انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین »

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


مرد

 
پچ پچ ها فرو نشست، همه سرها به طرف اسکارلت برگشت. اسکارلت لبخنذ زد و سرش را به علامت احترام پاییین اورد. نگران بود، در جمع بانوان، کمی ناراحت شده بود، تصور می کرد همه از انچه که راس در مورد او گفته بود خبر دارند. نمی باید می امدم، نمی توانم تحمل کنم. ارواره هایش به هم فشرده شد. انتظار بدتر از این را داشت. تمام دشمنی او با اشرافیت چارلزتونی ناگهان مجسم شد. لرزش در شانه اش احساس کرد.
اما خندید. لبخنذ به لب اورد و در مقابل هر یک از بانوان سر خم کرد... بله، من چارلزتون را خیلی دوست دارم... بله من خواهرزاده پولین اسمیت هستم... نه مادام، هنوز گالری نقاشی را ندیده ام... من فقط یک شب است که اینجا هستم... بله مادام من هم واقعا فکر می کنم بازار جای جالبی است... اتلانتا. بیشتر، کلیتون کاونتی حتما، مردم انجا همه پنبه کاری دارند... اوه بله مادام، هوا کاملا مناسب است. این روز های گرم زمستان... نه مادام فکر نمی کنم برادر زاده شما را توی والدوستا، دیده باشم، بله تقریبا نزدیک اتلانتاست... بله، مادام، من اصلا از ورق بازی خوشم نمیاد... اوه ، خیلی متشکرم، واقعا دلم برای یک قهوه لک زده بود..
خودش را به حماقت زده بود.. کارش را انجام داده بود. دیگر میس الینور می توانست سرش را بالا نگه دارد. اسکارلت این طور فکر می کرد. چطور توانست مرا در چنین گردابی بیاندازد؟ چطور می توانم این همه اسم را حفظ کنم؟ فکر می کند من حافظه یک فیل را دارم. این همه اسم ان هم این طور قاطی. همه دارند به من نگاه می کنند مثل اینکه یک فیل هستم، یا حیوان دیگری توی باغ وحش، انها می دانند که راس چه گفته ، مطمئنم که می دانند. میس الینور ممکن است گول لبخند انها را بخورد ولی من نمی خورم. گربه های پیر؟ با دندان، لبه فنجان را گاز گرفت.
نمی خواست احساسش را نشان دهد، نمی خواست گریه کند، حتی اگر از فشردن چشم هایش بر هم، کور می شد. اما گونه هایش رنگ باخته بود.
وقتی قهوه اش را تمام کرد. خانم باتلر فنجان را از او گرفت و به فروشنده که سرش خیلی شلوغ بود داد.
"پول خرد ندارم لطفا خردش کن."
یک اسکناس پنج دلاری به فروشنده داد. فروشنده بدون اینکه حرفی بزند فنجان ها را در سطل اب فرو کرد و چرخاند و روی میز گذاشت، دستش را با پیش بند خشک کرد و اسکناس را گرفت و به درون یک کیف چرمی که به کمرش بسته بود فرو کرد و بدون اینکه نگاه کند یک اسکناس یک دلاری بیرون کشید و به خانم باتلر داد: بفرمایید میس باتلر. امیدوارم خوشتان امده باشد.
اسکارلت حیرت کرد. دو دلار برای یک فنجان قهوه! می توانیم با دو دلار بهترین چکه ها را از خیابان کینگ بخریم.
"همیشه خوشم میاد، سوکی به خصوص که بخواهم پول غذایی را هم که نخوردم روی ان بدم. واقعا از اینکه این جوری ما را می چاپی خجالت نمی کشی:؟"
سوکی خندید. دندان های سفیدش در مقابل پوست قهوه ای او جلوه خاصی داشت: نه مادام ، مطمئن باشید که خجالت نمی کشم به کتاب خدا قسم می خورم که شب ها هم راحت می خوابم.
همه خندیدند، اغلب مشتریانش با او از این شوخی ها می کردند.
الینور با نگاه دنبال سیلی گشت و وقتی او را یافت گفت: راه بیفت عزیزم، اسکارلت. امروز ،یک لیست دور و دراز داریم. باید قبل از اینکه همه چیز ها را ببرند مقداری خرید کنیم.
اسکارلت به همراه الینور به ته بازار رفت. میز های بزرگ اهنی کنار هم چیده شده بود. رویش انواع حیوانات دریایی که بوی تندی از انها بر می خواست دیده می شد. رایحه نامطبوع، مشام اسکارلت را ازار داد. به میزها نگاه کرد، فکر می کرد به اندازه کافی با انواع ماهی ها اشنایی دارد. گربه ماهی های زشت پر استخوان در رودخانه ای که ازکنار تارا می گذشت فراوان بودند، یادش امد که وقتی غذایی برای خوردن نداشتند مجبور بودند گربه ماهی بخورند. چرا واقعا مردم این موجودات زشت و بدترکیب را می خورند؟ مگر چیزی برای خوردن ندارند؟ زنانی که دستکش به دست داشتند ماهی ها را در تشت ها زیر و رو می کردند. اوه چه بدبختی! میس الینور می خواست او را به یک یک انها معرفی کند. اسکارلت لبخندش را احساس کرد.
بانوی پیر با موهای سفید مشغول ور رفتن با ماهی های نقره ای رنگ بود.
"خیلی دوست دارم با او اشنا بشوم الینور. نظرت در مورد این ماهی فلوندر چپه؟ اول می خواستم کله گوسفندی بگیرم ولی هنوز نیاورده اند، و من نمی توانم منتظر باشم. نمی دانم این قایق های ماهیگیری چرا کار شان را سر وقت انجام نمی دهند. دریا که طوفانی نبوده. مستخدم من نزدیک بود امروز صبح کله ام را بکند."
"من خودم ماهی فلوندر را ترجیح می دهم مینی اگر سس بزنی خیلی بهتر می شود. بگذار همسر رت را به ات معرفی کنم. اسکارلت، این هم خانم ونت ورث."
"حالت چطوره اسکارلت، بگو ببینم ایا این فلوندر به نظرت خوبه؟"
ماهی فلوندر به نظر او نفرت انگیز می رسید ولی گفت: من از طرفداران فلوندر هستم. امیدوار بود دوست میس الینور نظر او را جویا نشود. حتی نمی دانست که ماهی فلوندر چه جور ماهی بود ولی دلش سوخت ، حالا خوب یا بد. در طول یک ساعت بعدی اسکارلت به بیش از بیست نفر از بانوان محترم چارلزتون و تعداد زیادی ماهی از انواع مختلف معرفی شد. باعث شد اطلاعاتش در مورد غذاهای دریایی زیاد شود. خانم باتلر می خواست خرچنگ بخرد، به چند فروشنده سر زد، تا بالاخره هشت خرچنگ خرید. "فکر می کنم احساس خوبی به اینها نداری ولی سوپ خرچنگ خیلی خوشمزه است به شرط اینکه با خرچنگ نر درست نشود. اگر تخم خرچنگ باشه سوپ خوشمزه تر می شود، پیدا کردن خرچگ ماده در این فصل از سال مشکل است، اما به زحمتش می ارزد."
اسکارلت اهمیت نمی داد خرچنگ ها زنده بودند. در طشت روی هم انباشته شده بودند و از سر وکول هم بالا می رفتند، به پشت هم سوار می شدند و وقتی روی هم قرار می گرفتند صدایی ناراحت کننده از انها به گوش می رسید،می خواستند از طشت بیرون بیایند. حالا می توانست صدای انها را در زنبیل سیلی هم بشنود به روزنامه ای که روی انها انداخته بودند فشار می اوردند. میگوها بدتر بودند حتی وقتی که دیگر جان در بدنشان نبود، چشم هایشان به توپی شبیه بود که روی دودکش قرار گرفته باشد، سبیل های بلند، شاخک و شکم های توپی شکل داشتند. نمی توانست باور کند که روزی چنین چیزهایی را بخورد و از انها لذت ببرد.
صدف ها او را ناراحت نمی کرد لااقل فقط شبیه سنگ های کثیف بودند. ولی وقتی خانم باتلر با چاقو یکی از انها را بازکرد، اسکارلت احساس کرد معده اش اشوب می شود. با خود فکر کرد که بیشتر به فضله عقاب می ماند که در اب گندیده ای افتاده باشد.
گذشته از غذا های دریایی مگس هایی که روی روزنامه کهنه و خون الود می نشستند حال او را به هم می زد. وقتی به پرنده های پراکنده ای رسیدند که از پا اویزان شده بودند، باز هم حالش بد شد پرنده هایی هم بودند که هنوز پرهایشان کنده نشده بود و گوشه ای افتاده بودند.
خانم باتلر گفت: از این پرها خوشت میاد؟ اگر بخواهی می توانی داشته باشی. بعد مدتی با زن چاق فروشنده چانه زد وبالاخره خودش به کندن پرها مشغول شد. اسکارلت نگاهی به اطراف انداخت و صورت میمون گونه سالی بروتون را دید.
"صبح به خیر خانم بروتون."
"صبح به خیر اسکارلت، ممکن است بگوید چرا الینور دارد تیکه های غیر قابل خوردن پرنده ها رو می خرد؟ یا شاید یکی بالاخره راه و رسم پختن پرها را کشف کرده؟ من چند تا بالش دارم که در حال حاضر ازشون استفاده نمی کنم."
اسکارلت توضیح داد که الینور پرها را برای چه می خواهد. احساس می کرد صورتش قرمز شده ، شاید در چارلزتون رسم است که کلاه را با چیز های زینتی دیگری ارایش می دهند
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سالی با شوق فراوان گفت: عجب فکر خوبی! بعد دست هایش را به هم زد وگفت: من هم یک کلاه سواری دارم که می شود با روبان و پر ان را قشنگتر کرد، اگر بتوانم پیدایش کنم، چون خیلی وقت است که از ان استفاده نمی کنم، نمی دانم کجا گذاشتمش. تو سواری می کنی اسکارلت؟
اسکارلت جواب داد: چند سالی است که نه. از ... سعی کرد به خاطر اورد. سالی دنباله حرفش راگرفت: از جنگ به این طرف ، من هم همین طور، می دانم دلم برای سواری خیلی تنگ شده.
خانم باتلر به کنار انها امد: دلت برای چی تنگ شده؟ پرها را به سیلی داد. یک تکه نخ ببند دوراینها. مواظب باش انها را نشکنی. بعد ادامه داد:
معذرت می خواهم. و با خنده اضافه کرد: من دلم برای سوسیس های بروتون تنگ شده. و انگاه با سیلی که او هم می خندید دور شد.
سالی در جواب نگاه تعجب امیز اسکارلت، خندید وگفت:
تعجب نکن. دیوانه نشده. بهترین سوسیسی های دنیا روز های شنبه فروخته می شود. خیلی هم زود تمام می شود. مردی که انها را درست می کند پادوی ما بوده. برده بود. اسمش لوکولوس بود. بعد از اینکه ازاد شد به دنبال اسمش بروتون اضافه کرد اسمش شد لوکولوس بروتون. خیلی از برده ها همین کار را کردند. بنابراین اشرافیت چارلزتون را می توانی توی تمام نام های خانوادگی پیدا کنی. البته در اینجا تعدادی هم هستند که نام فامیلشان لینکلن است. بیا برویم اسکارلت، باید سبزی هایم را بردارم. الینور خودش پیدایمان می کند.
سالی در مقابل میز پیاز ایستاد" این لیلای لعنتی کجاست؟ اه اینجایی. اسکارلت، این موجود کوچولوی ظریف، البته اگر این حرف درست باشد، خانه مرا همچنین اداره می کرد، مثل اینکه ایوان مخوف بود. این خانم باتلره، همسر آقای رت،" مستخدم جوان و خوشگل متواضعانه احترام گذاشت.
"خانم سالی، ما خیلی پیاز لازم داریم. برای ترشی کنگر."
"می شنوی اسکارلت ، فکر می کند من پیر شدم و چیزی سرم نمی شود. خودم می دانم که به پیاز زیادی احتیاج داریم."
سالی یکی از پاکت های قهوه ای رنگ روی میز را برداشت و مشغول ریختن پیاز توی ان شد. اسکارلت با تعجب به سالی می نگریست ولی بالاخره طاقت نیاورد و دستش را روی پاکت گذاشت.
"معذرت می خواهم خانم بروتون، این پیاز ها خوب نیست."
"خوب نیست؟ چطور ممکن است این پیاز ها خوب نباشد؟"
اسکارلت گفت: خیلی تازه به نظر می رسند ولی عطر ندارند، زود تر از موعد مقرر از خاک بیرون اورده اند. من خودم هم همین اشتباه را می کردم. وقتی مجبور شدم زمین هایمان را خودم اداره کنم، مقداری پیاز کاشتم. چون چیزی درباره کاشتن این جور چیزها نمی دانستم، به محض اینکه بوته انها قهوه ای رنگ می شد، از خاک بیرون می اوردم. متاسفانه خیلی زود فاسد می شدند. اولش خیلی تازه و خوشکل بودند. انها را می پختیم یا سرخ می کردیم اما اصلا مزه نداشتند. ولی بعد که خواستم زمین را شخم بزنم و چیز دیگری بکارم، به مقداری پیاز برخوردم که یادم رفته بود در بیاورم. ان پیازی بود که می بایست باشد. در واقع پیاز به زمان احتیاج دارد تا مزه پیدا کند. به شما نشان می دهم که پیاز خوب چطوری باید باشد.
اسکارلت به پیاز ها نگاه کرد، بعضی از انها را بر می داشت و بو می کرد" اینها پیازی است که به درد شما می خورد." نگاهش مبارزه جویانه بود. "می توانی فکر کنی من یک دهاتی بی دست و پا هستم ، ولی از کثیف شدن دست هایم وقتی که مجبور بشوم، خجالت نمی کشم. شما چارلزتونی های بالانشین فکر می کنید همه چیز را می دانید و همه کار بلدید، ولی این طور نیست."
سالی گفت: متشکرم. نگاه او تشکرامیز بود: خیلی خوشحالم. در مورد تو اشتباه می کردم اسکارلت. فکر نمی کردم که تو به این زیبایی، کاری هم بلد باشی دیگر چه می کاشتی؟ دلم می خواهد درباره کرفس هم چیز هایی یاد بگیرم.
اسکارلت چهره سالی را ور انداز کرد. شوق همراه با احترامی در ان دید: کاشتن کرفس برای من یک کار رویایی بود. از کرفس خیلی خوشم می آید. دلم می خواست هزار تا دهان داشتم و هی می خوردم. ولی زیاد کرفس نمی کاشتیم اطلاعات من بیشتر درباره سیب زمینی هندی، دیگه... هویج، سیب زمینی سفید و شلغم است. همین طور پنبه. اگر هم لاف می زد مهم نبود. حاضر بود شرط ببندد که هیچ زنی در چارلزتون در افتاب سوزان برای کاشتن پنبه، عرق نریخته بود. نگاه سالی بروتون پر از احترام بود. گفت: پس تو باید خیلی سختی کشیده باشی
"گرسنه بودیم، شکممان باید پر می شد." اسکارلت به جدال با گذشته رفت: خدا را شکرکه حالا همه ان حوادث را پشت سرگذاشتیم. بعد خندید. سالی بروتون دلداریش داد. اسکارلت ادامه داد: همین حوادث بود که من را به کاشتن این جور چیزها وادار می کرد. خوب من هم خیلی چیزها یاد گرفتم. یک روز رت گفت ادم های زیادی هستند که در رستورانی شراب های نامرغوب را پس می فرستند. ولی من تنها کسی بودم که یک دفعه هویج بد را پس فرستادم. در زیبا ترین رستوران نیواورلئان بود. غوغایی به پا شد.
سالی با صدای بلند خندید: فکر می کنم ان رستوران را می شناسم. به من بگو. ایا این رستوران یک گارسون نداشت که وقتی می خواست دستمال سفره را مرتب کند دماغش ان قدر گنده بود که جلوی چشماشو می گرفت.
اسکارلت خندید: بعد هم عصبانی می شد و دستمال را پرت می کرد و یکبار هم انداخت توی غذای یکی از مشتری ها. بدبختانه غذای ان بیچاره هم استیکی بود که با سس شراب داشت جلوی چشم خودش توی تاوه سرخ می شد.
سالی از خنده ریسه رفت و توی حرفش پرید: ... و دستمال سفره اتش گرفت.
اسکارلت در حالی که می خندید با سر تصدیق کرد. بعد گفت: اوه خدای من.
سالی گفت: حاضر بودم یک چشمم را بدهم و انجا باشم.
الینور باتلر به انها پیوست: شماها راجع به چی حرف می زنید؟ می دیدم که فقط می خندیدید. بروتون فقط دو پوند موسیر داشت، ان را هم برای خانم مینی ونت ورث نگه داشته بود.
سالی گفت: اسکارلت به ات می گه.
هنوز می خندید: این دختر تو خیلی بی نظیره، الینور. ولی من حالا مجبورم بروم.
دستش را روی پیازهایی که اسکارلت پیشنهاد کرده بود گذاشت: همه را می خوام لنا. بریزش توی ساک. پسرت چطوره؟ هنوز همان طور گریه می کند؟ و قبل از اینکه منتظر جواب او بشود، رویش را به طرف اسکارلت کرد و گفت: دلم می خواهد من را سالی صدا کنی و به دیدن من بیایی. چهارشنبه خانه هستم، اولین چهارشنبه هر ماه، بعد از ظهر.
اسکارلت از رسوم خبر نداشت ولی مجبور بود درباره انها چیزهایی یاد بگیرد، چیزهایی که در جامعه چارلزتون بسیار پسندیده بود. درهایی که قرار بود به شکل مودبانه ای به روی عروس الینور باتلر، ارام ارام باز شود ناگهان توسط سالی بروتون چهار طاق باز شد.
الینور باتلر با خوشحالی نظر اسکارلت را در مورد سیب زمینی ها و هویج هایی که می خواست بخرد پذیرفت، و اقلام دیگری هم مثل ارد ذرت، بلغور، ارد گندم و برنج هم خرید و اخر سر، کره، خامه، شیر و تخم مرغ نیز به انها اضافه شد. زنبیل سیلی دیگر جا نداشت: مجبوریم همه چیز را بیرون بیاوریم و دوباره بچینیم. خانم باتلر دلش برای سیلی می سوخت.
اسکارلت گفت: یک خورده اش را هم بده به من بیاورم. دلش می خواست هرچه زودتر بروند. اصلا حوصله نداشت دوباره
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
به یکی از دوستان خانم باتلر معرفی شود. خروج از میان انبوه سبزی ها و بساط شیرفروش و سایر لبنیات بیش از یک ساعت طول کشید، فروشندگان را علامت گذاری می کرد زیرا می دانست در اینده باید از انها خرید کند. خانم باتلر زیاد چانه نمی زد. اسکارلت مطمئن بود که می تواند بهتر چانه بزند و پول کمتری بپردازد. می توانست سرگرمی خوبی باشد. در راه مقداری از اجناس را از سیلی گرفت تا بار او را کمی سبک تر کند، ولی نه ماهی ها را، چون حالش به هم می خورد.
ناهار خیلی به او چسبید. احساس کرد دیگراز غذا های دریایی بدش نمی آید. سوپ خرچنگ ماده انقدر خوشمزه شده بود که حیرت کرد. تا حالا چنین غذای خوشمزه ای نخورده بود مگر در نیواورلئان،. البته! به یاد می اورد که رت هر غذایی را که می اوردند به او معرفی می کرد. او انواع غذاها را می شناخت اسکارلت یک بشقاب دیگر سوپ خورد و از هر قاشق ان لذت برد و بعد کمی هم از غذا های دیگر و البته دسر به طور کامل، که عبارت بود از سالاد میوه با گردوهای درشت که رویش خامه ریخته بودند.
ان روز بعد از ظهر برای اولین بار در زندگی رودل کرد ولی نه از پرخوری. علتش اولالی و پولین بودند: ما داریم می رویم به دیدن کارین. انها وقتی که اسکارلت داشت دسرش را تمام می کرد، وارد شدند پولین گفت: فکر کردیم اسکارلت دلش می خواهد که با ما بیاید.
اسکارلت ناگهان حالتی به خود گرفت که نشان می داد حالش زیاد خوب نیست و ممکن است چند ساعتی ادامه داشته باشد و نیاز باشد که استراحت کند. اولالی اهی کشید و تردید نشان داد، معلوم بود که زیاد هم به حرف اسکارلت اطمینان ندارد.
کارین! اصلا دلش نمی خواست کارین را ببیند، اما نمی توانست بر زبان آورد، خاله هایش ممکن بود غش کنند.
با ناله گفت: خاله جون، خیلی دلم می خواست می امدم، ولی احساس می کنم حالم خوب نیست، فکر می کنم یک دستمال خیس و خنک روی پیشانیم بگذارم و دراز بکشم. چشمانش را بست و ادامه داد:می دانید که چه می گویم. بگذار فکر کنند که من ناراحتی زنانه دارم، انها مهربان تر از ان هستند که سوالی بکنند.
حدسش درست بود. انها با عجله خداحافظی کردند، اسکارلت تا دم در با انها رفت طوری قدم بر می داشت که گویی ناراحتی معده دارد. اولالی اهسته روی شانه اش زد و گفت: حالا برو خوب، استراحت کن عزیزم و او را بوسید.
اسکارلت فروتنانه سر تکان داد. خاله دنباله حرف را گرفت: و فردا صبح ساعت نه و نیم به خانه ما بیا، بیشتر از نیم ساعت تا سنت ماری راه نیست، فردا شنبه است باید برویم کلیسا.
اسکارلت دهانش از ترس باز ماند، به انها خیره نگاه می کرد. هیچ وقت از خاطرش خطور نکرده بود که باید به کلیسا هم برود.
بعدازظهر به بستر رفت، حالش خوب نبود. یک بطری اب جوش روی شکمش گذاشت. سوء هاضمه برایش ناراحت کننده بود، تازگی هم داشت، قبلا این حالت به او دست نداده بود، می ترسید. ولی وقتی بیشتر فکر کرد، دید از خدا بیشتر می ترسد.
الن اوهارا یک کاتولیک به تمام معنی بود و سعی اش را به کار می برد تا مذهب، یکی از ارکان حیاتی زندگی در تارا باشد. غروب ها همیشه مراسم دعا برگزار می شد، او می خواند و دیگران تحلیلش را پاسخ می دادند. دائما به دخترانش یاد اوری می کرد که مسیحی خوب کسی است که وظایفش را در مقابل خداوند با سربلندی انجام دهد. گاهی که اشکالی در کار تارا پیش می امد الن افسرده می شد و فکر می کرد پشتیبانی و دلداری کلیسا را از دست داده است. ارام ارام کوشش می کرد محبت کلیسا را در دل دختران خود به وجود اورد. در ان روزها اسکارلت دوازده سال داشت و به اتفاق خواهرش مجبور بود دستورات مادر را برای یاد گرفتن مسائل مذهبی که خودش صبورانه به انها اموزش می داد اطاعت کند.
حالا اسکارلت خود را مقصر می دانست زیرا سال ها بود که دستورات مذهبی را فراموش کرده بود. حتما مادرش در بهشت دارد به حال او گریه می کند. چرا خواهران مادرش باید در چارلزتون زندگی کنند؟ در اتلانتا هیچ کس از او انتظار نداشت به کلیسا برود و در مراسم نماز و عشاء ربانی شرکت کند. میس باتلر شاید ناراحت نمی شد و غر نمی زد و شاید هم می خواست اسکارلت همراه او به کلیسای اسقفی برود، این دیگر از همه بدتر بود. اما شاید زیاد هم بد نبود. به شکلی کاملا مبهم و نامعلوم فکر می کرد خداوند توجهی به کلیسای پروتستان ندارد و به اتفاقاتی که در ان می افتد اهمیتی نمی دهد. ولی به محض اینکه به کلیسای سنت ماری وارد شود او فورا می فهمد که بنده ای گناهکار به کلیسا امده، بنده ای که سال هاست به گناهان خود اعتراف نکرده، از... از یادش نمی امد از کی اعتراف نکرده... مایل نبود در مراسم عشاء ربانی شرکت کند و دیگران می خواستند بدانند چرا؟ وقتی بچه بود الن از فرشتگان نگهبان او سخن گفته بود. حالا آنها را می دید که همگی اخم کرده و چهره در هم کشیده اند. اسکارلت لحاف را روی سرش کشید.
اعتقاد او به مذهب، بیمارگونه و ناشی از خرافه پرستی بود مثل انسان های عصر حجر. فقط می دانست که می ترسد، عصبانی و غمگین از اینکه این طور بر سر دو راهی قرار گرفته و به دام افتاده است. چه باید بکند؟
صورت ارام و روشن مادرش را در نور شمع به یاد می اورد. همیشه به خانواده و مستخدمینش می گفت، خداوند بره های گمشده را دوست دارد ، ولی این هم برای او تسکینی نبود و غمش را کاهش نمی داد. هیچ راهی به نظرش نمی رسید که بتواند از رفتن به کلیسا شانه خالی کند.
این دیگر چه بود؟ ان هم وقتی که همه چیز می رفت درست شود . خانم باتلر به او گفته بود که سالی بروتون می خواهد یک مهمانی ورق بازی بدهد و مطمئن بود که اسکارلت هم دعوت خواهد شد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت16

اسکارلت تصمیم گرفت به کلیسا برود. در کمال تعجب دید که مراسم کلیسا و دعای دسته جمعی مردم و اواز های گروه خوانندگان برای او ارامش بخش است، احساس می کرد همه دوستان او هستند، دوستان قدیم در زندگی جدید. به راحتی مادرش را در مقابل خود مجسم می کرد که نام پدر و پسر را بر زبان می راند و با دانه های تسبیح که برای او بسیار اشنا بود. حساب دعا های خود را نگه می داشت، انگشتانش با استادی تمام دانه ها را یک به یک می انداخت. مطمئن بود که الن از بهشت او را می بیند، او را می دید که در مقابل خداوند زانو زده و- پدر ما را که در اسمان است- ذکر می گوید و این دردش را تسکین می داد غم هایش را کم می کرد و احساس خوبی در او به وجود می اورد.
پس به گناهان خود نیز اعتراف کرد و همین طور رفت که کارین را ببیند. هر دو از دیدن هم شگفت زده شدند. اسکارلت همیشه فکرمی کرد که صومعه دژی است رفیع که دروازه هایش بسته است و راهبه ها شب و روز مشغول شستن سنگ های کف راهرو ها و اتاق ها هستند. در چارلزتون خواهران راهبه در یک خانه بزرگ اجری، زندگی می کردند و در اتاق رقص بزرگ و زیبایش به تدریس بچه های کو-ک مشغول بودند.
کارین از موقعیتی که داشت بسیار خوشحال بود. دیگر ان دختر ساکت و گوشه گیری که اسکارلت به یاد می اورد نبود، اصلا به کودکی خود شباهت نداشت. اسکارلت چطور می توانست از این غریبه عصبانی باشد؟ به خصوص که از او بزرگ تر بود. کارین کوچک ترین خواهرش بود. کارین- خواهر ماری ژوزف_ازدیدن اسکارلت بیش از اندازه شاد شد. اسکارلت نیز از محبت او احساس گرمی کرد. اگر سوالن کمی مثل کارین محبت نشان می داد، اسکارلت هرگز خود را در تارا مغموم و دل شکسته احساس نمی کرد. ملاقات با کارین و نوشیدن چای با او در باغ زیبای صومعه حالش را بهتر کرد، شادی غیرقابل انتظاری در او به وجود اورد، اگرچه کارین انقدر از دختران کوچکی که شاگرد او بودند حرف زد که اسکارلت نزدیک بود بخوابد.
اسکارلت نفهمید که وقت چطور گذشت، بعد از مراسم کلیسا برای صرف صبحانه همراه خاله هایش به خانه انها رفت. و چای سه شنبه بعدازظهر هم با کارین، با اینکه اسکارلت به زحمت توانسته بود وقت برای ان پیدا کند، لذت بخش بود.
چون سرش خیلی شلوغ بود.
یک هفته بعد از اینکه اسکارلت راهنمایی های گران بهایی در مورد پیاز به سالی بروتون کرده سیل دعوت نامه ها به خانه الینور باتلر سرازیر شد. الینور از سالی سپاسگزار بود یا لااقل اسکارلت چنین فکر می کرد. سالی بروتون سمبل زندگی چارلزتونی بود. اما الینور نگران اسکارلت بود زیرا تمام راه و روش زندگی چارلزتونی را نمی دانست. حتی در شرایط ساده زندگی. پس از جنگ جریانی از قواعد و رسوم نامعین اخلاقی، مثل ریگ روان در جامعه به حرکت در امد و ادم های بی احتیاط را با زیاده روی در اصول تربیت و اخلاق به دام انداخت.
الینور سعی کرد اسکارلت را راهنمایی کند: عزیزم ، نیازی نیست که به همه این دعوت ها جواب مثبت بدهی، کافی است که کارت خودت را بفرستی و تشکر کنی و اطلاع بدهی که متاسفانه نمی توانی در جمع انان حاضر شوی.
اسکارلت گفت: درست است که این کارت ها تا شده اند، ولی من فکر می کردم به این دلیل است که انها قدیمی اند و صاحبان شان از سابق انها را داشته اند. نمی دانستم که شکل و شمایل کارت باعث شده که شما فکر کنید خیلی از این آدم ها قابل معاشرت نیستند. من تصمیم دارم دیدن همه انها بروم. به علاوه از دیدن کسانی که می خواهند دوست من باشند خوشحال می شوم.
الینور زبانش را نگه داشت واقعیت این بود که اغلب این کارت های دعوت قدیمی بودند.هیچ کس نمی توانست کارت جدید چاپ کند، تقریبا هیچ کس آنهایی هم که کارت جدید چاپ می کردند کاری به کار دیگران نداشتند، داشتن کارت تازه امتیازی نبود. در چارلزتون رسم بود تمام کارت های دعوت یا ملاقات را در یک سینی جمع می کردند و در جلوی در ورودی می گذاشتند تا پیش چشم باشد و فراموش نکنند که به دعوت صاحب کارت پاسخ دهند. الینور تعمیم گرفت او را راحت بگذارد و ذهنش را دربا ره این مسائل کوچک و در عین حال پیچیده مغشوش نکند. فرزند عزیز او جعبه ای داشت که بیش از صد کارت نو در آن بود، آنها را با خود از آتلانتا آورده بود. هنوز لفاف کاغذی بعضی از آنها پاره نشده بود. برای زمانی طولانی کافی به نظر می رسید. در چهره اسکارلت نشانه ای از تصمیم دید، همان نشانه ای را که در رت دیده بود. وقتی سه سالش بود و می خواست از درخت بلوط بزرگ بالا برود.
نگرانی الینور باتلر موردی نداشت. سالی بروتون خیالش را راحت کرد."این دختر چیزی درباره روابط آدم ها در چارلزتون نمی داند، به هوتن تورها می ماند ولی قوی و نیرومند است. حتما طاقت می آورد، خوب مبارزه می کند و کنجکاو و جستجوگر است. در جنوب ما به این آدم ها خیلی احتیاج داریم. بله، حتی اینجا در چارلزتون. شاید هم به خصوص در چارلزتون. من مسئولیتش را به عهده می گیرم. امیدوارم همه دوستان من به او خوشامد بگویند."
به زودی روز های پر مشغله اسکارلت آغاز شد. روزها فعالیتش با صرف حدود یک ساعت یا بیشتر در بازار آغاز می شد و بعد یک صبحانه مفصل در خانه، معمولا سر میز صبحانه سوسیس های بروتون هم دیده می شد،ساعت ده لباس می پوشید و از خانه خارج می شد. پانسی را همراه می برد و او کیف مخصوص کارت هایش را و مقداری آب نبات حمل می کرد و در وقت هایی که از قبل مشخص شده بود به دوستان تازه سر می زد. قبل از اینکه برای ناهار به خانه بازگردد، وقت کافی برای پنج ملاقات داشت. بعد ازظهرها معمولا با میس الن در خانه از دوستان پذیرایی می کرد و یا با او به گردش و خرید در خیابان کینگ می پرداخت.
اسکارلت این سرگرمی ها و فعالیت ها را دوست داشت. بیشتر از توجهی که به او می شد لذت می برد. اما بیشترین لذت او وقتی بود که نام رت را از زبان دیگران می شنید. چند پیرزن بودند که از رت انتقاد می کردند. کارهایی را که در جوانی می کرد به یاد داشتند. هرگز او را نبخشیده بودند و حاضر نبودند فراموش کنند ولی اغلب بانوان گناهان اورا به یاد نداشتند، آنچه را که او انجام داده بود از خاطر برده بودند. رت حالا عاقل شده بود سنش بیشتر شده بود، تنبیه شده بوده، ادب شده بود و مادرش به او اعتماد داشت. بانوانی که پسران خود را در جنگ از دست داده بودند، شادی الینور باتلر را درک می کردند.
زنان جوان تر به اسکارلت با حسد می نگریستند ولی حسادت خود را پنهان می کردند. از گفتن شایعات درباره رت ، هنگامی که بدون خبر چارلزتون را ترک کرد، لذت می بردند بعضی از قول شوهرانشان می گفتند که رت به یک گروه سیاسی برای براداختن حکومت اوباشان و شرخرها در پایتخت ایالت، کمک مالی می کرده است. تمام آنها داستان هایی از کارهای رت در هنگام جنگ داشتند و با غرور تعریف می کردند. وقتی راجع به رت حرف می زدند حالت مخصوص در چهره شان دیده می شد، حالتی آمیخته با کنجکاوی و احساس شاعرانه و رویایی. رت در نظر آنها بیش از یک مرد بود. مردی بود که با اسطوره در آمیخته بود و شوهر اسکارلت بود. چطور می شد که به اسکارلت حسادت نکنند.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
با وجود این سرگرمی ها اسکارلت احساس می کرد بهترین اوقات عمرش را می گذراند و اینها روزهای خوبی برای او بودند. این مجامع و انجمن های دوستانه همان چیزی بود که نیاز داشت ، به خصوص بعد از تنهایی وحشت انگیز اتلانتا، و به زودی ناامیدی هایی راکه احساس کرده بود فراموش کرد. آتلانتا در مورد او اشتباه کرده بود، فقط همین. در چارلزتون کاری نکرده بود که کسی از او بدش بیاید یا اینکه او رادوست نداشته باشند همه او را دوست داشتند، پس چرا دعوتش نکنند؟
این افکار برایش سخت لذت بخش بود. اغلب خودش را با این اندیشه ها سرگرم می کرد. وقتی به دعوتی جواب مثبت می داد یا به همراهی خانم باتلر دعوتی دریافت می کرد یا با دوست برگزیده اش، آن هامپتون در کنفدراسیون خانه ملاقات می کرد و به هنگام نوشیدن قهوه با او حرف می زد، آرزو می کرد که کاش رت اینجا بود و او را می دید. گاهی اوقات نگاهی سریع به اطرافش می انداخت. تصور می کرد رت حضور دارد. چقدر دلش می خواست این طور می شد. آه چه می شد که به خانه بر میگشت!
بعد از شام وقتی کنار الینور می نشست و با شوق تمام به سخنان او گوش می داد، بیشتر رت را نزدیک خود احساس می کرد. دلش می خواست بداند که رت وقتی بچه بود چه می کرد، چه می گفت.
اسکارلت از داستان های دیگر خانم باتلر هم خوشش می آمد. بعضی اوقات هر دو با هم می خندیدند. داستان های خانم باتلر گاهی آنقدر خنده دار بود که هیچ کدام نمی توانستند از خنده شدید خود جلوگیری کنند. الینور باتلر مثل دیگر دوستان چارلزتونی خود در کودکی معلم سرخانه داشت و تجربیات دوران جوانی و بعد از آن را از مسافرت های متعدد به دست آورده بود. خوب درس خوانده بود ولی قوای ذهنی و عقلانی قابل توجهی نداشت، در واقع روشنفکر نبود. به چند زبان تا حد رفع احتیاج آشنا بود ولی تلفظ بدی داشت، خشن حرف می زد. به لندن، پاریس، رم و فلورانس سفر کرده بود اما فقط آثار تاریخی و مغازه های لوکس را دیده بود. نماینده واقعی نسل و طبقه خود بود. در قوانین پدر و مادرو شوهرش هرگز تردید نکرده بود. هیچ سوالی درباره آنها برایش به وجود نیامده بود، و بدون شکایت و با وسواس فراوان وظایفش را انجام داده بود.
چیزی که او را از دیگر دوستان هم طبقه اش متمایز می کرد شوخ طبعی کامل و رام نشدنی او بود. از آنچه زندگی به او داده بود لذت می برد و می توانست حال و هوای آدم ها را فورا تشخیص دهد، در رفتار آنان دقت کند و نکات جالب توجه را در ذهن خود نگه دارد و آنها را با اتفاقات زندگی خود درآمیزد و داستان های شنیدنی و جالبی از جنوب آمریکا به وجود آورد. این داستان ها را اغلب حوادث زندگی خویشاوندان و همسایگان او تشکیل می دادند.
اسکارلت که به داستان های او گوش می داد می توانست او را شهرزاد خود بداند. نمی توانست تشخیص دهد که الینور غیرمستقیم می کوشد تا ذهن و قلب او را التیام بخشد. الینور آن آسیب پذیری و در عین حال شهامتی که رت را به سوی اسکارلت کشیده بود در وجود او می دید. همچنین در ازدواج آنان مشکلی می دید که رت نمی خواست برای آن کاری بکند. بدون اینکه کسی به او گفته باشد می دانست که اسکارلت ناامیدانه می کوشد او را بازگرداند با دلائلی که مخصوص خودش بود او هم مشتاق بود شاید بیش از اسکارلت، که این آشتی صورت گیرد. مطمئن نبود که اسکارلت می تواند رت را خوشحال کند یا نه، ولی با تمام قلب ایمان داشت که یک بچه دیگر، سلامت این ازدواج را تضمین می کند. رت بونی را پیش او آورده بود و الینور هرگز لذت وجود بونی را از یاد نمی برد. آن دختر کوچک را دوست داشت، حتی بیش از پسر خودش و می دانست که رت هم از وجود بونی بسیار خوشحال است. آرزو می کرد که شادی باز هم در قلب رت خانه کند و خودش هم یک مرتبه دیگر لذت سابق را به دست آورد. تصمیم داشت با تمام قدرت به این هدف برسد.
بیش از یک ماه بود که اسکارلت در چارلزتون می زیست. و آنقدر سرگرم بود که نفهمید چقدر حوصله اش سر رفته و خسته شده است. این اتفاق وقتی افتاد که اسکارلت در خانه سالی بروتون بود، جایی که کمتر حوصله اش سر می رفت. همه داشتند درباره مد حرف می زدند. مد چیزی بود که اسکارلت قبلا به آن علاقمند بود و توجه بسیار داشت. اول توجهش به حرف های سالی و دوستانش که درباره مد های پاریس سخن می گفتند جلب شد. رت یکبار برای او از پاریس لباسی هدیه آورد، هیجان انگیزترین هدیه ای که دریافت کرده بود، لباس سبز که رت می گفت به رنگ چشمانش خیلی می آ ید، با نوار پهن ابریشمی. به حرف های آلیس ساویج گوش داد، اگرچه برای اسکارلت غیرقابل قبول بود که پیرزن ضعیفی مثل او یا حتی مثل سالی چیز زیادی درباره لباس بداند . این پیرزن با صورت چروکیده و سینه صاف هرگز نمی توانست اسکارلت را وادار کند که به حرف های او گوش بدهد.
"فروشگاه ورث یادت می آید ؟ از دیدن آن قیمت ها نزدیک بود روی پله ها غش کنم."
ناگهان ده دوازده صدا با هم شروع به شکایت از قیمت های پاریس و بی رحمی خیاط های آن شهر کردند. همه با هم جدل می کردند و بعضی ها دلیل می آوردند که پرداخت این دستمزدها به خیاط های پاریس برای چنان لباس هایی می ارزد. تعدادی از آنها هم به یاد دستکش ها، چکمه ها، بادبزن ها و عطر های آنجا آه کشیدند.
اسکارلت سرش را به طرف هر صدایی که می شنید بر می گرداند و به حرف های صاحب آن توجه می کرد. وقتی همه می خندیدند او هم می خندید. ولی درباره چیزهای دیگری می اندیشید، آیا از آن چای خوشمزه ای که بعد از ناهار خورده بود چیزی هم برای شام مانده... لباس آبی که یقه سفید خیلی به آن می آید...
رت... به ساعتی که پشت سر سالی بود نگاه کرد. لااقل تا هشت دقیقه دیگر نمی توانست مجلس را ترک کند. و سالی نگاه او را دید. مجبور بود حواسش را جمع صحبت های حاضرین کند.
هشت دقیقه مثل هشت ساعت گذشت.
***
"میس الینور، فقط درباره مد و لباس حرف زدند. خیلی حوصله ام سر رفته بوده فکر کردم الان دیوانه می شوم."
اسکارلت توی صندلی راحتی که مقابل صندلی خانم باتلر بود خراب شد. از وقتی که چهار دست لباس به درد بخور خود را با راهنمایی خانم باتلر نزد خیاط برده بود و تغییراتی در آن داده بود، مد برایش تازگی نداشت. حتی لباس بالماسکه دیگر اشتیاقی در او ایجاد نمی کرد برای مجموعه مهمانی هایی که به مدت شش هفته بر گزار می شد و به زودی فرا می رسید فقط دو لباس داشت. هر دو تیره بودند. یکی ابریشمی به رنگ آبی و دیگری مخملی به رنگ شراب. هیچ کدام زینت اضافی نداشتند، ساده و سنگین بودند. مجالس رقص که قرار بود بر گزار شود همیشه پر از موسیقی بود، یک لحظه رقص و موسیقی قطع نمی شد و اسکارلت اشتیاق فراوانی برای رقص داشت. رت هم تا آن موقع از کشتزارها برمی گشت این را میس الینور به او قول داده بود. چه خوب می شد فصل رقص زود تر فرا می رسید و او مجبور نبود انتظار بکشد. سه هفته انتظار، بدون اینکه کاری داشته باشد، فقط بنشیند و با زن ها حرف بزند، به نظر خیلی طولانی می آمد.
آه، چقدر دلش می خواست اتفاق جالبی بیفتد.
انتظار اسکارلت خیلی زود بر آورده شد ولی نه آن طور که فکر می کرد. اتفاقی واقعا وحشتناک بود.
این حادثه با شایعه ای شروع شد که تمام شهر را به خنده واداشت. ماری الیزابت پیت، دختر ترشیده ای که بیش از چهل سال داشت اعلام کرد، که نیمه شب از خواب پریده و مردی را بالای سر خود دیده، دستمالی هم مثل جسی جیمز روی صورتش بسته بود.
یکی با بی رحمی گفت: به خدا اگر من چنین چیزی را تا حالا شنیده باشم، او حرف دلش را زده، همین است که من می گویم. ماری الیزابت، اقلا بیست سال از برادران جیمز بزرگ تر است.
روزنامه ها هم قبلا مطالبی درباره کارهای غیرقانونی برادران جیمز چاپ کرده بودند.
اما روز بعد داستان جنبه زشتی پیدا کرد. آلیس ساویج که او نیز حدود پنجاه سال داست و قبلا دوبار هم ازدواج کرده بود و همه می دانستند که طبع آرامی دارد و زن معقولی است نیمه شب از خواب پرید و مردی را دید که در اتاقش ایستاده و به چهره او که با نورمهتاب روشن شده می نگرد. مرد پرده ها را کنار زده بود تا نور بیشتری به درون بتابد. دستمالی روی صورتش بسته بود. قسمت بالای صورتش نیز قابل تشخیص نبود زیرا کلاه به سر داشت که سایه ای روی چشمانش انداخته بود و لباس سربازان شمالی را به تن داشت.
خانم ساویج کتابی را که دم دستش بود به طرف او پرتاب کرد. مرد فورا از پنجره بیرون پرید و قبل از اینکه شوهر خانم ساویج وارد اتاق شود فرارکرد.
یک یانکی! ناگهان همه ترسیدند. زنانی که تنها بودند به خاطر خودشان می ترسیدند و زنان شوهردار هم می ترسیدند و ترسشان بیشتر برای شوهرانشان بود چون اگر مردی یک سرباز یانکی را مجروح می کرد به زندان می رفت و حتی ممکن بود به دار آویخته شود. شب بعد و باز هم شب بعد سرباز یانکی بالای سر زنان دیگر ظاهر شد. در شب سوم خبر های بدتری رسید. آن شب
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
مهتاب بود.
تئودوسیا هاردینگ در تاریکی دست گرمی را روی پستان هایش حس کرد از خواب پرید و وقتی چشم هایش را گشود چیزی جز تار یکی ندید ولی صدای نفس های تندی را شنید و احساس کرد مردی روی او خم شده است. فریاد کشید و از ترس غش کرد. هیچ کس نمی دانست که بعد از آن چه اتفاقی افتاده است تئودوسیا را پیش دخترعموهایش به سامرویل فرستادند. همه می گفتند که عقل خود را هم باخته و دیوانه شده است.
نمایند گان مردم چارلزتون، به سرفرماندهی نیرو های ارتش مراجعه کردند.
یاشوا آنسون، وکیل مدافع، سخنگوی این گروه بود. آنها تصمیم داشتند هنگام شب، نگهبانانی از خودشان در محله قدیمی شهر بگذارند، و اگر به غریبه ای برخوردند خودشان اقدام کنند. سرفرماندهی با نگهبانی آنان موافقت کرد و اخطار کرد اگر در این ماجرا یک سرباز شمالی صدمه ببیند مرد یا مردانی را که باعث این کار شده اند اعدام خواهند شد. هیچ حمله ای نباید حتی به بهانه محافظت از زنان چارلزتون به سربازان شمالی انجام گیرد.
اسکارلت می ترسید. سال ها بود که از آنها می ترسید. ترس مثل امواج سهمگین دریا براو می تاخت. نفرتی عمیق نسبت به اشغال گران احساس می کرد. مثل بقیه مردم چارلزتون از آنها بدش می آمد، چنان رفتار می کرد که گویی اصلا آنها را نمی بیند. وقتی برای خرید یا دیدار کسی می رفت و در خیابان به آنها برخورد می کرد، سرش را بالا می گرفت و راهش را مستقیم ادامه می داد. سربازها به ناچار از سر راهش کنارمی رفتند. هر کدام از آنها می توانستند آن تجاوزگر شبانه باشند و او می توانست هر یک را تصور کند که از گوشه ای تاریک بیرون می پرند.
شب ها از خواب های وحشتناک بیدار می شد و از خاطرات هولناکی که از آنها داشت. بار ها در خواب می دید که یک یانکی به زور به تارا آمده و بوی زننده ای از او به مشام می رسد. دست های کثیف و بزرگ او را می دید که اثاثه مادرش را به هم می ریخت و دنبال چیز های با ارزش می گشت. چشمان شهوت بارش به او خیره شده بود. وقتی می خندید دندان های شکسته اش دیده می شد. اسکارلت تفنگ را بالا می آورد و به او شلیک می کرد، خون پاشیده می شد و سر و صورتش را می گرفت، صدای وحشتناک گلوله طنین می یافت. بدن سرباز تکه تکه می شد و استخوان هایش روی سر اسکارلت می ریخت
هرگز نتوانسته بود طنین گلوله را از سرش بیرون کند. این طنین، طنین پیروزی بود.
آه، چه می شد اگر طپانچه ای داشت و می توانست از خودش و از میس الینور در مقابل یانکی ها دفاع کند.
ولی اسلحه در خانه نبود، همه جای خانه را گشت، کشوها وگنجه ها را، حتی پشت کتاب های کتابخانه را، ولی اسلحه ای نبود. بی دفاع و ناامید بود. برای اولین بار در زندگی احساس ضعف می کرد. قادر نبود حتی مشکلات کوچک را از سر راهش بر دارد. این حوادث او را فلج کرده بود. از الینور باتلر خواهش کرد که پیغامی برای رت بفرستد و او را خبر کند.
الینور دفع الوقت می کرد. "البته، البته، البته، حتما خبرش می کنم. حتما پیامی می فرستم و داستان مرد وحشتناکی را که شب ها بالای سر زنان در اتاق خوابشان ظاهر می شود می گویم و یادآوری می کنم که دو زن تنها در یک خانه بزرگ، بی دفاع در انتظار کمک هستند. مستخدمین بعد از شام به خانه خودشان می روند، به جز مانیگو که پیرمردی بیش نیست و پانسی که دختر ضعیف و کوچکی است.
بله، می بایست یادداشتی می نوشت و فورا می فرستاد با قایق بعدی که گوشت شکار از مزارع می آورد. اسکارلت گفت:
پس کی میس باتلر؟ رت تا حالا می بایست آمده باشد! آن درخت ماگنولیا نردبان خوبی است، هرکسی می تواند به اسانی از آن بالا بیاید و وارد اتاق خواب ما بشود.
اسکارلت وقتی این کلمات را می گفت از ترس می لرزید .
الینور با محبت دستش را در دست گرفت و چند ضربه آرام به آن زد: به زودی عزیزم این کار به زودی انجام می شود. خیلی وقت است که مرغابی نخوردیم و کباب مرغابی را من خیلی دوست دارم. رت این را خوب می داند، هر وقت قایق بیاد. به علاوه اوضاع به زودی درست می شود. راس و دوستانش هر شب نگهبانی می دهند.
راس! اسکارلت در دل فریاد کشید. از این راس باتلر همیشه مست چه کاری ساخته است؟ یا از تمام مردان چارلزتون. اغلب آنها پیرمردانی بیشتر نیستند، یا آن هایی که در جنگ چلاق شده اند یا بچه ها. اگر آنها به درد می خوردند در این جنگ احمقانه شکست نمی خوردند. چرا باید حالا دوباره برای جنگ با یانکی ها ،به آنها اعتماد کرد؟
اسکارلت نمی دانست با این خوش بینی سخت و غیرقابل نفوذ. خانم باتلر چه باید بکند.
یرای مدتی به نظر می رسید که کار نگهبانی موثر است. هیچ گزارشی از حمله سرباز یانکی نرسید و مردم آرام شدند.
اسکارلت روزها کمتر بیرون می رفت و کمتر به خاله ها سر می زد، زیرا حوصله غرغر های اولالی را نداشت. الینور یادداشتی را که برای رت نوشته بود پاره کرد. مردم دوباره به کلیسا رفتند، به خرید رفتند. دوباره دور هم جمع می شدند و ورق بازی می کردند، لباس های گرم و پشمی را بیرون می کشیدند تا هوا بدهند و اگر پاره بود بدوزند و برای فصل سرما آماده شوند. بعد از مدتی اسکارلت هم دوباره دیدارهای دوستانه خود را تجدید کرد.
در یکی از همین روزها اسکارلت که از دیدار های دوستانه اش به خانه بازگشت، گونه هایش برافروخته شده بود و تند راه می رفت. از مانیگو پرسید: خانم باتلر کجاست؟ وقتی مانیگو جواب داد که در آشپزخانه است، اسکارلت به سرعت به طرف آشپزخانه دوید. خانم باتلر به اسکارلت که با عجله وارد می شد نگاه کرد: خبر خوب اسکارلت! امروز صبح نامه از رزماری داشتم. پس فردا میاد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اسکارلت فورا گفت: بهتره تلگراف کنید که نیاد. صدایش از هیجان می لرز ید: اون یانکی دیشب رفته بالای سر هاریت مدیسون. الان شنیدم.
نگاهش به میز آشپزخانه افتاد: مرغابی؟ این هایی که دارید پاک می کنید مرغابیه؟ قایق آمده! من می توانم با آن بروم و رت را بیاورم.
"توی آن قایق چهار تا مرد هستند، درست نیست که تو بروی اسکارلت."
"پانسی را هم با خودم می برم. چه بخواد و چه نخواد. یک کیف دستی به من بدهید، یک کمی هم از آن بیسکویت ها. گرسنمه، توی راه می خورم."
"ولی اسکارلت"
"دیگه ولی ندارد، میس الینور لطفا یک خرده بیسکویت بدهید. من می روم."
چکار دارم می کنم؟ نباید در این راه قدم بگذارم، رت خیلی عصبانی می شود. خودم هم شرمنده می شوم. خودنمایی، آن هم در شهری که به آن تعلق ندارم کافی است! حداقل می توانم احترام خودم را حفظ کنم. این با تمام کارهایی که قبلا کرده ام فرق می کند.
هزار دفعه در مورد کاری که می خواست بکند فکر کرد. رت چه خواهد گفت؟ گاهی خودش را در لباسی می دید که یقه اش دکمه های بزرگی داشت، و در بالا با روبانی بسته می شد. می دید که رت دیر به خانه آمده. همیشه قبل از خواب موهایش را بروس می کشید. رت همیشه موهای او را دوست داشت. می گفت گیسوانش جان دارند، زنده اند. بعضی اوقات رت آنها را شانه می زد، آن روز های اول، دوست داشت جرقه های آبی رنگ موهایش را ببیند. زمانی هم خودش را پشت میز چای خوری می دید. تکه ای قند در فنجان می انداخت و قاشق را در میان انگشتانش می گرفت. به آرامی با سالی بروتون صحبت می کرد. احساس می کرد، در خانه خودش است، چقدر مردم چارلزتون به او لطف دارند، محبت می کنند. رت دست او را بلند می کرد و می بوسید، انبرکوچکی که با آن قنه را در فنجانش انداخته بود می افتاد و مهم نبود...
می دید که با میس الینور بعد از شام صحبت می کند. هر دو توی صندلی راحتی نزدیک آتش فرو می رفتند، احساس نزدیکی و راحتی می کردند و هر دو منتظر رت بودند. و ناگهان فکر رفتن به کشتزار به سرش زد. احساس آرامش نمی کرد در خیالش می دید که سربازان شرمن خانه اش را آتش زده اند، غیر از این چیز دیگری نمی دید. رویایش خوب شروع می شد. می دید او و میس الینور با تکه های بزرگ کیک و شامپانی وارد قایق شدند. قایق رنگ سبز زیبایی داشت. به بالش های ابریشمی تکیه کرده بودند و چتر های آفتابی گلدار خود را به دست داشتند. اسکارلت در رویا می دید که وقتی برسند فریاد می زنند: پیک نیک و رت می خندد و به سوی آنان می رود و دست هایش را برای در آغوش گرفتن آنان می گشاید. اما رت از پیک نیک بدش می آمد. می گفت آدم نباید توی غار زندگی کند و مثل حیوانات روی زمین ولو شود و غذا بخورد. مگر چه عیبی دارد که مثل انسانی های متمدن، پشت میز بنشیند و مثل آدم غذا بخورد.
اسکارلت اصلا فکر نمی کرد که زمانی مجبور شود این طور خودنمایی کند حالا که از شهر دور شده بود از عصبانیت رت بیشتر می ترسید.اگر رت به مردانش دستور دهد که او را برگردانند چه؟
قایقرانان پاروهای خود را در آب فرو بردند تا قایق را از جریان تند وسط رودخانه منحرف کنند و به ساحل نزدیک شوند. در حاشیه، جریان آب کمتر می شد، حرکت قایق آرام تر صورت می گرفت. اسکارلت بی صبرانه به ساحل نگاه می کرد. حرکت قایق برایش محسوس نبود. همه چیز آرام بود، علف های بلند در حاشیه رودخانه روییده بود و قهوه ای رنگ به نظر می آمدند. آه چقدر آرام حرکت می کنند. پشت سر آنها جنگل انبوهی با پیچک های بزرگ اسپانیایی که مثل پرده ای خاکستری روی آن کشیده شده بود بی حرکت خفته بود. زیر پایشان خزه های آبی خود را به جریان آب می سپردند و گیسوان همیشه سبز خود را به امواج کوچک کنار رودخانه می مالیدند . همه جا سکوت بود. چرا پرنده ای نمی خواند؟ به خاطر خدا. چرا هوا دارد تاریک می شود؟
باران شروع شد.
***

قبل از اینکه پاروها برای هدایت قایق به کناره رود به حرکت در آید عرق سردی تمام بدنش را فراگرفت و رعشه ای غیر منتظره بر او فرو افتاد. تن و جان و ذهنش در عذاب گرفتار آمد. برخورد قایق با اسکله او را از جا پراند و تازه متوجه شد که در کجا نشسته است. باران، سیل آسا بر چهره او می ریخت. در فاصله ای دورتر قامتی را دید که خودش را در پارچه مشمعی پیچیده بود. مشعلی در دست داشت. صورتش پوشیده بود. رت به جلو خم شد و دستش را دراز کرد: طناب را بنداز، سفر خوب بوده بچه ها؟
اسکارلت برای اینکه بایستد دستش را به یکی از پایه های چوبی اسکله کوچک گرفت. پاهایش قدرت نداشت، نتوانست خود را نگه دارد و به پشت افتاد. از افتادن او صدایی برخاست.
" چه خبره لعنتی ها؟" رت طناب را گرفت و دور میخ بزرگ چوبی بست. " آن یکی طناب را هم بنداز این سر و صداها چیه؟ آنجا چه خبره؟ مستید؟"
یکی از قایقرانان گفت: نه قربان، آقای رت. از وقتی که چارلزتون را ترک کرده بودند این اولین باری بود که یکی از قایقران ها حرف می زد. یکی دیگر از آنها به دو زنی که در قایق بودند اشاره کرد.
رت گفت: خدای من!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت۱۷

رت سعی کرد صدایش را آرام تر کند: حالت خوبه؟
اسکارلت بدون اینکه چیزی بگوید سرش را تکان داد. پتو را دور خود پیچید. یکی از پیراهن های رت را که معمولا به هنگام کار به تن می کرد پوشیده بود. تشت آب گرم کنار آتش قرار داشت، اسکارلت روی نیمکت چوبی نشست و پاهایش را در تشت گذاشت: تو حالت چطوره، پانسی؟
پانسی هم روی نیمکت دیگر نشسته بود و پتویی دورش پیچیده بود. برای اولین بار از این همه هیجان خوشش آمده بود حالش خوب بود ولی فقط احساس گرسنگی می کرد.
رت خندید و گفت: من هم خیلی گرسنه ام. وقتی خوب خشک شدید، غذا می خوریم.
اسکارلت پتو را بیشتر به خودش پیچید. رت چقدر خوش قیافه به نظر می آمد. قبلا هم او را این طور دیده ام. می خندد و مثل آفتاب گرم است. بعد پیش خودش فکر کرد این طور که رت مثل گربه فیف می کند شاید به خاطر این است که پانسی اینجاست، وقتی او برود رت پیش من خواهد آمد. شاید بگویم که به او احتیاج دارم و می خواهم پیش او بمانم، ولی برای چه؟ من که لباس ندارم، کاملا برهنه ام، تا وقتی لباس هایم کاملا خشک نشود نمی توانم آنها را بپوشم، و خدا می داند کی خشک می شود، بیرون باران می آید و اینجا توی اتاق، هوا خیلی مرطوب است. رت چطور می تواند در یک چنین جایی زندگی کند. چه جای بدی است!
اتاق فقط با نور آتش روشن شده بود. وسیع به نظر می آمد. طولش حدود بیست پا بود. زمینش خاکی و دیوارهایش کچی بود و بعضی از قسمت های آن ترک خورده بود، بوی توتون و ویسکی ارزان قیمت می داد. اثاثیه اتاق به چند نیمکت چوبی و یک میز فکسنی محدود می شد. سر بخاری و چهارچوب پنجره ها و در به طرز ناشیانه ای ساخته شده بود. چهارچوب هایی از چوب کاج که به خوبی بریده و رنده شده بود کج و معوج به نظر می آمد. در انتهای اتاق لباس های خیس اسکارلت و پانسی آویزان شده بود. پیراهن های سفیدی مثل ارواح به نظر می آمدند. در آن طرف اتاق پلکانی چوبی دیده می شد که به طبقه بالا می رفت.
"چرا در چارلزتون نماندی اسکارلت؟" شام تمام شده بود و پانسی را نزد زن سیاه پوستی که برای رت غذا می پخت فرستاده بودند تا بخوابد. اسکارلت شانه هایش را بالا انداخت "مادرت نمی خواست مزاحم این بهشتی که برای خودت اینجا درست کردی بشود."
با نگاهی ناامیدانه به گوشه وکنار اتاق نگاه کرد: ولی من می خواستم که تو بدانی چه اتفاقاتی افتاده. یک سرباز یانکی شب ها وارد اتاق خواب زن ها می شود، و به آنها دست می زند، بدنشان را لمس می کند. یکی از دختر ها کاملا دیوانه شده، پدر و مادرش مجبور شدن او را از چارلزتون خارج کنند.
سعی کرد احساس رت را از صورتش بخواند ولی چیزی نفهمید. رت داشت به او نگاه می کرد حرفی نمی زد، گویی منتظر شنیدن چیز های مهم تری بود.
"خوب؟ برای تو مهم نبود اگر من و مادرت تو تختخواب کشته می شدیم؟ یا بلای بدتری سرمان می آمد؟"
لب های رت به لبخندی مسخره آمیز گشوده شد: درست می شنوم؟ ترس زنانه، آن هم از زنی که با کالسکه از روی بدن یک یانکی رد شده چون سر راهش افتاده بود؟ کوتاه بیا اسکارلت، بیا حقیقت را بگو. چرا توی این باران این همه راه را امدی؟
***
"اصلا تو راجع به چی حرف می زنی، رت باتلر! عمو هنری چه ربطی به این قضیه دارد؟"
"داری خودت را به حماقت می زنی! از این بهتر نمی شد. اما نباید از من انتظار داشته باشی که باور کنم ان وکیل پیر چیزی به تو نگفت؟ پرداخت صورتحساب ها را قطع کردم، دیگر پول به آتلانتا حواله نمی کنم. البته من وفاداری هنری هامیلتون را به موکلش تحسین می کنم."
"پرداخت پول را متوقف کردی؟ نمی توانی چنین کاری بکنی!"
زانو های اسکارلت می لرزید. چنین کاری نمی توانست بکند. ان وقت چه بلایی سر اسکارلت می آمد؟ خانه اش در خیابان پیچ نری چه می شود. چند تن زغال سنگ برای گرم کردن آن، مستخدمین، تمیز نگه داشتن خانه، باغبان، نگهداری باغ، آشپز و غذا برای همه انها، نگهداری اسب ها و رسیدگی به کالسکه، خوب، اینها برای اسکارلت گنجی بود. عمو هنری حالا صورت حساب ها را چطور بپردازد؟ اسکارلت پولش را جای دیگری به کار انداخته بود. نه! چنین کاری غیرممکن است.
ممکن است گرسنه بماند، کفش هایش پاره شود. هنگامی که از فقر، دوباره مجبور شود در مزرعه کار کند ممکن است پشتش درد بگیرد و دست هایش مجروح شود. شاید غرورش را از دست بدهد و مجبور شود به همه چیز پشت کند و به ناچار با آدم های پست همکار شود. کار با آدم های طبقه پایین چقدر رنج آور بود. شب و روز کار به خاطر زنده ماندن. در واقع سرمایه اش را هم به همین شکل به کار انداخته بود، با آدم هایی درگیر شده بود که دلش نمی خواست.
شب و روز کار کرده بود، فقط برای پول. نباید اجازه می داد سرمایه اش از میان برود. این پول مال خودش بود. تنها چیزی بود که برایش مانده بود.
فریاد زد: نمی توانی پولم را از من بگیری. اما فریاد در گلویش شکست.
رت خندید: پولت را نگرفتم، پیشی کوچولو. فقط دیگه به آن اضافه نمی کنم. از وقتی تو داری در خانه ای که من در چارلزتون درست کردم زندگی می کنی دیگر چرا باید مخارج یک خانه خالی را در آتلانتا بدهم. البته اگر می خواستی دوباره به آتلانتا برگردی دیگر خالی نمی ماند. آن وقت من هم مجبور بودم دوباره صورت حساب ها را بپردازم.
رت به طرف بخاری رفت، جایی که می توانست چهره اسکارلت را در نور روشنش ببیند، لبخند مبارزه جویانه ی او محو شده بود و در چهره اش نگرانی دیده می شد.
" تو واقعا نمی دانستی؟ آرام باش. برایت یک براندی میارم. به نظر می رسد داری پس می افتی."
رت دست های لرزان او را گرفت و کمک کرد تا گیلاس براندی را به دهانش ببرد. اسکارلت آشکارا می لرزید. وقتی گیلاس خالی شد رت آن را به گوشه ای پرت کرد و دست های اسکارلت را آن قدر مالش داد تا گرم شد و از لرزش افتاد.
"خوب، حالا برایم بگو. آیا واقعا سربازی که وارد اتاق خواب می شود، حقیقت دارد؟"
"رت تو واقعا جدی می گویی؟ ها؟ واقعا می خواهی پول به آتلانتا نفرستی؟"
"پول به جهنم، اسکارلت. از تو سوالی کردم."
"خودت به جهنم. من هم از تو سوالی کردم."
"یادم رفته بود که وقتی پای پول در میان باشد تو به چیز دیگر نمی توانی فکر کنی. خیلی خوب. می فرستم. حالا جوابم را بده."
"قسم می خوری؟"
"قسم می خورم."
"فردا می فرستی"
"آره، آره، لعنتی، فردا می فرستم. حالا بگو و راحتم کن، داستان این یانکی لعنتی چپه؟"
اسکارلت نفس راحتی کشید و بعد هر چه را که درباره این مهاجم شبانه می دانست گفت.
"گفتی آلیس ساویج اونیفورمش را دیده؟"
اسکارلت گفت: بله، دیده. بعد اضافه کرد براش مهم نیست که زن ها چند ساله اند، شاید الان مشغول تجاوز به مادرت باشد.
رت دست های بزرگش را به هم چفت کرد: می باید تو را خفه می کردم اسکارلت، آن وقت دنیا بهتر می شد.
نزدیک به یک ساعت دیگر سوالاتی از او کرد تا اینکه از همه چیز آگاه شد. بعد گفت:
خیلی خوب. فردا به محض اینکه آب رودخانه فرو نشست حرکت می کنیم.
به طرف در رفت و آن را باز کرد: خوب است، آسمان صاف شده. امشب کارم راحت تر است.
اسکارلت دید که سایه رت میان در ایستاده است. هلال ماه در آسمان بود. احساس ضعف می کرد. بعد مه را دید که دارد از رودخانه بلند می شود و همه جا را در بر می گیرد. مه در مهتاب، سفید دیده می شد، برای یک لحظه فکر کرد برف می بارد. قامت سایه مانند رت از اتاق بیرون رفت و در را بست. بدون مهتاب اتاق خیلی تاریک به نظر می آمد. چند لحظه بعد رت با چراغی بازگشت. آن را روشن کرد و لولا لامپا را رویش گذاشت.
"با من بیا. اتاق خواب طبقه بالاست. می توانی آنجا بخوابی. "
وضع اتاق طبقه بالا بهتر بود. تختخواب بلند و پهنی با پایه های بزرگ داشت، تشکی کلفت و بالش باد کرده روی آن دیده می شد، روتختی سفیدی سطح آن را پوشانده بود.
اسکارلت توجهی به اثاثیه دیگر نکرد، پتو را از شانه هایش پایین انداخت. از چند پله کوچک که کنار تخت بود بالا رفت و روتختی سفید را کنار زد. چند لحظه ایستاد تا رت پایین برود.
کابوس همان طور که همیشه شروع می شد، شروع شد با مه. سال ها بود که این خواب را می دید. با بغض گلوگیر آغاز می شد از آنچه که در راه بود می ترسید. بعد می دوید با طنین ضربان قلب درگوش.
می دوید و در مه بزرگ و ضخیمی که فرو افتاده بود تلوتلو می خورد. شاخه های پیچک، سرد وکلفت، دور گردن، پا و بازوهایش می پیچید. مثل یک مرده سردش بود، گرسنه بود و می ترسید. همان خواب همیشگی، همان خواب و هر دفعه ترسناک تر آن قبلی و هر بار گویی گرسنگی، سرما و ترس در او بیشتر می شد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ولی حالا، این بار دیگر همان خواب نبود. زیرا قبلا می دوید و به چیزی می رسید که نمی شناخت، ندیده بود و حالا رت را می دید که از او دور می شود. این بار می دانست که به دنبال چه چیزی می دود وقتی به آن می رسید، کابوس تمام می شد و از میان می رفت و دیگر هرگز باز نمی گشت. می دوید و می دوید و رت همچنان از او دور می شد. آنگاه مه غلیظ تر می شد و رت می رفت که ناپدید شود اسکارلت فریاد زد: رت... رت... رت... رت...
"هیس، هیس، داری خواب می بینی، واقعی نیست."
"رت..."
"من اینجام. خیلی خوب، چیزی نیست، حالت خوبه."
رت با دست های قوی او را بلند کرد و نگه داشت و عاقبت اسکارلت گرم شد و آرام گرفت
چشمانش را کمی باز کرد. مه وجود نداشت. به جای آن چراغی روی میز روشن بود. در نور آن می توانست رت را ببیند، صورت او را بالای سر خود می دید: اوه، رت. فریاد زد: چه وحشتناک بود.
" خواب همیشگی؟"
"آره، آره، خوب تقریبا یک خرده فرق داشت، درست به خاطر ندارم... اما سردم بود، گرسنه بودم. در مه جایی را نمی دیدم. ترسیده بودم، رت. وحشتناک بود...
سر اسکارلت را روی بالش گذاشت، خم شد و پتو را از پایین تخت برداشت و روی اسکارلت کشید.
"از پیشم نرو رت. دوباره برمی گردد."
"صبحانه بیسکویت، نان ذرت و کره داریم، راجع به صبحانه خوبی که خواهی خورد فکرکن، گوشت خوب و گرم و تخم مرغ تازه، به ات قول می دهم مثل یک بچه بخوابی. تو همیشه اشتهای خوبی داشتی."
صدای رت کمی خسته بود ولی نشاط هم داشت. پلک های سنگینش را بست.
"رت؟"
صدای اسکارلت خواب آلود بود رت ایستاد. "بله، اسکارلت؟"
"متشکرم که بیدارم کردی، از کجا فهمیدی؟ "
"همچین فریاد زدی که پنجره ها نزدیک بود بشکند."
آخرین صدایی که اسکارلت شنید خنده آرام رت بود. این صدا برایش لالایی خوبی بود.
همان طور که رت گفته بود اسکارلت قبل از اینکه دنبال رت بگردد صبحانه خوبی خورد. آشپز به او گفت که رت قبل از سحر بیرون رفته. همیشه قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خاست. آشپز با کنجکاوی آشکاری به اسکارلت می نگریست. اسکارلت با خود فکرکرد که باید مزد گستاخی این آشپز را بدهد. ولی بعد خود را قانع کرد که نباید با خشونت و خشم این کار را بکند. یادش آمد که رت او را بغل کرده بود، آرام کرده بود، حتی لبخند زده بود، درست مثل گذشته که گرفتار کابوس می شد. کار خوبی کرد به مزرعه نزد رت امد. می بایست قبلا چنین کاری می کرد. حالا به این نتیجه رسیده بود که وقتش را بی خود در جلسات و مهمانی های زنانه تلف کرده است.
وقتی قدم به خارج اتاق گذاشت نور خورشید چشمش را زد. دستش را سایه باز کرد و به اطراف نگریست. یک تراس آجری تا صدها یارد در طرف چپ او ادامه یافته بود. همه جایش شکسته و خراب، فرو ریخته و ویران، علف های هرز در میان آجر ها روییده بود و آثار توپ های سربازان شرمن روی انها دیده می شد.
اسکارلت غمگین بود. اینجا خانه رت بود، زندگی رت بود و قبل از اینگه به چارلزتون باز گردد از بین رفته بود. هرگز در زندگی شخصی خودش با چنین مناظری روبه رو نشده بود. آن دردی را که رت احساس می کرد، اسکارلت درک نکرده بود، و هنوز هم وقتی خرابه های خانه خود را می دید دردش صد چندان می شد. تعجبی نداشت که رت تصمیم گرفته بود آنجا را دوباره بسازد و رونق گذشته را تجدید کند.
اسکارلت می توانست کمک او باشد، آیا خودش تارا را شخم نزده بود؟ آیا خودش تخم نکاشته بود؟ شرط می بست که رت حتی فرق میان ذرت خوب و بد را نمی داند. از کمک به او احساس غرور می کرد، زیرا مفهومش را می دانست. می دانست که چه افتخار بزرگی است دیدن کشتزاری که دوباره بارور شده و محصول داده است.
با غرور در دل گفت: می فهمم. احساس او را درک می کنم. می توانم با او کار کنم. ما با هم می توانیم اینجا را بسازیم. اصلا به اتاق کثیف اهمیت نمی دهم. مهم نیست. اگر رت با من باشد. کجاست؟ می خواهم به او بگویم.
اسکارلت از خانه دور شد و خود را با منظره ای روبه رو دید که هرگز ندیده بود. در مقابل تراسی که قبلا روی آن ایستاده بود چمنزاری بود که بلندترین زمین آن اطراف به شمار می آمد. در دو طرف ان دریاچه هایی قرار داشت که مثل بال پروانه درخشان و زیبا می نمود. از میان آن چمنزار راه باریکی به سوی رودخانه و بارانداز کوچک می رفت. جذابیت مناظر اطراف آن چنان بود که آن راه طولانی بسیارکوتاه به نظر امد. چمن مثل فرش، همه جا گسترده بود، علف های هرز زخم های جنگ را پنهان کرده بودند. نور خورشد ارامش بخش بود. انسان می توانست تعادل طبیعت را حس کند. در دوردست ناگهان پرنده ای خواند، ممتد و با زیر و بم. گویی در طبیعت جشنی برپا بود. اسکارلت بلند گفت: اوه، چه زیباست. در چمن زار پایین دست، حرکتی به چشم اسکارلت آمد. باید رت باشد. شروع به دویدن کرد. وقتی قدم در چمنزار پایین دست گذاشت بر سرعتش افزود و آزادی گیج کننده، پر از شادی مست کننده ای را حس کرد. مثل پرنده ای، دست هایش را از هم گشود و خندید. مثل پروانه ای می خواست پرواز کند و به دل اسمان ابی رود.
وقتی به کنار رت که ایستاده بود و او را می نگریست، رسید، از نفس افتاد. دستش را روی سینه اش گذاشت تا بالاخره نفسش باز گشت: تا حالا این قدر خوشحال نبودم. هنوز هم کمی نفس می زد: چه جای قشنگی است اینجا، رت. تعجبی ندارد. که تو دوستش داری. وقی بچه بودی به آن چمنزار می رفتی؟ هیچ وقت احساس می کردی که دلت می خواهد پرواز کنی؟ اوه عزیزم، چقدر ترسیدم که خانه سوخته را دیدم. دلم شکست. کاش می توانستم هرچه یانکی تو دنیاست بکشم! اوه، رت، خیلی چیزها دارم که به تو بگویم. خیلی فکر کردم. همه اینها می تواند دوباره بر گردد، مثل چمنی که دوباره سبز شده. من می فهمم، واقعا، می فهمم که تو داری چکار می کنی.
رت با تعجب به او نگاه و با احتیاط: چه چیز را می فهمی، اسکارلت؟
"می فهمم که تو اینجا هستی، به جای انکه تو شهر باشی. باید زندگی را به این کشتزار برگردانی. کارهایی را که کردی برایم بگو. همین طور کارها یی را که می خواهی بکنی، خیلی هیجان انگیز است."
چهره رت روشن شد و به کشتزارهایی که پشت سر داشت اشاره کرد: اینها سوختند، ولی نمردند. مثل اینکه قدرتشان، بعد از سوختن بیشتر شده .خاکسترها ممکن است چیزی را که نیاز دارند به انها بدهد. می خواهم بدانم، کشف کنم. پس باید خیلی چیزها یاد بگیرم.
اسکارلت به درخت های سوخته نگاه کرد. بعضی از انها دوباره سبز شده بودند. این برگ های سبز و درخشنده را نمی شناخت. "اینها چه جور درختی هستند؟ هلو هم اینجا می کارید؟"
"اینها درخت نیست، اسکارلت، بوته است. کاملیا. اولین کسانی که آن را به آمریکا اوردند، اینجا در دانمورلاندینگ کاشتند. اینها بوته های ترکه ای هستند. بیشتر از سیصد تا از اینها فقط در همین یک تکه هست."
"یعنی اینها گل می دهند؟"
"البته، قشنگ ترین گل های دنیا. چینی ها خیلی اینها را دوست دارند."
"ولی تو نمی توانی گل ها را بخوری، می توانی؟ تصمیم داری اینجا چه چیز بکاری؟
"اصلا راجع به کاشتن غلات فکر نمی کنم. صدها جریب باغ گل دارم که باید نجاتش بدهم."
"این دیوانگیه، رت. آخر باغ گل به چه درد می خورد؟ باید چیزی بکاری که فروش برود. من می دانم که در اینجا پنبه به عمل نمی آ ید. ولی بالاخره یه چیز دیگه ای می شود کاشت. می دانی، در تارا ما حتی یک وجب زمین را هم هدر نمی دهیم. حتی روی دیوارهای خانه هم می کاشتیم. ببین این چمن ها چقدر سبز و ظریف اند. فقط یک زمین قوی می تواند چنین چمنی بدهد، حیف نیست تو یک همچین زمینی گل بکاری؟ تنها کاری که باید بکنی این است که شخم بزنی و تخم بپاشی، تا بجنبی می بینی جوانه زده ."
با اشتیاق به رت نگاه می کرد، آماده بود تا چیزهایی را که با زحمت فراوان یاد گرفته بود در اختیارش بگذارد.
رت به سنگینی گفت: تو عقب افتاده ای اسکارلت، برو خانه و به پانسی بگو وسایلت را جمع کند، لب رودخانه می بینمت.
چه اشتباهی کرده بود؟ چه کار غلطی انجام داده بود؟ رت یک لحظه از هیجان و شادی پر بود و لحظه دیگر همه چیز از میان می رفت، سرد می شد مثل یک غریبه. اگر صد سال هم با او زندگی می کرد نمی توانست او را بشناسد. از روی چمن ها به سرعت شلنگ بر می داشت و به سوی خانه می رفت، دیگر زیبایی چمنزارها را نمی دید.
قتایقی که کنار رودخانه بسته شده بود با آن قایق رنگ شده و تمیزی که اسکارلت و پانسی را به کشتزار آورده بود تفاوت داشت. قایقی بود قهوه ای رنگ، صاف و براق که دماغه آن پیچیده، زیبا و طلایی بود. آن سوی قایق، در میان رودخانه قایق بزرگتری در حال حرکت بود، قایقی بود راحت و بزرگ که جای نشستن داشت پرچمی به انتهای آن آویزان بود. روی نیمکت های چوبی آن عده ای زن ومرد با لباس های آراسته نشسته بودند. مثل این بود که برای تفریح آمده باشند.
او هم مانند رت به این مردم می نگریست. وقتی اسکارلت به لب رودخانه رسید رت هم که انجا ایستاده بود کلاه را از سر برداشت و برای مردمی که توی قایق ،بودند تکان داد.
اسکارلت گفت: اینها را می شناسی؟
رت به طرف او برگشت، کلاهش را به سر گذاشت: البته که می شناسم ولی نه تک تک. این قایقی است که هفته ای یکبار از چارلزترن راه می افتد و برای گردش و تفریح تا بالای رودخونه می رود و برمی گردد. یک کار پر منفعت برای یکی از همشهریان شرخر ما. یانکی ها برای دیدن اسکلت خانه های سوخته بلیط این قایق را پیش خرید می کنند. من هم اگر حالش را داشته باشم برایشان دست تکان می دهم. این کاربرای من یک جور تفریح است.
اسکارلت حتی یک کلمه هم نگفت، ناراحت شده بود. رت چطوی می توانست با یانکی هایی که خانه و زندگی او را نابود کردده بودند، تفریح کند و بخندد؟
اسکارلت حرف رت را گوش کرد، وارد اتاقک قایق شد و روی نیمکت نشست و به پشتی ها تکیه داد. اما به محض اینکه رت روی
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
عرشه قایق ایستاد از جا بلند شد و به وارسی اشیا، اتاقک پرداخت. اشیائی که روی طاقچه ها قرار داشت، همان چیزهای بود که برای یک قایق لازم بود. هنوز بازرس خود را تمام نکرده بود که قایق حرکت کرد و در طول رودخانه به راه افتاد و بعد از طی مسافتی کوتاه دوباره ایستاد. رت تند تند دستورمی داد: آن بار ها را بردارید ببرید کنار، محکم ببندید به حلقه.
اسکارلت سرش را از دریچه اتاقک بیرون آورد تا ببیند چه خبر است.
اینها دیگر کی بودند؟ کنار رودخانه ده بیست نفر مرد سیاه به کلنگ ها و بیل های خود تکیه داده بودند و به گونی های بزرگی که روی هم چیده می شد نگاه می کردند . همان طور که کارگرها گونی ها را جابه جا می کردند،گرد و خاک بلند می شد و هوا را پر می کرد تا اینکه به اسکارلت هم رسید و عطسه کرد.
صدای عطسه بلند پانسی هم از ته قایق بلند شد. اسکارلت با خودش فکر کرد از انجا نمی تواند همه چیز را ببیند. جایی که پانسی ایستاده بود جای خوبی بود، همه چیز را می دید.
اسکارلت فریاد زد: دارم می آیم بالا. در همان لحظه رت داد زد: راه بیفتید.
قایق ناگهان حرکت کرد و جریان آب بر سرعت ان افزود. اسکارلت نتوانست تعادل خود را حفظ کند و از نرد بام کوچک سقوط کرد و روی کف اتاقک افتاد: لعنتی، رت باتلر، داشت گرد نم می شکست.
"چیزی نیست. همان جا بمان. الان می آیم پایین."
اسکارلت صدای باز شدن طناب ها را شنید و قایق سرعت گرفت دستش را به لبه نیمکت گرفت و خود را بالا کشید. رت هم وارد شد سرش به سقف اتاقک می رسید. اسکارلت به او خیره شد.
"مخصوصا کردی."
رت گفت: چه کردم؟ و یکی از ان لبخندهای همیشگی خود را تحویل داد." آها! خوب باید از جریان باد استفاده کنیم، آب رودخانه هم که تنده. پس به زودیی به چارلزتون می رسیم. روی نیمکت مقابل اسکارلت نشست و تکیه داده مثل گربه خودش را جمع کرده و براق شده بود." اگر سیگار بکشم اعتراض می کنی؟"
"البته که می کنم، خیلی هم اعتراض می کنم. چرا باید اینجا توی تاریکی بنشینم؟ می خواهم بروم طبقه بالا، توی آفتاب."
رت حرفش را اصلاح کرد: طبقه بالا نه، بالا. این قایق خیلی کوچک است طبقه بالا نداره
"من ناله نمی کنم، اخم هم نمی کنم و متشکر می شوم که مثل بچه ها با من صحبت نکنی."
وقتی رت با او این طور رفتار می کرد به سختی ناراحت می شد: آنهایی که بارکردی چه بود ؟
" آنها، عزیزم، مایه رستگاری چارلزتون و گذرنامه من برای برگشتن به آغوش مردم است. فسفات. ده ها معدن فسفات در حاشیه رودخانه وجود دارد." سیگار برگش را روشن کرد و دودش را بیرون داد. دود سیگار از سوراخ بالای اتاقک خارج می شد. "می بینم که چشم هات برق می زند، اسکارلت. البته مثل معدن طلا نیست. نمی توانی از فسفات سکه یا دستبند درست کنی. اما از آنها بهترین کود جهان درست می شود، با شستن و بعضی از کارهای شیمیایی. هر چقدرکه بتوانیم استخراج کنیم، مشتری دارد.
"پس حالا بیشتر ازگذشته پول در می آوری."
"بله، همین طور است ولی مهم تر اینکه چارلزتون به من احترام می گذارد. حالا من پول زیادی می توانم خرج کنم و هر کاری که می خواهم بدون اعتراض انجام می دهم. همه به خودشان می گویند که اینها از صدقه سر فسفات به دست آمده اگرچه معدن من کوچک است."
"چرا بزرگش نمی کنی؟"
"مجبور نیستم. خواسته های من راکاملا بر آورده می کند. سرکارگری دارم که سرم کلاه نمی گذارد، بیست سی نفر هم کارگر که فقط برای یک تکه نان کار می کنند. من هم می توانم پولم را، وقتم را و جانم را روی کاری که می خواهم بگذارم، واین کار در حال حاضر درست کردن باغه."
اسکارلت ناراحت بود. آیا رت از هول حلیم توی دیگ نیفتاده بود؟ آیا فرصت ها را تباه نمی کرد؟ مهم نبود که چقدر پول دارد بلکه مهم این بود که می تواند پولدار تر شود. هیچ چیز مثل این نبود که آدم پول زیاد داشته باشد. خوب با چنین کارگرانی و چنین سرکارگری قادر بود ثروتش را سه برابر کند. با ده بیست نفر دیگر تولیدش را می تواند دو برابر کند.
"از اینکه مزاحم ساختن قصر طلایی ات می شوم معذرت می خواهم اسکارلت ولی یک سوال جدی می خواهم بکنم. اگر می خواستی مرا بدون سر و صدا ترک کنی و به آتلانتا برگردی، چقدر خرج داشت؟"
اسکارلت به او خیره شد. به سختی حیرت کرد. چطور می توانست بعد از آن شب خوبی که با هم داشتند چنین حرفی را بزند: شوخی می کنی؟
"نه، شوخی نمی کنم. هیچ وقت تا این حد جدی نبودم و دوست دارم حرف هایم را جدی بگیری. عادت نداشتم که به کسی توضیح بدهم چکار دارم می کنم یا چه فکر می کنم؛ کاملا مطمئن نیستم انچه که می خواهم به تو بگویم بفهمی. ولی سعی خودم را می کنم.
من حالا دارم سخت کار می کنم. سخت تر از گذشته، اسکارلت. همه می دانند که من تمام پل های پشت سرم را در چارلزتون آ تش زدم، به طوری که هنوز بوی گند انها در مشام همه باقی مانده. این کار خیلی سخت تر و بدتر از کاری بود که سربازان شرمن کردند. برای اینکه من یکی از خودشان بودم و انچه را که آنها زندگی شان را رویش بنا کرده بودند به مبارزه طلبیدم، با اساس تفکر انها مخالفت کردم. برگشتن به میان مردم چارلزتون و به دست آوردن اطمینان و توجه انها، مثل بالا رفتن از یک کوه یخی در تاریکی است. یک لغزش باعش مرگ من می شود. به این دلیل تا حالا خیلی آهسته و با احتیاط حرکت کردم و توانستم کمی ازگذشته را جبران کنم. نمی توانم ریسک کنم و شاهد این باشم که تو انچه را که درست کردم خراب کنی. می خواهم از اینجا بروی، مرا ترک کنی ، می خواهم بدانم قیمتش چقدر است."
اسکارلت خندید، خیالش راحت شده بود.
"همین بود؟ تمام شد؟ حرفت همین بود؟ اگر باز هم هست بگو. ان چیزهایی که نگفته گذاشتی. حالا همه در چارلزتون من را دوست دا رند. من با پای خودم، پیاده به دعوت خانم های چارلزتون جواب می دهم. و روزی نیست که کسی در بازار به من مراجعه نکند و از من نخواهد در خرید به او کمک کنم."
رت پکی به سیگارش زد. بعد نگاهی به او کرد. و بالاخره گفت:از همین می ترسیدم: وقتم را تلف کردم.
بعد اضافه کرد: حق با من بود تو همین طور اینجا مانده ای و کارها را خراب می کنی. حتی بیشتر از انچه که فکر می کردم. وقتی در مزرعه هستم خبرهایی از چارلزتون برایم می آورند. و تو مثل یک بار سنگین روی پشت من مانده ای، روی این کوه یخی. اسکارلت. تو باری هستی که هیچ خاصیتی نداری، بی سوادی، متمدن نیستی کاتولیکی و مثل یک تبعیدی از آ تلانتا به اینجا آمده ای مثل ضربه ای هستی که هر لحظه به صورت من فرود می آید. می خواهم بروی، چقدر می گیری که بروی؟
اسکارلت تنها جوابی را که می توانست بدهد به عنوان دفاع بر زبان راند: متشکر می شوم اگه بگویی کاتولیک بودن چه عیبی دارد، رت باتلر.کاتولیک ها خیلی قبل از پروتستانها از خدا می ترسیدند.
خنده ناگهانی رت احساسی در او به وجود نیاورد.
"الهه آشتی، هنری تودور" این هم احساسی در اسکارلت به وجود نیاورد ولی ادامه سخنانش ضربه ای بود: بی خود داریم با بحث خداشناسی وقت تلف می کنیم. حقیقت این است که همان طور که خودت خوب می دانی و من هم می دانم، کاتولیک های رمی به دلایل غیرقابل دفاعی در چارلزتون و همین طور در جامعه جنوب مورد نفرت اند. امروز در چارلزتون تو می توانی به کلیسای سنت فلیپ، سنت مایکل یا کلیسای هوگونوت بروی حتی به کلیسای پروتستان.
اما کاتولیک های رمی در این شهر شخصیت اجتماعی ندارند، اینها اصلا قابل دفاع نیستند، خدا می داند که مسیحی واقعی هم نیستند ولی وجود دارند.
اسکارلت ساکت بود. می دانست که راست می گوید. اوضاع چارلزتون این چنین بود. رت از سکوت او استفاده کرد و پرسید:تو چه می خواهی اسکارلت؟ به من بگو، من هیچ وقت از گوشه های تاریک شخصیت تو، شگفت زده نمی شوم.
اسکار لت با خود فکر کرد که رت مقصودش را خیلی روشن بیان کرده ان همه مهمانی چای با ان لباس های دلتنگ کننده و پریدن توی تاریکی برای رفتن به بازار برای هیچ بود. به چارلزتون آمده بود که رت را به زندگی با خودش بازگرداند ولی بازنده شده بود.
با صداقتی آشکارگفت: تو را می خواهم.
این بار نوبت رت بود که سکوت کند. تنها عکس العملی که اسکارلت از رت دید دود سیگارش بود که ازدهانش خارج می شد. رت در نزد یکی او نشسته بود اگر اسکارلت پایش را چند اینچ جلو می برد به پای او می خورد، او را بیش از هر دردی که در جانش بود می خواست، او را بیش از هر دردی که در جانش بود حس می کرد. می خواست به خود بپیچد بلکه دردش آرام گیرد، می خواست دردش را چنان در خودش بفشارد تا دیگر سر بر نیاورد. همچنان راست نشسته بود و در انتظار جواب او سکوت کرده بود.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA