ارسالها: 8911
#3,901
Posted: 21 Feb 2013 13:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۰ »

چون زخمه رجا را بر تار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
سوداییان جان را از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گلروی خارخو را در خار میکشانی
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را چون مار میکشانی
چون مار را بگیرد یابد عصای خود را
این نعل بازگونه هموار میکشانی
آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی
و آن کو در آب آید در نار میکشانی
ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده دستار میکشانی
ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند
ما را تو کش ازیرا شهوار میکشانی
تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی در غار میکشانی
خاموش و درکش این سر خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,902
Posted: 21 Feb 2013 13:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۱ »

ای گوهر خدایی آیینه معانی
هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من
فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی
از غیرت الهی در عرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
در راه ره روان را رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب
دردم تو بار دیگر تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت چون لامکان مکان شد
هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما
تا نعرهها برآید از لعلهای کانی
یک جام مان بدادی تا رختها گرو شد
جامی دگر از آن می هم چاره کن تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
کان جان همینماید در غیب دلستانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,903
Posted: 21 Feb 2013 13:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۲ »

اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد
بگداز کز مرضها ز افسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من و آواره شد دل من
امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن هر روز میگدازد
تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی
شاها ز بهر جانها زهره فرست مطرب
کفو سماع جانها این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,904
Posted: 21 Feb 2013 13:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۳ »

گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
آن نافههای آهو و آن زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند
آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,905
Posted: 21 Feb 2013 13:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۴ »

ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی
بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی
ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش گریهست پیشه شمع
از ما وفا و خدمت وز یار بیوفایی
آتش که او نخندد خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید چوبی بود عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد
مهمانیی بکردش باکار و باکیایی
بریانههای فاخر سنبوسههای نادر
شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن
مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد
بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی
زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی
این میوههای دنیا گل پارههاست رنگین
چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی
میگفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی در انتظار این دم
بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی
میگفت ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی
شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو میشد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را از او رهایی
این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد
این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد
و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی
دررفت آن معلا در شهر همچو دریا
از کو به کو همیشد کای مقصدم کجایی
جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی
چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو
حیران شده رعیت با میرهایهایی
نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی
زو هر کی جست کاری میگفت خیره آری
آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله
کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی
سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد
چون سیل شد به بحری بیبدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی
بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی
این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم
درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد که قبله دعایی
این جمله بد بدایت کو باقی حکایت
واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلا
والله ما علونا الا باعتنا
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,906
Posted: 21 Feb 2013 13:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۵ »

ای حیلههات شیرین تا کی مرا فریبی
آن را که ملک کردی دیگر چرا فریبی
اما چو جمله عالم ملک تو است کلی
بیرون ز ملکت خود دیگر که را فریبی
داوود را فریبی در دام ملک و دولت
و ایوب را دگرگون اندر بلا فریبی
آن را به دانه بردی وین را به دام بردی
آن دام دانه شد چون تو خوش لقا فریبی
فرعون عالمی را بفریبد و نداند
کان خاین دغا را هم در دغا فریبی
ای کمترین فریبت صد خونبهای صیدان
ای پربها که او را تو بیبها فریبی
ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد
آخر تو جملگان را خود از خدا فریبی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,907
Posted: 21 Feb 2013 13:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۶ »

دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی
دی بایزید بودی و اندر مزید بودی
و امروز در خرابی دردی فروش و مستی
دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی
امروز بس خرابی هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی نی شوهر مهستی
افزونی از مساکن بیرونی از معادن
آن نیستی ولیکن هستی چنانک هستی
یک گوشه بسته بودی زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی رستی تمام رستی
حیوان سوار نبود جز بهر کار نبود
حیوان نهای تو حیی جستی ز کار جستی
تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی تا تو به دست شستی
خامش مده نشانی گر چه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی هر خستهای که خستی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,908
Posted: 21 Feb 2013 13:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۷ »

یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی
تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم
بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را کشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نکشتی کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بیمرادی
زیرا چراغ روشن در ظلمت شب آید
درمان به درد آید این است اوستادی
بستی زبان و گوشم تا جز غمت ننوشم
نی نکته عمیدی نی گفته عمادی
تبریز شمس دین را خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,909
Posted: 21 Feb 2013 13:39
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۸ »

ای کرده رو چو سرکه چه گردد ار بخندی
والله ز سرکه رویی تو هیچ برنبندی
تلخی ستان شکر ده سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل گر ز آنک ارجمندی
چون مو شدهست آن مه در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره تو غورهای و غوره
آخر تو جان نداری تا چند مستمندی
با کان غم نشینی شادی چگونه بینی
از موش و موش خانه کی یافت کس بلندی
بالای چرخ نیلی یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان یابند بیگزندی
زان رنگ روی و سیما اسرار توست پیدا
کاندر کدام کویی چه یار میپسندی
چون چشم میگشاید در چشم مینماید
گر ز آنک ریش گاوی ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد جز آب چه ندارد
پاره شود بپوسد در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا فارغ ز چون و چندی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,910
Posted: 21 Feb 2013 13:39
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۴۹ »

در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی
یک هست نیست رنگی کز او است هر وجودی
هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته
و آن غیب همچو آتش در پردههای دودی
دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی بر هستها فزودی
بشکستی از نری او سد سکندری او
ز افرشته و پری او روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا
از زیر هفت دریا در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی
تبریز شمس دینی گر داردش امینی
با دیده یقینی در غیب وانمودی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)