انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8

زنان کوچک


زن

 
هیچوقت تا به حال چنین شام کریسمسی نداشتند . منظره ی بوقلمون سرخ کرده وقتی هانا آن را سر میز فرستاد ، خیلی تماشایی بود . یک بوقلمون قهوه ای خوش رنگ شکم پر و تزئین یافته با انواع و اقسام خوراکی ها . همینطور هم منظره ی پودینگ آلو خیلی دیدنی بود .
چون که معلوم بود از آن پودینگ هایی شده که هنوز به دهان نرسیده توی دهان آب می شود . همینطور ژله های رنگارنگ که ایمی مثل یک مگس دور یک ظرف عسل ، دور و بر آنها پرسه می زد . خلاصه ظاهرا همه چیز به خیر گذشته بود و حواس پرتی هانا ، دسه گلی به آب نداده بود ! هانا گفت :« خانوم واقعا آنقدر حواسم پرت بود که این یک معجزه بود که پودینگ را عوض بوقلمون سرخ نکردم و بوقلمون را با کشمش پودینگ پر نکردم .»
آقای لارنس و نوه اش هم به شام دعوت شده بودند و همینطور هم آقای بروک که وجود مهمان اخیر باعث شده بود که کفر جو درآید و این موضوع کلی باعث تفریح لاری گردید . دو صندلی راحتی پهلو به پهلو در بالای میز شام گذاشته شده بود که در روی آنها پدر و بت نشسته بودند و با قناعت به خوراک جوجه و اندکی میوه بقیه را همراهی می کردند . آنها به سلامتی همدیگر نوشیدند ، داستان تعریف کردند ، آواز خواندند و به قول قدیمی ها تجدید خاطره کرده و ساعات خوشی را گذراندند . یک برنامه ی لوژ سواری روی برف هم برای بعد از شام پیشبینی شده بود . ولی دخترها از کنار پدرشان تکان نخورده و بنابراین مهمانان کمی زودتر مهمانی را ترک کرده و همه ی اعضای خوشحال خانواده دور آتش نشستند .
در این موقع جو سکوت کوتاهی را که بعد از گفتگوهای طولانی ، به وجود آمده بود ، شکسته و گفت :« درست یک سال پیش بود که ما به خاطر کریسمس کسالت آوری که در پیش داشتیم ، دلخور بودیم و غر می زدیم ، یادتان می آید؟»
مگ درحالیکه رو به آتش داشت و لبخند می زد و از اینکه با وقار تمام با بروک رفتار کرده بود به خودش تبریک می گفت ، پاسخ داد :« رویهم رفته سال مطبوعی نبود . »
ایمی نیز درحالی که با نگاهی متفکر به برق انگشتری که در دست داشت خیره شده بود ، پاسخ داد :« فکر می کنم رویهم رفته سال سختی بود .»
از آن طرف بت همانطور که روی زانوی پدرش نشسته بود ، نجواکنان پاسخ داد : « من خوشحالم که سال زودتر تمام شد . چون تو پیش ما برگشتی پدر.»
در این موقع آقای مارچ در حالی که با رضایتی پدرانه به چهار صورت جوان که به دور او حلقه زده بودند می نگریست گفت :« تقریبا یک راه ناهموار برای زائران کوچولوی من . مخصوصا قسمت آخرش . ولی شماها با شجاعت از این راه گذشتید و من فکر می کنم دیگر چیزی نمانده تا بارهایتان را زمین بگذارید .»
جو پرسید :« شما از کجا فهمیدید ؟ مادر این را به شما گفته ؟»
ـ نه خیلی . ولی من خودم امروز چند تا کشف کرده ام .
مگ که کنار پدرش نشسته بود ، با هیجان گفت :« خوب آنها چی هستند پدر ؟ برایمان بگو .»
ـ یکی از کشف هایم اینجاست .
و در این موقع آقای مارچ دستی را که روی دسته ی صندلی وی تکیه داده بود ، در دستش گرفته و درحالی که به پوست خشن انگشت سبابه ، یک سوختگی در پشت آن و چند تا پینه ی کوچک در کف آن اشاره می کرد ، اظهار داشت :« من زمانی را به خاطر می آورم که این دست کاملا سفید و نرم بود و مهمترین سعی تو ، نگهداری از آنها بود . بنابراین آنها خیلی قشنگ بودند ، ولی اکنون برای من خیلی قشنگتر هم شده اند ، چون که من در این چند تا پینه ی کوچک و این سوختگی ، شرح یک داستان جذاب را خواندم . این سوختگی حکایت از یک از خود گذشتگی دارد و این کف دست خشن چیزهایی را خیلی بهتر از چند تا پینه ی کوچک بدست اورده است و اون چیزهایی که با این انگشت سوراخ ، دوخته شده تا یک مدت طولانی دوام خواهند کرد . من برای یک مهارت زنانه که بتواند خانه ی را خوشحال و گرم نگه دارد خیلی بیشتر از یک جفت دست سفید یا داشتن هنرهای مد روز ، ارزش قائل هستم . من افتخار می کنم که این دست کوچک هنرمند را فشرده و آرزو می کنم که همیشه به آن افتخار نمایم .»
اگر مگ منتظر دریافت یک پاداش برای ساعات سختی که گذرانده بود ، می بود با این فشار دست صمیمانه و لبخند تأیید کننده ی پدرش اینک آنرا دریافت کرده بود .
در این موقع بت آهسته توی گوش پدرش گفت :« پس جو چی پدر ؟ خواهش می کنم یک چیزی هم درباره ی او بگو . چون که او خیلی در این مدت کوشش کرده و خیلی خیلی نسبت به من خوب بوده است .»
آقای مارچ لبخندی زد و نگاهی به دخترک قدبلندی که رو به رویش نشسته بود انداخت که برخلاف همیشه حالتی ملایم توأم با آرامش از چهره ی قهوه ای رنگش مشهود بود .
آقای مارچ گفت :« با وجود این موهای فرفری و کوتاه ، من دیگر آن پسرکی را که یکسال پیش ترک کردم و اسمش جو بود ، به خاطر نمی آورم . بلکه اینک یک خانم جوان را می بینم که توانسته سنجاق یقه اش را خیلی صاف و مرتب بزند ، بند کفشش را مرتب ببندد . نه سوت بزند و نه عامیانه صحبت کند و نه روی قالی دراز بکشد ؛ آنطور که همیشه عادت داشت . صورت او حالا کمی در اثر نگرانی و احساس مسئولیت باریکتر و رنگ پریده تر می نماید ، ولی من دوست دارم این صورت را تماشا نمایم . چون که حالا ملایم تر شده و صدایش آهسته تر گردیده است . او حالا دیگر توپ و تشر نمی زند و به جای این طرف و آن طرف پریدن و شیرجه زدن ، آرام و ملایم حرکت می کند و با ژستی مادرانه از یک موجود کوچکتر از خودش مواظبت می نماید که این حالت مرا خیلی خوشحال می سازد . من حالا دیگر تقریبا آن دخترک وحشی و سرکش خود را از دست داده ام ، ولی در عوض یک خانم جوان و خوش قلب ، قوی و دلسوز را به دست آورده ام که کاملا احساس رضایت می نماید . البته نمی دانم چه چیزی این گوسفند سیاه مرا اینطور باوقار کرده است ، ولی این را می دانم که در تمام واشنگتن نتوانستم چیزی را قشنگتر از آن بیست و پنج دلاری که دخترک خوبم برای من فرستاده بود ، پیدا کنم و برایش بخرم .»
به شنیدن این تحسین ، چشمان مهربان جو برای لحظه ای از اشک تار شد و صورت باریکش در پرتو نور آتش بخاری ، به سرخی گرائید و احساس کرد که تا اندازه ای استحقاق این تحسین های پدرش را داشته است .
در این جا ایمی که باطنا برای شنیدن درباره ی خودش عجله داشت با صبر و حوصله گفت :« خوب حالا درباره ی بت .»
ـ چیز زیادی درباره ی او ندارم چون که با وجودی که حالا دیگر مثل گذشته خجالتی به نظر نمی آید ، ولی می ترسم اگر درباره اش زیاد حرف بزنم یکهو از وسط ما غیبش بزند .
و بعد از این حرف با به خاطر آوردن این که ممکن بود این موجود عزیز را برای همیشه از دست بدهد ، درحالی که او را به خود می فشرد و گونه اش را به صورت او می چسباند با لحنی تقریبا متأثر گفت :« من دوباره ترا بدست آورده ام عزیزم و همینطور هم نگهت خواهم داشت . خدا را شکر .»
سپس بعد از دقیقه ای سکوت ، نگاهی به ایمی که روی قالی جلوی پایش نشسته بود انداخت و درحالی که موهای براقش را نوازش می کرد ، گفت :« من متوجه شدم که ایمی موقع شام ، به چیدن میز کمک کرد و تمام عصر را به دنبال اجرای دستورات مادرش این طرف و آن طرف دوید و سر شام جایش را به مگ داد و ضمنا با صبر و حوصله منتظر بقیه شد . همچنین متوجه شدم که دیگر مثل گذشته کج خلق نمی شود و زیاد توی آینه به خودش نگاه نمی کند و حتی راجع به انگشتر زیبایی که به دستش دارد زیاد صحبت نمی کند و سعی ندارد که توجه همه را به آن جلب نماید . بنابراین من نتیجه گرفتم که او یاد گرفته حالا دیگر بیشتر درباره ی دیگران بیندیشد تا درباره ی خودش ؛ و تصمیم گرفته و سعی می کند همانطور که مدلهای کوچک گچی اش را شکل می بخشد به خصوصیات اخلاقی خود نیز شکل ببخشد و آنها را زیباتر سازد . من از داشتن تمام این موضوعات خوشحال هستم . چون که همانطور که به یک مجسمه ی زیبای ساخت دخترم افتخار می کنم ، از داشتن یک دختر دوست داشتنی بیشتر احساس غرور خواهم کرد . دختری که سعی می کند زندگی را برای خود و برای دیگران زیباتر سازد . »
موقعی که ایمی به خاطر این تعریف های پدرش از وی تشکر کرد و درباره ی انگشترش به وی توضیح داد ، جو از بت که توی فکر فرو رفته بود پرسید:« به چه فکر می کنی بت ؟»
ـ من امروز توی کتاب « خط سیر زائر » خواندم که بعد از زحمات بسیار چطور کریستین و « هوپ فول » به یک چمنزار باصفا رسیده اند که در این چمنزار ، نیلوفرها تمام سال در حال گل دادن بودند و آنها بالاخره در این چمنزار به استراحت پرداختند . مثل همن حالای ما تا این که بعدا باز هم به سفر خود ادامه دهند .
بعد همانطور که داشت صحبت می کرد آهسته از توی بازوان پدرش بیرون خزید و به طرف پیانوی کوچکش رفت :« حالا موقع آواز است و من دلم میخواهد توی جای قدیمی ام بنشینم . من دلم می خواهد آواز پسرک چوپان را بخوانم . من این آهنگ و شعر آنرا برای پدرم سروده ام . چون او این نوع آوازها را دوست دارد . »
بنابراین بعد از این که پشت پیانوی کوچکش نشست ، به آهستگی شروع به لمس کلیدهای پیانو کرد و با صدای شیرینی که هیچکس فکر نمی کرد دوباره آنرا بشنود ، شروع به خواندن کرد .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل بیست و سوم
عمه مارچ جواب سوال را به دست می آورد


مثل زنبورهایی که به دنبال ملکه ی خود دسته جمعی راه بیفتند ، روز بعد مادر و دخترها به دنبال آقای مارچ بودند و همه چیز را فراموش کرده بودند و فقط گوش به داستانها و تعریف های این تازه وارد که دیگر داشت از فرط صحبت کردن های آنها خفه می شد ، می دادند . او در روی یک صندلی بزرگ نزدیک کاناپه ی بت ، لم داده بود و بقیه ی دخترها در کنارش نشسته بودند . هانا هم گاهگاهی سرش را می کرد توی اتاق تا به قول خودش « نگاهی به این آقای عزیز » بیندازد و در این حالت به نظر می رسید که دیگر چیزی از خوشبختی این خانواده کم نبود و همه چیز تکمیل بود . اما چیزی فکر بزرگترها را به خود مشغول کرده بود که با وجودی که هیچکدام به آن اعتراف نمی کردند ، ولی از ظاهرشان پیدا بود . گاهگاهی اقا و خانم مارچ همانطور که با نگاهشان مگ را تعقیب می کردند ، سپس با نگرانی چشم به یکدیگر می دوختند ، ولی جو ظاهرا با هوشیاری معنی این نگاه ها را می فهمید ، چون که گاهگاهی نگاهی غضب آلود به طرف چتر آقای بروک که توی راهرو خانه جا مانده بود ، می انداخت . مگ نیز به قول جو توی عالم « هپروت » و ساکت و شرمگین بود و هر وقت صدای زنگ به گوشش می رسید از جایش می پرید و یا اینکه وقتی اسم « جان » می آمد سرخ میشد . ایمی اظهار داشته بود :« مثل اینکه همه منتظر چیزی هستند ، ولی این موضوع خیلی عجیب است ، چون که حالا که پدر سالم در خانه توی است . »
و بت نیز معصومانه متحیر بود از اینکه چرا همسایه هایشان مثل همیشه به سراغ آنها نمی آیند .

لاری طرف عصر پیدایش شد و وقتی چشمش به مگ افتاد که کنار پنجره نشسته بود ، ناگهان حالت خیلی ملودراماتیکی به او دست داد ! چون که روی برفها زانو زده و موهایش را آشفته کرده و با حالتی التماس آمیز دستهایش را به هم فشرد ؛ انگار که انتظار التفات و توجهی را از جانب مگ داشته باشد و موقعی که مگ به او اخطار کرد که این لوس بازیها را درنیاورد و پی کارش برود ، او اشک های خیالی اش را با دستمال پاک کرد و به دنبال کارش رفت .
در این موقع مگ خنده ای کرد و سعی نمود خودش را به آن راه بزند و گفت :« این پسرک چه منظوری دارد ؟»
جو استهزاکنان پاسخ داد :« او سعی می کند به تو نشان بدهد که جان تو ، اینطور یواش یواش پی کارش خواهد رفت . ایا غم انگیز نیست؟»
ـ حق نداری بگوئی جان من . این درست نیست .
ولی صدای مگ زیاد هم خشم آلود نبود و ظاهرا از شنیدن کلمات « جان تو » لذت هم برده بود .
ـ جو خواهش می کنم کفر مرا درنیاور . من که گفته بودم که زیاد اهمیتی به او نمی دهم ، ولی باید با یکدیگر رفتاری دوستانه داشته باشیم و مثل سابق ادامه بدهیم .
ولی جو با کج خلقی گفت :« ولی نمی توانیم ، چون که این صحبت ها به میان آمده است و شیطنت لاری تو را در نزد من لو داده و همینطور هم در نزد مادر . تو دیگر یک ذره هم مثل سابق و شبیه خودت نیستی و خیلی از من دور شده ای . من قصد ندارم که کفر تو را در بیاورم و سعی می کنم این قضیه را مثل یک مرد تحمل نمایم . ولی دلم می خواست کاش این قضیه زودتر خاتمه پیدا می کرد . من از انتظار کشیدن تنفر دارم . بنابراین اگر این خیال را داری زودتر کلکش را بکن و خیال مرا راحت کن . »
مگ درحالی که سرش را روی خیاطی اش خم می کرد ، پاسخ داد :« من تا او حرفی نزده نمی توانم با او صحبت کنم و خیال هم نمی کنم که حرفی بزند . چون که پدر به او گفته که من هوز خیلی جوان هستم . »
و بعد هم لبخند عجیبی زد که انگار زیاد هم با عقیده ی پدر راجع به حرفی که زده موافق نبود .
ـ اگر او حرفی به تو بزند ، تو حتما دست و پایت را گم می کنی و به عوض جواب فقط یا می زنی زیر گریه یا این که سرخ می شوی یا این که راهت را می کشی و می روی . درحالیکه باید یک « نه » مصمم و حسابی بگوئی و خودت را راحت کنی .
ـ من آنطور هم که تو خیال کرده ای احمق و ضعیف نیستم و میدانم که درست چه باید بگویم ، چون که فکرش را کرده ام . البته نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد ، ولی خدا کند حاضر باشم .
در این موقع جو به دیدن حالت خیلی مهمی که مگ ناخودآگاه به خودش گرفته بود ، نتوانست از خنده خودداری کند که به همان اندازه رنگ قشنگی که به گونه های مگ دویده بود ، برای وی تازگی داشت .
بعد جو با احترام بیشتری پرسید :« اشکالی دارد بدانم به او چه خواهی گفت ؟»
ـ ابدا اشکالی ندارد ، چون که تو حالا شانزده سال داری و بنابراین به اندازه ی کافی بزرگ هستی که محرم راز من باشی و شاید این تجربه ی من در آینده وقتی این جور مسائلی برای خودت پیش بیاید ، به دردت بخورد .
جو درحالی که اندکی فکرش آشفته شده بود ، پاسخ داد :« اوه ، نه ابدا فکرش را هم نکن دیدن اظهار عشق های دیگران برای من فقط حکم تفریح دارد و وقتی فکر می کنم یک روزی خودم این کار را بخواهم بکنم ، خیلی احمقانه به نظرم می آید . »
مگ همانطور که داشت نگاهی به چمنزار جلو خانه که اغلب عشاق را در غروب آفتاب در حال قدم زدن در آن دیده بود می انداخت و انگار که داشت با خودش حرف می زد ، گفت :« ولی اگر تو کسی را خیلی دوست داشته باشی و او هم تو را دوست داشته باشد فکر نمی کنم اینطور باشد . »
جو در حالی که این دلخوشی کوچک خواهرش را ضایع می کرد پاسخ داد :« من فکر کردم می خواهی آن جوابی را که خیال داری به یارو بدهی بگویی نه این حرفهای بیخودی را .»
ـ اوه من فقط کاملا به آرامی و مصمم خواهم گفت : متشکرم آقای بروک . شما خیلی مهربان هستید ولی من با پدر موافق هستم که من هنوز برای نامزد شدن خیلی جوان هستم . بنابراین خواهش می کنم دیگر در این مورد با من صحبتی نکنید و بگذارید همینطور مثل دو دوست باقی بمانیم .
ـ هوم ! این جواب به قدر کافی خشک و سرد است . من که باور نمی کنم تو هرگز دلت بیاید این جواب را به او بدهی و میدانم اگر این حرف را بزنی زیاد به مذاقش خوش نخواهد آمد ! و اگر مثل عشاق دل شکسته توی کتابها ، به پایت بیفتد ، تو بیشتر از آنکه دلت بیاید احساساتش را جریحه دار کنی ، دلت به رحم آمده و تسلیم خواهی شد .
ـ نه ، من این کار را نخواهم کرد . من به او خواهم گفت که تصمیم خود را گرفته ام و با وقار تمام از اتاق بیرون خواهم رفت .
در این موقع مگ از حایش بلند شد ولی درست موقعی که خواست ژست بیرون رفتن از اتاق را تمرین کند ، صدای پایی در پله ها به گوش رسید و باعث شد که وی فورا سرجایش بدود و دوباره تند تند به خیاطی بپردازد و تظاهر کند که مشغول به کار است . جو نیز خنده ای را که از این تغییر ناگهانی بهش دست داده بود ، فرو خورد . وقتی کسی ضربه ای خجولانه به در نواخت ، با چنان قیافه ی عبوسی در اتاق را گشود که اصلا میهمان نوازانه نبود .
آقای بروک درحالیکه از دیدن آن دو قیافه ی اسرار آمیز اندکی دستپاچه شده بود اظهار داشت :« عصر بخیر ، من آمده بودم تا چترم را ببرم ، یعنی اینکه ببینم حال پدرتان امروزچطور است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
حالش خوب است . او توی اتاقش استراحت کرده است . به او خواهم گفت که شما اینجا هستید.
بعد جو با شیطنت از اتاق بیرون خزید و به خیال خودش این فرصت را به مگ داد تا سخنرانی اش را انجام دهد و بتواند برای بروک ژست بگیرد ، ولی به محض اینکه جو ناپدید گردید ، مگ شروع کرد به طرف در رفتن و زمزمه کنان گفت :« مادر میل دارد شما را ببیند . خواهش می کنم بفرمایید بنشینید تا او را صدا بزنم . »
ـ نروید ، آیا از من می ترسید ، مارگارت ؟
و بعد بروک چنان نگاه مأیوسانه ای به جانب وی انداخت که مگ احساس کرد عمل خیلی وقیحانه ای انجام داده است و تا نوک حلقه های مویش که توی پیشانی اش افتاده بودند از خجالت سرخ شد ، چون که هیچوقت تا به حال اتفاق نیفتاده بود که آقای بروک وی را « مارگارت » خطاب کند و متعجب بود از اینکه چطور این کلمه آنقدر به نظرش طبیعی و شیرین و جذاب آمده است . بعد با نگرانی و دستپاچگی و درحالیکه می خواست ژست دوستانه ای به خود بگیرد ، دستش را به جلو دراز کرد و گفت :« چطور ممکنست من از شما بترسم در حالیکه آنقدر شما نسبت به پدرم مهربان بوده اید ؟ آرزو دارم بتوانم جبران این محبت شما را بنمایم .»
آقای بروک درحالیکه دس کوچک مگ را در دستش می گرفت ، با چشمان قهوه ای رنگ مملو از عشق ، طوری به مگ می نگریست که باعث شد قلب مگ به طپش افتد . دخترک هم دلش می خواست بماند و هم دلش می خواست بگریزد . آقای بروک گفت :« می خواهید بگویم چطور می توانید جبران کنید ؟»
مگ در پاسخ درحالیکه سعی می کرد دستش را بیرون بکشد و علی رغم تکذیبش ، نگاهش ترسان به نظر می رسید ، پاسخ داد :« اوه نه ، خواهش می کنم ، نمی دانم چطوری ... »
آقای بروک وقتی حالت مگ را دید با دلسوزی گفت :« من به شما آسیبی نخواهم رسانید ، من فقط دلم می خواهد بدانم آیا اندکی نسبت به من توجه و محبت دارید یا خیر . من شما را خیلی دوست دارم مارگارت .»
ظاهرا این درست همان لحظه ای بود که مگ می بایست سخنرانی آرام و عاقلانه ی خود را شروع نماید ، ولی مگ نتوانست سخنرانی کذائی را انجام دهد . چون که در این موقع تمام حرفهایی را که می خواست بزند به یکباره فراموش کرد و فقط سرش را پایین انداخت و جواب داد :« من نمیدانم !»
و چنان آهسته این جواب را داد که جان این جواب کوتاه احمقانه را به سختی شنید .
ولی به نظر می آمد که جان می داند باید برای شنیدن جواب مورد آرزویش از دهان مگ ، اندکی زحمت بکشد و رنج آن را به خود هموار سازد . چون که در این موقع لبخندی حاکی از رضایت زده و با قدرشناسی دستهای مشت شده ی دختر را فشرد و با همان لحن قانع کننده ی خود گفت :« ممکنست سعی کنی و بدانی مارگارت . من خیلی دلم می خواهد این را بدانم ، چون که تا زمانی که آن را ندانم نخواهم توانست شروع به سعی و کوشش و کار و آماده کردن زندگیم برای تو بنمایم .»
مگ درحالیکه نمی دانست چرا آنقدر آشفته است و در عین حال از این حالت لذت هم می برد ، با لکنت زبان گفت :« من ... من خیلی جوان هستم !»
ـ اشکالی ندارد ، من صبر خواهم کرد ، در ضمن در این مدت تو هم یاد خواهی گرفت که مرا دوست داشته باشی ، آیا درس خیلی مشکلی خواهد بود عزیزم ؟
ـ اگر بخواهم یاد بگیرم ، نه ، ولی ...
جان درحالیکه دست دیگر مگ را هم توی دستش می گرفت تا نتواند صورتش را برگرداند ، حرف او را قطع کرد و گفت :« خواهش می کنم سعی کن یاد بگیری مگ . من دوست دارم این درس را به تو بدهم و درس دادن آن خیلی از درس دادن زبان آلمانی آسان تر است .»
لحن بروک التماس آمیز بود ، ولی وقتی مگ نگاهی دزدیده و شرمگین به صورت وی انداخت ، چشمان وی را خیلی خوشحال دید و بروک نیز متقابلا با دیدن این نگاه معصومانه لبخندی حاکی از موافقت به لب آورد . ولی همین لبخند مگ را خشمگین ساخت و درس های آنی موفت را در مورد ناز و دلبری به خاطر آورد و در حالی که خیلی هیجانزده بود و احساس عجیبی داشت و نمی دانست دارد چه می گوید ، دستهایش را از توی دست بروک بیرون کشید و با تندی گفت :« نه من نمی خواهم یاد بگیرم ، خواهش می کنم برو و مرا به حال خود بگذار .»
بیچاره آقای بروک با شنیدن این جواب غیرمنتظره چنان به نظر می امد که انگار قصر زیبای خیالیش روی سرش خراب شده بود . چون که هیچوقت تا به حال مگ را اینطور ندیده بود و پاک حیرت زده به نظر می آمد .
بروک همانطور که دنبال مگ که داشت از او دور می شد می رفت با نگرانی پرسید :« آیا واقعا منظورت اینست که نمی خواهی مرا دوست داشته باشی ؟»
ـ بله واقعا منظورم اینست . من دلم نمی خواهد هیچوقت بیخودی گرفتار این موضوعات بشوم . پدر می گوید که من خیلی جوان هستم و من هم با او موافق هستم .
ـ آیا نباید منتظر شوم تا شاید عقیده ات را به تدریج عوض نمائی ؟ من صبر خواهم کرد ، مگ و تا زمانی که خودت نخواهی دیگر حرفی در این باره نخواهم زد . خواهش می کنم با من بازی نکن مگ ، چون که من اصلا درباره ی تو اینطور خیالی ندارم .
مگ درحالیکه از این که داشت کاسه ی صبر عاشقش را اینطور لبریز می کرد ، اندکی احساس رضایتی شیطنت بار می کرد ، پاسخ داد :« اصلا بهتر است دیگر به من فکر نکنی ، من هم همینطور .»
بروک حالا خیلی غمگین و ساکت به نظر می رسید و بیشتر شبیه قهرمان رمان هایی شده بود که مگ دوستشان داشت و تحسین شان می کرد . ولی او نه مثل قهرمانان کذائی ، پا به زمین کوبید و نه مشت به پیشانی اش ، بلکه فقط چند لحظه ای همانطور ساکت ایستاد و طوری با افسوس و غصه به دخترک خیره شد که مگ احساس کرد دلش به رحم آمده است ، ولی اگر درست در این لحظه ی جالب سر و کله ی عمه ی مارچ توی اتاق پیدا نشده بود ، معلوم نبود که آخر این ماجرا به کجا می کشید و تکلیف بروک چه میشد ، پس حالا بشنوید از ماجرای عمه مارچ ...
حالا از آنجایی که عمه مارچ نتوانسته بود زیاد دوری برادرزاده اش یعنی ایمی را تحمل نماید و ضمنا در موقع هواخوری نیز لاری را دیده و شنیده بود که برادرش به خانه بازگشته است ، بنابراین سرزده آمده بود تا او را ببیند . در این موقع تمام خانواده در قسمت عقبی منزل سخت مشغول بودند و بنابراین پیرزن آهسته وارد خانه شده بود تا آنها را غافلگیر نماید و بدین ترتیب آندو را طوری غافلگیر ساخته بود که مگ احساس می کرد روح دیده است و آقای بروک نیز فی الفور توی اتاق نشیمن ناپدید شده بود .
پیرزن به دیدن این منظره و همچنین صورت رنگپریده ی مرد جوان و صورت سرخ دخترک ، با فضولی سر و صدا راه انداخت و گفت :« پناه بر خدا هیچ معلوم هست اینجه چه خبر است ؟»
مگ درحالیکه احساس می کرد باید خودش را برای یک سخنرانی حاضر کند ، من من کنان پاسخ داد :« او دوست پدر است . من خیلی از دیدن شما غافلگیر شدم عمه مارچ . »
عمه مارچ روی صندلی نشست و در حالی که با چوبدستی اش ضربه ای به زمین می زد پاسخ داد :« خوب اینکه واضح است او دوست پدر است ، ولی این دوست پدرت به تو چه گفته که اینطور تو را مثل شقایق سرخ کرده است ؟ اگر شیطنتی در کار است من میل دارم حتما آن را بدانم .»
مگ درحالیکه آرزو می کرد آقای بروک و چترش الان دیگر صحیح و سالم از خانه خارج شده باشند شروع به توضیح دادن کرد :« ما فقط داشتیم صحبت می کردیم . آقای بروک آمده بود تا چترش را ببرد .»
عمه مارچ درحالیکه نگاهش هنوز جنجالی به نظر می رسید فریاد زد :« بروک همان پسره ی معلم سر خانه ؟ آهان ، حالا فهمیدم همه چیز را درباره ی او می دانم ، یک روز که جو داشت چیزهایی را یواشکی می نوشت مجبورش کردم که جریان را به من بگوید . پس با او خلوت کرده بودی ، بچه ، اینطور نیست ؟»
مگ با دستپاچگی گفت :« هیس او اینجاست ، می خواهید بروم و به مادر بگویم که شما اینجا هستید ؟»
پیرزن با لحنی آمرانه و با تحکم گفت :« هنوز نه ، می خواهم چیزی را به تو بگویم و یکباره خیال خودم را راحت کنم . به من بگو بچه ببینم ـ تو که خیال نداری با این بچه آشپز عروسی بکنی ؟ـ اگر بکنی مطمئن باش که حتی یک پنی از ثروت من به تو نخواهد رسید . بنابراین این را به خاطر داشته باش و یک دختر عاقل باش. »
اصولا عمه مارچ از آن دسته افرادی بود که از هنر به وجود آورده روحیه ی مخالف حتی در ملایم ترین افراد یه حد وفور برخوردار بوده و از این کار هم لذت می برد ، از طرف دیگر چون حتی بهترین افراد هم خصوصا وقتی جوان و عاشق هستند ، یک ذره خودسری و اصرار در درون خود دارند ، بنابراین اگر مثلا عمه مارچ به مگ اصرار کرده بود که زن بروک شود ، احتمالا دختر جواب می داد که فعلا تصمیمی برای این کار ندارد . ولی چون اینطور آمرانه به او دستور می داد که حق ندارد مرد جوان را دوست بدارد ، بنابراین دخترک فورا تصمیم خود را گرفت و ظاهرا این خودسری در راحت تصمیم گرفتنش یاریش نمود . چون در این موقع دخترک تقریبا با هیجان و با حالتی که مثل همیشه ملایم و مودب نبود ، خطاب به پیرزن فریاد زد :« من با هرکس که دلم بخواهد ازدواج خواهم کرد عمه مارچ و تو می توانی ثروتت را به هر کس که دوست داشته باشی ببخشی . »
ـ بارک الله ! اینطوری نصیحت مرا گوش می دهی دختر ؟ وقتی که مجبور شوی توی یک کلبه زندگی کنی ، یواش یواش از این کارت پشیمان خواهی شد و خودت خواهی فهمید که در این ازدواج شکست خورده ای .»
مگ با عزت نفس پاسخ داد :« فایده ی زندگی کردن در یک خانه ی باشکوه در حالی که آدم خوشبخت نباشد چیست ؟»

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در اینجا عمه مارچ عینکش را به چشم گذاشت و نگاهی دقیق به دخترک انداخت ، زیرا ظاهرا تا به حال او را در چنین حالتی ندیده بود . حتی مگ نیز خودش تا به حال خود را اینطور نشناخته بود . او خیلی احساس شجاعت و استقلال می کرد و خیلی خوشحال بود که دارد از « جان » دفاع می نماید و اینطور قطعی دوست داشتن وی را حق خود می دانست . بنابراین در این موقع عمه مارچ که دید اصلا اشتباه کرده که این بحث را آنطور شروع کرده است ، بعد از مکث کوتاهی ، سعی کرد لحن خود را عوض کرده و با ملایم ترین لحن ممکن ، گفت :« ببین مگ عزیزم ، تو باید منطقی باشی و نصیحت مرا بپذیری . من منظورم فقط خوشبختی تو است و نمی خواهم تمام زندگیت را به خاطر یک اشتباه خراب کنی . تو مجبوری که یک ازدواج خوب کرده و به خانواده ات کمک نمایی و این وظیفه ی توست که زن یک مرد پولدار شوی .»
ـ ولی پدر و مادر هیچکدام اینطوری فکر نمی کنند و با وجودی که جان فقیر است او را دوست دارند.
ـ والدین تو عزیزم عقلشان بیشتر از دو تا بچه نیست .
مگ با لحنی محکم پاسخ داد :« و من از این موضوع خوشحالم .»
ولی عمه مارچ اهمیتی به حرف مگ نداد و همچنان به نطق خود ادامه داد :« این « روک » پسر فقیری است و ظاهرا قوم و خویش ثروتمندی هم ندارد . اینطور نیست ؟ »
ـ نه ولی عوضش دوستان خیلی خوبی دارد .
ـ آخر عزیزم تو که نمی توانی با دوستان او زندگی کنی ، بعلاوه مثل اینکه شغل و تجارت و کار درست و حسابی هم ندارد . دارد ؟
ـ نه هنوز . ولی آقای لارنس خیال دارد که به او کمک نماید .
ـ ولی این کمک دائمی نخواهد بود ، چون که جیمز لارنس یک پیرمرد دمدمی مزاج است و قابل این نیست که آدم رویش حساب کند . بنابراین تو خیال داری که با یک مرد بی پول ، بدون موقعیت و بدون کسب و کار ازدواج کنی و خیلی بیشتر و سخت تر از حالا که داری کار می کنی ، جان بکنی . درحالی که اگر حرف مرا گوش کی ، تمام روز را مثل یک خانم استراحت خواهی کرد . واقعا من فکر می کردم که عاقلتر از این باشی مگ .
مگ در حالی که به خاطر اینکه با حرارت صحبت می کرد ، قشنگتر از همیشه به نظر می آمد ، پاسخ داد :« اگر یک خرده صبر و تحمل داشته باشم بعدا همه چیز درست خواهد شد . جان مرد خوب و عاقلی است ، او یک عالمه استعداد دارد و خیلی اهل کار است و بنابراین با این حوصله و شجاعتی که دارد ، به خوبی موفق خواهد شد . همه او را دوست دارند و به او احترام می گذارند ، من خیلی افتخار می کنم که مورد توجه او قرار گرفته ام . چون که مگر خود من چی هستم . یک دختر فقیر ، جوان و احمق .»
ـ ولی او خبر دارد که تو یک فامیل ثروتمند داری و همین موضوع باعث شده که تو مورد توجه او قرار بگیری فهمیدی جانم !
مگ با شنیدن این حرف درحالیکه به یکباره همه چیز را جز آن بی عدالتی که پیرزن با سوءظن بی جای خود در حق جان روا داشته بود ، فراموش کرده بود ، فریاد زد :« عمه مارچ ! تو چطور جرأت می کنی اینطور صحبت کنی ؟ شخصیت اخلاقی جان خیلی بالاتر از این توهمات است . جان من هرگز به خاطر پول ازدواج نمی کند . ما خیال داریم کار کنیم و من قصد دارم منتظر او بشوم . من از فقیر بودن واهمه ای ندارم ، چون می دانم که با او خوشحال و خوشبخت خواهم بود . او مرا دوست دارد ، من هم ... »
در اینجا مگ با به خاطر آوردن ناگهانی صحبت های متنقاضی که با جان کرده بود ، و همینطور از خود راندن وی ، این سخنرانی با حرارت را نیمه کار گذاشت .
عمه مارچ واقعا عصبانی بود . چون که همیشه دلش را خوش کرده بود که برادرزاده ی قشنگش یک شوهر مناسب و ثروتمند بکند و به علاوه چیزی در صورت خوشحال و جوان دخترک بود که باعث شد عمه مارچ هم احساس اندوه و هم احساس تلخی بکند .
ـ بسیار خوب من دیگر دست از همه ی این مسایل می شویم و کاری به کار تو ندارم ، تو یک بچه ی خودسر هستی و با این حماقتت بیشتر از آنچه فکر کنی ، خود ضرر خواهی کرد . من واقعا از تو مأیوس گردیدم و فعلا هم اصلا دیگر حال و حوصله ی دیدن پدرت را نداردم و وقتی عروسی کردی از جانب من دیگر انتظار چیزی را نداشته باش، بهتر است همان دوستان آقای « روک » تو ، به تو توجه کنند . من که دیگر برای همیشه حسابم را از تو جدا کردم .
و بعد ، درحالیکه در را به صورت مگ می زد ، عمه مارچ با غیظ و اوقات تلخی بسیار صندلیش را به حرکت درآورد و بیرون رفت . ولی به نظر می رسید که او با رفتن خود ، تمام شجاعت دخترک را نیز با خود برده بود . زیرا وقتی مگ تنها ماند ، لحظه ای همانطور ایستاد و نمی دانست باید بخندد یا گریه کند . ولی قبل از اینکه تصمیم خود را بگیرد که کدام کار را انجام دهد ، بوسیله ی آقای بروک که با هیجان می گفت :« تقصیر من نبود که صحبت های شما را شنیدم . متشکرم از این که به خاطر من دفاع کردی و نشان دادی که یک ذره نسبت به من توجه داری .» غافلگیر گردید .
مگ با لکنت زبان پاسخ داد :« من نمی توانستم تحمل نمایم که او به شما تهمت بزند .»
ـ بنابراین من نباید پی کارم بروم . بلکه باید پهلوی تو بمانم و خوشحال باشم . ممکنست عزیزم ؟
این هم یک فرصت خوب دیگر بود تا مگ با اصطلاح جو آقای بروک را خیط کند و یک موعظه ی باوقاری تحویل وی بدهد ولی مگ هیچکدام از از این کارها را نکرد و با نجوای صادقانه ی خود که گفت :« بله جان .» و بالاخره هم با پنهان ساختن صورتش در جلیقه ی وی ، برای همیشه خود را از چشم جو انداخت !

پانزده دقیقه بعد از عزیمت عمه مارچ ، جو آهسته از پله ها پائین خزید و پشت در اتاق نشیمن ایستاد و وقتی صدایی از داخل نشنید ، با حالتی رضایتمند سرش را تکان داد و لبخندی زد و به خودش گفت :« درست همانطور که نقشه کشیده بودیم ، مگ حسابش را رسیده است و قال قضیه کنده شده است . بنابراین برو تو و ببینم مگ چه کار کرده است و کلی تفریح خواهیم کرد . »
ولی بیچاره جو از منظره ای که در جلو رویش دید ، نه تنها تفریحی نکرد ، بلکه نزدیک بود بزند زیر گریه و در حالی که دهانش به اندازه ی چشمانش گرد و گشاد شده بودند ، همانطور به توی اتاق خیره ماند . زیرا به جای خوشی کردن از منظره ی یک دشمن شکست خورده و تحسین خواهری مصمم و قوی برای گوشمالی دادن به یک عاشق سمج ، روبرو شدن با یک چنین منظره ای ، یعنی دیدن دشمنی نشسته به روی کاناپه و خواهر مصمم ، زانو زده در مقابل وی با قیافه ای به حالت تسلیم محض ، واقعا برای جو بیچاره شوک آور بود و چنان آهی کشید که انگار ناگهان کاسه آب سردی روی سرش ریخته باشند . با این صدای آه ، هر دو عاشق و معشوق ، رویشان را برگردانده و چشمشان به جو افتاد ! مگ از جایش پرید و با صورتش هم مغرور و هم خجالت زده به نظر می آمد . ولی آن « مرد » به قول جو ، شروع به خنده کرد و درحالیکه تازه وارد متعجب را می بوسید ، با خونسردی گفت :« خواهر جو نمی خواهی به ما تبریک بگوئی ؟»
با این حرف آخری ، دیگر پاک نفس جو بند آمده و آنقدر این قضیه خارج از ظرفیت تحملش بود که در حالی که فقط تظاهرات وحشیانه ای با دست هایش می کرد ، در یک چشم به هم زدن ناپدید شد . بعد هم یکراست از پله ها به طرف بالا هجوم برد و توی اتاق پدر و مادرش دوید و با لحن تأثر انگیزی منفجر گردید :« اوه ، یک نفر برود پائین ! جان بروک دارد مسخره بازی وحشتناکی در می آورد و ظاهرا هم مگ این کار را دوست دارد .»
در این موقع آقا و خانم مارچ با عجله اتاق را ترک کرده و جو را که روی تختش افتاده و با جیغ و گریه و هیجان آن اخبار دردناک را برای بت و ایمی تعریف می کرد ، به حال خود گذاردند . ولی با وجود تمام ناراحتی جو ، دخترهای کوچک اتفاقا این پیشامد را بسیار دلچسب و جالب یافته و شروع به دلداری دادن جو نمودند . بنابراین جو درحالی که عجالتا اندکی تسکین یافته بود به اتاق زیرشیروانی پناهنده شد و شروع به تعریف اخبار برای « اسکربل » نمود .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هیچکس نمی داند که آن روز عصر در اتاق نشیمن چه گذشت ، ولی مقدار زیادی صحبت رد و بدل گردید و طی آن آقای بروک آرام ، دوستانش را با سخنوری و حالت جالب خود متعجب ساخته ، نقشه هایش را برای آنها شرح داد و آنها را قانع کرد که ترتیب همه چیز را مطابق میل خود و مگ خواهد داد .
بالاخره هم قبل از این که سخنرانی آقای بروک راجع به بهشتی که خیال داشت برای مگ بسازد ، به پایان رسید ، زنگ عصرانه نواخته شد و او مغرورانه به همراه مگ سر میز نشستند و چنان حالت هردویشان شاد به نظر می رسید که جو جدا دلش نیمد احساس حسودی یا کج خلقی نماید .
ایمی خیلی تحت تأثیر شیفتگی و وفاداری جان و وقار و سنگینی مگ قرار گرفته بود و بت هم دورادور با چشمانی که از خوشحالی می درخشیدند ، عاشقانه نگاهشان می کرد و خانم و آقای مارچ همچنان هوای این زوج جوان را داشتند که کاملا حق با عمه مارچ بود که آنها را مثل « دو تا بچه ی معصوم » نامیده بود . هیچکس زیاد چیزی نخورد ، ولی همه خیلی خوشحال می نمودند و به نظر می رسید که اتاق نشیمن قدیمی خانه ، با این اولین واقعه رمانتیک خانواده ، خیلی روشن و نورانی شده است .
ایمی درحالیکه سعی می کرد از منظره ی این زوج برای تابلویی که خیال داشت درباره ی یک زوج عاشق بکشد ، الهام بگیرد ، پرسید :« مگ حتما فکر می کنی که این مطبوع ترین واقعه ی زندگیت می باشد ، نه ؟ »
مگ با حالتی رویایی در حالی که نگاهش را از چیزهای معمولی مثل نان و کره فراتر می دوخت پاسخ داد :« بله کاملا همینطور است .»
خانم مارچ اظهار داشت :« در این موقع احساس می کنم کم کم خوشی ها دارند به ناراحتی ها غالب می شوند و احساس می کنم تقریبا تغییرات شروع شده اند . در اکثر خانواده ها اینطور است . گاهی ممکنست یکسال مملو از وقایع باشد . سال گذشته ما هم از این قبیل بوده است . ولی خب الحمدالله مثل اینکه پایان خوشی داشت و همه چیز به خیر و خوشی گذشت .»
جو که احساس می کرد نمی تواند در جلو چشمش ،مگ را اینطور دلباخته ی کس دیگری ببیند ، زیرا که چندنفری بیشتر نبودند که برایش خیلی عزیز بودند و از دست دادن آنها به هر صورتی که بود برایش غیرقابل تحمل بود ، بنابراین غرولند کنان افزود :« امیدوارم سال آینده نیز پایان خوشی داشته باشد .»
بروک در حالی که لبخندی به مگ می زد و حالتی داشت که انگار الان دیگر همه چیز برای او ممکن شده است ، اظهار داشت :« امیدوارم سال سوم هم از حالا به بعد نیز پایان خوشی داشته باشد . البته حتما هم اینطور خواهد بود . چون که من خیال دارم جدا تمام نقشه هایم را عملی سازم .»
ایمی که ظاهرا طاقت انتظار کشیدن برای جشن عروسی را نداشت ، پرسید :« اوه ، فکر نمی کنی برای انتظار کشیدن خیلی زمان طولانی ای باشد ؟ »
مگ با جذابیت شیرینی که هرگز قبلا در صورتش دیده نشده بود ، پاسخ داد :« خیلی چیزها هست که باید قبل از آن ، آنها را یاد بگیرم . پس برای من یکی که زمان کوتاهی بیش نخواهد بود . »
جان با بلند کردن دستمال سفره ی مگ سر صحبت را باز کرد و اظهار داشت :« ولی تو فقط باید انتظار بکشی و این من هستم که باید کار بکنم . »
و با چنان حالتی این کار را انجام داد که باعث شد جو سرش را تکان دهد و به شنیدن صدای در خانه نفس راحتی بکشد و به خودش بگوید :« خوب این هم لاری است . راحت شدم اقلا حالا می توانم چند تا کلمه حرف حسابی بزنم . »
ولی جو اشتباه کرده بود ، چون که لاری درحالی که یک دسته گل بزرگ مخصوص عروسی را برای خانم « جان بروک » حمل می کرد ، با حالت شادی توی اتاق پرید و بدیهی بود که با این تهیه و تدارک خیلی عالی ، همه ی مسائل را تحت الشعاع قرار داده و تنها دلخوشی جو را ناکام گذاشت.
لاری ضمن اینکه داشت هدیه و تبریکاتش را به زوج جوان تقدیم می کرد ، اظهار داشت :« من می دانستم که بروک موفق خواهد شد . چون که او همیشه وقتی تصمیم می گیرد که چیزی را انجام بدهد ، حتی اگر آسمان هم به زمین بیاید ، آن را باید انجام دهد . »
آقای بروک که حالتی داشت که انگار با تمام نوع بشر و حتی این شاگرد بدجنس و شیطانش از در آشتی درآمده است ، پاسخ داد :« به خاطر این تعریفت از تو ممنونم و آن را به نشانه ی فال نیکی برای آینده می گیرم و همین حالا در جا از تو برای عروسی ام دعوت می کنم . »
لاری گفت :« حتی اگر آن ور دنیا هم باشم خود را خواهم رساند . چون که دیدن قیافه ی جو ، در این مراسم ، خودش به تنهایی ارزش این سفر طولانی را خواهد داشت .»
بعد هم درحالی که دنبال جو که به گوشه ای از اتاق نشیمن می رفت ، به راه می افتاد پرسید :« خیلی سرحال به نظر نمی رسی دوشیزه خانم ، موضوع چیست ؟»
جو ، با لحن آرامی پاسخ داد :« من این ازدواج را تأیید نمی کنم ، ولی تصمیم گرفته ام که آن را تحمل نمایم و یک کلمه هم علیه آن حرف نزنم . »
و بعد هم درحالیکه اندکی صدایش می لرزید ، افزود :« تو نمی توانی این را بفهمی که جدا شدن از مگ چقدر برای من مشکل است .»
لاری با همدردی اظهار داشت :« ولی تو که از او جدا نمیشوی ، بلکه فقط دو قسمت می شوید .»
جو آهی کشید و گفت :« ولی دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود و من عزیزترین دوستم را از دست خواهم داد .»
لاری با مهربانی گفت :« ولی می توانی مرا داشته باشی . من آدم خیلی خوبی نیستم . این را خودم می دانم ، ولی قول می دهم که همیشه با تو بمانم جو ، یعنی تمام روزهای زندگیم را . به شرافتم سوگند که این کار را خواهم کرد .»
لاری طوری با صمیمیت این حرف را زد که جو به طرف او برگشت و بعد از این که دستش را با حق شناسی فشرد ، اظهار داشت :« می دانم که روی قولت خواهی ایستاد و خیلی از این بابت ممنون هستم . تو همیشه مایه ی تسلای من بوده ای تدی .»
ـ خوب پس حالا سعی کن که کج خلق نباشی . او آدم خوبی است و همه چیز رو به راه است . فهمیدی مگ خیلی خوشحال است ؟ خیالت راحت باشد بروک همه چیز را فورا برای او مهیا خواهد کرد . پدربزرگ او را کمک خواهد کرد و وقتی مگ را توی خانه ی کوچکش ببینیم واقعا چه کیفی خواهد داشت ! ما بعد از رفتن او ؛ اوقات خیلی عالی ای را خواهیم داشت ، چون که طولی نمی کشد که کالج را تمام کرده و بعدش می توانیم به خارجه مسافرت کنیم ، یا به سفرهای خوب دیگر برویم . آیا اینها تو را خوشحال نمی کنند ؟!
جو متفکرانه پاسخ داد :« فکر می کنم تقریبا . ولی نمی دانم توی این سه سال چه اتفاقاتی ممکنست روی بدهند .»
لاری در پاسخ گفت :« خوب این اتفاقا همان چیزیست که قسمت جالب قضیه است . جو آیا آرزو نداشتی کاش می توانستی نگاهی به آینده انداخته و ببینی ، ممکنست کجا باشیم ؟! من که خیلی آرزو داشتم . »
ـ ولی من ندارم . چون که ممکن بود چیزهای غمگین کننده ای را ببینم . الان همه خیلی خوشحال به نظر می رسند ،تا آنجا که نمی توانم این را باور کنم که ممکنست روزی این شادی ها همه وارونه شوند .
و چشمان جو همانطور که دور اتاق می گشت ، برق میزدند ، چون که دورنمای آینده خیلی مطبوع و دلچسب به نظر می رسید .
پدر و مادر در کنار یکدیگر نشسته بودند و به نظر می رسید که از دیدن این منظره به یاد اولین فصل زندگی رومانتیک خود که در بیست سال پیش اتفاق افتاده بود ، تجدید خاطره می کردند . ایمی داشت تابلوی زوج عاشق را نقاشی می کرد و حسابی توی عالم زیبای خودش فرو رفته بود و ظاهرا آن نوری که در صورتهای شاد این زوج عاشق افتاده بود ،طوری بود که هنرمند کوچولو از کپی کردن آن عاجز بود . بت روی کاناپه اش دراز کشیده بود و با خوشحالی با دوست قدیمی خود صحبت می کرد و طوری دستش را به طرف او دراز کرده بود که او احساس می کرد دارای آن قدرتی می باشد که می تواند در آن راه پر از صلح و صفایی که دخترک می پیمود ، او را همراهی نماید . جو هم روی صندلی پایه کوتاه محبوبش لم داده بود و ساکت بود و حرفی نمی زد . لاری هم در حالی که به عقب صندلی او تکیه داده بود ، چانه اش به موازات کله ی فرفری جو قرار داشت و با دوستانه ترین حالت لبخندی به لب داشت و توی آینه ی قدی بلندی که عکس هردویشان در آن افتاده بود ، سرش را برای جو تکان می داد .


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8 
خاطرات و داستان های ادبی

زنان کوچک


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA