاید یواشکی هم آرزو میکردیم کاش دنیا اینگونه بود

دو قلو ها که هیچ جوره دو قلو به چشم نمی آمدند حتی با حقه های دوبله

و دست هایی که میگرفتند و معجزه میکردند

از تمام اینها بگذریم

جودی ابت ، با آن پدر لنگ درازش

دیوانــــــــــه ای که از در و دیوار ِ هر چیز که ارزش کشف کردن داشت بالا میرفت

بی آنکه برایش مهم باشد دیگران چه فکری میکنند

نامه هایی که مینوشت و ما بلند بلند میخواندیم ...

سایه هایی که میکشید و ما بلند بلند میدیدیم

گریه هایی که پنهانی بود و ما بلند بلند میکردیم

چه دنـــــــــــــیایی بود ......................

این روز ها دلم الفی اتکینز می خواهد

پسری با چند تار موی سیخ بر کله ی گردش

که وقتی پدر سر ِ کار میرفت

روی صندلی می ایستاد و بلند داد میزد :

مــــــــــــن از هیچ چی نمی ترسم

نه از تنهایی .... نه از تاریکی ......................

از هر که پرسیدم او را به یاد نیاورد ...

کاش دنیا همان میماند.............

حالا لی لی پوت دیگر یک سرزمین کارتونی نیست

وقتی اطرافمان پر از چشم هاییست که ترجیح میدهند

یک نگاه بلند را انکار کنند وقتی ارتفاع خودشان پایین است ..................

این روز ها افسانه سه برادر تنها افسانه است .... لاغر ها به چاق ها میخندند

و دستگاه پروفسور بالتازار هم از کاری برایشان از دستش بر نمی آید ....

رابین هود ها از عمق شِر وود به کافه های انقلاب روی آورده اند

هیچ میتی کمانی آنقدر بزرگ نیست که هرج و مرج اجتماع از آن حساب ببرد

و دستمال قدرت داداش کایکو تنها پرچم سفیدی شده که صلح می خواهد

و دنیای کودکان اطرافمان آنقدر مدرن شده که می فهمند

حتی اگر تمام شب را برای دختری به نام نِل دعا کنند ،

هیچگاه مادرش را پیدا نخواهد کرد

هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


یقه ی خدا را میگیرم

دستان ِ پنچ ساله ام به گردن کلفتی اش / پا نمی دهد

میخواهم تمام ِ ده را نشانش بدهم
...
و یادش بیاورم کدخدا / دختری دارد

که " کد " را از پدر و "بانو " را از مادر به ارث برده

کدبانویی که دستش با تمام زنبور ها در یک کاسه است

وقتی که خنده هایش / گل می کند

یادش بیاورم
گاو های این مزرعه برای شهری ها فحش هم که باشد
برای ما هر کدام اسم ِ جدا دارند
یقه ی خدا را با دست ِ چرک میگیرم
دهن به دهن میشوم با هر جا نمازی
که چشم مادر را بیشتر از گریه های فرزند به خود مشغول کرده
گیر میدهم به هر تسبیحی
که دست های پدر را از پشتم برداشت
و من 99 بار زمین خوردم
آقای خدا
اگر کرواتتان کج نمی شود
باید بگویم
گرگ هایی که برای ما فرستاده اید به حد کافی باران دیده اند
این زوزه ها که میشنوید دعای باران ِ ماست
شاید گرفت و سیل به نیل زد
آنقدر که عصای موسی را فلج کند
شاید چوپان را دست کم نگیرد
و گوساله ها برای به دنیا آمدن
به ورد خواندن احتیاج نداشته باشند .................
مخصوصا وقتی که قابله ی روستا از ترس ِ آل
روزه سکوت گرفته است

********************************************************

من بغض یک سرباز در شطرنج را می فهمم

وقتی تمام دنیا پشتش پناه گرفت

تا ساعت زورش به اتمام ِ / یک خیانت دلچسب نرسد ...

ملکه حامله شد / وزیر مرخصی گرفت

و سرباز ها / بغض کردند

از دانستن حقیتی که در یک قدمیشان بود

********************************************************

یه شال گردن به زمین افتاده همیشه نشانۀ یک مادر ِ سر به هوا نیست

که دست پسرش را در خیابان گهگاهی میگیرد

... گاهی آدم برفی ها هم خودکشی میکنند
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  ویرایش شده توسط: WhiteTiger   
مرد

 


من : آنچه که فکر میکنم هستم ، تا آنچه واقعا هستم

دارم به تمامیت نسل ِ اطراف گرفته ام خیره میشوم ... آدمهایی شبیه دستور العمل ،

دور هم را فرا گرفته ایم ... انسان های که زندگی میکنند تا حصار های دورشان بی

صاحب نباشد ... حصار هایی که هیچوقت پا فرا تر از آن نمیگذارند مبادا چیز تازه ای

بدست بیاورند و داشتنی های گذشته شان بی اعتبار بشود ... مبادا به این پی ببرند

که پایه های امپراتوری تفکرشان ، 8 ریشتر میلرزد ... مبادا از چشم خودشان بیفتند

وقتی سرکشی پرندگان را نظاره میکنند ... انسان هایی که به مترسک ها میخندند و

بیشتر از هر مترسکی ، پا در گل ِ حصار هایشان دارند/ و به سکون تن داده اند....

و آن را احتیاط

تعریف میکنند .

حصار هایی، باید و نباید هایی ، که از قوم و قبیله شان ، آیینشان یا

اجتماعشان

به ارث برده اند .

انسان مآب هایی که تایید صحت تفکرشان

را از کثرت تایید شدنش میگیرند ، غافل از اینکه هیچ گوسفندی ، گوسفند دیگر را

نقض نخواهد کرد ... هیچ جلادی ، جلاد دیگر را سنگدل خطاب نمی کند و هیچ

دیکتاتوری پای ِ سرکوبی دیکتاتور دیگر را امضا نمیکند ....

در کافه نشسته ام و خیره ام به دستهایی که هم را میگیرند و شوق میکنند ......

و در

میز دیگر دستی جدا میشود و یک صندلی خالی میشود ... زیر سیگاری های ناشی

از روشنفکر نمایی، مدام پر میشوند . صحبت ها از ایسم ها و مکتب ها مملو شده و

لب ها چون بیلبورد تبلیغاتی ، هر مکتبی جز خود بودن را به فریاد میکشند ....

در کافه نشسته ام و خیرگی میکنم به امثال خودم .... به تنهایی واگیر داری که سلول

سلول ... انفرادی به انفرادی با من است ...

در کافه نشسته ام و بالای سر یک به یک ِ افراد حتی خودم ، نخ میبینم ... عروسک

خیمه شب بازی

...نخ هایی که جای دست و پا به تفکر ما بسته است و ما را هر جوری که

بخواهد به فکر میگیرد ...

غرق شدن تسلیم در رئالیسم ... فرار از آنارشیسم یا تن دادن به اگزیستانسیالیم

................. واژه هایی که ذهن ما را به هر جهت میدود و ما فارغ از کشف اصالتمان

فراتر از مفهوم ِ کلمه ، فرا تر از فریاد ِ بیرونی زدن و عمل نکردن

، بازیچه ی تفکری میشویم که از سمت جمع بیشتر تایید میشود

...................

اما از هرمکتبی که باشیم ، از هر مذهبی چه خود ساخته چه نازل شده ، مدعی

بی چون و چرای رعایت اخلاقیاتیم ... گفتارمان پر از بخشنامه های اخلاقیاتی شده و

همه از رعایت حقوق دیگری دم میزنیم ....

اما کافیست در خلوتی حتی محض خنده ، ضعفی از کسی ، به تایید چند نفر برسد

... بی مهابا شخصیتش را به تیر چراغ میبندیم و با شوخی هایمان تقدس

شخصیتش را به سطل زباله ها هدایت میکنیم ....

به حکم سلیقه ی فردی و به تایید ِ جمع ،سلیقه اش ، طرز تفکرش ، مدل مویش ،

حتی

خواننده ی مورد علاقه اش را ترور میکنیم

و هر بار که فاصله اش را کم کرد

با او

به او میخندیم و چه درد آور که او هم نه هوای خودش را دارد نه تاب ِ رویا رویی با

جمعیت را .

همیدگر را در ذهن خویش صُلب تصور میکنیم ... آنقدر که با هر تصویر ، که تایید ِ

جمع ِ مورد قبولمان را بگیرد یک عکس ثابت و صامت از فرد مورد نظر در ذهنمان

بایگانی میشود و همیشه او را به همین صفت های مشخص در عکس می انگاریم

غافل از اینکه انسان ها از یک فیلم کمدی هم متحرک ترند ... غافل از اینکه انسان ها

نیاز دارند در تفکر ما حرکت کنند از خوب تا بد ... حق دارند نفس بکشند و زنده حساب

شوند ... زنده تر از یک تصویر ... حق دارند روزی خوب و حتی بد باشند .... حق دارند

خودشان تعیین کنند امروز چگونه هستند بی آنکه فردایشان را بر اساس امروزشان

ببینیم.

خیره میشوم به هر که رو برویم نشسته است .... نمی توانم او را فقط انسان تصور

کنم ... بایدیک کسره به انسان بچسبانم ... تا بعدش صفتی به او بچسبد ...

صفتی که

ترجمه ی ذهن من از رفتار اوست بی آنکه مهم باشد واقعیت او لایق این صفت هست

یا نه ... و کافیست چند نفر را به تایید این صفت وا دارم ... تا او ........با همین صفت

........ در تمام مدت تصویب شود .....

انسان ِ .... خوب

انسان ِ .... مهربان

انسان ِ ... دست و پا چلفتی

انسان ِ .... شکننده

ِ ..............

ِ ..............

میبینی ؟ تفکر ما به این کسره ها محتاج است ... زیرا ذهن ما نمی تواند از

نظر داشتن

فرار کند . باید ... باید به هر کسی چیزی را نسبت دهد .... و آن انسان در آن

صفت حبس میشود ...................... بی آنکه یادمان بیاید هر انسانی حق خستگی

دارد ، حتی حق بد بودن .

اینگونه است که خوب بودن یا مهربان بودن توقعی همیشگی ایجاد میکند .............

یا بد بودن تنها در یک روز، به تو صفتی عمیق تر از آنچه اتفاق افتاده است

میچسباند .

اینگونه است که از تایید جمعی ِ یک صفت ِ دلنشین ، از کسی اسطوره میسازیم و

آنقدر آن اسطوره را بزرگ میکنیم که دیگر طاقت وزنش را نداریم و دوباره از دیگران امضا

جمع میکنیم که با رای اکثریت و برای نفس کشیدن خودمان ، آن اسطوره را بشکنیم

. دموکراسی از این بهتر ؟ که تایید اکثریت را نیز دارد ...

از کافه بیرون می آیم و باور میکنم هر جمعی که فردیت انسان را از او بگیرد موج ساز

است ... باور میکنم انسان ها از سر کشف نکردن ِ فردیت خویش وقتی که جمعی

میسازند ، در آن حل میشوند ... آنقدر که تایید یا تکذیب حداکثری تعیین کننده

است، تصویب کننده است . و تمام ایده آل تو از زندگی ، این میشود که ، از چشم

دیگران نیفتی ... اینگونه است که تفکرت فاحشۀ تایید گرفتن میشود .... از تفکرت

میگذری مبادا تایید جمع را از دست بدهی ...

و هر بار که اتفاقی ،

(آنهم اگر بیفتد !!!)

تو را به چالش کشید، آنوقت جای تفکر ،

پشت تاییدی

که از دیگران گرفته ای پناه میبری و وجدانت را از سیبل بودن رهایی میبخشی و

بالشت را به راحتی به خواب میبری که تو اخلاقی ترین آدم زمین هستی ....

از کافه بیرون می آیم و یاد این نوشته ها میفتم ... اینکه خودم چقدر شبیهشان

هستم یا فقط با گفتن اینها به دنبال مسکن دادن به وجدانم میگردم ....

از خودم هم بیرون می آیم و باور میکنم :

انسان ها آنطوری فکر میکنند که دوست دارند آنگونه باشند نه آنگونه ای که واقعا

هستند ....

انسان ها گمان میکنند مهربانند ، قضاوتگر نیستد ،روشنفکرند ، با گذشتند و

خیلی صفت های دلنشین دیگر

زیرا نیاز دارند که خود را اینقدر خوب بییند، تا حس رضایت از خویششان و اعتماد به

نفس نازکشان نشکند ... اما تنها یک حادثه است که تا در درونش قرار بگیری به طور

واقعیت مشخص میشود چقدر شبیه فکری که از خود میکنی هستی ....

از خودم بیرون می آیم و باور میکنم انسان ها به دروغ گفتن به خویش محتاجند ... تا

آرام باشند ... تا مسکن ها بیشتر از مولکول های اکسیژن تولید نشود ... تا مبادا

بفهمند غول هایی که در قصه ها برای کودکانشان میگویند شبیه خودشان نیست ....

تا مبادا بفهمند پر از تناقضند

انسان های که در همین خیابان رو بروی شما ، فرمان به دست ، از سر خودخواهی

یک متر به هم راه نمیدهند...اما 200 متر جلو تر اگر یک زن تصادف کرده ببینند از

پترس هم فدا کار تر میشوند ...

از خودم هم ... تنها سیگارم را روشن میکنم ... باور میکنم این اجتماع آزاد اندیشی

میکند تا وجدانش ارضا شود و از اینکه آزاد عمل نیست ایرادی نگیرد

هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


وقتی این شعر را می خوانی ، یادت بیاید / کسی دور از تو ... دارد با خودش کلنجار می رود / تا خواب را از تو نپراند

دنیای من از تو محروم است

دنیایی که گاه و بی گاهش را / گرفته است / از تو

دنیای مترسک زده ام / کاه گرفته است

و تو / سوزن شده ای / میان چشم های ضعیفم

که باید برای نخ دادن به تو

به چشم های دیگری اعتماد کنم

دلم میخواهد پیراهن سفیدم را بپوشم

که به خنده های تو بیایم

و صورتم آنقدر در گیر تو باشد

که جای راه / از بیراهه سر دربیاورم

دلم میخواهد / جا در جا / در تخته ی تو / شش و بش بیاورم

تو در خانه خالی من بنشینی و من در جفت خال / چشم های تو

از تاس ها و التماس ها /بیفتم

دلم را ... ولش کن

بیا در همین خانه

در همین خانه

که آنقدر صمیمانه است

که مشروبش را روی زمین سرو می کنند

بی حرف و بی ورق

بی تخته و بی تختخواب بیا

می خواهم تو / با پریای شاملو برقصی و من

با فروغ از تو بگویم

آنقدر که در شعر / از من ، جز تو نماند .........
.
.
از آسمان چه پنهان / صورت تو

مستعد ِ تمام ابرهایست که از بلوغ ِ باران

به چشم های من پناه آورده اند / تا گریه ام بی دلیل نباشد
.
.
اصلا باز هم ولش کن ...

بگذار دنیای من همین چند خط بیشتر نباشد :

سیگار های شبانه ... حرف های اتفاقی ...

چتری که جز برای دو نفر / باز نمی شود ...

آنقدر بارانی ات به تنت می آید که باور کن

باران برای تو / با سر می آید ........

بیا قدم بزنیم ... سیگار از من ، باران از تو

هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 
گیج ِ خوابم ...چشمهایم تو را دو تا میبیند...

خیانت به هر کدامتان ، در من نمی گنجد

بیایید پشت پلک های من با هم کنار می آییم


********************************************************

شانه های تو / برای موهایت سنگینی می کنند

چه برسد به گریه های من ...

من به انزوای خویش زنده ام / نه خنده های تو

تنها هوای جای خالیت را داشته باش

این گریه ها / بی دلیل ، یتـــــــــــــــــــیم می شوند

********************************************************

با تو میخندم ... در خودم / می ریزم ........

گوشت / بدهکار ِ اشک های من نباشد .....

این حرف ها / برای نگفتن است

من هوای آبرویت را / بارانی هم که باشم دارم

********************************************************

سیب ها اگر حرف گوش کن بودند از خجالت گندی که زدند سرخ نمیشدند

این راپشت وانتی نوشته بود که سیب به بهشت میبرد
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 
لوکیشن : بلوار مزداران ، اولین چهار راه بعد پل یادگار – مردی آکاردئون به دست



چند روزه نگاش میکنم ..همیشه می خنده ، بی منت می زنه

حواسشم به این نیست شیشه ی ماشین طرف پایینه یا بالا

نزدیکش میشم... دو تومنی تو دستام میلرزه ... دستمو میبرم سمتش

نمیگیره .. میخنده ... هر وقت ماشین دار شدی بیا پول بده

: پیاده ها دل ندارند براشون آهنگ بزنی ؟

: دل دارند ... اما چراغ قرمز ندارند ...

رد میشم از کنارش ، بلند میگم : با خودت حال میکنی ؟؟

محکم دستشو میذاره رو شونم : هی بچه ، من رویای خودمم

جا میخورم ... یه بهونه میخوام ... که بمونه ... میفهمه ...میاد کنارم میشینه ..میگه

: سیگار داری ؟ ... بهش میدم ، میگم

: عدد شانست چیه ؟

: عدد بد شانسیم پنجاه و هفته

تا تهش رو میخونم...... تا حالا شده واسه دلت بزنی ؟؟

: ملت واسه دل من ولخرجی نمی کنند

عجیبه برام ... عجیب تر از خودم ... باید یه کاری کنم بذاره بفهممش

بلند شروع می کنم به خوندن : سلـــــــــطان ِ قلبم تو هستی ... تو هستی ...

خندش میگیره ...ادامه میدم ... دروازه های دلـــــــــــــــم را شکستی .........

آکاردئون رو میگیره شروع میکنه به زدن... من میخونم و اون میزنه .......

چراغ قرمز میشه... بلند میشه میره ...حالا باید تا یه سبز دیگه وایسم

.

.

.

میاد سمتم ... میگه :

سیگار داری ؟؟ ... میخندم ، بهش میدم

یه بارون ِ به موقع میگیره ...

دوباره میخونم ... مــــــــرا ببوس ... مرا بــــــــبوس ... برای آخرین بار

: اگه گذاشتی سیگارمو بکشم

بلند تر میگم : برای آخرین بــــــــــــــــار ... خدا تو را نگه دار ... که میروم به سوی

سرنوشت.......

دوباره میزنه ... عالی میزنه ...با هم میخونیم ..زیر بارون

یکی رد میشه ... یه پونصدی میذاره جلومون ...

هیچ کدوم قطع نمی کنیم ...

شوکه هم نمیشیم... تا تهش میخونیم ...چراغ قرمز میشه

بلند میشه ... میگم : یه سیگار میدم و یه آهنگ میذارم برات ، بشین ضرر نمی کنی

میشینه ... هدفونم را میذارم گوشش ...زیادش میکنم...

به جشماش هم نگاه نمی کنم

.......

:

هنـــــــــــور عکس فردین به دیوارشه ...

خراباتی خوندن هنوز کارشه ...

حواسش تو سی سال ِ پیش گم شده

دلش زخمیه حرف مردم شده .........

***********

گریش میگیره : این آهنگ رو چه جوری ازت بگیرم ؟؟؟

میخوام بگم فلاش داری ؟ بده برات بریزم که یهو خفه میشم

خودش می فهمه ... میگه دو سه بار دیگه بذارش ...حفظ می کنم .....

آهنگ تو گوششه ... هی با آکاردئون میزنه ... اونقدر میزنه تا درش میاره ...

.
.
.

چراغ قرمز میشه .... منتظر حرفم نیست ...میره سر ِ چار راه ...

شروع میکنه به زدن ...بلند میخونه ............... :

سر ِ کوچه ملی یه مرده .... یه مرد

که سی سال ِ پیش ساعتش یخ زده

نمیدونه دنیا چه رنگی شده ... نمیدونه کی رفته ، کی اومده ....

سر ِ کوچه ملی یه مرده ... یه مرد ...........

توی پالتوی کهنه ی عهد ِ بوق

داره عابرا رو نگاه میکنه

که رد میشن از کوچه های شلوغ .......

وقت ِ خوند بلند داد میزنه ... حواسش به ماشینا نیست ....

داره واسه ... دلش میخونه .......لعنتی

سبز میشه ........قبل اینکه بگه بهش سیگار میدم

میگم : بهت حسودیم میشه

: چرا ؟

: من فقط بلدم از چار راه ها رد شم ....

می خنده... بهش میگم : فرهاد بلدی ؟

: آکاردئون بزنم و فرهاد بلد نباشم ؟؟ بخون ... هر چی خوندی میزنمش

: نه صبر کن سیگارت تموم شه ...

قرمز میشه .... میگه : وقتت تموم شد

: اتفاقا تازه شروع شد

کولم رو میذارم گوشه ی خیابون ... غرورم رو هم کنارش

باهاش بلند میشم ... بارون ُ چراغ قرمز و یه عالمه ماشین ....

لابه لای ماشینا ...بلند داد میزنم :

بــــــــــــوی عیدی ...بوی توپ ...بوی کاغذ رنگی

بوی تنـــــــــــــــد ماهی دودی ... وسط سفره ی نو ..............

با اینا زمستونو ... سر میکنم .... با اینا خستگیمو ... در میکنم

میزنه ... می خونم .... دو تا دیوونه که زبون هم رو می فهمند ....

هزار تا شیشه که از ترس دیوانه ها پایین نمیاد ......

دلم واسه فرهاد تنگ شده ... سبز میشه ........ اما تا تهش میخونیم ....

حتی اگه ماشینی واینسه ...

.

.

.

.

بازم اینورا میای ؟؟

: من سه ساله سر این چار راه تو رو نگاه میکنم

: چرا زود تر نیومدی جلو ؟؟

: چون باید اتفاق / می افتاد

:هه .... اتفاق ... !!!

شنبه ی بعدی منتظرتم ................

هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


به زبان ِ مادری / به تمام ِ پدر هایی که در جنگ جا مانده اند

سلام ِ بغض های 5 ساله را برسان

و از فرزندانی بگو که اسم پدر را جای شناسنامه / بر سر در ِ کوچه هایشان دارند

از دخترانی که گریه هایشان را مرتب کرده اند / برای زیر پتو

از شهری بنویس که مناره هایش / لکنت گرفته اند

و تریبون ها / به جان هم افتاده اند ، زنده ترین گزارش از مرگ را / از هم بدزند

و دو قرن سکوت / قرینه شده در لب های ملتی

که سر ِ آرزو هایشان را روی / ویلچر می خوابانند ....

از یـــــــــــاد رفته اند / شبیه سربازی که در مرز جا مانده

و اخبار پیروزی ِ کشورش را از رادیوی به غنمیت گرفته شده ی دشمن میشنود .......

آخرش

تو میمانی و نوستالژی پوتین ِ پدری / که پر از خاک کرده ای

و شمعدانی های سفره ی عقد ِ مادر را در آن کاشته ای ....

اگر دهانت به شهامت ِ اعتراض باز شد

به تمام دنیا بگو ... میهمان وقتی حبیب خدا بود که جان ِخون / گرم بودن داشتیم

این روز ها خون / مرده ایم که در زیر پوست ِ شهر

دنبال قرص خواب ِ صد ساله میگردیم

تا پدر خوانده ها / بتوانند با خیال راحت در آغوش کودکشان / فیلم های جنگی ببینند
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 



چه می شود اگر حوالی ساعتی که مسافر خور نیست

یک نفر بیاید / که هیچوقت نبود

و از آسمان آنقدر سیر باشد / که پرواز به رخ لاک پشت ها نکشد

من نگاهش کنم و پیش خودم بگویم راه گم کرده است ...

و او به نشانه ی احترام به حماقتم / پول قهوه ای را که خورده ام حساب کند

با هم تمام نا کجاها را قدم بزنیم و من از ترس های کودکی ام با او بگویم

و او مدال افتخار های روی سینه اش را / پنهان کند

تا وقتی زیر یک سقف می خوابیم / خیال جفتمان

ار تقسیم ِ عادلانه ی بی کسی / تا مبل های مشترک

راحت باشد .....

********************************************************

میدونی ... یه وقتایی میزنی تو گوش ِ شعر ...

موسیقی هاتو دور میریزی

فیلماتو میشکنی ...

جلوی آینه میشینی و هی بلند میگی : نه تو شروع کن میخوام ببینم چی داری

واسه گفتن ؟؟؟؟؟؟

اون لحظه ها به تموم ِ نداشته هات می ارزه ...

گور پدر جیب خالیتو لباس ِ نداشتت ...

همینکه زیر ِ هر چی میزنی ، زیر خودت نمیزنی ، کافیه ....
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 27:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  24  25  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Hooman Sharifi | چرک نویسهای هومن شریفی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA