انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 42 از 100:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

andishmand
 
پارواتی و درخت آرزوها

سرورْ شیوا و همسرش پارواتی بیشتر در کوه کایلاش به سر می‌‌بردند. آنان در آنجا مراقبه می‌کردند و نیایش نیک خود را به هواخواهانشان پیش‌کش می‌نمودند. بسیار خوشبخت بودند و هر چه می‌خواستند برایشان آماده بود.
روزی از روزها پارواتی داستان آرزوی تازه‌اش را پیش شوهرش شیوا بازگفت. وی می‌خواست به بیشه‌زاری که ناندان‌کانان نام داشت، برود.
شیوا گفت: "روشن است که من همراهت به آنجا خواهم آمد." چنین شد که آن دو با هم، راهی بیشه‌زار شدند. همه‌ی درخت‌های آن بیشه‌زار بسیار زیبا بودند. پارواتی شیفته‌ی زیبایی آنها شد. از سرورش پرسید: "خواهش می‌کنم بگو که آیا در این بیشه‌زار درختی هست که از همه‌ی این درخت‌ها سر باشد؟ من هر چه به این درخت‌ها نگاه می‌کنم، همه به چشمم به یک اندازه زیبا می‌آیند. می‌خواهم برایم بگویی آیا در اینجا درختی هست که چیز ویژه‌ای باشد یا به گونه‌ای با دیگر درخت‌ها یکسان نباشد؟"
هنگامی که پارواتی این سخنان را می‌گفت، خود به یکی از همان درخت‌ها تکیه داده بود. شیوا در پاسخ گفت: "همین درختی که بدان پشت کرده‌ای، چیزی ویژه است و کار بسیار ویژه‌ای از آن ساخته است."
پارواتی گفت: "چه چیزش ویژه است؟"
شیوا گفت: "این درخت ویژه کالپاتارو نام دارد. کالپا یعنی هر آنچه تو دلت بخواهد و تارو یعنی درخت. این درخت هر چه تو دلت بخواهد، بی‌درنگ برایت آماده می‌کند."
پارواتی پرسید: "سرورم، راست می‌گویی یا شوخی می‌کنی؟"
شیوا پاسخ داد: "اگر باورت نمی‌شود، می‌توانی خودت چیزی از این درخت بخواهی!"
پارواتی اندکی اندیشید و سپس گفت: "ای درخت، من دختری بسیار زیبا را آرزو می‌کنم." ناگهان دختری زیبا و جوان از دل درخت بیرون آمد. پارواتی بسیار شاد و خورسند شد و آن دختر را آشوکاسون‌داری نام گذاشت.
آشوکاسون‌داری به ایزد پارواتی گفت: "تو به من جان بخشیدی. خواهش می‌کنم بگو باید برایت چه کاری را انجام بدهم."
پارواتی نگاهی مهرآمیز به او انداخته گفت: "هم‌اینک کاری ندارم که انجام دهی. اما دوست دارم چند سال دیگر زن شاهزاده‌ای به نام ناهوشا شوی. او هنوز زاده نشده و هنوز در آسمان است. اما پیکر انسانی خواهد یافت و من روزی زناشویی تو و او را خواهم دید. خود همه‌ی کارهای عروسی را روبراه خواهم کرد.
آشوکاسون‌داری از شنیدن این سخن بسیار شاد شد. سرور شیوا و پارواتی او را دوباره به دل درخت شگفت بیشه‌زار برگرداندند و به خانه‌شان در کوه کایلاش بازگشتند.
و اما دیوی به نام هوندا در نادان‌کانان زندگی می‌کرد. وی می‌گفت که نادان‌کانان پایتخت کشور اوست! روزی از روزها از میان نادان‌کانان می‌گذشت که چشمش به آن دختر زیبا افتاد. در یک دم یک دل نه صد دل به او داد!
پیش آشون‌کاسون‌داری رفت و گفت: "تو باید زن من بشوی! باید زن من بشوی!"
آشون‌کاسون‌داری گفت: "نه، من همسر تو نمی‌شوم. ناهوشا شوهر آینده‌ی من است. من تنها وتنها با او زناشویی خواهم کرد، نه با هیچ کس دیگر. تو هم از اینجا برو!"
شوربختانه آن روح سرگردان از نیروی جادویی هم برخوردار بود. می‌توانست به هر چهره و هر پیکری درآید. پس از اینکه برخورد دشنام‌وار دختر را دید، از بیشه‌زار بیرون رفت. چند روز پس از آن چهره و پیکر زن بسیار زیبایی را به خود گرفت و به بیشه‌زاری که آشون‌کاسون‌داری در آن می‌زیست، برگشت. آن زن ماهروی، خود را بسیار درمانده و اندوهناک وانمود.
آشون‌کاسون‌داری پرسید: "چرا چنین اندوهناکی؟ چه زیبارو هم هستی. چرا باید دل‌آزرده باشی؟"
زن بیگانه گفت: "آری، روی من بسیار زیباست. اما بختم بسیار زشت است."
آشون‌کاسون‌داری گفت: "چرا بختت زشت است؟"
زن با آهنگی که دل سنگ را هم به درد درمی‌آورد، گفت: "من بیوه‌ام. شوهرم مرد بسیار نیکی بود، اما هوندای دیو، او را کشت! اکنون من بسیار احساس تنهایی می‌کنم. می‌شود تو یک چند روزی به کلبه‌ی من بیایی؟ من کلبه‌ی ساده‌ای دارم، اما بسیار پاکیزه است."
آشون‌کاسون‌داری گفت: "آری، همراهت می‌آیم."
زن گفت: "خواهش می‌کنم چند روزی مهمانم بمان! بسیار خوش خواهم شد."
آشون‌کاسون‌داری پشت سر زن راه افتاد و از بیشه‌زار برآمد. به کلبه‌ی وی که رسید، زن یکباره همان دیو شد و گریبان او را چسپید. دختر چنان جگرخون و خشمگین شد که وی را نفرین کرد: "شوهرم ناهوشا ترا بکشد!" سپس توانست خود را از چنگال دیو رهایی بخشد و بگریزد.
دیو، دیگر نفرین ‌شده بود. می‌دانست که بی‌گمان کشته خواهد شد و نام کشنده‌اش هم ناهوشا خواهد بود. هر جایی در پی ناهوشا روان شد تا مگر بتواند به گونه‌ای سر وی را زیر آب کند و با این کار نفرین را برباد سازد. روشن است که به جایی نرسید، چون ناهوشا در آن هنگام هنوز زاییده نشده بود.
پادشاهی بسیار نیک‌ و پرهیزگار بر کشور همسایه فرمان می‌راند. وی و همسرش سال‌های سال بود که نیایش می‌کردند و می‌کردند تا بچه‌دار شوند و سرانجام مهربانی یزدان آنان را هم دربرگرفت و زن آبستن گشت. بر آن شدند که نامش را ناهوشا بگذارند.
تا هوندا از زاییده شدن ناهوشا آگاه شد، به کاخ پادشاه رفت و بچه را ربود. ناهوشا تازه یک‌ساله شده بود. دیو او را به بیشه‌زار آورد و به آشپز دستور داد که پسر را بکشد و او را بپزد. هوندا به او گفت که باید از گوشت آن کودک خوراکی خوشمزه بپزد. پیش خود اندیشیده بود که اگر او را بکشد، ناهوشا بزرگ نخواهد شد و دیگر نخواهد توانست وی را بکشد.
آشپز گفت: "بی‌گمان او را خواهم کشت. هر چه باشد تو استاد من هستی."
اما مهر بچه چنان به دل آشپز افتاد که دلش نیامد سر آن بچه بی‌گناه را ببرد. به جای این کار بچه را به آشرام واشیستها برد و همان جا گذاشت. در راه بازگشت گوزنی را دید، آن را گرفت و پخت و به جای ناهوشا خوراک استاد خود کرد.
هوندا بسیار شاد و خورسند بود. گفت: "ها ها! اکنون دیگر هیچ شکی ندارم که ناهوشا مرده است! من او را خوردم."
ناهوشا در آشرام واشیستها بزرگ شد. واشیستها به او آموزه‌ی معنوی می‌داد. نیز تیراندازی و دیگر هنرها را هم به او آموخت. وی با بینش درونی خود دید که ناهوشا یک شاهزاده است و پارواتی آرزو داشته وی روزی با آشوکاسون‌داری پیمان زناشویی ببندد.
سال‌ها سپری شد و ناهوشا آشوکاسون‌داری را گرفت. آن دو بسیار خوشبخت بودند. چون هوندا می‌پنداشت ناهوشا مرده، وی به سادگی توانست آن دیو را بکشد و نفرین همسرش را به انجام رساند.
اما داستان با مرگ هوندا پایان نپذیرفت. بدبختانه وی پسری به نام بیهوندا داشت. هنگامی که هوندا کشته شد، پسرش خود را بسیار خوار و زبون یافت. بر آن شد که ناهوشا را بکشد تا کین پدر را جسته باشد. برای همین آغاز به تمرین‌های معنوی بسیار دشواری کرد. به درگاه ایزدان آسمانی نیایش کرد و کرد تا نیرویی را به دست آورد که با آن بتواند ناهوشا را برای همیشه نابود سازد.
ایزدان آسمانی زمانی که دیدند وی با چه شور و سامانی تمرین می‌کند، گفتند چیزی نمانده که آرزوی وی برآورده گردد و بتواند ناهوشا را بکشد. از سرور ویشنو خواستند آنها را یاری کند.
سرور ویشنو به چهره و پیکر زنی بسیار مهروی درآمد و پیش روی بیهوندا نمایان شد. بیهوندا با همان نگاه نخست دل به او داد و از وی خواست که زنش شود. زن مهروی پاسخ داد: "من در گرو یک چیز همسر تو می‌شوم. باید گلی ویژه را برایم بیاوری. نام آن گل کامودا است. باید ده هزارهزار شاخه از این گل را برایم گرد آوری و پیش‌کش سرور شیوا کنی. اگر پس از این کار، دسته‌ای از آن گل را بر پایم بریزی، آنگاه من زنت خواهم شد و تو هم توان کشتن ناهوشا را خواهی یافت. این خواهشی است که من همسر آینده‌ات از تو خواهم داشت."
بیهوندا راه افتاد تا درخت گل کامودا را بیابد. در هر کجایی گشت زد و از هر کسی پرسید: "شما می‌دانید گل کامودا چه ریخت و قواره‌ای دارد؟ می‌دانید من آن گل را کجا توانم یافت؟"
اما هیچ کسی نمی‌دانست آن گل را در کجا می‌شد یافت یا ریخت و قواره‌اش چگونه است. بیهوندا با سرافکندگی سراغ شوکراچاریا، آموزگار روح‌های سرگردان رفت. بریهاس‌پاتی آموزگار ایزدان آسمانی است و شوکراچاریا همین جایگاه را نزد دیوها دارد. بیهوندا برای شوکراچاریا بازگفت که چه شده و از او پرسید کجا می‌تواند گل کامودا را بیابد.
وی پاسخ داد: "آنچه آن زن گفته چندان هم درست نیست. گل کامودا سر هیچ درختی نمی‌روید. این گل ویژه، از دهان زنی بیرون می‌آید. آن زن زیبایی افسون‌آمیزی دارد. هر گاه بخندد، این گل از دهانش بیرون می‌پرد. رنگ آن گل زرد است و بسیار پربوست. اگر تو آن گل زرد خوشبو را برای سرور شیوا ببری، او هم بی‌شک ‌به مرگ ناهوشا خوشنود خواهد شد. اما اگر آن زن به جای خنده گریه کند، خواهی دید که گلی که از دهانش بیرون می‌پرد، سرخ است نه زرد، و بویی هم ندارد. آنگاه باید هشیار باشی! تو نباید به آن گل دست بزنی، وگرنه زندگیت را شومی آن فراخواهد گرفت. تنها باید گل‌های زردی را برداری که هنگام خندیدنش از دهانش بیرون می‌پرند و بس!"
بیهوندا با دلبستگی بسیار پرسید: "او را در کجا خواهم یافت؟"
شوکراچاریا گفت: "وی در کناره‌ی رود گنگ زندگی می‌کند. سرشب همیشه برای پیاده‌روی به کناره‌ی رود می‌آید و تو می‌توانی او را ببینی."
ایزدان آسمانی داشتند همه‌ی اینها را از آن بالا می‌دیدند. دیدند چه شد و باز به اندوه و اندیشه افتادند. از نارادا، نوازنده‌ی آسمان خواستند به یاریشان بیاید. نارادا همیشه در کنار و همراه ایزدان بود. آنها وی را آگاه ساختند که: "اگر بیهوندا هزارهزار شاخه از آن گل را گردآورد، بی‌شک خواهد توانست شاه ناهوشا را بکشد. تو باید به ما یاری برسانی!"
نارادا با درخواست یاری آنها همساز شد. پیش بیهوندا رفت و به آن دیو گفت: "تو بسیار بزرگ‌تر از آنی که بگویی خودم پیش آن زن می‌روم و برای یک گل دست به سوی وی دراز می‌کنم. من خودم از او خواهم خواست که آن گل را با دست خود برایت بفرستد. نیازی نیست که خود ت بروی و آن را بگیری. از آن بانو خواهم خواست که آن را در رود گنگ اندازد و آب یکسره آن را دم کاخ خواهد آورد. تو بالاتر از آنی که بخواهی خودت بروی و از بانویی که کسی و چیزی نیست گل گدایی کنی. من خودم می‌توانم این کار را به سامان درآورم. اگر این را از او بخواهم، رویم را زمین نخواهد زد."
باد در سر بیهوندا افتاد، به او گفت: "راست می‌گویی. چرا من خود باید دنبال وی بروم؟ می‌ایستم تا آب آن گل را برایم بیاورد."
نارادا به کناره‌ی گنگ رفت و آن زن را یافت. با آزرم و ارج بسیار وی را درود گفت و سپس گفت: "اینک از تو خواهش می‌کنم که گریه کنی و آن گل سرخ بی‌بو را از دهان خود بیرون اندازی. می‌خواهم آن را در رود بیندازم تا آب آن را ببرد."
وی با شادی از سخن او پیروی کرد و آغاز به گریستن نمود. هزاران‌هزار گل سرخ از دهانش بیرون آمد و همه‌شان را به رود انداخت.
آب آنها را یکسره به کاخ بیهوندا برد، خود وی نا‌شکیبانه کنار رود ایستاده بود. چون گل‌ها رسیدند، چنان دست و پایش را گم کرد که دیگر از رنگ آنها فراموشش شد و نیز نگرش نکرد که آنها بویی هم ندارند. تنها هزاران‌هزار گل را دید که آب همراه خود می‌آورد و دلش از شادی آکنده بود. بلند فریاد کشید: "او راست گفته بود. گل‌ها دارند خودشان سوی من می‌آیند."
بیهوندا چنان خود را گم کرده بود که هشدار آموزگارش را هم به چنگال فراموشی سپرد. نه به رنگ اندیشید و نه خواست ببیند گل‌ها بو دارند یا نه! وی به چشم پنداربین خود همه‌ی آنها را زرد و خوشبو و پربو می‌دید. شادی بی‌اندازه، وی را به جهان دیگر برده بود.
همه‌ی گل‌ها را گرد آورد و آغاز به ستایش سرور شیوا نمود. پارواتی دید که کسی دارد روی زمین، گل‌هایی را که بو ندارند به شیوا پیش‌کش می‌کند. تازه گل‌ها هیچ رنگ و بویی هم در خود ندارند. گفت: "اینها آن گل‌هایی نیستند که سرور شیوا دوست دارد. چه کسی می‌تواند به شوهر من چنین گستاخی بورزد؟"
پارواتی روی زمین آمد و با چشم سوم خود بیهوندا را کشت. برای این کار از هیچ گونه جنگ‌افزاری بهره نگرفت.
اکنون باز سراغ پارواتی برویم. او دارنده‌ی درخت کالپاتارو بود، همان درختی که آن دختر جوان را به او بخشیده بود. چنین بود که نفرین دختر گرفت، چون پارواتی جان پسر هوندای دیو را هم ستاند، همان‌هایی که چنان سنگدلانه دل بی‌گناهان را آزرده ساخته بودند.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
ویولونیست
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند
سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی ۳۵ ساله بود کارش تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در همین حال و احوال تشویق بی امان مردم همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود ۳۰۰ نفر بودند نفری ۵ دلار داد و سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست ۳۵ ساله کسی نیست جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که ۳ روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام ۱۰۰ دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم آن روز وقتی در کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقیران را از یاد برده امبه همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند تمام پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود را میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
مرد

 
ک نفر تعریف می کرد که:
------------------------------

یك شب كه من و همسرم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم. در حالی كه احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد یك دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من حوصله‌اش رو ندارم فقط می‌خوام كه بغلم كنی."چی؟ یعنی چه؟و اون جوابی رو كه هر مردی رو به در و دیوار می‌كوبونه بهم داد:تو اصلاً به احساسات من به عنوان یك زن توجه نداری و فقط به فكر رابطه‌ی فیزیكی ما هستی!و بعد در پاسخ به چشم‌های من كه از حدقه داشت در می‌اومد اضافه كرد:تو چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی كه توی رختواب بین من و تو اتفاق می‌افته؟

خوب واضح و مبرهن بود كه اون شب دیگه هیچ حادثه‌ای رخ نمی‌ده. برای همین من هم با افسردگی خوابیدم.

فردای اون شب ترجیح دادم كه مرخصی بگیرم و یك كمی وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتیم بیرون و توی یك رستوران شیك ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یك بوتیك بزرگ و مشغول خرید شدیم.

چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان كرد و چون نمی‌تونست تصمیم بگیره من بهش گفتم كه بهتره همه رو برداره. بعدش برای اینكه ست تكمیل بشه توی قسمت كفش‌ها برای هر دست لباس یك جفت هم كفش انتخاب كردیم. در نهایت هم توی قسمت جواهرات یك جفت گوشواره‌ای الماس.حضورتون عرض كنم كه از خوشحالی داشت ذوق مرگ می‌شد. حتی فكر كنم سعی كرد من و امتحان كه چون ازم خواست براش یك مچ‌بند تنیس بخرم، با وجود اینكه حتی یك بار هم راكت تنیس رو دستش نگرفته‌بود. نمی‌تونست باور كنه وقتی در جواب درخواستش گفتم: "برشدار عزیزم."

در اوج لذت از تمام این خرید‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزیزم فكر كنم همین‌ها خوبه. بیا بریم حساب كنیم."در همین لحظه بود كه گفتم: "نه عزیزم من حالش و ندارم."با چشمای بیرون زده و فك افتاده گفت:"چی؟"عزیزم من می‌خوام كه تو فقط كمی این چیزا رو بغل كنی. تو به وضعیت اقتصادیه من به عنوان یك مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین كه من برات چیزی بخرم برات مهمه."و موقعی كه توی چشماش می‌خوندم كه همین الاناست كه بیاد و منو بكشه اضافه كردم: "چرا نمی‌تونی من و به خاطر خودم دوست داشته‌باشی نه به خاطر چیزایی كه برات می‌خرم؟"

خب امشب هم توی اتاق‌خواب هیچ اتفاقی نمی‌افته فقط دلم خنك شده كه فهمیده "هرچی عوض داره گله نداره
     
  
زن

andishmand
 
انصاف
شاهزاده ای در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازی بود، اما ناگهان با هم دعوا کردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد.

شاهزاده خشمگین شد و پیش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد.

وزیر به پادشاه گفت:قربان! بی درنگ دستور بدهید باغبانزاده بی ادب را بکشند!
سردار گفت:باید زبانش را ببرند!
برادر پادشاه گفت:باید او را از شهر بیرون کرد.
اما پادشاه بدون توجه به حرف های حاضران به پسرش گفت: پسرم بهترین کار این است که پسر باغبان را ببخشی و اگر نمی توانی او را ببخشی تو هم فقط به او فحش بده!

اما اگر بخواهی بلایی بر سر او بیاوری، مردم گناه را بر گردن من می اندازند و مرا ستمگر و بی انصاف به حساب می آورند و می گویند که من به یک کودک هم رحم نمی کنم!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شایعه
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد.
بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...
.
.
سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.
حکیم به او گفت:به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.
آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی ۴تا پر بیشتر پیدا نکرد.
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
پیرمرد ودخترک
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-غمگینی؟
-نه .
-مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
میل به همسر
در یکی از روزهای گرم جوانی که تازه ازدواج کرده بود خود را به نزد عارفی رساند و به او چنین گفت:
من از راه دوری آمده ام تا از شما سوالی ببرسم که مدتی است ذهنم را مشغول کرده است.
عارف گفت سوالت را ببرس, اگر جوابش را بدانم از تو دریغ نخواهم کرد.
مرد گفت: من مدتی است که ازدواج کرده ام و از زندگی ام راضی هستم و دوست ندارم با اشتباهاتم این زندگی را از دست بدهم. اما شنیده ام که اگر من به زنان دیگر نگاه کنم میل خود را به همسرم از دست خواهم داد.آیا این سخن حقیقت دارد؟ چطور چنین چیزی ممکن است ممکن است؟
عارف مدتی تفکر کرد و سپس از مرد پرسید: اگر من ظرفی از شربت به تو بدهم حال تو چگونه خواهد بود؟
مرد گفت : مطمئنا با کمال میل خواهم پذیرفت.
عارف بار دیگر پرسید: اگر قبل از آن ده ظرف آب نوشیده باشی حالت چگونه خواهد بود؟
مرد لبخندی زد و گفت: دیگر میل زیادی به آن شربت نخواهم داشت.
عارف گفت: جواب سوال تو هم همین طور است. اگر تو به زنان دیگر نگاه نکرده و از آنها چشم پوشی کنی میل زیادی به زندگی خود خواهی داشت. اما در صورتی که به آنان نگاه کنی, اگر همسرت بهتر از آنان هم باشد, دیگر از زندگی ات مانند قبل لذت نخواهی برد.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
داستان بوسه و آئینه
در تورنتو کانادا یه دانشگاه بود که تازگی ها مد شده بود دخترها وقتی می رفتن تو دستشویی، بعد از آرایش کردن آیینه رو می بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه .
مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود.
موضوع رو با رییس دانشگاه در میون می ذاره.
فرداش رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می کنه جلوی در دستشویی و می گه : کسانیکه که این کار رو می کنن خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می کنن .
حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردن جای رژ لب چقدر سخته ، یه بار جلوتون پاک می کنه .
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو آب توالت، بعد که دستمال خیس شد ، شروع کرد به پاک کردن آینه .
از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه ها رو نبوسید!


خلقت انسان
روزی دخترک از مادرش پرسید: مامان انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد، اون ها بچه دار شدند و این جوری انسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و انسان ها پدید اومد..
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!

مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است، من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 
ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ؟؟؟
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ... ﺑﮑﻨﯿﻢ ...
ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ ...
ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ...
ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ .....

24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ .
..

24 ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ
ﺩﺧﺘﺮ .. ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ...


ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ
ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ ...


ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ : 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ... ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ... ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ....
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
     
  
زن

 
اضافی

مرتب صدایش می کردم اما کارساز نبود. همچنان با سرعت از من دور می شد. آن قدر که ناامید شدم و زمین نشستم وبه شمردن نفسهایم گوش فرا دادم. سراپا خیس عرق شده بودم. رود آن قدر بالا امده بود که انگار آفتاب روی آن لیز می خورد. ته نشین شدن آفتاب پشت نخل ها دیدنی بود. چشم توی چشم غروب گذاشتم , آرامش عجیبی درونم را فرا گرفت. به جز تکان خوردن نیزارها و هر از چند گاهی , پرنده ی جسور , هیچ صدایی توان برملا شدن را نداشت. دوباره چشم به تعقیبش دوختم , دیگر او را نمی دیدم. انگار آب شده و به زمین رفته بود. جای پایش چشمم را گرفت. چقدر نامرتب می دوید. تنها وسر خورده شده بود , بعد از آن اتفاقی که برای خانواده اش افتاد , این آخرین باری بود که او را دیدم. چند باری که به عیادتش رفتم مرا نمی شناخت. گاه وبی گاه سعی می کردم خاطرات مشترکمان را برایش باز گو کنم اما ظاهرا بی فایده بود. درست نمی دانم در کدام یک از نوبت های عیادتش بود که دکترش رو به من کرد و گفت : او از گذاشته اش فقط نامش را به خاطر دارد... واقعا هرآنچه که سرش اومده کمر شکن است...! سی سال از آن اتفاق می -گذرد. مدتی است که به عیادتش نرفته ام. راستش دیگر طاقت دیدنش را ندارم. هر وقت که می بینمش برای چند روزی از درون متلاشی می شوم. چشم که توی چشمش می گذارم همه ی آن روزی را که جسدهای خانواده اش را که از زیر آوار بیرون می کشیدن توی ذهنم تداعی می شود. طفلک گوشه ای مات ومبهوت مردمی را که به یاری خانواده اش آمده بودند تماشا می کرد. بطرفش رفتم. طوری که نفس هایش را می شنیدم اما حتی پلک هم نمی زد. اگر به روی پا هایش عمود نبود بی شک باورم می شد که او نیز مرده است. ان قدر از آن واقعه شوکه شده بود که حتی متوجه نزدیک شدنم نبود بعدا که جسد ها را بردن و دیگر جز من و او هیچ کس نمانده بود. انگار توی گوشم گفته بود – من فقط اضافی بودم - هر جقدر صدایش کردم که مطمئن شوم چه گفته است .نمی ایستاد ...

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 42 از 100:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA