انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 12:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  11  12  پسین »

مرغان شاخسار طرب


زن

 
... مگی که از سمت « سرخیزاب » به سوی بیلا بیلا پیش می رفت متوجه شد که باب دروازه ها را باز گذارده. « هر محوطه دروگیدا اسم مخصوصی داشت » . ولی حماقت گوسفندان به حدی بود که خود را به حصارها می زدند یا کمی مانده به درها باز می ایستادند و راه عبور را تشخیص نمی دادند. وقتی مردان به محل حریق رسیدند، آتش پانزده کیلومتر را در بر گرفته بود و وسعت آن لحظه به لحظه زیاد می شد. در حینی که علف های خشک و بلند ، و باد شدید آتش را از یک گروه درخت به گروه دیگر انتقال می داد ، آنها بر روی اسب های ترسان و لرزان، خشک شان زده بود و با ناتوانی به سمت غرب نگاه می کردند. مهارکردن حریق در این محل بیهوده بود. یک ارتش هم موفق به این کار نمی شد. آنها بایستی به سمت ساختمان ها برگردند و همه کوشش خود را برای نجات آنچه که نجات یافتنی است به کار گیرند. از هم اکنون دامنه حریق به عرض هفت کیلومتر در حال جلو رفتن بود. آگر آنها اسب های خسته شان را با شلاق زدن به تاخت و تاز وادار نمی کردند خود گرفتار آتش می شدند. بیچاره گوسفندان، چه حیف ولی کاری نمی شد کرد. وقتی اسب سواران پس از گذشتن از میان آب باریکه معبر نهر، سر رسیدند تام هنوز مشغول آب پاشی بر سطح ساختمان های کنار رودخانه بود.
باب فریاد زد:
ـ کار خوبی است تام،تا وقتی که گرما هنوز قابل تحمل است ادامه دهید . ولی به موقع اینجا را ترک کنید، فهمیدید. عملیات قهرمانانه بی فایده است. زندگی شما از یک مشت چوب و شیشه بیشتر ارزش دارد.
اتومبیل های زیادی در اطراف خانه دیده می شد و اتومبیل های دیگری در جاده لیگی به طرف دروگیدا می شتافتند. هنگامی که باب وارد حیاط شد. گروه بزرگی از مردان جهت کمک رسانی جمع شده بودند.
مارتین کینگ پرسید:
ـ اوضاع چطور است باب؟
باب با لحنی نا امید گفت:
ـ تصور می کنم آتش سوزی وسیع تر از آن است که بشود مهارش کرد. آتش در جبهه ای که پانزده کیلومتر عرض دارد جلو می رود و به سرعت باد همه جا را فرا خواهد گرفت. من نمی دانم آیا می شود ملک را نجات داد یا نه ولی فکر می کنم که هاری می بایستی ملک خود را که در معرض تهدید حریق است آماده کند. من که راهی برای متوقف کردن آن نمی بینم.
ـ مدت زیادی است که آتش سوزی بزرگی نداشته ایم . آخرین حریق در سال 1916 اتفاق افتاد، من می روم نفرات را جمع کنم و به بیل بیل بروم ما به اندازه کافی آدم در اختیار داریم و دیگران هم به کمک می آیند. ناحیه لیگی می تواند بسیاری را برای فرونشاندن حریق جمع آورد. تعدادی از اشخاص اینجا می مانند که به شما کمک کنند. خدا را شکر که ملک من در مشرق دروگیدا قرار دارد. این تنها چیزی است که می توانم بگویم. باب در حالی که لبخندی بر لب داشت غرو لند کنان گفت:
ـ حرف های شما واقعاً امیدوارکننده است.
مارتین کینگ در حالی که به اطراف نظر می انداخت گفت:
ـ پدرتان کجاست؟
ـ او هم مثل بوگلا در سمت شرق حریق است او به ویلگا ( Wilga ) رفته که تعدادی میش برای تولید بره جمع آوری کند و ویلگا دست کم چند کیلومتر با محل حریق فاصله دارد.
ـ احتمال این نیست که اشخاصی گرفتار حریق شده باشند؟
ـ نه خدا را شکر.
مگی در راه مراجعت به خانه با خود فکر می کرد: از یک لحاظ مثل این است که داریم جنگی را هدایت می کنیم، کنترل حرکات، گردآوری آذوقه. حفظ شهامت و قدرت و خطر مصیبتی قریب الوقوع.
اشخاص دیگری به کمک مردان که در محوطه مرکزی جمع شده بودند شتافتند و دست به کار فرود آوردن درخت های نزدیک ساحل رودخانه شدند و محوطه را از علف های بلند تخلیه کردند.
مگی به خاطر آورد که هنگام ورود به دروگیدا، با خود فکر کرده بود که چقدر بهتر بود اگر در این محل خالی و غمگین درخت می کاشتند. ولی اکنون دلیل آن را می فهمید. محوطه چیزی جز یک انبار هیزم برای آتش نبود. همه کس آتش سوزی هایی که دروگیدا در عرض شصت سال با آن رو به رو شده بود به خاطر می آورد . در دوران خشکسالی ، حریق هیچ گاه خطر بزرگی محسوب نمی شد زیرا علف به اندازه ای نبود که توسعه آن را آسان کند. ولی در دورانی که پس از یکی دو سال بارندگی های شدید علف رشد بسیاری کرده بود. لیگی با حریق های مهمی مواجه شده بود که گاهی همه چیز را طی صدها کیلومتر ، در سراسر راهش از میان برده بود مارتین کینگ هدایت گروهی را که برای حفاظت از دروگیدا مانده بودند به عهده گرفته بود. او که مشهور ترین دامدار ناحیه بود و از پنجاه سال قبل حریق های بسیاری را فرونشانده بود چنین گفت:
ـ من شصت هزار هکتار زمین در بوگلا دارم و در سال 1905 همه گوسفندان و درختان ملکم را از دست دادم. چند سال وقت گرفت تا بتوانم آن را جبران کنم. زمانی بود که فکر می کردم هرگز موفق نخواهم شد. زیرا در آن زمان پشم قیمت زیادی نداشت و قیمت گاو هم پایین بود.
باد همچنان زوزه می کشید و بوی سوختگی همه جا را احاطه کرده بود. شب بود ولی در مشرق ، آسمان از درخشندگی عجیبی روشن شده بود و دود که پایین می آمد همه را به سرفه کردن وادار می کرد. کمی بعد آنها اولین شعله ها را مشاهده کردند. شعله هایی که در پشت پرده دود زبانه می کشید می جهید و در هم می پیچید. همهمه ای مانند سر و صدایی که از تماشاچیان هیجان زده مسابقه فوتبال بر می خیزد، گوش ها را پر می کرد. طرف شرق انبوه درختانی که محوطه را احاطه کرده بودند شعله ور شد. و به دیواری غیر قابل نفوذ و شعله ور تبدیل شد. مگی، حیرت زده خشکش زده بود و از روی ایوان با چشمان حیرت زده به آن طرف می نگریست و شبح کوچک مردان را می دید که بر روی خط آتش در حال تلاش و جنب و جوش بودند. صدای فی به گوشش رسید.
ـ مگی، بیا به من کمک کن تا بشقاب ها را روی بوفه بگذاریم، چیز تماشایی وجود ندارد.
مگی بر خلاف میلش آمد و داخل خانه شد. دو ساعت بعد از این، گروه مردان، خسته و درمانده آمدند. آنها لنگان لنگان ، می آمدند که غذایی بخورند چیزی بنوشند و اندکی قوت بگیرند تا بتوانند فعالیت شان را از سر گیرند.
زنان ملک تا منتها درجه کوشیده بودن تا چیزی کم و کسر نباشد و به حد کافی راگو ، نان، چای و رم و آبجو برای همه آنان موجود باشد. هنگام حریق هر کس هر کاری که از عهده اش بر می آمد انجام می داد. بنابراین زنان کار آشپزی را به عهده می گرفتند تا بتوانند به مردان که قدرت بدنی بیشتری برای مبارزه با آتش داشتند نیروی لازم را برسانند.
جعبه های مشروب یکی پس از دیگری خالی می شد. مردان که از دوده سیاه شده بودند و از فرط خستگی تلو تلو می خوردند، لیوان های بزرگ آبجو را سر می کشیدند و تکه های بزرگ نان را همراه با بشقاب هایی پر از راگو می بلعیدند. پس از نوشیدن آخرین لیوان رم، به میدان اطفاء حریق می رفتند.
بین دو آمد و شد در آشپزخانه، مگی از پنجره آتش را مشاهده کرد. و نگاهش سرشار از احترامی آمیخته به ترس و وحشت بود. حریق چیزی که از همه شگفتی ها فراتر می رفت در خود پنهان داشت. گویی به آسمان ها تعلق داشت. دامنه حریق به طرف مشرق گسترده شده بود و آنها را کاملاً احاطه کرده بود.
مگی اکنون جزئیاتی را تشخیص می داد که خط نامشخص آتش تا آن وقت اجازه دیدنش را به او نداده بود. اکنون شعله هایی به رنگ های سیاه و نارنجی و قرمز و سفید و زرد سر بر افراشته بودند.
شبح سیاه درخت بلندی که در قشری نارنجی رنگ پیچیده شده بود با جوش و خروش می درخشید. شعله های سرخ رنگ زبانه می کشید و ضربانی زردرنگ از قلب درختان محترق منتشر می شد. در اثر انفجار یک درخت اکالیپتوس بارانی از جرقه های سرخ رنگ و چرخان در محوطه پخش شد و شعله های نارنجی و سفید به جان درخت افتاده بود که تا آن هنگام مقاومت کرده بود و اکنون آتش این تاب و توان را از آن ربوده بود.
آه بلی این نمایشی باشکوه در دل شب بود که خاطره اش برای همیشه در ذهن او باقی می ماند. تشدید ناگهانی باد، زن ها را مجبور کرد که از درخت گلیسین بالا بروند و خود را به روی سقف ایوان برسانند. زیرا همه مردان در محوطه گرفتار بودند . آنها مجهز به کیسه های مرطوب با دست و پاهایی که با وجود حفاظت کیسه قرمز شده بود، شعله های آتش را سرکوب کردند و از این وحشت داشتند که نکند شیروانی در برابر گرما تاب مقاومت نداشته باشد. ولی قسمت اعظم حریق جا به جا شده بود و در پانزده کیلو متری به طرف شرق در بیل بیل غوغا می کرد. حیات و هستی دروگیدا در شعاع پنج کیلومتری محدوده شرقی ملک قرار داشت. بیل بیل در مجاورت ملک واقع بود و دورتر از آن در شرق، نارنگانگ بود.
هنگامی که سرعت باد از شصت کیلومتر به هشتاد کیلومتر در ساعت تغییر یافت همه فهمیدند که هیچ چیز جز باران جلودار حریق نیست و آتش سوزی می توانست هفته ها ادامه یابد و صدها کیلومتر زمین بارور را به کویر مبدل سازد. طی حادترین لحظات آتش سوزی ، منازل کنار رودخانه پابرجا مانده بودند و این به خاطر تلاش بی وقفه تام بود که مانند یک آدم جادو شده مخزن کامیونش را پر می کرد و به دیوارها آب می پاشید و دوباره می آمد مخزن را پر می کرد و به آب پاشی ادامه می داد. ولی به محض آنکه باد شدت یافت تام در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود می دانست که تلاشش بیهوده است، خانه ها دیگر قابل نجات نبودند.
مارتین کینگ گفت:
ـ بهتر است زانو بزنی و خدا را شکر کنی که سرعت باد، هنگامی که آتش در مشرق قرار گرفته بود این قدر نبود. وگرنه همه ساختمان ها آتش گرفته بود و ما هم با آنها می سوختیم . خدایا، امیدوارم که در بیل بیل مردم بتوانند جان سالم بیرون ببرند.
فی گیلاس بزرگی رم به او تعارف کرد، مارتین کینگ دیگر جوان نبود ولی با این همه در تمام مدت ، مبارزه را ادامه داده و عملیات را استادانه هدایت کرده بود.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ـ خیلی احمقانه است ولی وقتی فکر می کردم که همه چیز از دست رفته فکرهای واهی و احمقانه به ذهنم خطور کرد. من نه به مرگ فکر می کردم نه به بچه ها یا خانه زیبایی که در معرض ویرانی بود. من قادر نبودم به هیچ چیز فکر کنم به جز سبد خیاطی و بافتنی که در دست دارم. و به جعبه ای که از سال ها پیش دگمه های کنده شده را در آن می گذارم و قالب شیرینی به شکل قلب که فرانک مدت ها پیش برایم ساخته بود چطور می توانستم بدون این اشیاء زندگی کنم؟ همه این چیزهای کوچکی که نمی شود تعویض شان کرد یا از مغازه خریداری نمود.
مارتین کینگ تصدیق کنان گفت:
ـ این افکاری است که به سراغ همه زن ها می آید. عکس العمل آدم در این مواقع عجیب است. یادم می آید که در حریق 1905 در حالی که من دیوانه وار تلاش می کردم زنم خود را به داخل خانه افکند فقط برای آن که کاردستی اش را که یک قلاب دوزی نا تمام بود نجات دهد ( لبخندی زد) و به محض آن که ساختمان خانه جدید به پایان رسید او از دوختن دست بر نداشت تا آن که کاردستی اش را تمام کند . یکی از آن کاردستی هایی که به افتخار خانه و خویشاوندان درست می شود « هوم سوئیت هوم » مقصودم را که می فهمید.
او گیلاس خالی را روی میز نهاد و به علامت تعجب از رفتار عجیب زن ها سری تکان داد:
ـ حالا دیگر باید بروم. گارت دیویس در نارنگانگ حتماً به ما احتیاج دارد . و اگر اشتباه نکنم انگوس هم به زودی در رودنا هانیش به ما احتیاج خواهد داشت.
رنگ از چهره فی پرید:
ـ آه مارتین. آتش تا آنجا پیش رفته؟
ـ بله به ما خبر دادند که بورو ( Booroo ) و همچنین بورک ( Bourke ) هم در معرض خطر قرار گرفته اند.
مدت سه روز آتش در وسعتی که عریض تر می شد به سمت شرق جلو رفت. سپس باران سنگینی شروع به باریدن کرد که مدت چهار روز بی وقفه ادامه یافت و آخرین شراره ها را خاموش کرد ولی دامنه حریق در وسعتی به مساحت صد و شصت کیلومتر گسترش یافته بود و به دنبال خود اثری سیاه به عرض بیش از سی تا چهل کیلومتر بر جای گذاشته بود که از مرکز دروگیدا شروع می شد و تا محدوده آخرین ملک استان گیل لانبون ، رودنا هانیش ادامه یافته بود. تا هنگام نزول باران کسی انتظار خبری از پدی نداشت. زیرا همه او را در آن طرف آتش سوزی در جای امنی می دانستند و فکر می کردند که به خاطر حرارتی که از زمین و درختان بر می خاست آمدنش به خانه مشکل بود. اگر حریق به خطوط تلفن لطمه نزده بود آنها می توانستند انتظار پیامی از جانب مارتین کینگ داشته باشند. زیرا قابل قبول بود که پدی به طرف غرب رفته و در بوگلا منزل کرده باشد. ولی ساعت ها پس از باران باز هم خبری از او نبود و آنها به تدریج نگران شدند، طی چهار روز گذشته آنها دائماً با خود تکرار کرده بودند که موردی برای نگرانی وجود نداشت و پدی که نمی توانست به خانه بیاید بی شک تصمیم گرفته بود به جای رفتن نزد مارتین کینگ در انتظار مانده تا بتواند به دروگیدا برگردد.
باب که از لحظاتی پیش در زیر نگاه نگران دیگران در سالن قدم می زد گفت:
ـ او بایست تا به حال آمده باشد.
جالب این بود که باران هوای سردی با خود آورده بود و دوباره آتش بزرگی در بخاری دیواری شعله ور کردند.
جک پرسید:
ـ تو چه پیشنهادی داری باب؟
ـ من تصور می کنم وقتش رسیده که به جست و جوی او برویم. شاید زخمی شده باشد شاید مجبور باشد تمام این راه را تا اینجا بدون اشب طی کند. ممکن است اسبش رم کرده باشد و او را به زمین زده باشد و در جایی افتاده باشد و نتواند راه برود. او فقط برای یکی دو روز آذوقه با خود داشت، نه چهار روز، معذالک فکر نمی کنم از گرسنگی در زحمت باشد. در حال حاضر بیهوده است که دیگران را خبر کنیم و من نمی خواهم از اهالی نارنگانگ کمک بخواهم ولی اگر قبل از رسیدن شب موفق نشویم او را پیدا کنیم نزد دومینیگ خواهم رفت و از فردا همه اهالی ناحیه به جست و جو خواهند پرداخت.
فی می لرزید و چشمان تب دارش مانند یک حیوان وحشت زده می نمود.
ـ من می روم شلوارم را بپوشم. من نمی خواهم اینجا در انتظار باشم.
باب التماس کنان گفت:
ـ مامان ، تو در خانه باش.
ـ نه شاید او زخمی شده باشد، ممکن است هر بلایی به سرش آمده باشد. کارگرها به نارنگانگ رفته اند و تعداد ما برای جست و جو زیاد نیست. من همراه مگی می آیم و هر دو نفرمان به حد کافی قوی خواهیم بود که با هر خطر احتمالی رو به رو شویم. ولی اگر او تنها باشد یکی از شماها را از کار باز خواهد داشت و این طوری یک کمک را از دست می دهیم.
باب کوتاه آمد.
ـ بسیار خوب موافقم. تو می توانی اسب مگی را سوار شوی، همان اسبی که هنگام آتش سوزی سوار شدی همگی باید تفنگ و مقدار کافی فشنگ همراه داشته باشیم.
آنها سوار بر اسب از رودخانه گذشتند و در دل صحرای سیاه قدم گذاشتند. هیچ اثری از رنگ سبز یا قهوه ای یا چیز دیگری نبود. فقط بیابانی وسیع با زمین سیاه و اسفنجی که به طرزی غیر عادی هنوز دود از آن بر می خاست. هر برگی از درخت به تکه ای خشک شده و در هم پیچیده مبدل شده بود و آنجا که وقتی علف یافت می شد یا جای جای توده های کوچک سیاهی دیده می شد که بقایای اجساد گوسفندان سوخته بود. گاهی از اوقات یک توده حجیم تر را می دیدند که جسد گاو یا گرازی بود. اشک آمیخته با باران بر چهره ها روان بود.
باب و مگی جلوتر می رفتند . جک و هاگی در ردیف دوم و فی و استوارت در پشت آنها روانه بودند، برای این دو نفر آخری پیشروی آسان تر بود. بودن در کنار هم به آنها آرامشی می بخشید. و با این که با هم سخن نمی گفتند هر یک از حضور دیگری خشنود بود. گاهی اسب ها از دیدن یک منظره وحشتناک تازه رم می کردند. ولی به نظر می رسید که این موضوع دو اسب سوار آخری را مضطرب نمی کند. گل و لای پیشروی آنها را مشکل می کرد. هر بار که چند متری پیش می رفتند انتظار داشتند که پدی پیدا شود ولی زمان می گذشت و اثری از او نبود. آنها با قلبی فشرده مشاهده کردند که دامنه حریق خیلی بیشتر از آنچه ابتدا تصور می کردند در زمین های ویگلا جلو رفته بوده است. هجوم طوفان شاید دود را از چشم ها پنهان داشته بود.
وسعت دامنه حریق آنها را حیرت زده کرده بود ، در یک طرف خط مشخص زمینی که گویی از نوعی قیر سیاه و براق درست شده بود و در طرف دیگر ، زمین همیشه آبی و حنایی و افسرده در زیر باران؛ ولی زنده را باز شناختند. باب اسبش را متوقف ساخت و برگشت تا نظراتش را برای دیگران بازگو کند:
ـ ما باید جست و جو را از این جا شروع کنیم . من به طرف غرب می روم. این جهت به نظرم محتمل تر می رسد و من آمادگی بیشتری برای مقابله با هر نوع اتفاقی دارم. همه به حد کافی فشنگ دارید؟ بسیار خوب اگر به چیزی برخوردید، سه تیر هوایی شلیک کنید. همه آنهایی که صدای تیر را می شنوند بایست با یک شلیک پاسخ بدهند و بعد در انتظار باشند . آن که سه تیر هوایی شلیک کرده بعد از پنج دقیقه به همان ترتیب آن را تکرار کند و آنهایی که صدای تیر را شنیده اند دوباره با یک تیر به او جواب خواهند داد.
ـ جک تو به قسمت جنوب در امتداد حریق خاموش شده جلو برو. هاگی به سمت جنوب غربی می رود و من به طرف مغرب حرکت می کنم. مامان و مگی شما به طرف شمال غربی بروید و استو نیز امتداد خط حریق را به طرف شمال تعقیب خواهد کرد . از شما خواهش می کنم که همگی آهسته جلو بروید. باران از دید کافی جلوگیری می کند. و درخت های سوخته در بعضی جاها بسیار فشرده اند. مرتب او را صدا کنید، ممکن است که او نتواند شما را ببیند ولی صدای شما را بشنود. اگر به چیز مشکوکی برخوردید شلیک نکنید او اسلحه ندارد و اگر صدای شلیکی بشنود و در حالی که وسیله دفاع از خود ندارد وحشت زده خواهد شد. موفق باشید و خدا کمک تان کند.
آنها مانند زائرانی که در آخرین منزل با یکدیگر وداع می کنند، از هم جدا شدند و به زودی در پرده ای باران، در جهتی که برایشان مشخص شده بود ، از نظر ناپدید شدند.
استوارت یک کیلومتر بیشتر به جلو نرفته بود که چشمش به انبوهی از درختان سوخته درست در کنار خطی که حریق ایجاد کرده بود افتاد و درخت ویگلای کوچک سوخته و مجعد مانند موهای یک سیاه پوست را ،در کنار بقایای تنه درختی که در حاشیه خط آتش سوزی بر پا بود مشاهده کرد. و جسد اسب پدی را که بر زمین افتاده و متلاشی شده بود کشف کرد و در کنار آن دو تا از سگ های پدرش را که به گلوله های کوچک سیاه رنگی مبدل شده بودند و دست و پایشان در هوا سیخ شده بود، در کنار آن دید. از اسب پیاده شد . چکمه هایش تا ساق در گل فرو رفت و در حالی که تفنگش را از خورجین زینش بیرون می آورد و لب هایش از خواندن دعا ، بی صدا تکان می خوردند . راهی از میان ماده لزج و لغزنده سطح زمین برای خود شکافت.
اگر بقایای اسب و سگ ها نمی بود او می توانست هنوز امیدوار باشد که جریان مربوط به کارگر یا دوره گردی بوده است ولی پدی یک اسب و پنج سگ در اختیار داشت و یک آدم فقیر هرگز با اسب و بیش از یک سگ سفر نمی کرد. و محل آنقدر به دروگیدا نزدیک بود که نمی شد تصور کرد که اجساد مربوط به اسب و سگ های دامداری از بوگلا باشد. کمی دورتر، او اجساد سوخته سه سگ دیگر را نیز کشف کرد. روی هم رفته پنج سگ و او می دانست که سگ ششمی در کار نخواهد بود و اشتباه نمی کرد. نزدیک جسد اسب ، در پناه یک درخت، بقایای جسد یک آدم دیده می شد. شکی در آن نبود، براق و درخشان در زیر باران، شکل سیاه رنگ روی پشت افتاده بود و بدنش قوسی را تشکیل می داد که تنها قسمت شانه ها و نشیمن گاه با زمین تماس داشت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بازوهایی که دورتر از جسد افتاده بود بر آرنج خم شده و به حالتی التماس آمیز به طرف آسمان دراز شده بود . از انگشت ها که گوشت آنها جدا شده بود، استخوان های سوخته ای بر جای مانده بود. پاها از هم باز بودند و در قسمت زانوان تا شده بودند. نگاه روشن و نافذ استوارت چند لحظه بر پدرش خیره ماند . او آن پوسته سوخته را نمی دید. ولی پدرش را هنگامی که هنوز زنده بود مجسم می کرد. سر تفنگش را به طرف آسمان گرفت و شلیک کرد ، پاشنه را کشید و برای بار دوم شلیک کرد باز هم عملش را تکرار کرد و سومین تیر را هم شلیک کرد. صدای تیری که فاصله آن را خفیف گردانده بود به گوشش خورد و آن وقت صدای تیر دیگری از دور دست ها شنید. و آن وقت پی برد که صدای تیر نزدیک تر بایستی از جانب خواهر یا مادرش باشد. آنها به طرف شمال غربی رفته بودند و او در شمال بود. بی آنکه در انتظار گذشتن پنج دقیقه مقرر باشد، خشاب فشنگ دیگری در تفنگش قرار داد و آن را به سمت جنوب نشانه گرفت و ماشه را فشار داد. توقفی کوتاه برای پر کردن آن دومین شلیک، پر کردن و سومین شلیک. او تفنگ را بر زمین گذارد و بلند شد. رو به جنوب ایستاد و گوش هایش را تیز کرد . این بار اولین صدای تیر از مغرب به گوش رسید، از جانب باب. و دومی از طرف جک و هاگی و سومین آن از طرف مادرش بود. نفسی به راحتی کشید او نمی خواست زن ها اولین کسانی باشند که به آنجا برسند.
در این گیر و دار او گراز بزرگی را که از میان درختان بیرون جهیده بود ندیده بود ولی آن را از بویش شناخت. در حالی که گراز به آرامی جلو می آمد هیکل سنگینش به بزرگی یک گاو بر پاهای کوتاه و قوی تکان می خورد و می لرزید. سرش پایین بود و با پوزه اش زمین سیاه و مرطوب را می کاوید. شلیک تیرها او را ترسانده بود و خشمگینش کرده بود. موهای کم پشت یکی از ران هایش سوخته بود و پوست قرمز رنگ و زننده اش پیدا بود. و آنچه استوارت ، در حالی که به طرف جنوب می نگریست استشمام کرده بود، چیزی جز بوی مطبوع پوست خوک برشته نبود.
استوارت آرامش همیشگی اش را از دست داده بود. او احساس می کرد قبلاً در این جا بوده و خاطره این محل سیاه و غوطه ور در آب، از بدو تولد در مغزش حک شده. خم شد و در حالی که می دانست تفنگش خالی است سعی کرد آن را بردارد. گراز کاملاً خشک و بی حرکت ایستاده بود و چشمان سرخش درد شدیدی را بیان می کرد. دندان های بزرگ و زرد رنگش قوسی به طرف بالا در هوا ترسیم کرده بود. اسب استوارت شیهه ای کشید او نیز وجود حیوان وحشی را احساس کرده بود و سر حجیم خوک وحشی به طرف اسب برگشت و به قصد حمله فرود آمد. استوارت می دانست تنها راه نجاتش معطوف شدن توجه گراز به اسب بود، از این لحظه غفلت استفاده کرد. خم شد و اسلحه را برداشت و در حالی که با یک دستش گلنگدن را فشار می داد، دست دیگرش را برای جست و جوی فشنگ در جیبش فرو برد.
بارانی سنگین می بارید و همه اصوات را جز صدای ریزش خود خفه می کرد. ولی گراز وحشی صدای به عقب کشیدن گلنگدن را شنید و در آخرین لحظه تغییر جهت داد و به طرف استوارت حمله ور شد. وقتی که او ماشه را کشید حیوان تقریباً رو به روی او بود. گلوله به وسط سینه اش اصابت کرد بی آنکه از سرعت حمله اش بکاهد، دندان های تیزش با حرکتی جانبی به وسط پایش فرو رفتند. او بر زمین غلتید خون فواره زد و بر سر و رویش پخش شد و به زمین پاشید. گراز ناگهان سرگشته از دردی که گلوله بر او وارد کرده بود به دور خود چرخی زد و سعی کرد دوباره حمله کند ولی سست شد و هیکل حجیمش بر روی قربانی اش افتاد و سر او را در میان گل سیاه فرو برد. لحظه ای دستان او در دو سوی بدنش زمین را چنگ زدند و برای رهایی، تلاشی دیوانه وار و بیهوده آغاز کردند . سپس بی حرکت شدند. این آن چیزی بود که همیشه انتظارش را داشت و برای همین هرگز امید و رؤیایی در سر نپرورانده بود و نقشه ای برای آینده اش نکشیده بود و به همین اکتفا کرده بود که در انتظار لحظه موعود ، چنان از دنیای زنده متمتع شود که فرصت افسوس خوردن به سرنوشتی که در انتظارش بود نداشته باشد.
در لحظه ای که قلبش هنوز در سینه می تپید فکر کرد، مامان، مامان من نمی توانم با تو بمانم. مگی به مادرش گفت : نمی دانم چرا استوارت دیگر شلیک نمی کند . دو زن به طرف محلی که صدای شلیک دوباره از آن جا به گوش رسیده بود با قلبی فشرده از اضطراب و به کندی در میان گل و لای جلو می رفتند. فی پاسخ داد:
ـ احتمالاً او فکر کرده که همه ما خبردار شده ایم.
ولی در اعماق وجودش چهره استوارت را در لحظه جدایی به خاطر می آورد، فشار دستش را، لبخندش را.
ـ فکر می کنم دیگر خیلی دور نباشیم.
ولی جک و همینطور باب که به محل رسیده بودند ، هنگامی که زن ها از حاشیه زمین سالم به محل وقوع حریق قدم گذاشتند از نزدیک شدن آنان جلوگیری کردند و به محض آن که از اسب پیاده شد باب به او گفت:
ـ جلو نرو مامان.
جک به طرف مگی شتافت و بازوانش را در دست نگاه داشت. دو جفت چشم خاکستری نگاه از او بر گرفتند، نه در اثر ترس و حیرت که بیشتر تحت تأثیر اطمینان آنها می دانستند. فی به زمزمه گفت:
ـ پدی؟
ـ بله و استو.
هیچ کدام از پسرانش طاقت نگاه کردن به او را نداشتند.
ـ استو؟ استو چطور استو؟ آه خدای من چه بر سرش آمده؟ نه، هر دو با هم، نه.
ـ پدر گرفتار حریق شده و مرده. استو گویا گرازی را عصبانی کرده و حیوان به او حمله کرده. او به گراز شلیک کرده ولی لاشه اش به روی او افتاده و خفه اش کرده، او هم مرده مامان.
مگی فریاد زد و دست و پا زد و کوشید خود را از چنگ جک که محکم او را چسبیده بود رها کند ولی فی که در میان دست های کثیف و خون آلود باب مانند مجسمه ای بی حرکت مانده بود سر به طرف او برگرداند و گفت:
ـ باورکردنی نیست ( قطرات باران از سر و رویش فرو می ریخت )
ولم کن باب باید آنها را ببینم من همسر یکی و مادر دیگری هستم و تو نمی توانی مرا از این کار باز داری حق نداری.
مگی در میان بازوان جک آرام گرفته و مانده بود و سرش را در شانه او فرو برده بود . و هنگامی که فی با تکیه بر بازوی باب شروع به جلو رفتن کرد مگی آنها را نگاه کرد ولی کوچک ترین حرکتی برای دنبال کردن آنها از خود نشان نداد. هاگی از میان پرده باران که آدم ها و اشیاء را محو می کرد بیرون آمد. جک با اشاره سر مادرش را و باب را به او نشان داد.
ـ همراه آنها برو و با آنها باش هاگی. مگی و من به دروگیدا می رویم تا وسیله ای برای بازگرداندن شان بیاوریم ( خواهرش را رها کرد و به او کمک کرد تا بر روی زمین قرار گیرد) بیا مگی نزدیک غروب است و ما نمی توانیم تمام شب آنها را اینجا ول کنیم. و آنها تا باز آمدن ما از اینجا تکان نخواهند خورد. وسایل نقلیه چرخدار غیر ممکن بود که بتوانند در چنین گل و لایی جلو روند. جک و تام پیر یک زنجیر را به ورقه آهن تابداری وصل کردند و آن را به دو اسب اصیل بستند. باغبان اسب ها را هدایت می کرد و جلوتر از او جک در حالی که روشن ترین چراغی را که در دروگیدا موجود بود در دست داشت حرکت می کرد.
مگی در خانه ماند. جلوی آتش بخاری نشسته بود و خانم اسمیت مراقبش بود و سعی می کرد چیزی به او بخوراند. اشک بر روی صورت سر پیشخدمت جاری بود. پریشان از خبر و از اندوه خاموش دختر جوان که شوک مانع ریزش اشکش بود. زنگ در به صدا در آمد و او در حالی که از خودش می پرسید چه کسی توانسته از این گل و لای عبور کند، و متعجب بود که چگونه خبرها به این زودی از ملکی به ملک دیگر پخش می شود برای باز کردن آن رفت. پدر رالف با لباس سواری و یک بارانی خیس و پرگل زیر ایوان ایستاده بود.
ـ می توانم داخل شوم خانم اسمیت؟
خانم اسمیت در حالی که خود را در بازوان کشیش حیرت زده می انداخت گریه کنان پرسید:
ـ آه پدر چطور مطلع شدید؟
ـ خانم کلیری به ما تلگراف زده. آداب دانی مدیر نسبت به مالک که بسیار مرا تحت تأثیر قرار داد و توانستم از اسقف دی کونتینی ورکه زه اجازه بگیرم و به اینجا بیایم. آه که چقدر تلفظ این اسم مشکل است و مرا بگو که باید روزی صد بار آن را بر زبان بیاورم. هواپیمای من هنگام فرود آمدن به گل نشست و بنابراین قبل از فرود آمدن توانستم وضعیت زمین را مشاهده کنم. آه لیگی عزیز. من چمدانم را پیش پدر واتی گذاشتم و موفق شدم اسبی از هتل امپریال به امانت بگیرم. او مرا دیوانه خواند و سر یک بطری ویسکی با من شرط بست که نتوانم از این گل و لای عبور کنم.
آه خانم اسمیت این طور گریه نکنید . یک حریق هر چه هم که مهم باشد دنیا را به آخر نمی رساند. ( در حالی که لبخندی بر لب داشت دست روی شانه اش گذاشت ) من به اینجا آمده ام تا بتوانم هر چه از دستم بر می آید برای سر و سامان دادن به اوضاع انجام دهم و از شما انتظار درک بیشتر دارم. خواهش می کنم گریه نکنید.
او در بین هق هق گریه گفت:
ـ پس شما در جریان نیستید؟
ـ در جریان چی؟ چه خبر شده؟
ـ آقای کلیری و استو مرده اند.
او فریاد زنان گفت:
ـ مگی کجاست؟
ـ در سالن، خانم کلیری هنوز در محوطه پهلوی اجساد است جک و تام رفته اند که آنها را بیاورند. آه پدر گاهی با همه ایمانم نمی توانم این فکر را از سر بیرون کنم که خداوند چرا هر دوی آنها را از ما گرفت.
ولی به محض آن که پدر رالف دانست مگی کجاست در حالی که بارانی اش را در می آورد ، به طرف سالن شتافت و پشت سرش لکه های آب و گل بر جای گذاشت. صدا زد:
ـ مگی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
... به طرف مگی رفت کنار نیمکتش زانو زد و دست های یخ زده او را محکم در دست هایش فشرد . مگی از نیمکتش به روی زمین لغزید و خود را در آغوش او انداخت و سرش را به روی پیراهن خیس او نهاد و چشمانش را بست و با همه اندوهش آن قدر احساس خوشبختی می کرد که آرزو داشت این لحظه ابدی شود. او آمده بود و این خود دلیل نفوذش بر کشیش بود. پس اشتباه نکرده بود.
کشیش در حالی که گونه اش را در میان انبوه موهای سرخ طلایی فرو برده بود به زمزمه گفت:
ـ من کاملاً خیس شده ام مگی کوچکم. تو هم تر خواهی شد.
ـ اهمیتی ندارد . شما بالاخره آمدید.
ـ بله آمدم. من می خواستم مطمئن شوم که شماها دچار ناراحتی نشده باشید. من احساس می کردم که حضورم در اینجا لازم است. بایستی خودم با چشم خودم ببینم. آه مگی چه بر سر پدرت و استو آمده؟
ـ پاپا گرفتار حریق شد و استو جسد او را پیدا کرده بود . و در همان حال گرازی به او حمله کرده بود و استو به طرفش شلیک کرد و او را از پای درآورد و گراز روی او افتاد و باعث مرگش شد. جک با تام رفته اند که آنها را بیاورند.
پدر رالف خاموش بود و به همین اکتفا کرده بود که مگی را میان بازوانش نگه دارد و مثل بچه ای او را تاب می داد . تا هنگامی که حرارت آتش قسمتی از پیراهن و موهایش را خشک کرد. مگی آرام تر شده بود . رالف چانه او را در دست گرفت سرش را بلند کرد و او را وادار نمود نگاهش کند و بی اراده بوسه ای بر گونه اش زد . حرکتی مبهم و پیچیده که از هوسی سرچشمه نمی گرفت، فقط حرکتی غریزی ، نوعی پاسخ به مهری که در چشمان خاکستری خوانده بود. چیزی به خصوص، نوعی احساس مهر و شفقت. رالف از جای برخاست و در این حین نتوانست جلوی ناله اش را بگیرد. مگی یکه ای خورد و پرسید:
ـ چه شده؟
ـ مثل این که هنگام نشستن در هواپیما چند تا از دنده هایم ضرب دیده اند. بدنه هواپیما تا نیمه در گل نشست و در واقع فرودی واقعاً هیجان انگیز بود و من روی پشتی صندلی جلو پرت شدم.
ـ بگذارید ببینم.
انگشتانی ورزیده دگمه های پیراهنش را باز کردند و آن را از بازوها و شلوارش بیرون کشیدند.
بر پوست آفتاب خورده و مرطوب یک تکه پهن و قرمز رنگ از یک طرف قفسه سینه به طرف دیگر کشیده شده بود. او نفس در سینه حبس کرد و گفت:
ـ آه رالف شما این همه راه را از لیگی تا اینجا با این حال طی کرده اید؟ بایستی خیلی درد کشیده باشید، حال تان خوب است؟ سرتان گیج نمی رود؟ ممکن بود خونریزی داخلی هم داشته باشید.
ـ نه خوبم من هیچ چیز احساس نکردم ، آن قدر که نگران بودم که زودتر برسم و اطمینان پیدا کنم که شماها از حریق صدمه ای ندیده اید دردم را فراموش کردم. اگر خونریزی داخلی می کردم احتمالاً از قبل متوجه می شدم، نه مگی، این طوری نه.
مگی سرش را خم کرده بود و لبانش به ملایمت با محل خون مردگی تماس داشت.
و او را بی حرکت و مبهوت می ساخت.
او مجذوب و وحشت زده در حالی که می خواست خود را به هر ترتیبی از دستش برهاند چرخی زد و سر او را از خود دور کرد ولی نتیجه ای نگرفت جز آن که ناگهان خود را در میان بازوانی که بر گردن اراده اش حلقه شده بودند بیابد.
درد فراموش شده بود، کلیسا فراموش شده بود.
مگی دهانش را یافت و با ولع لبانش را از هم گشود، تشنه او، و بی آن که این تماس بتواند آتش دیوانه واری را که در وجودش می خروشید آرام سازد گردنش را به او نزدیک کرد و شانه های شاداب و شفافش را در برابر ش عریان کرد. رالف احساس می کرد در حال غرق شدن است.
ـ مگی، دوستت دارم ، همیشه دوستت خواهم داشت. اما من کشیشم و نمی توانم، فقط همین، نمی توانم.
مگی به تندی از جای برخاست. بلوزش را مرتب کرد نگاهش را به طرف او پایین آورد و لبخندی فشرده که بر لبانش نقش بسته بود رنج شکستی را که در نگاهش خوانده می شد مشخص تر می کرد.
ـ خوب رالف من می روم ببینم آیا خانم اسمیت می تواند شامی برای شما تهیه کند. و ضمناً مرهمی را هم که برای درمان اسب هاست برایتان بیاورم. این پماد برای خون مردگی عالی است و درد را فوراً از بین می برد، خیلی مؤثر است.
کشیش به زحمت موفق شد کلماتی به زبان بیاورد و پرسید:
ـ آیا تلفن کار می کند؟
ـ بله یک خط موقتی در میان درختان کار گذاشته اند و چند ساعت است که ما دوباره با لیگی در ارتباطیم. با این همه پس از این که مگی اتاق را ترک کرد چند دقیقه لازم بود تا کشیش بر خود مسلط شود و خونسردیش را باز یابد بعد پشت میز کار فی رفت و گوشی را برداشت.
ـ لطفاً خط بین شهری را به من بدهید. پدر دوبریکاسار صحبت می کند، از دروگیدا. اوه الو، دورین ( Doreen ) می بینم که هنوز در شغل تان باقی مانده اید. خوشوقتم که صدایتان را می شنوم. من مایل بودم یک ارتباط تلفنی فوری با عالیجناب اسقف نماینده پاپ در سیدنی داشته باشم، شماره اش XX-2324 است. و خواهش می کنم تا برقراری ارتباط خط بوگلا را به من بدهید. او قبل از آن که با سیدنی صحبت کند فقط موفق شد به اختصار خبر را به مارتین کینگ اعلام کند. ولی همین چند کلمه کافی بود که مارتین کینگ همه لیگی را از جریان مطلع کند. و تعداد آنهایی که همواره به مکالمات گوش می دادند زیاد بود. بنابراین مطمئناً همه آنهایی که می توانستند در این گل و لای اسب برانند ، در مراسم تدفین شرکت خواهند جست.
ـ الو عالیجناب، من پدر رالف دبریکاسار هستم و از دروگیدا صحبت می کنم. اوه الو دورین قطع نکنید، بله متشکرم. بله راحت رسیدم ولی هواپیما به گل نشسته و من باید با قطار برگردم. به گل، عالیجناب گل...نه عالیجناب، در این جا وقتی باران می بارد هر گونه آمد و رفتی غیر ممکن است مجبور شدم از گیل لانبون تا دروگیدا را با اسب بیایم. تنها وسیله ای است که هنگام باران می شود از آن استفاده کرد. برای همین به شما تلفن کردم عالیجناب. خوب شد که آمدم. شاید به دلم آمده بود. بله... وحشتناک است. بیشتر از آنچه تصور می کردم. پدریک کلیری و پسرش استوارت مرده اند. اولی در حریق و دومی را یک گراز خفه کرده یک گراز عالیجناب. یک خوک وحشی. بله حق با شماست زبان انگلیسی رایج در اینجا کمی عجیب و غریب است. از داخل تلفن صدای نفس های گرفته کنجکاوانی که به مکالمه گوش می دادند به طور ضعیفی به گوش می رسید. رالف بی اختیار لبخند زد نمی شد در گوشی فریاد زد و آنها را مجبور کرد که گوشی را سر جایش بگذارند.این تنها تفریحی بود که لیگی برای اهالی مشتاق به ارتباط خود فراهم آورده بود. ولی اگر مردم کمتری روی خط بودند صحبت هایش به طور واضح تری به گوش عالیجناب می رسید.
ـ با اجازه شما عالیجناب، من تا پایان مراسم تدفین در اینجا می مانم تا مطمئن شوم که بیوه او و فرزندانش کم و کسر نداشته باشند. بله عالیجناب متشکرم. به محض آنکه بتوانم به سیدنی باز می گردم مسلم است که تلفنچی نیز به این مکالمه گوش می داد. او چند بار بر چنگک تلفن زد و دوباره صحبت را از سر گرفت.
ـ دورین خواهش می کنم دوباره بوگلا را به من بدهید.
او چند دقیقه ای با مارتین کینگ صحبت کرد و قرار بر این شد که مراسم تدفین پس فردای آن روز برگزار شود . بسیاری از مردم می خواستند در این مراسم شرکت کنند و با وجود گل و لای مسافت را به هر ترتیبی بود با اسب طی می کردند.
مگی با شیشه مرهم زخم اسب آمد ولی پیشنهاد نکرد که خودش آن را بر سینه او بمالد. بدون ابراز کلمه ای شیشه را به طرف او دراز کرد و سپس با لحنی خشن گفت که خانم اسمیت به زودی در سالن غذاخوری کوچک شامش را آماده می کند. و این یک ساعت وقت می گرفت و او وقت کافی داشت که به حمام برود. کشیش با ناراحتی متوجه شد که مگی به نوعی تصور می کرد او فریبش داده است. ولی رفتار او را درک نمی کرد و نمی دانست چرا او این گونه در موردش قضاوت می کند. مگی به خوبی می دانست که او یک کشیش است. پس دلیل خشم او چه بود؟
در سحرگاه خاکستری رنگ، کاروان کوچک که اجساد را همراهی می کرد به رودخانه رسید و آنجا متوقف شد. رود گیلان با وجودی که هنوز از بستر خارج نشده بود ، حالت طغیانی داشت و آبی پر جوش و خروش که عمق آن به چند متر می رسید در آن جاری بود. پدر رالف اسبش را به میان بستر رودخانه کشاند و موفق شد او را شناکنان تا ساحل آن طرف رودخانه برساند. شال مخصوصی را به گردن انداخته بود و اشیاء مربوط به مراسم را در جیب خورجین قرار داده بود. در حالی که فی، باب ، جک، هاگی و تام در آن اطراف با خستگی پا به پا می کردند. او پارچه ای را که اجساد را می پوشاند کنار زد و آماده روغن مالی آنها شد. بعد از مری کارسون دیگر هیچ منظره ای نمی توانست او را منزجر گرداند به علاوه هیچ چیز قابل انزجاری در اجساد پدی و استو دیده نمی شد. هر دوی آنها سیاه شده بودند ، هر یک به نحوی، پدی به علت آتش و استو از خفگی. ولی کشیش هر دوی آنها را با احترام بوسید.
ورقه آهن در طی مسیر بیش از چند کیلومتر به دنبال دو اسب تکان خورده بود، جست و خیز کرده بود و گل ها را زیر و رو کرده بود و شیارهای عمیقی بر زمین به جا گذاشته بود که اثر آن سال های سال بر جا می ماند و حتی اثر آن در میان علف های بهار آینده نیز مشهود می شد. ولی به نظر می رسید که آنها دیگر نمی توانستند از این دورتر روند . آب سرکش آنها را وادار می کرد در ساحل آن طرف رودخانه باشند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
... در حالی که فقط دو کیلومتر با خانه فاصله داشتند و همه آنها به نوک درختان اکالیپتوس خیال انگیز خانه که با وجود باران به خوبی نمایان بودند می نگریستند. باب در حالی که به طرف پدر رالف می آمد گفت:
ـ فکری به نظرم رسیده پدر. شما تنها کسی هستید که یک اسب آماده سرحال دارید اسب های ما بیشتر از یک بار نمی توانند از آب عبور کنند چون بعد از این همه راه رفتن در گل و سرما، واقعاً درمانده اند شما بایستی این کار را انجام دهید. به خانه برگردید و چند تا بشکه خالی بزرگ پیدا کنید در آنها را محکم ببندید که آب به داخل شان نفوذ نکند. حتی می توانید بدهید آنها را جوش بدهند بعد همه را به هم وصل کنید و به اینجا بیاورید. ما پلاک آهنی را بر آنها سوار می کنیم و همه را با هم به آن طرف رودخانه انتقال خواهیم داد.
پدر رالف بی چون و چرا پذیرفت او فکر بهتری نداشت. دومینیگ اوروک با دو تا از پسرانش از راه رسیده بودند. با در نظر گرفتن فواصل بین املاک، او همسایه تقریباً نزدیکی بود. وقتی پدر رالف نقشه باب را برای آنها تشریح کرد همه شان فوراً دست به کار شدند و بشکه های خالی را جمع کردند و آنهایی را که برای نگاه داری علوفه به کار می رفت خالی کردند و بشکه هایی را که از زنگ زدگی در امان مانده و تحمل عبور از میان آب را داشتند انتخاب کردند و در آنها را جوش دادند ، باران همچنان بی وقفه می بارید و پیش بینی می شد دو روز دیگر ادامه یابد.
ـ دومینیگ من خیلی متأسفم که باید این تقاضا را از شما بکنم ولی وقتی کلیری ها به خانه برسند دیگر قدرت شان به انتها رسیده . مراسم تدفین برای فردا است و حتی اگر تابوت ساز لیگی بتواند آنها را تا فردا آماده کند با وجود این گل و لای هرگز نمی توانیم آنها را به موقع به اینجا برسانیم. آیا یکی از پسرهای شما می تواند دو تا تابوت بسازد.
پسرهای اوروک پذیرفتند ، آنها به هیچ وجه دلشان نمی خواست ببینند آتش با پدی چه کرده و گراز چه بر سر استوارت آورده.
لیام ( Liam ) گفت:
ـ ما این کار را انجام می دهیم پاپا.
پدر رالف و دومینیگ در حالی که بشکه ها را پشت اسب هایشان یدک می کشیدند به کنار رودخانه رسیدند و از آن عبور کردند و در طول راه دومینیگ با صدای بلند به او گفت:
ـ یک کار سخت از دوش مان برداشته شده و آن هم کندن قبر در این گل و لای وحشتناک است. همیشه به نظرم می رسید که مری کارسون در ساختن این مقبره مرمر برای مایکل اندکی غلو و خودنمایی به خرج داده ولی اگر اینجا بود او را می بوسیدم.
پدر رالف فریاد زد:
ـ کاملاً درست است .
آنها بشکه ها را به زیر ورقه آهنی وصل کردند، شش تا در هر طرف و از آن کلک موقتی ساختند و اجساد در کفن پیچیده شده را بر آن نهادند و اسب های خسته را وادار کردند که شناکنان آن را به آن طرف ساحل رودخانه برسانند. دومینیگ و تام که بر دو اسب قوی سوار بودند و زودتر از همه به ساحل رسیده بودند سر برگرداندند و همراهان شان را نگریستند که طناب را به ورقه آهنی می بستند و آن را به طرف آب هول می دادند.
اسب های اصیل در آب گام نهادند و تام و دومینیگ با صدا و هیاهو آنها را تشویق به جلو رفتن می کردند کلک همان طور به حالت شناور به ساحل آن طرف رودخانه رسید ارابه چی موقتی به جای آن که با برداشتن پلاک از روی بشکه ها وقت را تلف کند اسب ها را به سمت راهی که به خانه منتهی می شد به راه انداخت. و پلاک آهنی سوار شده بر روی بشکه ها، بسیار آسان تر از پیش بر زمین می لغزید . در انتهای زمین شیب دار که به دو در بزرگ در کنار سایه بان پشم چینی ختم می شد، ساختمان پشم چینی قرار داشت. آنها کلک را داخل ساختمان وسیع و خالی که آکنده از بوی قیر و عرق بود گذاشتند. مینی و کت که بارانی هایشان را به خود می فشردند از راه رسیدند تا اولین شب زنده داری را بر بالین آنها اجرا کنند. آنها در دو طرف اجساد زانو زده بودند و تسبیح می گرداندند و صدایشان مانند موجی به تناوب آهسته و بلند می شد و در فواصلی آشنا تر از آن بود که احتیاج به فکر کردن داشته باشد.
خانه به تدریج پر می شد . دانکن گوردن ( Duncan Gordon ) از ایچ اویزک ( Each - Uisge ) رسیده بود و گارت دیویس ( Gareth Davies ) از نارنگانگ و آنگوس، مگ گوئین پیر، یک قطار باری را متوقف کرده بود و تا لیگی رفته بود و از آنجا اسبی از هاری گوگ به امانت گرفته و هر دو مرد با هم راه گل آلود را با وسایط گوناگون طی کرده بودند تا به موقع به آنجا برسند. مدتی بعد در حالی که هر هفت نفر دور میز سالن غذاخوری کوچک در مقابل یک خوراک پاته دل و جگر جمع شده بودند هاری به کشیش گفت:
ـ من که همه چیزم را از دست داده ام . حریق با چنان سرعتی در ملک پخش شده که حتی یک گوسفند یا درخت به جای نگذاشته. خوشبختانه این سال های آخر سال های پر برکتی بودند و من می توانم دامداری را از سر بگیرم، اگر این باران ادامه پیدا کند علف بر روی زمین به زودی سبز خواهد شد و خدا کند که در ده سال آینده دوباره چنین بلایی نازل نشود. چون دیگر چیزی برایم باقی نمانده که بتوانم با آن مقابله کنم.
گارت دیویس با لذتی آشکار تکه ای از پاته برشته را که خانم اسمیت درست کرده بود برید. هیچ مصیبتی نمی توانست مدتی طولانی اشتهای خوب مردان دشت سیاه را ضایع گرداند. آنها احتیاج به تغذیه کافی داشتند تا بتوانند با مصائب مقابله کنند.
گارت گفت:
ـ ملک شما کوچک تر از ملک من است. فکر می کنم نصف زمین ها و دو سوم از گوسفندان من از بین رفته اند. این واقعاً از بدشانسی است. پدر ما به دعای شما محتاجیم. و آنگوس پیر تصدیق کنان گفت:
ـ بله، من به اندازه هاری و گارت خسارت ندیده ام اما در هر حال همین قدر هم برایم کافی است بیست و چهار هزار هکتار زمین و نصف گوسفندانم را از دست داده ام و در چنین لحظاتی است که آرزو می کنم کاش هرگز در جوانی اسکاتلند را ترک نکرده بودم پدر.
پدر رالف با لبخندی پاسخ داد:
ـ این فکرها موقتی است . خودتان خوب می دانید. شما به همان دلیل اسکاتلند را ترک کردید که من ایرلند را. شما در آنجا خودتان را در تنگنا حس می کردید.
ـ بله بی شک. چوب خلنگ شعله ای به زیبایی شعله اکالیپتوس ندارد نه پدر؟
پدر رالف که به اطرافش می نگریست با خود فکر کرد چه مراسم عجیبی. تنها زنان حاضر در مراسم ، زنان دروگیدا خواهند بود بقیه به خاطر گل و لای نمی توانند در این جا حضور یابند.
خانم اسمیت ، پس از آنکه لباس های خیس شده فی را از تنش بیرون آورد او را خشک کرد و در تخت بزرگی که این همه سال آن را با پدی تقسیم کرده بود، خوابانده بود. پدر رالف مقدار قابل توجهی لودانم به او خورانده بود و هنگامی که او هق هق کنان تحت یک تشنج عصبی از خوردن آن سر باز زد ، پدر رالف بینی او را در میان انگشتانش گرفته به زور دوا را در دهانش ریخت. عجیب است . او هرگز نمی توانست تصور کند که فی بتواند از حال برود . ولی داروی خواب آور خیلی زود به او اثر کرده بود. مخصوصاً که از بیست و چهار ساعت قبل به این طرف فی هیچ چیز نخورده بود . کشیش وقتی مطمئن شد که او به خواب رفته به راحتی نفس کشید. او مگی را هم تحت نظر داشت. او در آشپزخانه در تهیه غذا به خانم اسمیت کمک می کرد.
پسرها به بستر رفته بودند و آن قدر خسته بودند که فقط به زحمت توانستند لباس هایشان را در آورند و سپس از هوش رفتند. شب زنده داری بر بالین مرده ها ادامه داشت به خاطر آن که اجساد در ساختمان خالی از سکنه و تبرک نشده قرار داشتند. و وقتی مینی و کت به دعا خواندن شان خاتمه دادند ، گارت و پسرش آنوک دنباله آن را گرفتند. و بقیه وقت باقیمانده را به صحبت و خوردن گذراندند. هیچ کدام از مردان جوان با مسن ترها در اتاق غذاخوری نماندند. همه آنها در آشپزخانه جمع بودند، ظاهراً برای کمک به خانم اسمیت اما در اصل برای تماشای مگی. هنگامی که پدر رالف به این موضوع پی برد احساسی از خشم تؤام با تسلی خاطر به او دست داد. به هر حال در میان آنها بود که مگی بایست شوهری انتخاب کند. و مسلماً همین کار را هم می کرد.
آنوک دیویس( Enoch Davies ) بیست و نه سال داشت یک پسر خوش قیافه با موها و چشمان تیره، لیام اوروک ( Liam Orourke ) بیست و شش ساله و موهای بلند و چشمان آبی داشت درست مانند برادر کوچک ترش که یک سال از او جوان تر بود. کونور کارمایکل ( Connor Carmaichael ) درست شبیه خواهرش بود و از همه مسن تر می نمود او سی و دو سال داشت و مرد بسیار خوش قیافه ای بود، گر چه اندکی متکبر دیده می شد. از نظر پدر رالف شایسته ترین آنها نوه آنگوس پیر بود که بیست و چهار سال داشت و از نظر سنی برای مگی مناسب بود پسری جذاب با چشمان زیبای پدر بزرگش و موهایی که از هم اکنون خاکستری شده بود. یک علامت مختص خاندان مک کوئین.
« خدا کند که مگی به یکی از آنها دل ببازد و با او ازدواج کند و همان طور که آرزو دارد صاحب فرزندانی شود. آه خداوندا خواسته مرا اجابت کن. من درد عشقش را با رضایت تحمل خواهم کرد».
هیچ گلی تابوت را تزئین نکرده بود و همه گلدان های نمازخانه خالی مانده بودند. گل هایی که از گرمای وحشتناک حریق در امان بودند در زیر باران پژمرده بودند و گلبرگ هایشان مانند پروانه هایی چسبان در گل فرو رفته بود. حتی از یک بوته خودرو، یا یک گل پیش رس اثری نبود. آنهایی که مسیر طولانی را با آب در میان گل و لای طی کرده بودند تا برای آخرین بار مراتب احترام شان را به پدی ابراز دارند خسته بودند. آنهایی که اجساد را به خانه آورده بودند خسته بودند و آنهایی که به کار سنگین آشپزی و نظافت مبادرت ورزیده بودند نیز خسته بودند. پدر رالف آنقدر درمانده بود که احساس می کرد در خواب راه می رود و چشمانش از صورت در هم کشیده و نا امید فی بر صورت غمگین و خشمناک مگی می لغزید و به گروه فشرده و غمگینی که باب ، جک و هاگی تشکیل می دادند می نگریست.


... از خطابه ترحیم خبری نبود . مارتین کینگ از طرف شرکت کنندگان در مراسم چند کلمه تأثرکننده بیان کرد و کشیش فوراً به اجرای مراسم تدفین پرداخت. طبق روال همیشگی دو ظرف متبرک وسایل تبرک و شال مخصوصش را همراه آورده بود. زیرا هیچ کشیشی وقتی به قصد کمک و دلداری چنان مسافتی را طی می کند این گونه وسایل از یاد نمی برد. ولی او لباس مخصوصش را به همراه نیاورده بود. آنگوس پیر در لیگی به خانه کشیش لیگی رفته بود و یک ردای سیاه را در بارانی خود پیچیده و در پشت زینش قرار داده و آورده بود. بنابراین پدر رالف ملبس به ردای مورد لزوم، در حالی که قطرات باران بر شیشه ها می خورد و بر سقف شیروانی ضرب گرفته بود، مراسم دعای اموات را اجرا کرد. وقتی که مراسم نماز خاتمه یافت آنها بایست در زیر باران شدید بیرون بروند و از چمن سوخته بگذرند تا به گورستان محصور در نرده های سفید برسند. با این همه تعداد آنانی که داوطلب به دوش گرفتن تابوت ها بودند کم نبودند. مردان لیز می خوردند و پایشان در گل فرو می رفت و می کوشیدند در زیر باران کور کننده جای پایی برای خود بیابند و زنگ های کوچک چتر گور آشپز چینی به شومی به صدا در آمد. هی سینگ، هی سینگ، هر سینگ. مراسم به پایان رسید شرکت کنندگان در حالی که پشت شان در زیر بارانی هایشان خم شده بود با اسب به خانه شان بازگشتند. بعضی هایشان چشم انداز ورشکستگی را می دیدند و بعضی دیگر خدا را شکر می کردند که از حریق جان سالم بیرون بردند . پدر رالف نیز به جمع آوری وسایلش پرداخت او خوب می دانست که باید قبل از آنکه قادر نباشد دروگیدا را ترک کند، سپس به سراغ فی رفت که در پشت میز کارش نشسته بود و خیره به دست هایش می نگریست و در حالی که خود را روی مبلی رو به روی او می انداخت پرسید:
ـ حال تان خوب است فی؟
فی به طرف او چرخید صورتش چنان فشرده و در هم شکسته بود که کشیش ترسید و چشمانش را بست:
ـ بله پدر می توانم مقاومت کنم. من بایست به دفاتر برسم و پنج پسر برایم باقی مانده ، اگر فرانک را به حساب آوریم.ولی تصور می کنم که نمی توانیم روی او حساب کنیم. این طور نیست؟
من هرگز نمی توانم در این خصوص به حد کافی از شما تشکر کنم . دانستن این موضوع که شما و همکاران تان مراقب او هستید و لا اقل آرامشی به زندگی اش می بخشید برای من تسلی خاطر بزرگی است. آه چقدر آرزو داشتم حتی برای یک بار هم که شده او را ببینم.
کشیش گفت:
ـ فی چیزی وجود دارد که من میل داشتم شما راجع به آن فکر کنید.
ـ بله راجع به چی است.
کشیش احساس کرد که فی دوباره به خلاء افتاده است. نگران و مضطرب تر از همیشه.
با خشونت پرسید:
ـ آیا به حرف های من گوش می دهید؟
او لحظه ای طولانی تصور کرد که فی آنقدر در وجود خویش غرق شده که سختی لحنش تأثیری در او نکرده ولی لبانش از هم باز شد و با ناله گفت:
ـ پدی بیچاره من، استوارت بیچاره من، فرانک بیچاره من.
بعد به خود آمد و دوباره در پشت خویشتن داری نفوذ نا پذیرش مخفی شد.
چشمانش در اطراف اتاق نگاه می کردند طوری که گویی آنجا را نمی شناسد و گفت:
ـ بله پدر به حرف هایتان گوش می دهم.
ـ فی، دخترتان چه؟ راجع به دخترتان است آیا به خاطر می آورید که دختری هم دارید؟
چشمان خاکستری به طرف او برگشتند و لحظه ای به سنگینی و با اندک ترحم بر او خیره شدند.
ـ آیا یک زن می تواند آن را از یاد ببرد؟ یک دختر چیست؟ فقط یادآوری رنجی متحمل شده، روایتی دیگر از ما که همان اعمال را در زندگی دوباره تکرار خواهد کرد، همان اشک ها را خواهم ریخت.
نه پدر من می کوشم از یاد ببرم که دختری دارم و اگر گاهی به او فکر می کنم مثل این است که به یکی از پسرانم فکر می کنم. یک مادر همیشه از پسرانش فکر می کند.
ـ آیا تا به حال گریه کرده اید فی؟ من فقط یک بار اشک شما را دیده ام.
ـ دیگر هرگز آن را نخواهید دید پدر، من با اشک هایم وداع کرده ام ( همه بدنش می لرزید ) می دانید پدر دو روز پیش بود که تازه فهمیدم چقدر پدی را دوست داشته ام ولی مانند همه آنچه که در زندگیم اتفاق افتاده، خیلی دیر بود، خیلی دیر برای او، خیلی دیر برای من. اگر می دانستید چقدر آرزو داشتم او را در آغوش بگیرم و به او بگویم که دوستش دارم، آه خدای من آرزو دارم هیچ آدمی به درد من مبتلا نشود.
کشیش صورتش را از آن چهره غمگین برگرداند تا به او فرصت دهد اندکی به خود آید و خود بتواند به مشکلاتی که او را احاطه کرده بود پی برد. و گفت:
ـ نه هیچ کس دیگر نخواهد توانست این غصه و اندوه شما را احساس کند.
ـ بله این تسلی بخش است این طور نیست؟ این اندوه شاید آنقدرها خواستنی نباشد ولی به خودم تعلق دارد.
ـ من دلم می خواست قولی به من بدهید.
ـ باشد چه قولی؟
ـ مراقب مگی باشید او را از یاد نبرید و مجبورش کنید که در مجالس رقص محلی شرکت کند و با جوان ها معاشرت داشته باشد. وادارش کنید به ازدواج فکر کند و به زندگی اش سر و سامانی بدهد.
من امروز متوجه شدم که جوانان از او چشم بر نمی داشتند . این امکان را به او بدهید که بتواند دوباره در موقعیتی بهتر با آنها رو به رو شود.
ـ هر چه شما بگویید پدر.
کشیش آه کشید و او را که دوباره به دستان ظریف و سفیدش خیره شده بود ترک کرد.
مگی کشیش را تا اصطبل همراهی کرد. اسب خسته صاحب امپریال دلی از عزای علوفه در آورده بود و حتماً تصور کرده بود که این دو روز را در بهشت اسبان گذرانده است. او زین کهنه را بر پشت اسب گذاشت و خم شد تا تنگ آن را ببندد . مگی به پشته کاهی تکیه زده بود و با دقت او را نگاه می کرد و پس از آن که او قد راست کرد ، گفت:
ـ پدر نگاه کنید چه پیدا کرده ام . این تنها گل دروگیدا است. من آن را در لابلای بوته های خودروی زیر مخازن پشت خانه ام یافته ام. تنها گلی که از حرارت حریق و ریزش باران در امان مانده . آن را برای شما چیده ام و دلم می خواهد به عنوان یادگار از من داشته باشید.
رالف با دستی متردد غنچه گل را گرفت و به او نگاه کرد.
ـ مگی من به یادگار تو احتیاج ندارم . نه اکنون و نه هیچ گاه، من تو را در وجودم به همراه دارم خودت خوب می دانی و من قادر نیستم آن را از تو پنهان کنم.
مگی با پافشاری گفت:
ـ ولی گاهی اوقات یک یادگار نشانی از واقعیت دارد. می شود آن را تماشا کرد و همه آنچه را که بدون چیزی ملموس ممکن است از یاد ببرد به خاطر آورد. خواهش می کنم پدر بگیریدش.
او گفت:
ـ مرا رالف صدا کن.
چمدان کوچکش را که حاوی وسایلش بود گشود تا کتاب دعای بزرگش را که جلد گران قیمت صدفی داشت از آن بیرون آورد . یک ثروت شخصی که پدر مرحومش آن را سیزده سال قبل روزی که او به کلیسا قدم گذاشت، به او هدیه کرده بود.
کتاب در جایی که روبان پهن سفیدی قرار گرفته بود باز شد. آن را ورق زد و گل سرخ را در میان صفحات آن قرار داد و دوباره آن را بست.
ـ لابد تو هم دلت می خواست که یادگاری از من داشته باشی مگی؟
ـ بله.
ـ من آن را به تو نخواهم داد. زیرا می خواهم مرا از یاد ببری. من دلم می خواهد که تو چشمانت را باز کنی یک پسر خوب بیابی و با او ازدواج کنی و بچه هایی را که آنقدر آرزو داری داشته باشی. تو برای مادر شدن خلق شده ای و درست نیست که به من وابسته باشی من هیچ گاه از کلیسا چشم پوشی نخواهم کرد و من می خواهم برای خاطر خودت با تو کاملاً صادق باشم. من از کلیسا صرفنظر نخواهم کرد. زیرا مانند یک همسر تو را دوست ندارم، حرفم را درک می کنی؟
ـ مرا از یاد ببر مگی.
ـ برای خداحافظی مرا نمی بوسید؟
او به جای هر گونه پاسخ بر زین اسبش قرار گرفت و حیوان را به پیش راند و کلاهی را که صاحب اسب به او عاریت داده بود بر سر گذاشت.لحظه ای چشمان آبی اش درخشیدند و بعد در زیر باران به میان گل و لای جاده لیگی روانه شد. مگی حرکتی برای دنبال کردن او نکرد همان طور در تاریکی مرطوب اصطبل ماند و بوی پهن و علوفه را استنشاق کرد. اصطبل ، زلاند نو و فرانک را به خاطرش آورد.
یکی دو روز پس از حرکتش از دروگیدا پدر رالف به خانه اسقف ، نماینده پاپ رسید. طول اتاق را طی کرد و بر انگشتری مافوقش بوسه زد و خود را روی مبلی انداخت. هنگامی که به خود آمد سنگینی نگاه زیبا و آگاه او را بر خود احساس کرد و متوجه شد که سر و وضعش بایست غیر عادی باشد و دلیل نگاه کنجکاوانه مردم را از هنگامی که از قطار بیرون آمده بود دانست. با لبخندی غمگین نگاهی به لباسش انداخت و چشمانش را به طرف اسقف بالا برد.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ـ متأسفم عالیجناب، اتفاقات چنان پی در پی روی داده که من فرصت نکرده ام به عجیب بودن سر و وضعم فکر کنم.
ـ معذرت خواهی بیهوده است رالف ( بر خلاف اسقف پیشین او ترجیح می داد که رالف را به اسم کوچکش بنامد ) شما این طور، حالتی رمانتیک دارید. چقدر حتی با همه خستگی تان چابک و سرحال دیده می شوید ولی لباس هایتان برای مقام تان کمی غیر معمول است.
ـ درباره غیر مذهبی بودن لباسم کاملاً موافقم. ولی در مورد رمانتیک بودن، باید به عرض تان برسانم که به نظر شما این طور است. چون از طرز لباس پوشیدن رایج در گیل لانبون اطلاع ندارید.
ـ رالف عزیزم، شما حتی اگر ناگهان به سرتان می زد و یک کیسه گونی هم می پوشیدید باز هم حالت رمانتیک و چابک تان را از دست نمی دادید.
لباس سواری به شما بسیار برازنده است تقریباً همان قدر که لباس کشیش ها و سعی نکنید مرا متقاعد کنید که نمی دانید این پیراهن تا چه حد بیشتر از کت و شلوار به شما می آید. شما با جذابیت خاصی راه می روید و تناسب اندام تان را کاملاً حفظ کرده اید و تصور می کنم همیشه به همین شکل باشد. همچنین فکر می کنم هنگامی که مرا به رم فرا خوانند شما را با خود ببرم و از دیدن تأثیری که بر کشیشان عالیقدر ایتالیایی که همه شکم گنده و کوتاه قد هستند خواهید گذاشت بسیار تفریح خواهم کرد. مانند گربه چابک و فرز که در میان کبوتران فربه و متحیر افتاده باشد.
ـ رم؟
پدر رالف روی مبلش جابجا شد .
اسقف در حالی که با دست مزین به انگشتری پشت ابریشمین گربه اش را که روی زانوانش خرخر می کرد، نوازش می کرد پرسید:
ـ آیا وضعیت دشوار و متأثرکننده ای بود؟
ـ وحشتناک عالیجناب.
ـ شما علاقه زیادی به این خانواده دارید؟
ـ بلی.
ـ آیا همه را به یک اندازه دوست دارید یا به بعضی توجه بیشتری دارید؟
پدر رالف حداقل به اندازه مافوقش زیرک بود و به حد کافی نزد او خدمت کرده بود که طرز فکرش را به خوبی بشناسد. پس حیله او را با نوعی خلوص و بیان حقیقت باطل کرد. او کشف کرده بود که می شد با این روش تمام سوء ظن عالیجناب را برطرف کند، چون به فکر این مغز نکته دان خطور نمی کرد که نمایاندن واقعیت می تواند گمراه کننده تر از یک کتمان ماهرانه باشد.
ـ من همه افراد این خانواده را دوست دارم. ولی همان گونه که اشاره کردید به بعضی شان بیشتر از دیگران علاقه دارم. مثل مگی دختر خانواده. من از هنگامی که او بچه بود یک احساس مسؤولیت شخصی نسبت به او احساس کرده ام. زیرا آنها فقط روی پسرها حساب می کنند و اصلاً به وجودش اهمیتی نمی دهند.
ـ این مگی چه سنی دارد؟
ـ درست نمی دانم. اوه حدس می زنم حدود بیست سال داشته باشد. ضمناً از مادرش قول گرفته ام که کمی دست از دفاترش بردارد و او را وادار کند به مجالس رقص برود و با جوانان هم سن و سالش آشنا شود. چون با ماندن در چهار دیواری دروگیدا آینده اش را تباه خواهد کرد و حیف است.
او واقعیت را بیان می کرد شامه قوی اسقف اعظم فوری آن را تشخیص داد ، با این که بیشتر از سه سال از منشی اش مسن تر نبود زندگی اش در دل کلیسا، از زیر و بم های زندگی رالف مصون مانده بود. و در مورد بسیاری از مسایل خود را خیلی مسن تر از منشی اش احساس می کرد.
اسقف در حالی که احتیاط را به کنار می گذاشت آشکارا به تماشا و شناختن منشی اش ادامه داد و بازی هیجان انگیزی را که در توجیه رفتار و کردار او خلاصه می شد از سر گرفت. در آغاز او اطمینان حاصل کرده بود که نزد این مرد نقطه ضعفی در برابر لذات جسمانی وجود دارد. زیبایی شگفت انگیز صورت و اندامش مسلماً هوس های زیادی را بر می انگیخت و او نمی توانست از آن بی اطلاع باشد. با گذشت زمان این احساس اولیه او اعتبارش را از دست داده بود. بله او از جذابیتش آگاه بود ولی به نظر می رسید که این جذابیت با نوعی معصومیت انکار ناپذیر همراه باشد. شعلع درون او هر چه بود رنگی از هواهای جسمانی نداشت. او ترتیبی داده بود که کشیش در جمع هم جنس بازان حضور یابد. هم جنس بازانی چنان ماهر که هر که کمترین تمایلی به این فساد اخلاقی داشت در برابرشان تاب و توان از دست می داد.
هم چنین او را در حضور زیباترین زنان ناحیه زیر نظر گرفته بود. و همه اینها بدون هیچ گونه نتیجه ای ، کم ترین نشانه ای از علاقه یا هوس در نگاه او بر نیانگیخته بود. حتی هنگامی که نمی دانست که کسی او را تحت نظر دارد. چون اسقف تا آنجا پیش رفته بود که اشخاصی را مأمور کرده بود مراقب او باشند و رفتارش را مو به مو برایش بازگو کنند. و او سرانجام به این نتیجه رسیده بود که نقطه ضعف او فقط در نوعی غرور معنوی بودن و نیز در جاه طلبی اش خلاصه می شد. دو صورت از شخصیت که اسقف به خوبی آن را درک می کرد. چون خود نیز این خصوصیات را داشت.
کلیسا موقعیت های زیادی برای افراد جاه طلب در اختیار داشت. مانند همه مؤسسات بزرگ که برای ادامه حیات خود اشخاصی از این دسته بر می گزینند. شایعه عمومی این بود که پدر رالف خانواده کلیری را مه ادعا می کرد آنقدر دوستشان دارد از ارث که حق قانونی آنها بود محروم کرده حتی اگر این موضوع حقیقت هم داشت باز هم به کار گرفتن مردی چنین زیرک ادعایی شایسته و بجا بود و او دیده بود که چگونه آن چشمان زیبای آبی با شنیدن نام رم درخشیده بودند. شاید وقتش رسیده بود که او به اصطلاح حرکت دیگری را به کار گیرد و با احتیاط یک سرباز را روی صفحه شطرنج محاوره شان جلو بیاندازد. ولی چشمان سیاه در زیر پلک های نیمه بسته، بسیار هوشیار و مواظب مانده بود. او در حالی که گربه اش را کمی جابجا می کرد گفت:
رالف در غیاب شما خبرهایی از واتیکان دریافت کرده ام. بعد به گربه نگاه کرد و گفت: شیبا! ( Sheba ) ی کوچولو چقدر خودخواهی. تو سبب می شوی پاهایم مورمور شود.
پدر رالف در حالی که به پشتی صندلی اش تکیه می داد تا بتواند مخاطبش را بهتر ببیند و می کوشید چشمانش را باز نگاه دارد گفت:
ـ آه راستی.
ـ بله می توانید بروید بخوابید، ولی قبل از آن چیزهایی است که باید به اطلاع تان برسانم.
مدتی قبل من نامه ای خصوصی برای پدر مقدس فرستاده بودم و پاسخ او به تازگی توسط دوستم کاردینال مونته وردی ( Monte verdi ) به دستم رسیده است. نمی دانم آیا او از اعقاب موسیقیدانان عهد رنسانس است و عجیب است هر بار او را می بینم از یاد می برم در این باره از او سؤال کنم . آه شیبا، چرا هر وقت خوشحالی چنگ می زنی.
پدر رالف با لبخند گفت:
ـ به شما گوش می دهم عالیجناب. من هنوز خوابم نبرده. عجیب نیست که شما این قدر به گربه ها علاقه داشته باشید. چون خودتان به آنها شباهت دارید عالیجناب. مانند آنها با بازی با طعمه لذت تان را طولانی تر می کنید. ( بشکنی زد ) بیا شیبا. بیا خوشگلم. ایشان را ول کن و بیا روی زانوی من. ایشان خیلی بی رحم هستند . گربه فوری پیراهن بنفش را ترک کرد و بر روی زانوهای کشیش جست زد. آنجا دراز کشید و در حالی که دمش را تکان می داد با اشتیاق شامه اش را به بوهای مبهم اسب و گل سپرد. چشمان آبی بسیار درخشان پدر رالف به نگاه اسقف اعظم دوخته شد.
اسقف پرسید:
ـ چطور موفق شدید گربه هرگز از کسی اطاعت نمی کند ولی شیبا چنان به طرف شما آمد که گویا خاویار و سنبل الطیب به او تعارف کردید. حیوان نمک نشناس!
ـ من منتظرم عالیجناب.
ـ برای مجازاتم گربه ام را از من گرفتید. بسیار خوب برد با شماست. تصدیق می کنم . به علاوه آیا هیچ وقت شده که ببازید؟ سؤال جالبی است.
رالف عزیز من باید به شما تبریک بگویم. از این پس شما کلاه و ردای اسقفی بر تن خواهید کرد و به هنگام صحبت شما را عالیجناب اسقف دوبریکاسار خطاب خواهند کرد . و شادمانه در دل گفت « این خبر خواب از چشمان تان می رباید.» برای اولین بار رالف نکوشید احساس واقعی اش را پنهان نگاه دارد. تنها می شد گفت که چهره اش از شعف می درخشید.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بخش چهارم
( 1938-1933 ) لوک


زمین نیروی رویاندن را پس از آتش سوزی با شتابی غیر قابل تصور دوباره باز یافت. در عرض یک هفته جوانه های سبز رنگ از میان گل و لای سر بر آوردند و دو ماه بعد برگ های ریزی بر ساقه درختان سوخته پیدا شد. اگر مردم آن سرزمین آنقدر متحمل و بردبار بودند به این دلیل بود که گویی تصویری از سر زمین خود بودند. وگرنه آنهایی که واقعاً دلبسته آن نبودند مدت زیادی در سرزمین شمال غربی دوام نمی آوردند. ولی سال های بسیار لازم بود تا مشکلات رفع شود و شاید گروهی از آنها هرگز دوباره ، زندگی قبلی خود را نمی یافتند.
شیارهای عمیقی که ورقه آهن در میان گل و لای دروگیدا به سمت شرق انداخته بود مدتی طولانی باقی ماند. کارگران دوره گردی که داستان را می دانستند آن را برای دیگران حکایت می کردند و سرانجام ماجرا به افسانه ای از افسانه های دشت های سیاه تبدیل شد.
دروگیدا تقریباً یک پنجم از زمین هایش را به اضافه چند هزار گوسفند از دست داده بود و این برای تشکیلاتی که در سال های پر برکت ده ها هزار گوسفند در تملک داشت مسأله ای نبود. و نمی شد آن را قضای آسمانی یا خشم خداوند خواند...
تنها راه مقابله با آن ، جبران ضررها و شروعی دوباره بود. این اولین فاجعه ای نبود که در آن نواحی اتفاق افتاده بود و کسی هم فکر نمی کرد که آخرین آن باشد.
اما منظره باغ های دروگیدا که سوخته بود، غم انگیز می نمود. این مردم دروگیدا بودند که به کمک مخازن آب مایکل کارسون می توانستند در آن خشکسالی به حیات خود ادامه دهند. ولی حتی درخت گلیسین نیز از موقع حریق، خوشه های لطیف و تازه شکفته اش، خشک و پژ مرده فرو افتاده بودند از بوته های پژمرده گل سرخ تنها خارهایی باقی مانده بود. بنفشه فرنگی ها دوام نیاورده بودند و درختچه های خودرو به انبوهی از کاه قهوه ای رنگ می مانستند. در گوشه های پر سایه، گل های آویز به شکلی ترحم انگیز بی آنکه امیدی به زندگی دوباره شان باشد فرو افتاده بودند و گل های سوخته آنها دیگر عطر دل انگیز شان را در فضا پخش نمی کردند. باران دوباره مخازن را که آب آن در موقع حریق، ته کشیده بود، پر کرد. و همه اهالی ، اوقات بیکاری شان را با کمک کردن به تام باغبان، اختصاص داده بودند تا شاید باغ ها روزی شادابی و طراوت شان را دوباره باز یابند.
باب تصمیم گرفت سیاست پدی را، با زیادکردن تعداد کارگران، دنبال کند و سه کارگر دامپروری دیگر استخدام کرد. مری کارسون ترجیح می داد کارگر دایمی استخدام نکند و به وجود کلیری ها اکتفا می کرد مگر در فصول جفت گیری دسته جمعی و زایش گوسفندان و پشم چینی. که در آن صورت از کارگران موقتی کمک می گرفت. ولی پدی احساس کرده بود که کارگران وقتی بدانند در جایی ماندنی هستند بهتر کار می کنند. در هر حال تفاوت مهمی وجود نداشت چون بیشتر کارگران دامپرور به نوعی بی قراری مبتلا بودند و مدت زیادی در هیچ جا دوام نمی آوردند. مردان متأهل در خانه های نوسازی که آن طرف رودخانه بنا شده بود منزل داشتند. تام پیر خانه سه اتاقه زیبایی در سایه یک درخت فلفل در اختیار داشت، در پشت چراگاه اسبان و آنچنان دلبسته آن بود که هر بار به آن قدم می گذاشت احساس مالکیت دلش را از شادی لبریز می کرد. مگی اداره تعدادی از محوطه ها را به عهده داشت و مادرش همچنان به محاسبه می پرداخت. فی به جای پدی از طریق مکاتبه، عالیجناب رالف را در جریان امور می گذاشت. و همان طور که خصلتش بود از بازگو کردن محتویات نامه های او، به غیر از آنچه که به ملک مربوط می شد خودداری می کرد. مگی آرزو داشت که به این نامه ها دست یابد و مشتاقانه آنها را بخواند ولی فی این امکان را در اختیارش نمی گذاشت و نامه ها را پس از مطالعه در گاو صندوقی می گذاشت. با فقدان پدی و استو دیگر نزدیک شدن به فی امری غیر ممکن بود. و با رفتن عالیجناب رالف او قولی را که درباره مگی داده بود کاملاً از یاد برده بود.
مگی چندین بار دعوت به مجالس رقص و مهمانی را رد کرده بود و فی با آگاهی از این امر هیچ گونه کوششی نکرد تا او را از عزلتش بیرون آورد.
لیام اورورک از هر فرصتی برای آمدن به دروگیدا استفاده می کرد و آنوک دیویس مانند گنور کارمایکل و الستر مک کوئین مرتباً به او تلفن می کرد. ولی مگی رفتاری چنان سرد و خشک با آنها داشت که رفته رفته از جلب توجه او نومید شدند. تابستانی بسیار مرطوب بود ولی از باران های سنگین که سیل به دنبال داشتند خبری نبود. با این همه زمین همیشه گل آلود بود و آب رودخانه بارون دارلینگ بر پهنه ای طولانی می خروشید و کناره ها را می سایید. وقتی زمستان رسید باران همچنان بی وقفه می بارید . و گرد و غبار قهوه ای جای خود را به رطوبت هوا داد. بنابراین آمد و شد آنانی که در جست و جوی کار بودند کند شد و گذشتن از میان دشت های باران دیده دشوار گشت.
ذات الریه، در میان دوره گردان بی سر پناه، که در سرما و رطوبت راه می رفتند غوغا می کرد. باب نگران گوسفندان بود اگر باران همچنان ادامه می یافت شیوع مرض نسوج پا، دام ها را تهدید می کرد. گوسفندان مرینوس رطوبت زمین را به اشکال تحمل می کردند و سرما ممکن بود به جراحت سم هایشان منجر شود. پشم چینی نیز غیر ممکن شده بود زیرا کارگران از چیدن پشم آبدیده گوسفندان سر باز می زدند و اگر زمین تا هنگام زایش گوسفندان خشک نمی شد بسیاری از بره ها از بین می رفتند.
زنگ تلفن به صدا در آمد. دو زنگ طولانی و یک زنگ کوتاه که علامت منحصر به فرد به دروگیدا بود. فی گوشی را برداشت و به طرف باب برگشت.
ـ برای توست باب.
ـ الو...آه جیمی تویی؟ بله باب هستم، چی؟ بسیار خوب آه ـ بله خوب است. رضایت نامه های خوب؟ بله فوراً او را به اینجا بفرست. اگر این طور که تو می گویی کاری باشد می توانی از حالا بهش بگویی که در اینجا برایش کار داریم. ولی با این همه باید او را ببینم. من ندیده قبول ندارم، به رضایت نامه ها هم چندان اعتمادی ندارم. بسیار خوب متشکرم. خداحافظ.
دوباره روی صندلی اش نشست و گفت:
ـ راجع به یک کارگر دامپروری است به عقیده جیمی آدم خوبی است که مدت ها در دشت کوئیز لند شمالی در اطراف لانگ ریچ و شارل ویل کار کرده. او گاوچران هم بوده و رضایت نامه های خوبی دارد، در رام کردن اسب ها هم مهارت دارد. و در کار پشم چینی بسیار استاد است. اگر جیمی راست بگوید گویا بیشتر از 250 گوسفند را در روز پشم چینی می کند. من تعجب می کنم چرا یک استاد پشم چینی به دستمزد یک چوپان اکتفا می کند. چون خیلی کم اتفاق می افتد که همچو آدمی قیچی پشم چینی را به خاطر زین اسب ول کند. در هر حال آدمی است که در محوطه ها خیلی به درد می خورد.
طی گذشت سال ها لهجه باب بیش از گذشته کشدار و کاملاً استرالیایی شده بود ولی در عوض جملاتش کوتاه تر و خلاصه تر. سن او نزدیک سی سال بود و مگی با کمال تأسف مشاهده می کرد که او در مجالس رقص که از سر ادب در آنها شرکت می کرد هیچ گونه کششی به طرف دختران جوان از خود نشان نمی دهد. از طرفی بسیار حجب داشت و از طرف دیگر آنقدر به کار کردن بر روی زمین علاقمند بود که گویی چیز دیگری برایش مطرح نیست. جک و هاگی هم به او شبیه بودند. سه برادر وقتی در کنار هم بر نیمکت مرمری سالن می نشستند می توانستند سه قلو قلمداد شوند. در واقع آنها زندگی در محوطه را به خانه ترجیح می دادند و اگر شبی را در خانه به سر می بردند از بیم آنکه تخت خواب ها آنها را تنبل و تن پرور کند روی زمین می خوابیدند. آفتاب و باد پوست روشن پر از کک و مک آنها را چنان سوزانده بود که رنگ چوب آکاژو ( Acajou ) به خود گرفته بود و چشمان آبی کمرنگ آنها که چین و چروک در اطراف آن به وجود آمده بود، صورت شان را روشن تر می کرد. تشخیص سن آنها و این که کدام یک از دیگری جوان تر یا سالخورده تر است، غیر ممکن بود. هر یک از آنها بینی صاف و کشیده رمی و طرح صورت پدی را به ارث برده بودند. ولی قامت شان کشیده تر از پدرشان بود که قدی کوتاه و دست های دراز داشت و زیبایی زاهدانه خاص سوارکاران را داشتند.
فی در حالی که با مرکب قرمز خطی صاف در دفترش می کشید پرسید:
ـ آیا این کارگر تازه متأهل است ؟
ـ نمی دانم، نپرسیدم، فردا وقتی به اینجا بیاید خواهیم دانست.
ـ چطور به اینجا می آید؟
ـ جیمی او را با اتو مبیل خواهد آورد. او می خواهد گوسفندان را ببیند.
فی گفت:
ـ خوب امیدوارم که مدتی اینجا باشد. چون او اگر مجرد باشد چند هفته ای بیشتر در این جا نخواهد ماند مثل این که این طور کارگرها قادر نیستند در یک جا دوام بیاورند.
جیم و پاتسی در مدرسه شبانه روزی ریورویو بودند. و قسم خورده بودند که به محض آنکه به سن قانونی برسند یک لحظه هم در مدرسه نمانند. آنها در آرزوی روزی بودند که در محوطه ها به باب، جک و هاگی ملحق شوند. آن وقت در دروگیدا دوباره توسط خودشان اداره می شد. و کارگرهای موقتی می توانستند به دلخواه شان بیایند یا بروند.

..حتی شوق خواندن که از خصوصیات خانواده کلیری بود نمی توانست مدرسه را برای آنها دلپذیر تر سازد چون همیشه می شد کتاب ها را در خورجین اسب یا در جیب گذاشت و با لذتی بسیار بیشتر از کلاس درس ، زیر نظر یک ژزونیت، در سایه یک درخت ویگلا آنها را خواند، غربت برای آنها واقعاً دشوار بود و کلاس های درس با پنجره های بزرگ، زمین های بازی وسیع و باغ های زیبا و همه امکانات دیگر را به هیچ وجه دوست نداشتند. و همچنان سیدنی با موزه ها، سالن های کنسرت و نمایشگاههای نقاشی ابداً توجه آنها را به خود جلب نمی کرد. معاشران آنها هم پسران سایر دامداران بودند و در ساعات فراغت آنها با حسرت خانه شان را به یاد می آوردند و با حکایت از اهمیت و شکوه دروگیدا هم کلاسی هایشان را به شگفتی وا می داشتند. و آنها کوچک ترین شکی در این مورد به خود راه نمی دادند. چون هر کس در غرب بارن جانکشن ( Burren Jonction ) می زیست، از عظمت و وسعت دروگیدا مطلع بود.
هفته ها گذشت تا این که مگی کارگر دامپرور تازه را ملاقات کرد. نام او در دفتر تحت عنوان لوک اونیل ( Luke O' Neill ) ثبت شده بود و در خانه بزرگ بیشتر از هر کارگر دیگری از او سخن گفته می شد. از یک طرف او از زندگی در ساختمان مجردها سر باز زده و در آخرین خانه خالی کنار رودخانه اقامت گزیده بود و از طرف دیگر بعد از این که خود را به خانم اسمیت معرفی کرده بود لطف و توجه سرپیشخدمت را که هرگز کاری به کار کارگران نداشت به خود جلب کرده بود و مگی خیلی پیش از ملاقات با او کنجکاوی اش بر انگیخته شده بود. مادیان کرند و اسب اخته سیاه به جای این که در محوطه اسب ها باشند در اصطبل نگاه داری می شدند و به همین سبب مگی کار روزانه اش را دیرتر از مردان شروع می کرد و گاه هفته ها می گذشت بی آنکه او با کارگری رو به رو شود. ولی سرانجام روزی او لوک اونیل را دید. یک بعد از ظهر تابستان هنگامی که خورشید غروب، درخت ها را از روشنایی سرخ رنگ انباشته بود مگی از « سر خیزاب » باز می آمد تا از رودخانه بگذرد. لوک که از طرف جنوب شرقی می آمد قصد داشت همان مسیر را برود. آفتاب جلوی دیدش را می گرفت و پیش از آنکه بتواند مگی را مشاهده کند مگی او را دیده بود. او بر اسبی کهر چموش با یال و دم سیاه سوار بود مگی این اسب را می شناخت چون خود او عهده دار گرداندن اسبان بود ، این اواخر نمی دانست چرا حیوان را به ندرت می بیند؟ دیگران از آن دل خوشی نداشتند و تا مجبور نبودند سوارش نمی شدند. ولی ظاهراً کارگر تازه از سوار شدن بر آن بیم نداشت. و همین دلیلی بر مهارت او در سوارکاری بود. معروف بود که حیوان چموش از صبحگاه بر سر سم هایش بلند می شود و هر کسی که سوارش شود به محض پیاده شدن گاز می گیرد.
تشخیص اندازه های کسی که بر اسب نشسته بود آسان نبود. مخصوصاً که راهنماهای گله در استرالیا از زین و برگ های کوچک انگلیسی استفاده می کردند که برجستگی پشت و خمیدگی داخل نداشت. و آنها با بازوهای خم شده و در حالی که بالا تنه خود را راست نگاه می داشتند بر اسب می نشستند.
کارگر تازه وارد بلند قد دیده می شد ولی گاهی بالاتنه شخصی بسیار بلند و پاهای او کوتاه بودند بنابراین قضاوت مگی محتاطانه بود. به هر حال لوک بر خلاف همکاران دیگرش پیراهن سفید بر تن داشت و شلوار سواری مخمل روشن را بر فلانل خاکستری و ماهوت تیره معمول ترجیح داده بود. مگی با تعجب و در حالی که این مسأله موجب تفریح اش شده بود فکر کرد، چقدر برازنده و خوش سلیقه است. ولی چگونه از پس شست و شو و اتو کردن این لباس ها بر می آید. خدا به دادش برسد.
هنگامی که نزدیک مگی رسید با صدای بلند گفت:
ـ سلام و در همان حال کلاه از سر برداشت و دوباره بر سر گذاشت و در حالی که با چشمان آبی و خندانش مگی را با تحسینی آشکار دید می زد گفت:
ـ آه شما نباید مدیر اینجا باشید پس حتماً دخترش هستید. اسم من لوک اونیل است.
مگی زیر لب کلماتی نامفهوم ادا کرد ولی از نگاه کردن به او خودداری کرد و آنچنان مشوش و مضطرب بود که کلمات متداول برای چنین موقعیتی را از یاد برد. آه نه این باورکردنی نبود چطور دیگری می توانست چشم ها و خطوط چهره رالف را داشته باشد؟ اما حالت نگاهش متفاوت بود، نوعی سرزندگی و نشاط خاص به خودش که هیچ نوع عطوفتی در آن دیده نمی شد. در حالی که مگی از اولین لحظه ای که پدر رالف را در ایستگاه غبارآلود دیده بود مهربانی و محبت را در چشمانش خوانده بود . او بدون « چشمان او » و « او را ندیدن » آه چه شوخی بی رحمانه ای. چه مجازاتی.
لوک اونیل بی اطلاع از فکرهایی که در مگی برانگیخته بود، اسبش را به کنار مادیان مگی نزدیک کرد . و آنها با عبور از رودخانه که هنوز در اثر ریزش باران شکل طغیانی داشت، آب را به هر طرف پراکندند.
« در این که او زیبا بود هیچ شکی نبود . چه موهایی. چیزی که در کلیری های دیگر نبود با خود فکر کرد : کاش سرش را بلند می کرد تا او بتواند تمام صورتش را ببیند. همان لحظه مگی سر بلند کرد و لوک دید که از تعجب ابرو در هم کشیده و حالت نگاهش نشانی از تنفر نداشت فقط مثل این بود که در صورتش به دنبال گمشده ای بود که موفق به کشف آن نمی شد یا این که چیزی در آن یافته بود که دلش نمی خواست آن را ببیند. به هر حال پریشان و مضطرب دیده می شد. لوک عادت نداشت ببیند مه زنان در مقابل او بی تفاوت باشند. و در حالی که به چین و شکن انبوه زلف طلایی رنگی او فکر می کرد، حالت ناراحتی و مأیوس صورتش ، توجه او را به خود جلب می کرد.
لوک همچنان به تماشایش ادامه داد. دهان زیبای نیمه باز و دانه های شبنم که گرما بر لب فوقانی و پیشانی اش نشانده بود ابروان طلایی که بر اثر شگفت زدگی، در هم کشیده شده بودند. وقتی لوک لبخند زد مگی دندان های سفید و محکم پدر رالف را دید. با این همه، لبخند، لبخند رالف نبود.
ـ می دانید، شما درست مثل یک بچه شگفت زده هستید با دهان نیمه باز از اوه و آه.
مگی در حالی که نگاهش را از او بر می گرداند گفت:
ـ متأسفم. من قصد نداشتم این طور به شما خیره شوم. شاید شما کسی را به خاطرم می آورید. همین.
ـ هر قدر می خواهید به من خیره شوید. این بهتر از آن است که بالا را نگاه کنید. من چه کسی را به یادتان می آورم؟
ـ آه مهم نیست. فقط عجیب است که این قدر آشنا و با وجود این متفاوت دیده می شوید.
ـ اسم شما چیست دوشیزه کلیری عزیز؟
ـ مگی.
ـ مگی؟ این اسم چندان برازنده شما نیست. ترجیح می دهم که اسم شما بلیندا ( Belinda ) یا مادلین ( Madeline ) می بود ولی به هر حال اگر مگی بهترین چیزی است که برای عرضه کردن دارید همان مگی را قبول می کنم.
مخفف چه اسمی است؟ مارگارت ( Margaret ) ؟
ـ نه میگن.
ـ آه بهتر شد. من شما را میگن صدا خواهم کرد.
مگی با خشکی مخالفت کرد.
ـ نه حرفش را نزنید. من از این اسم متنفرم.
ـ مثل این که خیلی عزیز دردانه هستید و عادت دارید که هر چه هوس می کنید انجام دهید، دوشیزه میگن کوچولو.اما من اگر دلم بخواهد شما را افرازی ( Euphrasie ) یا ذفیرین ( Zephirine ) یا آناستازی ( Anastasie ) بخوانم هیچ چیز مانعم نخواهد بود.
آنها به محوطه مخصوص اسبان رسیدند. او از اسبش پایین آمد و بر سر و روی حیوان که سعی می کرد گازش بگیرد دست کشید و حیوان مطیعانه سرش را برگرداند. ایستاده بود و کاملاً معلوم بود که می خواهد مگی را برای فرود آمدن از اسب کمک کند ولی مگی اسبش را جلو برد و راه اصطبل را در پیش گرفت.
لوک به دنبالش فریاد زد:
ـ این مادیان اصیل و ظریف با اسب های عادی معاشرت نمی کند.
مگی بی آنکه سر برگرداند جواب داد:
ـ مسلماً نه.
آه نه واقعاً عادلانه نبود. حتی در حال ایستاده هم درست به رالف شباهت داشت . قدی همان طور بلند با شانه های پهن و پایین تنه باریک و شانه هایی که شکل دیگری به خود گرفته بود. راه رفتن رالف به رقصیدن شبیه بود. و راه رفتن لوک به یک ورزشکار می مانست. موهایش به همان سیاهی و پرپشتی رالف بود و چشمانش همان گونه آبی رنگ. بینی ظریف و دهان خوش ترکیبش مانند کشیش بود. با این همه شباهت کلی بین آن دو مانند شباهت یک اکالیپتوس خاکستری بلند رنگ پریده و با شکوه با یک اکالیپتوس آبی رنگ بود. پس از این ملاقات اتفاقی ، مگی به شایعات و حرف هایی را که درباره لوک گفته می شد، بیشتر گوش می داد. باب و سایر برادرانش از کار کردن او بسیار راضی بودند و گمان می رفت که روابط خوبی با او داشته باشد.
به عقیده باب ، حتی ذره ای از تنبلی و تن پروری در وجود او نبود. حتی فی هم شبی در صحبت هایش حرف او را به میان آورد و تصدیق کرد که مرد بسیار خوش قیافه ای است.
مگی که روی زمین دراز کشیده بود و کتاب می خواند با لحنی که سعی می کرد طبیعی باشد پرسید:
ـ آیا تو را یاد کسی نمی اندازد؟
فی لحظه ای فکر کرد و گفت:
ـ به نظرم می آید که کمی به پدر دوبریکاسار شباهت داشته باشد. همان هیکل و همان رنگ مو و صورت ولی شباهت آنقدرها زیاد نیست.
آنها دو مرد کاملاً متفاوت هستند. مگی بهتر است برای کتاب خواندن مثل یک دوشیزه خانم روی مبل بنشینی. چون شلوار سواری پوشیده ای دلیل نمی شود که رفتارت مثل پسرها باشد.
مگی پاسخ داد:
ـ چقدر هم این موضوع اهمیت دارد؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
...بله جریان این چنین بود. شباهت البته وجود داشت اما دو مرد در پشت صورت هایشان آن قدر متفاوت بودند که مگی آن را می فهمید و از آن رنج می برد . چون دلباخته یکی از آن دو بود و می خواست دیگری را جذاب بیابد.
او در آشپزخانه متوجه شد که کارگر جدید بین خدمتکارها محبوبیت زیادی دارد و برایش معلوم شد که چرا او توانسته است به خود اجازه دهد با پیراهن سفید و شلوار روشن در محوطه ها بیاید. خانم اسمیت که تحت تأثیر جاذبه او قرار گرفته بود مرتباً لباس هایش را می شست و اتو می کرد.
مینی آه می کشید و می گفت:
ـ او نمونه یک ایرلندی خوشگل است.
مگی با کمی خشونت گفته اش را تصحیح کرد:
ـ او استرالیایی است.
ـ آه بله شاید متولد استرالیا باشد. دوشیزه کلیری عزیز ولی با اسمی مثل اونیل ها همان قدر ایرلندی است که خوک های سنت پدی، ببخشید من نمی خواهم به پدر فقیدتان بی احترامی کرده باشم دوشیزه مگی.خدا رحمتش کند و در بهشت با فرشتگان محشور باشد. چطور آقای لوک با موهای سیاه و چشمان آبی اش ایرلندی نیست؟ در قدیم اونیل ها ، پادشاهان ایرلند بودند.
مگی سر به سرش گذاشت.
ـ ولی من فکر می کردم که اوکونور ( O' connor ) ها، بودند.
برقی از چشمان گرد و ریز مینی گذشت و گفت:
ـ اوه ولی دوشیزه مگی برای همه جا بود. ایرلند سرزمین بزرگی بود.
ـ ای بابا چی میگی، سرزمینی که مسافتش تقریباً به اندازه دروگیدا است. به علاوه اونیل یکی از اسامی متعلق به اورنجیست ( Orangiste ) ها است.
ـ بله درست است. ولی یک اسم معتبر ایرلندی است که از قبل از این که سر و کله این اورنجیست های لعنتی پیدا شود وجود داشته. این اسم از ناحیه اولستر (Ulster ) می آید و طبیعی است که چند تا از آنها هم متعلق به اورنجیست ها بوده. این طور نیست؟ ولی اشخاص دیگری هم مثل آن اونیل از کلاندبوی ( Clandeboy ) و اونیل مور ( O' Neill Mor ) وجود داشته اند دوشیزه مگی عزیزم.
مگی کوتاه آمد . مینی از مدت زمانی پیش حالت خصمانه مردم جنوب را از دست داده بود و می توانست کلمه اورنجیست را بدون عصبانیت زیاد بر زبان آورد.
یک هفته بعد مگی، دوباره لوک اونیل را کنار رودخانه دید و معلوم بود که در انتظار او بوده است ولی اگر این موضوع واقعیت داشت مگی نمی دانست چگونه رفتاری در پیش گیرد.
ـ عصر به خیر میگن.
او در حالی که به مادیان اش خیره شده بود جواب داد:
ـ عصر به خیر.
ـ شنبه آینده میهمانی رقص پشم چینی در برک ایپول برقرار است، دل تان می خواهد با هم به آنجا برویم؟
ـ از دعوت شما متشکرم. ولی من رقص بلد نیستم و رفتن من به آنجا بی معنی است.
ـ من در دو جلسه، سه حرکت رقص کردن به شما یاد خواهم داد بنابراین عذر نیاورید. راستی فکر می کنید باب برای بردن خواهرش به میهمانی رولز رویس کهنه را به من قرض خواهد داد یا شاید آن اتومبیل جدیدش را؟
مگی با دندان های فشرده پاسخ داد:
ـ گفتم که نمی آیم.
ـ شما گفتید که رقص بلد نیستید و من هم جواب دادم که به شما رقصیدن را یاد خواهم داد. ولی هیچ وقت نگفتید که اگر رقص کردن می دانستید همراهم نمی آمدید. من هم فکر کردم که موضوع فقط رقص است آیا می خواهید دعوت مرا رد کنید؟
مگی متغیر و عصبانی با خشونت براندازش کرد. ولی او خندید و گفت:
ـ شما فقط یک عزیز دردانه لوس هستید میگن. وقت آن رسیده که دیگر به هوس های شما ترتیب اثر داده نشود.
ـ من عزیز دردانه نیستم.
ـ این را به دیگران بگویید . تنها خواهر در بین این همه برادر که همه توجه شان هم به اوست. این قدر زمین، ثروت، خانه مجلل و خدمتکاران متعدد، می دانم که کلیسا مالک اینجاست ولی کلیری ها هم چندان بی پول نیستند.
مگی برای اولین بار پس از دیدن او فکر کرد که تفاوت لوک با رالف همین جا مشخص می شود. پدر رالف هرگز به ظواهر توجهی نداشت. ولی این مرد مانند او نبود. او در میان زندگی می تاخت بی آن که سختی ها و غم های آن را درک کند.
باب حیرت زده و بی هیچ توضیحی کلید رولز رویس جدید را به طرف لوک دراز کرد. لحظه ای در سکوت به او خیره شد . لبخندی زد و گفت:
ـ من نمی توانستم مگی را در میهمانی رقصی تجسم کنم. ولی با او بروید و خوش باشید. شاید او هم کمی تفریح کند. طفلک هیچ وقت فرصت بیرون رفتن ندارد، ما باید به فکر سرگرمی او باشیم ولی کارها آنقدر زیادند....
لوک که فکر می کرد که از بردن آنها به میهمانی بدش نمی آید گفت:
ـ چرا شما هم همراه جک و هاگی با ما نمی آیید؟
ـ نه متشکرم. هیچ کدام از ما اهل رقص نیست.
مگی پیراهن خاکستری گل سرخ را پوشیده بود. چون لباس مناسب تری نداشت. و قبلاً حتی به فکرش هم نرسیده بود که قسمتی از پولش را که پدر رالف برای او در بانک می گذاشت به خریدن لباس و لوازم آرایش برساند تا آن موقع توانسته بود همه دعوت ها را رد کند. مخصوصاً آدم هایی چون آنوک دیویس و الستر مک کوئین با شنیدن یک جواب منفی محکم، زود میدان را خالی کرده بودند. هیچ کدام از آنها اعتماد به نفس لوک را نداشتند.
در حالی که خود را در آینه برانداز می کرد فکر کرد که شاید باید هفته آینده همراه با مادرش نزد گرت پیر رود و چند دست لباس به او سفارش دهد.
پوشیدن این پیراهن در این موقعیت برایش دشوار بود و اگر لباس مناسب تری داشت فوراً آن را می پوشید . گذشته به یادش آمد. مردی دیگر، متفاوت، او هم با موهای سیاه ... این پیراهن آنقدر با علایق ، با اشک ها و تنهایی هایش در آمیخته بود که پوشیدن آن برای مردی دیگر مانند لوک اونیل نوعی بی حرمتی محسوب می شد. ولی او عادت کرده بود حس هایش را پنهان نگاه دارد و همیشه آرام و خوشبخت دیده شود. و این خویشتن داری مانند پوسته درخت او را احاطه کرده بود و گاهی شب هنگام وقتی به مادرش فکر می کرد بر خود می لرزید. آیا سرانجام او نیز مانند مادرش خواهد شد. خالی از هر گونه احساس؟ آیا مادرش نیز پس از آشنایی با پدر فرانک همین حال او را داشت؟ فی چه عکس العملی نشان می داد اگر می دانست که دخترش در مورد فرانک حقیقت را می داند؟ آه آن صحنه خانه کشیش. گویی روز گذشته بود. پاپا و فرانک رو در رو و رالف که چنان او را محکم گرفته بود که دردش آمده بود. و آن سخنان وحشتناک بین آنها رد و بدل شده بود . آن یادها به تدریج در ذهنش جایی یافته بودند. او دیگر آنقدر بزرگ شده بود که بداند بچه دار شدن مستلزم نوعی نزدیکی جسمی است که برای آدمیان جز با ازدواج کردن گناه تلقی می شود. مامان چه شرم و تحقیری را به خاطر فرانک تحمل کرده بود. تعجب آور نبود که او این طور در خود فرو رفته بود. مگی فکر می کرد اگر ( چنین اتفاقی برای من می افتاد ترجیح می دادم بمیرم ) در داستان ـ نوشته ها دختران بسیار هرزه و مبتذل ، بی آن که ازدواج کنند بچه دار می شدند. با این همه مامان نه مبتذل بود و نه هرزه و هرگز هم این طور نبوده است.
مگی آرزو داشت که مادرش از آن موضوع برایش صحبت می کرد یا آن که خودش آنقدر جرأت داشت که مسأله را مطرح می کرد. شاید او می توانست در این مورد کمکش کند. مادرش از آن زنانی نبود که با دیگری درد دل کند یا اجازه دهد دیگری راز دلش را با او در میان گذارد.
مگی آه کشید و با تمام وجود آرزو کرد که هیچ گاه چنین چیزی برای او پیش نیاید. با این همه در این لحظه در حالی که خویشتن را در پیراهن خاکستری ـ صورتی اش می نگریست، آرزو داشت هیجان مانند نسیمی گرم و تند در وجودش گسترش یابد.
او نمی خواست همه عمرش مانند مترسکی بی اراده خود را به این طرف و آن طرف کشد. او به تغییر و دگرگونی احتیاج داشت و علاقمند به زندگی تؤام با عشق ، شوهر، و بچه دار شدن بود. چه فایده داشت خود را برای مردی نگاهدارد که دیگر باز نخواهد آمد. رالف او را نمی خواست و هرگز هم او را نخواهد خواست. او خود گفته بود که دوستش دارد اما نه به عنوان همسر. زیرا او با کلیسا عهد بسته بود. آیا همه مردان چنین بودند؟ آیا همه آنها هم معنویت را بر عشق به زندگی ترجیح می دادند. نه، مسلماً همه مردان این طور نیستند. موجوداتی مانند پدر رالف شاید در دریایی از شک و انتقاد و عقل گرایی غوطه ور بودند. ولی مردان ساده تری هم وجود داشتند مانند لوک اونیل.
لوک در حالی که موتور رویس را روشن می کرد، گفت:
ـ فکر می کنم شما خوشگل ترین دختری باشید که تا به حال دیده ام.
تملق و تحسین شنیدن جزو عادات زندگی مگی نبود. از گوشه چشم نگاهی تعجب انگیز به او انداخت ولی حرفی نزد. لوک که سردی و آرامش دختر همراهش ابداً تأثیری در او نکرده بود گفت:
ـ خیلی جالب است نه؟ کافی است کلید را بچرخانی، موتور راه می افتد دیگر احتیاج نیست با چرخاندن هندل خودمان را خسته کنیم تا موتور به کار افتد . زندگی این است مگی.بی برو بر گرد.
ـ شما مرا تنها نخواهید گذاشت این طور نیست؟
ـ خدای من نه، شما شریک رقص من هستید این طور نیست؟ بهتر بگویم شما در میهمانی مال من هستید و اصلاً خیال ندارم این شانس را به دیگری بدهم.
ـ چند سال دارید لوک؟
ـ سی سال و شما؟
ـ تقریباً بیست و سه سال.
ـ آن قدر زیاد؟ شما عین دختر بچه ها به نظر می رسید.
ـ من بچه نیستم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اوه پس حتماً تا به حال عاشق هم شده اید.
ـ یک بار.
ـ فقط همین؟ در 23 سالگی. آه خدای بزرگ من وقتی به سن شما بودم دست کم چندین بار عاشق شده بودم.
ـ شاید من هم اگر امکانش بود می توانستم . ولی در دروگیدا آدمی نیست که بشود عاشق شد. تا آنجا که یادم هست شما اولین کارگری هستید که رابطه تان با من از سلامی محجوبانه بیشتر بوده است.
ـ اگر شما به علت این که رقص نمی دانید به میهمانی رقص نروید همیشه از دور خارج خواهید بود و شانس یاد گرفتن آن را هم نخواهید داشت. ولی نگران نباشید این کمبود جبران خواهد شد. و خواهید دید که پس از پایان میهمانی شما رقصیدن را آموخته اید و طی چند هفته آینده رقص را به خوبی یاد خواهید گرفت ( نگاهی دزدانه به او انداخت و ادامه داد) باور نمی کنم تا به حال هیچ یک از پسران ثروتمند ناحیه شما را به میهمانی نبرده باشند. در مورد کارگران می فهمم ، چون شما خیلی بالاتر از حد یک کارگر عادی هستید. ولی بچه پولدارهای دامداران حتماً به شما بی توجه نبوده اند.
مگی پرسید:
ـ اگر من بالاتر از حد یک کارگر ساده هستم چرا مرا دعوت کردید؟
او لبخند زنان پاسخ داد:
ـ اوه من ، اعتماد به نفس زیادی دارم. ولی خواهش می کنم موضوع را عوض نکنید. حتماً پسرانی در ناحیه لیگی وجود داشته اند که تا به حال از شما دعوت کرده اند.
ـ بله ، چند تایی، ولی من چندان اشتیاقی نداشتم. شما مرا مجبور کردید.
ـ در این صورت، آنها همه شان احمق بوده اند. من می دانم چطور یک دختر زیبا را بشناسم.
مگی از این طور حرف زدن او چندان خوشش نمی آمد. ولی نمی شد او را به سهولت سر جایش نشاند.
همه در میهمانی پشم چینی بودند، از دختران و پسران سران مستعمرات گرفته تا کارگرهای کشاورزی و اگر متأهل بودند، همسران آنها، خدمتکاران و سرپیشخدمت ها ، شهروندانی از همه نوع. به عنوان مثال این بهترین فرصت برای معلمه های جوان بود که بتوانند با کارمندان بانک، کارآموزان مختلف و شکارچیانی که در نقاط دورافتاده زندگی می کردند آشنا شوند. از تشریفات معمول در میهمانی های رسمی در اینجا خبری نبود. میکی اوبراین ( Mickey O' Brien ) پیر ویولونش را از لیگی آورده بود و همیشه داوطلبانی بودند که به نوبت او را با آکوردئون همراهی کنند. ویولون نواز پیر در حالی که بر چلیک یا توده ای از پشم نشسته بود، بی وقفه می نواخت.لبانش آویزان بود و آب دهانش بیرون می ریخت و او از بیم آن که ریتم آهنگ به هم نخورد حتی فرصت قورت دادن آن را نداشت. جشن شباهتی به میهمانی شب نشینی مری کارسون نداشت. در اینجا رقص های دسته جمعی رایج بود. ژ یگ ( Gigue ) ، پولکا ( Polka ) ، کادریل ( QUADRILLE ) و مازورکا ( Mazurka ) بی هیچ تماسی، جز تماس کوتاه دست ها و چرخش در بازوان جفت رقص. مگی به زودی دریافت که به خاطر جفت رقص خود مورد حسد دیگران واقع شده و لوک نگاه های دیگران را به خود جلب کرده است. همان طور که پدر رالف جلب توجه می کرد. آه چه دردناک بود که می بایست به گذشته و به او فکر کند. لوک وفادار به قولش او را در تمام شب هرگز تنها نگذاشت. آنوک دیویس ویلیام اوروک که در جشن حضور داشتند آرزو می کردند جای او را ، در کنار مگی بگیرند. ولی لوک چنین امکانی را به آنها نمی داد و مگی نیز آنقدر از آنچه در اطرافش می گذشت هیجان زده و گیج بود که نمی دانست حق دارد پیشنهاد رقصیدن با دیگری را بپذیرد. او از پچ پچ و زمزمه های دیگران بی خبر بود ولی لوک به خوبی آنها را می شنید و لذت می برد. این آدم بی سر و پا با چه جسارتی توانسته بود جلوی چشم شان او را از چنگ آنها برباید. ولی این گونه سرزنش ها و غیبت کردن ها برای او هیچ مفهومی نداشت آنها این فرصت را داشتند و اگر نتوانسته بودند از آن استفاده کنند تقصیر خودشان بود.
آخرین رقص یک والس بود ، لوک دست مگی را گرفت و او را به سوی سالن رقص برد. لوک ماهرانه به خود پیچ و تاب می داد و مگی با کمال تعجب دریافت که حریف او نبوده و قادر به همراهی با او نیست و فکر کرد که بهتر است خود را به او بسپارد و همه جا دنبالش کند. در آن لحظه بود که مگی نیاز جسمانی خود را نسبت به داشتن شریک زندگی احساس کرد.برخوردهای کوتاهش با پدر رالف آنقدر حاد و پرهیجان بودند که او هرگز فرصت نکرده بود به این عکس العمل ها توجه کند. و صادقانه تصور کرده بود که چنین حس و هیجان را در کنار مرد دیگری احساس نخواهد کرد. با این حال این تجربه بسیار مهیج و متفاوت بود. بدنش داغ و گونه هایش از حرارت سرخ شده بود ، ضربان قلبش به شدت می زد و احساس غیر قابل وصف و دگرگونی عجیبی در او ایجاد شده بود و از نگاه های لوک دریافت که او نیز متوجه این تغییر حالت شده است.
در حینی که رولز رویس با صدای یکنواخت و آرامش بخش آنها را به طرف دروگیدا می برد و پستی بلندی های جاده پرعلف را می گذراند.آنها تنها چند کلمه ای با هم حرف زدند. بریچی پول حدود صد کیلومتر با دروگیدا فاصله داشت. و آنها می بایست راه بسیاری را طی کنند. تپه هایی که از سراسر دروگیدا می گذشت زیاد مرتفع نبود ولی طی کردن همین بلندی ها در دشت سیاه صاف، مانند صعود بر قله آلپ بود. لوک اتومبیل را متوقف کرد پیاده شد و آن را دور زد و در را برای مگی باز کرد . مگی در حالی که کمی می لرزید از اتومبیل پایین آمد. آیا او می رفت که با بوسه ای همه چیز را خراب کند؟
سکوت همه جا را گرفته بود . در نزدیکی اتومبیل یک نرده درهم شکسته دیده می شد. لوک در حالی که با ملایمت آرنجش را در دست گرفته بود کمکش کرد تا با کفش های پاشنه بلند بر زمین ناهموار و پوشیده از سوراخ لانه های خرگوش قدم بردارد. مگی در حالی که دست هایش نرده را محکم می فشرد ایستاده و به دوردست ها نگاه می کرد. ابتدا می ترسید ولی پس از آن که دید لوک کوچک ترین حرکتی برای نزدیک شدن به او انجام نمی دهد احساس ترس جای خود را به احساس تعجب داد.
نور رنگ پریده ماه ، تقریباً به همان وضوح اشعه خورشید، دشت های وسیع را در دوردست مشخص می کرد و علف ها، درخشان و مواج از وزش نسیم، پیچ و تاب می خورد و گویی گردبادی نقره فام و خاکستری به وجود می آورد.
برگ ها در وزش نسیم ناگهان به صورت جرقه ها می درخشیدند. مگی سر بلند کرد و کوشید که ستاره ها را بشمارد. ولی به زودی منصرف شد. آویزه های نور، به ظرافت قطرات شبنم بر روی برگ ها و گلبرگ ها می چکیدند، و در یکدیگر می افروختند و ناپدید می شدند، چنین پنداشت که آنها مانند توری سفید و روشن بر فراز سرش آویخته اند، زیبا، خاموش و در اعماق جانش نفوذ می کنند و مانند چشمان بعضی حشرات در تلألؤی ناگهانی گوهروار می درخشیدند و او یک آن! عظمت هستی و بودن را در بی نهایت آن دریافت.

تنها صدا، زمزمه وزش باد گرم بر علف ها و درختان بود و آوای پرنده خواب آلودی در آن نزدیکی ها که گویا چون آرامش او مختل شده بود شکوه سر می داد و بعد تنها بوی رایحه غیر قابل وصف مرغزار.
لوک پس از تماشای زیبایی های شب، کیسه توتون و کاغذ سیگارش را بیرون آورد و به پیچاندن سیگار مشغول شد و وقتی توتون را در کف دستش می سایید پرسید:
ـ میگن شما اینجا متولد شده اید؟
ـ نه در نیوزیلند، بیش از سیزده سال است که ما به دروگیدا آمده ایم.
لوک آن وقت توتون را در کاغذ سیگار ریخت و پس از ساختن آن با کبریت آن را روشن کرد:
ـ امشب به شما خوش گذشت؟
ـ آه بله.
ـ دلم می خواهد شما را به میهمانی های دیگر هم ببرم.
ـ متشکرم.
او دوباره سکوت کرد و در حالی که از بالای سقف رولزرویس به طرف انبوه درختان ، به آنجایی که پرنده ای می خواند، نگاه می کرد، به آرامی سیگارش را دود کرد و ته سیگار را بر زمین انداخت و آنقدر لگدمال کرد تا مطمئن شد که خاموش شده. هیچ کس مانند مردانی که خار و خاشاک استرالیا را می شناسند نمی تواند ته سیگار را لگدمال کند. مگی آه کشید و از تماشای ماه دست برداشت و لوک به او کمک کرد که سوار اتومبیل شود. لوک هوشیارتر از این بود که در این لحظه سعی کند او را ببوسد مخصوصاً که قصد داشت همه کوشش خود را برای ازدواج با او به کار بندد. یعنی مگی بایستی دوستدار بوسه او باشد.
در تمام مدت تابستانی که ادامه داشت به تدریج همه فهمیده بودند که مگی همراهی مناسب برای خود انتخاب کرده است. برادرانش از سر به سر گذاشتن و شوخی کردن با او خودداری می کردند زیرا که دوستش داشتند و از لوک اونیل هم خوش شان می آمد. او خستگی ناپذیرترین کارگری بود که تا به حال استخدام کرده بودند و به نظر آنان این بزرگ ترین امتیاز او بود آنها در ته دل خود را بیشتر به کارگران نزدیک تر حس می کردند تا بزرگان مستعمره نشین و هیچ گاه به ذهنشان خطور نمی کرد که لوک را به خاطر فقر و نداری اش تحقیر کنند. با این همه کمی خودپسندی که او را از سایر کارگران متمایز می کرد، تأثیر خوبی داشت. رفتار او باعث شد که آنها او را، هم قدر خود تلقی کنند.
لوک به زودی عادت کرد که وقتی شب ها را در محوطه ها نمی گذراند راهی خانه بزرگ شود. باب گفته بود این درست نبود در حالی که سفره کلیری ها از خوراک های مختلف رنگین بود لوک غذای خود را در تنهایی صرف کند و پس از مدتی هم به نظر احمقانه می رسید که او مجبور باشد شب ها پس از صرف شام به خانه خودش که در فاصله یک کیلومتر و نیمی آنجا بود، برود. بنابراین به او گفته شد در یکی از کلبه های کوچک مخصوص میهمانان اقامت کند .

... در این ایام مگی بیشتر به او فکر می کرد و هنگامی که او را با پدر رالف مقایسه می کرد دیگر آنقدرها بیزارکننده نبود. درد کهنه به تدریج تسکین می یافت. و پس از مدتی هنگامی که لبخند لوک را می دید، به یاد نمی آورد که رالف با همان دهان به گونه ای دیگر می خندید. و از یاد برده بود که چشمان پدر رالف از آرامشی عجیب سرشار بود، در حالی که نگاه لوک از هیجان و میلی مفرط می درخشید. مگی دوست داشتن را نمی شناخت. شاید طعم آن را در لحظاتی کوتاه چشیده بود ولی دوست داشت که آن را مضمضه کند.
پدر رالف دیگر اسقف رالف دوبریکاسار شده بود و هرگز، هرگز به طرف او نمی آمد. مگی فکر می کرد او را در ازای سیزده میلیون سکه نقره فروخته است و این کینه در مگی باقی مانده بود. اگر او آن شب در کنار « سرخیزاب » این جمله را بر زبان نرانده بود مگی هرگز نمی فهمید ولی این عین جمله او بود و پس از آن طی شب های دیگر ، مگی در حالی که در بسترش آرمیده بود، معنای واقعی آن را جست وجو می کرد.
وقتی لوک هنگام رقص به او خیره نگاه می کرد مگی لرزشی در وجود خود احساس می کرد. او هرگز در حس هایش درباره لوک آن سوز و گدازی را درک نمی کرد که تا مغز استخوانش نفوذ می کرد، و هیچ گاه به فکرش نمی رسید که نتواند دوباره او را ببیند. ولی به میهمانی های متعددی که همراه لوک می رفت مردان دیگری مانند لیام اورورک و آنوک دیویس و الستر مک کوئین را بیشتر شناخته بود و هیچ کدام از آنها شخصیت لوک را نداشتند. حتی اگر آنها آنقدر بلندقد بودند که او مجبور می شد برای تماشایشان سر بلند کند می دیدکه چشمان شان قابل مقایسه با نگاه لوک نبود و همیشه کمبودی داشتند که لوک از آن مستثنی بود. او قادر نبود این کیفیت، این کاستی را بشناسد و نمی پذیرفت که علت علاقه او به لوک به واسطه شباهت او به پدر رالف بود.
آنها با هم خیلی حرف می زدند ولی حرف هایشان همیشه در اطراف مطالب عادی و کلی بود. پشم چینی، گوسفندان، خواسته هایشان از زندگی و جاهایی که دیده بودند و گاهی هم از سیاست.لوک که بعضی وقت ها کتاب می خواند ولی مانند مگی اشتیاق زیاد به مطالعه کردن نداشت و مگی با وجود کوشش زیاد نمی توانست او را به خواندن کتاب هایی که خود آن را جالب یافته بود وادار کند. او هرگز موضوع سخن را به مطالب عمیق و روشنفکرانه نمی کشاند و ناراحت کننده تر از همه این بود که او هرگز به زندگی خصوصی مگی علاقه نشان نمی داد و هرگز درباره اهدافش در زندگی از او سؤال نمی کرد. گاهی مگی آرزو می کرد از مطالبی خصوصی تر از گوسفندان یا باران با او حرف بزند. ولی به محض آن که سر صحبت را باز می کرد لوک موضوع را به چیزهای دیگر و مبتذل و پیش پا افتاده تری بر می گرداند.
لوک اونیل مردی زبردست ، جاه طلب ، بسیار پرکار و پول دوست بود. او در کلبه ای در حومه شهر لانگ ریچ در کوئیزلند غربی به دنیا آمده بود. پدرش فرزند ناخلف خانواده ای مرفه ولی آرامش ناپذیر بود و مادرش دختر یک قصاب آلمانی اهل وینتون ( Winton ) و هنگامی که با آن مرد ازدواج کرد خانواده او نیز طردش کردند. آنها در آن کلبه محقر صاحب ده طفل شدند که هیچ کدام از آنها حتی یک جفت کفش نداشت. و کفش در نواحی داغ و سوزان آنجا ها آنقدر مورد لزوم نبود.
پدر لوک که هر وقت میلش می کشید به کار پشم چینی می رفت. ( به اصطلاح کشته مرده یک لیوان مشروب رم بود ) در حریقی که در میخانه ای در آن حوالی روی داد تلف شد. در آن وقت لوک ده ساله بود و به محض آن که امکانش را یافت به عنوان تیمارگر و قشوچی جزو گروه پشم چین ها شد. کار او عبارت از مالیدن نوعی دوا بر زخم گوسفندانی بود که در حین پشم چینی صدمه می دیدند. لوک ابداً از کار کردن ابا نداشت کار برایش تفریح بود همچنان که برای دیگران بیکاری لذت بخش است. شاید به خاطر آن که پدرش هوادار پر و پا قرص میخانه ها و مورد تمسخر مردم بود. شاید هم عشق به کار کردن را از مادر آلمانی اش به ارث برده بود. وقتی بزرگ تر شد از تیمارگری به شغل پادویی مشغول شد. او در میان جعبه های مخصوص پشم چینی می دوید قطعات بزرگ پشم را که یکپارچه جدا می شد مانند بادکنکی بر روی دست بلند می کرد و به طرف میزهای نخ کشی می برد. بعد فن بریدن زوائد پشم را یاد گرفت. و قبل از آن که آنها را در انباری برای خریداران به معرض نمایش بگذارند، او کناره های کثیف آن را می چید آن طور که آرزو داشت، می خواست پول بیشتری کسب کند بایست یا به کار فشردن پشم مشغول می شد یا پشم چینی را پیشه می کرد. قدرت بدنی اش این اجازه را به او می داد که پشم ها را بر حسب نوع آنها روی هم بیانبارد و با ماشین منگنه پس از متراکم کردن ، به صورت توپ عظیم در آورد. ولی پشم چین ورزیده پول بیشتری در می آورد. در این وقت او در کوئیزلند غربی به عنوان یک کارگر خستگی ناپذیر شهرتی برای خود فراهم کرده بود و بی هیچ مشکلی توانست به عنوان شاگرد پشم چین استخدام شود.
علاقه و مداومت در کار که لوک خوشبختانه آنها را داشت، صفاتی بودند که او می توانست امیدوار باشد پشم چینی مشهور شود. به زودی لوک توانست در یک روز بیش از دو صد گوسفند را پشم چینی کند او شش روز در هفته کار می کرد و در ازای هر صد گوسفند پشم چینی شده یک لیره دریافت می کرد. پشم چینی با وسیله ای که سر باریک داشت در تمام استرالیا رایج بود استفاده از وسیله پشم چینی بزرگ نیوزیلند، با شانه خشن و پهن آن در استرالیا ممنوع بود. با آن که این وسیله سرعت کارکردن را دو چندان می کرد، بس دشوار و خسته کننده بود و بایستی تمام هیکل خود را خم کرد و حیوان را در میان دو پا نگاه داشت و وسیله پشم چینی را به طور یکنواخت از روی بدن حیوان گذراند تا پشم آن به صورت یکپارچه و با کمترین جراحت از حیوان جدا شود و در عین حال بایست پشم را نزدیک پوست تراشید زیرا اگر یکی از پشم چین ها این اصول را رعایت نمی کرد مورد مؤاخذه کنتراتچی قرار می گرفت.
لوک از گرما و عرق و تشنگی که گاه او را به آشامیدن چند لیتر آب در روز مجبور می کرد ابایی نداشت. وجود مگس او را ناراحت نمی کرد چون خود در نواحی پر از مگس متولد شده بود و حتی پشم چینی گوسفندان هم که معمولاً کابوسی برای دامداران محسوب می شد او را نمی ترساند پشم پر پشت، مرطوب و درهم که پر از مگس مرده بود با آن که انواع بسیار داشت همه متعلق به گوسفندان مرینوس بود. گوسفندانی که پوست حساس و نازک شان سر تا پا از این پشم لطیف پوشیده بود. نه این خود کار کردن نبود که لوک را کلافه می کرد. زیرا هر چه بیشتر کار می کرد، سر حال تر بود. بلکه او از سر و صدا و احساس محبوس بودن در جای بسته و بوی بد نفرت داشت چون ساختمان پشم چینی واقعاً مانند جهنمی بود. بنابراین تصمیم گرفت که مسؤول شود. یعنی آن که جلوی ردیف پشم چین ها در رفت و آمد است و به جای مالک، به پشم هایی که با حرکتی نرم از بدن حیوانات جدا می شود، دقت می کند.
« در انتهای تالار در بسته،
ارباب بر صندلی حصیری اش نشسته.
و با چشمانی هوشیار،
زیر نظر دارد کارها را »
این تصنیف قدیمی پشم چین ها بود و لوک اونیل تصمیم گرفت به این تصنیف تحقق بخشد. ارباب، مالک، دامدار و مستعمره نشین متشخص. او دیگر به زندگانی یک پشم چین قانع نبود و نمی خواست دائماً با حالت خمیده و بازوهایی آویزان در جایی زندانی باشد. او می خواست با کارگران در هوای آزاد لذت ببرد و سیل پولی را که به طرفش جاری می شد تماشا کند. فقط چشم انداز یک پشم چین عمده می توانست او را به ادامه این کار ترغیب کند.
پشم چین های عمده ، معدود بودند که می توانستند که با رعایت تمام شرایط و استفاده از وسیله نوک باریک تعداد سه صد گوسفند را در هر روز پشم بچینند و در کنار این کار با شرط بندی سرعت اغلب می توانستند ثروت حسابی به جیب بریزند. متأسفانه لوک برای این کار، قدی بلند تر از معمول داشت و چند ثانیه اضافی که برای خم شدن لازم داشت به او فرصت برنده شدن نمی داد. او امکان های خودش را می شناخت و برای رفع این نقص راه دیگری انتخاب کرد. در این ایام بود که او به تأثیر شخصیت خود بر زنان آگاه شد. اولین تجربه او به عنوان کارگر دامپرور در کنار لونگا ( Lunga ) ، ملکی که وارث آن دختری نسبتاً زیبا و جوان بود به ناکامی انجامید و از بدشانسی او دختر سرانجام پومی ( Pommy ) را به او ترجیح داد. لوک از آنجا به بینگلی ( Binegally ) رفت و در آنجا به عنوان رام کننده اسب استخدام شد.
خانه اربابی را که در آنجا پیر دختر ترشیده زشتی همراه با پدرش زندگی می کرد تحت نظر گرفت و سرانجام موفق گشت قلب دختر بیچاره را تسخیر کند اما دست آخر دختر نصیحت پدر را پذیرفت و به ازدواج مالک ملک همسایه که مردی شصت ساله ولی چالاک و سرزنده بود درآمد.
این دو تجربه نافرجام به قیمت سه سال از زندگی او تمام شده بود و او به این نتیجه رسید که صرف کردن چند ماه وقت برای رام کردن هر وارث اوقاتی بس طولانی و ملال آور بوده است. پس بر آن شد که مدتی به مسافرت بپردازد و به املاک دورتری برود تا شاید به هدف خود برسد، او تفریح کنان جاده های مخصوص دام کوئیزلند را طی کرد از کوپر ( Cooper ) و دیامانتینا ( Diamantina ) ، بارکو ( Barcoo ) و بولو اورفلو ( Bullo Overflaw ) آمد و به سرزمین ولز نو جنوب رسید. در این اوقات سی ساله بود و وقتش رسیده بود که به اصطلاح مرغی را که می بایست برایش تخم طلا بگذارد ، پیدا کند. همه کم و بیش درباره ملک دروگیدا صحبت می کردند. لوک به دقت گوش فرا داد و دانست که در این ملک تنها یک دختر زندگی می کند و هیچ گونه امیدی هم نیست که روزی او وارث ملک شود. ولی ممکن بود که خانواده اش به عنوان جهیزیه قطعه زمین کوچک چند هزار هکتاری در نواحی کینونا ( Kynuna ) یا وینتون به او ببخشند ناحیه لیگی برای سلیقه او زیادی شلوغ و پر درخت بود. لوک به وسعت دشت های دور دست کوئیزلند شمالی فکر می کرد. آنجا که تا چشم کار می کرد علف بود و از درخت جز خاطره ای از یاد رفته اثری نبود. علف و باز هم علف. بی آغاز و بی پایان.
جیمی استرانگ نماینده A.M.L که اولین روز لوک را تا دروگیدا همراهی کرده بود اطلاعاتی در اختیارش گذاشت و لوک از این که ملک به کلیسا تعلق دارد به شدت ناراحت بود. با این همه او به تجربه آموخته بود دختران جوانی که می توانستند وارث ملکی باشند چقدر معدود بودند و وقتی که جیمی استرانگ برایش حکایت کرد که یگانه دختر دروگیدا حساب بانکی خوبی دارد و مورد علاقه و توجه فراوان برادرانش است تصمیم گرفت که نقشه اش را به مورد اجرا بگذارد.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
...چون با آن که او از مدت ها قبل هدف زندگی اش را تصاحب چند هزار هکتار زمین در ناحیه کینونا یا وینتون گذاشته بود و برای رسیدن به آن سرسختانه می کوشید با این همه ، پول را خیلی بیشتر دوست داشت. زمین، احساس تملک و اختیار و قدرتی که دنبال آن بود توجه او را کمتر بر می انگیخت تا داشتن یک دفترچه بانک که چند ردیف ارقام در آن ثبت شده بود. مردی که در آرزوی مالک شدن بود هرگز به طرف مگی کلیری که زمینی نداشت نمی رفت. برای سیزدهمین بار در سیزده هفته لوک مگی را به میهمانی برد که از طرف مؤسسه « صلیب مقدس لیگی » ترتیب یافته بود . مگی ساده تر از آن بود که از خود بپرسد چگونه لوک از وجود همه این جشن ها و میهمانی ها خبردار شده و به دریافت کارت دعوت توفیق می یابد. در هر حال، او هر هفته کلید رولز رویس را از باب می گرفت و مگی را به ضیافت های دور از دروگیدا می برد.
آن شب هوا سرد بود . مگی در حالی که به نرده ای تکیه داده بود ، آسمان را نگاه می کرد و زیر پایش یخ ها می شکستند. زمستان داشت می رسید. لوک در کنار او قرار گرفت و گفت:
ـ سردتان است . بهتر است برگردیم.
مگی در حالی که کمی نفس نفس می زد جواب داد:
ـ نه حالا بهترم، دارم کمی گرم می شوم.
او در کنار لوک در یک حالت رؤیا و خلسه مانندی فرو رفته بود و دگرگونی خاصی را در خود احساس می کرد. و یخ بندان و سرمای شدید زمستان، انگار با بودن در کنار او به گرمای مطبوع و لذت بخشی مبدل شده بود.
مگی همچنان تکیه بر نرده ها و محو ستارگان، غرق در افکار و رؤیاهای خود بود و آرزو داشت لذت دوست داشتن را کشف کند. لوک بعد از کشیش رالف مردی بود که توجه اش را جلب کرده بود و احساس رضایت می کرد. لوک بعد از کشیش رالف اولین مردی بود که توجه اش را جلب کرده بود.
لوک که سکوت مگی را بر رضایت او حمل کرده بود بر شانه اش دست گذاشت و او را به طرف خود برگرداند و سرش را خم کرد. مگی نمی دانست چه عکس العملی باید از خود نشان بدهد. از این رفتار صمیمانه لوک تنفری در خود حس کرد. چرا وقتی با رالف بود ، حس او آنقدر متفاوت بود. چرا آن وقت این احساس نفرت را نشناخته بود. گویی فکرش کار نمی کرد. لوک با او چه می کرد؟ چرا می بایستی این طور صمیمانه با او رفتار کند. چند لحظه ای با آنکه آرزو داشت خود را از چنگش برهاند همچنان بی حرکت در کنار او بود. سپس به خود آمد و او را به عقب راند و گفت:
ـ لوک دیگر بس است.
این کار لوک دلش را به هم زده بود. لوک که وضع او را دریافته بود آسوده اش گذاشت و به او کمک کرد تا سوار اتومبیل شود . او خود را خیلی ماهر می دانست و تا آن وقت هیچ یک از زنان از این بابت شکوه ای نکرده بودند. هر چند آنها دخترانی مانند مگی نبودند. حتی دوت مک فرسون ( Det Mac Pherson ) وارث بینگلی که بسیار ثروتمند تر از مگی بود، دختری خشن و مبتذل می نمود که از مدارس شبانه روزی سیدنی و ادا و اصول های آن بویی نبرده بود. لوک بر خلاف ظاهرش تجربه ای ، در حد یک کارگر کشاورزی متوسط داشت. او تقریباً چیزی درباره سرشت مرموز زن، غیر از آنچه خود شخصاً از آن لذت می برد نمی دانست. معشوقه های متعدد او، بی تردید همیشه رضایت شان را در گوش او فریاد می کردند، زیرا آنها به تجربه محدود خود متکی بودند و ناصادق.چون اغلب دخترانی که خود را به مردی می سپرند، به ازدواج فکر می کنند. پس همیشه برای خوشنودی طرف مقابل حاضر هستند حس های واقعی خود را مخفی کنند. لوک نمی توانست تصور کند که چه تعداد از مردان با همین شیوه تسلیم عواطف ساختگی زنان شده بودند. ولی او در رابطه اش با مگی با آدمی دیگر سر و کار داشت و نمی توانست به خود اجازه دهد که او را بترساند یا منزجرش کند . برای لذت بردن از او وقت زیادی داشت. اما ابتدا می بایست همان طور که مگی ظاهراً میل داشت با تقدیم گل و خوش خدمتی علاقه او را برانگیزد.
مدتی کوتاه سکوتی ناراحت کننده حکمفرما شد. بعد مگی آه کشید و خود را بر صندلی اش انداخت.
ـ خیلی متأسفم لوک.
ـ من هم همین طور. من قصد نداشتم به شما بی ادبی کنم.
ـ آه نه، صحبت بی ادبی نیست. فقط من زیاد عادت به... این ندارم شما مرا ترساندید. ولی بی ادبی نبود.
او فرمان اتومبیل را ول کرد و دست های مگی را که صلیب وار بر زانوانش قرار گرفته بود به دست گرفت و گفت:
ـ اوه میگن گوش کنید، دیگر درباره اش فکر نکنید شما هنوز دختر کوچکی هستید و من خیلی تند رفتم.
مگی به علامت تصدیق سرش را تکان داد.
ـ بله همین طور است . دیگر فکرش را نکنیم.
لوک کنجکاوانه پرسید:
ـ آیا او هیچ گاه شما را نبوسیده بود؟
ـ چه کسی؟
آیا در لحن او حالت ترسی وجود داشت. ولی چرا می بایست بترسد؟
ـ شما به من گفتید که عاشق بوده اید و من فکر می کردم که چیزهای بیشتری می دانید، خیلی متأسفم میگن بایستی می دانستم مقصود شما از عشق چیست یعنی به شخصی که حتی به شما کمترین علاقه نداشته دلبستگی پیدا کرده بوده اید.
بله بله بهتر بود که او این چیزها را از این گونه ببیند.
ـ شما کاملاً حق دارید لوک فقط هوسی بچه گانه بود.
در مقابل خانه ، لوک از مگی خداحافظی کرد و به طرف کلبه ای که به او واگذار شده بود رفت و خوشحال بود از آنکه شانس موفقیتش را به خطر نینداخته و مگی هم عکس العمل نشان نداده است.مگی در اتاق خود در حالی که نگاهش به سایه ای که نور چراغ بر سقف منعکس می کرد خیره مانده بود بیدار ماند. در هر حال از یک چیز مطمئن بود و آن این که هیچ چیز از رفتارهای لوک رفتار پدر رالف را به یادش نمی آورد. مقایسه لوک با رالف بیهوده بود. به علاوه او دیگر مطمئن نبود که دیگر رالف را دوست دارد. بهتر این بود که او را از یاد ببرد.او نمی توانست همسرش باشد. ولی لوک می توانست.
دومین باری که لوک او را در آغوش گرفت عکس العمل مگی به گونه ای دیگر بود. آنها به میهمانی مجللی که در رودناهاینش برگزار بود رفته بودند . لوک خیلی سرحال بود و آنقدر شوخ طبع که مگی را در تمام مدت شب خندانده بود. به علاوه در طی میهمانی رفتارش با او ملایم و محبت آمیز بود. دوشیزه کارمایکل به دلربایی از لوک پرداخت و او را مجبور کرد که حتی از سر ادب هم که شده با او برقصد. میهمانی بسیار تشریفاتی بود و لوک، میس کارمایکل را به رقص ( والس ) آرام دعوت کرد. ولی به محض تمام شدن رقص، دوباره به طرف مگی آمد در حالی که بدون ابراز کلمه ای سقف را نگاه می کرد به او فهماند که به نظر او کارمایکل دختر گستاخ و ملال آوری است. مگی این عکس العمل او را تحسین کرد او هیچ گاه لحظه ای را که پدر رالف سوارکار زیبا را رها کرده بود تا دخترک کوچولو را برای عبور از گودال آب کمک کند از یاد نبرده بود آن شب لوک همان گونه رفتار کرده بود و گفت:
ـ زنده باد لوک شما فوق العاده اید.
راه تا خانه بسیار طولانی و هوا سرد بود. لوک چند ساندویچ و یک بطر شامپانی از خانه آنگوس مک کوئین برداشته بود و هنگامی که آنها دو سوم راه را پشت سر طی کرده بودند اتو مبیل را متوقف کرد. آن روزها در استرالیا بخاری اتومبیل چندان رایج نبود، ولی رولز رویس باب به بخاری مجهز بود و در آن شب آب باران به قطر چند سانتیمتر روی زمین یخ زده بود مگی لبخنزنان گفت:
ـ آه چقدر مطبوع است که در چنین هوای سرد آدم بتواند بدون پالتو و راحت در جایی بنشیند. جام نقره ای شامپانی را که لوک به طرفش دراز کرده بود گرفت و ساندویچ ژامبون را برداشت.
لوک تأیید کرد و گفت:
ـ بله واقعاً همین طور است، میگن امشب خیلی خوشگل شده اید.
آیا رنگ چشمان دختر بود که نگاهش را چنان جذاب می کرد. معمولاً او رنگ خاکستری را که به نظرش کدر و بی جلوه بود دوست نداشت ولی با نگاه به چشمان او می توانست فکر کند که چشمانش همه رنگ های طیف را در خود دارد. آبی، بنفش، نیلی و رنگ آسمان در روز آفتابی، سبز خزه ای و کمی هم زرد و قهوه ای و آنها مانند گوهری به ملایمت می درخشییدند. مژگان بلند و برگشته اش آن چنان زیبا بود که گویی پودر طلا بر آن پاشیده بودند دستش را دراز کرد و مژه اش را لمس کرد و سپس با دقت به انگشتش نگاه کرد.
ـ لوک چی شده
ـ نتوانستم در برابر وسوسه ام مقاومت کنم. می خواستم مطمئن شوم که شما یک جعبه پودر طلا روی میز آرایش تان ندارید.می دانید شما اولین دختری هستید که می بینم رنگ مژگانش طلایی است.
ـ اوه ( دستش را به طرف چشمانش برد، نگاه کرد و خندید)
ولی مثل این که درست است.
شامپانی دماغش را قلقلک می داد و در گلویش می جوشید. احساس خوبی داشت.
ـ گویی ابروهایتان هم از طلا است ، مثل موهای طلایی تان و لب های قشنگ تان که برای بوسیدن آفریده شده است.
مگی به او خیره شده بود با لب های صورتی نیمه باز مانند اولین دیدار. لوک جام نقره ای را از دستش گرفت و در حالی که بطری را بر می داشت گفت:
ـ فکر می کنم کمی شامپانی بد نباشد.


ـ باید بگویم که توقف بین راه بسیار مطبوع است. و از این که به فکر بودید از آقای مک کوئین ساندویچ و شامپانی بگیرید، خوشحالم.
در سکوت، موتور بزرگ رولز رویس کار می کرد. و هوای گرم در اتومبیل پخش می شد.
لوک گره کراواتش را باز کرد و آن را بیرون آورد و سپس یقه پیراهنش را باز کرد ، کراوات را به روی صندلی عقب اتومبیل انداخت و بعد با مزاح گفت:
ـ آه راحت شدم. نمی دانم چه کسی کراوات را اختراع کرده و گفته که هیچ مردی بدون این وسیله شیک پوش به نظر نمی آید. اگر او را می دیدم با اختراع خودش خفه اش می کردم.
بعد ناگهان به طرف مگی برگشت و رو در روی او قرار گرفت. مگی همچنان در سکوتی مبهم رها شده بود.
مدتی بعد لوک در حالی که به او خیره شده بود گفت:
ـ فکر می کنم بهتر است ما با هم ازدواج کنیم میگن.
مگی با پلک های نیمه باز و صورت گلگون تصدیق کرد:
ـ من هم فکر می کنم بهتر باشد.
ـ فردا صبح این خبر را به آنها اعلام می کنیم.
ـ هر چه زودتر بهتر.
ـ شنبه آینده با هم به گیلی پیش کشیش توماس خواهیم رفت. گمان می کنم تو ازدواج در کلیسا را ترجیح می دهی. ما باید خبر ازدواج را رسماً اعلام کنیم. و تو هم انگشتر نامزدیت را انتخاب خواهی کرد.
ـ متشکرم لوک.
مگی قبول کرده بود. چند هفته پس از مهلت قانونی اعلام ازدواج، او با لوک ازدواج می کرد و خانم اونیل نامیده می شد. چقدر عجیب بود. چرا جواب مثبت داده بود. « بعد با خودش گفت: او این طور تصمیم گرفته بود. ولی چرا؟ برای این که خود را از خطر سقوط برهاند. برای حفظ خود یا من. رالف دوبریکاسار گاهی اوقات تصور می کنم که از شما متنفرم.»
هیچ کس از شنیدن خبر ازدواج آنها تعجب نکرد. تنها چیز تعجب آور این بود که مگی در اعلام این خبر به پدر رالف قاطعانه مخالفت کرد و از این که باب می خواست اسقف رالف را به جشن عروسی آنها دعوت کند، ممانعت می کرد.
مگی که هیچ گاه صدایش بلند نمی شد فریادکنان گفته بود: نه نه نه.
فی به مگی قول داد که در نامه هایش اشاره ای به این موضوع نکند. به علاوه این موضوع برای او اهمیت چندانی نداشت همان طور که برایش علی السویه بود که مگی چه کسی را به همسری انتخاب کرده است. محاسبه دفاتر دروگیدا همه وقت او را می گرفت و چیزهایی که در آن یادداشت می کرد فقط حاوی اعداد و ارقام نبود. بلکه همه چیزها را یادداشت می کرد، از جا به جا شدن گله ها تا تغییر فصل و وضع آب و هوای روزانه و حتی غذایی که خانم اسمیت می پخت.
نوشته ذیل اتفاقات روز یکشنبه 22 ژوئیه 1934 بود:
« آسمان صاف و آبی، درجه حرارت در سحرگاه یک درجه. امروز از مراسم نماز خبری نبود باب در منزل است، جک با دو کارگر به موریمبا ( Murrimbah ) و هاگی با یک کارگر به وست دام ( West Dam ) رفته اند. پیت دامدار گوسفندان سه ساله را از باجین ( Budgin ) به ونیه مورا ( Wnniemurra ) برده. بالاترین درجه حرارت در ساعت سه 29. بارومتر ثابت 77 میلیمتر. باد غربی. صورت غذای شام : گوشت گوساله. سیب زمینی ، هویج و کلم جوشیده، پودینگ ( Pudding ) انگور. میگن کلیری قرار است با لوک اونیل کارگر کشاورزی ازدواج کند. مراسم ازدواج روز شنبه 25 اوت در کلیسای « صلیب مقدس » در گیل لانبون برگزار خواهد شد.
یادداشت در ساعت نه بعد از ظهر نوشته شده: درجه حرارت 7 و ماه در آخرین ربع القمر است

لوک یک انگشتری الماس به مگی هدیه کرد کوچک ولی بسیار زیبا، با دو الماس دوقلو به وزن یک چهارم قیراط که آن را در پلاتینی به شکل قلب کار گذاشته بودند. در اعلان نوشته شده بود: مراسم عقد و ازدواج روز شنبه بیست و پنجم اوت در ساعت دوازده در کلیسای صلیب مقدس منعقد خواهد شد. و قرار بر آن بود که پس از آن، میهمانی ناهار خصوصی در هتل امپریال برگزار شود. خانم اسمیت، مینی و کت به میهمانی می آمدند. جیمز و پاتسی در سیدنی می ماندند. چون مگی با آمدن آنها مخالفت کرده و گفته بود: تحمیل یک سفر طولانی برای شرکت در مراسمی که برای آنها مفهومی نداشت کاملاً بیهوده است. او دو نامه تبریک از آنها دریافت کرد که در آن جیم و پاتسی با خط کج و کوله و کودکانه شان دو کلمه بر آن نوشته بودند « مبارک باشد »
دوقلوها لوک را به خوبی می شناختند چون در آخرین تعطیلات شان در دروگیدا با او در محوطه ها گردش کرده بودند. خانم اسمیت از این که مگی حاضر نبود مراسم عروسی مفصل تر باشد بسیار غمگین بود او آرزو داشت که جشن عروسی یگانه دختر دروگیدا هفت شبانه روز ادامه داشته باشد.
ولی مگی آنچنان با هر گونه هیاهو مخالف بود که حتی از پوشیدن لباس عروسی خودداری کرد و تصمیم گرفت با لباس و کلاه عادی روزمره به کلیسا برود. تا پس از اجرای مراسم عقد برای مسافرت آماده باشد.
بعد از اعلام تصمیم شان برای ازدواج، یک روز لوک در مقابل نامزدش نشست و گفت:
ـ عزیزم می دانم تو را ، برای ماه عسل به کجا ببرم.
ـ کجا؟
ـ به کوئیزلند شمالی، وقتی تو پیش خیاط بودی من با چند نفر درباره هتل امپریال صحبت کردم و آنها عقیده داشتند که برای آدم قوی که از زیر کار در نمی رود در سرزمین نیشکر، پول زیادی وجود دارد.
ـ ولی لوک تو که کار خوبی اینجا داری.
ـ مردی که به خودش احترام می گذارد هرگز نباید در ملک خویشاوندان زنش زندگی کند. من می خواهم به قدر کافی پول جمع کنم تا بتوانیم در حوالی کوئیزلند شمالی ملک بخریم و دلم می خواهد قبل از آنکه آنقدر شکسته شوم که نتوانم فعالیت کنم آن را فراهم کنم. وقتی آدم تحصیلاتی ندارد پیدا کردن یک موقعیت خوب خیلی مشکل است. مخصوصاً با این بحران. ولی در کوئیزلند شمالی جمعیت کم است و من در آنجا می توانم چند برابر پولی که در دروگیدا به من می دهند به دست بیاورم.
ـ با چه کاری؟
ـ با چیدن نیشکر.
ـ چیدن نیشکر. ولی این کار چینی هاست.
ـ نه اشتباه نکن. چینی ها چون کوتاه قد هستند از سفیدپوستان کمتر می چینند و خودت بهتر می دانی که قانون استرالیا مهاجرت سیاهان و زردپوستان را که حاضرند با حقوق کمتری کار کنند و به اصطلاح نان سفیدپوستان را آجر کنند ممنوع اعلام کرده. تعداد نیشکر چین ها خیلی کم است. خیلی ها ، نیرو و قدرت این کار را ندارند ولی من می توانم.
ـ مقصودت این است که برویم در کوئیزلند شمالی زندگی کنیم.
ـ بله
نگاه مگی از بالای شانه نامزدش گذشت بر شیشه پنجره خیره ماند. دروگیدا، اکالیپتوس های بلند محوطه ها، درختان دوردست. دل کندن از دروگیدا و رفتن به جایی که دیگر اسقف رالف نتواند او را پیدا کند. زندگی کردن بی آنکه دیگر هرگز او را ببیند. و وابستگی به این غریبه که این چنین محکم در برابرش نشسته است. و امکان هر گونه به گذشته برگشتن را از او گرفته است. چشمان خاکستری بر صورت بشاش لوک خیره شد. چشمانی زیباتر از همیشه ولی سرشار از اندوه.
لوک نیز سایه غم را در صورت او دید اما برایش مهم نبود چون او ابداً قصد نداشت بگذارد مگی آنقدر اهمیت پیدا کند که موجب نگرانی اش شود. مسلم است که مگی برای آدمی همانند او که می خواست با دوت مک فرسون اهل بنیگلی ازدواج کند، یک هدیه آسمانی بود. ولی زیبایی و طبع لطیف او، لوک را در مهار کردن احساساتش قاطع تر می کرد. هیچ زنی حتی به زیبایی و لطافت مگی کلیری نمی بایست و نمی توانست چنان نفوذی بر او اعمال کند که راه و رسم زندگی را به او نشان دهد. پس صادقانه و به صراحت آنچه را که می خواست گفت. گاهی زرنگی و حیله لازم بود ولی در این وضعیت شاید قدری خشونت بیشتر به درد می خورد.
ـ میگن، من کمی کهنه فکر می کنم.
مگی کنجکاوانه نگاهش کرد. و با لحنی که بی اهمیت بودن موضوع را برایش نشان می داد پرسید:
ـ حقیقتاً؟
ـ بله فکر می کنم وقتی یک زن و مرد ازدواج می کنند همه ثروت زن به مرد واگذار می شود. مانند جهیزیه، من می دانم که تو کمی پول داری و مایلم از حالا برایت روشن شود که بعد از ازدواج باید این پول را رسماً در اختیار من بگذاری. به نظرم می رسد که درست تر باشد از همین وقت که برای قبول و رد پیشنهاد من، وقت داری ترا در جریان بگذارم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 6 از 12:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مرغان شاخسار طرب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA