انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Forget the fall | پائیز را فراموش کن


زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۰

و یا اینکه با این جمله که پنجره ی اتاقش را باز بگذارید تا هوای تازه وارد شود فکر او را از حافظه
اش خارج خواهر کرد.راننده پس از انکه براه افتاد سکوت را شکست و گفت جاده ی خسته کننده ای
است از قم که بگذریم تا خود لرستان یک منطقه خوش اب هوا وجود ندارد پوریا گفت :
به قم که رسیدیم باید نگهداری من ضمن زیارت حضرت معصومه میخواهم به دیدار مادرم بروم.
راننده به سیمای دکتر نگاهی کرد و پرسید :
مادرتان ساکن قم است.پوریا منظور او را درک کرد اما با همان لحن افزود بله یکسال است که در خانه
خدا ماوا گرفته است لحن محزون پوریا راننده را متوجه حقیقت کرد و با گفتن خدا رحمتش کند به
چشم جاده دوخت.
پوریا اه عمیقی کشید و پرسید ایا تا صبح می رسیم؟راننده گفت:
بله اگرتوقف نکنیم تا نیمه های شب و یا نزدیک صبح لرستان میرسم پوریا گفت :
با اینکه سفر را تازه اغاز کرده ایم اما عجیب احساس خستگی می کنم و دلم میخواهد هر چه سریعتر
به مقصد برسم.راننده خندید و گفت :
شما استراحت کنید و نگران نباشید به قم که رسیدیم بیدارتان میکنم.پوریا این دعوت را پذیرفت و
دیده بر هم گذاشت و خیلی زود خوابش برد.با صدای بوق ممتد دیده گشو د و با دیدن چراغ های
الوان متوجه گشت که به قم رسیده است راننده گفت متاسفم که بیدار شدید راننده کامیون خواب الود
بود و به سمت ما منحرف شد مجبور شدم با بوق زدن او را با خبر کنم.
پوریا گفت بوق به موقعی بود.راننده اتومبیل را کنار فلکه پارک کرد و پوریا نفس عمیقی کشد.گنبد مثل
قرص خورشید می درخشید و رشته و رشته لامپ های رنگی بدور گلدسته ها هر بیننده ای را
مجذوب خود می ساخت.به حرم وارد شدند هر دو وضو گرفتند.جمعیت نسبتا زیادی در حرم مطهر
بگرد ضریح می چرخیدند و زیارت نامه با اوایی بلند برای زیارت کنندگان خوانده می شد.پوریا نماز
به جای اورد و در گوشه ای ایستاد و به ضریح چشم دوخت او ان بانوی بزرگوار را شاهد گرفت که
در انجام وظیفه فرزندی نسبت به مادر کوتاهی نکرده است و در خواست نمود کمکش کند تا بتواند در
طول خدمت پزشکی به بیماران خدمت کند ،وقتی حرم را ترک کرد احساس ارامش و سبکی می کرد
و دیگر از ان اشفتگی ذهنی اثری برجای نمانده بود.راهی مزار مادر شد و نشست و عقده ی دل گشود
واژه ها بدون انکه بر لب جاری شوند از دل می گذشتند و تنها صدای برخورد سنگ کوچکی بر سنگ
قبر سکوت گور را می شکست.

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۱

پوریا حرف های ناگفته را که یکسال در دل نگه داشته بود بیان کرد و میدانست که مادر سخنش را می
شنود و هنوز به او عشق می ورزد.
حرکت نمودند مسیر راه را دیگر غمگین نبود و با راننده شروع به صحبت کرد و پیشنهاد نمود غذا
بخورند و پس از صرف غذا حرکت کردیم برایم از سراب بگو تا قبل از رسیدن اطلاعاتی داشته باشم
راننده خوشحال از اینکه میتواند در مقام یک راهنما دکتر را رهنمون باشد ضمن خوردن شروع کرد به
دادن اطلاعات و گفت که سراب یکی از روستاهای بخش چگینی است که چهار ابادی انرا تشکیل می
دهد و مدرسه و خانه و بهداشت ان همزمان با همت اهالی بنا شده ولی هنوز برق به روستا نرسیده
است سپس شروع کرد از اهالی روستا صحبت کردن که سادگی و مهربونی هنوز جز خصیصه ی مردم
ان دیار است.سیاهی شب مانع از دیدن مناظر اطراف می شد و پوریا فقط قادر بود قسمتی از جاده را
که نور اتومبیل روشن میکرد ببیند.
راننده ضمن تعریف به کینه توزی مردم و جنگ های که میان قبایل صورت می گیرد اشاره کرد که هر
یک از قبایل پای بند سنت خویشند و شکستن عهد از گناهان کبیره بشمار می اید.راننده با خنده افزود
شاید باور نکنی دکتر جان که چند سالی است عقد به صورت رسمی صورت می گیرد و مادران ما
چیزی بنام قباله ی ازدواج ندارند.تعهدی که زن و شوهر مقابل رئیس ده وریش سفیدان می دهند از هر
ثبت وتضمینی بالاتر است.
وقتی زن و مرد هر دو به وظیفه ی خود اگاه باشند دیگر پای بند نمودن انان به ماده و تبصره بی
معناست ، چون زندگی روستایی رفتار و شیوه اش با زندگی شهری فرق دارد و بقول معروف اهالی ده
هنوز چشم و گوش بسته اند.
راننده پوریا را داخل شهر اراک چرخاند و از تنها مغازه باز ان ساعت شب مقداری خوراکی سرگرم
کننده برای خود خرید و مجددا به راه افتاد.صدای راننده مثل ترنم لای لای چشم پوریا را سنگن کرد و
این بار بی اختیار دیده بر هم نهاد و دیگر متوجه ی بقیه ی سخنان همسفرش نشد.
خواب راحتی کرد وقتی راننده بیدارش نمود گفت :
دکتر رسیدیم.
پوریا ساعت خود را نگاه کرد وقت ، چهار صبح را نشان می داد پرسید اینجا سراب است؟
راننده خندید و گفت:

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۲

نه دکتر جان اینجا لرستان است بیدارتان کردم تا از نزدیک شهر را ببینید و اگر خواستید در هتل
استراحت کنید و بعدا راهی شویم.پیشنهاد راننده را پوریا پذیرفت چون میدانست راننده خسته تر از ان
است که به سفر ادامه دهد گفت :
می رویم هتل و استراحت میکنیم .
راننده خمیازه ای بلند کشید و اتومبیل را به طرف بلوار زیبایی حرکت داد.با مشاهده ی پارک زیبایی
که چراغ های پایه بلند انرا تزیین کرده بود با صبح دل انگیز رو برو شد.یافت خیابان نمایی کاملا
شهری داشت و نگاه که مقابل هتل استقلال که روی تپه ای بلند ساخته شده بود ایستادند پوریا نمایی
از هتلهای بزرگ و اشرافی شمال تهران را بیاد اورد.
محوطه ی وسیع هتل میان انبوه درختان بلوط قرار گرفته بود و میان حاشیه ی راه اسفالته ای که تا
نزدیک ساختمان هتل قرار داشت گلهای رنگارنگ و زیبا به مسافران خوش امد می گفتند.
داخل هتل همه چی رنگ و بوی خوبی داشت و دکوراسیون و طرح تابلو های نصب شده بر دیوار از
یادش برد که قدم به استانی محروم گذاشته است.اتاقی دو تخته گرفتند و هنگامی که قدم به درون اتاق
گذاشتند پوریا از دیدن تلفن لبخند بر لبش نشست و تصمیم گرفت پس از حمام کردن با تهران تماس
بگیرد.
راننده بدون حمام کردن خود را روی تخت رها کرد و خوابید پوریا از مشاهده ی لوازم لوکس حمام
به خود گفت بیچراه خواهرانم که فکر می کنند من به نقطه ی دور از رفاه سفر کرده ام.وقتی به
اطلاعات شماره تلفن خانه را داد میدانست که ان وقت صبح هنوز خانواده خواب هستند اما نگران
خواهرانش بود و میخواست هر چه زودتر خبر سلامت خود را به انان اطلاع دهد.
صدای زنگ تلفن گویا برقراری رابطه بود صدای خواب الود پریزاد را شنید که گفت :
الو بفرمایید.
با لحن شوخی گفت :
دختر تنبل هنوز خوابی؟
صدای فریاد شادی خواهرش را شنید که گفت :
پوریا تو هستی از کجا تلفن می کنی؟ایا حالت خوب است ؟
پوریا گفت :
چه خبر است چرا فریا دمیزنی مخواهی دیگران را از خواب بیدار کنی؟ من صحیح و سلامت هستم و
دقایقی پیش رسیدم لرستان و از هلت لرستان با تو صحبت می کنم شاید باور نکنی اما اینجا بر خلاف
تصور همگی ما اب و برق تلفن هم دارد و اصلا استان عقب افتاده ای نیست یعنی تا اینجایی که من
دیدم چنین است.هنوز از منطقه ی سراب دیدن نکرده ام از پریناز بگو که ایا حالش خوب است؟

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۳

پریزاد با دادن پاسخ مثبت گفت :
پدر از رفتن تو بسیار غمگین شد و شام هم نخورد ای کاش وقت داشتی و از او خداحافظی می کردی.
پوریا گفت :
اینطور بهتر بود.قیافه ی من براش تداعی کنننده مرگ مادر بود همان بهتر که بدون رنجش از یکدیگر
جدا شدیم شاید چند ماه بگذرد بتواند قبول کند که من مقصر نبوده ام.زیاد نمیتوانم صحبت کنم تلفن
کردم که بگویم هر بار که به شهر بیایم با شما تماس خواهم گرفت در ضمن مراقب خودتان باشید و
نگذارید پدر زیاد غصه بخورد.به هنگام بیان این جمله حس دلسوزی با تمام وجود بر وی تسلط یافته
بود و نگران حال پدرش بود وقتی تماس قطع شد بلند شد و اتاق رو ترک کرد خوابش نمی برد روی
مبل مان هتل نشست و از انجا به منظره ی بدیع درختان بلوط نگریست.پیشخدمت جلو امد و گفت
صبحانه حاضر است اگر مایلید بفرمایید رستوران هتل.
پوریا بلند شد و به همراه پیشخدمت قدم به رستوران گذاشت.دو نفر پشت میز نشسته بودند و صبحانه
می خوردند پوریا دستور صبحانه داد و به تماشای میز و صندلی های که به رنگ صورتی و بنفش
بودند و میز های فانتزی با رومیزی های به رنگ صورتی جلوه خاصی به فضای رستوران داده بودند
نشست.محیط مطبوع و دلچسب دید و با اشتهای کامل صبحانه اش را خورد و برای قدم زدن از
رستوران خارج شد.در پشت بنای ساختمان هتل پلکانی سنگی تا بالای تپه ادامه داشت که ویلاهای هم
شکل و هم نما بفاصله ی کم از یکدیگر بنا شده بودند.پوریاخود را به بالای تپه رساند و از ان نقطه به
چشم انداز مقابلش نگاه کرد.روبرویش همان پارکی بود که در بدو ورود دیده بود و چشم انداز
اطرافش درختان بلوط بودند.راه رفته را برگشت متوجه شد که راننده در تالار هتل ایستاده و به بیرون
توجه دارد.دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت :
داد و گفت دکتر جان » صبح بخیر « صبح بخیر صبحانه خورده ای؟راننده به طرفش برگشت و پاسخ
می بخشید که معطلتان کردم.پوریا گفت مهم نیست فرصتی پیدا کردم تا کمی قدم بزنم و هوایی تازه
استنثاق کنم اگر صبحانه خورده ای حرکت کنیم.راننده به ساک پوریا اشاره کرد و گفت همه چیز اماده
است و من هم اماده در خدمت شما هستم.راننده شاد و سرحال به نظر می رسید و نشاط او هم در
پوریا اثر کرد و احساس رضایت داشت.
پوریا گفت مرا ببر به اداره فرم ماموریت را تحویل بدهم و بعد گشتی در شهر می زنیم.طبق دستور او
راننده حرکت کرد .خیابان ها تمیز بودند و خیلی ساختمان ها تجدید بنا شده بودند چیزی که برای
پوریا جالب توجه بود دیدن کوهی که میان رشته های فرعی کوه های زاگرس به فاصله ی نزدیک
لرستان را در خود محصور کرده بود.کار در اداره بیش از انچه پوریا تصور می کرد به طول انجامید.
وقتی از انجا خارج شدند پوریا نگاهی به ساعتش کرد و گفت نزدیک ظهر است ومن احساس
گرسنگی می کنم توی شهر چرخی میزنیم و بعد از خوردن غذا راهی می شویم.
راننده گفت شمارو می برم مرکز شهر تا ضمن دیدن از برج فلک الافلاک شهر را هم دیده باشید.پوریا
خود را در اختیار راننده گذاشت و او ضمن عبور از شهرشروع به توصیف وضع شهر نمود.بسیاری از
مغازه ها هنوز به صورت قدیم خود باقی مانده بودند درهای مغازه ها چوبی قدیم و دیوارشان کاهگلی
بود.از ویترین و زرق و برق شهری بدور بودند.
پوریا قلعه فلک الافلاک را دید که بنایی از زمان ساسانیان است و اینک زندان لرستان می باشد.غذا را
در یک رستوران با بافت شهری خوردند و هنگامی که حرکت کردند ساعتی از نیمروز می گذشت.دکتر
با مشاهده ی انچه که دیده بود یقین نمودکه با گذشتن چد سال دیگر خرم اباد را بصورت یک شهر
باستانی نخواهد دید از شهر که خا ج شدند به یک جاده خاکی رسیدند که هنوز اسفالت نشده بود
شن ریزی جاده خبر از اسفالته شدن می داد اما راننده او را مایوس کرد و گفت :
این شن ریزی مال چند سال گذشته است که هنوز اقدام به اسفالت نشده است. صلابت کو ه ها خود
به تنهایی زیبا بودند و توجه پوریا را به خود جلب کرده بود.
از گورستانی گذشتند که عده ای سیاه پوش گرد یک تابوت نشسته بودند و زنان به طور دسته جمعی
موبه می کردند.کثرت جمعیت سرعت را کند کرده بود وقتی از انان فاصله گرفتند پوریا گفت :
با اینکه معنی حرف هایشان را نفهمیدم اما متاثر شدم.راننده گفت :
در اینجا سوگواری به شیوه ای خاص برگزار می شود.در زمان قدیم مرگ مرد بزرگ ده یا روستا را
باسرنا و کرنا به دیگران اطلاع می دادند اما دیگر این رسم زیاد معمول نیست.اگر چه بطور کامل
منسوخ نشده است.پوریا گفت در مدت اقامتم باید سعی کنم با فرهنگ و اداب و سوم این مردم اشنا
شوم.جیپ مقابل خانه ی بهداشت ایستاد و راننده با گفتن اینکه رسیدیم پوریا رو متوجه موقیعت خود
ساخت از جیپ که خارج شد نگاهی به اطراف خود انداخت خانه ی بهداشت در دامنه ی تپه ای بنا
شده بود که دور از ابادی به نظر می رسید.

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۴

پوریا کلید را از جیب خود در اورد و در خانه ی بهداشت را گشود.از راهروی کوچک گذشت و قدم
به صحن حیاط گذاشت که منظره ی قرار گرفتن درختان بلوط زیبایش ساخته بود.ان طرف حیاط
ساختمان کوچکی بنا شده بود در ان وقت پیرمردی از ساختمان بیرون امد و با دیدن پوریا و رانده جلو
امد و با لهجه ی محلی شروع به صحبت کرد و نگاه شاد مرد روستایی به چهره پوریا ثابت ماند و با
گفتن خوش امدید دکتر جان.خیلی خوش امدید پیش افتاد و در سالن را باز کرد و گفت :
بفرمایید.امدن شما رو به من گفته بودند اگر با خبر از زمان ورود بودم با اهالی می امدیم به
استقبالتان.پوریا گفت :
ممنون پدر اینجا چندان هم بدک نیست می شود تحملش کرد.پیرمرد خندید و گفت :
شما زمان مرمت امدید دکتر جان اینجا قبلا فقط یک اتاق داشت و از حصار خبری نبود.منظور از
حصار دیوار دور محوطه ی خانه ی بهداشت بود.پیرمرد در اتاق معاینه و مطب را گشود و پوریا قدم
به درون گذاشت. با بازدید از وسایل و امکانات که وجود داشت امیدوارشد که بتواند بیماران را مداوا
کند و به راننده گفت تا من وسایل و ابزار را نگاه می کنم لطف کن کارتن دارو ها را بیاور پیرمرد به
همراه راننده خارج شدند.
پوریا فرصت یافت تا از اتاق دیگر خانه بهداشت دیدن کند از پنجره ان اتاق می توانست بخوبی تپه ی
مجاور و راه مال رو روی تپه ببیند و اگاه شود که در پشت تپه کسانی زندگی می کنند.
به هر طرف که می نگریست درخت بلوط می دید ان اتاق را برای سکونت انخاب نمود. و با قدم
گذاشتن به حیاط ساختمان دید که از پشت پنجره میتوانست سالن انتظار را ببیند که چند نیمکت در ان
وجود داشت.
پیرمرد کارتن به بغل و به مراهش راننده وارد شد.پوریا گفت دارو ها را در مطب بگذار و اثاث ما به ان
اتاق ببر.راننده و پیرمرد به اوردن اثاث پرداختند و خود دکتر به باز کردن بسته های دارو پرداخت و انها
را در قفسه ای خود چید از پنجره مطب فقط می توانست ساختمان مقابل را ببیند و پیش خود اندیشید
که ای کاش حصاری وجود نداشت.
با چیدن دارو ها به کمک راننده شتافت ان دو با سلیقه خود اتاق را مفروش کرده بودند.تختش را در
نقطه ای گذاشته بود که میتوانست با دراز کشیدن روی تخت بخوب تپه را ببیند از حسن سلیقه ی
راننده خوشش امد و اجازه داد که او با سلیقه ی خود اتاق را شکل دهد.
پیرمرد رفته بود و در مدت غیبت او راننده گفت اسمش مراد است و از طایفه چگینی است.همه به او
عمو چگینی می گویند.او کارهای شما را انجام می دهد تا دستیار شما برسد.پوریا گفت مرد خوبی به
نظر می رسد و فکر می کنم از بد وتأسیس در اینجا بوده است .راننده سر فرود آورد و گفته دکتر را
تأیید کرد.پوریا گفت تا اینجا هستی بهتر است با هم گردشی خارج از محوطه داشته باشیم .هر دو خانه
بهداشت را ترک کردند.در پشت دیوار خانه بهداشت جایی که بصورت کوچه در آمده بود ،دیوارش به
گورستان تعلق داشت.پوریا از اینکه محل اقامتش نزدیک گورستان است دلخور شد و گفت شبها چه
مونس های خموشی خواهم داشت .راننده گفت هر ده گوستان مخصوص به خود دارد بیایید فاتحه ای
بخوانیم.هر دو وارد گورستان شدند سنگ قبرهایی ناهموار در مقابل خود دیدند که روی قلوه سنگی
اسم و تاریخ فوت حک شده بود.محوطه گورستان نسبتا بزرگ بود.پوریا برای شادی روح اموات فاتحه
ای خواند و ترجیح داد گورستان را ترک کند.

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۵

آنسوی دیگر در سراشیبی جاده خانه ای آجری دیدند که تابلوی مدرسه سراب بر سر دیوار آن نصب
شده بود.راننده گفت این مدرسه فقط چهارکلاس داشت که با کمک چهار آبادی اطراف ساخته شده
هر یک از آبادی ها یک کلاس برای بچه های ده خود ساختند اما بعدها مدرسه توسعه پیدا کردو چند
کلاس دیگر به آن اضافه و اطرافش دیوار کشیده شد .دکتر کنجکاو گردید تا از درون حیاط کلاسها را
ببیند در مدرسه را که گشود با بنایی قدیمی و جدید روبرو گشت.از کلاسها صدای تدریس معلم
بگوش می رسید .مردی میان قد و مسن از یکی از کلاسها خارج شدو بطرف آنها آمد .راننده به زبان
محلی شروع به صحبت کرد و دکتر را به اومعرفی نمود .مرد دستش را بطرف دکتر پیش برد و گفت
خوش آمدید آقای دکتر بفرمایید داخل دفتر و خود را چنین معرفی نمود.من سپهوند مدیر دبستان
سراب که مدت سه سال است که در این مدرسه خدمت می کنم.دکتر هم خود را معرفی نمود و با ابراز
امتنان از جانب مدیر دستور آوردن چای داده شد.با نوشیدن یک استکان چای معطر رفع خستگی شد و
آماده شنیدن سخنان آقای مدیر گردیدند.او به دکتر گفت بچه ها واکسینه بوده است .ما از لحاظ وسایل
رفاهی و بهداشتی با اشکالاتی روبه رو هستیم.روستای ما نه حمام دارد و نه برق. وآب ، آشامیدنی که
از چشمه تأمین می شود ، بهداشتی نیست و احشام آنرا به راحتی آلوده می کنند .نبودن جاده آسفالته
برای بچه هایی که از دهات دیگر می آیند مشکلی بوجود آورده در پاییز و زمستان با اولین بارش باران
و برف زمین به گلزاری بد تبدیل می شود و بیچاره بچه ها به سختی خود را به مدرسه می
رسانند.آقای سپهوند با شنیدن زنگ مدرسه نگاهی به ساعتش کرد و پوریا فرصت پیدا کرد نگاه از او
بگیرد و به بچه ها خیره شود .که از کلاسهای کوچک ،با شادی خارج می شدند.لباسهای کهنه و
مندرس آنان از فقر سخن می گفت .اغلب بچه ها موهایی آلوده و صورتی کثیف داشتند .دکتر پرسید
پس اهالی کجا حمام می کنند؟آقای سپهوند لبخندی با تمسخر بر لب آورد و گفت چشمه !حمام اهالی
می باشد .تا زمانی که هوا مساعد باشد اهالی با این آب خود را می شویند و درشش ماه بعد دیگر از
شست وشوی خبری نیست. با ورود دو معلم به دفتر ،پوریا توسط آقای مدیر به آن دو معرفی شد.آقای
عدالتخواه آموزگاری مسن و با تجربه که از بروجرد به آن روستا آمده بود و دیگری آقای نظرجو
،جوانی بلند قامت و رنگ پریده که چشمان ریزش از پشت عینک ذره بینی اش درشت تر بنظر می
رسید ومحاسنی مرتب داشت و موهایش را به یک سمت شانه کرده ،او داوطلبی از اصفهان ، وسال
پیش به آن روستا آمده بود.دکتر از آقای نظرجوخوشش آمد و او را جوانی متین و محجوب یافت
وتمایل یافت او را بیشتر ببیند و باب دوستی را با وی بگشاید ،پس هنگامی که مدرسه را ترک می کرد
از او دعوت نمود که وقت استراحت به درمانگاه بیایدو جهت رفع خستگی با هم چای بنوشند و
صحبت کنند. آقای نظرجو این پیشنهاد را با مسرت پذیرفت و به طرف کلاس درس به راه افتاد آقای
مدیر دکتر را برای آنکه به صدق گفته هایش ایمان آورد با خود به نزدیک چشمه برد و گفت این همان
چشمه ای است که خدمتتان عرض کردم ،ببینید آب به راحتی آلوده می شود.دکتر گفت می شود دور
چشمه را حصار کشید و من اینکار را خواهم کرد .فقط باید به من مهلت بدهید که کمی به اوضاع
تسلط پیدا کنم.برای شروع باید بچه ها را واکسینه کنم و به محض اینکه دستیارم وارد شود این کار را
خواهم کرد .دکتر در کنار چشمه آسیاب کوچکی دید که آب چشمه بصورت نهری باریک درون
حوضچه ای می ریخت وچرخ آسیاب را به حرکت در آورد .آقای مدیر که متوجه ،توجه دکتر به
آسیاب شده بود گفت: این تنها آسیاب ده است و برای اهالی کافی است.
چون خود روستا به تنهایی خانوار زیادی ندارد.در پشت تپه کوچ نشینان ساکتندکه برای بردن آب به
این سوی تپه می آیند و روی تپه هم اهالی ده زندگی می کنند که ساکن و ماندگار ده می باشند. تعداد
افراد ساکن هم چندان زیاد نیست آنان حدود سی و چهل خانوارند.

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۶

پوریا خم شد گیاه پونه رسته با کنار نهر را چید و با نگاهی که به اطراف خود می کرد ناگهان به زنی
روستایی افتاد که سوار برمرکبش از تپه پایین می آمد.آن قدر صبر کرد تا زن روستایی از تپه پایین آمد
وبطرف چشمه و مکانی که آن دو ایستاده بودند رسید.از قاطر پیاده شد و مشکش را از همان نقطه ای
آب نمود که قاطرش آب نوشید آقای مدیر به دکتر اشاره کرد که توجه کند ودکتر هم با ابراز اینکه حق
با اوست از چشمه دور شد.وقتی دکتر از اقای مدیر جدا شد به طرف تپه ای که سمت خانه بهداشت
قرار داشت روان گردید.بچه ها مدرسه را ترک کرده و با پشت سرگذاشتن یکدیگر روی تپه می
دویدند و بسوی خانه می رفتند.روی تپه ایستاد و از دور به تماشای خانه ها پرداخت ،خانه ها
روستایی بودند و از ظاهرشان معلوم بود که وضع مناسبی نداشتند.آن شب دکتر با مسایلی که دیده بود
به خواب رفت صبح وقتی راننده از او جدا می شد رو به دکتر کرد و گفت دکتر مشکلات زیاد است
ولی امیدوارم تا اینجا هستید کاری برای اهالی انجام دهید.واقعا این مردم محروم به کمک احتیاج دارند
. دکتر دستش را فشرد و گفت من انچه که بتوانم انجام دهم دریغ نخواهم کرد .با رفتن راننده نفس
عمیقی کشید و می خواست پای به درمانگاه بگذارد که دید از سمت تپه روبرو چند زن و بچه بطرف
درمانگاه پیش می آیند .دریافت که کارآغاز شده و ورود او به سراب بگوش اهالی رسیده است .با
گامهای سریع خودرا به اتاق معاینه رساند و آماده پشت میزش نشست .از پنجره شاهد بود که عمو
چگینی بیماران را به سالن انتظار هدایت می کند و به سوی دفتر دکتر حرکت نمود .دکتر قبل از رسیدن
چگینی پنجره را باز نمود و گفت عمو اولین بیمار را بفرست داخل بیاید.
به این ترتیب اولین روز کار دکتر شروع گردید .ویزیت بیماران تا ظهر به طول انجامید .وقتی درمانگاه
خلوت شد،عمو چگینی برایش سفره گشود و گفت خسته نباشی دکتر ،دکتر به رویش تبسم کرد
گذاشت و می خواست از اتاق بیرون برود که دکتر پرسید مگر خودت غذا نمی خوری ؟ عمو گفت
من گرسنه نیستم راستش دکترجان تا نوه م نباید چیزی از گلوم پایین نمی رود.دکتر گفت با این حال
بنشین و با من همراه شو.از تنها غذا خوردن لذت نمی برم.عمو چگینی به دستور دکتر نشست ودکتر
پرسید خانواده ات کجا زندگی می کنند؟ عمو چگینی گفت مادر بچه ها سالهاست که فوت کرده و
عمرش را داه به شما من و نوه ام با هم زندگی می کنیم ،منزلمان بالای تپه مدرسه است .تا کسی
درمانگاه نباشد من و نوه ام اینجا زندگی می کنیم تا مراقب درمانگاه باشیم اما وقتی دکتر باشد به خانه
خودمان می رویم .دکتر پرسید چند فرزند داری عمو؟ عمو چگینی آهی کشید و گفت خدا شش فرزند
به من داد که همه دختر بودند .از آن شش دختر فقط دوتا زنده است که هر دو به خانه بخت رفته اند
.یک دختر دیگر هم از عیال دومم داشتم که جوانمرگ شد و یک بچه از خود به یادگار گذاشت که من
با او زندگی می کنم .عمو چگینی بلند شد و ظروف کثیف را برداشت و راه ادامه سوالات را بست
.هنگام عصر نظرجو آمد و با موافقت بکدیگر از خانه خارج شدند و قدم زنان تا تپه درخت بلوط پیش
رفتند که از آن نقطه ده کاملا دیده می شد .دکتر پرسید اهالی چطور مرومانی هستند؟ نظرجو بدون
درنگ گفت مردمی گرم و صمیمی اما بی نهایت کینه توز و انتقامجو که برسر کوچکترین مسئله ای تا
خون بکدیگر را نریزند آرام نمی گیرند.خوشبختانه موقعیت شما به گونه ای است که همه مجبورند از
شما اطاعت کنند .اما اگر از من می شنوید باب دوستی با آنان را باز نکنید.غیبت و شایعه سازی
خوراک این مردم است و براحتی بهم تهمت می زنند . وای به وقتی که از یک نفر خوششان نیاید
،آنقدر پشت سر او صفحه می گذرارند که بیچاره را وادار به فرار می کنند .باید صبور بود و محتاطانه
عمل نمود من نمیدانم زنان چه وقتی را برای عیبجویی پیدا می کنند چون براستی زحمتشان زیاد است
هم کار در خانه دارند هم باید پا به پای مردشان در مزرعه کوشش کنند در نگهداری از گله و رمه نیز
سهمی دارند. ببینید دکتر نوه عمو هم آمد !دکتر به نقطه ای که نظرجو اشاره کرد مگریست و زنی بلند
قدی را دید که بقچه ای زیر بغل داشت و بطرف درمانگاه پیش می رفت .دکتر پرسید ازدواج
کرده؟نظرجو خنده کوتاهی کرد و با تمسخر پرسید ازدواج ؟ نه بابا کسی خواستار او نیست چون به
عقیده اهالی رژان یک بانیه است.بانیه یعنی جغد و اهالی رژان را شوم می دانند از او فرار می کنند
.توی روستا رسم بر این است که وقتی دختری بدنیا می آید نافش را به اسم پسری از ده می برند اما
ناف رژان را هیچ کس برای پسرش نبرید .چرا که با تولد او مادر بزا رفت و نیامد ،پدر نیز به دار
آویخته شد.با اینکه دختر خوبی است اما متاسفانه هیچ کس نظر خوبی به او ندارد.دو خواهر دارد که
با رژان ناتنی هستند و آن دو خواهر از اهالی ده بدترند مخصوصا همین خواهری که در ده زندگی می
کند و آن دیگری پس از ازدواج به بروجرد رفت و آنجا ساکن شد.می گویند مادربزرگ رژان یک زن
کرد بود و عمو چگینی برای آنکه صاحب پسری شود با او ازدواج کرده است .
ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۷

این زن هم فقط یک
دختر بدنیا آورد که مادر رژان باشد.زندگی عمو چگینی شنیدنی است و شاید او خودش برایتان تعریف
کند.من نسبت به رژان عقیده دیگری دارم و نه تنها او را شوم و بدقدم نمی دانم بلکه دختری خوب و
شایسته می دانم ؛من سال گذشته به او درس می دادم و شبها وقتی اهالی ده خواب بودند به منزلشان
می رفتم و کمکش می کردم .او استعداد خوبی برای فراگیری دارد. من فکر کردم با وضع فعلی کسی
او را به همسری انتخاب نمی کند .با فکر اینکه او باید درس بخواند تا با کم و کیف زندگی آشنا شود
به او کمک می نمودم .دکتر گفت فکر خوبی کردی .بنظرم دختر کاملی رسیداقای نظرجو خندید و
گفت جوان است اما مردم فکر می کنند پیردختر شده است.چون بیست سال سن دارد .برای همکار
سابق شما هم شرح زندگی رژان را گفتم تا تحت تأثیر حرفهای مردم قرار نگیرد اما بدبختانه قرار
گرفت و رژان را از قدم گذاردن به درمانگاه مانع شد.چرا.. چون به هنگام معاینه یک پیرمرد هشتادساله
که آخرین نفس هایش را می کشیده رژان وارد درمانگاه شد تا سطل پنبه های آلوده را بیرون ببرد که
در همان وقت هم پیرمرد می میرد.این عقیده و باور دکتر واقعا موجب حیرتم شد و وقتی رژان برایم
تعریف کرد که دکتر برسرش فریاد کشیده و او را از اتاق بیرون کرده است ،نتوانستم طاقت بیاورم و به
دیدنش رفتم .می دانید استدلال دکتر چه بود او گفت برای اینکه عقیده مردم نسبت به او و درمانگاه
تغییر نکند و جهت مداوا و درمان به او مراجعه نمایند مجبور شده بود که چنین وانمود سازد .من فقط
دکتر را نگاه کردم چه کاری از دستم می آمد و اصولا آیا یک نظر کمتر با بیشتر مهم بود که بخواهم
قضیه راپیگیری کنم؟ چند روز بعد فرصتی پیش آمد که عمو چگینی از زندگی اش برای دکتر صحبت
کرد .آن روز جمعه بود و درمانگاه تعطیل .دکتر دیر از خواب بلند شد و هنگامی که بستر را ترک کرد
چشمش به رژان افتاد که مشغول جمع آوری و تمیز کردن برگهای زرد پاییزی که بصورت پراکنده در
صحن حیاط بود ،افتاد .او به دکتر سلام کرد و به کار خود مشغول شد .دکتر از سطلی که آب تازه در
آن بود دست و صورتش را شست و به اتاقش برگشت تا صبحانه بخورد. عمو چگینی برای او صبحانه
آورد و دکتر برای آنکه وقت خود را پرکند او را مخاطب قرار داد گفت : عمو امروز که فرصت کافی
داریم دلم می خواهد از خودت و از مردم ده برایم صحبت کنی تا آنان را بهتر بشناسم.عمو چگینی
چپقش را از جیب کُت مندرسش در آورد و پرسید اول از کجا و چه کسی شروع کنم؟ دکتر گفت اول
از خودت بگو من با قسمتی از زندگی تو اشنا هستم .یعنی تا آنجاییکه زن دوم اختیار کردی و آن
همسرت کرده بود .این را هم می دانم که برای آنکه صاحب دختری شدی از این جا شروع کن.عمو
چگینی خندید و گفت دکتر جان ،اگر اشتباه نکرده باشم شما دوست دارید از زندگی دخترم برایتان
بگویم که چطور شد جوانمرگ شد و سرشوهرش بالای دار رفت؟ دکتر گفت: اگر فکر می کنی که
نباید بگویی اصرار نمی کنم و...عمو چگینی سر تکان دادو گفت:
چهار محله سراب می داند شما چرا ندانید!شاید قصاوت شما با دیگران فرق داشته باشد و راه چاره ای
بیابید .اسم دخترم سروناز بود چون قامتش مثل سرو بلند بود و زیبایی صورتش شکوفه سیب را می
مانست.وقتی می خندید روی گونه اش چال می افتاد و موهایش مانند بال اسب بلند بود .قد و قامتش
مثل مادرش بود و خدا رحمت کند او زن خیلی وفاداری بود .در این حال صورت عمو را غمی پوشاند
و گفت زیبایی سروناز زبانزد همه اهالی شد و این اسم واقعا برازنده اش بود ناف او را به اسم پسر
یکی از بستگان که پدرش در ده بقالی داشت بریده بودیم ،سروناز از همان کودکی با بچه های دیگر
فرق داشت .وقتی قدم بر می داشت مثل این بود که به زمین فخر می فروشد .خیلی زود ،سوارکاری
ماهر شد و از این تپه با سرعت به آن تپه می رفت و کسی به گرد پای اسبش نمی رسید .مردی که
برای سروناز در نظر گرفته بودیم ،پس از گذشت زمان بر اثر بیماری آبله یک چشم خود را از دست
داد وسروناز از او روی برگردان شد.حقیقتش این بود که اگر چشمش را هم از دست نمی داد داماد
مناسبی برای من نبود چون شرور بود شرارت می کرد واز کشتن چرنده و پرنده لذت می برد .او می
دانست که سرو ناز به همسری قبولش ندارد و هرگاه که برای خواستگاری می آمد ،سروناز بهانه ای
می تراشید ..دختران دیگرم مثل سروناز نبودند و همه از من اطاعت می کردند .اما سروناز خودرأیی را
از مادرش به ارث برده بود و حرف ،حرف خودش بود.راستش من از تهور و بی باکی سروناز لذت می
بردم و با تمام وجود نمی دانستم مقابل خواسته هایش پافشاری کنم وقتی دوازده ساله بود ،پسرخاله
اش پیش ما آمد و چند روزی میهمان ما شد.خاله اش درکردستان زندگی می کرد و چندیدن و چند
سال دو خواهر با یکدیگر قهر بودند و علت قهرشان من بودم چرا که زیبا ،مادر سروناز برخلاف میل و
عقیده خانواده اش حاضر شده بود به همسری من درآید .بگذریم!با آمدن یوسف علی به ده همه چیز
دگرگون شد .او جوان رعنا و رشیدی بود که در سوارکاری از سروناز کم نمی آورد و هر دو پا به پای
همدیگراسب می تاخنتد . من فهمیده بودم که دخترم به یوسف علی میلی دارد و دیگر هیچ مردی را
نخواهد خواست.این بود که وقتی او خانواده اش را برای خواستگاری روانه کرد با تأیید دخترم قبول
کردم و در همین ده عروسی مفصلی گرفتیم و سروناز را به خانه بخت فرستادم. اما خانواده کربلایی
کینه ای بس عظیم از ما به دل گرفته بودند و بعداز رفتن سروناز شروع به آزار و اذیت ما کردند.

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۸

به همه اهالی جنس می فروختند جز به ما و ما مجبور می شدیم برای تهیه آذوقه به ده پایین برویم ولی ای
کاش کار به همین جا تمام می شد. هنوز چند ماه از عروسی سروناز نگذشته بود که مادرش بیمار شد
آن سالها دکتر و دارو نداشتیم و از گیاهان صحرایی استفاده می کردیم.مادر سروناز سرفه می کرد و
سینه اش وقت حرف زدن خس خس می کرد دایم تب داشت و تب برهاکارساز نبودند تا اینکه فوت
کرد و در همین گورستان ده دفنش کردم.سروناز برای آنکه من تنها نباشم به ده برگشت و من هر چه
التماس کردم برگردد به کردستان گوش نکرد .دخترهای دیگرم به ظاهر با او مهربانی می کردند اما
هیچکدامشان چشم دیدن سروناز را نداشتند. یوسف علی هم هر پانزده روز یکبار می آمد و به
همسرش سر می زد.نزدیک زایمان سروناز رسیده بود و او دوست داشت در میان خواهرانش بچه اش
را بدنیا آورد . شوهرش با یک چوبدار قرار بسته بود که تعدادی از دامهایش را به او بدهد .با پول آن
خانه ای در بروجرد بخرد ،روزی که قصد رفتن داشت سروناز را به من سپرد و راهی شد موقع رفتن
پسر کربلایی که می دانست یوسف علی عازم سفر است بسته ای به او می دهد و ار او خواهش می
کند بسته را به برادرش که در محلات پاسبان بود برساند.یوسف علی از همه جا بیخبر قبول می کند و
راه می افتد . دو برادر با توطئه قبلی دست به یکی و داماد بیچاره ام را به دام انداختند یوسف علی
هنوزوارد محلات نشده بود که توسط مأمورین دستگیر شد و از توی بسته مقدار زیادی تریاک بدست
آوردند. آن روزها هم حمل تریاک به مقدار زیاد جرم شمرده می شد یوسف علی هر چه از بی گناهی
خود می گفت نزدیک تر به جرم و گناه می گردید .کسی به حرفش گوش نکرد و او روانه زندان
به سر به سروناز رسید و دختر بیچاره ام را آنقدر ترساند که درد » باینه کلاه « کردند. این خبر توسط
زایمان بر وی عارض شد و بعد از بدنیا آوردن رژان در اثر خونریزی زیاد از دنیا رفت.سروناز را هم
کنار مادرش به خاک سپردم و طبق وصیت او از دخترش نگهداری کردم و همان طور که او خواسته
بود اسمش را رژان به معنی آفتاب گذاشتم.
یکسال از مرگ سروناز می گذشت که یوسف علی آزاد گردید و بیگناهی اش ثابت شد و یکسره آمد
به ده و سراغ سروناز را از من گرفت به او گفتم که چه اتفاقی رخ داده است!!...لحظه ای بهت زده مرا
نگاه کرد و گفت توی زندان به من گفتند که سروناز رفته پیش کدخدا و طلاق گرفته است حالا می
فهمم
که آن بی شرفتها چه نقشه ای طرح کرده بودند. بلند شد برود که پرسیدم نمی خواهی دخترت را ببینی
گفت نه می ترسم وقتی نگاهش کنم مهرش به دلم بنشیند و نتوانم انتقام خون سروناز را بگیرم. از من
خواست دخترش را مثل سروناز بزرگ کنم و رفت. پسر کربلایی که فهمیده بود یوسف علی آزاد شده
خودش را مخفی کرد، اما دامادم به کمک دوستانش او را پیدا کردند و به درخت حلق آویزش نمود و
خود فرار کرد چند روز بعد هم خبر رسید که مأموری در وقت خدمت و حسن انجام وظیفه چاقو
خورده و کشته شده است. یوسف علی را پس از چند ماه تعقیب، توی کوهستان بدام انداختند و به
جرم دو قتل، دارش زدند. این بود شرح زندگی دخترم که سایۀ سیاهش روی زندگی رژان هم افتاده و
مردم شور قدمش می خوانند. دکتر گفت حالا بهتر است بلند شویم و به کارمان برسیم
ساعتی از ظهر گذشته بود که دستیار دکتر از راه رسید و علت تأخیرش را، دیر رسیدن ابلاغ عنوان
نمود. جوانی بود از مرکز که زود با دکتر الفت گرفت و قامتی متوسط و ورزیده داشت که نشان می داد
نیرومند و ورزشکار است. رنگ پوستی گندمگون و چشمانی ریز و نافذ، تنها یک ساک دستی داشت.
با عمو چگینی آشنا شد و به هنگام بازدید از خانه ساک را هم با خود حمل می نمود. امور تزریقات و
واکسیناسیون و تحویل دارو به بیمار، جزء وظایف او محسوب گردید. پس از گذراندن کمی وقت، بی
درنگ به انجام وظیفه پرداخت و برای تلقیح واکسن به دستور دکتر عازم مدرسه شد. دکتر پس از
معاینه بیماران در فرصتی که به دست آورد، جهت رفع خستگی، خود را به اتاقش رساند تا استراحت
کند در این لحظه از پنجره شاهد پایین آمدن دو زن روستایی شد و بگمان اینکه آن دو برای دیدن وی
می آیند روپوش خود را از تن در نیاورد و همان طور که روی تخت دراز کشیده بود، بی اراده فکرش
متوجه زندگی رژان شد و به حال او دل سوزاند. فکر کرد که بخت با خواهرانش یار بوده که در چنین
محیطی متولد نشده اند. بدون آنکه بخواهد کینه ای از مردم به دل بگیرد و آنان را مستوجب عذاب
بداند، برای یک لحظه تصمیم گرفت که آن دو بیمار را نپذیرد، اما وجدان پزشکی اش بر او نهیب زد و
به یکباره بر جای نشست، خود نمی دانست که چرا از مردم خشمگین است. وقتی بیاد سخن عمو
چگینی افتاد که گفته بود از نظر اهالی نوه ام پیر دختر است در صورتیکه فقط بیست سال دارد به علت
خشم خود پی برد و آنان را کوته بین دانست و اندیشید که سن هر دو خواهرش از رژان بیشتر است،
پس نباید دیگر به فکر ازدواج باشند!؟ باید بگونه ای این فکر اشتباه را از میان برداشت و خرافات را
ریشه کن کرد تا رژان و امثال او بتوانند شاد و خوشحال زندگی کنند و حاصل عمری خوب و گرانمایه
داشته باشند، به جا بود اگر یکی از معلمین تحصیل کرده از رژان خواستگاری می کرد و به این
خرافات پایان می داد. بیاد نظرجو افتاد و این فکر که رژان را به خانۀ بخت بفرستد یک لحظه او را آرام
نمی گذاشت و مصمم شد که همسری خوب و شایسته برای او پیدا نماید. آن دو زن به درمانگاه
نیامدند و تا رسیدن دستیار، دکتر برای آیندۀ رژان نقشه می کشید. دستیار با صدا زدن عمو چگینی
ورود خود را اطلاع داد و دکتر را به داروخانه کشاند. دکتر با دیدن او تبسمی مرموز بر لب آورد و با
گفتن خسته نباشید دل دستیار را گرم کرد. پوریا تصمیم گرفت بیشتر به دستیار خود نزدیک شود و
اطلاعاتی در مورد زندگی او کسب کند و بگونه ای محسوس رژان و شاخص بودنش را مطرح سازد.

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱۹

وظیفۀ خود می دانست که زندگی این دخترک روستایی را نجات دهد و به او همان ارزشی را بدهد که دیگران برای خود قایل بودند. می توانست بدون خدعه و تزویر ماهیت واقعی رژان را نمایان سازد و به همه بگوید که در قضاوت خود اشتباه کرده اند. این فکر وی را واداشت تا از عمو چگینی بپرسد عمو، غذای امروز را هم نوه ات آماده کرده؟ دیروز که غذای بسیار خوشمزه ای پخته بود. لبهای عمو چگینی مثل غنچه ای شکوفا شد و از تعریف دکتر قلبش طپید و گفت دکتر جان شما به نوه ام محبت دارید وگرنه دست پخت او قابل تعریف نیست. دکتر دستش را روی شانۀ عمو چگینی گذاشت و گفت: من عادت به تملق ندارم و هر آنچه که می گویم حقیقت است و برای اثبات گفته ام، امروز نظر آقای نجفی را می پرسم چطور است؟ آقای نجفی خندید و گفت من آنقدر گرسنه ام که فکر نمی کنم از هیچ دست پختی ایراد بگیرم. ولی چون شما می فرمایید حتماً نظرتان درست می باشد. بعد از صرف غذا، آقای نجفی لب به تحسین گشود و دکتر را که با شیطنت نگاهش می کرد دلخوش ساخت.
تعریف و تمجید دکتر و دستیارش به گوش رژان می رسید و دل اندوهگین او را شاد می کرد تا به آن روز کسی قابلیتش را عنوان نکرده بود و حرفهای پدربزرگش که گفته های دکتر را عیناً نقل می کرد موجی از شادی در وجودش بر می انگیخت و برای آنکه این موفقیت را از دست ندهد، به کاری که می کرد کوشاتر شد. عمو چگینی و رژان به خانۀ خود نقل مکان کردند و دستیار در اتاق خود اسکان گرفت، اما آمدن رژان و عمو چگینی به درمانگاه همچنان ادامه داشت.
حالا دیگر دکتر می توانست صعود و نزول آنان را از تپه مشاهده کند و خبر آمدنشان را به همکارش اطلاع بدهد. می دید که رژان هر روز صبح با بقچه ای زیر بغل در حالیکه دست پدر بزرگش را در دست دارد از تپه بزیر می آید لباسهای الوان او در زیر نور خورشید می درخشید و قامت بلند او وی را از دیگر زنان متمایز می ساخت. با رژان هنوز صحبتی نداشت و فقط کلام سلام و خداحافظ میانشان مبادله شده بود. بارانهای پاییزی تپه و جادۀ خاکی را به جاده ای غیرقابل عبور تبدیل می کرد و در این روزها رژان و پدربزرگش سوار بر قاطر از تپه پایین می آمدند قاطر را نزدیک درمانگاه به درختی می بستند.
دکتر در مورد تحصیل رژان از نظرجو تحقیق کرده بود و می دانست که او مراحل ابتدایی تحصیل را پشت سر نهاده و قادر بخواندن و نوشتن است. در اتاق آقای نجفی و میان کتابهای او کتاب داستانی دیده بود آن را به امانت گرفت و بدست عمو چگینی سپرد و گفت: این کتاب را برای او ببر تا مطالعه کند و وقتی تمامش کرد بیاور. دستیار متوجه وضع دکتر به رژان شد و پیش خود گمان برد که دکتر احساس خاصی به رژان دارد. تا اینکه یک شب وقتی عمو چگینی و رژان از درمانگاه خارج شدند، دکتر، نجفی را صدا زد و گفت بیا ببین که چطوری دست در دست هم راه می روند گویی که
به دیگران می گویند ما به آنچه که شما بر ما روا می دارید تن می دهیم اما آنرا باور نمی کنیم.
چه خوب است که انسان در مقابل باد مخالف بایستد و استقامت کند. آقای نجفی به آن دو که از تپه بالا می رفتند نگاه کرد و پرسید آیا اهالی با اینان خصومت دارند؟ دکتر گفت شاید فاش کردن اسرار زندگی عمو چگینی کار درستی نباشد. ولی به گمانم حوادثی که بر او گذشته یک راز نیست و می توانم برایت شرح دهم، خوب است که از زبان من بشنوی، تا مردم ندانسته به خرافات دامن نزنند!...
شب از راه رسیده بود و باد زوزه کشان در میان شاخه های بلوط می پیچید. از دور صدای پارس سگان بهمراه زوزه شغال بگوش می رسید. نور کمرنگ چراغ فضای اتاق دکتر را روشن کرده بود. دو مرد روبروی یکدیگر نشسته بودند. دکتر زندگی خانوادۀ رژان را تعریف می کرد. در صورت دستیار غمی نشسته بود و بیش از آنکه بر حال رژان دل بسوزاند به سرنوشت تلخ مادر او می اندیشید که چگونه در اثر عداوت، کاشانه اش ویران شد و خود و همسرش جان باختند. خود را به جای یوسف علی انگاشت و به او حق داد که انتقام زن و زندگی بر باد رفته اش را بگیرد. اما در همان حال به سرنوشت دختری اندیشید که بیگناه، داغ شوم بودن بر پیشانی اش نقش بسته و بجای آفتاب ( جغد ) لقب گرفته
بود این بار یوسف علی را محکوم کرد که با در پیش گرفتن راه غلط، هم زندگی خودش را باخت و هم دخترش را بیچاره کرد. دکتر سخنش را با این کلام که حیف است؛ دختری جوان و پاک و نجیب زندگی اش اینگونه تباه شود و کسی حاضر نباشد او را به همسری برگزیند پایان داد و بلند شد ضمن کشیدن پردۀ گلدار پنجره گفت: این وظیفۀ ماست که او را کمک کنیم و نگذاریم جوانی با این وضع زندگیش دستخوش عوامل روزمره گردد و نابود شود. آقای نجفی آه بلندی کشید و گفت زندگی تأسف آوری است حالا می فهمم که چرا این دو از یکدیگر جدا نمی شوند چون دخترک بیچاره به
جز پدربزرگش مصاحبی ندارد. اما خودمانیم این رسم ناف بریدن هم، رسم خوبی نیست از کجا معلوم که وقتی دختر و پسر بزرگ شدند خواستار یکدیگر باشند .

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Forget the fall | پائیز را فراموش کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA