انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 18:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  پسین »

در آغوش مهربانی


مرد

 
آهی میکشمو با گام هایی بلند تر خودم رو به حیاط میرسونم... اول از همه چشمم به شهناز میفته که کنار پدرش واستاده... هر دوتاشون با اخم به اطراف نگاه میکنند... نگاهی به اطراف میندازم تا شاید آشنایی پیدا کنم که از پشت سرم صدای آشنایی رو میشنوم که صدام میکنه... با تعجب به عقب برمیگردم و سلطان رو میبینم
سلطان با لبخند محوی میگه: چته دختر... یه جور نگام میکنی انگار بار اولته من رو میبینی
با دستپاچگی میگم: آخه شما.... اینجا...
لبخندش پررنگ تر میشه و میگه: من و پدر ماکان مثله دو تا برادر بودیم به نظرت میشه من دعوت نباشم
لبخندی رو لبم میشینه و سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم
- حق با شماست... یه خورده غافلگیر شدم
سلطان: میبینم که امروز هم دست از زبون درازی برنداشتی
گنگ نگاش میکنم که میگه: سر سفره ی عقد رو میگم... باورم نمیشد اون جا هم دست از این کارات برنداری... از همین حالا کنجکاوم که بدونم تو عروسی خودت چیکار میکنی
تو دلم میگم دلت خوشه ها.... با این کارای ماکان کلا از هر چی ازدواج زده شدم
با تعجب میگم: نمیدونستم اون موقع هم اونجا بودین
با صدای بلند میخنده و میگه: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت هست
-من یه خورده دیر رسیدم متوجه ی اطرافیانم نبودم... واسه همین از وجود شما اطلاعی نداشتم
سری تکون میده و میگه: میدونم... از دیروز اینجا بودم و ماهان بهم گفت که به تهران رفتی
سری تکون میدمو میگم: رفتم یه خورده به کارام سر و سامون بدم
تو همین موقع دائی ماکان و شهناز به طرف ما میانو بدون توجه به من با سلطان سلام و احوالپرسی میکنند
پرویز: سلام سلطان
سلطان لبخندی میزنه و میگه: سلام پرویز...
شهناز با ناز میگه: سلام عموجون
سلطان: سلام شهنازجان... خوبی دختر؟
شهناز: مرسی عموجون
میخوام از سلطان خداحافظی کنم که با حرف پرویز سر جام خشکم میزنه
پرویز: سلطان از تو بعیده با هر بی سر و چایی حرف بزنی و شخصیت خودت رو زیر سوال ببری
لبخند سلطان پررنگ تر میشه و زیر چشمی نگام میکنه
ولی من آدمی نیستم که بهم توهین بشه و ساکت بشینم با پوزخند میگم: شما به بزرگی خودتون ببخشین... ولی وقتی شما اومدین و با بنده ی خدا سلام و احوال پرسی کردین نمیتونه که جوابتونو نده...
بعد دلسوزانه به سلطان نگاهی میکنمو با شیطنت ادامه میدم: بنده ی خدا تو عمل انجام شده قرار گرفت
لبخند رو لبای سلطان خشک میشه و با حیرت نگام میکنه
پرویز که انتظار این برخورد رو اونم جلوی سلطان از من نداشت رگ گردنش از عصبانیت به شدت متورم میشه... شهناز هم با خشم نگام میکنه
پرویز با اخمهای در هم میگه: ببین دختره ی سرتق یه کاری نکن به چند نفر بسپرم بلایی سرت بیارن که تا عمر داری نتونی پات رو اینجا بذاری
با پوزخند میگم: خودت عرضه نداری میخوای به بقیه بسپری
سلطان تازه به خودش میادو برای جلوگیری از دعواهای احتمالی میگه: پرویز تمومش کن
و بعد با اخم نگاهی به من هم میندازه که یعنی خفه شم
پرویز: سلطان تو که نمیدونی این دختره ی احمق چه غلطا که نکرده... اونقدر به خودش جرات داده که به نامزد دخترم دل ببنده... معلوم نیست چی تو گوش ماکان خونده که نظر ماکان رو نسبت به شهناز عوض کرده
سلطان میخواد چیزی بگه که پرویز با خشم به من نگاه میکنه و میگه: ماکان داماد آینده ی منه... بهتره دورش رو خط بکشی... اگه بخوای پاتو بیشتر از گلیمت دراز کنی بد میبینی
یه جورایی بهشون حق میدم... اوایل میگفتم این نامزدی اجباریه... ماکان راضی نیست و کلا حضور شهناز رو نادیده میگرفتم... اما وقتی ماکان جلوی چشمای من شهناز رو اونطور میبوسه... وقتی شهناز جلوی چشم من خودش رو نامزد ماکان اعلام میکنه و ماکان هیچی نمیگه... اینا همه نشون میدن نامزدی اونا اونقدرا هم اجباری نبوده.. چون اگه نامزدی اجباری بود ماکان اونقدر با شهناز صمیمی نمیشد.. حتی الان که فکر میکنم یادم میاد تو روستا هم شهناز رو با جونم و عزیزم صدا میکرد... چه جور میتونم ماکان رو باور کنم با رفتارایی که ازش دیدم... لابد همه ی حرفایی رو که به من زده قبلا به شهناز هم گفته با این تفاوت که شهناز نامزدش بود و من دوست دخترش محسوب میشدم... چقدر احمق بودم که حضور شهناز رو نادیده میگرفتم... اگه امروز با اون صحنه مواجه نمیشدم ممکن بود باز هم کوتاه بیام... البته نه به این زودی اما بالاخره تسلیم میشدم اما الان محاله که به کسی چشم داشته باشم که مال من نیست... با همه ی اینا سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنمو یه جواب دندون شکن بهش بدم... هر چند یه جورایی خودم رو شکست خورده میبینم اما دوست ندارم بقیه متوجه ی این ماجرا بشن
نیشخندی میزنمو میگم: میدونستم شوهر کم شده ولی نه دیگه تا این حد که پدر دختر بیادو خودش رو کوچیک کنه...
بعد با تمسخر ادامه میدم: بعضیا نه برای خودشون احترام قائلن نه برای دختر خودشون
پرویز با خشم میگه: مطمئن باش به زودی تاوان همه ی این حرفایی که زدی رو پس میدی... من به این راحتیها از کسی نمیگذرم
با شنیدن صدای ماکان که از پشت سرمون میاد حرفش رو نیمه تموم میذاره... نگاهی به پشت سرم میندازمو ماکان و ماهان رو کنار هم میبینم... ماکان با دیدن من لبخندی میزنه ولی من بهش توجهی نمیکنم... ماهان هم گرفته و ناراحت بهم زل میزنه
ماکان: میبینم که جمع تون جمعه
ماکان خودش رو به ما میرسونه و بین من و سلطان وایمیسته... ماهان هم با قیافه ای گرفته کنار عموش وایمیسته
تو دلم میگم فقط خل و چلمون کم بود که اونم از راه رسید
سلطان با مهربونی میگه: کجایی پسرم؟ پیدا میدا نیستی
ماکان: همین اطراف بودم سلطان
سلطان نگاهی به ماهان میندازه و میگه: ماهان چیزی شده... حس میکنم ناراحتی
خان دائی هم کنجکاو میشه و میگه: آره انگار گرفته ای... اتفاقی افتاده؟
ماهان یه خورده دستپاچه میشه که ماکان سریع میگه: نه بابا... مراسم خستش کرده
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ماهان هم با جواب ماکان یه خورده آرومتر میشه و سعی میکنه با خونسردی حرف بزنه
ماهان سری تکون میده و میگه: حق با ماکانه... این روزا یه خورده سرم شلوغ بود
معلومه سلطان حرفشو باور نکرده ولی به روی خودش نمیاره
پرویز: خوب دائی جون برو یه خورده استراحت کن
ماهان لبخند تلخی میزنه و میگه: بعد از مراسم به اندازه ی کافی وقت برای استراحت دارم الان باید هوای مراسم رو داشته باشم
بعد برمیگرده به طرف منو میگه:: روژان بهتره امشب برنگردی
نمیدونم ماکان چی به ماهان گفته که ماهان اینقدر گرفته و ناراحته... تو صداش یه جورایی شرمندگی موج میزنه
با تعجب میگم: چرا؟
ماهان: فکر نمیکنی خواهرت تو این چند روز بیشتر از همیشه بهت نیاز داره... خوب اگه تو هم بری احساس غریبی میکنه
سلطان هم به حرف میادو با تعجب میگه: مگه میخوای بری؟
-آره... راستش خیلی کار دارم... رزا هم که اینجا موندگار شد از این به بعد همه کارای شرکت به دوش من میفته... شاید برای ارشد هم کنکور دادم
ماهان با تعجب میگه: میخوای ادامه تحصیل بدی؟
شونه هامو بالا میندازمو میگم: فعلا معلوم نیست... یه امتحانی میکنم... کارای حمید و هاله هم هنوز مونده... با موندن تو روستا خیلی از کارام عقب افتاده... این بار هم که رفتم تهران کار چندانی انجام ندادم... فقط یه خورده به کارای شرکت سر و سامون دادم... خودت که میدونی بیشتر برای مراسم عروسی رفته بودم... اونقدر سرم گرم کارای مربوط به رزا بود که دیگه واسه ی کارای خودم وقتی نمیموند
ماهان به نشونه ی اینکه منظورم رو فهمیده سری تکون میده و میگه: حالا این چند روز رو بمون... به خاطر خواهرت
نمیدونم چرا اینقدر اصرار میکنه... شاید به خاطر مریم این حرف رو میزنه... اما من که در مورد این موضوع باهاش حرف زدم... اصلا اون موقع که داشتیم در مورد رفتن من حرف میزدیم به رزا اشاره ای نکرده بود... پس چرا الان اصرار به موندنم داره... نمیفهمم چرا این بحث رو دوباره پیش کشیده... شاید ماکان چیزی بهش گفته
پرویز با پوزخند میگه: بالاخره که چی... زن باید مطیع شوهرش باشه... دلیلی وجود نداره که خواهرش هر روز اطرافش بپلکه... سالی یکی دو بار همدیگرو ببینند کافیه دیگه
ماهان و ماکان با اخم به پرویز نگاه میکنند که با پوزخند میگم: امیدوارم برای دختر خودتون هم همین رو بگید و به دیدنش اون هم فقط سالی یه بار رضایت بدین
با خشم نگام میکنه و میخواد چیزی بگه که ماهان میگه: روژان رو چشم ما جا داره... هر وقت خواست میتونه بیاد
بعد نگاهی به من میندازه و میگه: هر وقت خواستی بیا... کیارش هم قول داده رزا رو زیاد به تهران بیاره
لبخندی میزنمو زیر لب تشکر میکنم
سلطان با تحکم میگه: روژان این چند روز رو هم تحمل کن بعد برو
پرویز و شهناز با ناراحتی به ما نگاه میکنند... خوب میدونم که دوست دارن زودتر برگردم تا از شرم خلاص شن... خودم هم نمیدونم برم یا بمونم... این چند روز فقط به خودم فکر کرده بودم به این جنبه ی موضوع توجه نکرده بودم... دوست ندارم رزا خودش رو تنها احساس کنه... اگه برم فردا هیچکس رو نداره که بهش سر بزنه... هر چند کیارش و خونواده ی کیارش هستن ولی میترسم احساس غریبی و تنهایی کنه... بالاخره با من راحت تره... تصمیمم رو میگیرم... تا دو روز دیگه که به ماه عسل میرن پیششون میمونم... ماکان بهشون بلیط یه ماهه واسه مالزی رو هدیه داد... هنوز در مورد عمو و اردلان و مریم هم نمیدونم چیکار کنم اگه خواستن بمونند که به ویلای خودمون میریم اگر هم نخواستن بمونند با عمو کیوان یا مهمونای دیگه مون که از تهران اومدن میفرستمشون... خودم هم تصمیم گرفتم دست بچه ها رو بگیرم به ویلای خودمون ببرم... دوست ندارم دیگه اینجا بمونم... هر چند برام سخته که باز هم با این همه اتفاقات توی روستا بمونم اما بخاطر خواهرم تحمل میکنم... این همه موندم این دو روز هم روش...
-باشه این دو روز هم میمونم
پرویز که راضی به موندنم نیست میگه: به نظر من که درست نیست... اینجوری عروس زیادی به خواهرش وابسته میشه
ماکان با اخم میگه: دائی این حرفا چیه؟ کیارش زن گرفته اسیر که نگرفته بخوایم زندانیش کنیمو بگیم حق نداری خونوادت رو ببینی
شهناز با لحن لوسی میگه: ماکان جان بابام منظورش این بود که عروس بعد از رفتن خواهرش بیشتر احساس دلتنگی میکنه... چه بهتر که از همین شب اول عادت کنه
ماکان با اخم میگه: رزا هر وقت احساس دلتنگی کنه کیارش اونو به دیدن خواهرش میبره
پرویز با اخم میگه: مرد هم مردای قدیم... آدم اینقدر زن زلیل
با خونسردی میگم: آدم زن زلیل باشه بهتر از اینه که اصلا آدم نباشه
پرویز با عصبانیت میخواد چیزی بگه که سلطان با تحکم میگه: کافیه دیگه... تمومش کنید
بعد نگاهی به من میکنه و میگه: تو هم میمونی
سری تکون میدمو هیچی نمیگم بقیه هم ساکت میشن
بعد از مدتی پرویز به حرف میادو خطاب به سلطان میگه: سلطان نمیخوای پسرات رو زن بدی؟ راستی نمیبینمشون... کجان؟
سلطان: نه هنوز... براشون زوده... اول مراسم اومدنو زود رفتن... حال خاله شون زیاد خوب نبود قرار بود بهش سر بزنند فقط به خاطر کیارش صبر کردن... بعد از عقد به سمت شهر حرکت کردن
پرویز: فکر نمیکنی زیادی به خالشون وابسته هستن؟
سلطان با خونسردی میگه: طبیعیه... خالشون بیش از حد ممکن بهشون محبت کرده... خوشحالم که جای خالی مادرشون رو براشون پر کرد... بعد از مرگ مادرشون اگه خاله ی بچه ها نبود این بچه ها هم نابود میشدن... اونا خیلی به مادرشون وابسته بودن درست مثله خودم
پرویز: چی بگم... فقط مواظب باش از دستت نپرن... یهو دیدی خاله ی بچه ها دخترش رو به یکی از پسرات بند کرد
با این حرفش لبخندی رو لبم میشینه... انگار همه مثله خودش هستن
سلطان: اولا که اون زن هرگز چنین عملی ازش سر نمیزنه... دوما دختر اون زن چیزی از مادرش و زن من کم نداره من از خدامه که رودابه عروسم بشه
سلطان برای این که این بحث رو تموم کنه برمیگرده به سمت ماکانو میگه: تو نمیخوای ازدواج کنی؟ پیر پسر شدی ولی هنوز زن نگرفتی
ماکان میخنده و میگه: چطور برای پسرای شما زوده به من که میرسه پیر شدم
پرویز با جدیت میگه: حق با سلطانه بهتره تو هم به زندگیت یه سر و سامونی بدی کیارش که خودش انتخاب کرد و رفت... تکلیف تو هم که روشنه... زودتر ازدواج کن تا من برای ماهان هم یه دختر خوب انتخاب کنم
ماهان با اخم میگه: دایی جان جان دور من رو خط بکشین... من خودم از قبل انتخابم رو کردم
پرویز با تعجب میگه: واقعا؟ پس چرا چیزی نمیگی؟ اون دختر خوشبخت کیه؟ بهم بگو برم با خونوادش صحبت کنم... راستی یادت باشه از لحاظ مالی و اجتماعی در سطح ما باشن
ماهان با خونسردی میگه: ترجیح میدم تا جواب نهایی رو نگرفتم به کسی چیزی نگم حتی کیارش هم خبر نداره... ماکان هم امروز فهمید
نگام تو نگاه ماکان گره میخوره تو نگاهش التماس و شرمندگی رو به وضوح میبینم... با بی تفاوتی نگام رو ازش میگیرم به بحث بقیه گوش میکنم
پرویز: حالا ما غریبه شدیم... نکنه تو هم یه دختر شهری رو انتخاب کردی؟
ماهان: واسه ی من شهری و روستایی نداره... مهم اخلاق و رفتاره که اون دختر از هر لحاظ رفتارش عالی و بی نقصه... شما هم غریبه نشدین فقط دوست ندارم تا شنیدن جواب نهایی کسی از ماجرا خبردار بشه
حس میکنم ماهان زیاد با خونواده ی دائیش صمیمی نیست
پرویز: به سلامتی
پرویز به گفتن این حرف اکتفا میکنه و بعد به طرف ماکان برمیگرده و میگه: با این حساب باید زودتر سر و سامون بگیری تا ماهان هم به فکر زندگیش باشه
ماکان با خونسردی نگاهی به داییش میندازه و میگه: ازدواج من چه ربطی به ماهان داره... ماهان میتونه زودتر از من ازدواج کنه برای من مسئله ای نیست سلطان حرفی نمیزنه و فقط به جمع نگاه میکنه... فکر کنم دوست نداره تو مراسم خونوادگیشون دخالت کنه
پرویز: بالاخره که باید ازدواج کنی پس چه بهتر که قبل از ماهان خیالم از جانب تو راحت بشه... من میگم بهتره از همین حالا به فکر مراسم باشیم... میخوام برای تو و شهناز جشنی بگیرم ک........
ماکان میپره وسط حرف دایی شو میگه: دایی من قبلا هم باهاتون در این مورد صحبت کردم... من فعلا قصد ازدواج ندارم
پرویز با اخم میگه: بالاخره که چی؟ شهناز که واسه ی همیشه نمیتونه منتظرت بمونه
ماکان هم با اخم میگه: من بهتون پیشنهاد میکنم به فکر یه داماد دیگه باشین... چون اگه قصد ازدواج هم داشته باشم انتخاب من دختری مثله شهناز نیست
پرویز با خشم میگه: این چرندیات چیه که تحویل من میدی؟
ماکان: من از اول هم گفته بودم که مخالف صد در صد این ازدواجم
یعنی حرفاش دروغ نبود... یعنی واقعا مخالفه... خودم هم دیگه نمیدونم چی درسته چی غلطه... اگه شهناز رو دوست نداره پس دلیل عزیزم عزیزم گفتناش یا اون بوسه ها یا خیلی از چیزهای دیگه که من ازشون بیخبرم چیه؟...... با اینکه اون روز جلوی من به سلطان هم همین حرفو زده بود اما با دیدن برخورداش با شهناز فکر کردم بلوف میزنه و اون حرفاش هم دروغه... هر چند اگه حرفاش حقیقت محض هم باشه باز چیزی تغییر نمیکنه... فقط میتونم صفت هوس بازی رو به صفتاش اضافه کنمو صفت دروغگویی رو از صفتاش کم کنم
با صدای تقریبا بلند پرویز به خودم میام: ماکان هیچ معلومه چی داری میگی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ماکان: دایی من قبلا هم با شما در مورد این مسئله صحبت کردم حتی به خود شهناز هم گفتم من راضی به این ازدواج نیستم
داییش با داد میگه: لابد میخوای این دختره ی هرجایی رو بگیری
ماکان با اخم میگه: دایی کاری نکنید حرمت بینمون شکسته بشه... من خودم همسر آیندم رو انتخاب میکنم و برام مهم نیست بقیه چی میگن
چند نفر از مهمونا که تو حیاط هستن دور ما جمع میشن و با نگرانی به ما نگاه میکنند... خیلی خوشحالم که اصل برنامه ها اجرا شده و گرنه میترسیدم این خان دایی همه چیز رو خراب کنه و باز این کیارش بدبخت رو حرص بده
شهناز با جیغ میگه: تو این دختره ی غربتی رو به من ترجیح میدی
ماکان با داد میگه: شهناز تمومش کن... من حرفامو با تو زدم
واقعا در تعجبم... نمیدونم چیکار باید کنم... من که به ماکان جواب منفی دادم پس چرا به خاطر من بیخودی با دائیش درگیر میشه... من دوست ندارم دو نفر باهم دعوا کنند اما چرا دروغ بگم وقتی میبینم یکی داره از من دفاع میکنه خوشم میاد... ته دلم یه جورایی خوشحال میشم... هر چند راضی به این جنگ و دعوا نیستم... ولی واقعا از این عملش که اجازه نمیده کسی بهم توهین کنه خوشم میاد... آهی میکشمو با خودم فکر میکنم چه فایده خودش هزار برابر این حرفا بهم توهین کرد... خودش خیلی بیشتر از این حرفا اذیتم کرد... بعضی موقع یه اشتباه کوچیک چنان دل آدمو میشکونه که با هزار تا رفتار خوب هم قابل جبران نیست... چه برسه به اشتباه ماکان که اونقدرا هم کوچیک نبود... اشتباهش اونقدر بزرگ بود که تو این مدت روح و روانم رو داغون کرد... خیلی سخته تازه با حست آشنا بشی... تازه به این نتیجه برسی که اون طرف رو دوست داری بعد اون طرف کلی حرف بارت کنه و باورت نکنه... حتی یه فرصت هم بهت نده... من با همه ی سخت گیریهام بهش یه فرصت دادم ولی ماکان حتی به حرمت روزایی که با هم بودیم یه فرصت رو هم از من دریغ کرد... با صدای داد پرویز تکونی میخورمو نگاهی بهشون میندازم
پرویز با عصبانیت میگه: چطور جرات میکنی جلوی من به دخترم توهین کنی؟
ماکان: دایی خواهش میکنم تمومش کنید...
پرویز: نه... الان که شروع شده پس باید تکلیفم رو بدونم
با التماس نگاهی به سلطان میندازم... دوست ندارم که مراسم ازدواج خواهرم خراب بشه... انگار دلش برام میسوزه... چون خطاب به پرویز میگه: پرویز بذار واسه ی بعد... الان وقت این حرفا نیست
پرویز با اخم میگه: سلطان امشب باید تکلیف این ماجرا رو روشن کنم... دیگه نمیشه اینجوری ادامه داد... باید تکلیفم رو روشن کنم
ماکان میخواد چیزی بگه که سلطان میگه: ماکان خواهش میکنم
ماکان به احترام سلطان ساکت میشه پرویز با اخم میگه: سلطان بذار ببینم چی میخواد بگه
سلطان که میبینه پرویز دست بردار نیست به ماکان میگه: بهتره بریم تو اتاقت... درست نیست اینجا داد و بیداد راه بندازین
خدا رو شکر بیشتر مهمونا همراه رزا و کیارش تو سالن بودن وگرنه آبروریزی میشد هر چند که همین تعداد از مهمونا هم که فهمیدن خیلی بده و ممکنه به گوش بقیه برسونند اما باز بهتر از اون حالته
ماکان سری تکون میده و جلوتر از همه حرکت میکنه... پرویز هم به ناچار همراه شهناز پشت سر ماکان به راه میفته...
سلطان به ماهان نگاه میکنه و با سر اشاره ای به افرادی که دور و بر ما هستن میکنه... ماهان هم که منظور سلطان رو میگیره سری تکون میده و به سمت مهمونا و باهاشون حرف میزنه و میگه: یه دعوای کوچیک خونوادگی بود...ماهان خیال همگیشون رو راحت میکنه که مشکلی نیست... مهمونها هم بعد از مدتی با خیال راحت به روی صندلیهاشون برمیگردن... جمعیت کم کم پراکنده میشن و فقط من و ماهان و سلطان میمونیم... ماهان بعد از رفتن مهمونا به طرف من و سلطان میاد
سلطان: بهتره ما هم به اتاق ماکان بریم
ماهان هم سری تکون میده که من میگم: من ترجیح میدم نیام
سلطان با تعجب میگه: چی میگی دختر... دلیله اصلی رفتارای ماکان تویی بعد میگی نمیای
با خونسردی ظاهری میگم: به نظر من ماکان اشتب.......
ماهان میپره وسط حرفمو میگه: روژان ماکان همه چیز رو برام تعریف کرد.... تو رو خدا ببخشش... من اگه میدونستم موضوع از چه قراره ماکان رو هم در جریان میذاشتم
سلطان با تعجب میگه: اینجا چه خبره؟... مگه چی شده؟
ماهان با ناراحتی میگه: من از دوست روژان خوشم اومده بود ولی یه مشکلاتی وجود داشت که نمیتونستم به تنهایی حل کنم از روژان یه خورده کمک گرفتم که باعث شد ماکان به روژان شک کنه
سلطان با ناباوری میگه: فقط همین
با پوزخند میگم: اولا که همین هم چیزی کمی نیست ولی با همه ی اینها فقط در همین حد هم نبود
سلطان با جدیت نگام میکنه و میگه: تو همه ی رابطه ها از این مشکلات وجود داره همیشه یه طرف باید کوتاه بیاد... بهتره لجبازی نکنی... ماکان به خاطر تو حتی داره با داییش هم درگیر میشه
با خونسردی میگم: من که گفتم داره اشتباه میکنه
ماهان چیزی نمیگه ولی سلطان با عصبانیت میگه: تو لیاقت ماکان رو نداری... حیفه ماکان که به خاطر تو داره از خودش میگذره
با پوزخند میگم: شما هم یکی هستین مثله ماکان... یه آدم خودخواه که با قضاوتهای عجولانه و دیدن ظاهر ماجرا همه ی اصول مردونگی رو زیر پا میذاره
سلطان یه خورده لحنشو ملایمتر میکنه و میگه: من تحمل ندارم بچه هام رو ناراحت ببینم... ماهان و ماکان برای من با کامران و کامیار هیچ فرقی ندارن... اما تو با این کارات داری ماکان رو اذیت میکنی
-یعنی پسرتون هر کاری کرد مهم نیست؟... پسرتون بهم شک کرد مهم نیست... پسرتون بهم تهمت زد مهم نیست... پسرتون دل من رو شکست مهم نیست... پسرتون بهم فرصت حرف زدن نداد مهم نیست... پسرتون شخصیتم رو زیر سوال بود مهم نیست... پسرتون جلوی چشمای من یه دختر دیگه رو بوسید مهم نیست... پسرتون بعد اون همه ادعا من رو یه هرزه دونست مهم نیست...
اشک از گوشه ی چشم سرازیر میشه و میگم: آره حق دارین... اگه پسرتون دنیای یه نفر رو نابود کرد و بی تفاوت از کنارش گذشت اصلا مهم نیست چون اون پسرتونه...... اگه پسرتون یه نفر رو عاشق کردو بعد با بدترین برخورد اون رو از خودش روند چه اهمیتی داره مهم اینه که اون نباید ناراحت باشه ... آره... آره...آره حق با شماست اون پسرتونه و من یه غریبه... پس دلیلی نداره که احساس من برای شما مهم باشه... اما بذارین یه چیزی بگم و این بحث رو همینجا خاتمه بدم من به شخصه خیلی خیلی خوشحالم که لیاقت پسرتون رو ندارم... به نظر من دنیایی از غرور و خودخواهی اصلا لیاقت نمیخواد... بهتره به فکر این باشین که ماکان رو راضی به ازدواج با شهناز کنید من حتی اگه عاشق ترین دختر روی زمین و ماکان عاشق ترین پسر روی زمین باشه باز هم ماکان رو قبول نمیکنم...
ماهان با ناراحتی میخواد چیزی بگه که میگم: نه ماهان... هیچی نگو... اصلا هم عذاب وجدان نداشته باش... چون هیچکدوم از اتفاقایی که پیش اومده تقصیر تو نیست... اگه سر ماجرای تو هم مشکلی به وجود نمیومد صد در صد یه روز دیگه یه جای دیگه با یه شرایط دیگه همچین اتفاقی میفتاد... به حرفم شک نکن... ما رابطه مون به این دلیل بهم نخورد که من و تو باهم حرف زدیم این فقط ظاهر ماجراست دلیل اصلیش این بود که ماکان باورم نداشت... به نظر من ماکان من رو انتخاب کرد چون تا حالا دختری باهاش اینطور برخورد نکرده بود... شاید چون جوابشو میدادمو در برابرش تسلیم نمیشدم انتخابم کرد... ماکان از اول قدمهاشو اشتباه برداشت... انتخابش با شناخت کافی همراه نبود... دلیل انتخابش جرقه ی خوبی برای یه عشق جاودانه نبود... من به کیارش فرصت دادم چون عشقش رو باور کردم... غم چشماشو درک کردم... و بعدها کیارش با بخشش رزا خیلی چیزا رو بهم اثبات کرد... بهم اثبات کرد که تصمیمم درست بوده که میتونه رزا رو خوشبخت کنه... اما در مورد من و ماکان اینطور نبوده ماکان از همون روز اول با بی اعتمادی قدم برداشت و تا لحظه ی آخر اینطور رفتار کرد... زندگی بازی نیست که امروز شهناز رو انتخاب کنه فردا پشیمون بشه و شهناز رو ول کنه بعد بیاد ادعا کنه که عاشقی من شده... چند روز بعدش به من شک کنه و بخاطر تلافی و لجبازی جلوی من با شهناز بگو و بخند کنه... نه ماهان تو مقصر نیستی ممکنه هر جای دیگه ای هم این اتفاق میفتاد... پس دیر یا زود من همین راهی رو انتخاب میکردم که الان انتخاب کردم...
نگاهی به سلطان میندازمو میگم: به قول خودتون این جور مشکلات تو رابطه ها به وجود میاد اما مهم رفتاریه که ما از خودمون نشون میدیم... مهم اینه که تو عصبانیت خودمونو کنترل کنیم... وگرنه وقتی که آرومیم دیگه احتیاجی به کنترل اعصاب نداریم... ماکان در اون شرایط هر چی میتونست بارم کرد... حتی از درد و دلایی که براش کردم سواستفاده کرد... منو با یه دختر هرزه ی خیابونی یکی دونست... و الان که ماجرا رو از زبون یه نفر دیگه شنیده اومده از من عذرخواهی میکنه
نگاهی به سلطان میندازم... هیچی نمیگه... اما ناراحتی تو چهرش به وضوح معلومه
خطاب به ماهان ادامه میدم: آره... اومده عذرخواهی میکنه و میگه ببخشمش ولی به نظر تو میشه اون همه اشتباه رو بخشید...
ماهان سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه... انگار اون هم حق رو به من میده
-نه ماهان از من نخواه که ببخشم... من یه غریبه رو سریع میبخشم چون غریبه ست... چون من رو نمیشناسه... من هم ازش انتظاری ندارم ولی بخشش یه آشنا خیلی خیلی برام سخته... چون ازم شناخت داره... و اون شناخت باعث میشه انتظاراتم بالا بره.. اون غریبه اگه قضاوت اشتباهی کنه دلیلش اینه که برخورد زیادی با من نداشته... نمونش همین اهالی روستا... هیچ کینه ای ازشون به دل نگرفتم چون اونا من رو نمیشناسن... پس اگه قضاوتی نا درستی در مورد من کردن از روی نادونیشون بوده از روی غریبگیشون بوده... هر چند آدم دوست نداره راجع به خودش حرف بدی رو بشنوه ولی وقتی کسی تو رو نشناختو راجع به تو بد گفت... میتونی به خودت امیدواری بدی منو نمیشناخت عیبی نداره... اما وقتی کسی ادعای آشنایی میکنه و در موردت بد قضاوت میکنه یعنی هیچ شناختی ازت نداره... یعنی اون غریبه شرف داره به اون آشنا... یعنی همه ی حرفای اون آشنا پوچ و توخالیه...
نفس عمیقی میکشمو میگم: دلیلی نمیبینم که دیگه بیشتر از این، این بحث رو کش بدم بهتره به خواهرم سری بزنم
با اجازه ای میگمو میخوام از کنارشون رد بشم که با صدای سلطان سرجام وایمیستم
سلطان: یکم صبر کن
تو صداش خبری از جدیت نیست... فقط و فقط مهربونی و ملایمته که تو صداش موج میزنه... آهی میکشمو به سمتش برمیگردم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهی به سلطان میندازمو هیچی نمیگم
سلطان با مهربونی میگه: نمیدونستم ماکان این کارا رو کرده
با دلخوری میگم: شما هم دقیقا مثل ماکان عمل میکنید اول قضاوت بعدا.......
میپره تو حرفمو میگه: آره اشتباه کردم... تو اشتباهمو بذار پای اینکه شناختی ازت ندارم
به شوخی ادامه میده: نکنه دلت میخواد ازت معذرت خواهی کنم
خندم میگیره و میگم: این حرفا چیه... ولی حرفاتون خیلی برام سنگین بود
سلطان: میتونم ازت یه چیز بخوام؟
-بفرمایید
سلطان: درسته ماکان خیلی جاها اشتباه کرده ولی پیش داییش کوچیکش نکن
با ناراحتی میگم: من هیچوقت نخواستم شخصیت کسی رو زیر سوال ببرم و کوچیکش کنم
سلطان: پس بیا به اتاقش بریم تا داییش فکر نکنه که این عشق یه طرفست
-اما.....
سلطان: اگه تو نیای ماکان بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنه
-وقتی احساسش رو نسبت به خودم قبول ندارم بیام اونجا چیکار کنم؟
سلطان با خواهش میگه: فقط همین یه بار... بعدش هر تصمیمی گرفتی من دخالت نمیکنم
هر چند با حرفهای سلطان موافق نیستم ولی دلم نمیاد خواهشش رو رد کنم... دوست ندارم باعث ناراحتی کسی بشم
سری تکون میدمو میگم: فقط بخاطر شما
لبخندی میزنه و میگه: برعکس ظاهرت خیلی میفهمی
لبخندی رو لبم میشینه و با شیطنت میگم: همه میگن
لبخندی رو لبای ماهان و سلطان میاد....
سلطان سری تکون میده و میگه: امان از دست زبون تو که توی این موقعیت هم کار میکنه... بهتره زودتر بریم تا پرویز خواهرزادشو نکشته
با گفتن این حرف به سرعت به سمت ساختمون ویلا حرکت میکنه... من و ماهان هم پشت سرش حرکت میکنیم...
ماهان: روژان چرا اون موقع هیچی بهم نگفتی تا حقیقت رو به ماکان بگم
با لبخند تلخی میگم: دوست داشتم از زبون خودم بشنوه و باور کنه نه از زبون دیگری... برای باور من احتیاجی به حمایتهای دیگران نبود کافی بود تو چشمام نگاه کنه تا به حقیقت ماجرا پی ببره... تو زندگی هر روز نمیتونم بخاطر اثبات خودم یه شاهد پیدا کنم... بعضی موقع تنها شاهد داستان فقط خودم هستمو خدای خودم بعد چه جوری حرفمو ثابت کنم
ماهان متفکر کنار من حرکت میکنه و دیگه هیچی نمیگه
بعد از مدتی داخل سالن میشیم نگاهی به اطراف میندازم خدا رو شکر کسی حواسش به نبود ما نیست... همه سرگرم کارای خودشون هستن... به سمت پله ها حرکت میکنیم... تقریبا به بالای پله ها میرسیم که صدای داد و فریاد پرویز رو به وضوح میشنویم
سلطان به عقب برمیگرده و نگاهی به ما میندازه... دوباره به اتاق ماکان خیره میشه و بعد با قدمهای بلندتر خودش رو به اتاق میرسونه و در رو باز میکنه
من و ماهان هم پشت سرش وارد اتاق میشیم... با وارد شدن به اتاق، ماکان رو میبینم که با خونسردی به دیوار تکیه داده و پرویز و شهناز با عصبانیت نگاش میکنند
سلطان با اخم میگه: پرویز چه خبرته؟ چرا داد و بیداد راه انداختی؟
پرویز با داد میگه: از این پسره ی زبون نفهم بپرس
سلطان با همون اخم میگه: من کنارت واستادم چرا داد میزنی
پرویز یه خورده صداشو پایین تر میادو میگه: این پسره برام اعصاب نذاشته
بعد نگاهی به من میندازه و با عصبانیت میگه: کی تو رو اینجا راه داد گم شو از اتاق بیرون
سلطان با خونسردی میگه: پرویز آروم باش... همه ی مسئله سر روژانه پس باید اینجا باشه... بهتره بشینیم و با آرامش این مشکل رو حل کنیم
پرویز: کدوم آرامش... اصلا دیگه برام اعصای مونده که بخوام با آرامش حرف بزنم
سلطان با عصبانیت میگه: پرویز
پرویز که سلطان رو جدی میبینه به ناچار روی کاناپه میشینه... سلطان هم کنارش میشینه و میگه: الان بگو ماجرا از چه قراره؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پرویز که سعی میکنه خودش رو کنترل کنه با اخم میگه: بعد از این همه مدت که اسم دخترم رو زبونها افتاده آقا تازه یادش افتاده که شهناز مناسبش نیست
ماکان با اخم میگه: من از همون روز اول مخالفتم رو اعلام کردم... هر وقت هم حرف از ازدواج میشد میگفتم قصد ازدواج با شهناز رو ندارم... شما و بابا همه جا پخش کردین که منو شهناز نامزدیم و گرنه من هیچوقت حرفتون رو قبول نداشتم... حتی سلطان هم میدونه
پرویز با اخم میگه: این دختره چی داره که دختر من نداره... هم از لحاظ مالی هم از لحاظ ظاهری دختر من ازش خیلی سرتره
از حرفش ناراحت نمیشم چون داره حقیقتو میگه... شهناز دختر خیلی خوشگلیه... از لحاظ مال و اموال هم خیلی بیشتر از من داره... اما اشتباهش اینجاست که خودش رو در اختیار ماکان گذاشته اگه بهش سخت میگرفت هیچوقت ماکان به خودش این اجازه رو نمیداد که این جوری جلوی این همه آدم غرورش رو خرد کنه
پوزخندی میزنم با خودم میگم: خوبه خودت هم با اون همه ادعا غرورت خرد شده... اصلا دیگه هیچی ازش باقی نمونده...
ولی باز خودم جواب خودم رو میدم... که اگه غرور من خرد شده اینو هیچکس نفهمید... حتی خوده ماکان هم خرد شدنم رو ندید ولی شهناز در برابر چندین نفر میشکنه و حرفی نمیزنه... با صدای ماکان از فکر بیرون میامو له ادامه بحثشون گوش میکنم
ماکان:برای من ظاهر و اموال مهم نیست... مهمترین چیز برای من شخصیت و اخلاق طرفه مقابله که من اصلا رفتار و اخلاق شهناز رو نمیپسندم... شهناز زن ایده آل من نیست
ماکان اونقدر رک و صریح این حرف رو میزنه که تعجب میکنم... برام جای تعجب داره که پدر شهناز چرا هنوز اصرار به این ازدواج داره... مگه برای دخترش ارزش قائل نیست که با این اصرارای بیخودش شخصیت شهناز رو خرد میکنه... این حرف رو نمیزنم چون نسبت به ماکان احساس دارم این حرف رو از جانب یه دختر میزنم که هیچوفت نباید با تحمیل کردن خودش به یه پسر همه عزت نفسش رو از بین ببره... اگه عشق دو طرفه بود میشه یه کاری کرد... اما وقتی طرف مقابلت دوستت نداشت تحمیل بدترین کار ممکن میتونه باشه... اصلا هم به پسر و دختر بودن ربطی نداره
پرویز از عصبانیت سرخ میشه و میگه: یعنی این دختره همسر خوبی برات میشه اما دختر مثله دسته گل من همسر ایده آلت نیست
ماکان: بله دختر شما همسر ایده آل من نیست... کاری نکنید چیزایی رو به زبون بیارم که به جز دردسر بیشتر چیزی با خودشون به همراه ندارن... دلم نمیخواد دلیل حرفام رو بگم
به وضوح متوجه دستپاچگی و رنگ پریدگی شهناز میشم... این حرکتش از چشم ماکان هم دور نمیمونه...
شهناز با دستپاچگی میگه: بابا بریم حتی اگه ماکان هم بخواد من دیگه حاضر به این ازدواج نیستم
پوزخندی رو لبای ماکان میشینه
پدرش با اخمای در هم میگه: تو لیاقت دختر من رو نداری... مطمئن باش یه روزی از تصمیمت پشیمون میشی
و بعد بی توجه به بقیه از جاش بلند میشه و با عصبانیت از اتاق خارج میشه... حتی از سلطان هم خداحافظی نمیکنه شهناز هم پشت سرش از اتاق بیرون میره... نمیدونم چرا شهناز اونقدر دستپاچه شد
سلطان خطاب به ماکان میگه: منظورت از اون حرفا چی بود؟
ماکان با نیشخند میگه: از اول هم باید همین کار رو میکردم
سلطان با اخم میگه: چه کاری؟
ماکان با لبخند میگه: بیخیال سلطان...
سلطان با اخم میگه: چی رو بیخیال... میگم بگو منظورت چی بود؟
ماکان یه خورده جدی میشه و میگه: شهناز اونقدر اشتباهاتش زیاده که اگه پدرش بفهمه چه کارایی کرده صد در صد زندش نمیذاره... من هم میخواستم از همون اشتباهاتش حرف بزنم تا پدرش اینقدر سنگ دخترش رو به سینه نزنه
سلطان: که اینطور... حالا مگه چیکار کرده؟
ماکان: فقط بدونید اونقدر اشتباهاتش مهم بود که وقتی فهمیدم ازش متنفر شدم... درسته هیچ وقت شهناز رو به عنوان همسر آیندم قبول نداشتم ولی ازش متنفر هم نبودم... آزادی های بیش از حدی که دایی به شهناز میده باعث نابودی شهناز میشه
سلطان سری تکون میده و میگه: شاید بهتر بود همون موقع به پدرش میگفتی... پرویز باید از اشتباهات دخترش مطلع بشه تا بتونه جلوش رو بگیره
ماکان: برام مهم نیست... کسی مثله دایی با فهمیدن ماجرا برای حفظ آبروش هم شده سرپوش رو کارای دخترش میذاره...من تصمیمم رو گرفتم به هیچ عنوان با شهناز ازدواج نمیکنم
سلطان با لحن مرموزی میگه: پس با کی میخوای ازدواج کنی؟
ماکان ساکت میشه و هیچی نمیگی
سلطان: لابد روژان
ماکان: سلطان
سلطان: چیه... مگه غیر از اینه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ماکان میخواد چیزی بگه که سلطان میگه: بهتره دور روژان رو خط بکشی
ماکان با ناامیدی میگه: سلطان شما هم مخالفین... شما دیگه چرا؟... مگه خودتون بهم نگ.....
سلطان میپره وسط حرفشو میگه: اون موقع نمیدونستم قراره در آینده چه کارایی بکنی؟ روژان همه چیز رو برام تعریف کرد
ماکان با ناراحتی میگه: سلطان هر کسی ممکنه اشتباه بکنه
سلطان: این حرف رو نباید به من بزنی باید به کسی بزنی که در حقش بد کردی... من با روژان حرف زدم اون قصد ازدواج با تو رو نداره
ماکان نگاهی به من میکنه و خطاب به سلطان میگه: راضیش میکنم
سلطان: فکر نکنم راضی بشه
ماکان با عصبانیت میگه: اون یه مسئله ای هست بین من و روژان که خودم حلش میکنم خواهش میکنم در این مورد دخالت نکنید
سلطان با پوزخند میگه: من دخالت نمیکنم فقط دارم واقعیتها رو بهت نشون میدم
ماکان: اما ....
سلطان: اما چی... به ما میای میگی من شهناز رو نمیخوام بعد جلوی روژان اون دختره رو میبوسی
ماکان با خجالت سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه
سلطان: نه خوشم میاد که خوش اشتهایی... هم این هم اون... وقتی روژان داشت اتفاقهای این چند روز رو واسم تعریف میکرد واسه ی اولین بار از دست خودم عصبانی شدم که چرا ازت دفاع کردم... من به روژان گفتم که تو لیاقت ماکانم رو نداری اما الان حرفمو پس میگیرم اون کسی که لیاقت نداره روژان نیست اون تویی که لیاقت بهترینها رو نداری... خودت میدونی که چقدر مخالف کارای کامیارم... حالا تو هم داری یکی میشی مثله اون...فکر نمیکردم ماکانی که همیشه برام عزیز بود روزی این کارا رو بکنه و من رو شرمنده کنه
تو دلم میگم پس خبر نداری که در گذشته هم با هزار نفر رابطه داشته... اگه از کامیار بدتر نباشه بهترم نیست... هر چند خودش که میگه من به زور با کسی نبودم اما همیشه من رو به زور دنبال خودش میکشید... صدای ماکان رو میشنوم که با شرمندگی میگه: به خدا پشیمونم... به قول خودم میخواستم تلافی کنم نمیدونستم آخرش به اینجا میکشه
سلطان: که میخواستی تلافی کنی؟ خوب تلافی کردی... الان چی شد؟...الان دقیقا چه احساسی داری؟... خوشحالی؟
ماکان زیر لب زمزمه میکنه: اشتباه کردم
بعد یه خورده بلندتر ادامه میده: قول میدم جبران کنم... قول میدم... فقط یه فرصت میخوام
سلطان: اون کسی که باید فرصت بده من نیستم اون روژانه
ماکان تو چشمام خیره میشه که من نگامو ازش میگیرمو به سلطان زل میزنم
سلطان به ماهان نگاهی میندازه و میگه: ماهان با من بیا کارت دارم
بعد از گفتن این حرف به سمت در اتاق میره... من هم میخوام پشت سرشون برم که با مهربونی نگام میکنه و میگه: درسته در حقت بد کرد ولی یه بار بهش فرصت بده... یه بار به حرفاش گوش بده... اون بد کرد ولی تو خوب باش... تو هم همون کاری نکن که اون باهات کرد
-آخه....
سلطان: میدونم خواسته زیادیه اما روی منه پیرمرد رو زمین ننداز... یه فرصت بهش بده... بذار حرفاشو بزنه
آهی میکشم... نگاهی به ماهان میندازم که با چشماش بهم التماس میکنه که بمونم تا خرفای برادرش رو بشنوم... دوباره به سلطان نگاه میکنم که منتظره تا من جوابی بهش بدم
به زحمت میگم: فقط انتظار بخشش نداشته باشین
لبخندی رو لبای سلطان میشینه و میگه: واقعا ازت ممنونم که روی من رو زمین ننداختی
بعد با اخم نگاهی به ماکان میندازه و میگه: تا پایان مراسم فرصت داری که راضیش کنی بعد از اون دیگه کاری از دست من ساخته نیست
نگامو به زمین میدوزم... خیلی سخته بخشیدنش... شاید هر کسی بود تلافی میکرد... با پسرای دیگه گرم میگرفت تا حرص طرف مقابلش رو در بیاره... اما من این کارو نمیکنم چون برای خودم ارزش قائلم... من حتی با رفتار امروز اردلان هم مخالف بودم اما اونم یکی هست مثله ماکان... مغرور و خودخواه... بدون اینکه بفهمم من رو تو عمل انجام شده قرار داد... صدای ماکان رو میشنوم که میگه: خیالتون راحت... قول میدم همه چیز رو درست کنم
تو صداش خوشحالی رو احساس میکنم... نمیدونم چرا فکر میکنه میتونه راضیم کنه... ترجبح میدم به حرفاش گوش کنم... هر چند دلم نمیخواد چون بدجور ازش دلگیرم... خیلی سخته از یکی تا آخرین حد ممکن دلگیر باشی و بخوای باز عاقلانه تصمیم بگیری... سخته جلوش بشینمو بگم بگو چرا باورم نکردی... چرا دلمو شکستی چرا بهم توهین کردی و اونم بگه ببخشید اشتباه کردم و تو باز سعی کنی داد و بیداد راه نندازی و عاقلانه رفتار کنی... ولی با همه ی اینا به قول سلطان نمیخوام مثله ماکان باشم، این فرصت رو بهش میدم تا حرف بزنه... تا از خودش دفاع کنه تا یه روز نگه چرا بهم فرصت دفاع ندادی
با صدای ماکان سرمو بالا میارم
ماکان: روژان حالت خوبه؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به اطراف نگاه میکنم... از سلطان و ماهان خبری نیست... در اتاق بسته ست... نمیدونم کی رفتن... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی رفتنشون نشدم
-نگو که منو اینجا نگه داشتی تا حالمو بپرسی؟
ماکان: روژان اینقدر باهام سرد نباش
-دلیلی نمیبینم با هر غریبه ای صمیمی بشم... در گذشته خیلی جاها اشتباه کردم میخوام از این به بعد یعضی از رفتارام رو اصلاح کنم
با تموم شدن حرفم پشتم رو به ماکان میکنم با قدمهای کوتاه به سمت پنجره ی اتاقش میرم... همونجور که به پنجره نزدیک میشم میگم: بگو، میشنوم
پشت پنجره وایمیستمو سرمو بالا میگیرم... به آسمون نگاه میکنم...یه عالمه ستاره تو آسمون خودنمایی میکنند... عاشق ستاره های آسمونم... دوست دارم ساعتها رو زمین بشینمو بهشون نگاه کنم... وقتی میبینم سکوت ماکان طولانی شده از دید زدن ستاره ها دست میکشم... به طرف ماکان برمیگردم... آهی میکشمو با ناراحتی میگم: مثله اینکه حرفی واسه گفتن نداری پس دلیلی واسه ی موندن بیشتر نمیبینم
میخوام به سمت در برم که سریع خودش رو به من میرسونه... بازوهامو میگیره و میگه: روژان خیلی حرفا واسه گفتن دارم... ولی بعضی مواقع حرف زدن خیلی سخت میشه
با جدیت میگم: ولم کن
ماکان منو به طرف خودش میکشه که باعث میشه تو بغلش پرت بشم
میخوام تقلا کنم که میگه: هــــیس، آروم باش... اینجوری حرف زدن آسونتره...
با ناراحتی میگم: ماکان ولم کن
ماکان بی توجه به حرف من میگه: روژان باور کن هیچوقت شهناز رو نمیخواستم
همونجور که تو بغلش تقلا میکنم میگم: کاملا معلومه
ماکان: میدونم اشتباه کردم
با داد میگم: لعنتی ولم کن، دونستن تو چی رو حل میکنه؟ باز هم داری ححرفای تکراری میزنی
باز توجهی به تقلام نمیکنه و میگه: روژان به خدا از وقتی حقیقت رو فهمیدم تا همین الان هزار بار خودمو لعن و نفرین کردم...
از بس تقلا کردم به نفس نفس افتادم... ماکان با ناراحتی منو از آغوشش خارج میکنه... بازوهامو محکم نگه میداره و میگه: باور کن شرمنده ام...
پوزخندی میزنمو میگم: اشتباه میکنی که شرمنده ای ... من که از قبل هم بهت گفتم احتیاجی به این کارا نیست... تو در اصل با اون کارت لطف بزرگی بهم کردی... باعث شدی چشمامو باز کنمو اطرافیانمو بهتر بشناسم
ماکان: روژان اینجوری نگو... باور کن اون بوسه فقط و فقط واسه تلافی بود
با پوزخند میگم: لابد اصلا هم مهم نبود که شهناز فکر کنه اون بوسه از روی عشقه و تو رو واسه ی خودش بدونه... جالبترش میدونی چیه وقتی شهناز تو رو نامزد و همسر آیندش معرفی کرد تو فقط داشتی نگامون میکردی نه اعتراضی نه مخالفتی... پس الان از من چه انتظاری داری؟ فکر نمیکنی یه خورده توقعت بالاست... من تو رو حق شهناز میدونم چون تمام این سالها اسمش رو روی زبونا انداختی... ممکنه الان بگی تقصیر من نبود پدر و داییم این کار رو کردن ولی مگه تو زبون نداشتی که به مردم بگی نه دروغه این طور نیست... تا اونجایی هم که تونستی از دخترداییت استفاده کردی و حالا با تهدید کردنش میخوای اون رو از خودت برونی... هر کسی تو زندگی یه اشتباهاتی میکنه دلیل نمیشه که اطرافیانش اون اشتباهات رو پتکی کنند و در شرایط سخت تو سر طرف بکوبند
ماکان با اکراه بازوهامو ول میکنه... دستاشو تو جیب شلوارش میذاره... با قدمهای بلند به سمت پنجره میره... به بیرون نگاه میکنه و با لحن آرومی میگه: شهناز هیچوقت انتخاب من نبود... من خوشم نمیاد در گذشته ی همسرم نقطه سیاهی وجود داشته باشه... ولی گذشته ی شهناز پر از سیاهیه... دوست دارم من اولین تجربه برای همسرم باشم
- فکر نمیکنی این نهایت خودخواهی باشه... شهناز شاید با چند نفر دوست شده باشه ولی در گذشته ی تو از این بدتراش هم وجود داره
ماکان به طرف من برمیگرده و میگه: شاید حق با تو باشه... شاید من خیلی جاها اشتباه کرده باشم... اما من نمیتونم شهناز رو به عنوان همسرم انتخاب کنم... شاید خودخواهانه باشه ولی نمیتونم تحمل کنم... مهمتر از همه اینه که من اصلا دوستش ندارم... هیچ علاقه ای در خودم نسبت به شهناز احساس نمیکنم و مطمئن باش من همیشه به شهناز میگفتم که علاقه ای برای ازدواج با اون ندارم... من اگه با هزار نفر بودم حداقل از قبل بهشون گفته بودم که نمیخوامتون اما شهناز ادعای دوست داشتن میکرد و بعد میرفت با پسرای دیگه دوست میشد... هر چند به حال من فرقی نمیکنه اون هم برای من با دخترای دیگه تفاوتی نداشت.. تنها کسی که برای من متفاوت بود تویی... آره روژان از اول هم تو برام متفاوت بودی... شاید شروع خوبی نداشتیم اما با همون شروع بد هم تونستم بفهمم که مثله بقیه نیستی
لبخند تلخی میزنمو میگم: واسه همین منو یه هرزه دونستی
اخماش میره تو همو میگه: دیگه این حرف رو نزن... حالا که به گذشته فکر میکنم میبینم خیلی در حقت ظلم کردم
با پوزخند میگم: هنر میکنی
تو چشمام زل میزنه و میگه: باور کن اگه بخوام میتونم همین الان هم تو رو ماله خودم کنم ولی دوست ندارم این بار هم مثله همیشه خودخواهانه عمل کنم... اگه بخوام همین الان تو چنگ منی
نمیدونم باید از حرفاش عصبی باشم یا خوشحال....
با صدایی گرفته ادامه میده: اما امشب نمیخوام مجبورت کنم کاری رو کنی که دوست نداری... زندگی بدون تو خیلی سخته اما اگه قراره آزارت بدم ترجیح میدم کنار من نباشی... امشب حق انتخاب با توهه... قول مردونه میدم اگه رفتی دیگه اصراری برای برگشتنت نکنم... ولی روژان اگه بمونی زندگی رو برات بهشت میکنم... باور کن دوستت دارم
به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگم.... واقعا نمیدونم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از یه طرف دوستش دارم... از یه طرف نمیتونم به این راحتی ازش بگذرم... در مورد شهناز یه جورایی قانع شدم بالاخره هر کسی دوست داره خودش همسر آیندشو انتخاب کنه و ماکان هم مثله همه ی آدما حق انتخاب داره... و مهمتر از همه ماکان از اول به همه گفته بود که شهناز رو دوست نداره هر چند اشتباه کرد که اون طور که باید و شاید جلوی پدر و دائیش واینستاد و مقاومت نکرد ولی باز دلیل نمیشه که تا آخر عمر تاوان این کارشو پس بده و به یه ازدواج اجباری تن بده... با حرفایی که از ماکان شنیدم بهش حق میدم که شهناز رو انتخاب نکنه شاید اگه من هم جای ماکان بودم و کسی ادعای دوست داشتنم رو میکرد و بعد بهم خیانت میکرد ازش متنفر میشدم بماند که ماکان از اول هم دل خوشی از شهناز نداشت... هر چند من هم امروز چنین چیزی رو تجربه کردم با دیدن ماکان و شهناز و اون بوسه ولی فرق من و ماکان تو این بود که من ماکان رو دوست داشتمو با دیدن اون صحنه داغون شدم ولی ماکان شهناز رو دوست نداشت... بعضی موقع بخشیدن خیلی سخته... از اون آدما نیستم که یه بخشش زبونی بگم... یا از ته دل میبخشمو سعی میکنم دیگه به روی طرف نیارم یا کلا نمیبخشمو بی تفاوت از کنارش رد میشم... با صدای من از فکر بیرون میام
ماکان دوباره به جلد جدی خودش برمیگرده و با تحکم میگه: میتونی بری... فقط زیاد منتظرم نذار
بعد از گفتن این حرف دوباره پشتش رو به من میکنه و از پنجره به بیرون نگاه میکنه... نمیدونم به چی فکر میکنه ولی از یه چیز مطمئنم دل اونم امشب مثله دل من گرفته...
بدون هیچ حرفی نگامو ازش میگیرم... چند قدم عقب عقب میرمو بعد برمیگردمو به سمت در حرکت میکنم... در رو باز میکنمو از اتاق خارج میشم... دلم میخواد با یکی حرف بزنم... ایکاش مامانم زنده بود... اگه زنده بود الان کمکم میکرد... الان سرمو میذاشتم رو شونه شو تا میتونستم گریه میکردم... الان دلم مامانمو میخواد... آغوشش رو میخواد... نوازشهاشو میخواد... نصیحتهاشو میخواد... ایکاش تا وقتی پیشم بود قدرشو بیشتر میدونستم... ایکاش الان مامانم لود تا بهم میگفت چیکار کنم.... با دلی گرفته از پله ها پایین میرم.... به سمت مبل ته سالن میرمو رو یه مبل یه نفر میشینم... به مهمونا نگاه میکنم و فکر میکنم خوشبحالشون که حداقل الان میتونند شاد باشن... چرا من تو چنین شبی باید دلم بگیره و نتونم از این جشنی که به عمر آرزوم بود لذت ببرم... آخ که چقدر برام سنگینه امشب با همه ی سعیم اونی نشدم که میخواستم... آهی میکشم... هیچوقت در برابر هیچ چیز نشکسته بودم.... همیشه در بدترین شرایط خنده مهمون لبام بود... اما این روزا اونی که برای همه مقدسه منو شکوند... آره عشقی که واسه ی منه شادی میاره این روزا غم رو مهمون خونه ی دلم کرد ولی نمیدونم چرا باز دوست دارم عاشق بمونم... یاد حرفهای ماکان میفتم... یعنی واقعا تا این حد دوستم داره... تو دوست داشتنش که شکی نیست ولی آیا این دوست داشتنش واقعیه؟ حضور کسی رو در نزدیکی خودم احساس میکنم... سرمو بالا میگیرم با دیدن سلطان لبخند تلخی میزنم و میخوام له احترامش از جام بلند شم که میگه: راحت باش... خودش رو مبل دو نفره ای که نزدیکمه میشینه و میگه: تصمیمت رو گرفتی؟
با ناراحتی میگم: خیلی سخته...خیلی... همش این ترس رو دارم که نکنه ماکان رو ببخشم و اون دوباره این کارش رو تکرار کنه
سلطان با لبخند میگه: حق داری... ولی اینو هم یادت باشه آدم بعضی موقع باید تو زندگی ریسک کنه
-بعضی موقع یه ریسک بزرگ میتونه یه زندگی رو نابود کنه
سلطان: و البته برعکسش هم صدق میکنه
-حرفتونو قبول دارم... ولی اگه باختم همه چیزمو از دست میدم
سلطان: به جاش هیچوقت حسرت زندگی با عشقت تو دلت نمیمونه
-یه جور حرف میزنید که انگار شما هم عاشق شدین
لبخندی میزنه و میگه: از کجا میدونی که نشدم؟
با چشمهای گرد شده میگم: واقعا عاشق شدین؟
سری تکون میده و میگه: عشق من یه عشق ممنوعه بود
با تعجب نگاش میکنم
با لبخند تلخی میگه: بعد از 8 سال انتظار تونستم به عشقی که همه من رو ازش منع میکردن برسم
با ناباوری میگم: مگه میشه؟
با مهربونی تو چشمام خیره میشه و میگه: حالا که دیدی شده
-چه جوری اون همه سال تونستین تحمل کنید
سلطان با ناراحتی میگه: شاید تاوان اشتباهاتم بود... من در گذشته اشتباهات زیادی کردم....کامران موضوع کامیار رو بهم گفت... بابت اون ماجرا شرمنده ام ولی گذشته ی من هم یه چیزی بدتر از کامیار بود
با چشمهای گشاد شده میگم: محاله
آهی میکشه و میگه: جوون بودمو سرم باد داشت... محال بود دختر خوشگلی رو ببینمو ازش بگذرم... بعضی مواقع اهالی روستا از ترس من اجازه نمیدادن دختراشون تو روستا آزادانه بگردن... تا اینکه یه روز چشمم به یه دختر چشم سبز میفته... اون روز با خودم تصمیم میگیرم اون دختر طعمه ی جدیدم بشه اما نمیدونستم که اینبار صیاد تو دامه صیدش اسیر میشه... برای اون دختر کلی نقشه کشیدم... بعد از کلی پرس و جو فهمیدم همیشه اول صبح به سر چشمه میادو با خودش آب میبره... بعد از اون کم کم سر راهش ظاهر شدم بر خلاف دخترای دیگه ی روستا ترسی از من نداشت... حتی زیر لبی بهم سلام میکردو از کنارم رد میشد... خونواده ی دخترای روستا اونقدر دخترا رو از من ترسونده بودن که تا یکی از دخترای اهالی من رو میدید خودش رو مخفی میکرد اما این دختر یه جوری بود... تو چشمهاش غم موج میزد اما خبری از ترس نبود... فکر میکردم به راحتی میتونم به چنگش بیارم اما همه ی حدسیاتم غلط از آب در اومد... به راحتی میتونستم با محبتم دخترا رو دیوونه خودم کنم تا به خواسته ام برسم اما در مورد این دختر هیچی مثله بقیه نبود... عادتم شده بود هر روز صبح کنار چشمه منتظرش باشم و اون بعد از گفتن سلامی زیر لبی بی تفاوت از کنارم بگذره... کم کم یادم رفت با خودم چه عهدی بسته بودم... کم کم بهش دل بستم... کم کم عاشقش شدم... کم کم دیوونش شدم... ولی وقتی رفتم در موردش تحقیق کردم انگار دنیا رو سرم خراب شد... اون شوهر داشت... نمیدونم چرا زودتر از این در مورد این مسائل تحقیق نکرده بودم روزی هزار بار به خودم لعنت میفرستادم... با خودم فکر میکردم دارم تاوان پس میدم... تاوان دل شکسته ی خیلی ها رو... داغون شدم... شکستم...نابود شدم... اما باز به همون دیدنش راضی بودم... یه روز که کنار چشمه نشسته بودمو با اندوه به آیندم فکر میکردم اومد با صورتی کبود با گوشه لب زخمی با دلی شکسته با چشمهایی غمگین تر از گذشته... مثله همیشه بهم سلام کردو دوباره بی تفاوت از کنارم گذشت... با تعجب از جام بلند شدمو دنبالش رفتم... اما اون انگار تو این دنیا نبود مثله یه جنازه فقط راه میرفت فقط نفس میکشید فقط کار میکرد... اون فقط جسمش زنده بود ولی خودش نه... وقتی دلیل زخمای صورتش رو ازش پرسیدم با جدیت گفت به شما ربطی نداره... تا الان کسی با من اینطور حرف نزده بود... میخواستم یکی بکوبم توی دهنشو بگم چطور جرات میکنی با من اینطور حرف بزنی ولی سر و صورت کبودش این اجازه رو بهم نمیداد... دلم به رحم اومده بود... اون روز باز بی تفاوت از کنارم گذشتو من تصمیم گرفتم دورش رو واسه همیشه خط بکشم... ولی فقط تصمیم گرفتم به مرحله ی عمل نرسید...من نتونستم یعنی هیچوقت نتونستم... بعد از یه هفته کم آوردمو دوباره اومدم سرچشمه... کم کم دیدن هر روزش عادتم شد... در موردش تحقیق کردمو همه چیز رو فهمیدم... دلیل غم چشماشو درک کردم... اون بچه دار نمیشد و شوهرش هم بچه میخواست... رفته بود سرش هوو آورده بود... مادر شوهره دختر خواهرش رو برای پسرش گرفته بود... بدجور عصبی بودم دوست داشتم هر جور شده بهش کمک کنم... لبخندی میزنه و میگه: هنوز یادمه اولین بار که بهش ابراز علاقه کردم یه سیلی زد تو گوشمو گفت اگه من بدترین شوهر دنیا رو هم داشته باشم باز هم بهش خیانت نمیکنم... حرفش به دلم نشست... دختری مثله اون رو در تمام عمرم ندیده بودم... اون روز وقتی تو رو کنار ماکان دیدم یاد عشقم افتادم... تو هم نترس بودی... حرفتو میزدی... یه جورایی پاک و بی آلایش درست مثله سمیه
مکثی میکنه انگار تو گذشته ها غرق شده
با کنجکاوی میگم: بعدش چی شد؟
میخنده و میگه: فوضولش رو یادم رفت... تو فوضول هم هستی که سمیه ی من نبود
اخمام میره تو هم که باز میخنده و میگه: وقتی عاشق شدم دور همه ی کارام رو خط کشیدم برام مهم نبود که بهش میرسم یا نه... فقط میخواستم کمکش کنم... از دور هواشو داشتم... مادرم هر دختری رو معرفی میکرد قبول نمیکردم... پدر ماکان از همه ی ماجراها خبر داشتو مخالف صد در صد کار من بود ولی برای من حرف هیچکس مهم نبود... بعد از 6 سال عاشقی یه روز که داشتم تو روستا قدم میزدم صدای جیغ و شیون مردم رو شنیدم... وقتی از مردم پرسیدم چه خبر شده؟... بهم گفتن که یکی از اهالی روستا مرده
اشک تو چشمام جمع میشه... دستمو جلوی دهنم میگیرمو میگم: لابد عشقتون بوده
لبخندی میزنه و میگه: دختره ی عجول گریه نکن... عشقم نبود... شوهر عشقم فوت شده بود... مثل اینکه داشت میرفت شهر... اون اتوبوسی که توش بوده چپ میکنه و چند نفری میمیرن... که از روستای ما فقط همون مرد از خدا بی خبر مرده بود... شاید باورت نشه ولی من اصلا ناراحت نشدم... چون تو این 6 سال اونقدر به عشقم ظلم کرده بود که هزار بار مرگ رو جلوی چشمای خودم دیده بودم... درسته ارباب بودم ولی عشق من زن اون بود... حس بدیه که به زنی چشم داشته باشی که مال یه نفر دیگه باشه... اون روزا خیلی خیلی عذاب میکشیدم... بدبختی اینجا بود کاری هم نمیتونستم بکنم.... بعد از مرگ شوهرش دیگه دست بردار نبودم چند ماه صبر کردمو بعد رفتم خواستگاریش... خونوادم، دوستام، همه و همه مخالف بودن اما من به زور به خواستگاریش رفتم... خونوادش از خدا خواسته بودن اما اون درکمال ناباوری به من جواب منفی داد... خونوادم خیلی عصبی بودن ولی برای من فقط و فقط اون مهم بود... دوباره سه باره چهارباره رفتم خواستگاریش... باز هم جوابش منفی بود... مادرم باورش نمیشد که من دیوونه وار عاشقه دختری بشم که اصلا با خونواده ی ما جور در نیاد
-دلیل مخالف عشقتون چی بود؟
سلطان: سمیه میگفت منی که نمیتونم مادر بشم چرا باید یه نفر دیگه رو هم حسرت به دل بذارم... البته حس میکنم میترسید من هم همون بلایی رو سرش بیارم که شوهر اولش سرش آورد... یک سال و نیم از فوت همسر اولش میگذشت و من تو اون مدت همه ی سعیمو برای راضی کردن سمیه کردم اما اون راضی نشد... پدر و مادرم فکر میکردن دختره داره ناز میکنه بالاخره پدرم از دست ناله های من خسته شد....دستور داد سمیه رو به خونمون بیارن تا باهاش صحبت کنه... اون روز پدرم خیلی عصبی بود و من میترسیدم بلایی سر سمیه بیاره اما پدرم میگفت مطمئن باش راضی از این خونه بیرون میره... سمیه اومد مثله همیشه با چشمهایی غمگین اما محکم و استوار... بابام با اخم و تخم باهاش رفتار کردو من رو به زور از اتاق بیرون کرد... نمیدونم پدرم چی گفت و چی شنید... فقط اینو میدونم که وقتی پدرم از اتاق بیرون اومد دیگه اون پدر قبلیم نبود... چشماش سرخه سرخ بود... البته نه از عصبانیت از شدت اینکه اونقدر خودش رو نگه داشته بود تا گریه نکنه... معلوم بود خیلی سعی کرده جلوی خودش رو بگیره... پدرم بی نهایت آدم خودرایی و زورگویی بود اما اون روز برای اولین بار گفت: بهت تبریک میگم دختر فوق العاده ای رو انتخاب کردی... تا آخرین لحظه زندگیشون بهم نگفتن تو اون اتاق چه حرفایی رد و بدل شد نه همسرم نه پدرم... ولی بعد از رد و بدل شدن اون حرفا سمیه راضی به ازدواج با من شد... مامانم اوایل باهاش بد برخورد میکرد ولی کم کم مادرم هم با رفتارای ملایم سمیه نرم شد...
با لبخند میگم: چه خوب که به عشقتون رسیدین... فقط یه سوال مگه نگفتین همسرتون نمیتونست بچه دار بشه پس کامیار و کامران..........
منظورمو میگیره و سریع میگه: اون شوهر از خدا بی خبرش به خودش یه زحمت نداده بود که زنش رو یه دکتر ببره... با اینکه من از زندگیم راضی بودم به پیشنهاد سمیه به دکتر رفتیمو دکتر هم گفت سمیه با مصرف دارو میتونه باردار بشه... بعد از چهار سال بالاخره اولین بچه مون به دنیا اومد
با لبخند میگم: هیچوقت پشیمون نشدین؟
با مهربونی میگه: در بدترین شرایط هم هیچوقت پشیمون نشدم... من عشق رو تو چشمای ماکان میبینم... ماکان امروز سلطانه دیروزه...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-اما شما به عشقتون شک نکردین
با لبخند نگام میکنه و میگه: بعد از 8 سال دیگه تا یه حدی شناخته بودمش اما ماکان تو یه مدت کم چطور میتونست تو رو بشناسه؟
نمیدونم چی بگم... حرفش حقه... ما فقط یه مدت کوتاهه که با هم آشنا شدیم... وقتی سکوتم رو میبینه میگه: فلسفه و منطق در کنار هم دنیای قشنگی رو خلق میکنند با عقل و دلت تصمیم بگیر
با نگرانی میگم: یه خورده میترسم
سلطان: اگه نمیترسیدی جای تعجب داشت... من نمیگم یه زندگی رویایی انتظارت رو میکشه ولی میگم وقتی عشق باشه همه سعیتو میکنی که زندگیتو قشنگتر بسازی... من دیگه باید برم... صد در صد تا الان راننده ام به دنبالم اومده رو حرفام فکر کنو درست تصمیم بگیر... بدون ترس... بدون تردید... بدون نگرانی... آینده رو رها کن... مهم الانه... اگه الانت رو از دست بدی در آینده حسرت امروزو این ساعتو این لحظه ها رو میکشی و در نتیجه آینده رو هم از دست میدی
لبخندی میزنمو میگم همه سعیم رو میکنم که بهترین تصمیم رو بگیرم
سلطان: میرم از ماکان هم خداحافظی کنم
با گفتن این حرف از جاش بلند میشه... من هم به احترامش از روی مبل بلند میشم
که با جدیت میگه: راحت باش... فقط به حرفام فکر کن
سری تکون میدمو میگم: چشم
بعد از خداحافظی سلطان کم کم از من دور میشه... دوباره روی مبل میشینم... با حرفای سلطان یه خورده گیج شدم... حرفای ماکان هم روم تاثیر داشت... الان خودم هم نمیدونم چی درسته چی غغلط... به حرفای ماکان فکر میکنم....به زندگی سلطان فکر میکنم... حرف ماکان تو گوشم میپیچه...« زندگی بدون تو خیلی سخته اما اگه قراره آزارت بدم ترجیح میدم کنار من نباشی»... سرمو بین دستام میگیرم...« امشب حق انتخاب با توهه... قول مردونه میدم اگه رفتی دیگه اصراری برای برگشتنت نکنم... ولی روژان اگه بمونی زندگی رو برات بهشت میکنم».... بدجور تو دو راهی موندم... خسته ام دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار شاید به جوابی رسیدم...«باور کن دوستت دارم».... میخوام عاقلانه تصمیم بگیرم و در عین حال عاشقانه... چه جوری میشه بین عقل و احساس تعادل ایجاد کرد.. یه طرف عقلمه که میگه: ریسک بزرگیه... حرف سلطان رو به یاد میارم...« آدم بعضی موقع باید تو زندگی ریسک کنه»... یه طرف دلمه که میگه: عشق ارزش همه ی سختی ها رو داره... باز یاد حرفای سلطان میفتم...« وقتی عشق باشه همه سعیتو میکنی که زندگیتو قشنگتر بسازی»... «فلسفه و منطق در کنار هم دنیای قشنگی رو خلق میکنند با عقل و دلت تصمیم بگیر»... تصمیم گیری سخته ولی تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه فقط و فقط خودم هستم... آیا میتونم کس دیگه ای رو جایگزینه ماکان کنم؟... از همین حالا جواب خودم رو میدونم... دوستش دارم پس نمیتونم کسی رو جایگرینش کنم نمیتونم کنار کس دیگه ای باشم و دلم آغوشه دیگه ای رو جستجو بکنه... با همه وجودم دوست دارم ریسک کنم... ولی باز یه خورده ته دلم میترسم... « رو حرفام فکر کنو درست تصمیم بگیر... بدون ترس... بدون تردید... بدون نگرانی»... این جمله ی سلطان خیلی حرفا توش داره... به روبه روم زل میزنمو به گذشته فکر میکنم... به روز اولی که ماکان رو دیدم.. به غرورش.. به اذیت و آزاراش... به کمکاش... به جدیتاش... به مهربونیاش... چطور میتونم فراموشش کنم؟... نمیدونم چقدر گذشته... نیمی از مهمونا رفتن... سالن خلوت تر شده... حضور کسی رو در کنار خودم احساس میکنم... سرمو بالا میگیرم تا اون شخص رو ببینم... آه از نهادم بلند میشه... باز این اردلانه.. الان دلم فقط و فقط تنهایی میخواد ایکاش زودتر بره
اردلان: کجایی؟ نزدیک ده دقیقه ست اومدم اینجا واستادم ولی اصلا متوجه نشدم
-حواسم اینجا نبود
مثله اینکه آرزوم برآورده نشد چون رو مبل مقابلم میشینه و میگه: به پسرعموی کیارش فکر میکردی؟
با تعجب نگاش میکنم که میگه: چرا نگفتی اینقدر پولدارن
-آخه معیار من روی اخلاق طرفه نه روی پولش.... در مورد اخلاقش هم که براتون حرف زده بودم
با مسخرگی میگه: کدومشون کیارش یا ماکان؟
حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به این پسره ی مزخرف از جام بلند میشمو با عصبانیت از کنارش رد میشم... سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم لابد داره با پوزخند نگام میکنه.. الان برام هیچ چیز به جز تصمیمم مهم نیست... من فکرامو کردم... انتخابمو کردم... هر لحظه که بهش فکر میکنم مصمم تر میشم... میخوام تصمیمم رو عملی کنم... مهم نیست آخرش چی میشه... مهم اینه که با عقل و دل انتخاب کنیکنی.... میخوام یه سر به رزا بزنم بعد هم ببینم هاله و حمید کجان... امشب جواب ماکان رو میدم... شرط و شروطام رو هم بهش میگم... تا ببینم چی پیش میاد
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
**************
&& ماکان&&
پشیمونه... اونم خیلی زیاد... میدونه این کم محلی های روژان حقشه.... اصلا بیشتر از همه ی اینا حقشه زیر لب زمزمه میکنه: باید باورش میکردم
یاد برخوداش که میفته خجالت زده میشه ولی بدترین کارش همون بوسه بود... خودش هم میدونه خیلی بد تلافی کار نکرده ی روژان رو در آورد...
با پوزخند زمزمه میکنه: تازه میخواستم از ویلا هم پرتش کنم بیرون
اگه خودش جای روژان بود به هیچ عنوان چنین رفتاری رو نمیبخشید
با خودش میگه: نکنه واقعا بره
خودش هم یه جورایی میدونه زندگی بدون روژان براش غیر ممکنه اما اینبار میخواست خودخواه نباشه... یاد حرفهای ماهان میفته که سرش داد میزد چرا با روژان این کارو کردی و اون واسه ی اولین بار هیچ جوابی نداشت..
زیر لب زمزمه میکنه: روژان میدونم باورت نکردم ولی تو اینکارو نکن... تو باورم کن... خواهش میکنم... فقط همین یه بار
تمام آرزوش تو بخشش روژان خلاصه میشه
از روز اول آشنایی تا امروز رو هزار بار پیش خودش مرور میکنه و از قضاوتهای ناعادلانه اش بیشتر دلش میگیره
وقتی روژان موندو به حرفاش گوش داد چقدر شرمنده شد.... حتی فرصت حرف زدن رو هم از روژان گرفته بود... بدجور دل روژان رو شکسته بود
با ناراحتی میگه: حتی اگه ترکم کنه باز حق داره
یاد چند روز گذشته میفته که با شهناز گرم گرفته بود تا در برابر روژان ازش استفاده کنه... و الان میفهمه عجب حماقتی کرده
از شدت کلافگی نمیدونه چیکار باید بکنه... روی تختش میشینه و با ناراحتی با خودش میگه: عروسی پسرعمومه... اونوقت حال و روز من اینه... هم این روز رو برای خودم هم برای روژان خراب کردم
دلش برای شیطنتای روژان تنگ شده.... از وقتی از تهران اومده خیلی تو خودشه... حتی دیگه زیاد شوخی و خنده نمیکنه... تنها شیطنتش سر سفره ی عقد بود.... اون لحظه هم قضاوت نا به جایی در مورد روژان پیش خودش کرده بود
با خودش گفته بود لابد برای جلب توجه اینکارو کرده.... و الان داره تاوان اون اشتباهات رو پس میده
دوست نداره روژان رو اینقدر سرد ببینه... حرفای روژان تو گوشش میپیچه...« دلیلی نمیبینم با هر غریبه ای صمیمی بشم... در گذشته خیلی جاها اشتباه کردم میخوام از این به بعد یعضی از رفتارام رو اصلاح کنم»... دوست نداره روژان عوض شه... دوست نداره روژان رو اینقدر ارومو جدی ببینه... دلش فرشته کوچولوی خودش رو میخواد.... وقتی در لحظه های آخر روژان رو بغل کرد با شنیدن تیپش های قلب روژان شرمنده شد... ضربانش به شدت میزدو اون لحظه با خودش میگفت پس دوستم داره
یاد اردلان که میفته آه از نهادش بلند میشه... نکنه دوباره ازش خواستگاری کرده... وقتی اون پسره ی احمق خودش رو روی روژان پرت کرد قلبش از جا کنده شد هر چند تو چهره ی روژان نشونه ای از رضایت نمیدید ولی باز اردلان باعث نگرانیشه... نکنه اردلان، روژان رو مال خودش کنه
حالا میفهمه که گذشتن از خود خیلی سخته.... وقتی از خودش گذشت تا به روژان حق انتخاب بده تازه تونست روژان رو درک کنه... چقدر خودخواه بود که همیشه انتظار داشت روژان کوتاه بیاد... حق با روژان بود اون هیچ چیز از روژان نمیدونست
با ناراحتی از روی تخت بلند میشه.... حوصله ی تو اتاق موندن رو هم نداره تصمیم میگیره که تو سالن بره... حداقل یکم روژان رو ببینه که دلتنگیش برطرف بشه... همونجور که به سمت در میره با خودش فکر میکنه واسه ی اولین بار میترسه... تو زندگیش هیچوقت از هیچ چیز نترسیده بود... اما اینار ترسهای زیادی رو داره تجربه میکنه... مهمترینش هم ترس از دست دادن روژانه
به در اتاقش میرسه... دستگیره ی در رو پایین میکشه و در رو باز میکنه... از اتاق خارج میشه و با خودش فکر میکنه اگه روژان جواب مثبت داد همه چیز رو جبران میکنم
*****************
رزا رو از دور میبینم لبخندی رو لبام میشینه.... داره با مریم حرف میزنه به سمتش میرمو میگم: سلام خواهری
با دیدن من اخمی میکنه و میگه: هیچ معلومه کجایی... امروز خیلی کم پیدایی
با شیطنتی ساختگی میگم: همین دور و اطراف دنبال آذوقه ام
به خودش اشاره میکنمو میگم آشپزم رو از دست دادم دارم آذوقه ی یه سال آیندم رو جمع میکنم
با اخم میگه: باز بهت رو دادم پررو شدی
با مظلومیت میگم: مگه دروغ میگم؟
مریم با خنده میگه: مثله هاپو
پشت چشمی براش نازک میکنمو میگم: بی تربیت....
بعد از چند دقیقه خنده و شوخی یاد یارش میفتم و میگم: راستی کیارش کجاست؟
رزا با عشق میگه: دوستاش اومده بودن رفته یه سر بهشون بزنه
سری تکون میدمو میگم: هاله و حمید رو ندیدین
مریم: هاله از بس امروز بازی کرد خوابش برد... حمید هم با هم سن و سالای خودش میگرده
امان از دست این ماکان که حواسم برای آدم نمیذاره... خیر سرم میخواستم دوباره به هاله سر بزنما
رزا رو متفکر میبینمو میگم: نترس شوهرت رو نمیدزدن... الان میرسه
رزا لبخند غمگینی میزنه و میگه: روژان دلم میخواست خونوادم هم امروز حضور داشتن
آهی میکشمو به مریم نگاه میکنم اون هم نگاش غمگین میشه
-مگه دعوتشون نکردی؟
رزا با ناراحتی میگه: من و کیارش رفتیم دعوتشون کردیم اما قاسم منو تنها گیر آوردو گفت محاله به عروسی دختر قدرنشناسی مثله تو بیام.... حتی اجازه نداد سوسن بیاد
آهی میکشمو میگم: انگار چیکار برات کرده که انتظار قدرشناسی هم داره
بعد که انگار چیزی یادش اومده باشه با ذوق میگه: راستی میدونی از سوسن چی شنیدم؟
با تعجب میگم: چی؟
رزا: دکتر از سوسن خواستگاری کرده؟
با تعجب میگم: دکتر دیگه کیه؟
رزا: دکتر درمونگاه
با دهن باز نگاش میکنم که میگه: من هم وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم
-قاسم چی گفت؟
رزا: کلی مهریه و شیربها تعیین کرده که دکتر هم بدون چون و چرا قبول کرد... دکتر رو هم دعوت کرده بودیم...
-اومد؟
رزا: آره ولی زود رفت... امروز یه خورده باهاش در مورد سوسن حرف زدم... بهم گفت همون روزی که سوسن رو با اون وضع و حال به درمونگاه میارن از سوسن خوشش میاد اما چون سوسن نامزد داشته نمیتونست کاری کنه... بعد از بهم خوردن ازدواج سریع پیش قدم میشه و قاسم هم که میشناسی وقتی یکی بالاتر از خودش رو میبینه زود تسلیم میشه
-خونواده دکتر چه جور آدمای هستن؟
رزا: من که از نزدیک ندیدم ولی همون روز که از موضوع باخبر شدم به کیارش سپردم که در مورد دکتر و خونوادش تحقیق کنه
با ذوق میگم: خوب؟ نتیجه چی شد؟
رزا که از کنجکاوی من خندش میگیره میگه: همه ازشون تعریف میکردن... مثله اینکه تک فرزنده.... و زندگیشون هم در حد خودمونه
با لبخند میگم: خیلی خوشحالم... سوسن با دکتر خوشبخت میشه... چند باری که باهاش برخورد داشتم ازش رفتار بدی ندیدم
رزا هم سری تکون میده و میگه: از سوسن شنیدم که قاسم با کمال وقاهت گفته که من برای دخترم جهاز نمیدم... تو خونواده ی ما چنین رسمی وجود نداره
-نه بابا
رزا: باور کن
-خوب ما هم جز خونواده سوسن هستیم
رزا: من هم امروز به دکتر گفتم اون حرف قاسم رو جدی نگیره اما اون گفت مهم سوسنه... جهزیه و این حرفا برام مهم نیست... هر چقدر هم اصرار کردم قبول تکرد ما مبلغی رو به عنوان جهزیه متقبل بشیم... خیلی آقاست
با لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 17 از 18:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

در آغوش مهربانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA