انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Ice Palace | قصر يخى


زن

 



نام رمان : قصر یخی
نویسنده : فهیمه سلیمانی
تعداد قسمت : 9 فصل

خلاصه داستان:

این داستان درمورد دختریه دو رگه به نام رها که در روسیه زندگی میکنه و پدرش ایرانیه طی حادثه ای کلیه افراد خانواده خودش رو از دست میده و تنها میمونه .
تصمیم میگیره به سرزمین پدریش مهاجرت کنه که در اثنای این سفر با پیرمردی آشنا میشه که پیرمرد اونو بعنوان فرزند خونده میپذیره .
در همسایگی پیرمرد خانواده ای زندگی میکردند که پسری جوان به نام فرزام داشتند و رها عاشق فرزام میشه . درهمین حین به دفترچه خاطرات دختر پیرمرد به نام شهرزاد دست پیدا میکنه که‎ ...


كلمات كليدى :

رمان , قصر , قصر يخى , Ice Castle , فهيمه سليمانى , فهيمه , سليمانى
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل اول
در یکی از عمارتهای سن پطرزبورگ جشن سی و نهمین سال تولد شاهزاده خانم آماندا گراند استرلینگ،شاهزاده ی شهرهای کوچک و سرد اوختا و ایژما،که درشمال شرقی سنّ پطرزبورگ قرار دارد برگزار شده است.
شاهزاده خانم جوان که ثمره ی ازدواج پرنسس اولدریت و آکر کلارک تنها دختر پادشاه شهر اوختا و آرتور گرانده استرلینگ تنها پادشاه شهر ایژما بود.
چند سال بعد از به دنیا اومدن این دختر کوچک،حکومت روسیه کمونیستی شد و تزارهای روسیه در کوهای یخزده ی قفقاز جان خود را از دست دادند.از آن به بعد این دو زوج جوان فقط لقب و ثروت خود را حفظ کردند و عملا مقامی نداشتند.
لقب پرنسس از آنها به دختر کوچکشان آماندا گرانده استرلینگ به یادگار ماند.آماندا در سنّ شانزده سالگی در یک سفر چهار روزه به مسکو با یک پسر ایرانی به نام اسکندر کیانی آشنا شد.این پسر جوان و جذاب،دل دختر را ربود و این چنین شد که این سفر کوتاه چهار روزه به سفری یک ماهه تبدیل شد.
در این مدت دختر متوجه شد که اسکندر به روسیه تبعید شده و هیچ راه بازگشتی به مملکتش ندارد و این جای بسی خوشحالی برای دختر جوان بود.
زمانی که این آشنایی طولانی شد،اسکندر احساس کرد که با تمام وجود خواهان خوشبختی اماندای جوان است وبه همین علت نامه به مادر پیرش نوشت و به او گفت که پسر بیست و دو ساله اش دل به دختر روسی بسته و برای ازدواج نیاز به پول دارد.
مادر اسکندر با گذشت یک ماه تمام ارثیه پدری اسکندر را فروخت و برای او به مسکو فرستاد.
اسکندر هم با قاطعیت تمام به خاکه پرنسس آرتور گرانده استرلینگ رفت و یگانه دخترش را خواستگاری کرد.
پرنسس با ازدواج آن دو به شدت مخالفت کرد،اما بالاخره اصرار و پافشاری آنها ثمر داد و در کلیسای بزرگ ایژما به عقد هم در آمدند.
این دختر جوان تحت تاثیر همسرش به دین اسلام گروید و ثمره ی ازدواج آنها در دومین سال زندگی مشترکشان تولد پسری زیبا به نام بنیامین بود که خوشبختی آنها را چند برابر کرد.
بعد از به دنیا آمدن بنیامین،زوج تصمیم گرفتند که در شهر سنّ پطرزبورگ عمارت زیبایی بنا کنند و به طور مستقل زندگی مشترکشان را ادامه بدهند.به محض به دنیا آمدن فرزند دومشان،رها که دختر بسیار شیرین و دوست داشتنی بود،به سنّ پطر زبورگ نقل مکان کردند.
حال بعد از گذشت بیست و دو سال در کاخ زیبای آنها جشنی به مناسبت تولد پرنسس آماندا گرانده استرلینگ بر پا شده بود.
بیشتر مردم سنّ پطرزبورگ در این جشن بزرگ شرکت داشتند و بر عکس بیرون،فضای داخل سالن کاخ به سیر گرم و دل پذیر بود.
صدای خنده ی جوانها که شادمانه با هم گفت و گو میکردند به گوش میرسید.بوی گًل ماگنولیا تمام سالن را پر کرده بود.چلچراغهای رنگا رنگ که از سقف بلند تالار آویزان بود جلوه و شکوه خاصی به سالن می بخشیدند.
مستخدمان مشغول پذیرایی بودند و پرنسس آماندا در لباس شب سفید رنگش دست در دست اسکندر راه میرفت و به مهمانها خوشامد میگفت.
در گوشه ای از سالن هم زیر نور آبی رنگ یکی از نور افکنها دختری زیبا که چهره ی شبیه حوریان بهشتی داشت و لباس شب نقره به تن کرده بود در کنار پسری زیبا و برازنده ایستاده بود و به جمع با نشاط داخل سالن می نگریستند.
دختر جوان لبخند ملیحی بر لب داشت که بر زیبایی شگرف و باورنکردنی او می افزود.
مطمئناً تمام پسرهای جمع یک دل نه صد دل به او باخته بودند،اما او با غرور دست در دست تنها برادرش که از صمیم دل او را میپرستید،انداخته بود،و به آنها می نگریست ، بدون اینکه هیچ جوان دیگری نظر او را به خود جلب کند.
گاهی نگاه محبت آمیزی به برادرش می انداخت و با هر نگاه زیبایی برادرش را می ستود.
بنیامین که از بی توجهی رها به جوانهای دیگر کمی نگران بود آرام گفت:
رها تا کی میخواهی پیش من بمانی؟ فکر نمیکنی بهتر است با هم به جمع جوانها بپیوندیم و درشادی آنها شریک شویم؟
رها لبخند زیبایی بر لب نشاند و گفت:
مگر در شادی آنها شریک نیستیم؟
بنیامین در چشمان زیبا و افسونگر خواهرش نگریست و گفت:
عزیز دلم تو جوان و زیبایی. تا کی میخواهی به هیچ کس توجه نشان ندهی؟بیشتر پسرهای جوان این جمع فقط منتظرند تا تو دست مرا رها کنی تا اطرافت را بگیرند. اما تو نسبت به همه ی آنها بی توجه هستی. فکر نمیکنی بهتر است هر چه زودتر به یکی از آنها دل ببندی؟
تو الان هفده سال سنّ داری و کاملا بزرگ شده حالا دیگر باید بیشتر با دیگران رابطه بر قرار کنی.
رها دست برادرش را بیشتر فشرد و گفت:
نه بنیامین من هیچ وقت ازدواج نمیکنم.من نمیتونم پسری را دوست داشته باشم. زندگی من،تو و پدر و مادر هستید.دیگر از زندگی چه میخواهم؟من همه چیز دارم.
برادری که با تمام وجود دوستش دارم و پدر و مادری که همیشه از حمایتشان بر خوردارم.
بنیامین لبخندی به صورت زیبای خواهرش پاشید و گفت:
همین افکار تو را مغرور کرده.درست است که همه چیز داری،ثروت،زیبایی، و خانواده که با تمام وجود دوستت دارند اما چند سال دیگر به این نتیجه میرسی که عشق و ازدواج هم لازمه ی خوشبختی هستند.پس این غرور را کنار بگذار و با محبت بیشتری به اطرافت نگاه کن.
رها چشمهای زیبایش را بر هم گذاشت و گفت:
نه تو اشتباه میکنی،من مغرور نیستم،فقط خوشبختیم را تکمیل میبینم و نیازی ندارم که.....
هنوز سخنش به پایان نرسیده بود که ایوان یکی از مستخدمین به سمت آنها آمد و دو لیوان شربت را که به دستور بنیامین تهیه کرده بود را به سمت آنها دراز کرد.
بنیامین تشکری کرد و یکی از آنها را به دست رها داد و دیگری را خود به دست گرفت و گفت:
رهای عزیزم هیچ فکر کردی،که اگر من ازدواج کنم...
رها سخنش را قطع کرد و مژگان بلندش را بر هم گذاشت و گفت:
نه نه در این مورد حرف نزن.من مطمئنم تو به این زودی ها ازدواج نمیکنی.
بنیامین لیوان شربتش را کنار ستونی قرارداد و بازوهای خواهرش را در دست گرفت و گفت:
خواهر زیبای من سرنوشت دست ما نیست و ما قادر نیستیم با آن مقابله کنیم.
رها لبهای کوچکش را جمع کرد و بغض خود را فرو داد و گفت:
امشبم را با این حرفهایت خراب کردی.
بنیامین پیشانی رها را بوسید و با دست چانه ی کوچک و گرد او را گرفت و گفت:
خواهر کوچولو و زود رنج من بخند تا من هم خوشحال بشم.
رها لبخند ملیحی بر لب آورد و بنیامین دست او را کشید و به سمت چند دختر و پسر جوان رفتند.
آنها با نزدیک شدن بنیامین و رها،همه لبخند زدند.
در آن جمع کوچیک هاموندریچ و کلاراریچ دختر و پسر شهردار سنّ پطرزبورگ بودند و هانسگر فارکر پسر رئیس پلیس شهر،اسکار ساوس هم پسر دکتر ساوس و دوروتی و رامیز گرنس دختر و پسر قاضی شهر حضور داشتند.
با آمدن بنیامین و رها،جمع بزرگان شهر تکمیل شد.
هاموند مثل همیشه از همان ابتدا باب شوخی را باز کرد:
چه عجب بنیامین جان موفق شدی خواهر مغرورت را از پیله ی که دور خود تنیده است بیرون بکشی و پیش ما بیاوری؟
رها بدون اینکه توجهی به سخنان هاموندریچ کند بسوی دوروتی نظری افکند و لبخند زد.
همه از خونسردی و بی توجهی رها تعجب میکردند.او به اظهار عقیده ی هیچ کس در مورد خود اهمیت نمیداد و فقط این برایش مهم بود که خانواده اش دوستش بدارند.هر چند به ظاهر همه او را مغرور و از خود راضی می پنداشتند، اما در دل متانتش را می ستودند.
همه او همسری نمونه و شایسته میدانستند و دخترها هم در دل به او حسادت می ورزیدند.
زیبایی شگرف و رفتار جذابش باعث میشد هر کس در اولین نگاه راحت دل به او ببازد.
رها از حضور در آن جمع حراف چندان خشنود نبود و ترجیح میداد بیشتر با دوروتی و رامیزگرنس همکلام شود.فرزندان قاضی شهر بسیار ساکت و متین بودند و به نظر در آن جمع از همه فهمیده تر به نظر میرسیدند کلاراویچ هم با نگاههای گاه و بی گاهش به اسکار ساوس،عشق خود را نسبت به اوسکار برای همه فاش کرده بود.. اما ظاهراً اوسکار دلش را جای دیگری گم کرده بود و دل در گروی چشمان زیبای دختر هفده ساله عمارات بزرگ سنّ پطرزبروگ داشت.
با نزدیک شدن دلا یانگ لویید سیچ ، خواننده ، تمام توجه ها به سمت او معطوف شد.
دلا یانگ با قدم موزون خود را به رها رساند و دست دختر را گرفت و بسوی سنّ برد و گفت:
امشب میخوام برای اولین بار خواهش کنم که رها با آواز من همراهی کند تا به صدای من جلوه ی خاصی بخشیده شود.
همه از گفته اش استقبال کردند و صدای کفّ زدن در سالن پیچید.اما رها نگاه نگرانش را به برادرش انداخت و کمی خم شد و بعد از تشکر کردن گفت:
باشم و ببینم که بالاخره چه کسی میتواند قلب غزال تیز پای مرا را شکار کند.
گونه های دختر جوان به سرخی گرایید و عرق شرم بر پیشانی اش نشست.
رها گوشه ای ایستاد و فقط به نگاه کردن به بقیه اکتفا کرد.
آن شب جشن با شکوهی بر گذار شده بود و حضور دهها کالسکه در پشت در بزرگ عمارت زیبایی خاصی به آنجا بخشیده بود.
آخر شب همه ی مهمانها با کالسکه های خود به منازلشان بازگشتند.
آماندا گراند استرلینگ،بدن خسته خود را روی یکی از مبلها رها کرد و و کفشهای ظریفش را از پا در آورد و با گفتن چقدر خسته شدم چشمایش را بست.
اسکندر کنارش روی دسته ی مبل نشست و دستهای گرم همسرش را در دست گرفت و گفت:
روز سختی بود ، اما مهمانی خوبی برگزار شد.
آماندا سرش را روی سینه ی محکم همسرش قرار داد و گفت:
اسکندر من و تو خوشبختیم، مگر نه؟
اسکندر نگاهش را به دو کبوتر جوانش که گوشه ای از سالن نشسته بودند و با هم میخندیدند انداخت و جواب داد:
بی نهایت، آماندا نگاه کن ببین فرزندانمان چقدر بزرگ شدند روزی را که بنیامین و آماندا به دنیا آمدند را به یاد داری؟من میترسیدم آنها را در آغوش بگیرم و هر لحظه اضطراب داشتم که آنها را بر زمین نیاندازم.اما حالا انقدر بزرگ شدند که خودشان میخواهند بچه هایی داشته باشند.
من اصلا متوجه بزرگ شدنشان نشدم.امروز که دیدم رها مثل یک خانم کامل بالای سنّ ایستاد و از همه به خاطر آواز نخواندن عذر خواست، فهمیدم که بزودی باید نوه هایمان را بزرگ کنیم.ما در تربیت آنها کاملا موفق بودیم.
با گفتن جمله ی آخرش به آماندا نگریست و منتظر جواب او شد.
آماندا نگاهی سر شار از عشق به همسرش انداخت و در جواب گفت:
بزرگترین حسنشان هم این است که عاشق هم هستند و اگر ما نباشیم مطمئنم به بهترین نحو از هم حمایت میکنند.
امروز دیدی؟حتی یک لحظه هم از هم جدا نشدند.
بنیامین در حالی که بینی رها را گرفته بود و فشار میداد.نگاهش به پدر و مادرش افتاد که او را مینگریستند،با خنده گفت:
رها،ببین مامان و بابا چطور ما را نگاه میکنند.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رها بلند شد و بسوی پدر و مادرش دوید و خود را در آغوش مادرش انداخت و سعی کرد خود را دلخور نشان دهد و با صدای بغض آلودی گفت:
مامان ببین آقا پسرت بینی ام را چه کار کرد.می گوید تو با این بینی بزرگت آبروی خانواده ی ما را میبری.
آماندا دخترش را در آغوش کشید و گفت:
اولا اگر تو این یه ذره بینی رو هم نداشتی،نمی دانم باید با چی نفس میکشیدی.
ثانیا برادرت فراموش کرده توی آینه به خودش نگاه کند.
بنیامین تظاهر به دلخوری کرد و گفت:
پدر شما هم لا اقل از من دفاع کنید،مامان که همیشه از رها حمایت میکند.
پدر لبخند زد و گفت:
آخر حق با رهاست.،یعنی همیشه حق با رهاست.چونکه یکدانه دخترم است.دختر اینجوری واقعاً کیمیاست.
بنیامین چشمهایش را کاملا از هم گشود و با صدای بلند گفت:
پدر شما هم؟وای خدایا به دادم برس،ببین در این خانه چقدر غریبم.
صدای خنده ی همه ی اعضای خانه در تالار پیچید.
اسکندر از روی دسته ی مبل بلند شد و گفت:
بچه ها دیر وقت است.باید بخوابید.
رها با ناراحتی گفت:
آخر فردا یکشنبه است و ما میتوانیم.....
پدر دست او را گرفت تا بلندش کند و گفت:
درست است كه فردا تعطيل است، اما خوب نيست تا نزديك ظهر بخوابيد.
بنيامين به سمت پنجره رفت و پرده را كنار زد.


- باز هم دارد برف مي بارد. خدا به داد آنهايي كه نزديك كوه زندگي مي كنند برسد. امسال از هميشه بيشتر برف مي آيد.
رها همان طور كه از پله ها بالا مي رفت گفت:
- ما كه به ديدن برف عادت داريم. از وقتي كه چشم باز كرديم، فقط برف ديده ايم و بس.
فردا صبح اشعه طلايي خورشيد از لابلاي پرده ي مخملي كه به پنجره بزرگ اتاق رها آويخته شده بود، روي تخت تابيد و باعث شد رها از خواب بيدار شود. بلافاصله پشت پنجره رفت. مثل هميشه زمين مثل پنبه سفيد بود. لباسش را عوض كرد و از اتاقش بيرون رفت. همه صبحانه شان را خورده بودند، به همين دليل تنها سر ميز رفت و مارتا صبحانه اش را آورد.

بعد از صرف صبحانه به دنبال برادرش به اتاقش رفت، اما كسي آنجا نبود. از پله ها پائين مي رفت كه ايوان را ديد كه از در خارج مي شد. با صدايي آرام پرسيد:
- ايوان! تو بنيامين را نديدي؟
ايوان نگاهي به او انداخت و گفت:
- چرا خانم، چند دقيقه پيش در كتابخانه بودند.
رها به سرعت از پله ها پائين رفت و وارد كتابخانه بزرگ شد.
بنيامين پشت ميز تحرير بزرگ پدر نشسته بود و كتابي را در دست داشت. بنيامين با ديدن رها كه در آستانه در ايستاده بود، لبخندي زد و گفت:
- خواهر زيباي من كي از خواب بيدار شده؟
رها لبخندي زد و جواب داد:
- همين حالا. رفتم اتاقت، اما نبودي. ايوان گفت كه اينجايي.
بنيامين كتاب را بست و بلند شد و به ميز تكيه داد:
- باهام كاري داشتي؟
رها سرش را پائين انداخت و گفت:
- آره، مياي بريم بيرون برف بازي كنيم؟

بنيامين بلند خنديد و به سمت رها آمد و گفت:
- خواهر كوچولوي من، تو كي مي خواي بزرگ بشي؟
رها دست برادرش را گرفت و با نگاه ملتمسش به او ديده دوخت و گفت:
- خواهش مي كنم بنيامين. من به ياد بچگي مون مي افتم.
- به شرطي كه لباس كاملاً گرم بپوشي، باشه؟

رها صورتش از شوق چون شكوفه باز شد و كمي بالا پريد و گفت:
- باشه تا تو آماده مي شي منم مي رم لباس بپوشم.
چه زيباست، اين برف شورانگيز كه از دل اين آسمان هميشه غبار گرفته مي بارد و چه زيبا تر است بازي هاي كودكانه دو همدم كه از كودكي در كنار هم زيسته اند.
چه زيباست خنده هاي مستانه دختري شاد و سرمست و چه زيباتر شوخي هاي برادر با او. آري چه زيباست اين همه شور و نشاط.

دخترك با دستهاي بلورين خود كه در حفاظ دستكش هاي زيبا پناه گرفته بودند، با اشتياق قطعات كوچك برف را بر سر و روي برادر خود كه سعي در فرار از گلوله هاي برفي داشت پرتاب مي كرد. برادر با نگاهي محبت آميز به او مي نگريست و دخترك در ميان برفي كه در زير پاهايش همچون نگين خرد مي شد و آهنگي موزون را مي آفريد براي فرار به دنبال راه چاره اي مي گشت.
چه چشمهاي افسونگري داشت اين دختر شاد كه جوشش شادي را مي شد در آنها ديد.
برادر با او شوخي مي كرد و مرتب سعي در اذيت كردنش داشت و دخترك با قيافه اي درهم، گلوله هاي برف را به سمت برادر پرتاب مي كرد تا او را نيز مانند خود بيازارد.
دخترك پالتويي پشمي را كه خزي زيبا آن را تزئين كرده بود و به او وقار و جذبه اي خاص مي بخشيد ، به تن داشت. رها با شيطنت هاي برادر سراپا مرطوب شده بود و مي لرزيد، اما بي تفاوت از آن ميگذشت و به شيطنت هاي كودكانه ي خود كه از دختري مانند او بعيد مي نمود ادامه مي داد و دنبال برادر خود مي دويد.

رها در زير آن برف زيبا كه از دل آسمان نيمه ابري مي باريد، مي دويد و با خنده هاي خود شادي بيش از حدش را ابراز مي كرد. برادرش او را اذيت مي كرد و از پشت سرموهاي همچو كمند دخترك را در ميان انگشتانش مي پيچيد و در حفاظ دستكش خود چنگ مي زد و باعث ناراحتي دخترك نازك دل مي شد.
رها سعي مي كرد موهايش را از چنگال برادرش رها سازد. واقعاً كه جدال ميان برادر و خواهري كه به اندازه جان يكديگر را دوست داشتند و مي پرستيدند، چه تماشايي بود.
موجي از صداي گرم مادر، آن دو همدم يار و ياور را از حصاري كه براي خود با فضاي پيرامونشان به وجود آورده بودند، بيرون كشيد

دکتر ساوس بعد از معاینه رها لبخندی کاملا تصنعی زد و رو کرد به اسکندر و گفت :
آقای کیانی ! خوشبختانه حال دخترتان بهتر است . اما باید دقیقا مراقبش باشید . نمی توانم به شما دروغ بگویم . رها سینه پهلوی شدیدی کرده و بسیار ضغیف است و احتمال دارد حالش از این بد تر شود . شما باید کاملا از او مراقبت و سعی کنید به هر طریقی که شده تبش را پایین بیاورید . امیدوارم خدا هم کمک کند و رهای عزیز ما بهتر شود . من دیگر کاری از دستم بر نمی آید اگر شما نمیتوانید از او خوب پرستاری کنید در بیمارستان بستریش کنم .
اسکندر دست ساوس را که برای خداحافظی دراز شده بود فشرد و با لبخندی تصنعی سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد و از دکتر ساوس تشکر کرد و گفت :
نه ممنون . در خانه از او مراقبت می کنیم
دکتر ساوس گفت :
-امروز عصر دوباره به عیادتش می آیم .
-و از در عمارت خارج شد .
اسکندر خود را روی کاناپه رها کرد و آهی از اعماق دل کشید و موهای جوگندمی ش را چنگ زد و به فکر فرو رفت . در این لحظه بنیامین از پله ها پایین آمد . چهره ی جوان پسر جوان را هاله ای از غم گرفته و چشمهایش برق همیشگی خود را از دست داده بود . پدر را دید که خسته روی کاناپه نشسته است . دست او را که همیشه تکیه گاهش بود در دست فشرد و به چشمهای غمگینش دیده دوخت .
اسکندر سعی کرد لبخند بزند تا از غم پسر جوانش کاسته شود و با صدای بسیار ضعیفی که انگار از فرسنگها دور تر به گوش می رسید گفت :
- خداروشکر که حال خواهرت بهتر شده.
-بنیامین دو زانو نشست و دست پدر را محکمتر در دست فشرد و با صدایی که گویا از اعماق چاه بر می خاست گفت :
-- پدر! من مقصر هستم . نباید در این سرما او را بیرون می بردم . اما به خدا اصلا فکر نمی کردم به این زودی سرما بخورد . اصلا کسی نیست به من بگوید پسره ی احمق تو که میدانی خواهرت ضعیف و نحیف است چرا در این هوای سرد او را برای برف بازی بیرون بردی ؟
-اسکندر دستش را روی شانه ی پسرش گذاشت و گفت :
-- عزیزم خدا بزرگ است . با غصه خوردن که کاری درست نمی شود .ما باید حوصله به خرج دهیم تا رها بهبود پیدا کند . الان هر چه تو حسرت بخوری فایده ای ندارد پس با کمک هم به نحو احسن از او پرستاری می کنیم تا دوباره صدای خنده های مستانه اش در خانه بپیچد.
-بنیامین از جا بلند شد و گفت :
-- پدر ! اگر بلایی سر رها بیاید من هیچ وقت خودمو نمی بخشم . او تمام زندگی ......
-اسکندر دستی روی شانه پسرش زد و او را وادار به سکوت کرد و گفت :
-- عزیزم . به دلت بد راه نده . خدا کمکمان میکند مطمئنم .
-اسکندر و بنیامین با هم از پله ها بالا رفتند و وارد اتاق رها شدند . دختر جوان در تب می سوخت . قطرات عرق موهای بلند و سیاهش را مرطوب ساخته بود .
صورت مهتاب گونه و ظریفش رنگ پریده تر به نظر میرسید . بنیامین طاقت از کف داد و قطرات اشک پهنای صورتش را پوشاند .
آماندا خسته و درمانده چشم از چهره ی بیمار دخترش بر گرفت و به سمت بنیامین دیده دوخت و گفت :
-- تو چرا گریه میکنی ؟؟ کاری است که شده .
-و رو کرد به اسکندر و ادامه داد :
-- دکتر ساوس چی گفت ؟؟
-اسکندر سعی کرد غم درونیش را پنهان کند و با خونسردی گفت :
-- هیچی ! گفت که اگر خدا بخواهد زود خوب می شود فقط ما باید خوب از او مراقبت کنیم . خانم شما برو پایین و کمی استراحت کن . صورتت خیلی خسته به نظر می رسد .
-آماندا چشم های زیبایش را پائین انداخت و در جواب اسکندر گفت :
-- نه عزیزم . حالم خوب است . تو هم حسابی خسته شده ای . برو استراحت کن.
-اسکندر نزدیک همسرش آمد و دست های گرم و مهربانش را در دست گرفت و با لبخندی که کاملا ساختگی به نظر میرسید گفت :
-- عزیزم پاشو و مخالفت نکن . تو باید استراحت کنی . نمی خوام خانم خوبم هم مریض شود . پاشو عزیزم . من اینجا پیش او می مانم
-آماندا وقتی با قاطعیت کلام اسکندر رو به رو شد از ابراز هر گونه مخالفت عاجز ماند و به همراه بنیامین اتاق را ترک کرد .
اسکندر روی صندلی کنار تخت نشست و دست های تبدار دخترش را در دست فشرد . چهره ی رها از همیشه رنگ پریده تر به نظر میرسید و صورتش از همیشه لاغرتر مینمود . اسکندر می اندیشید که نکند رها از دست بدهند . از دست دادن او برابر بود با نابودی تمام خوشبختیش .
با خود اندیشید چقدر به وجود او محتاج است . چه ساعتهایی که تا نزدیکهای صبح در کنار تخت دخترش نشسته و قصه های واقعی از سالهای گذشته خود بازگو کرده بود . خاطراتی که برایش شیرین ترین بودند . از ایران سخن گفته بود که تمام خاطراتش و کودکیش را درخود پنهان داشت . با تبعید شدن به روسیه دیگر هیچ گاه نمیتوانست به کشور آرزوهایش برگردد . زیبایی های آنجا برایش از تمام زیبائیهای جهان عزیزتر بودند . آنجا برایش بهشت آرزوها بود اما مجبور بود برای همیشه از آنجا دور باشد .
دخترش صبورانه به صحبتهایش گوش میداد و همیشه در آخر سخنهایش میگفت )) بالاخره پدر یک روز من به ایران می روم آنجا را میبینم . ((
و پدر دست گرمش را روی گونه ی دختر جوان می گذاشت و می گفت :
)) حتما همین کار را بکن . من مطمئنم با دیدن ایران چنان شیفته اش می شوی که دیگر دلت نمی خواهد به روسیه برگردی .((
-با یاد آوری این خاطرات اشک در چشمهای پر حسرتش جمع شد و قلبش به سوزش افتاد . او دخترش را بیمار و در حال تب میدید و با آهی که از اعماق وجود کشید چشمهایش را بر هم گذاشت .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-دو روز از بیماری رها گذشته بود اما اثری از بهبودی در او دیده نمی شد . دکتر ساوس چند مرتبه به دیدنش آمد اما هر بار از قبل مایوس تر می شد .
-پنج شنبه هاتسگار فارکر به همراه پدرش به عیادت رها آمدند اما دکتر ملاقات را ممنوع کرده بود به همین علت آنها مجبور شدند از هاتسگار فارکر و پدرش یوگنی فارکر در سالن پذیرایی کنند .
هاتسگار غمگین تر از همیشه به نظر میرسید و مرتب اظهار همدردی می کرد . حدود دو سالی بود که نسبت به رها احساس علاقه میکرد . آن دختر زیبا با آن نگاه نافذ و لبهای محکم و مغرورش زیبایی شگرفی داشت و مثل فرشته ها دل هر پسری را تسخیر میکرد بخصوص پسری را که بسیار به او نزدیک بود . هاتسگار خوب به یاد داشت بار اولی که به این دختر دل باخت روزی بود که برای خرید لباس به فروشگاه رفته بود. هاتسگار هم اتفاقا همون روز به همراه دوستش تومسیلاو به ورزشگاه رفته بود و هنگام بازگشت تصمیم گرفتند که به فروشگاه هم سری بزنند . بمحض ورود به فروشگاه رها را در قسمت فروش پوشاک دید . این دختر مغرور و ساکت مثل همیشه بی توجه به اطراف به کارخودش مشغول بود . در همان لحظه احساس کرد که بی نهایت به او علاقه مند شده است .
-از آن روز به بعد هر لحظه که او را میدید صدای تپش قلبش را بوضوح می شنید و در دل به خیالات خودش می خندید . میدانست که باید راه دراز و صعب العبوری را برای تسخیر قلب او بپیماید و با وجود رقبای زیادی که در اطراف خود می دید می دانست شانس پیروزیش بسیار کم است اما از همان لحظه تصمیم گرفت که از این مسابقه برنده و سر بلند بیرون بیاید و به همین علت عزمش را جزم کرد و به سمت آنها رفت و با سلامی بسیار آهسته توجه آماندا گرانده استرلینگ را به خود جلب کرد . الحق که این مادر و دختر زیباترین زنان شهر بودند .
آماندا با لبخندی بسیار ملایم جواب سلامش را داد اما دختر کوچکش بدون توجه به حضور او به تماشای لباسها مشغول شد .هاتسگار سعی داشت حرفی بزند اما از گفتن عاجز مانده بود به همین علت با قدم های تند از آنها دور شد و در گوشه ای از فروشگاه به تماشای آنها پرداخت .
-از ان روز تا کنون دو سال می گذشت و در این مدت طولانی حتی نتوانسته بود ذره ای در دل این دختر مغرور راه باز کند اما یک دلخوشی داشت و آن این بود که هیچ کدام از رقبایش در رسیدن به این هدف موفق نشده بودند .
-با صدای بنیامین به خود آمد و سعی کرد افکار از هم گسیخته و فراریش را یکجا جمع کند و انسجام بخشد . لبخندی زورکی بر لب آورد و به او نظر انداخت .
بنیامین با صدای بسیار آهسته پرسید :
-- هاتسگار مثل اینکه اصلا حواست اینجا نیست ؟
-هاتسگار سرش را تکان داد و گفت :
-- متاسفم . به فکر خواهرت بودم که اگر خدا خواست و خوب شد باید حتما یک مهمانی بدهیم .
-و با گفتن این حرف به پدرش نظری افکند اما او مشغول گفتگو با اسکندر بود و متوجه نشد . بنیامین آهی کشید و گفت :
گهگاهی به هوش می آید اما خیلی زود دوباره از حال میرود . خیلی ضعیف شده و زیر چشمهایش گود افتاده .
-هاتسگار در ذهن خود دور چشمهای زیبای دختر جوان را تجسم کرد و در دل گفت )) با این حال او باز هم زیباترین چشم ها را دارد.((

دلش از همه جا گرفته و خسته و تنها روی تخت خوابیده بود . در دل می گفت )) آیا من برای مردن جوان نیستم ؟((
با بازشدن در چشمهای رنگیش باز شدند . گو یی با باز شدن این چشم های خسته که دیگر تاب گریستن نداشتند دنیا را رنگ غم و غربت پوشاند . دلش می خواست بگرید و اشکی را که طی این چند روز در دل کوچکش نهفته و از چشم دیگران پنهان کرده بود آشکار کند . دلش گرفته بود از همه کس و همه چیز از این دنیای خاکی که مردمی سنگ دل و بی رحمی در آن میزیستند و محبت و عشق را در زنجیر های محکم پشت در های سنگی حبس کرده بودند متنفر بود .دلش می خواست که بگریزد و فرار کند اما از که ؟ به کجا و چگونه ؟ نمیدانست در این برهوت تنهایی به کجا می تواند بگریزد ؟/ در این سرداب زندگی چگونه میتواند با این مردم که زیبایی و مهربانی را زیر پاهای خود له کرده بودند زندگی کند ؟ چگونه می تواند زندگی اش و تمام آمال و آرزوهایش را رها کند و بگریزد ؟؟
ولی باید میرفت همان طور که دیگران رفتند .آری باید کوچ میکرد به جایی که زندگی حقیقت و هدف بود . باید می شتافت به جایی که زندگی احساس است و می توان آن را در هر نفس خود جای داد . دلش می خواست بدود و از مرگ و فنا فرار کند . دلش میخواست فنا شود ولی نه در راه سراب بلکه در راه حقیقت! فنا شدنی که هیچ گاه نتوانسته بود آنرا لمس کند و از جام دلکش آن بنوشد و حالا با دلی خسته و آکنده از درد در انتظار مرگ غریب و نا آشنا بود . مرگی که با داس برنده ی خود خط بطلانی بر تمامی آرزو ها و آرمان ها می کشید
و پدر قدمی جلو نهاد و در را پشت سرش بست . دختر با نگاه آشفته خود او را همراهی می کرد . پدر جلو آمد و روبه رو ی دخترش روی قالیچه ی رنگین نشست و چشم های بی تاب خود را بر آن چشم های زیبای رنگین جان آفرین دوخت . نگاهی از سر مهر و ایثار نگاهی که با خود دنیایی از شفقت و مهربانی را همراه آورده بود . این همان چیزی بود که رها به دنبالش میگشت و فقط می توانست آن را در نگاه پدر پیدا کند . این نگاه گرمابخش پدر بود که وجود او را لبریز از عشق و محبت می کرد و با عث دگرگونی حالش میشد . دیگر به مرگ نمی اندیشید و گرما ی دست پدر او را وادار به فکر کردن درباره ی آینده اش میکرد.
دخترم چرا نمی خوابی ؟
-این جمله آرامش چند لحظه قبل او را از بین برد حرف هایی را که تا آن وقت ذهنش را به خود مشغول کرده بود به یاد آورد و با آه بلندی که ناخواسته کشید باعث افزوده شدن غم پدرش شد .
هنوز پدر به دخترش می نگریست و از گرمای دست او رخوت و سستی عجیبی تمام تنش را در بر گرفته بود ولی به ناگاه در چشم های دخترک چیزی یافت چیزی که از غریبی و دوری سخن نمیگفت بلکه این نگاه با خود ترس و وحشت را به ارمغان می اورد . این ترس مانند سمی در جان و دل پدر ریشه دواند و او را از فراز این قله ی به ظاهر کوچک و در باطن رفیع به زیر کشید . نگاهی بود که پدر تاب مقاومت در برابر آن را نداشت و به همین خاطر رویش را برگرداند تا با ان چشم های نافذ مواجه نشود و با نگرانی به او چشم دوخت که اینک چشم های بی تابش لبریز از قطرات اشک شده بود و دست هایش دیگر ان گرمای لذت بخش را به پدر هدیه نمی کردند . پدر دستش را از دست های لطیف و شکننده ی او جدا کرد و با دست های زمخت و مردانه اش سعی کرد موهای بلند دخترش را نوازش کند و از تصور از دست دادن او دلش لرزید.
-دختر جوان منتظر غروب زندگیش بود و این غروب برای خانواده اش هیچ طلوعی جز درد به همراه نخواهد داشت . آری غروبی که با خون دل رنگین شده بود . غروب خورشیدی که نمی شد با دست گرم پدر آن را زنده نگه داشت . این غروب برای رها پایانی بود برای همه کس همه ی آنهایی که دوستشان میداشت و دلش راضی به جدایی از آنها نمی شد ولی مرگ غاصب بود که این آرزوی نه چندان بزرگ را نیز از او سلب کرده و باعث ریختن قصر آرمانها و آرزوهای کودکانه او شد آرزوهایی که ممکن بود هیچ وقت دیگر به آنها فکر نکند و درباره شان از کسی چیزی نپرسد .
- پدر دستهای لرزانش را بر موهای دخترش کشید و با این نوازش او را به جسارت و استقامت دعوت کرد . دلش نمیخواست اینگونه از او جدا شود و او را به دست جلاد مرگ بسپارد . دلش می خواست او به آرزوهایش برسد ولی افسوس که دیگر ارزویی برای دخترک باقی نمانده بود و همه ی آنها زیر خروار ها خاک بی رحم پنهان میشدند .
-پدر دیگر طاقت چشم های غمگین دخترش را نداشت و با دور شدن از او سعی می کرد از غم و اندوه دور شود ولی چه گریزی ؟ هیچ پناهگاهی برای پنهان شدن از این سرمای سخت پاییزی پیدا نمی شد . آری پدر او را با تمام خواسته هایش تنها گذاشت و نگاه غمگین دختر بدرقه ی راهش شد راهی که روزی مهتاب زیبا و دلکش شب آن را چراغانی و روشن می کرد . راهی که هیچ بازگشتی در آن نهفته نبود و این بار مرگ بود که به سراغش می امد و روح کوچک این دختر نازنین را به عرش می برد و او را از جسم سنگین و غاصبش جدا می کرد . شاید پدر در غم فراغش می گریست و دلش پاره پاره میشد .
-صدای باز شدن در باعث شد او چشمهایش را باز کند و با دیدن قامت بلند اما خمیده و چهره درهم برادرش به یاد روز های خوشی افتاد که با او گذرانده بود . او برادرش را خیلی دوست داشت اما چه فایده ؟مرگ او را با خود میبرد و از عزیزانش دور میکرد .
-برادر هم مانند پدر کنار بسترش نشست و مثل او دستهای بلورین دختر بیمار را در دست گرفت اما بر عکس پدر سعی داشت لبخند بر لب داشته باشد غافل از اینکه اشکی که در چشم هایش جمع شده است از غم درونیش حکایت میکند . او گونه ی ها تبدار خواهرش را بوسید و با نگاه اندوهباری گفت :
-- رهای عزیزم مقاومت کن .
-رها سعی کرد سخنی بگوید اما به سرفه افتاد .
بنیامین دستهای خواهر را محکمتر فشرد و گفت :
-- خواهر کوچکم ما نمی خواهیم تو رو از دست بدهیم . پس خواهش میکنم مقاومت کن و به زندگی با مهربانی بنگر . دکتر ساوس به پدر گفته که فقط خودت می توانی به زندگی برگردی . تو باید زندگی را دوست داشته باشی و از مرگ بگریزی . خواهر عزیزم ! رهای خوبم مقاوت کن .
- رها در دل احساس کرد دوست دارد دوباره بهار را ببیند . دلش برای گلها تنگ شده بود . سعی کرد لب به سخن بگشاید و با صدای بسیار گرفته گفت:
-- سعی میکنم .
-اما بار دیگر به سرفه افتاد و با رفتن بنیامین سعی کرد چشمهایش را بر هم گذارد و کمی بخوابد .
- در هفته ی بعد کم کم بهبودی در او ظاهر شد و تمام اعضای خانواده را غرق در سرور کرد . هاتسگار فارکر و پدرش و همینطور شهردار و خانواده اش و دیگر دوستان اسکندر چندین بار برای احوال پرسی از رها به منزل آنها آمدند . اما چهره هاتسگار فارکر و اوسکار ساوس از همه غمگینتر به نظر می رسید .
رها روز به روز بیشتر سلامت خودش را بدست می آورد و این بیشتر به معجزه شبیه بود . او دیگر به مرگ فکر نمی کرد بلکه به دویدن به همراه برادرش در میان برفها می اندیشید و در دل میخندید .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-حدود دو هفته بعد درست مدتی بعد از بهبود کامل رها ، یوگنی فارکر رئیس پلیس شهر به افتخار او مهمانی بسیار مجللی در خانه اش برگزار و تمام همسایه ها و اشناها را دعوت کرد . البته این پیشنهاد از جانب هاتسگار داده شده بود .
یوگنی فارکر از علاقه ی پسرش به تنها دختر اسکندر کیانی آگاه بود و این وصلت را بسیار ایده ال می پنداشت . هاتسگار مطمئن بود با این مهمانی توجه رها به او بیشتر جذب خواهد شد زیرا او اولین کسی بود که به سلامتی او آنقدر اهمیت داده و برای خوشنودی اش مهمانی برگزار کرده بود .
-افراد زیادی به مهمانی آقای فارکر دعوت شده بودند . هاتسگار در کت و شلوار سفید خود زیباتر از همیشه به نظر می رسید . صدای خنده های شادمانه از گوشه و کنار سالن به گوش میرسید و چشمهای خندان هاتسگار به در سالن دوخته شده بود .
-حدود ساعت 8 شب کالسکه ی زیبای خانواده ی کیانی جلوی در بزرگ آقای فارکر ایستاد . هاتسگار به در کالسکه دیده دوخت و دختر زیبای سن پطرزبورگ را دید که خود را در شنل سفید رنگ زیبایی که چهره ملکوتی او را نمایان تر می ساخت پوشانده و شال همرنگ ان را تا بالای بینی اش کشیده بود و آرام از پله های کالسکه پائین می امد .
- دستهای گرم بنیامین دست های لطیف و بلور مانند خواهر را در بر گرفته و او را با خود همگام می ساخت .
هاتسگار سعی کرد خود را جلوی در برساند اما پاهایش توان حرکت نداشتند . اوسکار ساوس از او پیشی گرفت و با لبخند به پیشواز انها رفت . هاتسگار سعی کرد عجله کند به همین سبب با گامهای تند و ناموزون به سمت در رفت . او می خواست اولین کسی باشد که به آنها خوش آمد می گوید .
مستخدم منزل شال را از روی شانه های ظریف دختر برداشت و به این طریق لباس زیبا و سفید رنگش را ظاهر ساخت .
-بمحض اینکه خوانواده ی کیانی اولین قدم را روی پله ها ی سالن گذاشتند صدای کف زدن و هورا فضای خانه را پر کرد . همه به افتخار ورود این خانواده خوشبخت و سلامتی تنها دخترشان کف میزدند و به این وسیله خوشوقتی و خوش حالی خود را به خاطر حضور آنها در آن مهمانی ابراز می کردند .
هاتسگار فارکر وقتی به نزدیک رها رسید تعظیم بلند و بالایی کرد و با صدای بسیار رسایی گفت :
-- شما وقتی وارد شدید همه ی سالن پر از نور شد . شما شمع محفل ما هستید و از صمیم قلب خوش حالم که دعوت ما را پذیزفتید .
-رها لبخندی بر لب اورد و با صدای ارام و ظریف همیشگی گفت :
-- ممنون . شما لطف دارید .
-هاتسگار از هیجان زیادی که بر او مستولی شده بود حتی فراموش کرد به دیگر اعضای خانواده خوشامد بگوید و این عملش باعث شد که لبخند مرموزی بر لبهای اسکندر و آماندا نقش ببندد . این زوج خوشبخت متوجه تغییر حالت ناگهانی هاتسگار شدند و به علت آن نیز کاملا واقف بودند اما بنیامین با تعجب به هاتسگار که حرکاتش کاملا عصبی بود دیده دوخته بود .
هاتسگار بدون توجه به اطراف رو کرد به مستخدمه منزل و گفت:
-- سرگئی لطف کن برای خانواده کیانی شراب بیار .
-بنیامین با لبخند استهزا آمیز به هاتسگار نگریست و گفت :
-- دوست عزیز ! مثل اینکه فراموش کرده اید که ما فقط آب میوه می خوریم ؟
-هاتسگار دستی به پیشانی کوبید و گفت :
-- وای واقعا شرمنده ! برای لحظاتی فراموش کردم . راستش قبلا برای شما آب پرتغال مهیا کرده بودیم . نمی دانم چرا فراموش کردم .
-رها لبخند ملیحی بر لب آورد و بازو در بازوی برادر انداخت و از جمع جدا شد .
اسکندر بازوی همسرش را در میان بازوان خود گرفت و به جمع زنان و مردانی که در سالن تجمع کرده بودند پیوستند .
-هاتسگار سعی کرد دست و پای خود را جمع و جور کند و حالت خونسردی به چهره اش بدهد و با لبخندی عصبی به سمت رها و بنیامین که در میان حلقه ای از جوانان گم شده بودند رفت .
کلاراریچ دستهای گرم رها را در دست گرفته بود و از بهبودش اظهار خوشنودی می کرد و دوروتی گرسن مهربان اشک شوق به دیده آورده بود . هاموندریچ هم مثل همیشه باب شوخی را باز کرده بود و سعی داشت بنیامین را بخنداند و به این وسیله به دل دختر جوان راه پیدا کند اما رامز گرسن مثل همیشه ساکت ایستاده بود و لبخند آرامی بر لب داشت .

هاتسگار با متانت خاص خود به جمع پیوست و لبخند زد و خطاب به رها گفت :
-- دوست دارم امشب به شما خیلی خوش بگذرد چون همانطور که میدانید این مهمانی فقط به خاطر شخص شما ترتیب داده شده است .
-رها لبخند جذابی تحویلش داد و با گفتن)) ممنون (( بنیامین بین اوسکار هاموند و رامیز ایستاده بود و با صدای بلند میخندید . رها هم به ظاهر خود را متوجه سخنان کلارا و دوروتی که سعی داشتند به او بفهمانند که تا چه حد نگرانش بودند نشان میداد اما توجه او به انها نبود بلکه به نگاه بی تاب و گاه بیگاه بنیامین که گاهی به گوشه ی خلوتی از سالن خیره میشد جلب شده بود . میدانست برادرش هم توجهی به سخنان دوستانش ندارد .بلکه تمام فکر و حواسش مشغول جای دیگر است به همین علت به گوشه ی دیگر سالن که هر چند لحظه یکبار توجه بنیامین را به سمت خود جلب میکرد دیده دوخت .
- دختری زیبا و بسیار بلند قد و با اندامی موزون و موهای کاملا کوتاه و روشن که بیشتر به موهای پسرها شبیه بود با بلوز و شلوار سفیدی که با آن مهمانی هیچ هماهنگی نداشت در گوشه ای از سالن ایستاده بود و به دیگران چشم دوخته بود . آن دختر با آن تیپی متفاوت از همه واقعا توجه را جلب میکرد. دختر بلند قد وقتی متوجه نگاه های بی وقفه ی رها به خود شد با چشمهای آبی کمرنگ نا آشنای خود به او دیده دوخت و لبخندی بر لب راند که نشانه ی دوستی و تمایل به آشنایی بود .
رها سعی کرد لبخندی بر لب براند و بلافاصله از او روی گرداند و به برادرش نگریست . بنیامین هم متوجه لبخند او شده بود اما مانند رها رو برنگرداند بلکه با قدم های آهسته و موزون یه سمت او رفت .
رها با نگاه برادرش را تعقیب کرد و لحظه ای که کنار آن دختر ایستاد متوجه نگاه های هاتسگار به خود شد . سعی کرد حواس خود را جمع کند و با دستمال عرق پیشانیش را پاک کرد
هاتسگار قدمی به جلو برداشت و گفت :
-رهای عزیز ظاهرا گرمای این سالن شما را اذیت میکند .
-رها سعی کرد زورکی لبخند بر لب بیاورد :
-- نه گرمای سالن خوب است اما بیماری من هنوز کاملا از بین نرفته .
-هاتسگار دست به پیشانی خود کشید و گفت :
-- من مطمئنم چند روز دیگر اصلا کسالت نخواهید داشت .
-رها که اصلا به ابراز عقیده ی او توجهی نداشت با بی قیدی شانه هایش را بالا انداخت و نگاهش را به سمت دختر ناشناس چرخاند و پرسید :
-- راستی آن دختر کیست که گوشه ی سالن ایستاده ؟
-هاتسگار مثل اینکه از خواب عمیقی بلند شده باشد ابرو هایش را در هم کشید و بعد از کمی تامل گفت :
-هان ؟ بله ببخشید . از شوق دیدار شما فراموش کردم دختر عمه ام را به شما معرفی کنم . امیدوارم پوزش مرا بپذیرید .این دختر خانم زیبا دختر عمه من است که در سونتار در نزدیکی سیبری زندگی میکند . آنجا را که می شناسید ؟سرما آنجا دقیقا آدم را یاد سیبری می اندازد . من وقتی بچه بودم چند دفعه به سونتار رفتم اما هر دفعه شدیدا دچار سرماخوردگی شدم به همین علت پدر و مادرم دیگر مرا همراه خودشان نمی برند و خودشان تنها به دیدار عمه ام می روند . من هم به همین دلیل پنج سال بود که دختر عمه ام را ندیده بودم . هفته ی پیش نامه ی عمه واسیلیا رسید که در آن نوشته بود که دختر عمه ام به اینجا می آید البته تنها چون پسرعمه هایم با شوهر عمه ام به کوهستان رفته اند . بیچاره دختر عمه ام وقتی به اینجا آمد میگفت شما در بهشت زندگی میکنید . اینجا چه قدر گرم است . حرف خنده داری است مگر نه؟
-رها به علامت تایید سرش را تکان داد و به بنیامین که لبخندی بر لب داشت و با دختر صحبت میکرد دیده دوخت .
هاتسگار وقتی سکوت رها را طولانی دید ادامه داد :
- - بله میگفتم . این دختر عمه ی عزیز ما هیچ وقت از منطقه سیبری بیرون نیامده و بار اولی است که سفر کرده است .
رها نگاهی گذرا به هاتسگار انداخت :
-نگفتید اسم دختر عمه تان چیست .
-هاتسگار بلافاصله جواب داد :
-- اما بلوویچ .
-در همان لحظه بنیامین و اِما با قدم های آرام به سوی آنها آمدند .رها در دل زیبایی دختر جوان را ستود و انتخاب برادرش را تحسین کرد .
لحظه ای بعد بنیامین کنارش ایستاد و با دست اشاره به اِما کرد و گفت :
-- رهای عزیزم ! با دختر زیبای سرزمین یخها آشنا شو .
-اِما لبخند نمکینی بر لب راند و گفت :
-- من فرزند کوهستان هم هستم .
-بنیامین با لبخند سخنش را تایید کرد و بار دیگر رو کرد به رها و گفت :
-- فکر می کنم دوست داشته باشی با اِما ی زیبا آشنا شوی .
-و لحظه ای بعد دست های این دو دختر جوان به هم گره خوردند اما رها از این آشنایی چندان خوشنود به نظر نمی رسید زیرا ممکن بود ورود ناگهانی اِما به زندگیشان موجب جدایی او و برادرش شود.
بنیامین زمانی که سکوت خواهرش را دید دست روی شانه هایش گذاشت . تمام عضلات صورتش میخندیدند و در عمق چشمهای گیرایش که هر دختری را محسور خود میکرد شادمانی عجیبی موج میزد . لبخندش همیشه زیبا بود اما امروز رنگ دیگری داشت و رها هم که بسیار دختر تیزبین و باهوشی بود راحت به رمز و راز عمق نگاه او پی برد و متوجه تغییر حالت ناگهانی او شد به همین سبب پرسید :
-- بنیامین او را می پسندی ؟
-بنیامین صورتش را به صورت گلگون خواهرش نزدیک کرد و نگاهی عمیق به چشم های خواهرش انداخت و گفت :
-- خواهر کوچولوی من ! حسودی نکن . هیچ کس جای تو را در دل من نمیگیرد .
-رها نگاهش را به سمت اِما چرخاند و با صدای آرامی گفت :
-- فکر نمی کنم ! چشم هایت حقیقت را میگویند اما لب هایت مثل همیشه دروغگو هستند .
بنیامین قهقه بلندی سر داد و دست چپش را روی قلبش گذاشت و گفت:
قسم میخورم که راست می گویم انکار نمی کنم که دختر بسیار جذاب و زیبائی است و بسیار مناسب برای .... خوب بگذریم اما بدان که هیچ کس برای من خواهر کوچک و مهربانم نمیشود. خواهری که حاضر نیست حتی لحظه ای توجه برادرش را به شخص دیگری تحمل کند .
-رها لب های کوچکش را جمع کرد و حالتی دلخور به خود گرفت و گفت :
-- من حسود نیستم فقط کنجکاوی کردم.
-بنیامین دست بلورین رها را در دست گرفت و با گفتن )) میدانم میدانم (( او را به سمت اِما برد و ادامه داد :
-- به هر حال این دختر سرزمین یخها هم صحبت خوبی است و مطمئنم از دوستی با او پشیمان نمی شوی .
- رها به برادرش لبخند زد و گفت :
-- به این سرعت اینقدر خوب او را شناختی ؟
-بنیامین لحظه ای ایستاد و به چهره ی مهتاب گونه خواهرش نظر انداخت و گفت:
-- خواهر زیبای و مغرور و حسود من ! تو مگر هنوز مرا نشناخته ای ؟ برادر تو فقط کافیست با یک نفر چند ثانیه همکلام شود . چند ثانیه برای شناختنش کافیست یعنی تو هنوز نمیدانی ؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-و با گفتن این حرف بار دیگر حرکت کرد . اما دیگر مانند اول مهمانی تنها نبود و هاتسگار کنار او قرار گرفته بود . با نزدیک شدن آنها هر دو لبخند زدند . بنیامین با صدایی رسا و لحن شوخ رو به هاتسگار کرد و گفت :
-- ای رفیق نارفیق . برای چه این همه سال دختر عمه ی زیبایت را از ما پنهان کرده بودی ؟
-هاتسگار نظری کوتاه به اِما انداخت و لبخندی زد و گفت :
-- اگر بگویم خودم هم چندین سال از دیدارش بی نصیب بوده ام باور میکنید؟
-بنیامین چشمهایش کمی تنگ کرد و اینبار از اِما پرسید :
-- چرا ؟
-اِما لبخند معصومانه ای زد و جواب داد :
-- من بار اولیست که از سونتار خارج میشوم . راه سونتار تا اینجا بسیار طولانی و به خاطر کوه هایی که تقریبا تمام سال پر از برف هستند عبور و مرور به شهر کوچک ما بسیار دشوار است به همین علت بیشتر جوانان سونتار فقط شهر کوچک خود و دو سه تا از دهکده های اطراف را میبینند و بس . البته ما قبلا از بین یک دره میتوانستیم عبور و مرور کنیم اما شش سال است که به خاطر ریزش کوه آنجا غیر قابل عبور است . شهر ما شهری بهمن خیز است و هر لحظه خطر بهمن همه اهالی شهر را تهدید میکند .
-بنیامین ابروهایش را در هم کشید و حالت پرسشگری به خود گرفت و گفت :
-- پس چرا با وجود این همه خطر در آنجا زندگی میکنید ؟
-اِما اینبار لبخند سردی زد و گفت :
-- برای اینکه ناچاریم . تمام خانه و زندگی ما آنجاست . پدر و برادرهایم هم در کوه شکار میکنند . به هر حال ما به این زندگی عادت کردیم .
-بنیامین کمی در هم رفت . این فرصت مناسبی بود که رها بیشتر بتواند با اِما اشنا شود به همین جهت بلا فاصله گفت :
-- من از فرم لباس پوشیدن شما خیلی خوشم آمده است . این تیپ به شما جلوه ی خاصی داده . اینجا تمام دختران موهای تقریبا بلند دارند و پیراهنهای بلند میپوشند اما شما موهایتان را مثل پسر ها کوتاه کرده اید و حتی در این مجلس هم بلوز و شلوار پوشیده اید . این برای من خیلی جالب است . شما با تمام دختر ها فرق دارید .
-گونه های اِما سرخ شدند و سرش را زیر انداخت .
بنیامین با نگاه خندانش این حرکت او را دید و لحنی طنز گونه که همیشه در کلامش مشهود بود گفت :
-- وشاید هم همین تفاوت باعث شد بلافاصله در دل همه راه باز کنید . شما با این که در یک محیط بسیار سرد زندگی کرده اید اما خیلی خونگرم هستید .
-اِما چنگی به موهای طلائیش زد و انهارا بالا برد اما موهای بیحالتش دوباره روی پیشانیش سرگردان شدند .
پس از سکوت بنیامین هاتسگار سخنش را ادامه داد و گفت :
-- والبته باید بگویم که خواهر شما هم با همه دختر ها فرق دارد و تا او در شهر سن پطرزبوروگ زندگی می کند دختر های دیگر هیچ شانسی برای ازدواج ندارند.
-رها نگاهی بی تفاوت به هاتسگار انداخت و شعله های آتشین عشق را در نگاه سوزنده اش شناخت به همین علت بلافاصله سر به زیر انداخت و هیچ اظهار نظری نکرد و به جای او بنیامین با صدای بلند خندید و گفت :
-- من اگر برادرش نبودم قطعا در این رقابت پیروز میشدم .
-و بعد از بیان این حرف به صورت گلگون و معصوم خواهرش دیده دوخت .
چلچراغها برای شروع آواز خاموش شدند و فقط نور رنگارنگ نورافکنها سالن را روشن ساخته بود . رها با عجله عذر خواست و از آنها دور شد . قلبش تند میزد و آشنایی نمی یافت که کنارش بایستد .ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد و از شدت درد کمی خم شد و دسته ی مبلی را لمس کرد و ارام روی آن نشست . مطمئن بود در این مکان میتواند اسوده به تماشای دیگران بنشیند . در دل اعتراف می کرد که برادرش و اِما حقیقتا مناسب یکدیگرند اما این فکر را از خود دور کرد و گفت )) نه نه ممکن است آنها بخواهند دامادشان در سونتار نزد خودشان زندگی کند و برادرم را از من دور کنند . ((و با کشیدن آهی با صدایی که فقط خودش میشنید گفت )) اگر این طور بشود من هم همراهشان میروم . حاضرم در سردترین نقطه ی سیبری به همراه برادرم زندگی گنم . او همه ی زندگی من است و من اجازه نمی دهم او را از من دور کنند . ((
-در همین افکار غوطه میخورد که چشمش به هاتسگار افتاد . او متفکر به دیگران دیده دوخته بود . رها نفس عمیقی کشید . تا به حال از نگاه هیچ کس نترسیده بود اما نگاه امشب هاتسگار او را ترسانده بود . برای لحظه ای لبخند زد و شانه اش را بالا انداخت .
-هاتسگار در میان جمعیت به دنبال رها میگشت تا اینکه او را روی مبلی تنها یافت . با قدم های تند سعی کرد خود را به او برساند که رها متوجه او شد و از جا برخاست و به جمع دیگر جوانها پیوست .
دوروتی گرسن رو کرد به او و پرسید :
-- رها جان ! کجا رفته بودی خیال کردم گم شده ای .
-هاموندریچ نگاهی خندان به دوروتی انداخت و گفت :
-- دختر حواست کجاست ؟ مثل اینکه فراموش کرده ای که رها هر جا که باشد انقدر صورتش روشن است که حتی شب تاریک را هم روشن میکند . اصلا او ماه زمین است . مگر میشود ماه گم شود ؟ فقط حیف که از روی میل تکان نمی خورد .
-رها خیلی آرام و بی تفاوت گفت :
-- بله همین طور است .
- اوسکار ساوس با لبخندی معنا دار به رها نظری انداخت و گفت :
-- ظاهرا دختر عمه ی هاتسگار مورد توجه بنیامین قرار گرفته .
-و با گفتن این سخن به سمت آن دو برگشت . دختر و پسر جوان روی کاناپه بزرگی در گوشه خلوتی از سالن نشسته و سخت غرق در صحبت بودند و متوجه نگاه انها به خود نشدند .
-دوروتی گرسن صدایش را پائین آورد :
-- بالاخره مهمان دل بنیامین هم از راه رسید .
-کلاراریچ که مثل برادرش خیلی بی رودربایستی صحبت میکرد گفت :
-- کاشکی روزی مهمان دل همه ی ما پیداشود . بچه ها یعنی میشود روزی همه ی ما ازدواج کنیم ؟
-و با گفتن این حرف نظری به اوسکار ساوس انداخت .
همه با خنده آمین گفتند و رها در دل آرزو کرد ای کاش اوسکار به خواستگاری کلارا برود چون خوب به یاد داشت که از همان دوران بچگی کلارا توجه خاصی به اوسکار داشت و همیشه می گفت که دوست دارد با یک دکتر ازدواج کند . غافل از اینکه پسر یه دکتر حتما دکتر نمی شود .
- با یاد آوری این خاطرات لبخندی بر لبهای کوچک رها نشست . صدای کف زدن ممتد او را از افکارش خارج ساخت و متوجه ورود دلایانگ لویدیسیچ شد که با خنده برای حضار دست تکان میداد . این خواننده محبوب همه ی مردم شهر بود و به هر مهمانی بزرگی دعوت میشد . میگفتند که او قبلا دوبار ازدواج کرده و از این دو ازدواجش یک پسر دارد که پیش پدرش زندگی میکند . ظاهرا همسر های سابقش هر کدام در یکی دیگر از شهر های روسیه زندگی میکردند چون هیچ کس از اهالی شهر آنها را ندیده بود . دلایانگ خودش هم هیچ گاه در مورد ازدواجش صحبت نمیکرد و همیشه با لبخندی که بر لب داشت همه او را زن خوشبختی می پنداشتندغافل از این که در دل او غمی جانکاه سنگینی می کند .
صدای گرمش همیشه گرما بخش مجلسهای شادی بود و گاهی اوقات هم صدای محزونش تنها مونس شبهای تنهائیش بود .
رها کنار پنجره ی اتاقش نشسته بود و حیات عمارت را زیر نظر داشت.لحظه ی قبل بنیامین با سرعت از عمارت خارج شد و با کالسکه به دیدار کسی شتافته بود.رها با اندوه کالسکه را با نگاه تا سر پیچ تعقیب کرد.دلش خیلی گرفته بود.با گذاشت یک هفته از شب مهمانی بنیامین هر روز بنیامین به ملاقات با اِما رفته بود و رها شکلگیری عشق و علاقه را در چشمان جذاب و پر محبت برادرش احساس میکرد.او خوشبختی برادرش را میخواست،به همین منظور سعی داشت با سخنانش موجبات دلسردی بنیامین را به وجود نیاورد و فقط گاهی که حرفی از اِما پیش میآمد او تمام سعی خود را میکرد تا او را دختری نمونه و کاملی جلوه دهد،هر چند چنین هم بود،در این مدت رها مطمئن شده بود که او تنها دختری است که میتواند آینده و خوشبختی برادرش را تضمین کند،اما اگر بنیامین همراه با او به سرزمین سردشان میرفت آن وقت او تک و تنها میماند.سعی کرد افکار عذاب دهنده را از ذهنش خارج کند و به این بیندیشد که فرزندان بنیامین را روی زانوهایش نشانده است و برایشان قصه تعریف میکند و آنها مرتب عمه عمه میگویند.
او دختر بنیامین را درست شبیه اِما با موهای کوتاه قهوه ای تصور کرد و پسرش را دقیقا شبیه به بنیامین با چشمانی گیرا.با این افکار لبخند گرمی بر لب آورد و از اتاق خارج شد و به اتاق بزرگ و مجلل مادرش رفت.
آماندا هنوز در اتاقش بود و سعی داشت موهای بلندش را بالای سرش جمع،کند،اما گیسوان لخت و بلندش از لا به لای شانه میگریختند و دوباره پائین میریختند.با صدای در برگشت و رها را در آستانه ی اتاق دید.با مهربانی به دخترش لبخند زد و گفت:
چه عجب که تو به دیدن مادرت آمده ای؟می دانی که چند روز است که اصلا....هنوز سخنش را به پایان نرسانده بود که دختر کوچکش کنار پاهایش نشست و گفت:
مادر،اگر بنیامین بخواهد از پیش ما برود شما چه کار میکنید؟
مادر موهای بلند و پر پشت دخترش را نوازش کرد و گفت:
عزیزم،مگر اتفاقی افتاده؟
رها نگاه نگران و غمگین خود را به مادر دوخت و جواب داد:
نه همین طوری پرسیدم.بالاخره بنیامین بزرگ شده و ممکن است دیر یا زود بخواهد....
مادر سخن دخترش را قطع کرد و گفت:
خوب تو هم بزرگ شدی و ممکن است دیر یا زود تصمیم به ازدواج بگیری،من و پدرت از مدتها قبل خودمان را برای چنین روزی آماده کرده ایم.
رها سرش را روی شانه های مادرش گذاشت و گفت:
مادر من هیچ وقت ازدواج نمیکنم،.من نمیخواهم شما را تنها بگذارم...
مادر دوباره سخن دخترش را قطع کرد و گفت:
دختر لوس من،تو دیگر بزرگ شدی.متأسفانه به خاطر توجه زیادی که اطرافیانت به تو داشتند،کمی لوس شدی،اما من مطمئنم اگر روزی....
این بار رها سخنان مادر را قطع کرد و گفت:
مادر من از تنهایی میترسم..من بدون شما نمیتوانم زنده باشم.
مادر سر کوچک دخترش را نوازش کرد و گفت:
هنوز هم از دخترهایی که دیدم بیشتر میفهمی،خیال نکن من و پدرت متوجه علاقه ی اطرافیان به تو نمیشویم و همینطور رفتار جدی تو.ما میدانیم که دخترمان آنقدر بزرگ شده که بتواند تنهایی حتی در شهر دیگری زندگی کند،هر چند که پیش ما کمی خودش را لوس میکند.
رها سرش را از روی شانه ی مادر بلند کرد و از جایش بلند شد و رو به رو میز توالت ایستاد و گفت:
یعنی ازدواج ما،شما و پدر را ناراحت نمیکند؟

مادر لبخندی زیبا به صورت دخترش پاشید و گفت:
عزیزم.هر پدر و مادری آرزو دارند که خوشبختی فرزندانش را ببیند.
رها موهای روی پیشانیش را کنار زد و با اعتراض گفت:
اما من الان هم خوشبختم.
مادر چشمانش را کمی تنگ کرد و گفت:
من منظورم نبود که تو خوشبخت نیستی،بلکه یک دختر و پسر تا وقتی که ازدواج نکنند به کمال نمیرسند و وقتی کسی به کمال برسد به سر حدً خوشبختی هم میرسد.
حدود سه ساعت بعد رها شنل کرم رنگش را بر دوش انداخت و جلوی عمارت رفت،لحظه ی بعد کالسکه از دور نمایان شد و سژیک کالسکه ران اسبها را نگاه داشت.
بنیامین از کالسکه پیاده شد و دستهایش را دور گردن خواهرش انداخت و گفت:
باز هم میخوای سرما بخوری؟چرا آمدی بیرون؟
رها لبخندی زد و گفت:
من کاملاً خوبم.رفته بودی پیش اِما؟
بنیامین نگاهی پرسشگر به او انداخت وپرسید:
چرا میپرسی؟
رها بعد از مکث کوتاهی گفت:
همینطوری،منظوری نداشتم.
بنیامین خندید و گفت:
خواهر کوچولوی من،برای اینکه بیشتر کنجکاویت را تحریک نکنم،باید بگویم بله به آنجا رفته بودم.
رها با نگاهی پرسشگر به او نگریست.بنیامین ادامه داد:
حالا خواهر خوبم وقت آن است که با هم فکر کنیم ببینم چطوری باید جریان را به پدر و مادر بگوییم.
قلب رها شروع به طپیدن کرد و اندیشید که لحظه ای بعد قلبش از این طپش شدید پاره پاره خواهد شد،سعی کرد نفس تازه کند و گفت:
تو میخواهی به خواستگاری اِما بروی؟
بنیامین اندکی صورتش را گرداند تا به صورت خواهرش نظری بیندازد.در چشمان درشت و خوشرنگ رها وحشت و اضطراب موج میزد.
بنیامین دستهای گرم خواهر را در دست فشرد و گفت:
رها نگرانی تو از چیست؟
رها که استقامت خود را از دست داده بود،در آغوش امن برادر جای گرفت و شروع به گریه کردن کرد.
بنیامین موهای چون شبق او را که بیشتر آن زیر شنل پنهان شده بود،نوازش کرد و این فرصت را به او داد تا هر چه میخواهد اشک بریزد،سپس با صدائی بسیار آرام و ملایم گفت:
نمی خواهی به من بگویی برای چه ناراحتی؟

رها همانطور که سر بر سینه ی برادر داشت جواب داد:
برای این میترسم که تو همراه با اِما بروی سونتار.بنیامین به خدا من طاقت دوری از تو را ندارم.خواهش میکنم از من دور نشو.
بنیامین با دو دست سر خواهر را از روی سینه اش برداشت و دست روی گونه های گرمش گذاشت و گفت:
تا حالا از من حرف بیهوده شنیدی؟
رها به نشانه ی نفی چشمانش را پائین انداخت بنیامین ادامه داد:
من به تو قول میدهم هیچ وقت از پیش تو نروم.ازدواج من با اِما ربطی به دور شدن من از خانواده ام ندارد.ما با هم خیلی صحبت کرده ایم،اِما هم اینجا را خیلی دوست دارد و میتواند خودش را با محیط اینجا وقف دهد،ما قرار است بعد از ازدواج در همین عمارت زندگی کنیم.خانواده ی کیانی جدایی ناپذیرند و به تو قول میدم که این زنجیر هیچ وقت از هم جدا نشود،به تو قول میدهم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رها دوباره خود را در آغوش برادر جا داد،اما این بار گریه ی شادی اش بلند شد،برای لحظه آرامش بر همه ی وجودش مستولی شده بود،و از هیجان دلش میخواست فریاد بزند.همراه بنیامین داخل اتاق شدند.پدر و مادر در اتاق نشیمن نشسته بودند.اسکندر روزنامه مطالعه میکرد و آماندا مشغول پوست کندن میوه بود.با دیدن دو جوان زیبا که در آستانه ی در ایستاده بودند،هر دو لبخندی بر لب راندند.
آماندا پیش قدم شد و پرسید:
اتفاقی افتاده؟
بنیامین خندید و گفت:
چطور مگه؟
آماندا مکث کوتاهی کرد و گفت:
آخر از چشمان شما دو تا شیطنت میبارد.من به این نگاههای شما عادت دارم.هر وقت میخواهید خبری را به ما بدهید،همین طور نگاه میکنید.
بنیامین خود را روی صندلی کنار شومینه رها کرد و گفت:
درست حدس زدید.
اسکندر که با متانت خاص خود به آن دو می نگریست.بالاخره سکوت را شکست و خاکستر سیگارش را در جاسیگاری تکاند و گفت:
خوب ما منتظریم.
بنیامین نگاهی به رها انداخت.انگار که همه ی جراتش را به یکباره از دست داده بود.او نمیتوانست رو به روی پدر و مادر بنشیند و با صراحت بگوید که به دختری زیبا دلباخته است و قصد دارد با او ازدواج کند.با نگاهش با رها سخن میگفت و از او میخواست که او این ماموریت را انجام دهد.
رها که معنی نگاهش را دریافته بود،با خنده به سمت شومینه رفت و تکه ی هیزم به داخل آن انداخت و گفت:
پدر،راستش بنیامین قصد دارد مورد آینده اش با شما صحبت کند.
و وقتی سکوت آنها را دید.ادامه داد:
اگر شما اجازه بدهید بنیامین قصد دارد با اِما ازدواج کند.نمی دانم به خاطر دارید یا نه،او خواهر زاده ی یوگنی فارکر است همان که....
مادر کلام دختر را قطع کرد و گفت:
آهان،یادم آمد،آن دختر که موهای کوتاه قهوه ی داشت؟
رها و بنیامین با نگاه به هم لبخند زدند.
اسکندر به دود سیگارش خیره شده بود.سکوتش طولانی مینمود.بالاخره بعد از دقایقی به سکوتش پایان داد و گفت:
یوگنی فارکر میگفت او اهل سونتار در سیبری است،درست است؟
بنیامین بله کوتاهی گفت و سرش را زیر انداخت.اسکندر ادامه داد:
خوب مبارک است.امیدوارم همه ی حرفهایتان را زده باشید.
آماندا وقتی رضایت شوهرش را دید با شادی گفت:
پس بالاخره یکی از فرزندانمان میخواهد سر و سامان بگیرد.خدا را شکر.
و بعد از گفتن این کلام به صورت شاد و مهربان شوهرش دیده دوخت.
اسکندر دوباره لب به سخن گشود و گفت:
خوب بنیامین،تو میتوانی خانواده اش را به اینجا دعوت کنی.
بنیامین گوشه ی لبش را گزید و با مکث گفت:
آخر مشکل همین جاست.آنها نمیتوانند به اینجا بیایند.
اسکندر کمی ابروهایش را در هم کشید و سعی کرد با نگاهش مقصود بنیامین را بفهمد.
بنیامین ادامه داد:
من و اِما در باره ی همه چیز با هم صحبت کردیم و تمام قرارهایمان را گذاشتیم.قرار شده بعد از ازدواج پیش شما بمانیم.او تمام شرایط مرا پذیرفت،فقط همین یک مشکل مانده است.پدر جان ما باید برای خواستگاری او به سونتار برویم.آخر پدر و برادرش شکارچی سمور هستند و بیشتر ماه های سال را بالای کوه هستند،پدر،من....
آماندا سخنش را قطع کرد و گفت:
آخر پسرم،سونتار که نزدیک نیست که راحت سوار کالسکه شوی و به آنجا بروی.خیلی دور است و سفر ما به آنجا تقریبا غیر ممکن است.آنجا الان دیگر کاملا یخ....
اسکندر سخن همسرش را قطع کرد و گفت:
حالا خانم عزیز وقت این صحبتها نیست.بنیامین تو میتوانی برای فردا شب از اِما دعوت کنی که به منزل ما بیاید.
بنیامین نگاه تشکر آمیزی به پدرش انداخت و با گفتن چشم اتاق را ترک کرد.
رها هم به تبعیت از او به همراهش روان شد.
نگاههای اسکندر و آماندا با هم سخن میگفتند.هر دو میداننستند که از این به بعد خوشبخت تر از سابق خواهند بود و از این موضوع دلخوش بودند که قبل از مرگ میتوانند نوه هایشان را در آغوش بگیرند
اِما روی صندلی رو به روی میز توالت نشست و دستمالی برداشت تا آرایش صورتش را پاک کند.لحظه ی قبل که از بنیامین جدا میشد،قلبش مالامال از شادی بود.بنیامین با صراحت و بدون مقدمه چینی گفته بود که دوستش دارد و و هیچ زن دیگری نمیتواند جای او را در قلبش بگیرد.
اِما صداقت را در عمق چشمان جذابش دیده بود و میدانست که سخنانی که بر لب میراند،از عمق قلبش برخاسته بود.او در این نوزده سالی که عمر کرده بود هیچ گاه به یاد نداشت که به پسری تا به این حدً دلباخته باشد.به چشمان همیشه خندان بنیامین اندیشید.چقدر این چشمها را دوست داشت.خود را خوشبخت ترین دختر دنیا تصور میکرد.بنیامین زیباترین و مهربانترین پسری بود که تا به حال دیده بود.بی گمان تمام دختران سنّ پطرزبورگ او را دلخواه ترین پسر برای ازدواج میدانستند،اما این قرعه به نام اِما افتاده بود.
لحظه در آینه خیره شد و گفت:
یعنی من دختر زیبایی هستم؟لحظه ی بعد به دستمال پر پودر که از صورتش پاک کرده بود نظری انداخت وگفت:
البته با اینهمه بزکی که میکنم...معلوم است که..
اما چرا بنیامین دائما به من میگوید که زیباترین موجودی هستم که بعد از خواهرش دیده؟.من در مقابل رها هیچم،اما چرا؟
اه خدایا ممنون و سپاس گذارم که مهر مرا در قلب بنیامین انداختی.بی گمان من در کنار او به اوج خوشبختی میرسم.
در همین لحظه به یاد روزهای سرد و یکنواختی که در سونتار گذرانده بود افتاد.روزهای کسل کننده ی که آرزو میکرد زودتر به پایان بپذیرد.
مادرش همیشه میگفت:
دخترم من مطمئنم روزی همه ی این روزها را فراموش میکنی و آنقدر خوشبخت میشوی که حتی لحظه ی به این روزهای کسل آور نمی اندیشی.
اِما خوشحال بود که دیگر مجبور نیست در سونتار زندگی کند.از سرما بیزار بود.پدر و برادرهایش هم در ماه یک دفعه از کوه پائین میآمدند و او و مادرش تقریبا همیشه در آن خانه ی کم نور خود تنها بودند.اِما حالا میتوانست پا در خانه بگذارد که در و دیوارش با عشق و محبت تزئین شده بود.
در دل با خود گفت:
)من به خانواده ی کیانی با تمام وجود علاقه دارم.آنها میتوانند مثل خانواده ی خودم باشند،فقط باید تمام سعی خود را بکنم که هیچ زمانی از انتخاب من به عنوان عروسشان پشیمان نشوند(.
به یاد قرار شام آن شب افتاد و با اضطراب به سمت در کمد رفت.لباس مناسبی برای ضیافتی به آن مهمی نداشت.او حتی یک پیراهن بلند و مناسب هم نداشت اگر هم داشت با وجود موهای کوتاهش اصلا زیبا نمیشد.
بالاخره تصمیمش را گرفت.دستی روی بلوز و شلوار سیاه رنگش کشید و با خود گفت:
شاید با این کمربند نقره ی رنگ زیبا شود.
لباس را پوشید و خود را در آینه برانداز کرد.اندامش بسیار زیبا به نظر میرسید و قد بلندش بیشتر نمایان میشد.لباس را در جالباسی قرار داد.در انتخاب دو دل بود که نگاهش به بلوز و شلوار صورتی رنگش افتاد.برای لحظه ی تصمیم گرفت آن را بپوشد،اما بلافاصله پشیمان شد و با خود فکر کرد که این لباس برای رها مناسب تر است.قطعاً با این لباس مثل فرشته ها میشد.با این افکار خود را روی تخت انداخت و سعی کرد چهره ی جذاب و مردانه ی بنیامین را در ذهن تجسم کند.
چشمان همیشه خندان و نگاههای مهربان و جذابش را چقدر دوست داشت و صدای مردانه و دورگه اش چون آهنگ زیباترین سمفونیها به گوشش میرسید.
چقدر هنگامی که گفت:
)اِما حاضری با من ازدواج کنی(احساس خوشبختی کرد.باورش نمیشد چنین پسری روزی او را به عنوان همسر بپذیرد.
چشمانش را بر هم گذاشت و سعی کرد سخنانی را که درآن شب پیش میآمد در ذهن مرور کند که در دادن جواب دچار مشکل نشود.
حدود ساعت چهار و نیم رو به روی آینه نشسته بود و سعی داشت با شانه ، فری زیبا به موهای لجبازش دهد که با صدای زنگ در خانه برخاست.دوان دوان از پله ها سرازیر شد.در دل خدا را شکر کرد که در این موقع روز کسی در منزل نبود.به محض باز شدن در،قامت بلند و استوار بنیامین نمایان شد که گُل رز زردی در دست داشت.در این فصل زمستان گُل رز واقعاً گران قیمت بود و تهیه ی آن از عهده ی هر کسی بر نمیآمد.
او با نگاه جذابش به اِما دیده دوخت و گفت:
عروسک زیبای من حاضری؟
اِما کمی خود را عقب کشید تا او وارد خانه شود:
بله همین الان میام.
و بسرعت از پله ها بالا رفت. بنیامین با نگاهش او را تعقیب کرد و با خود فکر کرد که دختر کم نظیری را برای همسری برگزیده است.لحظه ی بعد اِما آرام آرام از پله ها سرازیر شد.
بنیامین لبخندی زد و با خود فکر کرد که همسر او با تمام زنها متفاوت است.چه از لحاظ اخلاق،چه از لحاظ ظاهری.)او یک دختر با نشاط و سالم است که از همه لحاظ میتواند مرا خوشبخت کند.(با صدای ملایم و لطیف اِما به خود آمد و او را آماده رو به روی خود دید.
نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
خانواده ی داییت خانه نیستند؟
اِما شانه بالا انداخت و جواب داد:
نه هاتسگار با دوستش تومیسلاو به باشگاه رفته،زن دایی هم به همراه خانم دکتر ساوس به دیدن یکی از همسایه ها رفتند،دایی هم مثل همیشه اداره است.
بنیامین کناری ایستاد و اجازه داد ابتدا اِما از در خارج شود.در کالسکه را باز کرد و باهم سوار شدند.
اِما از هیجان یخ زده بود.نمی دانست خانواده ی کیانی چگونه پذیرای او میشوند.اضطراب اِما از نگاه تیز بین بنیامین دور نماند و گفت:
اتفاقی افتاده اِما؟
اِما لحظه ای در جواب دادن تردید کرد،اما بالاخره گفت:
بنیامین من نگرانم.نمی دانم چطور باید با خانواده ات رو به رو بشم.
بنیامین قهقهه ی بلندی سر داد:
دختر،تو به چه چیزهایی فکر میکنی،من به چه چیز هایی.عزیزم غصه نخور.مطمئنم به محض اینکه با خانواده ام آشنا بشوی،حتی لحظه ای احساس غریبگی نکنی.تو هنوز خانواده ی ما را نشناختی. پدر ما ایرانی است و مادرم هم تحت تأثیر او قرار گرفته است.می دانی که ایرانیها به مهمان نوازی و خونگرمی مشهورند.اگر تعریف از خود نباشد،باید بگویم که من هم یک ایرانیم،به همین خاطر....
اِما سخنش را قطع کرد و گفت:
اما تو یک روس هستی.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بنیامین دوباره خنده ی بلندی سر داد و گفت:
دختر جان مهم نیست که انسان کجا به دنیا میآید.مهم این است که ایل و تبار او اهل کجا هستند.پدر و پدر بزرگ و اجداد من ایرانی هستند،پس من هم که از نسل آنها هستم ایرانی هستم.
اِما با لبخندی که بر لب راند به بنیامین فهمند که منظورش را درک کرده است.
با نزدیک شدن به عمارت دوباره اضطراب بر اِما متوصل شد،او سعی کرد این بار حرکتی از خود نشان ندهد که بنیامین را متوجه سازد.غافل از اینکه بنیامین خیلی زود متوجه تغییر حالت او شد.
به عمارت رسیده بودند.بنیامین در کالسکه را باز کرد و به اِما کمک کرد تا پیاده شود و با هم از پله های تقریبا زیاد عمارت بالا رفتند.در بزرگ عمارت توسط دربان گشوده شد و موج عظیمی از گرما به صورت یخ زده ی اِما برخورد کرد و به او جان دوباره بخشید.احساس خوشی به همه ی وجودش رخنه کرد.در این هنگام ایوان جلو آمد و بارانی کرم رنگش را از دستش گرفت و او با قدمهای کوتاه همراه بنیامین به دیدار خانواده ی او رفت.
اعضای خانواده در کنار پله ها به انتظار مهمان ایستاده بودند و با مهربانی به مهمان جوان و زیبای خود مینگریستند.
اِما با قدمهای آرام و موزن به آنها نزدیک شد و با خم کردن سر به آنها ادای احترام کرد و گفت:
باعث خوشوقتی است که با شما آشنا شدم....
لبخند گرمی روی لبهای آنها نقش بست و آماندا گرانده استرلینگ آغوش باز کرد و عروس زیبای خود را در آن جا داد.
اسکندر با تبسم حرکات ظریف دختر را زیر نظر داشت و در دل به انتخاب شایسته ی پسرش تحسین میگفت.
پس از پایان مراسم معارفه همگی در سالن کنار هم نشستند و بحث گرمی آغاز شد.از همان لحظه ی ورود،تمام نگرانیهای اِما از دلش رخت بست و باور کرد که همه ی اعضای خانواده ی کیانی مثل بنیامین خوش برخورد و مهربانند.
حدود ساعت هشت برای صرف شا م به سالن غذا خوری رفتند.
اسکندر گفت:
دخترم،دوست عزیزم یوگنی فارکر میداند شما به اینجا آمده اید؟
اِما سرش را پائین انداخت و جواب داد:
با اجازه تان گفتم رها مرا دعوت کرده تا با شما آشنا شوم.
اسکندر لبخندی زد و گفت:
خوب پس دیگر مشکلی نیست،دوست دارید در مورد موضوع اصلی صحبت کنیم؟
عرق سردی روی پیشانی اِما نشست.با نگاهی به بنیامین سعی کرد قوت قلب بگیرد،اما بنیامین به سنگهای براق و مرمرین کفّ سالن چشم دوخته بود.
اِما سرش را بالا آورد و با گفتن)اختیار دارید(سکوت کرد.
اسکندر گفت:
دختر عزیزم،ما وقتی که فهمیدیم بنیامین تو را برای همسری خود برگزیده،همگی خرسند شدیم.می دانستیم که پسرمان دختری فهمیده و اصل و نسب داری را برگزیده است.هر چند هنوز با خانواده ی شما آشنا نشدیم.اما از تربیت و نزاکت دخترشان تشخیص خانواده کاملا بارز است.ما تصمیم داشتیم برای فوریه،خانواده ی شما را برای اقامت چند روز به اینجا دعوت کنیم،اما بنیامین مخالفت کرد،دوست دارم شما علتش را بگویید.
اِما کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت:
نمی دانم تا چه حدً از روی سخنان بنیامین با پدر و مادر آشنا شده اید.باید به شما بگویم که خانواده ی من بسیار از این دعوت خوشحال میشوند،اما متاسفانه پدر و برادرم دو سه هفته یک بار از کوه پائین می آیند و فقط یکی دو روزی میمانند و دوباره بر میگردند،چون معیشت ما از همین راه تامین میشود.شاید سالهای سال باشد که پا از سونتار بیرون نگذاشته اند،چون که.....
اسکندر حرف او را قطع کرد و گفت:
پس عزیزم ما کی میتونیم بیایم و از نزدیک با خانواده محترم شما آشنا شویم؟
لبهای کوچک اِما به لبخند زیبایی گشوده شد و نظری به بنیامین انداخت.او هم با لبخند به او مینگریست.چشمانش را از شرم به زیر انداخت و گفت:
شما هر وقت تشریف بیاورید پدر و مادرم را خوشحال میکنید.
اسکندر گفت:
عزیزم تو کی به سونتار برمیگردی؟
اِما کمی سرش را بالا تر آورد و گفت:
حدود سه هفته دیگر.
پس ما حدود یک ماه دیگر با خانواده ی شما از نزدیک آشنا میشویم.اتفاقاً زمان خوبی است،چون باید سفر کوتاهی به مسکو بکنیم.
چشمان آبی رنگ اِما درخشش خاصی به خود گرفته بودند و قلبش به شدت می تپید و دلش میخواست اسکندر را در آغوش بگیرد و بگوید)پدر از لطفتان سپاس گذارم(ولی متانت خود را حفظ کرد و به سکوت اکتفا کرد.
لحظه ی بعد از جای برخاست و گفت:
تا دیر نشده باید برگردم.
همه به تبعیت از او از جای برخاستند،آماندا دستهای کوچک دختر جوان را در دست گرفت و گفت:
چرا انقدر زود؟می خواستیم بیشتر با هم آشنا شویم.
اِما تشکر کرد و بنیامین همانطور که بسوی در میرفت گفت:
من او را تا خانه ی فارکرها همراهی میکنم.
و با نگاهی به رها ادامه داد:
تو هم میای.
هنوز پاسخ رها را نشنیده بود که صدای زنگ در برخاست و لحظه ی بعد شهردار به همراه خانواده اش وارد شدند.
اسکندر با دیدن شهردار پیش رفت و با او دست داد.کلاراریچ و هاموند به سمت جوانها آمدند و از دیدنشان ابراز خوشحالی کردند.آماندا هم با خانم شهردار احوال پرسی کرد.
اِما مجبور شد مدتی دیگر هم در آنجا بماند.وقتی احوال پرسی ها به پایان رسید،هاموند رو به اِما کرد و با خنده گفت:
از دیدار شما خیلی مشعوفم.
اِما لبخندی زد و گفت:
لطف دارید.
کلارا دست رها را گرفت و گفت:
رها خیلی کم لطفی کرده ما از بچگی با هم بزرگ شده ایم،اما او دیگر به ما توجهی نشان نمیدهد و ما را از خودش دل سرد کرده..
رها لبخند ملیحی بر لب آورد و گفت:
اختیار دارید کلارای عزیز خودت خوب میدانی که من تا چه حدً به تو علاقه مندم.
هاموند لبخند زد و گفت:
ای کاش من هم جزو اشخاصی که مورد توجه و محبت شما قرار میگیرند باشم .
رها به تبسمی اکتفا کرد.
در موقعیتی که به وجود آمد،رها به اِما گفت:
اِمای عزیز من خیلی از نوع لباس پوشیدن تو خوش میاید.من هم دلم میخواهد مثل تو بلوز شلوار بپوشم.آدم اینطوری خیلی راحت تر است..
اِما نگاهی به چشمان زیبای رها انداخت و گفت:
در شهر ما اگر پیراهن بپوشیم پاهایمان از سرما یخ میزند.
سپس نگاهی به ساعتش انداخت.عقربه ها ده و نیم را نشان میدادند.بنیامین که متوجه نگرانی او شده بود،با لحن آرامی گفت:
الان دایی تان نگران میشوند.
با گفتن این کلام از جا برخاست و گفت:
رها جان بیا برویم اِما را برسانیم.
هاموند هم ایستاد و پرسید:
من و کلارا هم میتونیم همراهتان بیاییم؟

بنیامین با لبخند رضایت خود را اعلام کرد و پنج نفری از خانه خارج شدند.
در طول مسیر اِما ساکت بود،و به روز خوبی که گذرانده بود می اندیشید.
حدود یک هفته بعد از آن شب اسکندر فرزندانش را صدا زد و گفت که همه آماده سفر به مسکو شوند.
رها از این پیشنهاد خیلی خوشحال شد و شادی خود را با بوسه ی که بر گونه ی پدر نواخت ابراز کرد.
اما بنیامین چندان خوشحال به نظر نمیرسید.
او دیگر به وجود اِما در کنار خود عادت کرده بود و دوری از او برایش دشوار بود.اسکندر که متوجه ناراحتی پسرش شده بود،مخفیانه از همسرش خواست تا اِما را هم به این سفر دعوت کند.
آماندا نیز از این پیشنهاد بسیار خشنود شد.عصر همان روز از بنیامین خواست که از طرف آنها اِما را به این سفر دعوت کند.
بنیامین از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.تمام وسایل سفر مهیّا بود.آماندا کلاه پشمی و گران قیمت خود را روی سر گذاشت و در آینه خود را برانداز کرد.
اسکندر که روی تخت به حالت نیم خیز نشسته بود،با لبخندی حاکی از عشق به همسر زیبا و دل ربای خود نظری افکند و با لحن محبت آمیزی گفت:
اماندای نازنینم،تو با این کلاه بسیار زیبا تر از همیشه شدی
آماندا به طرف اسکندر رفت و بوسه ی گرم بر گونه ی همسرش نواخت،و با کمی ناز که همیشه همراه سخنانش بود گفت:
اسکندر تو بهترین مرد عالم هستی.
اسکندر از جا برخاست و دستهای نرم و لطیف همسرش را در دست گرفت و گفت:
عجله کن عزیزم.کالسکه مدت هاست که منتظر است.و او را به رفتن ترغیب کرد.
لحظه ی بعد از سر پیچ کالسکه ی که حامل بنیامین و اِما بود،به عمارت نزدیک شد.
اسکندر با صدای بلند گفت:
رها کجایی؟عجله کن.ما داریم میرویم.
رها نظر آخر را در آینه به خود افکند و با عجله از پله ها پائین رفت.همه با هم در یک کالسکه جای گرفتند اِما در کنار رها نشست و بسته ی را به دست او داد.رها با نگاهی متعجب به او دیده دوخت و پرسید:
این هدیه است؟
اِما لبخند مهربان و شیرینی بر لب آورد و گفت:
بله امیدوارم بپسندی.
رها با خشنودی دستش را روی بسته ی کادوپیچ کشید.دلش میخواست هر چه زود تر هدیه ی اِما را باز کند،به همین منظور کادو را باز کرد و بسته را گشود..
بلوز و شلوار صورتی زیبا رنگی در آن بود.رها با خوشحالی گفت:
اِما این معرکه است.من خیلی بلوز و شلوار دوست دارم.
اِما لبخند مهربان و آشنایی بر لب آورد و گفت:
قابل تو را ندارد.دلم میخواست در مسکو لباسهایی شبیه به هم بپوشیم.
رها چشمهاي زيبايش را به صورت صميمي و جذاب او دوخت و گفت:
- من هم بايد هديه اي به تو بدهم، مي بخشي كه كمي دير شد.
اِما اندكي صورتش را نزديكتر برد و بوسه اي گرم بر گونه ي رها نهاد و گفت:
- اين ارزش تو را ندارد. واقعاً خوشحال شدم كه آن را پسنديدي.
رها احساس كرد كه مي توانند دوستان بسيار خوبي براي هم باشند. بنيامين حالت دلخوري به خود گرفت و رو به رها كرد و گفت:
- مي بيني خواهر كوچك من؟ همه مرا از قلم مي اندازند. انگار نه انگار كه...
آماندا آرام به سر پسرش دست كشيد و گفت:
- بنيامين خجالت نمي كشي؟ تو بايد پيش از همه به اِما هديه مي دادي.
اسكندر از صلح و آرامشي كه بر جو خانواده اش مستولي شده بود بسيار لذت مي برد و برق چشمهايش گواه شادي درونش بود. كالسكه با تكانهاي تقريباً زيادي از دست اندازهاي جاده عبور مي كرد. بنيامين با صداي بلند و زنگ داري گفت:
- آه. اين چه طرز كالسكه راندن است؟ معلوم نيست امروز سيمون را چه مي شود؟و سرش را از پنجره ي كالسكه بيرون كرد و با صداي بلند گفت:
- سيمون! آرام تر. مثل اينكه فراموش كرده اي چند خانم جوان در كالسكه هستند.
و با گفتن اين سخن، نيشخندي تحويل ديگران داد.
قرار بود ابتدا به چند شهر كوچك و از آنجا به مسكو بروند. طبق برنامه ريزي اسكندر در هر يك از اين شهرها يك روز و در يك هتل مجلل اقامت مي كردند تا سفر خسته كننده نشود.
هوا تقريباً تاريك شده بود كه به نزديكي نياندوما رسيدند. چراغهاي شهر از روي تپه ي برفي كه كالسكه از آن پائين مي رفت، ديده مي شدند.
آماندا چشمهايش را بسته بود و سعي داشت با اين كار كمي سر دردش را تحمل كند. اِما هم چشمهايش را بسته بود، اما رها و بنيامين با اشتياق به چراغهاي رنگارنگ شهر مي نگريستند.
بنيامين كه گرسنگي بسيار به او فشار مي آورد، با ناله گفت:
- آخ. پس كي مي رسيم؟ مردم از گرسنگي.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با صداي او آماندا و اِما چشمهايشان را باز كردند. اِما لبخند دندان نمايي زد، اما آماندا ابروهايش را در هم كشيد و با لحن طنز آلودي گفت:
- پسر شكمو! تو كه از ابتداي راه مرتب تنقلات خورده اي.
بنيامين حالت بچگانه اي به خود گرفت و گفت:
- من كه چيزي نخورده ام. مقداري ميوه و چند قطعه كيك و چند تا شكلات كه غذا نمي شود.
كالسكه به شهر رسيد. چراغهايي كه در اطراف خيابان تقريباً وسيع قرار داشتند، داخل كالسكه را روشن مي كردند. رها با اشتياق به بيرون مي نگريست. تك و توك افرادي از گوشه و كنار خيابان عبور مي كردند. اسكندر به كالسكه ران دستور داد تا جلوي يك رستوران توقف كند و او هم دستورش را اجرا كرد.
جمعيت اندكي پشت ميزهاي گرد و بزرگ رستوران كه گلدانهاي چيني زيبايي آنها را تزئين كرده بود، نشسته بودند وغذا مي خوردند. وقتي گارسون غذاهاي سفارش داده شده را روي ميز گذاشت، بنيامين بلافاصله شروع به خوردن كرد و اين حركت عجولانه اش باعث خنده ي ديگران شد. بعد از صرف غذا، اسكندر باچوب كوچكي لابه لاي دندانهايش را پاك كرد و خانمها چند لحظه روي صندلي هايشان نشستند.وقتي اسكندر اعلام آمادگي كرد، همه دوباره سوار كالسكه شدند.
سيمون كالسكه را روبه روي هتل شيك و زيبايي متوقف كرد و اسكندر و بنيامين براي گرفتن اتاق به داخل هتل رفتند.
حدود ده دقيقه بعد بنيامين بازگشت و ازخانمها خواست كه به هتل بروند. اسكندر براي آنها اتاقي را گرفته بود. اتاق خوب و زيبايي بود و پرده مخمل قرمز رنگي پنجره هايش را تزيين مي كرد. اين هتل ظاهراً يكي از بهترين و گران قيمت ترين هتلهاي شهر بود.
فردا صبح با صداي قارقار چند كلاغ كه روي درخت پشت پنجره نشسته بودند، از خواب بيدار شدند. بنيامين خميازه اي كشيد و به سمت پنجره رفت و آن را گشود و گفت:
- كلاغهاي مسخره ي بيكار! ببين چطور نصف شبي از خواب بيدارمان كردند.
رها روي تخت نشست و گفت:
- از بي خوابي از پا در نيايي!
از لحن تمسخر آميز رها همه به خنده افتادند. اسكندر كه براي شستن صورتش به سمت دستشويي مي رفت گفت:
- بچه ها بلند شويد تا برويم در شهر چرخي بزنيم و بعد بلافاصله حركت كنيم.
آماندا كه روبه روي آينه نشسته بود و موهاي نرم و خوش حالتش را شانه مي زد، پرسيد:
- حالا نمي شود چند روزي اينجا بمانيم؟
- نه خانم عزيز! شما كه خوب مي داني ما فقط دو هفته براي اين سفر وقت داريم. من هزار كار نيمه تمام دارم.
آماندا كه هنوز قانع نشده بود، به دخترهاي جوان نگريست و گفت:
- شما هم عجله كنيد. ساعت نزديك به هشت است و بايد زودتر صبحانه بخوريم.
خستگي ديروز به كلي از بدنشان گريخته بود و مانند اولين ساعات آغاز سفر همه شاد و سرحال بودند. حدود ساعت هشت و نيم به قصد رفتن به بازار سوار كالسكه شدند و بعد از حدود نيم ساعت، سيمون كالسكه را روبه روي بازار بزرگ شهر متوقف ساخت و مسافرين براي خريد هدايايي از كالسكه پياده شدند.
حدود يك ساعت در بازار و اطراف آن قدم زدند و هر كدام وسيله اي براي خود خريدند.در ميان وسايلي كه بنيامين خريده بود، گردنبند نقره اي ظريفي خودنمايي مي كرد كه همه بمحض ديدن، صاحب آن را شناختند. بنيامين با لبخندي گيرا و نگاهي مشتاق به صورت اِما چشم دوخت و گردنبند را به سوي او دراز كرد. اِما هم با لبخندي كه اشتياق و سپاس را در خود نهفته داشت، آن را گرفت و به گردنش آويخت.
ساعت حدود دوازده بود كه دوباره به هتل بازگشتند و بعد از صرف ناهار، هتل را به مقصد مسكو ترك كردند.
در طول راه همه ساكت بودند و هر كسي به فكر خودش بود، آماندا به اين مي انديشيد كه به زودي دختر و پسرش ازدواج مي كنند و آنها در عمارت بزرگ سن پطرزبورگ تنها مي مانند. اسكندر سيگاربرگي را روشن كرده بود و پك هاي محكمي به آن ها مي زد. رها و اِما به خواب رفته بودند و بنيامين هم به آينده مي انديشيد، به روزي كه با اِما در زير يك سقف زندگي مشترك را آغاز مي كردند. آن روز چقدر به نظرش نزديك بود.
صداي اسكندر سكوت را بر هم زد:
- فكر مي كنم حدود دو كيلومتر با مسكو فاصله داشته باشيم.
آماندا به همسرش نگريست و گفت:
- واقعاً؟ چقدر زود رسيديم.
بنيامين ابروهايش را بالا انداخت و با صداي دورگه و طنزآلودي گفت:
- زود رسيديم مادر؟ ما بيش از شش روز است كه در سفريم.
آماندا با دستمال گونه هايش را پاك كرد وگفت:
- پسر جان مي شود تو اين قدر اشكال حرفهايم را نگيري؟
رها كمي روي صندلي لم داد و با كسالت گفت:
- آخ كه يك حمام داغ چقدر مي چسبد.
اِما هم با لبخندي سخنش را تاييد كرد. حدود سه ربع بعد به مسكو رسيدند. مسكو مثل هميشه شلوغ بود و مردم در رفت و آمد بودند. اتومبيلهاي اندكي هم در خيابان تردد مي كردند. اين اتومبيلها حسابي چشم اِما را گرفته بودند و او به آنها خيره شده بود.
بنيامين نگاهش را دنبال كرد و گفت:
بعد از عروسي دوست داري يكي از اين اتومبيلها را بخريم؟
اِما از اتومبيلها چشم برداشت و به صورت مهربان و خندان بنيامين نگريست. چقدر اين چهره مردانه را دوست داشت.
اسكندر روزنامه اي را كه در دست داشت تا كرد و گفت:
- پسر جان! سعي نكن قدمهاي بلند برداري. يواش يواش قدم بردار تا يكدفعه زمين نخوري.
بنيامين سينه اش را سپر كرد و با لحني قاطع گفت:
- پدر، شرط مي بندم در عرض دو سال بتوانم بهترين مدل اتومبيل را بخرم.
- من را هم با اتومبيلت به گردش مي بري؟

بنيامين در جواب رها، نيشگون نرمي از گونه اش گرفت و گفت:
- مگر امكان دارد عزيزترين كسم را با خودم نبرم؟
و در موقع گفتن اين جمله به اِما نگريست. اِما همچنان لبخند بر لب داشت.
- خوب اين هم هتل بزرگ شهر. بچه ها سريع پياده شويد. بايد بعد از حمام و يك چرت خواب به گردش در شهر بپردازيم.
همه به سرعت از كالسكه پياده شدند. هتل بسيار مجلل و بزرگي بود و با چلچراغهاي بزرگي تزئين شده بود. سالن بزرگي كمي آن طرف تر از اطلاعات هتل قرار داشت كه تماماً به رنگ زرد و قهوه اي تزئين شده بود. راحتي هاي زرد با نقش و نگار قهوه اي و از همان مدل هم پرده به پنجره هاي بلندش آويخته شده بود. چند خانواده در سالن نشسته بودند و با هم گپ مي زدند. يك پيانوي بزرگ هم در گوشه اي از سالن قرار داشت و مردي كه قيافه ي تقريباً خنده آوري داشت، آهنگ دل انگيزي را مي نواخت. كمي آن طرف تر هم سالن غذا خوري گردي بود كه بيشتر وسايلش به رنگ قرمز بودند.
اِما و رها با اشتياق به اطراف مي نگريستند و سعي داشتند همه چيز را به خاطر بسپارند. برخلاف آنها بنيامين بدون توجه به اطراف با سرعت از پله ها بالا رفت تا خود را به اتاقشان برساند. وقتي ساعت ديواري هشت بار نواخت، همه دوش آب گرمي گرفتند تا از اتاق خارج شوند.
اسكندر نگاهي به ساعت طلاي زيبايش انداخت و گفت:
- الان ساعت هشت و چند دقيقه است. پيشنهاد مي كنم كه در رستوران هتل شام بخوريم و بعد از آن با خيال راحت به گردش در شهر بپردازيم.
همه پيشنهاد اسكندر را پسنديدند و براي صرف شام به رستوران بزرگ هتل رفتند.وقتي هم پشت ميز نشستند، گارسوني كه لباس قرمز و كلاه برآمده خنده داري به همان رنگ بر سر گذاشته بود، به ميز آنها نزديك شد و صورت غذا را به دست اسكندر داد. اسكندر يك نوع غذاي ايتاليايي سفارش داد و ديگران هم سليقه او را پذيرفتند و همان غذا را سفارش دادند، فقط بنيامين سفارش ماهي داد.بعد از اتمام غذا به پیشنهاد آماندا ابتدا مسیر مرکز شهر را در پیش گرفتند. آنجا بيش از ديگر نقاط شهر شلوغ و پرازدحام بود و با اينكه پاسي از شب گذشته بود، هنوز مردم با هيجان در اطراف در حركت بودند. خانمها مثل هميشه توجهشان به لباسها و جواهرات رنگارنگي كه در پشت ويترينهاي بزرگ خودنمايي مي كردند، جلب شده بود و بنيامين و اسكندر مطمئن بودند كه تا چند ساعت ديگر پولي در جيب هايشان نخواهد بود. در ميان ازدحام مردم، نگاه بنيامين به رها افتاد كه محو تماشاي چيزي شده بود. نگاه رها را تعقيب كرد و لحظه اي بعد با صداي بلند خنديد و آرام بيني خواهرش را كشيد و گفت:
- خواهر كوچولوي من محو چي شده؟
رها لبخند مليحي بر لب آورد. بنيامين دوباره با صداي بلند خنديد. آماندا كه از خنده بلند پسرش به خنده افتاده بود گفت:
- به چي اين طوري مي خندي؟
بنيامين دو دستش را روي شانه هاي ظريف و شكننده رها گذاشت و گفت:
- هيچي! به هموني كه رها نگاه مي كند. دقيقاً مثل دزدان دريايي است، فقط يك طوطي كم دارد.
رها قيافه جدي به خود گرفت و گفت:
- شايد هم واقعا دزد دريايي باشد.
- نه بابا خواهر كوچولوي ترسوي خودم. فكر نمي كنم. تازه اگر هم باشد من از اين جواهرم مثل دو چشم نگهباني مي كنم.
و دست رها را گرفت و روي لبهايش نهاد و آن را بوسيد.
رها لبخند زد.
در اين لحظه يك كالسكه كه ظاهراً اسبهايش رم كرده بودند، به آنها نزديك شد. كالسكه ران بي وقفه فرياد مي زد،"برويد كنار، عجله كنيد."خانواده كياني به سرعت خودشان را كنار كشيدند. راهي كه كالسكه از آنجا مي رفت از جمعيت خالي شد. كالسكه به سرعت ازكنار آنها گذشت و چرخ عقب سمت چپش وارد گودال آبي شد و آب و گلي كه در چاله اي كوچك جمع شده بود، روي لباس اِما پاشيد. اِما اخم كرد، ولي حرفي نزد. بنيامين كه از اين اتفاق خيلي عصباني شده بود، نگاهي به لباس دختر انداخت و گفت:
- مردك ديوانه!
آماندا دستمالش را به دست اِما داد و با خونسردي گفت:
- اشكالي ندارد عزيزم. با اين دستمال مقداري تميزش كن تا يك جاي مناسب پيدا كنيم و كاملاً لباست را تميز كني.
اِما دستمال را گرفت و تشكر كرد، حدود ساعت دوازده بود كه خسته و كوفته خود را به يك كافي شاپ رساندند تا قهوه اي بخورند. اِما و رها وارد دستشويي شدند تا اِما لباسش را تميز كند. چند دقيقه بعد هم به جمع دور ميز پيوستند.
كافه زيبا و مدرني بود تمام گارسونهايش لباسهاي سبز با پاپيوني هم رنگ لباس هايشان پوشيده بودند و روي ميزها هم روميزي سبز انداخته و گلداني سفالي روي آنها قرار داده بودند. يك سن كوچك هم در قسمت بالاي كافه درست شده بود كه خواننده جواني بالاي آن آواز مي خواند. اِما با چشمها و لبهايي خندان به آنجا مي نگريست. او از اين همه شور به هيجان آمده بود، اِما سعي داشت متانت خود را در برابر خانواده كياني حفظ كند. رها بي خيال نسبت به اطراف فنجان قهوه اش را سر مي كشيد و اسكندر با لذت به چهره جذاب و دوست داشتني دخترش كه نسبت به همه چيز و همه كس بي تفاوت بود مي نگريست و به وجودش افتخار مي كرد. بنيامين هم نسبت به ديگر جوانان خوددارتر بود.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
اسكندر مطمئن بود كه در تربيت فرزندانش موفق بوده است و به همين جهت به خودش مي باليد. بنيامين در كنار طبع شوخ و بذله گويش، خيلي جدي و كاري هم بود و از زماني كه مانند پدرش وارد كار تجارت شده بود، چنان جديتي ازخود نشان داده بود كه اسكندر با طيب خاطر مي توانست تمام مسئوليت ها را بر عهده او بگذارد.
جواني مست كه تلو تلو خوران به ميز خانواده كياني نزديك مي شد، اسكندر را از افكارش خارج ساخت. جوان مست نزديك بود روي ميز بيفتد و تمامي وسايل روي آن را به زمين بريزد. اسكندر كياني كه افكارش با مشاهده اين جوان، حسابي به هم ريخته بود، با شتاب از جا برخاست و يقه ي پيراهنش را گرفت و از افتادنش جلوگيري كرد. جوان كه نمي توانست روي پا بايستد، شل و وارفته خود را به دست اسكندر چسباند و با لحني مشمئز كننده گفت:
- نوكر آقايون، ببخشيد احوالات را بهم ريختم.
اسكندر كه به خاطر بوي متعفن دهانش كمي خود را عقب كشيده بود، با عصبانيت او را تكان داد و يقه اش را رها كرد. جوان تلو تلو خورد و چند قدم عقب رفت و روي زمين افتاد. اسكندر كه از حركت ناشايست او به شدت عصباني شده بود،با صداي زنگ داري تقريباً فرياد زد:
- اگر يكدفعه ديگر چنين جسارتي بكني، بلدم چگونه ادبت كنم پسره ي بي نزاكت!
بلافاصله بنيامين هم از جا برخاست و خانمها به تبعيت از او بلند شدند. مي دانستند كه ديگر جاي ماندن نيست. صداي موسيقي قطع شده بود و همه به اين خانواده كه دو دختر جوان بسيار زيبا همراه داشتند مي نگريستند.
اسكندر پول قهوه ها را روي ميز گذاشت و با عصبانيت رو به رئيس كافه كرد و گفت:
- آقاي محترم از ظاهر كافه اين طور بر مي آيد كه كافه آبرودار و محل پذيرايي از آدمهاي متشخص و خانواده دار است، اما ظاهراً اشتباه كرديم و پاتوق اراذل و اوباش است.و با گفتن اين سخن، بلافاصله كافه را ترك كرد. صورت اسكندر حسابي برافروخته بود و احساسي درونش زجرش مي داد. او باعث بي احترامي به خانواده خود شده بود، نبايد آنها را به محيط ناسالمي مانند آن كافه مي برد.
اسكندر در تفكرات خود غرق شده و به ياد ايران افتاده بود، دلش هواي آنجا را كرد. از اينكه ايراني بود و غيرت مردان ايراني را داشت، بر خود مي باليد و بر گذشته افسوس مي خورد. دوست داشت دست آماندا و فرزندانش را بگيرد و به ايران برگردد.
اسكندر مي خواست چيزي بگويد، اما مهلت پيدا نكرد، زيرا آماندا با هيجان به عروسكي كه پشت ويترين شيشه اي مي رقصيد، اشاره كرد و با حالتي بچگانه و معصومانه گفت:
- اوه اسكندر! چه عروسك زيبايي. آن را برايم مي خري؟
اسكندر ناراحتي چند لحظه پيش را فراموش كرد و قهقهه اي سر داد و گفت:
- آمانداي عزيز! تو كي بزرگ مي شوي؟
اما آماندا دستش را كشيد و به سمت مغازه برد.
فرداي آن روز ، حدود ساعت نه صبح دوباره از هتل خارج شدند. اين بار نقشه اي تهيه كردند و تصميم گرفتند كه تمام موزه هاي شهر را ببينند. تا ظهر مشغول ديدن موزه هاي مختلف بودند . بيشتر از همه از موزه آثار نقاشان بزرگ روسيه خوششان آمد. رها كه خيلي تحت تاثير تابلوهاي زيباي موزه قرار گرفته بود، با هيجان گفت:
- اوه بابا! خيلي دوست داشتم من هم نقاش بودم. واقعاً هنر زيبايي است.
اِما سخن رها را تاييد كرد و در ضمن گفت:
- يكي از اقوام ما هم نقاش است و تابلوي نقاشي زيبايي از من كشيده است.
سفر طولانی و سختی بود اما همه ی آنها راضی به نظر میرسیدند . وقتی وارد امارت بزرگ کیانی شدند خستگی در چهره ی هیچ کدامشان نمایان نبود .
بنیامین با صدای بلند قصه ی بامزه ای را تعریف کرد و خودش قبل از همه خندید . آماندا خود را روی کاناپه ی بزرگ انداخت و چکمه های ساق کوتاهش را از پا در آورد .
اسکندر هم روی یکی دیگر از مبلها لم داد . اِما و رها در کنار شومینه ایستاده بودند و دستهایشان را با آتش گرم میکردند . بنیامین که کمی احساس خستگی میکرد روی یکی از پله ها نشست و رو به اِما کرد و پرسید :
-حالا کی باید به خانه ی دائیت برگردی ؟
-قطعا امشب نمی رود چون حسابی خسته راه است . شب در اتاق رها می خوابد تا صبح ببینیم چه میشود .
-اِما نگاه تشکر آمیزی به آماندا انداخت و گفت :
-- نمی خوام بیشتر از این مزاحم شوم .
-- خواهش می کنم . تو مثل دختر خودمان هستی .
-این بار اسکندر بود که جواب میداد . بنیامین ساکت نشسته و دستش را به عنوان تکیه گاه زیر چانه اش قرار داده و سنگهای مرمر کف سالن چشم دوخته بود .
اسکندر که افکار پسرش را می خواند از اِما پرسید :
-- راستی کی باید به سونتار برگردی ؟
-- حداقل سه روز دیگه .
-- پس ما باید دوباره عازم سفر شویم .
-با گفتن این کلام برقی در چشمان اِما و بنیامینن درخشید و گونه های اِما مثل برگ گل سرخ ناگهان قرمز شدند .
-بنیامین به لبخندی اکتفا کرد اما پدر از دل او آگاه بود و میدانست با گفتن این کلام بهترین هدیه رو به پسرش تقدیم کرده است .
رها دست های داغ اِما را در دست گرفت و نگاه پر محبتش را به چشم های شاد و آبی رنگ او انداخت و به او تبریک گفت . احساس میکرد از صمیم قلب برای هر دوی آنها خوش حال است . حالا دیگر مطمئن بود نه تنها برادرش را از دست نمی دهد بلکه یک دوست خوب و صمیمی هم به خوانواده شان اضافه میشود و آنها بیشتر از قبل خوش حال خواهند شد . در ذهن دختر و پسری شبیه اِما و بنیامین تجسم کرد که او را عمه خطاب می کردند . بی اختیار لبخند به لب آورد .
-بنیامین تا صبح لحظه ای چشم بر هم نگذاشت و در تمام طول شب تصویر خانواده ی اِما را پیش چشم مجسم میکرد . آیا امکان داشت که اِما همسر او شود ؟ بنیامین از این که همسر آینده اش انسان معتقدی بود بسیار خوشنود به نظر میرسد و بر انتخابش می بالید . درست در اتاق کناری هر دو دختر زیبا تا صبح چشم بر هم نگذاشتند . آنها هم مثل بنیامین به آینده می اندیشیدند به آینده ای روشن که انتظار خوانواده ی کیانی بود . رها از این که یک نفر به خانواده چهارنفری شان اضافه می شد . خوش حال به نظر میرسید و از همه مهمتر اِما را دوست داشت و مطمئن بود برادرش کنار او خوشبخت خواهد شد اِما هم تا صبح روی تخت میغلتید و تکان می خورد . این برایش باورنکردنی بود که به همین راحتی خانواده ی بنیامین او را پذیرفته باشند . مطمئن بود بهترین انتخاب را کرده است . در تمام طول زندگیش پسری بهتر از بنیامین ندیده بود و حتی در تصورش هم نمی گنجید روزی کسی با خصوصیات خوب و بارز بنیامین از او خواستگاری کند .
همه چمندان ها در کالسکه جا داده شده بودند و قرار بود که تا ایستگاه قطار با کالسکه بروند و از آنجا مسیر را تا سونتار با قطار طی کنند .
رها هرچه اصرار کرد فایده ای نداشت و باید این یک هفته را تنها در عمارت سپری میکرد . آماندا معتقد بود که سفر های طولانی برای سلامتی رها که دختری حساس بود چندان مناسب نیست و ممکن است دوباره بیمار شود به همین خاطر به آشپز و مستخدم عمارت سفارشات لازم را کرد و از رها خواست در این یک هفته خوب از خود مراقبت کند و حتی اجازه نداد که او آنها را تا ایستگاه همراهی کند .

رها روی پله ها ایستاد و بنیامین او را در آغوش کشید و محکم به سینه اش چسباند . صدای ضربان قلب برادر به او آرامش بخشید . بنیامین او را از خود جدا کرد و با دست چانه اش را بالا آورد و مستقیم به چشمهای اشک آلودش نگریست . این چشمها را چه قدر دوست داشت . چانه ی رها در دستش لرزید و او بغض خفته رها را حس کرد . بنیامین لبهایش را به گوش خواهرش نزدیک کرد:
-- عروسک من راحت بخواب ! تا چشم روی هم بذاری و باز کنی من پیشت هستم . قول میدهم اِما را هم با خود بیاورم.
-رها دوباره خود را در آغوش برادر انداخت و این بار بی صدا گریه کرد . بنیامین که تحمل اشکهای یگانه خواهرش را نداشت یلافاصله از پله ها پائین رفت و سوار کالسکه شد بغض خفته در گلوی او هم بیدار شده بود و میترسید با زدن مژه ای بر هم راز دلش بر ملا شود .

آماندا هم دختر کوچکش را در آغوش کشید و بوسه ای نرم روی گونه اش نهاد و برای چندمین بار از او خواست از خود مراقبت کند .

رها دوباره گریه را سر داد و باز هم از آنها خواست که او را هم همراه خود ببرند اما با مخالفت پدر و مادرش روبه رو شد . سعی کرد بغض خود را فرو دهد . گریه فایده ای نداشت جز اینکه خانواده اش را اندوهگین کند .
پدرش هم مثل همیشه دستش را روی موهای چون شبق دخترش کشید . رها مژگان بلندش را روی هم گذاشت و سیل اشکش سرازیر شد . اسکندر ابروهایش را در هم کشید و کلاه قهوه ای رنگ دخترش را به صورت کج روی سرش گذاشته بود تا روی گوشش پایین آورد و گفت :
-- بابا جان تو که بچه نیستی که گریه میکنی . به همه ما ثابت کن که بزرگ شده ای .
-رها چشمهایش را بر هم زد و سرش را تکان داد و گفت :
-- ثابت میکنم .
-اسکندر سوار کالسکه شد . رها روی پله ی عمارت ایستاده بود و رفتن آنها را نظاره می کرد . اما در موقع خداحافظی بوسه ی نرمی بر گونه های مخملی رها نهاد و فشاری به دستش داد و گفت :
-- به امید دیدار .
-رها که سعی داشت بغض خود را فرو دهد با صدای گرفته گفت :
-- زود برگردین .
-این اولین باری بود که مدتی به این طولانی از خانواده اش جدا میشد . آماندا و اسکندر خوب می دانستند که رها چه قدر از این موضوع رنج میبرد .اما چاره ای نداشتند .
رها دستهای پدرش را که چند لحظه پیش روی شانه اش قرار داده و با صدای مهربان همیشگی گفته بود )) به همه ی ما ثابت کن که بزرگ شده ای ومواظب خودت باش (( روی شانه هایش حس میکرد . به یاد صدای بنیامین افتاده بود که در هنگام حرکت کالسکه سرش را از پنجره بیرون کرده و گفته بود )) رها فراموش نکن که قول دادی برای بچه هایم قصه تعریف کنی پس از همین امروز قصه های جدید یاد بگیر (( و با گفتن این جمله خنده ای روی لبهایش آورده بود .
- وقتی کالسکه از حیاط عمارت خارج شد رها به دنبالش دوید اما آنها دور و دور تر شدند . مایوس زیر درخت بلوط ایستاد و قطرات اشک صورت چون ماهش را پوشاند .
آماندا مغموم و در خود فرو رفته گوشه ای نشسته بود و به رها می اندیشید . حدود سه ربع دیگر به سونتار می رسیدند و اگر تا شب آنجا می ماندند فردا صبح باید به خانه باز می گشتند زیرا دختر کوچکشان تنها بود .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ice Palace | قصر يخى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA