انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 66:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 
کلید اضافی
نویسنده: تهمینه زاردشت
چند ساعتی می‌شد که پیرزن نمازش را خوانده بود و حوصله اش که از برنامه آخر شب شبکه محلی سررفته بود، دراز کشیده بود توی رختخواب و چشمش گرم نشده، صدای در از جا پرانده بودش. دیروفت بود. حالا مرد آن طرف حیاط ایستاده بود جلوی در بسته اتاق و سیگاری لای انگشتانش می‌سوخت. یک ساعت قبل که از راه رسیده بود و دست کرده بود توی جیب و فهمیده بود گم کرده کلید را، آمده بود سر وقت پیرزن و کلید اضافی را خواسته بود. پیرزن گفته بود کلید اضافیی در کار نیست. گفته بود دو تا کلید داشته فقط، که یکی دست اوست و یکی را هم زنش گرفته. کلید اضافی را زنش وقتی می‌گرفته قول داده یکی هم برای او بدهد بسازند ولی هنوز کلیدی برای او نیاورده. گفته بود کون سیگارش را نیندازد لای سبزیهای باغچه. مرد دمش را گذاشته بود روی کولش و رفته بود. اما حالا که یک ساعتی می‌شد توی حیاط می‌چرخید، پیرزن دودل شده بود. کاش کلید را داده بود. آنوقت مرد می‌توانست در را باز کند وبرود توی خانه.لب پائینش را جلو داد. عادت داشت موقع لجبازی دهانش را کج می‌کرد. فکر کرد، بهتر که نرفته تو. چه بساطی! چند روز پیش بعد رفتن زن، در را بازکرده بود و قدم به بلبشوی داخل خانه گذاشته بود. بساط صبحانه کنار تختخواب به هم ریخته هنوز باز بود و لباسهایی که از تنشان درآورده بودند دوروبر اتاق روی هم تلمبار شده بود. پیرزن مگسی را که روی باقی مانده عسل نشسته بود، پرانده و توی دلش گفته بود، کوفتت بشه زنیکه شلخته.
از کیسه آشغال بوی عجیبی بلند می‌شد که حال پیرزن را به هم می‌زد. بوی عرق تن می‌داد همه خانه. درحمام را بازکرد. روسری خوشرنگی کف حمام زیر چک چک آب خیس شده بود و پشنگه‌های آب پاشیده بود به نوار بهداشتی گوشه حمام. پیرزن نوک پنجه اش را گذاشته بود روی لنگه دمپایی مردانه‌ای که پشت در حمام بود، دستش را گرفته بود به چارچوب در و خم شده بود تا شیر آب را محکم کند. شیر هرز بود و به محض اینکه آنرا چرخانده بود آب سرد از توی دوش ریخته بود روی سر و صورتش. فشار آب روسری را تا دم راه آب لغزانده بود و پیرزن دستپاچه با نوک پا، روسری را گرفته و پرت کرده بود گوشه حمام. بعد در حالی که آب از سروبدنش توی سفره صبحانه می‌ریخت آمده بود بیرون.
نگاهی به حیاط انداخت. مرد را ندید. بلند شد و چراغ حیاط را روشن کرد. شاخ و برگ درختها زیر نور ضعیف لامپ لرزیدند. مرد دستش را گذاشته بود روی پیشانی و نشسته بود رو پلکان ورودی اتاق. صدایش کرد:" بالا*!"مرد بلند شد:" بیدارین حاج خانوم؟" " نیومد؟" مرد کف دستش را تکیه داد به تنه درخت سیب:" زنگ زد. مشتری داشته." " این وقت شب؟" مرد گردنش را کج کرد:" حنابندون بوده. بفرمایین شما." پیرزن برگشت توی خانه. خواست چراغ را خاموش کند، منصرف شد. برگشت سرجایش دراز کشید. چشمهایش را که بست، صورت بزک کرده زن از توی صفحه تلویزیون نگاهش کرد. بوی خوشی که هر روز، بعد رفتن زن توی کوچه می‌ماند، پیچید توی دماغش. مرد داشت به پنجره می‌کوبید. بلند شد:" شرمنده حاج خانوم! یه تلفن می‌خواستم بزنم." چشمهای پیرزن لغزید روی موبایل مرد بعد رفت تا ساعت دیواری بالای سرش. مرد گفت:" شارژش تموم شده، اگه نه مزاحمتون نمی شدم." و در حالی که سعی می‌کرد به پیرزن پشت نکند، رفت و گوشی را برداشت. پیرزن فکر کرد چقدر جوان است. می‌شود جای پسر زن باشد. فکر کرد خدا شانس بدهد. دم در ایستاده بود و به انگشت مرد که تند تند روی دگمه‌ها می‌لغزید نگاه می‌کرد. مرد دست به کمر گرفت، گوشی را گذاشت و سرش را تکیه داد به دیوار. پیرزن گفت:" حنابندون فیلم گرفتن نمیخواد دیگه!" مرد چشمانش را باز کرد. پیرزن گفت:" زمونه ما از این خبرا نبود زن جماعت بعد غروب اگه می‌اومد راش نمی دادن تو خونه." مرد گردنش را کج کرد. چمباتمه کنار تلفن نشست. نگاهش افتاد به رختخواب پیرزن گوشه اتاق و لحافی که پس زده بود. دست روی زانو گذاشت اهنی کرد و بلند شد. گفت:" شمام بد خواب شدین امشب. شرمنده!" پاکشید و از کنار پیرزن رد شد. رفت و در حیاط را بست. پیرزن پشت سرمرد، چفت پشت در را انداخت. چراغ حیاط را خاموش کرد و لغزید توی رختخوابش. فکر کرد بهانه خوبی دستش آمد. می‌شود دیرآمدنشان را بهانه کرد و عذرشان را خواست.
2
همسایه‌ها می‌گفتند هر روز سر ساعت نه منتظرشه. یه مرتیکه لندهوره.پیرزن هم گفته بود اصلاً این دو تا هیچ به هم نمی آیند. ندیده می‌دانست همان مرد لندهور برازنده تر است برای زنی مثل او. و دلش برای مرد سوخته بود که سپیده نزده از خانه بیرون می‌زد و شب وقتی برمی گشت بوی عجیبی که مثل بوی غذا بود بلند می‌شد. بویی که اشتهای پیرزن را کور می‌کرد بالکل. گاهی سایه مرد را که توی اتاق رفت و آمد می‌کرد، از لای شاخه‌ها دید می‌زد. از وقتی قدغن کرده بود بزن و بکوب را و گفته بود تو خانه او صدایی غیر از صدای رادیو و تلویزیون بلند نشود، تلویزیون را هم روشن نکرده بودند دیگر. گاهی زمزمه‌های مرد را می‌شنید که از کلماتش هیچ سردرنمی آورد. نوه اش می‌گفت ترکی می‌خواند. اشتباه می‌کرد. زمزمه‌های مرد هیچ شباهتی به ترکی نداشت. نوه اش می‌گفت ترکی استانبولی است. نماز که ندیده بود بخوانند. لابد روزه شان را هم می‌خواستند بخورند. آن هم توی خانه او. عذرشان را که خواست به بنگاهی سفارش می‌کند دو نفر آدم حسابی پیدا کنند برایش. که ظاهر و باطنشان به آدم بخورد دست کم. اتاق مثل گلش را م به گند نکشند مثل این دو تا. فکر کرد مرد که تقصیری ندارد. اینها وظیفه زن است. نوه اش می‌گفت این روزها بازار فیلمبرداری توپ است. درآمد زن چندبرابر درآمد مرد می‌شود حتم. می‌گفت زن که تقصیری ندارد. او هم خسته است لابد که نمی رسد تمیز کند خانه و زندگی اش را. و حتی من و من کنان گفته بود او هم آدم است. احتیاج به تفریح دارد. پیرزن از این جور تفریح‌ها سردرنمی آورد اصلاً. سواری با مردغریبه که تفریح نمی شود. نوه اش با شیطنت می‌خندید. می‌گفت معلومه که سواری تفریح درست و حسابیی نیست.
3
نوه اش رفته بود وردست زن. کلی روآمده بود دختر. مدام می‌گفت و می‌خندید. رقص عروس را جلوی مادرشوهرش تقلید می‌کرد. سینه اش را می‌لرزاند. شانه‌هایش را بالا می‌انداخت مدام و شلنگ انداز از این طرف اتاق به آن طرف می‌رفت و می‌آمد و شاباش می‌خواست. پیرزن را مبهوت کرده بود چقدر بی حیا شده بود ظرف همین چند مدت. صحبت به زن که می‌رسید نم پس نمی داد. می‌گفت ثریا خیلی تودار است. کم حرف و تودار. و اصلاً او را برای همین برده وردستش که مشتری جمع کند برایش. از بس که اخلاق خودش گهی است. می‌گفت انگار نه انگار که زن باشد. بیچاره شوهرش، شوهر کرده باشد انگار! توی مراسم هم کسی جرأت ندارد یک کلمه باهاش حرف بزند. مثل مجسمه می‌شود. اما کارش حرف ندارد. عروس و داماها آلبومشان را که می‌بینند زهر رفتار ثریا فراموششان می‌شود. پیرزن گفت خیلی سربه هوا هستند. می‌خواهد بیرونشان کند. دختر شانه اش را بالا انداخت برای ثریا فرقی نمی کرد. جایی باشد که شب سرش را بگذارد و بخوابد کافی است. تازه قرارداد اجاره را به این راحتی‌ها نمی شود فسخ کرد. مگر اینکه خود ثریا بخواهد. از لحن جانبدارانه دختر هیچ خوشش نمی آمد. انگار یادش رفته بود اینجا خانه اوست. دلش نمی خواست هم کلام بشود با زن. با شوهرش حرف می‌زد. بهانه‌ای می‌تراشید بالاخره. خدا می‌داند چند وقت باید در و پنجره‌ها باز می‌ماندند تا بوی گند و گه از بین برود. پرده اتاق را از روزی که آمده بودند، یکبار هم نشده بود بالا بزنند یا دست کم دستی به در و پنجره بکشند. همین پرده کت و کلفت بود که کفرش را درمی آورد. همه مستأجرهای قبلی هرچند وقت یکبار پرده شان را باز می‌کردند و دست به سروروی اتاق می‌کشیدند. آن وقت او هم می‌توانست جای تلویزیون، مخده‌ها و احیاناً میز و صندلی شان را ببیند. اما این طوری با این پرده..... خود او هم هیچوقت کرکره‌های اتاقش را نمی کشید. حتی موقع خواب. مگر روزهای تعطیل که شوهر ثریا خانه بود و دخترها و عروسهای پیرزن مهمانش می‌شند. باقی اوقات درختها پرده بین او و آن طرف حیاط بودند.
بوی گند اتاق ثریا او را یاد شوهرش می‌انداخت وقتی که سکته کرده بود و ناکار شده بود یک طرف بدنش. بدتر از همه هم زبانش بود که پیرمرد طاقت این یکی را نداشت اصلاً. فکش که نمی جنبید، آب میوه بسته بودند به نافش و بوی ادرار، ماهها بعد مرگش هم توی اتاق مانده بودهنوز. هیچ تحملش را نداشت. این بو زندگی اش را فلج کرده بود. چیزی از گلویش پایین نمی رفت. نمازش را با احتیاط می‌خواند و ته دلش دنبال راهی بود که خلاص شود از این گه دانی. آنوقت این زن که بوی عطرش تا آن طرف خیابان هم می‌رسید، توی همچین وضعی سر می‌کرد. نوه اش می‌گفت ازدواجشان صوری است. یعنی اینکه صورت ازدواج دارد زندگی شان. چشم می‌دواند و می‌گفت، ثریایی که او می‌شناسد به احدی سواری نمی دهد عمراً. می‌گفت یکبار سقط کرد. البته از شوهر اولش.
بهتر! بچه تنها شرط پیرزن بود برای مستأجرها. خودش هفت تا بچه بزرگ کرده بود و تازه چند صباحی می‌شد که از ونگ ونگ شوهرش هم خلاص شده بود برای همیشه.
4
سر ظهر سرو کله دو مرد پیدا شد. اولین بار بود که با هم برمی گشتند. مرد به عادت روزهای تعطیل زنگ اتاق پیرزن را زد و بلافاصله در را با سروصدا باز کرد. ثریا بود که اول آمد توی حیاط. در را باز کرد و رفتند تو. سر نماز، صدای رفت و آمدشان را می‌شنید که سنگین می‌رفتند و تند برمی گشتند. بی سروصدا و سریع کار می‌کردند. بعد یکی شان تنها برگشت و در حیاط را محکم بست. بعد نماز دید که هنوز پرده را باز نکرده‌اند و فکر کرد کجا می‌توانند برده باشند آن همه آت و آشغال را؟ به صدای گریه شوهرش بود یا به شنیدن صداهای مردانه توی حیاط که از خواب پرید؟ یک ربع بیشتر نخوابیده بود. توی خواب دید مستأجرها شوهرش را کرده‌اند توی یک کیسه سیاه و او مدام دست سالمش را تکان می‌دهد و گریه می‌کند به صدای بلند. دو مرد هر کدام یک سر تخت ایستاده بودند توی حیاط و یکی از آن‌ها بسته‌ای هزاری را گرفته بود طرف مرد. آن یکی که پشتش به در حیاط بود کلافه و عرق کرده این پا و آن پا می‌کرد. مرد بسته را گرفت و تپاند توی جیبش. در حیاط را چهار تاق باز کرد برای مردها. چند ساعت بعد بیرون رفت و با هندوانه‌ی زیر بغل برگشت.
شب، پیرزن چراغ حیاط را روشن کرد که برود دست به آب. فکر کرد حیف شد، مستأجرهای بی سروصدایی بودند. نه فامیلی، نه آشنایی. سرشان به کار خودشان بود. از فردا باز هم توی این حیاط درندشت تنها می‌ماند. دهانش را کج کرد. حالا دیگر چه اهمیتی دارد؟ چیزی که فراوان است مشتری است. مگر بعد آمدن این دوتا، چند تا مشتری را خودش از دم برنگردانده بود؟ احساس مادری را داشت که بعد ازدواج دخترش، خواستگار آمده باشد برایش. به یکی از مشتریها گفته بود:" شرمنده روی ماهت دخترم. همین هفته پیش اجاره اش داده ام." یا به زنی که مدام قسم می‌خورد بچه ندارد گفته بود:" اگه اجاره اش نداده بودم، از خدام بود. کی از شما بهتر، خانوم تر؟ ثریا اما برای دیدن اتاق نیامده بود. عصر روزی که اسباب و اثاثیه شان را آورده بودند، با چمدانی که به زحمت هلش می‌داد، پیدایش شد. نه سلامی نه علیکی. یکراست رفت توی اتاق و از همان وقت پرده کذایی پایین افتاد تا امروز. چشم دواند به سیبهای کال لابه لای شاخه‌ها. چراغ اتاق آن طرفی روشن بود. خبری از تک و توک اسباب اثاثیه پشت پنجره نبود دیگر. مرد جلوی اتاق، کنار باغچه ایستاده بود. او را دید لابد که سیگارش را انداخت توی راه آب. شیر آب کنار باغچه را بازکرد. آبی به سرورویش زد و دستی به موهای سیاهش کشید. پیرزن برگشت توی اتاق، چراغ حیاط را خاموش کرد. چشمهایش که هم می‌آمدند، سایه بلند مرد هنوز توی حیاط بود. بی حرکت ایستاده بود کنار باغچه. کنار باغچه ایستاده بود یا توی آن......؟
تابستان 84-تبریز
*در ترکی به معنای پسرم
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
نقاب مرگ سرخ
یکی از ۱۹ داستان کتاب نقاب مرگ سرخ
ادگار آلن پو


مدتها بود که "مرگ سرخ" آن سرزمین را ویران کرده بود. هیچ آفتی هرگز تا بدان سان مرگبار و دهشتناک نبود. خون، مبشّر و مهر آن بود – سرخی و وحشت خون. نخست، دردهای سخت بود و گیجی ناگهانی ، و بعد خونریزی شدید از منافذ بدن ، و مرگ. لکه های خونرنگ روی بدن، و بویژه روی صورت قربانی، حصاری بود که او را از یاری و همدردی همنوعانش محروم می کرد. و سر تا پای این ابتلا ، پیشرفت بیماری و مرگ قربانی، بیش از نیم ساعت به درازا نمی کشید.
اما شاهزاده پروسپرو ، شادمان و بی پروا و خردمند بود. هنگامی که نیمی از جمعیت قلمرو او خالی شد، هزار تن از دوستان سبکبار و زنده دل خویش را از میان سرداران و بانوان دربارش به حضور فراخواند و در همراهی آنان، به انزوای ژرف یکی از کاخهای پر باروی خود پناه برد.
این کاخ، ساختمانی بزرگ و با شکوه بود : آفریدۀ ذوق غیر عادی ، اما عالی خود شاهزاده. دیواری ستبر و بلند آن را در میان گرفته بود. این دیوار، درهای آهنین داشت. درباریان پس از ورود، کوره و پتکهای سنگین آوردند و لولاها را جوش دادند. عهد کردند که برای سرریز ناگهانی یأس یا شوریدگی درون کاخ، نه راه ورود بگذارند و نه راه خروج. آذوقۀ فراوانی برای کاخ تدارک دیده شده بود. با چنان پیشگیریهایی ، درباریان می توانستند به بیماری واگیر، بی اعتنا بمانند. دنیای بیرون باید فکری به حال خویش می کرد.
در آن احوال ، افسوس خوردن یا اندیشیدن، حماقت بود. شاهزاده تمامی اسباب طرب را فراهم آورده بود : مسخرگان، بداهه نوازان، رقصندگان باله، نوازندگان، زیبا رویان، شراب، جمله فراهم بود. تمامی اینها و امنیت و آسایش، در درون بود . "مرگ سرخ" ، بیرون بود.

نزدیکی پایان پنجمین یا ششمین ماه این انزوا بود، زمانی که آفت بیماری در نهایت خشم در بیرون می تاخت، که شاهزاده پروسپرو، هزار دوست خویش را به یک مهمانی نقاب دعوت کرد، مهمانی ای با غیر عادی ترین درجه از شکوه.
آن مهمانی شور انگیزترین صحنۀ ممکن بود. اما بگذارید نخست از اتاق هایی که مهمانی در آن برگزار می شد بگویم. هفت اتاق، یعنی یک مجموعۀ سلطنتی. در خیلی جاها، چنین مجموعه هایی ، ترکیبی مستقیم و طولانی پدید می آورند ، درهای هر اتاق در هر دو سوی راهرو، به درون باز می شوند و به دیوار می چسبند ، چنانکه مانعی بر سر دید کل مجموعه دیده نمی شود. اما در اینجا، چنانکه می شد از عشق شاهزاده به چیزهای غریب انتظار داشت، وضع به کلی متفاوت بود. اتاقها چنان بی قاعده قرار گرفته بودند که چشم در آن واحد به سختی می توانست بیش از یکی از آنها را ببیند. هر پانزده یا بیست متر، راهرو ناگهان پیچ می خورد ، و سر هر پیچ، منظره ای تازه به چشم می خورد. در سمت راست و چپ ، در میانۀ هر دیوار، پنجرۀ بلند و باریک گوتیکی بود که به راهرو میان اتاقها دید داشت. این پنجره از شیشۀ رنگین بود و رنگ هر یک ، در سازگاری با رنگمایۀ غالب تزئینات هر اتاق، تفاوت می کرد. برای نمونه تزئینات درون اتاقی که در منتها الیه شرقی قرار داشت آبی رنگ بود و شیشۀ پنجره نیز رنگ آبی داشت. پرده ها و دیوار آویزهای اتاق دوم ارغوانی بود و در اینجا نیز شیشه های پنجره ارغوانی رنگ بود. سرتاپای اتاق دوم سبز رنگ بود، و پنجره اش نیز همچنین. اتاقهای چهارم و پنجم و ششم ، و پنجره هایشان، نارنجی، سفید و بنفش بودند. اتاق هفتم پوشیده از پرده ها و دیوار آویزهای مخمل سیاه بود که به سنگینی ، فرشی از همان جنس و رنگ را لمس می کردند. اما تنها در این اتاق بود که رنگ شیشۀ پنجره ، با تزئینات درون هماهنگی نداشت. شیشه ها سرخ رنگ بودند : رنگ پر مایۀ خون.
در هیچ یک از این هفت اتاق، در میان انبوه زیور های زرینی که در اطراف پراکنده یا از سقف آویخته بود، چراغ یا شمعدانی نبود. هیچ گونه نوری از هیچ کجای درون اتاقها به بیرون نمی تابید. اما در راهروهای میان اتاقها، روبروی هر پنجره، سه پایۀ سنگینی بود با آتشدانی بر روی آن ، که پرتوهایش از میان شیشه های رنگی ، اتاق را نور باران می کرد. وبدین ترتیب، جلوه های خیال انگیز هر اتاق، چند برابر می شد. اما در اتاق غربی، یا اتاق سیاه ، تأثیر پرتوی آتش که از میان شیشه های خون رنگ بر پارچه های تیره رنگ درون می تابید، بینهایت موحش بود و چنان حالت دهشتناکی بر چهرۀ آنان که وارد می شدند پدید می آورد که کمتر کسی از میان جمع جرأت می کرد بدانجا پای نهد.




(قسمت دوم داستان نقاب مرگ سرخ اثر ادگار آلن پو)

.......
اما در اتاق غربی، یا اتاق سیاه ، تأثیر پرتوی آتش که از میان شیشه های خون رنگ بر پارچه های تیره رنگ درون می تابید، بینهایت موحش بود و چنان حالت دهشتناکی بر چهرۀ آنان که وارد می شدند پدید می آورد که کمتر کسی از میان جمع جرأت می کرد بدانجا پای نهد.
همچنین در همین اتاق بود که در برابر دیوار غربی اش، ساعتی عظیم از جنس آبنوس بود. آونگ آن با بانگی خفه، سنگین و یکنواخت، نوسان می کرد، و هنگامی که گردش عقربۀ دقیقه شمار بر گرد عقربۀ ساعت کامل می شد، و زمان اعلام ساعت فرا می رسید، از درون ششهای برجین آن ، صدایی بر می خواست که صاف و بلند و ژرف و بینهایت آهنگین بود ، اما چنان طنین و نغمۀ غریبی داشت که با گذشت هر ساعت، نوازندگان ارکستر ناچار می شدند لحظه ای دست از نواختن بکشند و به آن صدا گوش فرا دهند، و از همین رو ، رقصندگان والس ناخواسته از چرخش باز می ایستادند، و آشفتگی کوتاهی سراپای آن جمع سرخوش را در بر می گرفت، و همچنان که زنگ ساعت همچنان صدا می کرد، می شد دید که بی خیال ترین حاضران رنگ می بازند و پر سال ترها و مؤقرترها ، انگار در خیال یا اندیشه ای گنگ، دست بر پیشانی می کشند. اما هنگامی که پژواکها کاملاً خاموش می شد، خنده ای سبکبار بی درنگ بر جمع فرود می آمد ، نوازندگان به یکدیگر می نگریستند و لبخند می زدند – انگار که به دستپاچگی و حماقت خودشان می خندند – و هر یک برای دیگری به نجوا سوگند می خورد که زنگ بعدی ساعت، هیچ احساسی در آنها بر نخواهد انگیخت . و آنگاه، پس از گذشت شصت دقیقه (که سه هزار و ششصد ثانیه از زمان گریز پای را در بر می گیرد) بار دیگر، بانگ زنگ ساعت بر می خواست و دوباره همان آشفتگی و بی قراری و تأمل، همانند پیش، بر می گشت.
اما به رغم همۀ اینها ، جشنی شاد و پر شکوه بود. سلیقۀ شاهزاده در هر چیزی غریب بود. چشمی تیزبین برای رنگها و جلوه ها داشت. به پسند روز، اعتنایی نداشت. طرحهایش برهنه و آتشین بود ، و اندیشه هایش از تلألویی وحشیانه می سوخت. هستند کسانی که بگویند دیوانه بود. پیروانش حس می کردند که چنین نیست. آدم باید او را می دید و می شنید و لمس می کرد تا مطمئن شود که دیوانه نیست.
بخش بزرگی از کار تزئین اتاقهای هفت گانه را به مناسبت مهمانی، خودش رهبری کرده بود، و سلیقۀ حاکم او بود که شخصیت مهمانان نقاب دار را شکل داده بود. در جامه و نقاب مهمانان ، جلا و درخشش و طعنه و خیال ، فراوان بود. از جمله پیکرهایی اربسک با اندامها و نسبتهای نا بجا ، خیالهایی هزیانی چون لباس دیوانگان. نمایشی از آنچه زیباست، آنچه هرزه است، آنچه غریب است، با مایه ای از آنچه هولناک است، و میزانی نه چندان اندک از آنچه مهوع است.
در واقع، در اتاق های هفت گانه، انبوهی از خیالها می خرامیدند. این خیالها پیچ و تاب می خوردند، از اتاق های هفت گانه رنگ می گرفتند، و سبب می شدند که موسیقی ارکستر چون پژواک گامهایشان به گوش آید. و آنگاه ، ساعت آبنوس درون تالار مخمل بانگ میزند. و بعد، برای لحظه ای همه چیز خاموش است، و همه چیز ساکت است، مگر صدای ساعت. خیالها همچنان که ایستاده اند، منجمد می شوند، خشک می شوند. اما پژواک های زنگ ساعت فرو می میرند - لحظه ای بیش نپاییده اند - و خنده ای سبک، و نیمه فرو خورده، از پی پژواکها شناور می شود. و اکنون دوباره موسیقی اوج می گیرد، و خیالها زنده می شوند، و شادمان تر از همیشه پیچ و تاب می خورند، و از پنجره های رنگین پر شماری که پرتو آتشدانها از میانشان جاری است، رنگ می گیرند. اما هیچ یک از رقصندگان نقابدار، به غربی ترین اتاقهای هفتگانه پای نمی نهند : چرا که شب همچنان می گذرد، و نوری سرخ تر از میان شیشه های خون رنگ ، جاری است. و سیاهی پرده ها ترسناک است، و برای کسی که پایش بر فرش شبق گون فرود آید، غرش خفۀ ساعت آبنوس در آن نزدیکی، طنینی بس عبوسانه تر دارد از آنچه به گوش آنان که در خوشیهای دورتر اتاقهای دیگر غوطه ورند می رسد.
اما این اتاق های دیگر، از جمعیت موج می زد، و قلب زندگی، در آنها تپشی تب آلود داشت. و سر خوشی پیچان و تابان ادامه داشت ، تا آن که بانگ نیمه شب از ساعت برخواست. و بعد، همچنانکه گفتم، موسیقی باز ایستاد، و چرخشهای رقصندگان والس خاموش شد، و همچون پیش، توقفی ناخوشایند در همه چیز پدید آمد. اما اکنون، زنگ ساعت می باید دوازده ضربه می نواخت، و چنان بود که گویی همراه با زمان بیشتر، فکر بیشتری نیز به درون تأملات آنان که می اندیشیدند ، خزید. و باز چنان بود که شاید پیش از آنکه پژواکهای آخرین ضرب ، در خاموشی گم شود، افراد بسیاری در میان جمع فرصت یافته بودند از حضور پیکری نقاب دار آگاه شوند که تا پیش از آن، توجه هیچ کس را جلب نکرده بود. و هنگامی که شایعۀ این سرو وضع نو، نجواکنان پراکنده شده بود ، سرانجام از تمامی جمع، صدای زمزمه و همهمه ای برخواست که حاکی از ناخوشنودی و شگفتی – و بعد ، سرانجام، از هول، از وحشت و از نفرت – بود.




)ترجمه ش افتضاحه)
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 

قسمت سوم

و هنگامی که شایعۀ این سرو وضع نو، نجواکنان پراکنده شده بود ، سرانجام از تمامی جمع، صدای زمزمه و همهمه ای برخواست که حاکی از ناخوشنودی و شگفتی – و بعد ، سرانجام، از هول، از وحشت و از نفرت – بود.
بخوبی می توان حدس زد که در میان جمع شبح گونی که تصویر کردم، هیچ سر و وضع عادی ای نمی توانست چنان احساسی بر انگیزد. در واقع محدوده ای بر معیارهای تغییر چهره در مهمانی آن شب نبود، اما شخص مورد بحث، حتی از مرزهای طبع آزماییهای بیکران شاهزاده نیز فراتر رفته بود. در دلهای بیقرارترین کسان ، تارهایی هست که نمی توان بی برانگیختن احساس، لمسشان کرد. حتی برای گمراهان مطلقی که زندگی و مرگ برایشان به یک اندازه شوخی به شمار می آیند، موضوعهایی هست که نمی توان درباره شان شوخی کرد. در واقع، اکنون به نظر می رسید که تمامی جمع، عمیقاً احساس می کرد که در جامه و حالت آن بیگانه ، نه شوخ طبعی به کار رفته بود، نه آداب دانی. پیکر مزبور، بلند قامت و نزار بود و سر تا پایش را جامۀ گور می پوشاند. نقابی که چهره اش را پنهان می داشت، چنان شبیه صورت جنازه ای خشک شده ساخته شده بود که حتی دقیقترین بررسی نیز به سختی می توانست به ترفندش پی ببرد. و تازه ، جمع دیوانه از سر شوخی، همۀ اینها را می توانست تاب بیاورد ، گیرم که تأیید نکند. اما این مقلد تا آنجا پیش رفته بود که ظاهر یکی از قربانیان "مرگ سرخ" را تقلید کند. جامه اش غرق در خون بود، از پیشانی بلندش، و همچنین تمامی اجزای صورتش ، وحشت خون رنگ، بیرون تراویده بود.
هنگامی که چشمان شاهزاده پروسپرو بر این هیئت شبح وار (هیئتی که با حرکاتی کند و عبوس، انگار که در هماهنگی تمام با نقشی که بازی می کرد، در میان رقصندگان، پای می کشید) ، در نخستین لحظه از لرزه ای نیرومند که ناشی از وحشت یا بیزاری بود، مشمئز شد، اما لحظه ای بعد، چهره اش از خشم به سرخی گرایید.
شاهزاده پروسپرو هنگام گفتن این سخنان در اتاق شرقی، یا اتاق آبی رنگ ایستاده بود. صدایش، بلند، واضح و در هر هفت اتاق طنین انداز شد ، چرا که شاهزاده مردی جسور و نیرومند بود، و موسیقی نیز به اشارۀ دست او ، باز ایستاده بود.
شاهزاده در اتاق آبی رنگ ایستاده بود و جمعی از درباریان رنگ پریده نیز در کنارش. وقتی که شاهزاده سخن گفت، نخست در میان این جمع، جنبشی خفیف به سوی بیگانۀ مزاحم پیدا شد، که در همان نزدیکی ایستاده بود و اکنون با گامهای پر طمئنینه و با وقار، خود را به سخن گو نزدیک می کرد. اما خوف ناشناخته ای که گستاخی جنون آمیز بیگانه در دل همۀ افراد جمع افکنده بود، نگذاشت حتی 1 نفر برای دستگیری او پای پیش نهد ، چنانکه او بی هیچ مانعی از فاصلۀ 1متری شخص شاهزاده گذشت. و در حالی که در آن جمع پر شمار، انگار که با انگیختاری یکسان، از میانۀ اتاق به سوی دیوارها پس نشست، او راه خویش را بی مزاحمت و با همان گامهای سنگین و شمرده ای که از نخست متمایزش ساخته بود، ادامه داد : از اتاق آبی به اتاق ارغوانی – از سبز به نارنجی – از آنجا به سفید – و حتی از آنجا به بنفش – بی آنکه کسی جرأت کند جلویش را بگیرد.
اما در آن هنگام بود که شاهزاده پروسپرو ، دیوانه از خشم و شرمسار از بزدلی لحظه ای خویشتن، از میان شش اتاق، به سوی بیگانه شتافت. در حالی که وحشت مرگباری که همگان را در بر گرفته بود سبب شد هیچ کس دیگری او را دنبال نکند. خنجر بر کشیده ای را بالا گرفته بود و هنگامی که با شتاب و تهور، به سه – چهار متری آن پیکر گریزان رسیده بود، بیگانه که اکنون در انتهای اتاق بنفش بود، به یکباره برگشت و رو در روی دنبال کننده اش ایستاد. فریادی بلند به گوش رسید، و خنجر درخشان بر روی فرش سیاه رنگ افتاد . همانجا که لحظه ای بعد شاهزاده پروسپروی بی جان ، رو به زمین، فرود آمد. سپس انبوهی از شب زنده داران که نومیدی ، شجاعت دیوانه وار را بدیشان بازگردانده بود، بی درنگ خود را به درون اتاق سیاه افکندند. بیگانه را که پیکر بلندش آخته و بی جنبش در سایۀ ساعت آبنوسی ایستاده بود، گرفتند ، جامۀ گور و نقاب جنازه وار او را با گستاخی خشونت باری کندند و در وحشتی نفس گیر، دریافتند که در زیر آن جامه و لباس هیچ نیست.
و اکنون، حضور "مرگ سرخ" تأیید شده بود. او چون دزدی در شب آمده بود. و یکی پس از دیگری، شب زنده داران در تالارهای خون گرفتۀ شب زنده داری خویش فرو می افتادند و هر یک از ایشان در همان حالت نومیدانۀ سقوط خویش، جان می سپرد. و زندگی ساعت آبنوسی نیز همراه با حیات آخرین مهمان، به انجام رسید. و سیاهی و تباهی و مرگ سرخ ، سلطه ای بیکران بر همگان یافت.
(پایان)


تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
لانه
فرانتیس کافکا

ساختمان لانه‌ام را به پایان رسانده‌ام و به نظر می‌رسد که کارم با موفقیت توأم بوده است. از بیرون فقط سوراخ بزرگی دیده می‌شود، اما این سوراخ به هیچ جا نمی‌رسد برای این‌که وقتی چند گامی در آن بروید به یک صخرة محکم طبیعی می‌رسید؛ من هیچ ادعا نمی‌کنم که این خدعه را عمداَ ترتیب داده‌ام این نیز یکی از کارهای ساختمانی متعدد و بیهوده من است که فقط در پایان کار مصلحت دیدم زیرا به حال خود بگذارم و با خاک پر کنم. درست است که بعضی از خدعه‌ها که بسیار زیرکانه ترتیب داده شده اند خود به خود دچار شکست می‌شوند، من به این امر بهتر از هر کس واقفم وهمین جلب‌نظر کردن یا به وسیلة این سوراخ به طوری‌که طرف پی ببرد در این پیرامون چیزی جستنی هست خود متضمن خطراتی است اما اگر تصور کنید که من ترسو هستم یا این‌که لانه‌ام را برای گریز از خطر می‌سازم مرا درست نشناخته‌اید. .....

در فاصله ی چند هزار قدمی زیر یک طبقة خزة نرم و لغزنده مدخل حقیقی لانه‌ام قرار دارد و می‌توان گفت که امنیت آن به اندازة امنیت سایر چیزهای این عالمست. با وجود این ممکن است کسی خزه را لگد کند یا آن را کنار بزند و آن‌گاه لانه‌ام آشکار شود و هر کس که بخواهد( در نظر داشته باشید که برای چنین کاری استعدادی فوق‌العاده نیز ضروری است) می‌تواند به درون آن راه یابد و همه چیز را به کلی نابود سازد. من این را خوب می‌دانم و حتی حالا که از سابق خیلی وضعم بهتر است باز کمتر ممکن است که یک ساعت را در کمال آرامش بگذرانم- این یک نقطة تاریک خزه، مرا در معرض خطر قرار می‌دهد.

در خواب پیوسته یک بینی حریص را می‌بینم که با اصرار تمام در اطراف آن بو می‌کشد. به من ایراد می‌گیرند که چرا در لانه‌ام را با یک طبقة خاک محکم نکرده و پشت آن را با خاک نرم نگرفته‌ام تا هر وقت خواستم از لانه بیرون بروم با اندک کوششی موفق شوم- اما این نقشه غیر ممکن است، حزم و مأل‌اندیشی چنین حکم می‌کند که من راهی به بیرون داشته باشم که هنگام ضرورت از آن استفاده کنم. اما افسوس که عوامل پرخطر در زندگی بی‌اندازه زیاد است. همة این امور مستلزم حساب‌های بسیار پردردسر است و لذت روحی تنها انگیزة برای ادامة آن است. من باید راهی در اختیار داشته باشم که به مجرد آگاهی از خطر به فاصلة یک لحظه از لانه بیرون بروم زیرا با وجود همه زیرکی خویش آیا ممکن نیست که از ناحیه‌ای غیر منتظره به من حمله بشود؟ آیا وقتی در آخرین اطاق خانه‌ام در آرامش زندگی می‌کنم ممکن نیست دشمن آهسته و دزدانه مشغول کندن نقبی درست به جانب همین محل باشد؟ نمی‌گویم که شامة او قوی‌تر از شامة من است، شاید همان قدر که من از او بی‌خبرم او هم از من بی‌خبر باشد- اما بسیاری از دزدان حریص و طماع بی‌مقصود در جهتی به کندن زمین دست می‌زنند- و از آن‌جا که خانة من بزرگ و پهناور است ممکن است نقب او به یکی از گذرگاه‌های دوردست آن برخورد کند. شک نیست که من بر او برتری دارم زیرا در خانة خودم هستم و همة سوراخ سنبه‌های آن را بلد هستم و دزد ممکن است با کمال آسانی شکاری لذیذ برای خود من شود. اما من دیگر دارم رو به پیری می‌روم مثل دیگران نیرومند نیستم و دشمنانم بی‌اندازه زیادند. بسیار ممکن است که هنگام فرار از دست یک دشمن در کام دشمنی دیگر بیفتم. همه چیز امکان دارد. به هر‌حال باید مطمئن شوم که در جایی یک راه خروج هست که به آسانی می‌توان به آن دست یافت و جلو آن باز است و برای فرار تلاش بسیاری لازم نیست چنان‌که هرگز ممکن نیست( خدا مرا حفظ کند؟) که دندان جانوری را که مرا تعقیب می‌کند در پهلویم احساس کنم در عین این‌که با نهایت نومیدی حتی در خاک نرم سرگرم نقب‌زدن هستم.
خطر تنها از جانب دشمنان خارجی نیست حتی در دل خاک هم دشمنانی هستند من خود هرگز آن‌ها را ندیده‌ام اما در افسانه‌ها ذکر آن‌ها آمده است که من باور دارم، این‌ها جانوران درون خاک هستند که شاید افسانه‌ها هم به خوبی قادر به توصیف آن‌ها نباشند. حتی آن‌هایی که شکار این جانوران می‌شوند نیز به دشواری- ممکن است آن‌ها را ببینند هم‌چنان که به طرف شما می‌آیند صدای پنجه‌های آن‌ها را که اسلحة آن‌هاست در خاک‌های زیر پای خودتان می‌شنوید و تا بیایید به خود بجنبید کارتان ساخته است. در این موقع دیگر هیچ فایده ندارد که خود را با خیال این‌که در خانة خودتان هستید دلداری دهید بلکه در حقیقت شما در خانة آن‌ها هستید حتی از در خروجی هم نمی‌توانم از دست آن‌ها نجات یابم بلکه به احتمال قوی آن در مرا لو می‌دهد. به هرحال این برای من امیدی است که بدون آن نمی‌توانم زندگی کنم. به غیر از این در اصلی از گذرگاه‌های بسیار تنگ و نسبتاَ امن که از آن‌ها هوای آزاد برای تنفس من به داخل می‌آید به بیرون راه دارم. این راه‌ها کار موش‌های صحرایی است من از آن‌ها استفادة زیرکانه‌ای کرده‌ام و آن‌ها را مبدل به قسمتی از لانة خویش ساخته‌ام. این راه‌ها به من امکان احساس بوی اشیاء را از دور می‌دهند و این خود وسیله‌ای است برای محافظت من- هم‌چنین همه‌گونه جانوران ریز از آن‌جا به داخل می‌آیند و من آن‌ها را می‌بلعم. به این ترتیب بدون بیرون رفتن از لانه‌ام مقداری شکار زیرزمینی می‌گیرم که برای گذرانیدن معاشم کافی است و این خود موهبتی بزرگ است، اما بهترین خاصیت خانة من خاموشی و سکوت آن است گو این‌که این آرامش ظاهری است در هر آن ممکن است این سکوت شکسته شود و همه چیز نابود گردد. فعلاَ که خاموشی برقرار است ساعت‌ها می‌توانم از دالان‌ها و گذرگاه‌های لانه‌ام بگذرم و جز صدای حرکت بعضی جانوران که بی‌درنگ آن‌ها را در میان دندان‌هایم جای می‌دهم و خاموششان می‌سازم با ریزش خاک که توجه مرا به لزوم تعمیر جلب می‌کند چیزی نشنوم. رایحة جنگل به درون راه می‌جوید جای من در اینجا هم گرم است و هم خنک، بعضی اوقات دراز می‌کشم و در دالان‌ها با خوشی کامل غلت می‌زنم . وقتی که پاییز می‌آید داشتن لانه‌ای مثل لانة من با سرپوش برای سال‌خوردگان نعمتی بزرگ است در فاصله هر صد یارد محوطه‌های گردی ساخته‌ام. در این فضاها می‌توانم خودم را جمع کنم و در نهایت آسایش بخوابم در این جاها خواب شیرینی که نشانة رضایت خاطر و نیل به آرزوها است به من دست می‌دهد زیرا حس می‌کنم که صاحب خانه‌ای هستم. نمی‌دانم که این عادتی است که از گذشته در من به جای مانده است با آن‌که خطرات این خانه هم حتی آن‌قدر زیاد است که مرا از خواب شیرین باز می‌دارد زیرا که هر چند گاه ناگهان از خواب خوش می‌پرم و به خاموشی و سکوتی که شب و روز در این‌جا حکم‌فرماست گوش می‌دهم. لبخندی از رضایت می‌زنم و آن‌گاه با عضلات سست به خواب شیرین‌تری فرو می‌روم. بیچاره افراد بی‌خانمان و سرگردانی که در راه‌ها و جنگل‌ها برای گرم کردن خود به میان انبوه برگ‌ها فرو می‌روند یا به میان لانة رفقای خود پناه می‌برند و پیوسته در معرض بلیات ارضی و سماوی هستند من در این‌جا در اطاقی که از هر جهت امن است خفته‌ام. در لانة من بیش از پنجاه تا از این اطاق‌ها هست و هر چقدر که بخواهم در حالتی بین چرت و خواب آسوده می‌گذرانم. تقریباَ در وسط لانه در محلی که با دقت جهت پناه بردن به آن‌جا به هنگام خطر فوق‌العاده ناشی از محاصره و احتمالاَ تعقیب فوری اختیار شده است دژ مستحکم قرار دارد، در ضمن آن‌که بقیه لانه بیشتر حاصل فعالیت شدید فکری است تا کوشش بدنی این دژ مستحکم نتیجه نهایت کوشش و رنج فراوان تمام اعضای بدن من است. چند بار در نومیدی معلول خستگی فوق‌العاده نزدیک بود که به کلی دست از کار بردارم خود را به گوشه‌ای می‌افکندم و نفس‌زنان لانه را به باد ناسزا می‌گرفتم و خود را کشان‌کشان از لانه بیرون می‌بردم و لانه را در معرض دید همه می‌گذاشتم ، انجام دادن این کار برایم ممکن بود زیرا دیگر خیال بازگشتن به آن را نداشتم تا آن‌که سرانجام پس از ساعت‌ها و روزها توبه‌کنان بازمی‌گشتم و وقتی می‌دیدم که لانه دست‌نخورده مانده است می‌توانستم تقریباَ صدای خود را برای دعای شکر‌گذاری بلند کنم و در خوشحالی و دل‌گرمی باز به کار خویشتن می‌پرداختم. رنج‌های من در ساختمان دژ مستحکم مرکزی بیشتر می‌شد و غیر ضروری به نظر می‌رسد( غیر ضروری از این جهت که لانه هیچ سود واقعی از آن رنج‌ها نمی‌برد) برای آن‌که در آن مکانی که طبق محاسبات من باید دژ مستحکم بنا گردد خاک خیلی شل و شن‌دار بود و بایستی کوبیده می‌شد و به صورت مواد محکمی درمی‌آمد تا دیواری جهت اطاق زیبای آن بشود. اما برای چنین کاری تنها افزاری که در اختیار دارم پیشانی‌ام است، لذا ناچار بودم که شب و روز هزارها هزارها بار پیشانی‌ام را به شدت به زمین بکوبم و وقتی که خون از آن جاری می‌شد خوش‌وقت می‌شدم زیرا این علامت آن بود که دیوارها دارند محکم می‌شوند چنان‌که به این ترتیب همه باید تصدیق کنند که ساختمان دژ مستحکم مرکزی لانه‌ام برای من بسیار گران تمام شد. در این دژ مستحکم همه زاد و توشة خود را و آن‌چه بیش از نیاز روزانه که در لانه شکار می‌کردم یا از شکار بیرون لانه به دستم می‌رسید جمع می‌کردم و بر روی هم می‌انباشتم. این محل چنان وسیع است که خوراک نصف سال من هم نمی‌تواند آن را پر کند. و در نتیجه می‌توانم انبارهای خود را تقسیم‌بندی کنم و در میان آن‌ها راه بروم و با آن‌ها بازی کنم و از تماشای فراوانی و رایحة گوناگون آن لذت ببرم. این کار که تمام شد می‌توانم همواره طبق آن محاسبات خودم را تنظیم کنم و نقشه‌های شکارهای آینده را با در نظر‌گرفتن فصل سال طرح کنم. گاهی اتفاق می‌افتد که چنان- ذخیرة فراوانی در اختیار دارم که از سیری دست به جانورانی که در لانه‌ام به هر سو می‌دوند نمی‌زنم. گو این‌که این عمل مقرون به عقل نیست. توجه همیشگی من به امور دفاعی مستلزم آن است که غالباَ در نظریاتم نسبت به چگونگی ساختمان لانه‌ام تغییرات و اصلاحاتی ( البته به میزان جزیی) بدهم. در این موارد گاهی به نظرم دژ را پایگاهی اساسی دفاع قرار دادن متضمن مخاطراتی می‌رسد. شاخه‌ها و شعبه‌های لانه‌ام امکانات بسیاری در برابر من می‌گذارد. و به نظرم چنین می‌رسد که بهتر است ذخیرة خود را پراکنده سازم و در اطاق‌های کوچکتری قرار دهم. لذا از هر سه اطاق یکی را برای انبار ذخیره یا از چهار اطاق یکی را برای انبار مرکزی و از دو اطاق یکی را برای انبار خوراک اضافی و امثال آن در نظر می‌گیرم. یا آن‌که از بعضی از دالان‌ها به کلی چشم می‌پوشم و در آن‌ها هیچ خوراکی ذخیره نمی‌کنم تا هر دشمنی که به آن‌جا رسید بوی خوراک را نشنود یا آن‌که معدودی از اطاق‌ها را به نسبت فاصله از در خروجی کاملاَ به طور تصادفی انتخاب می‌کنم هر یک از این نقشه‌های جدید متضمن کارهای سنگین است. باید ابتدا محاسبه کنم و آن‌گاه انبارهایم را به مکان‌های جدید انتقال دهم، درست است که این کار را در هنگام استراحت و بدون شتاب می‌کنم و البته واضح است که به دندان گرفتن و بردن چنین خوراک‌های خوبی و دراز کشیدن به میل خویش و از همه بهتر گاهی گاز کوچکی هم به آن‌ها زدن نامطبوع نیست اما وقتی ناگهان از خواب بیدار شدید و به این حقیقت برخوردید که ترتیب فعلی انبار به کلی غلط است ممکن است که خطرات بزرگی به‌ بارآورد و احساس کنید که باید بدون توجه به خستگی و به میل شدیدی که به خواب دارید آن‌ را اصلاح کنید آن احساس چندان مطبوع نیست. در چنین موقعی است که من شتاب می‌کنم و می‌دوم. در نتیجه هیچ فرصتی برای محاسبه ندارم. زیرا که من در آتش اشتیاق انجام نقشة کاملاَ جدید و رضایت‌بخش خویش می‌سوزم. هرچه دم دهانم می‌آید به دندان می‌گیرم و با شتاب آن را می‌کشم و آه‌کشان و ناله‌کنان و افتان و خیزان پیش می‌روم و هیچ چیز جلوی مرا نمی‌تواند بگیرد تا یک تغییر کلی و ظاهراَ خطرناک در من به وجود آید و بیداری کامل کم‌کم مرا هشیار کند. به سختی می‌توانم شتاب آمیخته با ترس خود را درک کنم. آن‌گاه در آرامش عمیق خانه‌ام که خودم آن را دست‌خوش پریشانی ساخته‌ام نفس راحتی می‌کشم و به آسایشگاه خود می‌روم و بی‌درنگ در نتیجة این خستگی تازه بار دیگر به خواب می‌روم و به هنگام برخاستن می‌بینم که از دهانم مثلاَ موشی آویزان است که گواه رنج‌های شب پیشین من است ولی اینک چون خواب و خیال به‌نظر می‌رسد. آن‌گاه بار دیگر به‌نظر چنین می‌رسد که بهترین نقشه همانا گردآوری همة ذخیره خوراک در یک مکان است. انبار کردن در اطاق‌های کوچک چه نتیجه دارد؟ به هرحال من چقدر خوراک می‌توانم در آن‌ها ذخیره کنم؟ آن‌چه در آن‌جاها می‌گذارم راه را بند می‌آورد و به هنگام گریز از دست دشمن به جای کمک مانع راه من می‌شود. در عین‌حال که این کار احمقانه است ولی باز حقیقتی است که شخص نتواند کلیة ذخایر خوراک خود را ببیند و نتواند در یک نگاه آن را برآورد کند به غرور ذاتی او لطمه وارد می‌شود. از این گذشته آیا در هنگام تقسیم خوراک‌هایم در میان انبارهای مختلف بسیاری از آن نابود نمی‌شود؟ من که نمی‌توانم دائماَ در همه دالان‌های لانه‌ام در گردش باشم و چهار راه‌ها را مراقبت کنم که همه چیز مرتب و منظم باشد. فکر تقسیم و توزیع انبارها و ذخایر البته بسیار خوبست در صورتی‌که از دژ مستحکم من چند تای دیگر هم وجود می‌داشت! راستی، اما کی حاضر است آن‌ها را بسازد؟ به هرحال اکنون دیگر دیر شده و نمی‌شود آن را در نقشه اساسی لانه‌ام گنجاند. اما باید اذعان کنم که این خودش نقص و عیب لانة من است و همیشه این نقص و عیب است که از هر چیز فقط یک نمونه موجود باشد، و اعتراف می‌کنم که در تمام مدتی که سرگرم ساختمان لانه‌ام بودم احساس مبهمی شبیه یک الهام همواره فکرم را تحریک می‌کرد که باید و چند دژ محکم بسازم. این فکر مبهم بود اما اگر آن را می‌پذیرفتم آشکار و صریح می‌شد. به آن وقعی نگذاشتم و احساس می‌کردم که برای انجام چنین کار بزرگی خیلی ناتوان هستم و حتی چنان ضعیف بودم که از تصور لزوم آن نیز عاجز بودم. خویشتن را با امید اینکه ساختمانی که در موارد دیگر مناسب به نظر نرسد درمورد وضع خاص و استثنایی کافی است قانع می‌کردم شاید دست تقدیر خواستار حفظ پیشانی‌ام بود که تنها وسیله کار من به‌شمار می‌رفت. بدین نحو من فقط یک دژ محکم دارم. اما ترس مبهم این‌که تنها یکی کافی نیست ناپدید شده است. گو این‌که آن فکر صحیح باشد اما من باید خویشتن را با داشتن یک اطاق بزرگ راضی کنم اطاق‌های کوچک جای آن اطاق بزرگ را نمی‌تواند بگیرد و لذا وقتی که این اعتقاد در من قوت گرفت بار دیگر شروع به حمل همة ذخایر خویش به دژ مستحکم می‌کنم تا مدتی از این‌که همه دالان‌ها و اطاق‌ها خالی است و ذخیرة موجودی من در دژ مستحکم انباشته می‌گردد و از آن روایح مختلف جان‌فزا به اطراف پراکنده می‌شود که هر یک از آن‌ها کافی است مرا به نوعی خوش‌حال کند و هر یک از آن‌ها را می‌توانم حتی در مسافت دوری از دورترین دالان‌ها تشخیص دهم احساس راحت و آسایش خاطر می‌کنم . آن‌گاه دوران‌های خوش بخصوصی را می‌گذرانم که در آن اوقات خواب‌گاهم را مرتباَ عوض می‌کنم و همواره به تدریج خود را به مرکز نزدیک‌تر می‌کنم و بیشتر در بوهای عمیق و مخلوط فرو می‌روم تا آن‌که دیگر نمی‌توانم خودداری کنم. یک شب به داخل دژ مستحکم می‌تازم و خویشتن را با حرص تمام به روی ذخیره خویش می‌اندازم و از بهترین لقمه‌هایی که بتوانم نصیب می‌گیرم و شکم خوراکی می‌کنم تا آن‌جا که دیگر تا گلو از طعام پر می‌شوم. ساعات خوش ولی خطرناکی را می‌گذرانم. زیرا هر کس که راهش را بلد باشد می‌تواند به آسانی و بدون این‌که هیچ خطری متوجه می‌شود مرا نابود سازد. در این مورد هم فقدان انبار بزرگ دومی یا سومی به ضرر من تمام می‌شود چون که وجود یک انبوه بزرگ خوراک است که مرا چنین فریفته و از خود بی‌خود می‌سازد. کوشش می‌کنم که خود را در برابر این وسوسه خطرناک حفظ و از آن دوری کنم. پخش کردن ذخیره‌ام در انبارهای متعدد یکی از این تدابیر است. بدبختانه این نیز مثل تدابیر دیگر موجب حرص و ولع بیشتر می‌شود تا آن‌که به کلی چشم خودم کور می‌شود و بالنتیجه همة نقشه‌های دفاعی مربوط به این امر را تغییر می‌دهم. برای آن‌که بار دیگر آرامش خاطرم را بازیابم به بازرسی لانه می‌پردازم و پس از آن‌که اصلاحات به عمل آمد غالباَ دست از کار برمیدارم گو این‌که فقط برای مدت کوتاهی باشد. در چنین مواردی دشواری دست کشیدن از آن برای مدت زیاد ناهنجار است و حتی خودم لزوم نیازمندی چنین گردش‌های کوتاه را صریحاَ درک می‌کنم. با متانت مخصوصی به در خروج نزدیک می‌شوم. در مدت اقامتم در لانه از نزدیک شدن به آن خودداری می‌کنم و حتی به دالان پیچ درپیچی که به آن در منتهی می‌شود نمی‌روم. وانگهی رفتن به آن‌جا کار آسانی نیست برای‌ این‌که در آن‌جا یک رشته دالان‌های پیچ درپیچ باریک تعبیه کرده‌ام. از آن‌جا بود که من شروع به کار ساختمان کردم و هیچ امیدی به تمام کردن کار طبق نقشة خودم نداشتم. آن‌وقت کار را نیمه جدی گرفتم و در ایجاد دالان‌‌های پیچ در پیچ سردرگم در آن محل که به نظرم تاج لانة من بود لذت می‌بردم. اما امروز که با انصاف بیشتری قضاوت می‌کنم به نظرم این هنرنمایی عمل بیهوده‌ای می‌رسد که با این‌که از لحاظ تصور بسیار عالی است باز متناسب سایر اجزاء لانه‌ام نیست. در آن روزگار با خود می‌گفتم که این در اصلی لانه‌ام است و با لحن تمسخر‌آمیز دشمنان نامریی خود را مخاطب قرار می‌دادم و آن‌ها را در خیال می‌دیدم که در میان دالان‌های پرپیچ و خم گرفتار شده‌اند معهذا این قسمت درواقع ظاهرسازی بیهوده‌ای بیش نیست و به دشواری می‌تواند در برابر یک حملة شدید یا حملات دشمنی که برای نجات جان خود تلاش می‌کند تاب بیاورد. آیا لازمست که این قسمت از لانه‌ام را تجدید ساختمان کنم؟ اینک که اتخاذ این تصمیم را به تأخیر می‌اندازم و احتمالاَ دالان پرپیچ و خم نیز کماکان به جای خواهد ماند. کار بسیار دشواری است که در پیش دارم . این کار متضمن بزرگ‌ترین خطراتی است که بتوان تصور کرد. هنگامی‌که به ساختمان این لانه دست زدم نسبتاَ آرامش خاطری داشتم و خطرات آن از سایر خطرات بیشتر نبود اما پیش گرفتن چنین کاری اینک برابر با جلب توجه عموم است وانگهی چنین کاری امروزه غیر ممکن است. من از داشتن چنین لانه‌ای خوشوقتم و هنوز به این کامیابی خود دل‌‌بسته‌ام اگر هم حملة شدیدی صورت گیرد آیا هیچ طرحی برای در ورودی وجود دارد که بتواند مرا نجات بخشد؟ مدخل لانه ممکن است کسی را فریب دهد و او را گمراه کند و متهاجم را به نهایت پریشان‌حال سازد و همین مدخل فعلی هم از عهدة همة این‌ها به آسانی برمی‌آید اما یک حملة شدید واقعی را باید با بسیج آنی همة منابع موجود در لانه و همة نیروهای جسمی و روحی که امری بدیهی‌ است رفع کرد، لذا مدخل را می‌توان همان‌گونه که هست به حال خود گذاشت. لانه به قدری نقایص غیرقابل احتراز ناشی از وضع طبیعی زمین دارد که این تنها نقص را که مسئول آن خود من بوده‌ام و پس از وقوع حادثه‌ای آن را رسماَ می‌پذیرم در قبال آن ناچیز است. با وجود این‌ من به این موضوع اذعان دارم که این غفلت گاه‌گاهی بلکه پیوسته مرا پریشان می‌سازد علت این‌که در هنگام گردش معمولی خویش را از رفتن به سوی این قسمت خودداری می‌کنم برای آن است که منظرة آن برای من دردناک است به این علت است که نمی‌خواهم همواره نقصی را که در خانه‌ام هست به خاطر آورم گو این‌که این نقص آنی از ذهنم دور نیست و مرا رنجه می‌‌دارد. بگذار این نقص در ورودی هم‌چنان بجای بماند. دست‌کم می‌توانم تا آن‌جا که ممکن است از نگاه کردن به آن خودداری کنم. هرگاه فقط در ورودی گام بردارم حتی اگر چند دالان و اطاق فاصله درمیان باشد باز خویشتن را در خطری بزرگ می‌بینم که پنداری موهایم دارد کم می‌شود و در یک لحظه ممکن است همة آن‌ها بریزد و مرا برهنه و لرزان در معرض چنگال‌های دشمن بجای گذارد. آری تصور در ورودی مرا به این حال می‌اندازد حتی راه پیچ در پیچی که به آن منتهی می‌شود مرا از همه بیشتر پریشان خاطر می‌سازد.
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  ویرایش شده توسط: behnaz1989   
زن

 
قسمت دوم
گاهی در خواب می‌بینم که آن‌ را تجدید ساختمان کرده‌ام و به کلی و به سرعت در عرض یک شب با نیروی فوق‌العاده‌ای تغییر داده‌ام به طوری که هیچ کس متوجه آن نمی‌شود و دیگر غیر قابل تسخیر شده است. آن شب‌هایی که چنین خواب‌هایی می‌بینم شیرین‌ترین شب‌های عمر من است و چون برمی‌خیزم هنوز اشک شادمانی و فراغت خاطر بر روی ریش من می‌درخشد. به این ترتیب باید هر وقت از لانه بیرون می‌روم از شبکة سردرگم جان‌آزاری که حاصل دسترنج خود من است بگذرم و جسماَ و روحاَ عذاب بکشم و شکنجه ببینم و هرگاه که اتفاقاَ لحظه‌ای در پیچ و خم آن گم می‌شوم سخت پریشان و فوق‌العاده ملول می‌گردم و کار دست‌های من هنوز بهترین گواه قابلیت آن است چنان‌که مدت‌هاست به این عقیده باقی هستم.
آن‌گاه خویشتن را در زیر پوشش می‌یابم. خزه از مدت‌ها پیش دست نخورده مانده است زیرا من دیر به دیر از لانه بیرون می‌آیم و اینک فقط یک فشار جزیی سر من کافی است که به دنیای بیرون برسم تا مدت‌ها جرأت نمی‌کنم که آن فشار اندک را بیاورم و اگر به خاطر آن نبود که ناچار بودم یک بار دیگر از دالان‌های پر پیچ و خم بگذرم بیرون نمی‌آمدم و باز برمی‌گشتم. حالا فکر کنید لانه‌ات از هر جهت در امان است و به بیرون نیازی نداری در صلح و آرامش هستی و جای تو گرم است و غذای کافی داری و آقا و سرور منحصر همة دالان‌ها و اطاق‌های آن هستی اینک حاضری از همة این‌ها نه تنها چشم بپوشی بلکه آن‌جا را رها کنی و در دل این آرزو را می‌پزی که بی‌شک آن را بازیابی و با وجود این آیا این امری خطرناک نیست و بسیار خطرناک نیست؟ آیا هیچ دلیلی منطقی برای این کار در دست داری؟ خیر برای چنین کارهایی هیچ دلیل منطقی وجود ندارد با وجود این باز هم در تله را برمی‌دارم و به بیرون می‌روم و آن را به جای اول بازمی‌آورم و از آن محل پرخاطره خود را به سرعت دور می‌سازم. با این همه واقعاَ آزاد نیستم درست است که دیگر در دالان‌های تنگ محصور نیستم و بلکه در جنگل پهناور جولان می‌زنم و احساس نیروی جدیدی در تن خود می‌کنم که حتی در دژ بزرگ آن اگرچه ده برابر وسعت حقیقی آن وسعت می‌داشت امکان چنین احساسی در میان نبود، خوراک هم در این بالا بهتر است گو این‌که شکار مشکل‌تر است و کامیابی کمتر، اما نتایج آن از هر لحاظ گران‌بهاتر است من این‌ها را انکار نمی‌کنم من قدر آن را می‌دانم و از آن مثل بیشتر جانوران استفادة حتی کامل‌تری برای این‌که مثل یک ولگرد جهت وقت گذراندن و بازی یا از شدت استیصال شکار نمی‌کنم بلکه با آرامش خیال و با حساب درست به کار می‌پردازم. من هم‌چنین برای ابد محکوم به این زندگی آزاد نیستم زیرا می‌دانم که عمر من محدود است و نمی‌توانم جاودان در این‌جا به شکار بپردازم و هرگاه که ازین زندگی خسته شدم و خواستم از آن دست بکشم قدرتی هست که نمی‌توانم دعوت آن را اجابت نکنم و به سویش نروم لذا می‌توانم وقت خود را در این‌جا کاملاَ فارغ‌البال و در نهایت خوشی بگذرانم یا بهتر بگویم بایستی بتوانم ولی درواقع نمی‌توانم لانه‌ام خیلی فکر مرا مشغول می‌دارد. من از در ورودی آن به سرعت می‌گریزم. اما بار دیگر زود به آن‌جا می‌شتابم. یک پناهگاه مخفی خوب جستجو می‌کنم و اینک از بیرون شب و روز مراقب مدخل لانه‌ام هستم. اگر می‌خواهید، مرا دیوانه بخوانید، اما این عمل به من لذت و خوشی بی‌پایان می‌دهد درین مواقع وضع چنان است که گویی من کمتر به خانه‌ام توجه دارم تا به خوابیدنم و لذت بردن از خواب عمیق و در عین‌حال با نهایت دقت مراقب خودم هستم. خوش‌بختانه می‌توانم شبح‌هایی را که شب‌ها در خواب با ضعف و بیچارگی با آن‌ها روبرو می‌شوم در هنگام بیداری با خاطری آرام مورد تجزیه و قضاوت قرار دهم. عجیب‌ آن‌که درمی‌یابم که آن‌چنان‌که تصور می‌کنم وضع من بد نیست و شاید پس از بازگشتن به لانه‌ام نیز همین‌طور فکر کنم. درین مورد( شاید در موارد دیگر هم صدق کند اما درین مورد مخصوصاَ ) این گردش‌های من به راستی غیرقابل اجتناب هستند. با آن‌که در لانه‌ام را در یک محل دورافتاده گذاشته‌ام باز هم اگر کسی یک هفته مراقبت کند به این نتیجه می‌رسد که آمد و رفت در آن‌جا بسیار است . اما بی‌شک بهتر است که در لانه در محل پر رفت و آمدی باشد که سرعت آمد و رفت به کسی مجال دقت ندهد تا آن‌که در محل دورافتاده‌ای باشد که اولین رونده آن را با کنجکاوی و سر فرصت کشف کند. در جای پرآمد و رفت دشمنان بسیارند و همدستان و مددکاران آن‌ها هم زیادند، اما این‌ها با هم پیکار می‌کنند و در جنگ و گریز به سرعت از جلوی در لانه می‌گذرند، بدون آن‌که متوجه آن بشوند. در همه مدت مراقبت کسی را ندیدم که با کنجکاوی عقب در لانة من بگردد که این هم به نفع من و هم به نفع اوست زیرا که در آن حال تشویشی که از لانه دارم بی‌درنگ و بدون تأمل به گلویش می‌پریدم. درست است که بعضی از مزاحمان چنانند که من هیچ جرأت نزدیک شدن به آن‌ها را ندارم و به مجرد آن‌که احساس کردم و بو بردم که یکی از آن‌ها از دور می‌آید می‌گریزم و نمی‌توانم با قطع و یقین راجع به قصد آن‌ها به لانه‌ام قضاوت کنم، اما دست‌کم با اطمینان می‌توانم بگویم که وقتی بلافاصله به در لانه‌ام بازمی‌گردم از آن‌ها اثری نمی‌بینم و در لانه‌ام را هم دست‌نخورده می‌یابم. گاهی تصور می‌کنم که دنیا دیگر با من سر دشمنی ندارد و خصومت آن یا قطع شده یا تسکین یافته است یا استواری لانه مرا از پیکارهای نابودکنندة گذشته بی‌نیاز ساخته است. این لانه شاید از بسیاری جهات و موارد مرا از خطر حفظ کرده . در عین این‌که من در داخل بودم و هیچ خبری نداشتم
.این تصور گاهی چنان مرا تحت تأثیر قرار داده است که به اندیشة کودکانة بازنگشتن به لانه و اقامت دائمی در مدخل آن و نگهبانی آن و نگاه خیرة دائمی به آن افتاده‌ام و در این امور لذت و خوشی دل خویش را جسته‌ام که اگر توی لانه بودم چقدر محفوظ بودم. بله آدم از خواب‌های خوش کودکانه زود بیدار می‌شود. این حفاظی که من از بیرون بدان می‌نگرم تا چه مقدار واقعیت دارد؟ آیا جرأت دارم که خطری را که توی لانه هست بر اساس مشاهدات خودم از بیرون بسنجم؟ .....
..... آیا دشمنان می‌توانند به وجود من به هنگامی که در لانه نیستم پی ببرند؟ بی‌شک تا حدودی از وجود من آگاه هستند، اما نه آگاهی کامل. آیا همان آگاهی کامل خود تعریف حقیقتی خطر نیست؟ لذا تجربیاتی که من در نظر دارم تجربیاتی ناقص هستند و فقط به خاطر رفع ترس من اقامه شده‌اند که امنیت دروغین در فکر ایجاد کنند و مرا در برابر خطرات عظیم بی‌پناه بگذارند نه آن‌ چنان‌که تصور می‌کردم در خواب مراقب خودم نبودم. زیرا من می‌خوابیدم و دشمن نابود‌کننده بیدار بود. شاید او یکی از آن‌هاست که از در ورودی بی‌آن‌که توجهی به آن داشته باشد می‌روند و مثل خود من فقط می‌خواهند بدانند که در دست‌نخورده است و در غیاب صاحب‌خانه می‌توانند در آن رخنه کنند، یا این‌که می‌دانند که صاحب‌خانه در آن‌جا نیست می‌دانند که او بی‌خبر از همه جا در میان بوته‌ها خوابیده است و من از آن کمین‌گاه خود بیرون می‌آیم و فکر می‌کنم که به قدر کافی در بیرون لانه مانده‌ام. دیگر در خارج چیزی نیست که پندی به من بیاموزد . آرزو می‌کنم که با عالم بیرون خداحافظی کنم و به لانه‌ام بروم و دیگر باز نگردم و بگذارم هرچه پیش آید خوش آید شعار من باشد و دیگر دست از این نگهبانی بیهوده بردارم. اما پس از آن‌که مدتی آن‌چه در پیرامون لانه می‌گذرد زیر نظر گرفتم متوجه می‌شوم که قادر به گرفتن تصمیم قطعی برای پایین رفتن به داخل لانه‌ام نیستم که ممکن است این حرکت من جلب توجه دشمن را بکند و پس از بستن در ندانم در پشت سر من و در بیرون لانه چه می‌گذرد. از یک شب طوفانی استفاده می‌کنم و با شتاب غنایم خویش را گردآوری می‌کنم. مثل این‌که کار من با موفقیت همراه بوده اما این‌که این عمل واقعاَ با موفقیت قرین بوده وقتی معلوم می‌شود که به داخل لانه رفته باشم. ممکن است موقعی به آن پی ببرم که خیلی دیر شده باشد. لذا دست از این قصه برمی‌دارم و داخل لانه نمی‌شوم. یک لانه آزمایشی دیگری به قد خودم می‌سازم که البته از مدخل حقیقی لانه سابق خیلی دور است و در آن‌ را با خزه می‌پوشانم. به آن سوراخ می‌روم و در آن را از پشت می‌بندم و ساعت‌های متوالی گوش به زنگ می‌نشینم.
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
قسمت سوم
سپس خزه‌ها را به کنار می‌زنم و بیرون می‌آیم مشاهداتم را خلاصه می‌کنم اما این مشاهدات بسیار ناجورست و خوب و بد دارد. هیچ‌گاه نتوانسته‌ام اصل عمومی و یا روش مطمئنی برای فرو رفته به لانة سابق بیابم. در نتیجه هنوز نتوانسته‌ام تصمیم قطعی برای رفتن به لانه بگیرم و لزوم انجام آن مرا به تنگ آورده است . تقریباَ به این نتیجه رسیده‌ام که نزدیک است تصمیم بگیرم که به نقاط دوردست بروم و همان زندگی راحت سابقم را از سر بگیرم که در آن هیچ تأمین نبود و یک سلسله خطر پی‌درپی مرا تهدید می‌کرد و به همین علت هم خطرات کوچک را نمی‌دیدم. اما شک نیست که چنین تصمیمی جز حماقت صرف چیزی نیست و معلول زندگی در محیط آزاد بی‌تعقل است. این لانه هنوز هم مال منست و فقط باید یک گام بردارم و در امنیت به زندگی ادامه دهم. همة تردیدها را کنار می‌گذارم و در روز روشن به جلوی آن می‌روم و مصمم هستم که خزه را از جلو آن بردارم. اما به انجام دادن آن قادر نیستم و با شتاب خویشتن را عمداَ به میان بتة خاری می‌افکنم، تا خود را تنبیه کرده باشم. تنبیه برای کیفر گناهی که خودم از آن آگاهی ندارم. سرانجام در آخرین لحظه ناچار می‌پذیرم که کار درستی کرده‌ام و رفتن به داخل لانه و ترک گفتن چیزهایی که بسیار دوست دارم حتی برای یک مدت کوتاه و گذاشتن آن‌ها در دسترس دشمنانم که در کمین و روی درختان و در هوا هستند، غیر ممکن است. ضمناَ خطر هم امری تصوری و تخیلی نیست بلکه بسیار واقعیت دارد. لازم نیست که دشمن بخصوصی در کمین من باشد ، بلکه ممکن است که موجود یا حیوان کوچک تنفر‌انگیزی به خاطر کنجکاوی و فضولی در تعقیب من باشد و این کنجکاوی او موجب جلب افکار جهانیان به سوی من گردد، از این بدتر این‌که کسی از هم‌جنسان من که در صدد است لانه‌ای را که در ساختن آن رنج نبرده است تصاحب کند در دنبال من باشد. اگر او همین الان برسد و اگر او در نتیجة حرص ناپسندش در لانة مرا پیدا کند و به آن بپردازد و شروع به برداشتن خزه از جلوی آن بکند و اگر او واقعاَ موفق شود که به جای من در آن بلولد تا جیی که به مرکز آن برسد اگر همة این امور روی می‌داد احتیاط را به کلی به یک سو می‌نهادم و از فرط خشم بر روی او می‌پریدم و او را گاز می‌گرفتم و گوش‌هایش را از استخوان‌هایش می‌کندم، او را می‌کشتم و خونش را سرمی‌کشیدم و جسدش را در میان غنایم و ذخیرة انبارم می‌افکندم، اما از همة این‌ها مهم‌تر این‌که با این عمل بار دیگر به داخل لانه‌ام راه یافته بودم. دلم چنان مشتاق رفتن به لانه است که حاضرم همان راه‌های پر پیچ و خم و بغرنج را نیز درود بگویم اما باز هم اول کاری که می‌کنم این است که آن پردة خزه را پایین می‌اندازم و تا پایان عمر در پشت آن در آرامش به سر می‌برم. اما کسی نمی‌آید و هم‌چنان تنها به حال خودم باقی هستم. از آن‌جا که همواره دشواری کارم مرا رنج می‌دهد، ترسم خیلی کم شده است و اینک دیگر گویی هیچ از نزدیک شدن به در لانه نمی‌هراسم و هم‌چنان در پیرامون آن می‌گردم که پنداری دشمنی هستم در صدد یافتن موقعیتی برای دست‌برد به آن. اگر کسی را داشتم که می‌توانستم به او اعتماد کنم و او را به جای خودم برای نگهبانی می‌گذاشتم آن‌گاه می‌توانستم در نهایت آرامش خیال داخل شوم، با آن فرد قابل اعتماد قراری می‌گذاشتم که در غیاب من امور را با نهایت توجه زیر نظر بگیرد و تا مدت طولانی بسیار بعد از آن‌که به داخل لانه رفتم همة جوانب را مراقبت کند و اگر علامتی از خطر دید ضرباتی به پردة در خزه بزند و اگر چیزی ندید که البته لازم به چنین کاری نیست. با این کار دیگر ترس من به کلی ناپدید می‌شود و از آن اثری به جای نمی‌ماند، ولی آیا آن فرد مورد اطمینانم از من هیچ عوض نمی‌خواهد اقلاَ نمی‌خواهد که من لانه‌ام را به او نشان بدهم؟ همین نشان دادن لانه‌ام به بیگانه و آزاد گذاشتن او در آن برای من نهایت رنج و عذاب است . من آن را برای خودم ساخته‌ام نه برای تماشای دیگران. در آن‌وقت است که گمان می‌کنم خواهش او را رد کنم. با آن‌که او تنها کسی بود که به من امکان راه یافتن به لانه را داد باز هم حاضر نیستم چنین عملی را بکنم برای این‌که یا باید بگذارم او تنها برود که اصلاَ تصور آن را هم نمی‌توانم بکنم یا آن‌که با هم برویم که آن امتیازی که می‌خواهم ، یعنی آن‌که او در غیبت من مراقب باشد از میان می‌رود. در حقیقت هم چگونه می‌توانم به او اعتماد کنم؟ آیا به کسی که مدت‌ها زیر نظر من است یا کسی که از نظر من غایب است و پرده‌ای از خزه بین ما حایل است می‌توان یکسان اعتماد کرد؟

به آسانی می‌توان به کسی که تحت نظر شماست یا کسی که ممکن است هر لحظه تحت نظر شما قرار گیرد اعتماد کرد. حتی ممکن است به کسی که از شما دور است اعتماد کنید اما اعتماد کردن به کسی که در بیرون لانه است در حالی‌که خود شما در داخل لانه هستید( یعنی در جهانی دیگر) به نظر من غیر ممکن است. اما چنین ملاحظاتی اصلاَ لازم نیست. همین قدر تصور کنید که در حین رفتن به داخل لانه یا پس از آن‌که آن‌جا فرود آمدم، یکی از اتفاقات بی‌شمار جهان آن فرد مورد اعتماد مرا از انجام دادن وظیفة خویش بازدارد ‌آن‌گاه این سانحة کوچک چه نتایج مترقبی که برای من به بار نمی‌آورد؟ اما اگر کسی به‌طور کلی به آن بنگرد من هیچ حق گله و شکایت از تنهایی ندارم و نمی‌توانم بگویم کسی نیست که بتوانم به او اعتماد کنم. بدون تردید ازین رهگذر چیزی از دست نمی‌دهم که هیچ بلکه از بسیاری از مشقات نیز می‌رهم. فقط می‌توانم به خودم و به لانه‌ام اعتماد داشته باشم. می‌بایستی از پیش این فکرها را می‌کردم و آن زمان برای پیش‌گیری این ناراحتی‌هایی که حال گریبان‌گیرم شده اقدام می‌کردم. وقتی به ساختن لانه کردم دست‌کم تا اندازه‌ای این امر ممکن بود. می‌بایستی چنان لانه را می‌ساختم که دو در ورودی داشته باشد و وقتی از یکی داخل می‌شدم، بی‌درنگ به در دیگر می‌رفتم و پردة خزه را از جلوی در آن پس می‌کردم و چند شبانه‌روز از آن‌جا دیگران را می‌پاییدم. تنها راه صحیح کار همین بود. درست است که دو در ورودی خطر را دوچندان می‌کرد اما این امر نمی‌بایستی مانع کار من می‌شد آن دری را که از آن می‌خواستم به منظور مراقبت استفاده کنم خیلی تنگ می‌گرفتم. با این وصف افکار فنی دور و درازی را برای نقشة یک لانة کامل و بی‌عیب و نقص شروع کردم و در دریای رؤیا ، فرو می‌رفتم و این امر از آتش التهاب من اندکی می‌کاست. با چشمان بسته و با حظ وافری خویشتن را در عالم خیال می‌دیدم که نقشة صحیح و کامل من چنان است که بی‌آن‌که کسی متوجه من شود آزادانه به داخل لانه می‌روم و بیرون می‌آیم در ضمن آن‌که در آن‌جا خوابیده و در دریای فکر غوطه‌ور می‌شوم و این نقشه‌ها را بسیار تحسین می‌کنم ( البته این‌ها فقط پیش‌رفت‌های فنی است و نه امتیازات واقعی) زیرا که این آزادی رفت و آمد برای من چه حاصلی دارد؟ این فکر آزادی حاکی از سرشت ناراحت و تردید درونی و میل‌های نامطلوب و تمایلات شرارت بار است. و وقتی دست می‌دهد ، که کسی فکر وجود لانه‌ای را می‌کند که در چند قدمی واقع است و در صورتی‌ که کسی بخواهد، در درون آن آرامش و آسایش همیشه فراهم است. فعلاَ که در بیرون آن هستم و درصدد بازگشتن هستم و برای این کار طرح‌ها و نقشه‌های فنی بسیار ضروری است. اما شاید چندان هم ضروری نباشد. آیا این بی‌انصافی نیست که لانه را در هنگام وحشت‌زدگی عصبی فقط سوراخی بپندارم که چون به آن‌جا رفتم از گزند و آسیب روزگار مصون هستم؟ یقین است که این سوراخی است که از گزندها مصون است و چون خویشتن را در میان خطرات می‌بینم، آرزو می‌کنم که در میان آن سوراخ باشم و همان سوراخ مرا از خطرات مصون نگاه دارد.
از آن لانه جز یک سوراخ مصون از بلیات چیز دیگری توقع ندارم اما حقیقتاَ ( در موقع خطر این موضوع به چشم کسی نمی‌آید مگر با کوشش بسیار) لانه جای بسیار امنی است اما کافی نیست آیا می‌توان در داخل آن به کلی از خطرات و تشویش خاطر فارغ و آسوده بود؟ این تشویش‌ها با تشویش‌های عادی فرق دارند. این تشویش‌ها از لحاظ محتویات خویش عالی‌تر و کامل‌ترند. اما از حیث اثر نابود‌کننده و کشنده با آن‌ها فرقی ندارد. اگر این لانه را فقط به خاطر مصون نگاه‌داشتن خود ساخته بودم چندان نومید نمی‌شدم. اما نسبت به مقدار کار بسیاری که انجام داده‌ام و مصونیتی که از آن حاصل می‌شود( تا آن‌جا که دست‌کم می‌توانم ملاحظه کنم) چندان به سود من نیست.
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
قسمتچهارم
پذیرفتن این حقیقت فوق‌العاده دردناک است. اما چاره نیست وقتی که می‌بینم در آن به روی من که سازنده و صاحب این لانه هستم بسته شده است چاره‌ای ندارم جز پذیرفتن این حقیقت. اما با وجود این لانه فقط سوراخی نیست که پناهگاه باشد. وقتی در دژ مستحکم وسط آن می‌ایستم در حالی‌که پیرامونم را انبارهای پر از خواربار گرفته است و به ته دالانی که از آن‌جا منشعب می‌شود می‌نگرم، دالان‌هایی که بالا می‌روند و دالان‌هایی که سرازیر می‌روند و هم‌چنین دالان‌های عمودی و مدور و گشاد و تنگ بر طبق نقشة اصلی همه یکسان و خالی و آماده برای آن‌که از میان آن‌ها بگذرم و به اطاق‌هایی بروم که آن‌ها نیز ساکت و خالی هستند، آن‌گاه است که همة افکار عدم مصونیت و تأمین از خاطرم دور می‌شود. آن‌گاه احساس می‌کنم که این‌جا دژ و کاخ من است. دژی که با خاک سخت و به‌وسیلة دندان‌ها و چنگال‌هایم و با ضربات بسیار برای کوبیدن و سفت کردن آن تلاش کرده‌ام. این دژی است که به هیچ کس نمی‌تواند تعلق بگیرد و چنان به من تعلق دارد که ضربات دشمن خونی خود را در آخرین لحظة زندگی حاضرم با خشنودی تحمل کنم و خونم را جاری سازم و بدانم که بیهوده آن را نریخته‌ام زیرا روی خاک و زمینی ریخته‌ام که مال منست. بلی معنی ساعات خوشی که می‌گذرانم اینست گاهی در خواب آرام و خوشی فرو می‌روم و گاه بیدار و مراقب دالان‌ها هستم، این دالان‌هایی که این‌قدر مناسب حال من است و در آن‌ها می‌توان در آسایش پاها را دراز کرد و با خوشی و شعف کودکانه به این سو و آن سو دوید و دراز کشید و خواب‌های خوش دید و در خواب خوش فرو رفت. اطاق‌های کوچک‌تر را چنان می‌شناسم که با وجود شباهتی که همة آن‌ها به هم دارند حتی چشم‌بسته و کورمال کورمال آن‌ها را از هم تشخیص می‌دهم این دیوارها مرا در میان خود چنان آرام و گرم و راحت نگاه می‌دارد که یک پرنده در آشیانة خویش این‌چنین آسوده نیست. در این‌جا همه چیز آرام و خالی از اغیار است. اما در صورتی‌که این‌طور است چرا من در بیرون از لانه درنگ کرده‌ام؟ چرا می‌ترسم که مگر دشمن مداخله‌جو مرا تا ابد از تجدید دیدار لانه‌ام باز می‌دارد؟ خوب موضوع اخیر خوش‌بختانه امری است غیر ممکن . لازم نیست که دربارة امنیت حیاتی لانه‌ام فکر کنم. من و لانه‌ام چنان با هم یکی هستیم و به یک‌دیگر تعلق داریم که با وجود همة ترس‌هایی که در دل دارم در این‌جا احساس آسایش کامل می‌کنم و حتی احتیاج به غالب‌شدن بر تنفر از بازکردن در را ندارم و می‌توانم خود را راضی کنم که هم‌چنان به انتظار بمانم زیرا هیچ چیز نمی‌تواند ما را از هم جدا کند. به هر‌حال به نحوی از انحاء باز به لانه‌ام راه پیدا می‌کنم اما این دوری چقدر طول می‌کشد و چه اموری ممکن است تا آن زمان چه در این‌جا و چه در آن‌جا رخ دهد؟ این فقط مربوط به خود من است که این فاصله زمانی کوتاه کنم و بی‌درنگ به آن‌چه لازم و ضروری است بپردازم. آن‌گاه که از فرط خستگی دیگر توانایی فکر کردن ندارم و سرم آویزان شده و پاهایم می‌لرزد، نیم خواب کورمال کورمال به در ورودی نزدیک می‌شوم و آهسته پردة خزه را برمی‌دارم و داخل می‌شوم و از فرط حواس‌پرتی در را برای مدت طولانی بیهوده باز می‌گذارم و فوراَ هم به یاد این کار می‌افتم و برمی‌گردم، تا آن را ببندم. اما چه لزومی دارد که برای این کار برگردم؟ تنها چیز لازم نزدیک شده به پردة خزه است . باز به داخل می‌خزم و به پرده نزدیک می‌شوم فقط در چنین وضعی ممکن است به داخل لانه بروم. لذا در زیر خزه‌ها بر روی غنایم خون‌آلودم دراز می‌کشم و اینک دیگر از خوابی که مدت‌ها آرزوی آن را داشتم می‌توانم حظ و لذت ببرم. هیچ واقعه‌ای آرامش مرا به‌هم نمی‌زند و هیچ کس رد پای مرا نیافته است و در ماوراء خزه همة چیزها اقلاَ تا حالا عادی است اما حتی اگر اوضاع غیر عادی بود و آرام نبود شک دارم که می‌توانستم از خواب صرف‌نظر کنم و به نگهبانی بپردازم اینک جای خود را تغییر داده‌ام و از عالم بیرون به داخل لانه‌ام رفته‌ام و اثر آن را بی‌درنگ احساس کرده‌ام، این جهانی است جدید که به من نیروی تازه می‌بخشد و آن‌چه از خستگی در بیرون لانه احساس می‌کردم در این‌جا وجود ندارد. از سفری بازگشته‌ام که سرگردانی آن مرا از پا درآورده و به کلی خسته کرده است. اما همان منظرة خانة مأنوس و فکر همة کارهایی که باید انجام دهم و لزوم این‌که اقلاَ بازدیدی از دانه دانة اطاق‌ها بکنم و از همه مهم‌تر آن‌که بی‌درنگ به دژ مستحکم لانه‌ام بروم خستگی مرا مبدل به اشتیاق مفرط می‌کند. گویی از لحظه‌ای که به داخل لانه گام گذاشتم از خواب طولانی و عمیق برخاستم. اولین کار من بسیار پررنج است و باید همة حواسم را مصروف آن کنم و آن این‌که آن‌چه شکار کرده‌ام از دالان‌های پر پیچ و خمی که دیوارهای نازک دارد بگذرانم . با منتهای نیروی خود به کار می‌پردازم و کار را انجام می‌دهم. اما با مقایسه با سرعتی که معمولاَ در این کار دارم این بار کارها آهسته پیش می‌رود. شتاب می‌کنم و قسمتی از ذخیرة گوشتی‌ام را باز برمی‌گردانم و از روی آن‌ها و از میان آن‌ها می‌گذرم. اینک فقط قسمتی از غنایم من باقی مانده است و دیگر انجام دادم کارها آسان شده است اما به قدری این دالان‌های تنگ از گوشت انباشته شده که حتی وقتی تنها و بی‌بار از این دالان‌ها عبور می‌کنم به دشواری می‌توانم بگذرم و بعید نیست که در میان ذخایرم نابود شوم گاهی خویشتن را از فشار فوق‌العاده آن‌ها فقط با خوردن و نوشیدن آن‌ها و بازکردن یک محوطة کوچک برای جثة خودم نجات می‌بخشم. اما کار حمل و نقل با موفقیت پیش می‌رود و آن را در مدت نسبتاَ کوتاهی تمام می‌کنم و اینک آن دالان‌های پر پیچ وخم را پشت سر گذاشته‌ام و به دالان‌های معمولی وارد می‌شوم و آزادانه نفس می‌کشم و غنایمم را از دالان ارتباطی به دالان اصلی که مخصوصاَ برای این امر ساخته شده است می‌برم . این دالان با سراشیبی تند به دژ مستحکم منتهی می‌شود. آن‌چه مانده است دیگر کار چندانی نیست. بارهای من از دالان تقریباَ به خودی خود پایین می‌غلطد سرانجام به دژ مستحکم می‌رسم! اینک بالاخره جرأت آسودن و خستگی در‌کردن دارم. همه چیز در جای خود است و هیچ اتفاق نامطلوب مهمی رخ نداده است و بعضی رخنه‌های ناچیزی که در اولین نگاه متوجه آن‌ها می‌شوم به زودی قابل ترمیم است. اما اول باید به بازدید دالان‌ها بپردازم . این که کار دشواری نیست مثل دیدار دوستان قدیمی است که در گذشته غالباَ به دیدار آن‌ها می‌رفتم یا تصور آن را می‌کردم( گو این‌که من چندان سال‌خورده نیستم اما حافظه‌ام بسیار درهم انباشته است.) از دالان دوم آهسته می‌گذرم برای این‌که وقتی دژ مستحکم را دیدم دیگر عجله‌ای در کارم نیست. اصولاَ در لانه همیشه وقت من نامحدود است چون آن‌چه در لانه می‌کنم پرارزش و مهم است و مرا تا حدی راضی می‌کند. از دالان دوم شروع می‌کنم اما در وسط آن به دالان سوم می‌روم ولی باید بار دیگر بازگردم و تا آخر دالان دوم بروم . به همین شیوه راهم را دور می‌کنم و در عین آن‌که وقت‌گذرانی می‌کنم زیر لب لبخند می‌زنم و لذت می‌برم و به خودم درود می‌گویم و از کارهای بسیاری که درپیش دارم خشنود می‌شوم اما هرگز به فکر ترک آن نمی‌افتم . ای دالان‌ها ، ای اطاق‌ها و از همه مهم‌تر ای دژ مستحکم به خاطر شماست که پس از آن‌که با حماقت بسیار، مدت‌ها از ترس لرزیدم و در بیرون ماندم، جانم را در کف نهادم و بازآمدم . اینک که در کنار شما هستم از چه می‌ترسم؟ شما از آن من هستید و من از آن شما. ما یکی هستیم چه چیزی ممکن است به ما صدمه بزند و گزند برساند؟ اما اگر دشمنان من هم‌اکنون در آن بالا گرد آمده و پوزه‌های خود را برای به کنار زدن خزه آماده کرده باشند چه؟ لانه هم، با خاموشی و خلاء خود به من جواب می‌دهد و این فکر مرا تأیید می‌کند اما اینک احساس تنبلی به کلی مرا از حال می‌برد و در یکی از اطاق‌ها موقتاَ خویشتن را جمع می‌کنم و به استراحت می‌پردازم. هنوز همه چیز را بازدید نکرده‌ام و خیال خوابیدن در این‌جا را ندارم فقط هوس آرمیدن مختصری کرده‌ام و چنین تظاهر می‌کنم که خیال خوابیدن دارم . می‌خواهم مطمئن شوم که این برای خوابیدن بهتر است تا برای بیدار ماندن در آن‌جا می‌مانم و به خواب عمیقی فرو می‌روم. باید خیلی خوابیده باشم فقط موقعی بیدار شدم که به آخرین خواب سبکی که خود‌به‌خود تمام می‌شود رسیده بودم. حتماَ خواب بسیار سبکی شده بود که از صدای سوت خفیفی بیدار شدم . بی‌درنگ موضوع را دریافتم . حشرة بسیار کوچکی که نسبت به او سهل‌انگاری کرده بودم، در غیبت من فرصتی یافته و به سوراخ کهنه‌ای راه یافته بود و هوا در آن‌جا گیر می‌کرد و ایجاد صدای سوت می‌کرد . این موجودات کوچک چقدر تلاش می‌کنند و خستگی نمی‌دانند چیست و پشتکار آن‌ها موجب چه دردسری برای من می‌شود. اول آن‌که باید در کنار دیوارهای لانه‌ام گوش بدهم و محل رخنه را از طریق ایجاد حفره‌های آزمایشی معین کنم. فقط آن وقت است که می‌توانم این صدای ناهنجار را خفه کنم. به هرحال اگر این سوراخ ایجاد شده با نقشة لانه بخواند، می‌شود از آن به منزلة یک هواکش خوب استفاده کرد. اما بعد از این بیشتر مراقب این جانوران کوچک می‌شوم و نسبت به هیچ کدام رحم نمی‌کنم. از آن‌جا که سابقة ممتدی درین گونه تحقیقات دارم شاید انجام دادن آن چندان به طول نینجامد . کارهای دیگری هم در میان هست که باید انجام بدهم اما از همه مهم‌تر همین کار است. باید در دالان‌های لانة من خاموشی برقرار باشد. این صدا نسبتا زیاد شدید نیست. اول که آمدم آن را با این‌که حتماَ این صدا وجود داشت هیچ نشنیدم . می‌بایستی اول به محیط خانه خو بگیرم و آن‌گاه متوجه آن بشوم. می‌توان گفت که گوش اهل خانه آن را می‌شنود. اما این صدا مثل صداهای مشابه خویش همیشه یک‌نواخت نیست. گاهی مدت درازی قطع می‌شود و این ظاهراَ به علت قطع جریان هواست . به تجسس می‌پردازم اما محل مناسبی برای شروع کار نمی‌توانم بیابیم. با آن‌که چند جا را می‌کنم اما فقط بر حسب تصادف می‌کنم . طبیعتاَ این کارها نتیجه ندارد و تازه کندن و از آن بدتر پرکردن و سفت کردن و کوبیدن زمین هم زحمت بیهوده‌ای است. به هیچ طریق به آن صدا نمی‌توانم نزدیک شوم صدای آن همواره یکسان نیست و به فواصل معین قطع می‌شود . گاهی مانند صدای سوت و گاهی مثل صدای بوق است. حالا می‌توانم اندک زمانی آن را به حال خود بگذارم. البته خیلی مایة نگرانی است اما به دشواری می‌توان تصور کرد که منبع این صدا از جای دیگری باشد. لذا کمتر احتمال دارد که این صدا شدید شود و برعکس چنین صداهایی( گرچه تاکنون هیچ موردی پیش نیامده که این‌قدر ممتد و مداوم بوده باشد) ممکن است با گذشت زمان در اثر زحمت متوالی این‌گونه نقب‌زنان کوچک به خودی خود قطع شود. وانگهی گاهی هم برحسب تصادف ناگهان به منشأ و محل بروز آن پی می‌برید، در صورتی که با روش تجسس منظم، مدت‌ها از کشف آن عاجز بوده‌اید. با چنین تمهیداتی خود را راحت می‌کنم و تصمیم می‌گیرم که در دالان‌ها هم‌چنان به گردش ادامه دهم و اطاق‌ها را بازدید کنم . بسیاری از این اطاق‌ها را از زمان بازگشتنم ندیده‌ام. ضمناَ هر چندگاه یک بار به دژ مستحکم سری می‌کشم و از تماشای آن لذت می‌برم. اما پریشانی و دلهره‌ای که از صدای سوت دارم مرا راحت نمی‌گذارد . باید بی‌درنگ به تجسس بپردازم. این موجودات کوچک موجب اتلاف وقت بسیار زیادی می‌شوند که ممکن است به درد کارهای بهتری بخورد. در چنین مواردی جنبة فنی آن مرا جلب می‌کند. مثلاَ از صدایی که گوش من می‌تواند زیر و بم آن را کاملاَ تشخیص دهد به علت آن پی می‌برم و اشتیاق زیادی دارم که ثابت کنم تشخیص من درست است یا نه. تا وقتی که این امر ثابت نشود نمی‌توانم احساس اطمینان خاطر کنم. حتی اگر این امر فقط وابسته به کشف ریگ بسیار ریزی باشد که از یکی از دیوارها غلطیده باشد، احساس اطمینان خاطر نمی‌کنم . حتی صدای ناچیز ناشی از این ریگ هم از نظر اطمینان خاطر چندان ناچیز نیست. اما موضوع چه بی‌اهمیت و چه با اهمیت نمی‌توانم چیزی پیدا کنم . هرچه بیشتر می‌گردم کمتر می‌یابم یا شاید بهتر است بگویم بیش از اندازه به چیزهای جدید پی می‌برم . با خود فکر می‌کنم که چرا باید این اتفاق در بهترین اطاق من واقع شود. از این اطاق بیرون می‌آیم و به سوی اطاق دیگر می‌روم و در نیمة راه با مسخره و شوخی لبخند می‌زنم و به خودم تلقین می‌کنم که این صدا فقط در بهترین اطاق من به گوش نمی‌رسد بلکه در سراسر لانه وجود دارد. ناگهان متوجه شدم که آن‌چه به شوخی گرفته بودم حقیقت است و خنده از لبانم دور می‌شود وبا دقت شروع به گوش دادن می‌کنم ولی چیز ترس‌آوری نیست. گاهی می‌اندیشم که کسی جز خودم آن را نمی‌شنود. درست است که این‌جا صدا واضح‌تر به گوش می‌رسد زیرا گوشم در اثر تمرین تیزتر شده است ، گرچه درحقیقت این صدا عین همان صدای سابق است و در هیچ جا تغییر نکرده است و نیز بلندتر هم نمی‌شود. به این موضوع در حالی پی می‌برم که در وسط دالان به جای آن‌که گوش‌هایم را به دیوار بچسبانم فقط به آن گوش می‌دهم. پس درواقع فقط با تیزکردن گوش و خم‌کردن سرم می‌توانم بیشتر با حدس به وجود آن پی ببرم تا آن‌که آن را گاهی بشنوم. اما این یک‌نواختی صدا است که بیشتر موجب پریشانی خاطر می می‌شود. زیرا با فرضیة سابق من نمی‌توان آن را وفق داد. اگر علت صدا را درست تشخیص داده بودم می‌بایستی از یک محل معین با شدت بسیار منتشر شود که وظیفة من پیدا کردن آن بود. و هرچه از آن محل دورتر می‌رفتم صدا ضعیف‌تر می‌گردید. اما اگر فرضیة من با مشاهداتم وفق ندهد آن وقت آن را چگونه توجیه کنم؟ هنوز امکان این هست که دو صای مختلف باشد و از دو کانون به گوش من می رسید و هرچه از یکی دور می شوم شدت صدای دیگری جبران ضعف اولی را می‌کند و به همین جهت جمع کل آن‌ها تقریباَ همیشه ثابت می‌ماند. هم‌اینک گاهی که خوب گوش داده‌ام تصور کرده‌ام که زیروبم در صدا هست و این خود فرضیة اخیر مرا تأیید می‌کند. در هر صورت باید حیطة تحقیق خود را توسعة بیشتری دهم. لذا از دالان به دژ مستحکم سرازیر می‌شوم و در آن‌جا به گوش دادن می‌پردازم . عجیب در آن‌جا هم همان صدا به گوش می‌رسد . این صدای نقب‌کنی نوعی از جانوران بسیار ریز است که از غیبت من با نهایت وقاحت سوء استفاده کرده‌اند اما قصد صدمه زدن به من را ندارند این‌ها فقط به کار خود مشغولند و تا زمانی که به مانعی برنخورند هم‌چنان به کار نقب‌کنی خویش به هر طرفی که شروع کرده‌اند ادامه می‌دهند. با آن‌که همة این‌ها را می‌دانم از این‌که این‌ها جرأت کرده و به سوی دژ مستحکم پیش می‌آیند که برای من باورنکردنی نیست سخت پریشان خاطر می‌شوم و هوش و حواسم را که برای کارهایی لازم دارم از دست می‌دهم. چندان اصرار ندارم که دریابم آیا عمق غیرعادی در محل دژ مستحکم یا وسعت فوق‌العاده آن است که باعث مکیدن شدید هوا می‌شود و چنان ساخته شده است که حیوانات نقب‌زن را می‌رماند، یا آن‌که فقط وجود دژ مستحکم است که به نحوی از انحاء به سر بی‌مغز آن‌ها رسوخ کرده و آن‌ها را جلب کرده است. به‌ هرحال تاکنون علامتی از نقب‌زدن در دیوارهای دژ مستحکم مشاهده نکرده بودم. انبوهی از جانوران کوچک از بوی خوراک به این سو جلب شده‌اند. من یک زمین مخصوص شکار دارم اما شکارهای من همیشه از دالان‌های بالا نقب می‌زنند و آن‌گاه با ترس ولرز به این طرف می‌دوند، در حالی‌که نمی‌توانند جلوی وسوسة خود را بگیرند. اما اینک به نظر می‌رسد که در همة دالان‌ها به نقب‌زدن مشغولند. کاش بهترین نقشه‌هایی را که در دوران جوانی و اوایل سنین پختگی طرح کرده بودم عملی می‌کردم یا آن‌که قدرت عمل کردن آن‌ها را می‌داشتم زیرا که ارادة آن را در آن زمان در خود سراغ داشتم. یکی از این نقشه‌های مورد پسند من این بود که دژ مستحکم را از همة جوانب با دیواری به ضخامت قد خودم جدا کنم و یک فضای خالی به اندازة همان عرض در پیرامون آن به جای بگذارم تا دژ مستحکم به هیچ جا مربوط نباشد جز به روی پایه‌ای باریک که متأسفانه باید وزن سنگین دژ را تحمل کند. من همواره این فضای خالی را مانند زیباترین چراگاه تصور می‌کردم . چه خوشحالی مفرطی در این‌که کسی پشت دیوار بیرونی دراز بکشد و کم‌کم خود را بالا کشیده و از بالا به سوی پایین بلغزاند و همة این بازی‌ها را بر فراز دژ بکند و نه در درون آن و از بازدید دژ تا وقتی که دلخواهش باشد خودداری کند و باز از دیدن آن لذت وافر دست دهد و دژ را در میان چنگال‌های خویش داشته باشد و باز هم از رفتن به درون آن بپزهیزد و در محیط باز خارج به سربرد و همواره از داشتن دژی چنین استوار و محکم به خود ببالد و شب و روز آن را حفاظت کند. آن‌گاه دیگر در دیوارهای آن سروصدایی نخواهد بود و هیچ نقب‌زن گستاخی در دیوارهای آن رخنه نخواهد کرد، چه رسد به این‌که به دژ جسارت کند. آن‌گاه صلح و امنیت حافظ آن خواهد بود . آن‌گاه دیگر من مجبور نیستم صدای تنفر‌انگیز و مشمئز‌کنندة نقب‌زنی جانوران کوچک را بشنوم بلکه دیگر با خوشی و سرور بسیار به چیزی که نمی‌توانم اصلاَ بشنوم یعنی سکوت مطلق موجود در دژ گوش بدهم. اما آن رؤیای خوش سپری گشت و من باید شروع به کار کنم و تقریباَ خوشوقتم از این‌که اینک کار من با دژ رابطة مستقیم دارد و تقریباَ شامل آن می‌شود . بدون تردید هرچه روشن‌تر جوانب کار را می‌بینم پی می‌برم که همة نیروی خود را برای انجام دادن این کار که ابتدا خیلی ناچیز جلوه می‌کرد لازم دارم. اینک در کنار دیوارهای دژ گوش می‌دهم . هرجا که گوشم را می‌گذارم بالا و پایین و سقف و کف در ورودی و کنج و هرجا و همه جا همان صدا به گوش می‌رسد . چه مقدار وقت و چه مقدار نیرو باید در گوش کردن به آن صدا که به فواصل معین قطع می‌شود به هدر رود؟ اگر کسی بخواهد ممکن است در دژ مستحکم آسایش پرفریبی بیابد زیرا برخلاف دالان‌ها در این‌جا به واسطة وسعت زیاد در صورتی‌که کسی دور از دیوارها بایستد صدایی نمی‌شنود فقط به خاطر راحتی و آسایش خاطر غالباَ به این آزمایش می‌پردازم. با دقت گوش می‌دهم و وقتی چیزی نشنیدم فوق‌العاده خوشحال می‌شوم. می‌شوم اما این سوأل هنوز به قوت خود باقی است که چه اتفاقی ممکن است روی داده باشد؟ چون به این نکته توجه می‌کنم آن توجیه و توضیح سابقم به کلی بی‌پایه و اساس می‌شود اما من باید از توضیحات دیگری که به ذهنم می‌آیند چشم‌پوشی کنم . ممکن است تصور شود که این صدا از کار جانوران بسیار کوچک سرچشمه می‌گیرد اما همة تجربیات من این تصور را رد می‌کند . برای من ممکن نیست صدایی ناگهان به گوشم برسد که هیچ‌گاه آن را نشنیده‌ام، گو این‌که همواره این صدا موجود بوده است. حساسیت من در قبال تصادفات داخل لانه با گذشت سال بیشتر شده اما باز هم حس شنوایی من به هیچ‌وجه تیزتر و حساس‌تر نشده است. این از خواص ذاتی جانوران خرد و ریز است که صدایی از آن‌ها شنیده نشود والا ممکن بود که آن را بشنوم و در دفع آن‌ها نکوشم؟ حتی اگر در قبال خطر گرسنگی نیز بود آن‌ها را به کلی ریشه‌کن می‌کردم . اما شاید( این فکر همین الان به خاطرم رسید) که با جانوری که هیچ آشنایی به حالش ندارم سروکار پیدا کرده‌ام . این امر بسیار محتمل است. صحیح است که جانوران این پایین را مدت‌های طولانی و با دقت بسیار مورد مطالعه قرار داده‌ام . اما جهان پر است از گوناگونی‌ها و هرگز از حیث امور بسیار شگفت خالی نیست . با این وصف این ممکن نیست که یک جانور تنها باشد، باید انبوهی از آن‌ها باشند که ناگهان به قلمرو من حمله کرده‌اند. یک گروه انبوه عظیم که چنان‌که از صدای آن‌ها معلوم است از لحاظ جثه از جانوران کوچک بزرگ‌ترند، اما باز نباید چندان هم از آن‌ها بزرگ‌تر باشند زیرا که صدای کار کردن آن‌ها بسیار ضعیف است. ممکن است که یک گروه از جانوران ناشناس باشند، که در حال کوچ‌کردن راهشان به نزدیک لانة من افتاده است . بنابراین ممکن است هم‌چنان تأمل کنم تا آن‌ها از نزدیک خانة من بگذرند و دیگر خود را به زحمت و کار بیهوده نیندازم اما اگر این جانوران بیگانه و غریبی هستند چطور شده که هیچ‌گاه به چشم من نیامده‌اند؟ تاکنون چند گودال کنده‌ام به امید این‌که به یکی از آن‌ها برخورد کنم اما هیچ اثری از آن‌ها ندیده‌ام . به نظرم چنین می‌رسد که ممکن است این‌ها جانوران بسیار خردی باشند کوچک‌تر از همة آن‌هایی که تاکنون دیده‌ام منتها صدایی که از آن‌ها برمی‌خیزد، بزرگ است . بنابراین من زمینی را که کنده‌ام کاوش می‌کنم تکه‌هایی را به هوا می‌افکنم که چون به زمین می‌رسند خرد می‌شوند اما موجوداتی که این صداها را به راه انداخته‌اند در میانشان نیستند . کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که با کندن این گودال‌های کوچک به چیزی پی نمی‌برم . با این کار فقط دیوارهای لانه‌ام را زخمی و بدشکل می‌کنم و با شتاب هرجا را می‌خراشم بدون این‌که وقتی برای پرکردن آن‌ها صرف کنم در بسیاری از جاها توده‌هایی از خاک هست که راه مرا سد می‌کند و جلوی دید مرا می‌گیرد. اما این موضوع چندان مهم نیست زیرا اینک هیچ نمی‌توانم در خانه‌ام گشت بزنم و نه می‌توانم آن را بازدید کنم یا به استراحت بپردازم. اغلب اتفاق افتاده است که وقتی از یک سوراخ یا جای دیگری مشغول کار بوده‌ام در حالی‌که یک چنگالم تکه خاکی را گرفته و در بالای سرم نگاه‌داشته بودم که در عالم خواب و بیداری می‌خواستم تکه‌ای را از آن کنده باشم، به خواب رفته‌ام. اینک به خیال تغییر روش افتاده‌ام می‌خواهم با دقت شروع به کندن شیاری وسیع در جهتی که صدا از آن می‌آید بکنم و دست از کار برندارم تا آن‌که بدون رعایت هر گونه فرضیة علمی به علت واقعی صدا پی ببرم . آن‌گاه اگر بتوانم آن را نابود می‌سازم و اگر نتوانم دست‌کم به علت واقعی این صدا پی برده‌ام. این حقیقت یا مرا راحت می‌کند یا آن‌که پریشان احوال و نومید می‌سازد. اما به هرحال دیگر شک و تردید از میان می‌رود . این ت
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
قسمت پنجم
اکتشافات بیهودة من به همین جا خاتمه پیدا نمی‌کند . گاهی تصور می‌کنم که صدا قطع شده است زیرا فواصل میان آن طولانی است. گاهی هم سوت آن به قدری کم صداست که تصور می‌رود صدایی نیست . همة خون‌ها به گوش می‌ریزد و صدای بلند طپش شریان‌های گوش شنیده می‌شود . گاهی هم در مکث پشت سر می‌آید و شخص خیال می‌کند که صدا به کلی و برای ابد قطع شده است. من دیگر گوش نمی‌دهم .از جا می‌پرم و تصور می‌کنم که زندگی دگرگون شده است. گویی همة چشمه‌هایی که خاموشی از آن به لانه فرو می‌ریزد باز شده است . فوراَ دست از تحقیق دربارة کشف خودم برمی‌دارم . می‌خواهم اول کسی را پیدا کنم که بتوانم با حُسن نیت به او این خبر را برسانم و عقدة دلم را بگشایم، لذا به درون دژ می‌شتابم، از آن‌جا که من و آن‌چه در درون من است بیدار شده و جان تازه‌ای یافته است.

به خاطر می‌آورم که مدت‌های مدیدی است که چیزی نخورده‌ام. چیزی از موجودی انبار خوراکی که در زیر خاک‌ها چال کرده‌ام با شتاب می‌کنم و می‌بلعم و در ضمن با عجله به محلی که کشف باورنکردنی خویش را کرده‌ام می‌شتابم . فقط درصدد آن هستم که از ماهیت آن مطمئن شوم. در عین این‌که سرسری و بی‌هیچ دقتی گوش می‌دهم و خوراک می‌خورم، متوجة فریب‌خوردگی شرم‌آور خویش می‌شوم. از دوردست صدای سوت هم‌چنان به گوش می‌رسد. خوراکم را تف می‌کنم . می‌خواهم آن را لگد کنم و به سر کارم برگردم. بدون توجه به این‌که به چه کاری مشغول می‌شوم، یکی از جاهای بی‌شماری را که نیاز به تعمیر دارد انتخاب می‌کنم . چنان کار می‌کنم که پنداری صاحب‌ کار سررسیده است و می‌باید وانمود کنم که با دل‌سوزی برای او کار می‌کنم.
تازه شروع به کار کرده‌ام که با کشف جدیدی روبرو می‌شوم . صدا مثل این‌که بلندتر شده است. البته چندان زیاد نشده ، زیرا این امر مربوط است به زیروبم شدن صدا. اما به‌ هرصورت آن‌قدر که گوش بتواند حس کند آشکارا بلند شده است. اما این بلند شدن مثل نزدیک شدن آن نیست. هرچه واضح‌تر بلند شدن صدا را احساس کنید درمی‌یابید که صدا قدم به قدم به شما نزدیک‌ می‌شود . از دیوار به دور می‌پرید و سع می‌کنید که هرچه بیشتر از نتایج این کشف جدید بهره‌برداری کنید . حس می‌کنید که واقعاَ هیچ‌گونه تدبیری برای دفاع لانه در برابر حمله نیندیشیده‌اید. با اینکه خیال چنین کاری را داشتید اما با همة تجربیات زندگانی خویش در قبال خطر حمله و در نتیجة لزوم ایجاد محل برای دفاع به نظر بعید و حتی غیر ممکن می‌رسد. اما این‌ کار به مراتب کم‌اهمیت‌تر از لزوم ایجاد وضعی که در لانه بتوان در آرامش و راحت زیست می‌باشد، لذا در ساختمان لانه همه جا به این فکر و تدبیر بیشتر توجه شده است.
ازین نظر ممکن بود بدون تغییر در نقشة کلی بسیاری از نکات را مراعات کرد اما بدون هیچ دلیل موجهی این نکات فرو گذاشته شده است. در آن سال‌ها من خیلی خوش شانس بودم و همین شانس مرا بد عادت کرده است. همواره نگرانی‌هایی داشته‌ام اما وقتی که شانس با شما باشد از نگرانی پندی نمی‌گیرید و چیزی به شما نمی‌آموزد.
کاری که باید بکنم و واقعاَ باید بکنم این است که همة لانه را بازدید کنم و هرگونه وسیله‌ای را که به درد دفاع از آن می‌خورد در نظر بگیرم و نقشه‌ای برای دفاع و نقشه‌ای مناسب آن برای ساختمان دفاعی طرح کنم و کار را فوراَ با شور و نیروی جوانی آغاز کنم . این کاری است واقعاَ ضروری و دیگر نباید بگویم که حالا دیر شده وکار از کار گذشته . با این حال این کاری است که واقعاَ لازم است. تنها نتیجة کندن گودال آزمایشی آنست که با پای خویش به جستجوی بلا بروم، به خیال واهی این‌که به این زودی‌ها گودال به خطر نزدیک نمی‌شود. ناگهان خود را از فهم نقشه عاجز می‌بینم. هیچ اثری از عقل در آن‌چه که زمانی این همه منطقی به نظر می‌رسید نمی‌بینم. یک بار دیگر کارم و حتی گوش دادن را کنار می‌گذارم.
دیگر هیچ میل کشف این‌که صدا بلندتر می‌شود ندارم. به قدر کافی از این اکتشافات کرده‌ام. همه چیز را به حال خود رها می‌کنم و اگر بتوانم مبارزه‌ای را که در درونم جریان دارد آرام کنم کاملاَ راضی و قانع خواهم شد. یک بار دیگر در دالان‌ها به راه می‌افتم و بی‌هدف در امتداد آن‌ها می‌روم.
به دالان‌های دور و درازی می‌رسم که از هنگام بازگشتنم آن‌جاها را ندیده‌ام و چنگال‌های من آن‌ها را هیچ نخراشیده‌ است و خاموشی آن‌ها به استقبال من می‌شتابند و در من فرو می‌رود. من تسلیم آن نمی‌شوم. شتاب می‌کنم و نمی‌دانم که چه می‌خواهم . شاید تنها در صدد وقت‌گذرانی هستم. به پیروی از دالان‌های تنگ و پر پیچ و خم لانه بی‌اراده در مسیر آن‌ها حرکت می‌کنم. فکر گوش دادن از پشت پردة خزه وسوسه‌ام می‌کند.
چنین افکاری که فعلاَ دور است علاقة مرا به خود جلب می‌کند. خود را به آنجا می‌کشانم و گوش می‌کنم. خاموشی مطلق این‌جا چه دوست‌داشتنی است. در بیرون آن هیچ کس به فکر لانة من نیست. هر کس در فکر کار خودش است که هیچ ارتباطی با من ندارند.
چگونه با این همه حساب‌گری به این وضع مبتلا گشتم؟ در این‌جا در زیر پردة خزه شاید تنها محلی است که در همة لانه‌ام می‌توانم در آن‌جا ساعت‌ها گوش بدهم و چیزی نشنوم. در لانه‌ام همه چیز برعکس شده است. آن‌جا که زمانی پر از خطر بود به محل آرامش و امنیت مبدل شده است و دژ اینک در میان هیاهو و خطرات دنیای خارج واقع گشته است . از همه بدتر آن‌که درواقع هیچ آرامش و امنیتی در این‌جا نیست. در این‌جا چیزی تغییر نکرده است. چه خاموشی باشد و چه پرهیاهو به هرحال خطر مانند گذشته در ماوراء خزه در کمین نشسته است. اما من دیگر نسبت به آن آن‌چنان حساس نیستم. فکرم خیلی مشغول صدای سوتی است که در میان دیوارهای لانه‌ام می‌پیچد. آیا فکر من واقعاَ به آن مشغول است؟ صدای سوت بلندتر می‌شود، نزدیک‌تر می‌شود. من از دالان‌های تنگ پر پیچ و خم می‌گذرم و در زیر خزه‌ها خوابگاهی برای خودم می‌سازم. گویی لانه‌ام را به نوازندة سوت واگذار کرده‌ام و راضی هستم به این‌که در این‌جا آرامش و امنیتی داشته باشم ولی چطور؟ به نوازندة سوت؟ آیا دربارة علت صدا به نتیجة تازه‌ای رسیده‌ام؟ مگر نه این‌که این صدا از کانالی است که آن جانور کوچک کنده است؟ مگر این عقیدة قطعی من نیست؟ به نظرم چنین می‌رسد که تاکنون از آن منصرف نشده‌ام. در صورتی هم که این مستقیماَ از این کانال‌ها نباشد به طور غیر مستقیم از آن‌ها ناشی می‌شود. حتی اگر این موضوع هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشته باشد. هیچ‌کس نباید فرضیات قیاسی بکند بلکه باید صبر کند تا علتش را بیابد یا آن‌که خود به خود علت آن آشکار شود.
البته حتی در این مرحله می‌توان فرضیات را تجزیه و تحلیل کرد و ممکن است مثلاَ در فاصلة دوری آبی رخنه کرده باشد و این صدای سوت یا بوقی که می‌رسد در حقیقت شرشر آب باشد. اما گذشته از اینکه من هیچ تجربه‌ای در این زمینه ندارم( گو این‌که رخنة آبی را که در ابتدا پیدا شده بود فوراَ خشک کردم و دیگر بروز نکرد) اما این صدا بی‌شک سوت است و نمی‌توان آن را به صدای شرشر تشبیه کرد. اما آن‌چه تردیدهای مرا آرام می‌کند نمی‌تواند قوه تخیل مرا رام کند. به این نتیجه رسیده‌ام ( و دیگر انکار آن بی‌مورد است) که صدای سوت از جانور است، یک جانور بزرگ نه از یک دستة زیاد آن‌ها.
بسیاری علامات برخلاف این حقیقت هستند، صدا همه جا یک‌نواخت شب و روز به گوش می‌رسد. ابتدا شخص نمی‌تواند جز این فرضیه چیزی را قبول کند که این صدا از یک گروه بزرگ جانوران ناشی می‌شود اما از آن‌جا که در ضمن کندن زمین به هیچ‌یک از آن‌ها برنخورده‌ام فقط ناچارم قبول کنم که این از ناحیة حیوانی است عظیم، مخصوصاَ آن‌که هرچه دلیل بر رد این نظر اخیر یابم، تنها چیزهایی هستند که وجود حیوان عظیم را چندان غیر ممکن نمی‌سازد و رد نمی‌کند و آن را جانور خطرناک پیش از آن‌چه به تصور شخص بگنجد، جلوه‌گر می‌سازد.

فقط به این دلیل علیه این فرضیه برخاسته‌ام . من دیگر خودم را فریب نمی‌دهم . مدت‌های مدید به این فکر بودم که صدای جانور گو این‌که با خشم و غضب هم به کار پرداخته باشد تا این مسافت دور نمی‌رسد. این جانور به همان سرعتی که جانوران دیگر بر روی زمین گام برمی‌دارند، زمین را سوراخ می‌کند . زمین از اثر سوراخ کردن او وقتی هم که دست از کار برمی‌دارد، می‌لرزد. این طنین و صدای سوراخ کردن در چنین مسافت دوری با هم می‌آمیزد و چون فقط آثار ضعیف آن به گوش من می‌رسد آن را هم‌چنان یکسان و با یک شدت می‌شنوم.
در این‌جا باز هم یک نتیجة دیگر به دست می‌آید و آن این‌که این جانور مرا هدف نکرده است. برای این‌که این صدا هیچ نزدیک نمی‌شود و تغییر نمی‌کند. به احتمال قوی‌تر هدفی دارد که من هیچ اطلاعی از آن ندارم. فقط تصور می‌کنم که این جانور دارد مرا محاصره می‌کند( شاید اصلاَ حتی از وجود من بی‌خبر است) از وقتی که متوجه این شده‌ام تا حالا شاید چند بار دور خانه مرا دایره زده باشد.
ماهیت این صدای سوت یا بوق فکر مرا بسیار مشغول می‌دارد. وقتی که در خاک زمین را به شیوة خودم می‌خراشم و می‌شکافم صدا به کلی جور دیگری است. سوت را می‌توانم فقط چنین تعبیر کنم که وسیلة عمدة سوراخ این حیوان چنگال‌هایش است، که ممکن است احتمالاَ آن‌ها را برای کمک به کار ببرد. بلکه وسیلة عمده کار او پوزه‌اش است که علاوه بر این‌که نیروی فوق‌العاده‌ای دارد نوک آن باید خیلی تیز باشد. با یک فشار نیرومند پوزه‌اش را به زمین فرو می‌کند و تکه‌ای بزرگ بیرون می‌آورد و هنگام انجام دادن این‌ کار من چیزی نمی‌شنوم و خاموشی بین صداها در همین موقع است. آن‌گاه جهت آمادگی برای یک فشار تازه هوا را به درون می‌کشد.
این کشیدن نفس به داخل که باید صدای آن نه تنها به علت نیروی شگرف آن جانور زمین را به لرزه اندازد بلکه هم‌چنین به سبب شتاب و نیز به واسطة حرص به کار، همان صداست که مانند صدای سوت ضعیف به گوش من می‌رسد. اما شگفت‌تر از همه پشتکار و توانایی این جانور است برای کار بدون وقفه شدید. در این مکث‌های کوچک هم فرصتی برای استراحت آنی می‌یابد اما ظاهراَ که این جانور هرگز استراحت طولانی نکرده است. شب و روز سرگرم سوراخ کردن است و همواره تازه‌نفس و نیرومند است و همیشه هم هدف خویش را نصب‌العین دارد که باید با سرعت به آن برسد و توانایی آن را دارد که به آسانی به آن نایل گردد. هرگز تصور چنین حریفی را نمی‌کردم، اما گذشته از صفات این جانور از آن‌چه اینک روی می‌دهد، یعنی از فکر این‌که کسی خواهد آمد، می‌بایستی همیشه در هراس و برای مواجهه با آن آماده بوده باشم.
چگونه همه چیز تاکنون این‌چنین آرام و به خوشی گذشته است؟ چه چیز دشمنان مرا از راه خویش منحرف ساخته و آن‌ها را مجبور کرده است تا از حریم من احتراز کنند و آن را دور بزنند؟ چرا درین مدت طولانی از گزند مصون مانده‌ام که اکنون دچار این دلهره شوم؟ با مقایسة با این امر آن خطرات کوچکی که در همة عمر از خیال گذرانده‌ام چقدر ناچیز بوده است. از آن‌جا که صاحب لانه هستم، امیدوار بودم که موفقیت من استوارتر از هر دشمنی باشد که جرأت پا به میدان گذاشتن کند، فقط به علت آن‌که چنین ساختمان بزرگ و در عین‌حال قابل نفوذی را در اختیار دارم. ظاهراَ در قبال حملات شدید بی‌دفاع هستم. شادی و خوشی تملک آن مرا بدعادت کرده است و تباهی‌پذیری آن نیز مرا در معرض خطر قرار داده است.
هر گزندی که بر آن وارد آید هم‌چون زخمی است که بر پیکر من زده شده باشد. می‌بایستی همین را پیش‌بینی می‌کردم . به جای آن‌که فقط در اندیشة دفاع از خودم باشم، می‌بایستی فکر دفاع از لانه را می‌کردم.
تازه در موضوع دفاع هم چقدر سرسری فکر کرده ام. بالاتر از همه می‌بایستی پیش‌بینی جدا ساختن عدة حتی‌المقدور زیادی از قسمت‌هایی از لانه‌ام را از قسمت‌هایی که مورد حمله واقع می‌شود، می‌کردم.
این‌کار را با آماده ساختن قسمت‌هایی از خاک جهت ریزش ناگهانی عملی می‌کردم، که به مجرد اعلام خطر دالان‌ها مسدود شود . این موضع‌ها بایستی چنان کلفت و چنان سد مؤثری باشند که حمله‌کننده نتواند تصور کند که لانة حقیقی در آن سوی این مواضع است. این ریزش‌های خاک باید چنان تعبیه می‌شد که نه تنها راه لانه را پنهان می‌کرد بلکه مهاجم را نیز زنده‌بگور می‌کرد.
کوچک‌ترین کوششی برای انجام دادن این طرح نکردم و هیچ اقدامی درین باره به عمل نیامده است. مثل بچه‌ها بی‌فکری به خرج داده‌ام و دوران مردی و سنین جوانی را در بازی‌های کودکانه گذراندم و هیچ کاری نکردم جز بازی . حتی در مواقعی که فکر خطر در مخیله‌ام قوت می‌گرفت از فکر خطر واقعی همیشه طفره زده بودم. در مقابل اعلام خطر هم اندک نبود و آژیرهای بسیاری داده شد. البته هیچ چیزی مشابه آن‌چه اینک در جریان است رخ نداد.
با وجود این واقعه‌ای در ابتدای ساختمان لانه رخ داد که به این پیشامد بی‌شباهت نیست. تفاوت عمدة بین آن زمان و این زمان آن است که آن زمان تازه ساختمان لانه را شروع کرده بودم... در آن روزگار من جز شاگرد حقیری که سال اول کارآموزیش بود، چیزی نبودم.از دالان‌های پرپیچ و خم فقط طرح کلی در دست بود. اطاقی کوچک در دل خاک کنده بودم اما تناسب دیوارها و ساختمان آن‌ها خیلی نامیزان و سرسری انجام داده شده بود. خلاصه چنان چیزی موقتی بود که بیشتر به آزمایشی شبیه بود. چنان‌که اگر کسی روزگاری بی‌حوصله می‌شد بدون تأسف بسیار آن را می‌توانست فروگذارد و به کلی ترک کند.
سپس یک روز که بنا به عادت در میان کار روی تل خاکی که از نتیجة کارم انباشته شده بود آرمیده بودم ناگهان از دور صدایی شنیدم. چون در آن زمان جوان بودم کمتر می‌ترسیدم و بیشتر احساس کنجکاوی می‌کردم. کارم را همان‌طور گذاشتم و به گوش دادن پرداختم. گوش دادم و هیچ میل نکردم که به پشت پرده‌ای پناه ببرم و در آن‌جا بیارامم تا صدایی نشنوم. اقلاَ گوش می‌دادم.
به خوبی دریافتم که صدا از یک نقب‌زنی شبیه لانه کندن خودم ناشی می‌شود، این البته کمی ضعیف‌تر بود اما چند تا از این میزان ضعف را می‌توان حمل بر بعد مسافت کرد.
فوق‌العاده اشتیاق دانستن این را داشتم اما باز هم آرام و خون‌سرد بودم. نزد خودم اندیشیدم که شاید هم در لانة متعلق به دیگری هستم و صاحب آن نقبی به سوی من می‌زند . اگر این فرضیه ثابت می‌شد خودم آن‌جا را تخلیه می‌کردم . برای این‌که هیچ تمایلی به توسعه‌طلبی به خون‌ریزی ندارم و ساختمان لانه را از جای دیگری شروع می‌کردم. اما به هر صورت در آن زمان هنوز جوان بودم و لانه‌ای نداشتم و می‌توانستم کاملاَ خونسرد باشم.
به علاوه صدا چندان نگرانی و هراسی هم تولید نمی‌کرد. جز این‌که پی‌بردن به علت آن آسان نبود. اگر من هدف نقب‌زدن بودم، به علت‌ آن‌که صدای نقب‌زدن مرا شنیده بود آن‌گاه اگر جهتش را تغییر دهد هم‌چنان‌که اینک تغییر داد، برای آن بود که دیگر در اثر مکثی که کردم نتوانست مکان مرا دریابد یا آن‌که منطقی‌تر بگویم او خودش از نقشة اولش منصرف شد. اما شاید هم کاملاَ فریب خورده باشم و او هیچ مرا هدف قرار نداده بود. به هرحال تا مدتی صدا بلندتر شد. مثل این‌که نزدیک‌تر می‌شود. چون جوان بودم بدم نمی‌آمد که ناگهان سوراخ‌کننده از زمین برخیزد. اما چنین چیزی رخ نداد. در نقطة مخصوصی صدای سوراخ کردن ضعیف شد و ضعیف‌تر. مثل این‌که سوراخ کننده راه سابقش را کج کرده باشد. ناگهان صدا به کلی قطع شد. مثل این‌که تصمیم گرفته باشد که درست در جهت مخالف من برود تا از من دور شده باشد.
قبل از شروع مجدد کار تا مدت مدیدی در خاموشی هم‌چنان گوش دادم. اینک آن اعلام خطر بسیار آشکار بود. اما من آن را فراموش کردم و عبرت نگرفتم و کوچک‌ترین اثری در نقشة ساختمانی‌ام نکردم.
از آن زمان تاکنون من پخته و فهمیده شده‌ام. اما آیا مثل این نیست که هیچ فاصله‌ای بین آن‌ها نباشد؟ هنوز هم من از زحمات خویش مدت طویلی می‌آسایم و گوشم را به دیوار می‌گذارم و گوش می‌دهم. نقب‌زن بار دیگر نیت خود را عوض کرده است. او بازگشته است. از سفر بازگشته است. مثل این‌که فکر کرده که وقت کافی به من داده است که خود را برای استقبال او آماده کنم. اما وضع من بدتر از آن زمان است. لانة بزرگم بی‌دفاع است و من دیگر آن شاگرد مبتدی نیستم، بلکه معمار پیری هستم که وقتی لحظة حساس رسید نیروهایم مرا فرو می‌گذارند و مأیوسم می‌کنند. با آن‌که این‌قدر سال‌خورده هستم باز بی‌میل نیستم که پیرتر شوم یعنی به سنی برسم که نتوانم از جای استراحتم که زیر خزه‌هاست بلند شوم. راستش را بخواهید دیگر نمی‌توانم در آن محل آسوده بنشینم. با شتاب برمی‌خیزم و مثل این‌که خویشتن را در آن‌جا به جای آرامش با اضطرابات و تشویش‌های بسیار پر کرده باشم، به داخل خانه می‌روم.
وضع خانه در آخرین باری که در این‌جا بودم چطور بود؟ آیا صدای سوت ضعیف‌تر شده بود؟ نه ، بلندتر شده بود. در ده جا که به‌طور تصادفی برگزیده‌ام گوش می‌دهم. اما همه جا نومید می‌شوم. صدای سوت مثل همیشه است و هیچ تغییری در آن رخ نداده. در آن‌جا در زیر خزه هیچ تغییری به نظرم نمی‌رسد. در آن‌جا شخص در آرامش به‌سر می‌برد. پنداری از گذشت زمان فارغ است. اما در این‌جا هر لحظه شنونده را آزار می‌دهد و جانش را می‌خورد. یک بار دیگر راه دراز دژ را درپیش می‌گیرم. همة پیرامون من گویی پر از هیجان است و همة آن‌ها به من می‌نگرند. و آن‌گاه نگاه‌های خود را متوجه آن سو می‌کنند تا مرا نرنجانده باشند. باز هم مثل این‌که نمی‌توانند بلافاصله دست از توجه به من و بررسی قیافة من و دریافتن این‌که من راه حل نجاتی یافته‌ام یا نه خودداری کنند. سرم را تکان می‌دهم که راه حلی نیافته‌ام.
به دژ هم برای اجرای نقشة معینی نمی‌روم. از محلی که خیال کندن گودال آزمایشی داشتم می‌گذرم. یک بار دیگر آن را از زیر نظر می‌گذرانم.
این محل برای شروع به کار بسیار عالی و جهت آن به جانبی است که بر سر راه بیشتر سوراخ‌های ریز تهویه قرار گرفته‌اند. که خود کار مرا بسیار سبک می‌کنند. شاید ناچار نباشم که زمین را تا مسافت بسیاری بکنم. شاید حتی لازم نشود که تا محل منبع صدا بکنم. شاید اگر همین‌قدر در کنار سوراخ‌های تهویه گوش کنم کافی باشد.
اما هیچ نمی‌تواند انگیزة کافی برای من درین کار بشود. می‌گویند که این گودال باعث اطمینان خاطر من می‌شود؟ حالا به مرحله‌ای رسیده‌ام که دیگر نیازی به اطمینان خاطر ندارم.
در دژ یک تکه گوشت پوست‌کندة سرخ لذیذ برمی‌گزینم و با آن به درون تل خاکی می‌خزم و در آن‌جا اقلاَ آرامش را خواهم یافت. دست‌کم آن خاموشی که ممکن است درین لانه به دست آید. آن گوشت را می‌جوم و می‌بلعم و فکر آن جانور بیگانه‌ای را می‌کنم که از دوردست به راه خودش ادامه می‌دهد. آن‌گاه بار دیگر می‌توانم از انبار توشة خویش تا حد امکان و تا فرصت باقی است لذت ببرم. این شق آخر شاید آخرین نقشه‌ای باشد که آرزوی تحقق آن را در دل دارم. ازین گذشته همه‌اش در اندیشة پی‌بردن به نقشه‌های آن جانور هستم. آیا او سرگردان است یا دارد لانه‌ای برای خودش می‌سازد؟ اگر سرگردان است که شاید بتوان با او کنار آمد. زیرا اگر درضمن کندن زمین به لانه‌ام رخنه کرد، بعضی از محتویات انبارم را به او می‌دهم. آن‌وقت او به راه خویش می‌رود. چه افسانة دل‌فریبی؟ هم‌چنان‌که بر روی تل خاک نشسته‌ام می‌توانم از این‌گونه خواب‌ها ببینم. حتی اگر با آن جانور کنار آمدم که( درحالی‌که خوب می‌دانم که چنین چیزی ممکن نیست) درست در همان لحظه‌ای که همدیگر را ببینیم و حتی بوی یکدیگر را بشنویم هر دو چنگال‌ها و دندان‌ها را تیز کرده و یک لحظه هم به دیگری امان نمی‌دهیم.
حتی اگر هردوی ما تا گلو خورده باشیم، چنان‌که مشرف به ترکیدن باشیم، باز مانند دو گرگ گرسنه به هم می‌پریم. حالا انصاف بدهیم کیست که حتی در حال گردش وقتی گذارش به لانه‌ای افتاد دست از گردش و ولگردی برندارد و همة نقشه‌های آیندة خود را تغییر ندهد؟ از طرفی شاید این جانور در لانة خود مشغول کندن است که در این صورت دیگر هیچ تصور سازش را هم نمی‌کنم. اگر هم این جانور از آن نوع جانورانی باشد که بتواند همسایه‌ای را در کنار لانه‌اش تحمل کند باز هم نمی‌تواند لانه‌ای نظیر لانة مرا ندیده بگیرد و به هرحال از وجود همسایه‌ای که صدایش را می‌شنود چشم بپوشد. حالا واقعاَ به‌نظر خیلی ضروری می‌رسد که این جانور کمی دورتر شود. شاید صدا هم قطع شود. شاید در آن صورت همه جا مثل روزگار گذشته آرام گردد. همة این حوادث آن‌گاه درسی دردناک و عبرت‌انگیز می‌شود و مرا به انجام دادن اصلاحات بسیار بزرگی در لانه وادار می‌کند. اگر صلح و آرامش باشد و خطر مرا از نزدیک تهدید نکند هنوز برای انجام دادن کارهای سخت کاملاَ شایسته هستم.
شاید به ملاحظة امکانات بی‌کرانی که نیروهای کار او در برابر نظرش می‌گستراند آن جانور از ادامه ساختمان لانه در جهت من صرف‌نظر کرده و راه دیگر و طرح دیگری را درپیش گرفته باشد، نیل به این هدف هم با مذاکرات فراهم نمی‌شود. بلکه خود جانور باید خودبه‌خود یا با اعمال زور از طرف من منصرف شود. در هر دو صورت عامل قطعی آن است که معلوم شود آن جانور از وجود من آگاه است یا نه و در صورت آگاهی مرا چگونه می‌پندارد. هرچه بیشتر درین باره می‌اندیشم، بیشتر به نظرم بعید می‌رسد که آن جانور حتی از من چیزی شنیده باشد.
ممکن است( اگرچه این هم غیر قابل تصور است) که از ناحیة دیگری به‌وجود من پی‌برده باشد اما هرگز صدایی از من نشنیده است. تا وقتی که چیزی دربارة او نمی‌دانستم، بدون تردید او هم صدایی از من نشنیده بود. زیرا در آن زمان من خیلی بی‌سروصدا بودم. و هیچ چیز بی‌سروصداتر از بازگشتن من به لانه نبود.
از آن پس هم وقتی گودال‌های آزمایشی را می‌کندم، شاید سروصدایی از من شنیده باشد. گرچه روش کندن من خیلی بی‌صداست اما اگر او صدای حرکات مرا شنیده باشد باید من هم علایمی از او دیده باشم . مثلاَ برای گوش دادن باید گاهی کار خود را قطع کند. اما همه چیز بدون تغییر باقی ماند.
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
جوناتان مرغ دریایی(ریچارد باخ)
بخش نخست

صبح بود و خورشید جوان بر خردک موجهای آرامش دریا گرد طلا میپاشید.در یک میلی ساحل،قایقی ماهیگیری بر آب جا خوش کرده بود.هوای خوردن صبحانه در گله مرغان دریایی شوری برانگیخته بود.هزاران مرغ دریایی بر سر تکه های غذا در آب،این سو و آن سو چرخ میزدند.روز پر هیاهوی دیگری پا دراز میکرد.
جوناتان مرغ دریایی،در خلوت دوری از ساحل و قایق،سرگرم پرواز بود.در بلندای صدپایی پاهای پره دارش را پایین آورد و نوکش را بالا برد و برای چرخ زدن به بالهایش قوس داد.این قوس به این معنا بود که آرام به پرواز درآید،و اینک چنان آرام میپرید که باد در صورتش نجوا میکرد و اقیانوس در ان پایین آرام مینمود.تمرکز حواس چشمهایش را تنگ و نفسش را در سینه حبس کرد،نیرویش را بسیج کرد و اندکی...قوس فراختر شد...همخوانی بالهایش در هم ریخت و از حرکت باز ماند و فرو افتاد. مرغان دریایی آنسان که میدانید هرگز در پرواز از حرکت باز نمی ایستند.باز ایستادن از پرواز در قاموسشان شرم آور و زشت است.اما جوناتان که بی هیچ خجلتی باردیگر بالهایش را درقوسی سخت لرزان گشود و دیگر بار از حرکت باز ایستاد مانند دیگران نبود.بیشتر مرغان دریایی رنج آموختن چیزی بیش از ساده ترین چیزها برای پرواز را بر خود هموار نمیکنند.این که چگونه از ساحل برای یافتن طعمه به پرواز درآیند و بازگردند.برای بیشتر مرغان دریایی آنچه اهمیت دارد به چنگ آوردن طعمه است،نه پرواز.حال آنکه برای جوناتان مهم پرواز بود نه به چنگ آوردن طعمه.
جوناتان بیش از هرچیز عاشق پرواز بود.او دریافت که با اینگونه اندیشیدن،پرندگان دیگر هواخواهش نخواهند شد.حتی پدر و مادرش نیز از اینکه جوناتان سراسر روز را در تنهایی به سر میبرد و صدها بار پریدنهایی سبک بال را در سطح پایین انجام میداد به وحشت افتاده بودند.او نمیدانست چرا مثلا،آنگاه که در بلندایی کمتر با بالهایی نیم گشوده فراز آب پرواز میکرد،میتوانست با اندکی کوشش بشتر در هوا بماند.
پروازهای سبک او آنسان که پاهای فرو افتاده اش در دریا شلپ شلپ کند،پایان نمیگرفت.فرجام پروازش هنگامی بود که با پاهای چسبیده به زیر شکم،سطح آب را لمس میکرد و مسیری طولانی پشت سر بر جا میگذاشت.وفتی در زمان فرود با پاهای رو به بالا آغاز سریدن به ساحل کرد،و سپس مسیر پیموده سریدنش را بر ماسه ها گام زنان بازگشت پدر و مادرش به راستی ترسیدند
مادرش میپرسید:چرا،جون،چرا؟چرا مانند دیگر مرغان گله بودن برایت اینقدر سخت است؟چرا تمیتوانی پریدن های کوتاه را به پلیکانها و مرغان طوفان واگذاری؟چرا چیزی نمیخوری؟تو مشتی پر و استخوان شده ای.
-«من اهمیتی تمیدهم به اینکه مشتی پر و استخوان شده ام مادر.تنها میخواهم بدانم در هوا چه میتوانم بکنم و چه نمیتوانم همین و بس .من میخواهم تنها باشم.»
پدر با مهربانی گفت:ببین جوناتان زمستان چندان دور نیست.از قایق ها چندتایی بیشنر نخواهند ماند و ماهی های شناور رویه آب،به عمق آب خواهند گریخت.اگر میباید بیاموزی،پس طعمه و راه به چنگ آوردنش را بشناس.پرواز بسیار خوب است،اما میدانی،تو که نمیتوانی پرواز نرم و سبک را بخوری.از یاد مبر که تو برای به دست آوردن طعمه به پرواز در می آیی.
جوناتان فرمانبردار سری تکان داد.چند روز آینده را کوشید تا مانند دیگر مرغان رفتار کند،او به راستی کوشش کرد،همراه با گله مرغان پیرامون اسکله و قایقهای ماهیگیری جیغهای ناهنجار کشید و ستیز کرد،به سوی تکه های نان و ماهی ها شرجه رفت،اما نتوانست با این کار همساز شود.

فکر کرد که همه اینها چه بی ارزشند،ماهی کولییی را که چندان آسان به دست نیاورده بود،به خواست خود به سوی مرغ دریایی پیر و گرسنه ای که به دنبالش بود رها کرد.میتوانست تمام این مدت را به یاد گیری پرواز بگذراند.چیزهای بسیاری برای آموختن هست.
چندی نگذشت که جوناتان دیگر بار تنها بود.در دور دست دریا،گرسنه،شادمان،و سرگرم یادگیری.
مهم تیزپروازی بود.با هفته ای تمرین اوبسی بیشتر از تند پروازترین مرغان دریایی در این باره فرا گرفت.از بلندای هزار پایی محکم بال زد و در شیرجه ای شیبدار و جانانه به سوی موج ها فرود آمد و دریافت که چرا مرغان دریایی شیرجه هایی پرنیرو شیبدار و جانانه نمیروند.تنها در شش ثانیه با سرعت معادل هفتاد میل در ساعت،سرعتی که در آن بال به هم خوردن تعادل در حرکت رو به بالا دچار میشود،پروازمی کرد.بارها بارها چنین روی داد.با اینکه او محتاط بود و با تمام نیرویش کار میکرد،در سرعت زیاد،تعادلش به هم میریخت.
صعود به بلندای هزار پایی.در آغاز همه نیرویش را بسیج کرد،آنگاه خیز برداشت،بال زد و راست شیرجه زد.سپس هرزمان بال چپش در حرکتی رو به بالا بی حرکت میماند،با دشواری به چپ میچرخید،بال راستش را از حرکت باز میداشت تا بهبود یابد،و چون آذر،چرخان و با پشتک وارویی تند به سوی راست میپیچید.
در پروازش به سوی بالا تنوانست آن طور که میباید احتیاط کند.ده بار کوشید و هر ده بار هنگامی که سرعت خود را به هفتاد میل در ساعت می رساند،به شکل توده ای پر آشفته در می آمد و بی آنکه بتواند خود را مهار کند در آب فرو می افتاد.
دگرباره از بلندای دوهزار پایی آغاز کرد.هنگامی که سرعتش به پنجاه میل در ساعت رسید،شیرجه زد.نوکش راست رو به پایین بود و بالهایش گسترده و استوار بودند.برای انجام چنین کاری به نیروی بسیار نیاز داشت اما سرانجام کوشش او نتیجه داد در ده ثانیه سرعتش به نود میل در ساعت رسیده بود.جوناتان رکورد جهانی تازه ای در پرواز مرغان دریایی از خود بر جای گذارده بود.
اما پیروزی چندان نپایید.درست در همان دم که حرکت تازه اش را آغاز کرد و در همان دمی که زاویه بالهایش را تغییر داد به همان گرفتاری گریزناپذیر دچار شد و در سرعت نود میل مثل دینامیتی که به چاشنی آن ضربه زده باشند،ضربه خورد.جوناتان در آسمان تعادل از دست داد و روی پوسته آبی دریا که چون آجر سخن بود در هم شکست.
هنگامی که به خود آمد،تاریکی پایین آمده بود،و او در سیماب روییه اقیانوس شناور بود.بالهایش انگار کهنه میله هایی از سرب بودند،اما بزرگی شکست بر پشتش از آن هم سنگین تر بود.و او که در مانده شده بود تنها،آرزوی آنداشت که کاش آن سنگینی که جانش را درهم می فشرد،چندان بود که آرم به ژرفا میبردش و همه چیز را به آخر می رساند.
همچنان که در ژرفای کمی از آب فرو میرفت،ندایی تهی و غریب جانش را انباشت.«راه به جایی نخواهم برد.من مرغ دریایی ام.سرشتم در تنگنایم میگذارد.اگر قرار بود که بیش از اینها در باره پرواز بیاموزم،باید مغزم طرح هوشمندانه تری میداشت.اگر نیاز به تند پروازی داشتم،باید بالهایم به ک.تاهی بالهای باز بود و شکارگر موشها بودم نه ماهی ها.پدرم راست میگفت باید دست از بلاهت بردارم.باید به سوی خانه و نزد گله بازگردم و به همین که هستم بسازم.مرغ دریایی بیچاره»
صدا دور شد و جوناتان پذیرفت خانه مرغان دریایی شبها ساحل است.و از آن پس سوگند یاد کرد که مرغی بهنجار باشد.با این کار او همه خوشحال میشدند.
خسته،از آب بیرون زد و به سوی خشکی به پرواز در آمد،خرسند از آنچه درباره پرواز نه چندان بلند که از رنج کارش می کاست آموخته بود.
اما نه،چنین اندیشید؛راهی که پیمودم پایان گرفت،دیگر مرا با انچه آموختم کاری نیست.من نیز مانند دیگر مرغان دریایی هستم و مانند آنان پرواز خواهم کرد.پس با دشواری اوج گرفت و برای رسیدن به ساحل با نیروی بیشتری بال زد.
از این که بر آن شده بود تا مرغی همانند دیگر مرغان گله باشد،احساس آسودگی میکرد.اینک دیگر هیچ قید و بندی در برابر نیرویی که او را به سوی آموختن کشانده بود در میان نبود.دیگر نه نبردی و نه شکستی.و این آرام بخش بود.باز ایستادن از اندیشیدن،پریدن از درون سیاهی به سوی روشناییهای فراز ساحل.تنها همین.
تاریکی!صدای تهی هشدار دهنده ای برخاست.«مرغان دریایی هرگز در تاریکی به پرواز در نمی آیند»هوشیاری شنیدن در جوناتان نبود.اندیشید چه زیباست.ماه و خردک روشناییها بر آب سوسو میزدند وروشنایی فانوس دریایی را به دورها می رماندند و همه چیز آرم و خموش..
فرود آی!«مرغان دریایی هرگز در تاریکی به پرواز در نمی آیند»اگر قرار میبود در تاریکی بال بگستری،می باید چشمی مثل بوف میداشتی و وغزی پیشرفته تر از آن تو بود.باید بالهایی به کوتاهی بالهای باز میداشتی.
آنجا،در شب،در بلندای صدپایی،جوناتان پلک هایش را بر هم زد.رنجش...رایش رنگ باخت.
بالهایی کوتاه. بالهایی به کوتاهی بالهای باز.
پاسخ این است.چه ابله بودم!تمامی آنچه به آن نیاز دارم بالی کوچک و نحیف است.تنها چیزی که به آن نیاز دارم این است که بیشترین بخش بالهایم را خم کنم و تنها بر روی نوک آنها به پرواز درآیم!بالهایی کوتاه!
تا بلندای دوهزار پایی بر فراز دریای سیاه اوج گرفت.و بی آنکه دمی بیابد تا به شکست و مرگ بیاندیشد،بخش پیشین بالهایش را تنگ به سوی تن خویش کشید و تنها خنجرهای خمیده و باریک نوک بالهایش را رها کرد تا در باد بگسترند،و در شیرجه ای راست فرود آمد.باد در سرش عظیم می غرید.هفتاد میل در ساعت،نود،صدو بیست و هنوز نیز تندتر.اینک فشار بر بالهایش در سرعت صدو چهل میل در ساعت،به سختی فشار در سرعت هفتاد نبود.فراز موجها هنوز نیز اوج میگرفت و اکنون گلوله توپی خاکستری بود به زیر ماه.
چشمانش را رویاروی باد باریک میکرد و شادمان میشد.ساعتی صد و چهل میل!و مها داشتن!اگر من به جای بلندای دو هزار پایی از بلندای پنج هزار پایی شیرجه بروم،شگفتا که چه سرعتی..
سوگند لحظه پیش از یاد رفته و تندباد بزرگ آن را رفته بود.با این حال از عهد شکنی خود احساس گناه نمیکرد.پیمان هایی از این دست،تنها از آن مرغانی بود که رفتار بهنجار را پذیرایند.آن کس که در یادگیری بلندترین ستیغها را فتح کرده نیازی به پیمانی اینچنین ندارد.
تا بر آمدن خورشید،جوناتان باز هم در کار یادگیری بود.سرزنده و شادمان بود آنسان که جانش اند کی میلرزید.از این که ترس را در خود سرکوب کرده بود به خود میبالید.
در بلندای هزار پایی حرکت تازه اش را آغاز کرد.نمیتوانست بایستد،هنوز حتی نمیدانست که در آن سرعت چگونه بچرخد.اگر حادثه ای رخ میداد،مرگ در میرسید.حادثه در آن بامداد چنین بود که درست پس از دمیدن خورشید،جوناتان به ناگهان از میان گله چاشت بیرون زد و با سرعت دویست و دوازده میل در ساعت رها شد،با پلک های بسته،در غرش عظیم باد و پرها.تنها به پیروزی می اندیشیدسرعت آخرین!مرغی دریایی با سرعت دویست و چهارده میل در ساعت!دریافت که تنها اگر یک پر از نوک بالش اندکی تکان بخورد،در سرعتی بسیار،انحنایی نرم و چرخان خواهد داشت و پیشتر آموخته بود که اگر بیش از یکی از پرها تکان بخورد چون گلوله تفنگی به چرخش در خواهد آمد....و جوناتان نخستین مرغ دریایی بود که به چنین شگردهایی در پرواز دست یازیده بود.
آن روز زمان را به گفتگو با دیگر مرغان تباه نکرد بلکه تا پس از فرو نشستن خورشیدپرواز کرد و دایره وار چرخیدن،چرخش آرام،اوج چرخیدن،گردش واژگون،با فشار سر در هوا پیش رفتن،و به سرعت به گردش در آمدن را کشف کرد.
هنگامی که به میان گله در ساحل آمد،شب بود و او بسیار خسته.با این حال برای نشستن با سرخوشی چرخ زد.چرخشی ناگهانی درست پیش از آنکه زمین را لمس کند.اندیشید اگر آنان بشنوند که سد را شکسته ام،شادی پر شوری در میگیرد.اکنون زندگی چه پر معنا تر شده اینک به جای ضربه های سخت و یک نواخت به قایق های ماهیگیری،دلیلی برای زندگی داریم!میتوانیم خود را از بند نادانی برهانیم!میتوانیم از خود جاندارانی سرفراز و هوشمند بسازیم.میتوانیم آزاد باشیم!میتوانیم به پرواز درآمدن را بیاموزیم!سالهای نویدبخش آینده نجواگر و درخشان می نمودند.
هنگامی که بر زمین نشست مرغان دریایی گرد هم جمع شده بودند و چشم به راه بودند.«جوناتان در میان بایست!»
حرفهای بزرگ گله طنینی خشک و رسمی داشت.ایستادن در میان دو معنا بیشتر نداشت؛ننگ یا افتخاری بزرگ.
اندیشید،البته که صبح سد شکستن مرا دیده اند اما من خواستار افتخار نیستم،آرزوی رهبر شدن را نیز ندارم،تنها میخواهم در چیزی که یافته ام با دیگران شریک شومو افقهای دوردست را که پیش روی همه مان است،بنمایانم.
گامی پیش نهاد.بزرگ گله گفت:در برابر دیدگان دیگر مرغان دریایی،برای پذیزفتن ننگی بزرگ در میان بایست.
گویی با لبه قایقی سخت برخورد کرده باشد.ضعف زانوانش را تراشید،پف پرهایش خوابید،غرشی در گوشهایش پیچید.در میان ایستادن برای ننگ؟ممکن نیست.آنها نمیتوانند در یابند.در اشتباهند..در اشتباهند....
«برای بی پرواییش در گریز از مسئولیت و سرپیچی از سنت و آنچه در خور شان خانواده مرغان دریاییست....»
و به این معنا بود که به صخره های دور رانده میشود و میباید یکه و تنها در آنجا به سر برد.
«....یک روز ،جوناتان،خواهی آموخت که گریز از مسئولیت و درک نکردن آن سودی ندارد!زندگی هنوز ناشناخته است و شناختنش نیز ممکن نیست،جز این که ما به جهان چشم گشوده ایم که بخوریم،که تا جایی که امکان آن هست و میتوانیم زنده بمانیم.»
هیچ مرغ دریایی هیچ نمیگفت،اما جوناتان سخن سرداد:درک نکردن مسئولیت؟چه کسی بیشتر از مرغی مسول است که معنا و هئفی والاتر برای زندگی می یابد؟هزاران سال است که ما در پی یافتن ماهی هستیم،اما اکنون دلیلی برای زیستن داریم؛یاد گیری،کشف کردن،آزاد بودن!به من فرصتی بدهید تا انچه یافته ام به شما نشان دهم...
مرغان به نجوا افتادند«برادری در هم شکسته است»و همگی با هم موقرانه گوشهایشان را گرفتند و به او پشت کردند.
جوناتان روزهای دیگر را تنها سر کرد،به سوی آن صخره های دور پر کشید.غم او تنهایی نبود،این بود که دیگر مرغان از باور داشتن شکوه پروازی که پیش رویشان بود سرباز میزدند،از چشم گشودن و دیدن سرباز میزدند.
او،هر روز بیشتر فرا میگرفت.آموخت که شیرجه ای تند سبب میشود که ماهیان کمیاب و زیبایی بیابی که در ده پایی رویه اقیانوس دسته دسته شنا میکردند.او دیگر برای زنده ماندن نیازی به قایقهای ماهیگیری و تکه های نان بیات نداشت.آموخت که چگونه در هوا بخوابد،در باد شبانه ای که دور از کرانه دریا می وزید پرواز کند و از هنگام برخاستن خورشید تا زمان فرو نشستن آن،صد میل را بپیماید.....در همان هنگام دیگر مرغان دریایی بر زمین ایستاده بودند و هیچ چیز جز مه تنک و باران را نمیشناخنتد.
آنچه که روزی امید داشت بود گله بداند،اینک تنها خود میدانست،او پرواز کردن را فرا گرفته بود،و از بهای گزافی هم که پرداخته بود باکش نبود.
جوناتان دریافت که سبب کوتاهی عمر مرغان دریایی بی حوصلگی و ترس و خشم است.و او با بیرون راندن این پندارها از خاطرش،زندگانی دراز و خوشی داشت.
آنها در شامگاه آمدند و جوناتان را یافتند که یکه و تنها و آسوده در آسمان محبوبش سبک میپرید.دومرغ دریایی که کنار بالهای جوناتان پدیدار شدند،چون پرتو ستارگان بی غش بودند.اما زیباتر از هر چیز مهارتی بود که در پرواز داشتند.نوک بالهایشان دقیق و یکنواخت در فاصله ای اندک از بالهای او در حرکت بود.
بی هیچ سخنی آنها را در بوته آزمون گذاشت.آزمونی که تا حال هیچ مرغ دریایی از آن پیروز بیرون نیامده بود.بالهایش را به گردش درآورد،سرعت خود را به یک میل در ساعت،کمی بیش از سکون کاهش داد.دو چرنده نیز سرعتشان را کاستند و به نرمی حالت تازه زا پذیرا شدند،آنان آرام به پرواز درآمدن را میدانستند.جوناتان بالهایش را خم کرد چرخی زد و با شیرجه ای با سرعت صد و نود میل در ساعت رها شد.آنان نیز چون او کردند و هماهنگ به پایین سرازیر شدند.سر انجام جوناتان آن سرعت را به چرخشی راست و آهسته و دراز مدت بدل کرد.آنان نیز چون او چرخ زدند،خندان.
او به سطح پرواز همیشگی بازگشت و زمانی چند،پیش از آن که سخنی گوید،خاموش ماند و سپس گفت:بسیار خوب،کیستید؟
«ما از گله تو هستیم،ما برادران تو هستیم امده ایم تا تورا بالاتر ببریم،تو را به خانه بازگردانیم»
جوناتان گفت:خا نه ایم نیست،گله ایم نیست،طرد شده ام.و اینک ما فراز ستیغ کوهباد بزرگ میپریم.میتوانم اندام پیرم را تنها چند صد پا فراتر بکشم نه بیشتر.
«اما تو میتوانی جوناتان.زیرا که تو آموخته ای.درسی پایان گرفته و اکنون هنگام آن رسیده است که درسی دیگر آغاز شود.»
از آنجا که آموختن بر سراسر زندگی او پرتو افکنده بود،اکنون نیز با شنیدن این سخن،درخششی در جان جوناتان دمیدن گرفت.آنان راست می گفتند. او میتوانست بالاتر بپرد و اکنون هنگام رفتن به خانه بود.آخرین نگاه کشدارش را به آسمان دوخت،به گستره سیماب پر شکوهی که بسیار چیزها در آن فرا گرفته بود.
سرانجام گفت:من آماده ام.
و جوناتان مرغ دریایی خیز برداشت تا به همراه دو مرغ ستاره وش،در آسمان سیاه سیاه نا پدید شود.
(پایان بخش اول)
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  ویرایش شده توسط: behnaz1989   
زن

 
قسمت دوم
پس بهشت این است
با خود اندیشید و ناچار بود به خود لبخندی بزند.سزاوار نبود که بخواهد از چند و چون بهشت که تازه میرفت به آن پا بگذارد آگاه شود.اینک که تنگاتنگ با دو مرغ دریایی درخشان از زمین تا فراز ابرها آمده بود،دید که بدن خودش نیز چون بدن آنها روشن شده است.براستی که او همان جوناتان مرغ دریایی جوان بود که همیشه در پس چشمهای طلاییش زیسته بود اما شکل بیرونیش دگرگون شده بود.بسیار بهتر از جسم پیشینش پرواز میکرد،اندیشید پس خواهم توانست با تلاشی کمتر از پیش سرعتی دوبرابر به دست آورم.اینک پرهاشی روشن و سپید میدرخشیدند وبالهایش همپون ورقه هایی از نقره جلا خورده بود.با شادی،آغاز به آشنایی با بالهای تازه کرد،آغازبه دمیدن نیرو در بالهای جدیدش.در سرعت دویست و پنجاه میل در ساعت،احساس کرد که به بیشترین سرعت پروازش نزدیک شده است.در سرعت دویست و هفتادو سه اندیشید تا انجا که در توان داشته تند میپرد.برای جسم تازه نیز مرزی وجود داشت هرچند که بسیار تند تر از بیش میپرید ،هنوز مرزی در پیش بود که گذشتن از آن به تلاش بسیاری نیاز داشت.اندیشید اما در بهشت نباید مرزی وجود داشته باشد.ابرها از هم گسستند،همراهانش بانگ برآوردند«به این سرزمین خوش آمدی جوناتان»و در حریر هوا ناپدید شدند.او فراز دریایی در حال پرواز بود،چندتایی مرغ دیگر هم بر روی صخره ها گرم تمرین کشش به سوی بالا بودند،در افق چندتایی دیگر در حال پرواز بودند.
چشم اندازهای تازه،اندیشه های نو،پرشس های تازه...
چرا اینجا مرغان دریایی اینقدر اندک اند؟بهشت باید پر مرغان دریایی شود!و من چرا به یکباره اینقدر خسته ام؟چنین گمان میرفت که مرغان در بهشت هیچ وقت خسته نمیشوند یا به خواب نمیروند.این حرف را کجا شنیده بود؟یادهای زندگی زمینیش از او دور میشدند.البته آنچه در زمین آموخته بود بسیار زیاد بود اما اینک چگونگی آن زندگی چندان روشن نبود چیزهایی چون ستیز بر سر طعمه و طرد شدن!
دوازده مرغ دریایی به دیدنش آمدند،هیچیک حرفی بر زبان نیاوردند،احساس کرد که دیگران پذیرایش شده اند و میتواند انجا را خانه خودش بداند.برای فرود آمد در ساحل چرخی زد،بالهایش را بر هم زد تا اندکی در هوا بی حرکت بماند انگاه سبک بر ماسه ها فرود آمد.مرغان دیگر نیز فرود آمدن اما هیچکدام بالی بر هم نزد،دگرباره در باد به چرخش درآمدند بالهایشان را گستردند سپس قوس پرهایشان را دگرگون کردند و در آن زمان که پاهایشان به زمین رسید ایستادند.ایستادنی زیبا بود اما جوناتان خسته تر از آن بود که این کار را بیازماید،ایستاده بر ساحل پیش از آنکه گفتگویی آغاز شود به خواب رفت.
در روزهای دیگر دریافت که در این مکان از پرواز به همان اندازه می آموزد که در زندگی گذشته اش، اما به گونه ای دیگر.در ایجا مرغان مانند او می اندیشیدند.برای هریک از آنها مهمترین چیز رسیدن به کمال بود،و آنچه که در این کمال یافتن بیش از هرچیز به آن عشق می ورزیدند پرواز بود.یک روز صبح که نزد آموزگارش سرگرم یادگیری بود،به یاد گذشته اش افتاد.خاموش پرسید:دیگران کجایند سالیون؟چرا از ما شمار بیشتری اینجا نیستند؟جایی که من از آن آمدم....
-«...هزاران مرغ دریایی آنجا بودند،میدانم...»سالیون سری تکان داد و ادامه داد«تنها پاسخی که میتوانم بدهم این است که تو جوناتان در میان هزاران پرنده یگانه ای.بیشترمان آهسته آمدیم،ما از جهانی به جهان دیگر پرواز کردیم که بسیار همسان هم بودند،فراموش کردیم که از کجا آمده بودیم و توجهی نداشتیم که به کجا میخواهیم برویم،برای لحظه ها زندگی میکردیم.آیا هیچ اندیشه کرده ای پیش از آنکه پی ببریم درزندگی چیزی ارزشمند تر از خوردن،ستیزه کردن و یا قدرتمندی در گله وجود دارد،ما میباید چگونه زندگی را گذرانده باشیم؟هزار زندگی جوناتان،ده هزار!تا این که اندک اندک آموختیم که چیزی چون کمال یافتن وجود دارد و صد زندگی دیگرتا این که این اندیشه در ما شکفت که هدف ما از زندگی کمال یافتن و آن را بر همه چیزبرتر دانستن است.واینک نیز قانون ما همان است.البته،ما جهان آینده مان را به یاری آموخته های جهانی که در آنیم،بر میگزینیم.نیاموختن همان و جهان آینده را چون همین جهان دیدن همان!اما تو جوناتان به یکباره آن اندازه آموختی که برای رسیدن به این جهان نیازی به پشت سر گذاشتن هزار زندگی نداشتی.»
سپس دگرباره تن به هوا دادند و به تمرین درآمدند.دایره وار چرخیدن آنهم از بالا به پایین سخت بود.سالیون گفت بیا دوباره آن را بیازماییم.بارها و بارها. بیا دوباره بیازماییم.آنگاه سرانجام؛خوب است.و تمرین چرخشهای نهایی دایره وار را آغاز کردند.
عصر روزی،مرغانی که شب پرواز نبودند،بر ماسه ها اندیشناک کنار یکدیگر ایستادند.جوناتان همه جراتش را به کار گرفت و به سوی پیرترین مرغی که گفته میشد به زودی به آنسوی این جهان خواهد رفت،گام برداشت.با کمی اضطراب گفت،«چیانگ...»مرغ دریایی پیر با مهربانی نگاهش کرد«بله پسرم؟»گذر عمر مرغ دریایی را فرتوت نکرده بود بلکه به او نیرو داده بود،او از دیگر مرغان تیزپرواز تر بود و شگردهایی آموخته بود که دیگران تنها اندک از آن آگاه میشدند.
«چیانگ این جهان که بهشت نیست مگرنه؟»
پیر در روشنایی ماه خندید«جوناتان تو باز هم خواهی آموخت»
«خوب از این پس چه خواهد شد؟به کجا خواهیم رفت؟ایا بهشت جای دیگری نیست؟»
«نه جوناتان،بهشت در زمان و مکان نیست در کمال یافتن است.تو بسیار تند پروازی چنین نیست؟»جوناتان دست پاچه گفت«من..من پرواز را دوست دارم»و از این که پیر این را دریافته بود به خود بالید.
«دمی که سرعت خود را به کمال برسانی،بهشت را در کنار خویش خواهی یافت.و این پرواز،پروازی با سرعت هزار میل در ساعت یا یک میلیون یا پرواز به سرعت نور نیست،زیرا که هر عددی حدی را میرساند،حال آن که آن کمال را حد و مرزی نیست نهایت سرعت،پسرم،انجاست»
چیانگ ناگهان ناپدید شد و سپس در فاصله کوتاهی کنار آب رخ نمود،همه در پلک به هم زدنی.آنگاه دوباره ناپدید شد و پس از زمانی برابر یک هزرم ثانیه شانه به شانه جوناتان ایستاد و گفت«این هم کار جالبیست»جوناتان مبهوت،از یاد برد از بهشت بپرسد.«چگونه این کار را انجام میدهی؟چه احساسی به تو دست میدهد؟چه اندازه میتوانی دور بروی؟»
پیر گفت«تو میتوانی به هر زمان و هر مکان،هرگاه که آرزو کنی بروی،من به هرجا و هرزمانی که اندیشیده ام رفته ام»به دریا نگاه کرد و گفت«شگفتا آنان که از ترس دشواری سفر،کمال یافتن را خوار می شمارند،به هیچ کجا نمیرسند.اما آنان که دشواری سفر را به امید کمال یافتن نادیده میگیرند در دمی به همه جا میرسند»
«آیا میتوانی به من بیاموزی که چون تو به پروازدرآیم؟»جوناتان از شوق پیروزی بر ناشناخته ای دیگر بر خود میلرزید.
«البته اگر از ته دل بخواهی که بیاموزی»
«ازته دل میخواهم،از چه زمانی میتوانیم آغاز کنیم؟»
«هم اکنون میتوانیم آغاز کنیم اگر دوست داشته باشی»
در چشمان جوناتان نوری درخشیدن گرفت«بگو چه باید بکنم»
چیانگ به ارامی سخن میگفت و مرغ جوان را به دقت می پایید.«برای به پرواز در آمدن به جایی،به همان سرعتی که فکرش از سرت میگذرد؛نخست باید چنین گمان کنی که به آنجا رسیده ای...»
همان گونه که جیانگ گفته بود،شگرد چنین کاری این بود جوناتان از بند تن خود رها شود،تن محدودی که گستره بالهایش نود و سه سانتیمتر بود و هنگام پرواز از مرزهای دریا فراتر نمیرفت.این شگرد آگاه شدن از این بود که طبیعت راستینش،چون عدد نانوشته ای،هر دم،در هر زمان و مکانی میتوانست جلوه کند.
این آگاهی بر جوناتان تاثیری ژرف داشت روزها و روزها از سپیده تا نیمه شب در پی این تمرین بود اما کوششهایش بی نتیجه بود.چیانگ بارها وبارها گفت«ایمان را از یاد ببر!برای آنکه به پرواز درایی،نیازی به ایمان نداشتی،بلکه به درک پرواز نیاز داشتی این هم مانند همان است.باز هم کوشش کن...»
سرانجام،روزی ایستاده در ساحل با چشمانی بسته در حالی که افکارش را متمرکز کرده بود،ناگهان به کنه سخن چیانگ پی برد.«حقیقت این است من مرغ دریایی کامل و آزادی هستم!»و شادی شکوهمندی سراپایش را فرا گرفت.
چیانگ گفت«خوب است»و صدایش آهنگی پیروزمندانه داشت.جوناتان چشم گشود،او و پیر تنها ،در ساحلی دیگرگونه ایستاده بودند،درختان سر بر آب خمیده داشتند،دو خورشید زرد،فراز سرشان گرد طلا میپاشید.
چیانگ گفت«سرانجام به حقیقت راستین دست یافتی اما برای مهار داشتن بر خویش،باید هنوز کار کنی...»جوناتان گیج بود.«ما کجا هستیم؟»پیر بی آنکه سرزمین تازه اثری بر او گذاشته باشد پاسخ داد«ما در سیاره دیگری هستیم،با آسمانی سبز و خورشیدی دوگانه.»
جوناتان فریاد شادی سرداد،پیروز شدم.
چیانگ گفت«خوب،البته که پیروز شدی،جون،انگاه که بدانی چه میکنی،همواره پیروزی در راه است.اینک درباره مهار داشتن...»هنگامی که بازگشتند تاریکی پایین آمده بود.دیگرمرغان دریایی با چشمهایی طلایی و با احترام به جوناتان نگاه میکردند،زیرا شاهد ناپدید شدن او بودند.برای پاسخ دادن به تبریک آنها دقیقه ای ایستاد«من تازه به این جا آمده ام!آغازگری نوپا هستم!این منم که باید از شماها بیاموزم!»
سالیون که نزدیک ایستاده بود گفت«شگفتا!جون،تو از هر مرغ دریایی دیگری که من در طول ده هزار سال دیده ام برای آموختن ترس کمتری به خود راه میدهی.اگر بخواهی میتوانیم کار بر وری زمان را اغاز کنیم تا بتوانی در گذشته و آینده به پرواز درآیی و انگاه آماده خواهی بود تا دشوارتری،نیرومندترین و سرگرم کننده ترین کار را آغاز کنی.آماده خواهی بود که به سوی اوجها پرواز کنی و معنای عشق و مهربانی را دریابی.»
یک ماه سپری شد و جوناتان بسیار آموخت.او همواره از تمرینی بیش پا افتاده چیزهای بسیار بیشتری می آموخت و اینک این شاگرد ویژه پیر همچون ماشین پرداری در پی اندیشه های نو بود.
اما سرانجام روزی چیانگ ناپدید شد.به آرامی با همه آنها گفتگو کرده بود پندشان داده بود که هرگز دمی از تمرین و آموختن برای درک بیشتر اصل نادیدنی کمال،در سراسر زندگیشان باز نایستند و در حالی که حرف میزد پرهایش روشن تر و روشن تر شده و چنان تابناک شد که هیچ مرغی را یارای نگاه کردن به آن نبود.او گفت«جوناتان همیشه دوست بدار»و این آخرین واژه هایی بود که بر زبان آورد.هنگامی گه توانستند دوباره ببینند،چیانگ رفته بود.
همچنان که روزها میگدشتند جوناتان دریافت که گاه به زمین فکر میکند.اگر او انجا تنها یکدهم،یا تنها یک صدم از چیزی را که این جا می دانست،دانسته بود،زندگانی معنایی ژرفتر داشت.بر ماسه ها ایستاده بود و می اندیشید آیا آنجا مرغی بود که برای رهایی از قید و بند ها کوشش کرده باشد؟و معنای پرواز را زرفتر ازسفر برای به دست آوردن خرده ای نان از قایقی پارویی دانسته باشد؟شاید کسی بوده که برای گفتن حقیقت رانده شده باشد.جوناتان هرچه بیشتر درسهای مهربانی را تمرین میکرد و هرچه بیشتر برای دانستن درون مایه عشق میکوشید،شور بازگشت به زمین در او بیشتر زبانه میکشید،زیرا به رغم گذشته پر از تنهاییش،جوناتان برای آموزگار شدن به دنیا آمده بود و راه شکوفاندن عشق این بود که حقیقتی را که خود دیده بود،به مرغی که تنها فرصتی برای دیدن می خواست بنمایاند.سالیون که اینک در پرواز اندیشه-سرعت کارامد بود و دیگران را یاری میداد دودل بود.«جوناتان تو یک بار رانده شده ای.اینک چگونه باور داری که یکی از مرغان زمینی سخن تو را پذیرا باشد؟این حقیقت دارد که مرغی دورتر را میبیند که بلندتر پریده باشد و مرغرن سرزمین تو بر زمین ایستاده اند،آوا سر داده اند و با یکدیگر ستیز میکنند آنها هزار میل از بهشت تو دورندو تو می خواهی بهشت را آنجا که آنها ایستاده اند نشانشان بدهی!آنها نمیتوانند حتی نوک بالشان را ببینند!اینجا بمانفمرغ های تازه وارد را یاری ده،آنهایی که توان درک سخنانت را دارند»جوناتان لحظه ای ارام ماند و سپس گفت«اگر چیانگ به جهانهای دیرین خود بازگشته بود چه میشد؟تو امروز کجا بودی؟»
آخرین نکته گفته شده بود و سالیون راست میگفت، مرغی دورتر را میبیند که بلندتر پریده باشد.
جوناتان ماندگار شد و با پرنده های تازه وارد کار میکرد،پرندگانی که همه سریع و زیرک بودند.اما احساس دیرین، بازگشت.و او اندیشید یک یا دو مرغی روی زمین میتوان یافت که توانایی یاد گرفتن داشته باشد.اگر چیانگ روز طرد شدنش به سراغش آمده بود اکنون په بسا که بیشتر میدانست.
سرانجام گفت«سالی باید بازگردم.شاگردان تو خوب کار میکنند.آنها میتوانند تو را برای راه انداختن بقیه یاری دهند»
سالیون اهی کشید اما جدل نکرد تنها گفت فکر میکنم برایت دلتنگ بشوم.جوناتان با سرزنش گفت«سالی این شرم آور است.کوشش هر روز ما برای چیست؟اگر دوستی میان ما به زمان و مکان بستگی دارد،پس هنگامی که سرانجام بر زمان و مکان چیره میشویم برادی ما از میان میرود!اما پیروزی بر مکان یعنی ما- اینجا- را رها میکنیم و پیروزی بر زمان رها کردن -اکنون- است و در میان اینجا و اکنون اما گمان نمیکنی که گهگاه همدیگر را میبینیم؟»سالیون بی آنکه بخواهد خندید و با مهربانی گفت«تو پرنده دیوانه ای،اگر روی زمین کسی بتواند به کسی نشان بدهد که چگونه هزار میل آنسوترش را ببیند،بی گمان او جوناتان مرغ دریایی خواهد بود.بدرود دوست من.»«بدرود سالی ما دیگر بار دیدار تازه خواهیم کرد»
و در این هنگام تصویری از گله بزرگ مرغان دریایی در اندیشه جوناتان نقس بست و او که آزموده بود،به آسانی میدانست نه مشتی پر و استخوان که نمونه کاملی از آزادی و پرواز و بی کرانگیست.
فلچرلیند مرغ دریایی،هنوز بسیار جوان بود اما کم و بیش میدانست که تا کنون با هیچ پرنده ای با این بی رحمی رفتار نشده است.خشمگین اندیشید«گفته های آنان را پشیزی بر نمیگیرم»و همچنان که به سوی صخره های دور در پرواز بود چشم اندازش تار شد«معنای پریدن چیزی بسیار ارزنده تر از بال زدن و این سو و آن سو رفتن است!یک پشه نیز این چنین میکند!قیقاجی ماهرانه دور مرغ بزرگ،آن هم تنها به شوخی،سببی شد تا طرد شوم؟آیا آنها کورند؟آیا نمیتوانند به شکوه زمانی بیندیشند که ما به پرواز درآمدن را به راستی می آموزیم؟به آنان مینمایم که پریدن چیست!اگر این شیوه ایست که آنان خواستارش هستند.من طاغی تمام عیاری هستم و در آنها چنان افسوسی برخواهم انگیخت که....»آوایی در درونش پیچید و هرچند بسیار آرام بود چنان به لرزه افکندش که دمی از پرواز باز ایستاد.«فلچر!با آنان درشتی نکن!در طرد کردن تو مرغان دیگر تنها خویش را آزردند و روزی آنان بر کرده خود آگاه خواهند شد،و روزی آنچه را که تو اکنون میبینی خواهند دید.بر آنان بخشاینده باش و یاریشان ده تا دریابند.»
در فاصله ای اندک از نوک بالش تابناک ترین مرغ جهان پرواز میکرد،بی هیچ تلاشی سبک میپرید،بی آنکه حتی یکی از پرهایش تکان بخورد و با همان سرعتی که کم و بیش نهایت سرعت فلچر بود.«چه روی میدهد؟دیوانه شده ام؟مرده ام؟این چیست؟»
«فلچرلیند مرغ دریایی ایا میخواهی به پرواز درآیی؟»
«بله میخواهم به پرواز درآیم»
«فلچر آیا میخواهی تا آن بلندا به پرواز در ایی که گله را ببخشی،بیاموزی،و روزی نزدشان بازگردی و در آگاهی یافتن یاریشان دهی؟»
هرچند فلچر پرندهای مغرور و ازرده خاطر بود اما در برابر چنان مرغ ماهر و شکوهمندی پاسخ دروغین نمیتوانست در میان باشد.پس به نرمی گفت«بله میخواهم»
آن پرنده روشن با مهرانی بسیار گفت«پس پیش آی تا با پرواز در بلندایی نه چندان آغاز کنیم............»
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  ویرایش شده توسط: behnaz1989   
صفحه  صفحه 6 از 66:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA