انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

دلسرد نشو از عشق


زن

 


دلسرد نشو از عشق
مه دخت كاربر نودو هشتيا
۱۱ فصل

خلاصه رمان :

فرشته یه دختر ضد پسر بود‎ ‎و اصلا اقایون رو ادم حساب نمیکرد .
یه روز همراه دوستاش میره کافی شاپ که یهو یه چیز رو سرش فرود میاد و ...
در ادامه اتفاقایی میوفته که زندگی فرشته و دوستاشو تغییر میده
اتفاقاتی که خیلی رو زندگیشون تاثیر میزاره ولی اونا هیچوقت از عشق دلسرد نشدن ...


كلمات كليدى :

رمان , رمان ايرانى , رمان عاشقانه , دل سرد نشو از عشق , نودو هشتيا , رمان دل سرد نشو از عشق , 98ia , كاربر مه دخت
Signature
     
  
زن

 
فصل ۱
مامیــــــــــی،دیرم شد وای چرا صدام نکردی امروز دیر میرسم
وای استاد رام نمیده دیگه یه ربع دیگه کلاسم شروع میشه
همینجوری که مامانو پشت هم صدا میزدم لباسم میپوشیدم
وای جورابم کجاست!!!!
وقتی دیدم کسی به عربده های من جواب نمیده از اتاقم اومدم بیرون
وای که چقد من گیجم مامان اینا دیروز صبح برگشتن انزلی که...
ای خاک عالم صبحونه رو چیکار کنم
تند تند یه ساندویچ نون پنیر گرفتم چپوندم تو دهنم امروز تا هفت و نیم کلاس دارم
ای خدااااااااا
خوب شد زنگ زدم اژانس وگرنه خیلی دیر میشد ماشینم خراب بود گذاشتمش تمیرگاه بالاخره با هر جون کندنی بود راه افتادم.ساعت هشت و ربع رسیدم دانشگاه تندتند پله هارو رفتم بالا. در حالی که نفس نفس میزدم در زدم.
اوه اوه چرا اینقد محکم زدم
بدون اینکه بروی مبارک بیارم درو وا کردم رفتم تو
ایـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــش با این چلغوز کلاس دارم "استاد رفیعا "
چقد ازش بدم میاد نکبت عقده ای.
یک .... دو ...سه
الان شروع میکنه
استاد رفیعا:
))به به خانوم عظیمی چه عجب تشریف اوردین دیگه نمیومدین. یهو با لحنه عصبی گفت: بفرمایید بیرون من دانشجو ی بی انضباط راه نمیدم.((
من با چشمای گرد شده داشتم نگاش میکردم
مردیکه چلغوز به من میگه بی انضباط شیطونه میگه بزنم دکوراسیونشو بهم بریزما...حیف نمیشه.
زود خودمو جمع وجور کردم و باز رفتم تو جلد رییس! و زل زدم توچشماش البته با اخم من:
))سلام اقای رفیعا)از عمد نگفتم استاد پرو نشه( تا انجا که بنده از قوانین کلاس شما خبر دارم تا نیم ساعت تاخیرو راه میدین ولی بنده فقط 20 دقیقه تاخیرداشتم.?((
استاد_ ازالان قوانین عوض شد بفرمایید بیرون.
فرشته_استاد دخترعموتونم راه نمیدین یعنی؟
دست گذاشتم رو نقطه ضعفش ایشون پسر عموی رفیق صمیمیم نگین هستش واسه همین همیشه پارتی بازی میکنه و راش میده تاحالا کسی اینو به روش نیاورده بود اخه همرو راه میداد اگه تاخیرشون فقط نیم ساعت بود منم فقط بیست دقیقه دیر اومدم باید رام میداد ولی چون با من مشکل داره نمیده
رنگش پرید و مجبور شد هردوی ما رو راه نده عجب خیطی شداااا
حقشه چلغوز
درو یه خورده محکم بستم یه اخمه وحشتناکم کردم که بدبخت زرد کرد
همه میگفتن خیلی ترسناک میشم موقعی که اخم میکنم چشمای مشکیه درشتم حالته عجیبی میشد من که ندیدم بقیه میگن
غر غر کنون رفتم تو محوطه به اطراف نگاه کردم دانشگاه ).......(تهران چقد جون کندم تا به اینجا برسم منی که تا سوم راهنمایی نه خر خون بودم نه خر فهم از اول دبیرستان هم خر فهم شدم هم خرخون. عاشقه رشتمم.سره کنکور ده کلیو اب کردم ولی می ارزید هدفم معماری بود اونم تهران.همه ی استادا ازم خششون میاد جز این رفیعا گور به گور شده.
من فرشته عظیمی ترم دوم دانشگاه دارای تافل زبان 20سالمه.قدم 175هست خوش هیکل چشمای درشت مشکی وموهای لخت مشکی لبای کوچک وخوش فرم و بینی قلمی همراه پوست سفیدم ازم یه دختره خوشگل رو سا خته بود تو بندرانزلی در استان گیلان زندگی میکنم ولی لهجه ندارم.وضع مالیمون متوسطه به قول بابیم بخورو بمیر!!!
تو فکر بودم که با صدای رییس گفتن بچه ها به خودم اومدم
اول نگین و سحر اومدن و پشت سرشون اعضای گروه ))دخترایروونی(( کلا باخودم14نفر بودیم.همه ی پسرا بهم میگفتن خیلی مغرور و سردم دخترا هم میگفتن خیلی باحالم هردوتا حق دارن چون من یه ضد پسره به تمام معنام و تاحالا هیچ دوست پسری نداشتم اخه عقیده دارم اولین و اخرین دوست پسرم باید همسرم باشه برعکس پسرا با دخترا خیلی صمیمی هستم
نگین اومد جلو و محکم کوبید به کمرم:
ذلیل شده چه جذبه ای داری پسرعموی بدبختم رو دیوونه میکنی اخرشم با این کارات شدید خیط شد
اتوسا حقشو تایید کرد وگفت:
حقشه مردیکه خرفت
نگین ادای ادمای غیرتی رو در اورد و گفت((هووووووووی دختره ی ذلیل مرده مگه خودت برادر پدر نداری خوشت میاد من به شاهی نه ببخشید شاهرخ جونت بگم خرفت.((
شاهرخ شوهر اتوسا بود.
اتوسا هم با بی خیالی تمام گفت((بگو به درک((
همه با این حرفش زدن زیر خنده.خلاصه بعد از کلی چرت و پرت گفتن و تو سروکله زدن رفتیم سره کلاس استاد حکیمی که من خیلی لاوش)دوسش(داشتم حدودا 50 سالش بود یه استاده بسیار بسیار فهمیده و باحال همیشه احترامه خاصی براش قائل بودم خلاصه کلاسامون تموم شد و من بعد خدافظی از اعضای گروهم با پژو پارس نگین برگشتم به سوئیت کوشولوم.
حسه شام درست کردن نبود.یکم نون پنیر خوردم رفتم نشستم پای درس و مشقم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل ۲
ساعت ده شب صدای اس ام اسه گوشیم بلند شد
باران بهم اس داده بود بازش کردم
_های فری چمطوری؟ اون پلاک سوئیتو اس کن بهم لازم دارم
فرشته_سلااااااااام بانو مقسی خوبم پلاکو واسه چی میخوای؟
باران_اووووی به تو چه بده دیگه ایش
فرشته_حالا نلاحت نشو توشولو 38
باران_ملسی فری!!!!
ای درد فری چقد بدم میاد اسممو کوتاه بگن
ترم سوم تا چند وقت دیگه شروع میشه اااااااه کی حال انتخاب واحد داره اییش
حدودا یه 5دقیقه بعد صدای ایفونه خونم بلند شد هم تعجب کردم هم ترسیدم یعنی کی میتونه باشه؟دایی که بدون خبر اینجا نمیاد همیشه زنگ میزنه وووووووویییییییی بدبختی ایفنم هم تصویری نیست میخواستم جواب ندم تا بس کنه بره ولی لامصب انگشتشو گذاشته بود رو زنگ و یه سره زنگ میزد اعصابمو داغون کرد
با اعصبانیت تلفنو جواب دادم؟
فرشته-بله؟
یه صدای مردونه اومد که ترسمو ده برابر کرد
مرده_سلام هانی درو باز کن لطفا
یاعلی
فرشته-ش..شماکی هس.هستی
مرده_ حالا واکن باهم اشنا میشیم!!!!
اشکم داشت درمیومد لعنتی دست بردارم نبود ایفونو گذاشتم که باز زنگ زد
فرشته_برو رد کارت یارو تا زنگ نزدم پلیس
صدای خنده ی دختری اومد دختری که صداش خیلی برام اشنا بود اره خودشه
فرشته_ با..باران خودتی؟
باران_په نه په ازرائیلم اومدم جونتو بگیرم یه جماعت راحت شن واکن اون درو
درو زدم و رفتم دره ورودی رو باز کردم باران رو محکم بغلم کردم دلم براش یه ریزه شده بود
فرشته- باراااااااااااااااااااااا ااااااان عزیزززززززززززم
باران-سلام فری جونم پام شیکست رام نمیدی برم هتل اسی!!!
فرشته_ای وای یادم رفت ببخشید بیا تو عزیزم این صدای نکره صدای تو بود ؟
باران-اره ترسیدیااااااا
فرشته_ای تو هم با این شوخیای خرکیت
باران-تازه اولشه یه سوال کرایه خونت چنده میخوام باهات هم خونه شم باید به صاحب خونه که تو باشی پول بدم دیگه نه؟ ای روزگار ادم اینجور موقع ها رفیقاشو میشناسه تو میخوای ازم پول بگیری؟
هنوز تو شوک حرفش بودم
فرشته-ان.... انتقالیت اوکی شد؟
باران_په نه په مرض دارم این همه راهو از اصفهان کوبیدم اومدم اینجا
یه جیغ بنفش کشیدم و از دوباره باران بغل کردددددددم
هوررررررررررراااااااااااا
ااااااااااااااااااااخ جونمییـــــــــــــــــــ ـــــــــــی قربونه پارتیت برم من!!! باران اره خدایی اون نبود من هنو تو اصفهان بودم.
فرشته- پس ورودت به جمع دختر ایرونی هارو تبریک میگم
باران- ممنونم رئیس.
باران دوست و رفیق و خواهر چندین و چندسالم بود از اول راهنمایی تا حالا که دانشجوییم باهم دوستیم اون اصفهان رشته منو قبول شد من تهران واسه همین یه مدت از هم جدا شدیم ولی حالا ترم سوم به بعد رو باهمیم میخواستیم قبل شروع ترم برگردیم انزلی یه شب قبل از اینکه برگردیم با اعضای دختر ایرونی رفتیم بیرون ملت یه جوری نگامون میکردن حق دارن اصولا همه دونفره حداقل پنج شیش نفره میان بیرون نه 14 نفره باران رو به همه معرفی کردم ولی باران بیشتر با نگین صمیمی شد
بچه ها جلوی یه مغازه موندن من رفتم پاتقمون ببینم جامون اشغال نکرده باشن ملت همه ی گارسنو مارو میشناسن اخه نزدیک دوساله مشتریشونیم کم الکی نیستیم که.....!!!
سرم پایین بود داشتم میرفتم سمت یکی از گارسونا که یه چیز سرو با جاش روسرم فرود اومد بعد یه چیز گنده محکم خورد بهم و منم پرت شدم زمین و سرم خورد به چیزی صدای فریاد فرشته رو شنیدم ولی دیگه چیزی نفهمیدم........
فصل ۳
سه تفنگ دار باز اومده بودیم کافی شاپ )...(دوسه بار بیشتر نیومدیم اینجا
مهزاد_بچه ها چی میخورین؟
من_با یه بستنی یه متری چطورین؟
مهرشاد_من موافقم
مهرزاد_می تو)me too(
منو مهرشاد از بچگی باهم دوست بودیم مهرشادم داداش کوچیک مهرزاد بود.اونم کم کم بزرگ شد و اومد تو گروهمون
من اصالتا تهرانی بودم ولی واسه دانشگاه رفتیم رشت الانم با تموم شدن ترم چهارم ترم پنجو باهزار زور ضرب و پارتی اومدیم تهران
منو مهرزاد ترم پنج بودیم ولی مهرشاد ترم سه رو باید شروع کنه
من طبق معمول رفتم سفارش بدم بستنی هارو گرفتم مهرشاد داد زد
_اهورا بدو مامانته
اخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود اخه یکی دو هفته ای بود رفته بودن شیراز خونه ی خالم دو سه روز دیگه قرار بود تشریف بیارن چون ترسیدم قطع بشه باسرعت رفتم سمت میزمون که سر خوردم و بستنی ها پرت شدن وخودمم افتادم زمین با سرامیک کف کافی یکی شدم افتاده بودم رو یه چیزی تا سرمو انداختم پایین صورت یه دختره خوشگلو دیدم که از سرش داشت خون میرفت کیلوکیلو صدای فریاد فرشته اومد بعد یه قوم مغول دوره دختره و من جمع شدن و اشک میرختن انگار بالا سره قبرش وایساده بودن چقدم ناز بود دختره که فهمیده بودم اسمش فرشته س یهو مغزم فعال شد و سریع از روش بلند شدم و بغلش کردم وبا سرعت دخترارو کنار زدم و رفتم سمت ماشین مهرشاد و مهزاد زودتر رفتن ماشینو از پارک در بیارن دره عقبو باز کردم گذاشتمش عقب وخودم نشستم پیشش و تو بغلم نگهش داشتم میترسیدم بلایی سرش بیاد
وایی نمیره خونش بیوفته گردنم کی پول داره 90میلیون بده
وای حالا ماه حروم حلال رو حساب نکنی 90 میلویونه
ای واااااای من چه خونی م ازش میره ای بمیری اهورا ای الهی درد بخوری جای بستنی ای بمیری حالا اون گوشی بی صاحابت قطع میشد از دوباره میگرفتی خوب .ای خاک دو عالم خروارخروار کامیون تو سرت
بالاخره بعد 45 دقیقه پشت ترافیک موندن رسیدیم بیمارستان از دوباره بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت دکتر اومد معاینش کرد از نگرانی داشتم میمردم هی همینجوری کناره تختش قدم میزدم دکتر گفت سرش از دوجا شیکسته ولی فقط به بخیه نیاز داره حالا واسه اطمینان یه عکس از سرش میگیریم تا مطمئن شیم جمجمش ضرب ندیده باشه
رنگم شده بود رنگ گچ دیوار
پرستاره روبه من گفت:
اقا بفرمایید بیرون
دکتر برگشت و یه نگاه به من انداختو گفت:
خانومته
من_من...نه...راستش
یهو صدای فریاد فرشته کل بیمارستانو ورداشت
بعلـــــــــــــــــه قوم مغول تشریف اوردن البته پنج شیش تاشون نبودنا ولی خوب بازم زیاد بودن ریختن تو اتاق و بازم ابغوره میگرفتن بعد میگن ابغوره گرون شده خوب تقصیر زناست دیگه وگرنه مرد که گریه نمیکنه والا یکی از اونا که اینقد گریه کرده بود به سکسکه افتاده بود اومد و از دکتر حالشو پرسید
دکتر جوابشو داد و پرسید:
شما چه نسبتی با ایشون دارین
باران_ما دوستاشیم
از دوباره دکتر منو نگاه کرد و گفت
_پس شماهم...
من-نه دکتر من اصن ایشون رو نمیشناسم من خوردم به ایشون و این بلا سرشون اومد
همین اون قوم مقول اومدن ازم تشکر کردن واسه رسوندنش البته اون دختره که اسمش باران بود گفت وظیفتونو انجام دادین
نتیجه عکس اومد و دکتر گفت خداروشکر هیچ مشکلی نیست
از دوباره همون دختره گفت:
خداروشکر
و اروم یه چیزی به دوستاش گفت که باعث خنده ی همشون شد
مهرشاد رو به یکیشون که چشمای عجیبی داشت گفت:
خانوما چیزه خنده داری هست بگین ماهم بخندیم
باران_نگین تو بگو
دختره همون بود که چشماش خیلی عجیب بود معلوم نبود چه رنگیه اصلا
نگین_اگه فرشته بفهمه یه پسر بغلش کرده و تا اینجا تو بغلش بوده و اینقدر نگرانشه قطعا خوشحال میشه
مهرزاد_برای چی باید خوشحال شن؟
باران_بیدار شد میفهمین
من تو دلم گفتم که واسه چی باید خوشحال شه بهش نمیخوره از اون جور دخترا باشه پس واسه چی باید خوشحال شه
---------------------------
سعی کردم چشمامو باز کنم وااای چقد سرم درد میکنه
تار میدیدم بازم پلک زدم تا خوب ببینم و از دوباره چشمامو باز کردم .باران ونگین بالا سرم بودن.
باران بغلم کرد و رو گونمو بوسه زد و گفت:
الهی بمیرم تو تخت بیمارستان نبینمت تو نمیتونی چشماتو باز کنی آخه چطوری ادم به اون گندگی رو ندیدی.هی میگم برو دکتر چشم پزشکیا تو گوش نکن دفعه ی دیگه رو تخت مردشورخونه باشی
نگین_ء بسه دیگه.تقصیر فرشته نبود که اون پسره عین چی خورد بهش.
تازه داشت یادم میومد یه سینی که فرود اومد توسرم بعدشم یه چیز گنده افتاد روم.....
از باران جریانو پرسیدم به همدیگه نگاه کردن انگار میترسیدن بگن
گفتم _بگین دیگه چرا ام ام میکنین
نگین گفت_باشه رئیس ولی جون نگین عصبی نشیا
گفتم_یا میگین یا همچین میزنمتون تا لاهیجان پشتک بزنین!!!!
نگین_یه پسره داشت تند راه میومده پاش لیز خورد سینی پرت شد رو سره تو بعدش خودش افتاد روت .....خلاصه بغلت کرد اوردتت اینجا با ماشینش همین
بعد اب دهنشو قورت داد اونم محکم
منکه چشمام شده بود قد دیس برنج!!!! یه پسر منو فرشته عظیمی بغل کرده اورده بیمارستان .....یه پسر....
چند بار با خودم تکرارش کردم بعد یهو فهمیدم چی شد چنان دادی زدم که سه متر پریدن هوا
فرشته_چیـــــــــی؟ یه پسرمنو بغل کرده اورده اینجا پس شماها چه غلطی میکردین؟یه پسر به من دست زده بعد ده دوازده تا دختر مثه ماست وایسادین نگاه کردین....
همینجوری با داد حرف میزدم وغرغرمیکردم اون دوتا گوشاشونو گرفته بودن هوا نره توش!!!!
درباز شد و دوتا پرستار با یه دکتر خوشتیپ که سنه بابا بزرگه خدابیامرزم بود اومدتو!!!
سه تاپسر هم پشت دکتره اومدن تو.
یهو نگام تو نگاه یکی از اونا گره خورد.چشماش چقد قشنگ بود سبز تیره.ولی بعد به خودم اومد و باخشم نفرت بهشون نگاه کردم
_کدومتون به من خوردین.
با تعجب و مقداری ترس بهم خیره شدن.همه بهم میگفتن وقتی عصبی میشم قیافم بد ترسناک میشه همشم از صدقه سره چشمای درشتمه مشکی هم هس که دیگه نور الا نور
پسرچشم سبزه یه نگاه بهم کرد و جدی اما شرمنده گفت
_خانوم محترم من واقعا واسه این بلایی که سرتون اومد معذرت میخوام
فرشته_هه شما عادت داری هرکیو که خوردی بهش بغل کنی نه؟
باتعجب بهم نگاه کرد
_نخیر
فرشته_پس چرا منو بغل کردین ها؟
اون پسره که چشاش ابی کم رنگ بود به جای اون گفت:
وا خواهر من خو داشتی میمردی دیگه نگران شد خونت بیفته گردنش ور داشت اوردت انگار بغلش کرد برد تو اتاق...
ولی با ارنجی که بغل دستیش که شبیه خودش بود زد تو پهلوش ادامه حرفشو خورد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
عصبانیتم به بیشترین حده خودش رسیده بود چنان نگاهی بهش کردم که از صدتا فحش بدتر بود بدبخت ترسید سرشو انداخت پایین
باران_اقای کوروشی ببخشین فرشته منظوری نداره کلا با همه ی پسرا دشمنه خونیه.
هنوز باخشم نفرت نگاش میکردم چشمای سبزه تیره با پوسته گندمی موهای مشکی لخت.قد بلند حدود 187 چهاشونه وخوش هیکل چه جیگری بودااااا.
وای خدا این چه حرفی بود من زدم به چشم برادری بود منظورم باور کنین
فرشته_اقای...
_اهورا کوروشی هستم
_بله اقای کوروشی ممنون که نجاتم دادین ولی وقتی این همه دختر اینجا بودن نیاز به کمک شما نبود
با لبخند گفت:
ببخشید من اینقدر ترسیده بودم و نگرانتون بودم که ...خلاصه ببخشین
_چشم بخشیدمتون بازم ممنون
-خواهش میکنم اگه امری نیست ما مرخص شیم از حضورتون
_نخیر عرضی نیست میتونین برین خدانگهدار
همه ی اینارو با عصبانیت میگفتم
باخدافظی از بقیه رفتن.
فصل ۴
با مهرزاد و مهرشاد برگشتیم.
اصلا یه درصدم فکر نمیکردم اینقد از پسرا بدش بیاد از نگاش خدایی ترسیدم
اهورا_وااای دختره بود یخ یخ سرماش تنمو لرزوند انگار هیچ احساسی توش نبود یه درصد گرما هم نبود اخه نمیشه اگه همیشه اینقدر سرد بوده باشه یه گروه دختر اونجوری واسش پرپر نمیزدن که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده بود خیلی
مهرزاد_ شاید شکست عشقی چیزی خورده باشه که از جماعت مذکر بیزاره به این شدت.
اهورا_نمیدونم ولی خدایی نزدیک بود خودمو بخیسما چه جذبه ای داشت بابام اینقد جذبه نداره که این دختره داشت
مهرشاد ساکت بود کلا سکوتش خیلی عجیب بود چون اون اصولا خیلی پرچونه بود مغزه ادمو میخورد اینقد ور ور میکرد
اهورا_چته داداش کوشولو؟
نمیدونم چرا هل کرد
مهرشاد_هی..چی
اهورا_خر داداشته البته تنی ها بگو چه مرگته عجیب ساکتی برادر
مهزاد یکی زد تو سرم و گفت:
خر خودتی.چیه داداشی؟مورچه گازت گرفته؟
مهرشاد: ینی همشون از پسرا بدشون میاد؟اخه چرا.ما به این گلی.البته بعضیامون خلیم
مهرزاد_ای کلک چشمت کدومشون رو گرفته هان؟
مهرشاد بدتر هل شد با تته پته گفت همون که چشماش معلوم نبود چه رنگیه اسمش نگین بود خیلی خوشگل و خانومه بد فکرمو مشغول کرده از وقتی اومدیم انگار یه چیزو گم کردم.کلا گروهشون اصلا اهل نازوعشوه نیست.باهمه دخترایی که تا الان دیدم فرق دارن.متفاوت متفاوت.
راست میگفت همشون مدل فرشته بودن البته درصد نفرتشون کمتر بود واقعا چرا از پسرا بدش میومد نمیدونم چرا دوست داشتم ازشون بیشتر بدونم.
مهرزاد:ولی اون دختر چشم عسلیه خیلی خانوم بود.
اهورا_ای کلک بد به مهرشاد بدبخت میگی.ا خاک بر سره هیزتون چقد هیزینا.وای دیگه با شماا بیرون نیام.منحرفم میکنین
مهرزاد_اه خفه شو دیگه چقدر فک میزنی بشر من فقط گفتم خانوم بود نگفتم ازش خوشم میاد که
مهرشاد_ولی من از نگین خیلی
ی خوشم اومده
مهرزاد یکی زد تو سره مهرشاد و گفت:
بشین سره جات بچه تا خان داداشت ازدواج نکرده تو حق نداری ازدواج کنی .تو هنوز دهنت بوی شیر خشک میده!!!
موبایلم زنگ زد:
وااااای بچه ها خفه مامانمه الهی بمیرم حتما خیلی نگران شده.
مهرشاد:نترس من زنگ زدم توضیح دادم که نگران نشن.
نفس راحتی کشیدم و بعد جواب دادم.
اهورا_بله سلام مامی خوشگلم خوبی عشقم؟
مامان اهورا_سلام یکی یدونه خلو دیوونه مامان خوبی پسمله بیریختم؟دختره بهوش اومد؟
من: ا مامان ممنون خوبم .مهرشاد بی بی سی فارسی هم رد کرده اره بهوش اومد خداروشکر چه خبر خوش میگذره؟
مامان اهورا_اره پسرم جات خالی مادر چرا حواستو جمع نکردی خدایی نکرده اگه بلایی سرش میومد جواب خانوادشو چی میدادی؟
خودمو واسه مامانم لوس کردم کمبود محبتم اود کرده بود گفتم:
مامی ژون)جون(اتفاقه دیگه ببشید)ببخشید(معذلت)معذرت(می خوام دیده)دیگه(تکرار نمیشه
مامان_اخ قربون پسر کوشولوم بشم.باشه ایندفعه عفو کردمت
اهورا_چشم مامان امری نداری؟
مامان:چرا دلارام باهات کار داره میخواد باهات صحبت کنه گوشی
جوش اوردم و داد زدم :مامان نزاشت من حرف بزنم وگوشیو داد دسته دلارام
دلارام دختر خاله غزالم بود .یه دختره جلف و سبک.از اونا که حالم ازشون بهم میخوره .ادعاش میشه عاشقمه ولی من میدونم همش خالی بندیه فقط میخواد منو به دوستاش نشون بدهه و پز بده)ایش چه خود شیفته(مامانم پیله کرده باهاش ازدواج کنم من پیر پسرم بشم با این ازدواج نمیکنم دوس ندارم بچم جای یه بابا چنتا بابا داشته باشه .اه دختره مضخرف.
دلارام_الو سلام اهورا جونم خوبی عزیزم؟
با لحن سرد گفتم:
سلام دلارام خانوم ممنونم
_ خانوم چیه گلم.بگو دلارام راحت باش
من_راحتم خیالتون راحت.چیکارم داشتین؟
_مگه ادم باید با نامزدش کاری داشته باشه تا بهش زنگ بزنه؟
ناباور گفتم:چی نامزد؟
_وا اره نامزد.خاله منو برای تو خواستگاری کرده البته فقط به خودم گفته مامان اینا چیزی نمیدونن.منم چون عاشقتم با کمال میل قبول کردم.
من اصن باورم نمیشد مامان بدون مشورت با من از این خواستگاری کرده باشه.با همون لحن سرد گفتم
_مامان واسه خودش کرده.میدونی که من اصلا از تو خوشم نمیاد بچه جون .پس بهتره حرف الکی نزنی.
دلارام_اخی عشقم میدونم خیلی دوستم داری منم خیلی دوستت دارم
بعد اروم گفت:
هه اقا پسر یه روز به التماسم میوفتی و جلوم زانو میزنی به من میگن دلارام شکوه
یه پوزخنده صداداری زدم و گفتم:
منم اهورا کوروشی هستم و از هرچی دختر سبک وجلف بیزارم اینو تو گوشت فرو کن
و بدون خدافظی قطع کردم
دختره مضخرف مسخره اعصابمو بهم ریخت
فصل ۵
اخرش از بیمارستان مرخص شدم .دیوانه شدم بابا. از هوای بیمارستان بیزارم در حد لالیِـگا هوای تهرون همینجوری افتضاحه بیمارستاناش ادم سالم بره مریض میشه
پول بیمارستان رو همون پسره اسمش چی بود اها.....اهورا کوروشی حساب کرد.حالا انگار من لنگه پوله اونم.فکر نکنم دیگه ببینمشون اگه دیدمش حتما پولو پسشون میدم.
امروز بعدازظهر من و باران راه میوفتیم سمت انزلی.مامان واسه اون اتفاق میخواست بیاد تهران ولی بهش گفتم لازم نیست خودم چند روز دیگه میام
ساعت 3 راه افتادیم.راه خلوت بود ساعت 6 رسیدیم باران رو رسوندم خونشون ومنم راه افتادم سمت خونه.بااستقبال گرم خانواده روبه رو شدم ای جانم ارتان کوجولو ی عمه هم اینجاست که
فرشته_الهی عمه فدات شه بدو بغلم ببینم
فرهود_سلام خواهر گرام
اونم بغل کردم بعد نوبت عاطفه زن داداشم بود.و بعدش مامی ددیه عزیـــــزم
فرهود برادرم هفت سال ازم بزرگ تره و27سالش و پسرخوجگلش ارتانم 2سالش.به من میگه فشته عاشق فشته گفتناشم.هروقت کارم داره میگه فشته ژون وای که چقد شیرینه این بچه
چند روزی انزلی موندگاریم
ساعت 9 صبح بود که با صدای زنگ گوشیم یکی از چشمامو باز کردم باصدای خواب الود گفتم بله بفرمایـد؟
باران-سلام فرشته جون خوابی تو هنوز؟
-ای بر خروس بی محل لعنت چیه اوله صبحی مزاحم شدی؟
باران-اول صبح؟ لنگه ظهره پاشو بیینم
_ای تو روحت بزار بخوابم اذیت نکن
باران_باشه فقط ساعت 5 بیا دنبالم بریم بلوار
-چشم بزار بکپم
_برو. بکپ
بابا دیگه خوابم نبرد رفتم دست و روم رو شستم صبحونه رو زدم و رفتم سراغ بوم نانازم. مامان هم خواب بود بابا جونمم که صبح رفته بود سره کار.
از کلاس پنجم ابتدایی میرفتم کلاس نقاشی رنگ روغن عاشق این کارم ترکیب کردن رنگا و کشیدنش روی بوم با یه موسیقی ملایم واااااااو فوق العادس.
الان حرفه ای کار میکنم تو فکره نمایشگاهم هستم فعلا دارم رو عکس خانوادگیمون کار میکنم خیلی وقته دارم روش کار میکنم
طبق معموله همیــــشه زمان از دستم در رفت با صدای مامان که برای ناهار صدام میکرد رفتم پایین به ساعت نگاه کردم اوه اوه ساعت دونیم هستش.بابا هم اومده بود بعد از سلام خسته نباشید با پدرم نشستم سره میز و شروع کردم خوردن اخ جون باقالی پولو با ماهیچه دوش دالم
با مامان کمک کردیم سفره رو جمع کردن وشستن ظرف ها.
ساعت چهار و نیم سوئیچ ماشین رو برداشتم و رفتم دنبال باران.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
طبق معمول با یه تیپ ساده اومده بود جوری که جلب توجه نکنه منم مثه اون بودم ساده ساده.طبق معمول دستای مشت شدمونو بهم زدیم
باران_سلام رئیس حالت احوالت؟بنزین داری دیگه؟
تعجب کردم اخه یه سبد نسبتا بزرگ دستش بود
_سلام باران جون نه زیاد ولی واسه دور زدن دارم
باران_اااااااه پس بجمب برو سمت پمپ بنزین میخوام ببرمت دوران
_چی دوران؟
باران_اره دوران خیلی وقته نرفتیم
_اخه الان دیره
باران_اه راه بیوفت دیگه
رفتیم دوران حسابی خوش گذروندیم و برگشتیم خونه ساعت 11 بود رسیدم به مامان اینا زنگ زدم خبر دادم خوبه کلید انداختم و درو باز کردم و رفتم تو.فرهود نشسته بود رو مبل و عصبی پاشو تکون میداد
_سلام
فرهود سرشو بلند کرد و با نگا عصبیش منو نگاه کرد
فرهود_ای درد سلام تا الان کدوم گوری بودی ؟ این چه وقته اومدنه؟ ها؟
_اء فرهود گفتم دیر میام که
فرهود_فرشته دیگه حق نداری دیر بیای بابا دلم هزار راه میره وقتی تو سوار ماشین میشی چه برسه به اینکه دیرم میای اه اخه زنو چه به رانندگی؟
بازم همون بحث همیشگی
_فرهود من خستم داداشی.میخوام بخوابم .بقیه کجان؟
_خوابن باشه شبت بخیر
فرهود_فرشته توروخدا دیر نیا میدونی که من نگران میشم یه خواهر کوشولو که بیشتر ندارم
_باشه داداش من دو روز دیگه میرم.راستی با باران رفتیم دوران جات خالی
فرهود_چــی؟دوران؟چرا اونجا بابا جا قطع بود.....
_شب بخیر فرهود برو خونت نگران میشه عاطفه
و رفتم تو اتاقم و درو بستم تو اتاقم پر از عکس و پوستر بود ترکیب اتاقم قرمز و سفید بود یه اتاق 15متری که از کمد دیواری و میز ارایش و تخت و یه میز کوچولو به عنوان پایش و میز تحریر تشکیل میشد پوستر تیم محبوبم ملوان رو زده بودم رو دیوار و صبح وقتی بیدار میشدم اولین چیزی که میدم اون بود.
نمیدونم چرا باز یاده اهورا افتادم بد ذهنمو به خودش مشغول کرده بد ولی سعی کردم بی تفاوت باشم و به خوابی ناز فرو رفتم.
بالاخره تعطیلات تموم شد و ما بعد از انتخاب واحد رفتیم دانشگاه و چهار ماه دیگه رو شروع کنیم طرف 4 رو تازه باید افتتاح کنیم.
دو سه تا واحدم با باران نبود در عوض همرو با نگین برداشتم ینی اون با من برداشت خلاصه ساعت شیش بیدار شدم و بعد خوردن صبحانه مفصل راه افتادیم سمت دانشگاه.
رفتم سمت دختر ایرونی های عزیــــــــــزم.
ارمیتا تا منو دید داد زد سلام عشقـــــــــــم!!!بدو بیا بغل عمو که دلم بد برات تنگولیده.
از همونجا برای زدنش رفتم دختره پروووووو.میدونه از این نوع حرف زدن بدم میادا بازم میگه.دلیلشم اینه که داره منو واسه اینده اماده میکنه که وقتی شوهرمو دیدم اینجوری صداش کنم منم میگم به تو چه من شوهرمو چی صدا.میزنم.
یه بار که داشتم سر همین موضوع باهاش حرف میزدم یکی از پسرا شنید و گفت
_بهههه خانوم عظیمی کی ازدواج کردین؟چه بی خبر.مبارک باشه تبریک میگم
با این حرفش چنتا پسر که اونور بودن اومدن نزدیکم و پرسیدن چه خبره ؟
من گفتم نخیر اقای عسگری اشتباه شنیدین بنده هنوز ازدواج نکردم
و بعد با عصبانیت دست ارمیتا رو گرفتم و از اونجا دورشدم.
فرشته_ارمیتـــــا ساکت شو تا نیومدم نکشتمت.
ارمیتا_چه خبرا عشقــــــــم؟
_ای مرضه عشقم اون دفعه آبرومو بردی بس نبود اااااااه.
خلاصه بعد از سلام علیک با بقیه و بستن دهن ارمیتا رفتیم سره کلاس استادم بعد از حضورغیاب درسو شروع کرد.
ساعت 12 کلاس تموم شد رفتیم تو سلف واسه پر کردن شیکم .که سه تا لیوان اب ریخت روم باعصبانیت بالا رو نگاه کردم که چشمام با دوتا چشه سبز تیره گره خورد.نه..... باورم نمیشه اهورا بود همونی که منو راهیه بیمارستان کرد.منو شناخت.
اهورا_ای وای نمیشه من بدون گند کاری شمارو ببینم معذرت میخوام ببخشید توروخدا.
باهمون عصبانیت گفتم
_اگه یک مقدار دقت کنین و حواستونو جمع کنین این همه بلا سره من نمیارین دفعه دیگه حتما میکشینم.
اهورا_ای وای خانوم عظیمی این چه حرفیه من که معذرت خواستم
باران و نگین با تعجب زل زده بودن به من اون دوتا پسرا که خیلی شبیه هم بودن و اسمشونو از نگین و باران شنیده بودم اسمشون مهرزاد و مهرشاد بود و داداش بودن.اونا هم ذل زده بودن به ما.بدون اینکه جوابشو بدم اومدم برم که محکم خوردم به یکی سرمو بلند کردم که چشمم به دوتا چشم سیاه گره خورد انگار هول شد.
مع......ذرت میخوام خانومه
_عظیمی
بله خانوم عظیمی
بدون اینکه جواب اینم بدم رفتم بیرون اینم از ناهارمون که دردم شد نخورده
واه مانتومو گند زد حالا که دقت میکنم اب نبود نوشابه بود
ای تو روحت پســــــــــر
باران و نگین زود اومدن دنبالم
باران_چته فرشته چرا اینجوری باهاش حرف زدی؟
_اااه ساکت بابا گند زد به مانتوم بابا مانتوم سفیده نگاه کن چقد تابلو هستش؟من با این چیکار کنم تا هفت و نیم کلاس دارم.
نگین_عب نداره مهم نیست پاشو بریم ناهار که نخوردیم حداقل به کلاس برسیم.
فرشته_اینا دانشجوی جدیدن اینجا چیکار میکنن؟
باران_اتفاقا ازشون پرسیدم از رشت انتقالی گرفتن از رشت اومدن اینجا تا پیش خانوادهاشون باشن
فرشته_اااااااااااه چه لووووووس مگه بچن که میخوان اینجا باشن
اهورا_بچه نیستیم ولی خوب اینجا راحت تریم
من که حسابی هول شده بودم
_معذرت میخوام منظوری نداشتم
اهورا_مگه شما منو بخشیدین که من شمارو ببخشم؟
با تمسخر نگاش کردم و با همون لحن گفتم
_اگه من شمارو ببخشم شما منو می بخشین؟
اهورا_بله بانو حتما
_خوب باشه بخشیدم با اجازه کلاسم دیر شد
اهورا_به سلامت منم بخشیدم
مهرشادم دنبالمون اومد همش نگاش به نگین بود نگین هم که هی رنگ عوض میکرد اینهو کرکس نه ببخشید افتاب پرست!!!!!
ساعت هفت و نیم کلاس تموم شد و بعد از خداحافظی از بقیه با باران راه افتادم سمت ماشینم.
ببخشیدفرشته خانوم!
با شنیدن اسمم از زبون یه پسر برگشتم سمتش
_بله
پسره_میخواستم باهاتون صحبت کنم اگه وقت دارین البته یه کار مهم باهاتون دارم
بی حوصله و با کلافگی گفتم
_چه کاری؟اصلا شما کی هستین؟
پسره_اوه عذر میخوام که خودمو معرفی نکردم من سیاوش قادری هستم اگه وقت ندارین بعدا مزاحمتون میشم
با همون لحن سرد و جدیم ذل زدم تو چشماش
_ممنون میشم
و بعد سوارماشین شدم و بی اعتنا بهش سوارماشین شدم و به باران اشاره زدم بشینه.
باران_یه عاشق به سینه چاکات اضافه شد.ولی خداییش هم خوشگله هم جذاب.
_برن بمیرن بابا.من تا عاشق نشم ازدواج نمیکنم بچه پروها دیگه کارشون به جایی رسیده که به من فرشته عظیمی پیشنهاد دوستی میدن حالا ازدواج یه چیزی دیگه دوستی وااااااااااااای خدا.
باران_این پسره خیلی تو دانشگاه طرفدار داره ها.ولی خیــــــــــــلی مغروره.همین سنا شکری کشته مرده ی سیاوشه.
_هــــــه ببین توروخدا کیارو دوره خودمون جمع کردیم اسممون ضده پسره فقط.
باران_اره به خدا.خیلی جالبه ها اون سه تا پسره هم تو دانشگاه ما باشن
_کیا؟
_اااااااااااااااااه تو چقد گیجی دختر.مهرزاد و مهرشاد نامجو با اهورا کوروشی
_اهان اره واااااااااای یادم رفت
باران_چی ؟
_پولیو که بابت بیمارستان داده بهش برگردونم
باران_میخوای چیکار کنی؟دیوونه شدی؟وظیفش بود بده
_نخیر نبود پولشو برمیگردونم فردا ساعت دو کلاس داریم نه؟
باران_اره
............)اهورا(
با عصبانیت درو کوبوندم بهم و اومدم بیرون
اه دختره ی هرزه ی عوضی وقتی یادش میوفتم دیوونه میشم
دلارام - زنگ زدم برم خونه چون حاله مامان من بد شده بود.
دلارام با مامان بابا اومده بود تهران و تو خونه ی ما مزاحم بود یه مزاحم واقعی.وقتی بهم گفت تند تند از بچه ها خدافظی کردم و اومدم چه خری هستم من.
تا در خونه رو باز کردم دویدم تو پذیرایی اخه باید از پذیرایی رد میشدم تا به اتاق مامان بابا میرسیدم ولی از چیزی که دیدم دود از کلم بلند شد دلارام با ارایش غلیظ غلیظ و یه تاپ باز قرمز و یه دامن کوتاه که حتی به زانوهاشم نمیرسید نشسته بود رو مبل.
با تعجب ذل زدم بهش با عشوه و ناز اومد طرفم و دستشو انداخت دور گردنم گفت
_سلام بر عشق خودم چطوری مرد من؟
من تازه سیمای مغزم فعال شد دستشو از دور گردنم باز کردم و پسش زدم و بعدم هولش دادم و داد زدم:
این چه سر و شکلیه؟همه نقشه بود نه؟مامان خونه نیست؟تو اشغالم الکی منو کشوندی اینجا نــــــــه؟ببین من اینقدر بدبخت نشدم که بخوام به تو دست بزنم سعی نکن منو تحریک کنی با این لباسا.هرچقد دلت میخواد از این لباسا بپوش اصن لخت بگرد به جهنم مطمئن باش تا وقتی زندم بهت نگاهم نمیکنم بهتره پاتو از زندگی من بکشی بیرون دختره ی هرزه
همه ی اینارو با داد و فریاد گفتم.
دلارام_عزیــــــــزم پیاده شو باهم بریم.هرچی دلت خواست بهم گفتی.من هرزم؟من اشغالم؟من واسه نامزدم واسه شوهرم خودمو اینجوری کردم گناهه؟ جرمه؟خودت یه روزی رامه من میشی مطمئن باش.
فریاد زدم
_اره لعنتی جرمه منو تو محرم نیستیم من نمیخوامت ازت متنفرم از زندگی من گورتو گم کن.
از خونه اومدم بیرون و درو کوبیدم بهم سوئیچ ماشینو توخونه جا گذاشتم گوشیمو در اوردم و زنگ زدم به مهرزاد
_الو مهرزاد کجایی؟
مهرزاد_تازه از دانشگاه اومدم چطور؟
_من سر کوچمونم بیا دنبالم
مهرزاد_باشه الان میام
یه ربع بعد اومد سوار ماشین شدم و سرمو به پشت تکیه دادم.
مهرزاد_اهورا چی شده؟
همه چیو واسش تعریف کردم
مهرزاد_اووووف چه رویی داره دختره بابا.اخه خاله آهو چی تو این دیده ها؟
اهورا_چه میدونم والا من خودمم موندنم.انگار چند سالم هست که دنباله زنه برام
مهرزاد_کاش مامان ماهم دنباله زن بود واسمون جانـــم؟این چی گفت؟
_چی میگی تو ، تو که بدتر از من دنباله عشقی به عشقه بعد از ازدواج اعتقاد نداشتی حالا دنباله زنی؟
یه اه کشید
_وقت داری یکم باهم حرف بزنیم
_په الان داریم غاز میچریم؟الانم داریم حرف میزنیم دیگه بگو داداش جونم بگو
ماشینو برد سمت پارک ملت بعد از اینکه پارک کرد شروع کردیم قدم زدن
اهورا_خوب بگو دیگه زیر لفظی میخوای؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
یکم مکث کرد و گفت
_فکر کنم ینی مطمئنم که...که عاشق شدم
با حیرت گفتم
_چــــــی؟تـــو؟تو عاشق شدی؟نــــــــه بابا ؟حالا عاشق کی؟
مهرزاد_ میشناسیش با...باران سپهری.خیلی خانوم و با شخصیته.ولی متاسفانه نمیدونم حسش به من چیه.
وااااای خیلی بده که ندونی عشقت میخوادت یا نه.
همه میگن این سه تا از پسرا متنفرن اصن نگاهم نمیکنن بهشون ادم حسابمون نمیکنن.از همون روزی که تو کافی شاپ دیدمش دل و دینمو برده ثانیه به ثانیه تو فکره اونم وااااااای وقتی داشت گریه میکرد اون چشای عسلی نازش میلرزیدن علاقه شدیدی داشتم که اون موجود ظریف و خوشگلو تو بغلم بگیرم و اشکاشو پاک کنم....
_اِهــــم اوووووووووی اقاهــــــه مگه خودت خواهر مادر نداری میخوای دختر مردمو بغل کنی ؟بی حیا .
همه رو به شوخی گفتم ولی دیدم یهو تو چشمای ابیش اشک جمع شد و با بغض گفت
_نمیفهمی.عاشق نیستی بفهمی من با همه ی وجودم میخوامش.میترسم یکی دیگه یکی دیگه رو دوست داشته باشه یا یکی دیگه تو زندگیش باشه.قلبم داره دیوونم میکنه .نمیدونم چه غلطی بکنم .کمک کن خواهش میکنم
زدم به کمرش
_من چاکره داداشمم هستم.قول میدم کمکت کنم داداش.
مهرزاد_مهرشادم عاشق شده
_چِِِِِِِِِِِِِِِِِِی؟ ایول بابا.دوتا عروسی افتادیم پس حالا عشقه اون کیه؟
مهرزاد_نگین .نگین رفیعا.بد دیوونش شده خیلی خیلی عاشقشه ا هرکی تو دانشگاه اسمه نگین رو بیاره دهنش سرویسه.
_اخــی چه باحال جفتی عاشق شدین
رفتم تو فکر دوتا از دوستای صمیمیم ینی تنها دوستام که عین داداشای نداشتم بودن برام دلاشونو باختن .نمیدونم چرا فکرم رفت سمت فرشته.ینی الان داره چیکار میکنه؟
یهو یه فکر زد به سرم اااااااااااره خودشــــــــه.میتونه کمکم کنه ایوووووول
-------------
فرشته(
دری درینگ دری درینگ دری درینگ
با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم با یه بسم ا....بلند شدم باران رو صداکردم و رفتم سراغ میز صبحانه.امروز نوبت منه که میز رو بچینم .یه روز درمیون بود البته.
بعد از خوردن صبحونه وجمع کردن میز با باران راهیه دانشگاه شدیم.باران گواهینامشو زود تر از من گرفت.از اون عشقه ماشینا بود یه روز باسرعت رانندگی میکرد زده به یه بنده خدایی.بیچاره پاش شیکست راهیه بیمارستان شد.باران از اون روز به بعد ترس از رانندگی گرفته و پشتش نمیشینه.
خلاصه رسیدیم دانشگاه .امروز با اهورا و مهرزاد و مهرشاد کلاس دارم.زبانمون یکیه.اهورا تو این درس یه مقدار ضعیفه.
داشتم میرفتم سمت بچه ها که یکی از حراستی ها اومد طرفم .دلم ترکید سر تا پامو یه دید زدم دیدم نه بابا مشکلی نیس که پس این چی میگه
گفت_سلام عرض شد خانومه عظیمی.خانوم تاجیک تو دفتر اساتید منتظرتون هستن حتما برین بهشون سر بزنید
_سلام ممنون که گفتین چشم الان میرم
با بچه ها سلام علیک کردم و قضیه رو بهشون گفتم و بعد با نگین و باران راه افتادیم سمت دفتر اساتید.نگین و باران موندن و من رفتم تو
_سلام استاد تاجیک امری داشتین با من؟
استاد_سلام دخترم.اره لطفا بشین
_خوب بفرمایید بنده درخدمتم
استاد_دخترم ازت میخوام یه امروزو به جای من به کلاسام بری یکیش که کلاسه خودته و دیگریشم واسه ترم هفتیاس.یکم کلاس دومت سخته چون هم از خودت بزرگ ترن و هم بیشترشون پسرن و فقط دو سه تا دختر تو کلاس هستن ازغذا این پسرا یکم بیش از حد شیطونن
لبخندی زدم و گفتم:
چشم استاد مشکلی نیست.فقط ساعت کلاس دوم چنده؟
استاد_ممنون دخترم یه ساعت بعد کلاسه خودت پرس وجو کردم کلاس نداری تا ساعت دو درسته؟
_بله استاد.پس با اجازه من رفع زحمت کنم
استاد_برو به سلامت
وقتی اومدم بیرون بچه ها شروع کردن به سوال پیچ کردنم منم تند و مختصر گفتم اونا هم تند دویدن سمته کلاس تا قبل من برسن
وقتی وارد کلاس شدم چشمم با دوتا چشم سبزه تیره گره خورد زود نگاهمو ازش گرفتم و خیلی جدی رفتم سمت میزم
اوهو یه جلسه اومدم شدش میزم!!!!
وقتی رفتم سر میز بچه ها با تعجب زل زدن به من با اعتماد به نفس همیشگیم و خونسردیه کامل گفتم:
Hello how are you?
یکی از پسرا که من به شدت ازش متنفر بودم گفت
_فرشته ما همه میدونیم بلدی برو بشین سرجات بابا.
لبخندی زدم و ادامه دادم.
Mr Ahmadi sitdown please.Im your teacher to day.teacher tajik doesn't com.listen to me please.
همینجوری پشت هم درس دادم عجیب همه ساکت بودن شاید بخاطر اینکه خیلی زیبا صحبت میکنم از صدتا امریکایی بهتر!!!)ایــــــــــــش خودشیفته ی مغرور(
دوساعت عین برق و باد گذشت و من پایان کلاسو اعلام کردم در کمال تعجب هیچکی بلند نشد
گفتم:به سلامت میتونین تشریف ببرین.
یهو اشکان پاشد وایساد و شروع کرد به دست زدن و اومد نزدیک من دقیقا جلوم وایساد
اشکان_فرشته...نه بهتره بگم استاد فرشته عظیمی شما واقعا صدای فوق العاده ای دارین اگه تا دوساعت دیگه هم درس بدین ما اصلا خسته نمیشیم.میشه واسه همیشه درس بدی عزیزم؟
خدایا خودت صبر بده نزارخفش کنم.
با لحنی که سعی میکردم زیاد عصبی نباشه گفتم:
ممنون از تعریفتون.متاسفم ولی من وقتشو ندارم فقط امروز بودم ببخشید من باید برم.
و بعد رفتم سمت نگین و فرشته یهو باصداش برگشتم عقب
_چیزی شده اقای کوروشی؟
اهورا_نخیراستاد ازتون دوتاخواهش داشتم._بفرماییداگه بتونم انجام میدماهورا_خودتون میدونین که من تواین زبان یکم مشکل دارم میتونم هروقت مشکلیداشتم واسه رفع اشکال بیام خدمتتون؟_اوووووم نمیدونم چرااز دوستتون کمک نمیگرین؟اهورا_این دوتا خوب توضیح نمیدن اخه خواهش میکنمنمیدونم چراولی یهو گفتم_چشم کمکتون میکنمچشمای بارانونگین ازتعجب گردشد.حقم داشتن چون همیشه حتی دخترارو هم رد میکردم چه برسه به پسرا.وباگفتن خدانگداردسته بارانونگین روگرفتم وبردم سمته در.یعنی ازدهنم کف میزد برون این دختر واقعا عجیبه یعنی امرکایی هااینقدرلهجه ی قشنگی ندارن که این داره نمیدونم چرا اون حرفو بهش زدم یهویی شد.مهرشادومهرزادم باتعجب زل زده بودن به من.حقم داشتن بنده های خدا.یهویادم اومدباید درباره ی مهرزادومهرشاد باهاش حرف بزنم ای بابااین رفت که.ااااااه.حالاچطوری برم بهش بگم.نمیدونم چراهروقت میدیدمش ضربان قلبم بالامیرفت تواون دوتاچشمایه شب رنگش غرق میشدم یه چیزدرونم فریاد میزدکه نمیخواستم باورش کنمنه امکان نداره.مهرشادخیلی داغون بودکلافگی از سروروش میبارید.اون درسته پسره ولی احساساتیه خیلی احساساتی.عاشقه دیگه.عاشقیم که بددردیه.اهورا_مهرشاد دیوونه اینقد تابلوبازی درنیار.چرازلزدی به دخترمردم اخه؟مهرشاد باکلافگی دستی توماهاش کشیدوگفت_نمیتونم نمیتونم.دارم دیوونه میشم ای خدااااااااا.مهرزاد_اروم باش پسرچته تواخه؟بیتوجه به ما رفت نزدیک جایی که نگین وباران وفرشته نشسته بودن.مثلا میخواست اینجوری صداشو بشنوه.خدایــاهیچ بدبختی روعاشق نفرما.به خاک سیاه میشینه به مولا!حدوده ساعت یه ربع به یازده بود که فرشته از دوستاش جداشد وبه سمت ساختمون راه افتاد.ینی کجاداشت میرفت؟خیلی کنجکاوشدم به مهرزادگفتم الان میام یه دقیقه.به دنباله فرشته راه افتادم رفت سمته دفتراساتید.تعجبم ده برابرشداین اینجاچی کار داشت بایه پوشه اومد بیرون ورفت.دنبالش رفتم وارد یه کلاس شد که پربود از پسر.ترمای بالاتر از مابودن یا شیش یاهفت.دره کلاسو بست صداش میومدکه داشت به اوناهم انگیلیسی حرف میزد.پس بگواستادتاجیک واسه امروزش جانشین پیداکرده!!!نمیدونم چراعصبی شدم واسه اینکهفرشته بین اون همه پسر اونم از خودش بزرگتره دوسداشتم برم دستشو بگیرم بیارمش بیرون.ای وااای خدا من چرا اینجوری شدم توداری بامن چیکار میکنی دختر.....
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
------------
فرشته(
وارد کلاس شدم و درو بستم با ورود من یهو کلاس ساکت شد حدودا 15تا پسر بودن محض رضای خدا یه دخترم نبود که من اینجوری معذب نباشم.فقط یه نفرو میشناسم اونم واسه مزاحمتای پی در پی شه که واسم ایجاد میکنه.اونم تنها سیاوش قادری بود.خیلی سمجه حالمو بهم زده.24ساعت میخواد مزاحمم بشه اه.
اونم باتعجب نگام میکرد بعد از اینکه یه نگاه کلی به کل کلاس انداختم رفتم سمته میز و روی صندلی نشستم
یکی از پسرا پرسید
_خانوم کوچولو اینجا چیکار میکنی؟

مردیکه عوضی مردشور اون چشای هیزتو ببرن.
باجدیت تمام بهشون گفتم که امروز من جای استاد تاجیک اومدم و اصلا حوصله ی هیچ مسخره بازی رو ندارم بی برو برگرد هرکس جو کلاسو بهم زد مستقیم بیرونه.
وقتی شنیدن استاد تاجیک نمیاد و من چندترم ازشون پایین ترم دادشون رفت هوا.که تو بچه ای و چه میفهمی از انگلیسی.
چندبار کوبیدم به میز تا بعد یکی دو دقیقه ساکت شدن برگه رو ورداشتم و شروع کردم به حاضر غایب کردن.
_اردلان حسینی.....
چنتارو گفتم تا رسیدم به خوده پروش....سهراب شریفی....
بالحن مسخره ای ذل زده بود به من.یه پوزخند بهش زدم و بقیه روخوندم به سیاوش رسیدم
_سیاوش قادری
سیاوش:هستم.درضمن باعث افتخار ماست که شما استادمونین.
_بفرمایید بنشینید.
تا الان داشتم فارسی حرف میزدم.وقتی شروع کردم انگلیسی حرف زدن همه با بهت وتعجب به من نگاه میکردن.باورشون نمیشد دیگه...
سیاوش باتحسین ولبخند منو نگاه میکرد و گاهی واقعا سوالای سختی میپرسید ولی من از پسش برمیومدم.سهراب باچشمای گرد شده منو نگاه میکرد خلاصه اینم تموم شد و بدون فوت وقت گفتم
you can go
و اولین نفرخودم از کلاس اومدم بیرون.سیاوش دنبالم اومد
سیاوش_استاد..استاد...استاد عظ یمی....اااااه فرشته وایسا دیگه خسته شدم.
باخشم برگشتم طرفش وگفتم
_دیگه حق نداری اسمه منو به زبونت بیاری فهمیدی؟
سیاوش_اینجا جای خوبی برای حرف زدن نیست بیا بریم بیرون
اومد دستمو بگیره که یه قدم رفتم عقب و بی توجه بهش به راه خودم ادامه دادم که خوردم به یکی سرمو بلند کردم با چشمهای عصبی اهورا رو به رو شدم اروم گفتم معذرت میخوام و از بغلش گذشتم.نمیدونم ولی یه حسی بهم میگفت از سیاوش دوری کنم.هر وقت میدمش یه ترسه عجیبی داشتم.
----------
اهورا(
نمیدونم پسره بهش چی گفت ولی معلوم بود خیلی عصبانیه.
گوشیم زنگ خورد وقتی اسمه دلارام رو دیدم واقعا اعصابم ریخت بهم.اخه این دختر چرا اینقدر کنه س.
رفتم پیشه مهرزاد و مهرشاد.
مهرزاد_میشه بگی دوساعته کدوم گوری هستی بابا روده کوچه بزرگرو خورد بریم یه چیز بریزیم تو این خندقه بلا.
رفتیم تو سلف مشغول غذا خودن شدم.نگام رفت سمته داداشام.خیلی دوسشون داشتم.
من تک فرزند بودم.به قول مامان آهوم یکی یه دونه خل و دیوونه بودم!!!!
خوشتیپ جذاب،خوشگل چشمای سبزه تیره با موهای مشکیم که لخته لخت بود و تا روی گردنم بود.چهارشونه هیکل دخترکش.مغرور ولی نه از نوع کاذب .شوخ وسرحال.تا الان که 21سالمه یه دونه دوست دخترم نداشتم.نه حوصلشو داشتم نه خوشم میومد.با اینکه بعضیاشون خیلی پست و بی ارزشن عین دلارام.
تو شرکته بابام کار میکردم خیلی پولدار نبودیم ولی خوب دیگران میگفتن پولدار.
ساعت 8 شب بود برگشتم خونه.از اول تا اخر داشتم به فرشته فکر میکردم اصلا تمرکز نداشتم.مامان طبق معمول اومد استقبالم.اصلا سراغ دلارام رو نگرفتم دوست نداشتم اتو دسته مامان بدم.رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم و اومدم پایین
رو مبل نشسته بود و داشت فیلم میدید خانوم.
ایــــِی من چقدر ازش بدم میادا.
بی توجه بهش رفتم سمته اشپزخونه.اخ جــون فسنجون یعنی عاشقشم.گونه ی مامانمو بوسیدم و نشتم پشت میز و شروع کردم به خوردن شیرین دوتا بشقاب خوردم!!!!
ماله بابامه دیگه.بعد شام یکم نشستم دلارام گفت من خوابم میاد با اجازه
یه چند دقیقه بعد منم قصد بلند شدن داشتم که با صدای بابا آرمانم نشستم و گفتم
_بفرمایــــد سر تا پام گوش در خدمتم.
مامان_تو نمیخوای زن بگیری؟
چشمام شد قد قابلمه وااااااااا
_مادر من بنده تازه 21سالمه سربازی که خداروشکر از صدقه سره پدر گرامی سربازی ندارم درسم تموم نشده قصد ازدواجم ندارم.من تا عاشق نشم زن نمیگیرم
نمیدونم چرا یهو تصویر دوتا چشم مشکی نسبتا درشت با مژه های بلند لبای صورتی غنچه ای خوشگل اومد جلو چشمم چرا همش یاد اونم چرا احساس میکنم یه چیزمو گم کردم چرا وقتی از پیش فرشته میرم این احساس بهم دست میده چرا این قلب لعنتی اینقدر بی تابه چرا تند تند میزنه چـرا واقعا چرا
نه خدایا امکان نداره من نباید عاشق شم ولی یه حسی درونم فریاد میزد که تو دلتو خیلی وقته باختی نه امکان نداره اخه چطوری چطوریش به جهنم حالا چرا فرشته واااااااای اون حالش از جنسه من بهم میخوره همیشه بانفرت نگامون میکنه انگار داره یه موجود کثیف و نجس رو میبینه اون از همه ی پسرا متنفره.نه خدایا نــــه.
گیج بودم بدون توجه به حرف پدرم با یه عذرخواهی بلند شدم رفتم تو اتاقم.رو تختم دراز کشیدم چشمامو بستم و سعی کردم قیافشو به یاد بیارم.
من وقتی 17سالم بود به خودم قول دادم تا عاشق نشدم سمت دختری نرم و اگه شدم بدون فوت وقت برم بهش بگم و اعتراف کنم به عشقم .
خیلی هارو دیده بودم که بخاطره غرورشون عشقشون رو از دست میدن واسه همین قول دادم که وقتی عاشق شدم غرورو بزارم کنار
وقتی به مهرزاد و مهرشاد گفتم کلی خندیدن گفتن عمرا بتونی به قولت عمل کنی ولی من میتونم باید عمل کنم نمیخوام از دستش بدم میدونم خواهان خیلی داره ولی اون باید ماله من باشه همه چیرو میسپارم دسته اون بالاییه خودش راه درست رو نشونم میده
خدایــا هوامو بیشتر داشته باش....
نمیدونم ساعت چند بود که بخاطر تشنگی از خواب پریدم اومدم بلند شم که دیدم یه چیز تو بغلمه.ترسیدم....
واااای یا حسین این کیه عزرائیله؟خوب چرا پس اومده تو بغلم خوابیده.
یه چند ثانیه تو هنگ بودم ولی یهو چراغ خوابمو روشن کردم از چیزی که دیدم خواب از سرم پرید دل....دلا..دلارام اونم تو بغل من یاحضرت عباس.
من عادت داشتم موقع خواب بالاتنه ی برهنه بخوابم با لباس خوابم نمیبرد به هیچ عنوان.احساس خفگی میکردم.
یه لباس خواب نازک سفید پوشیده بود که همه زندگیش معلوم بود
ااااااااه دختره یکم شخصیت نداره اصلا اینجا چه غلطی میکرد این اونم تو بغله من.من تا اونجا که یادمه با یاد فرشته خوابم برد
صداش کردم:
اینجا چه غلطی میکنی دختره ی احمق
اونم بیشترخودشو بهم چسبوند و گفت:
تنها خوابم نمیبرد اومدم پیش عشقم بخوابم
دستشو انداخت دورگردنم و صورتشو به صورتم زد که باشدت پسش زدم باعصبانیت گفتم
_برو گمشو بیرون
دلارام_إ عشقــــم چرا اینجوری حرف میزنی بیا بخوابیم دیگه
عصبانیتم دوچندان شد
_با زبون خوش گم میشی یا عینه یه سگ پرتت کنم هــان؟
اونم عصبی شد و گفت
_فکر کردی کی هستی ها؟چرا با من اینجوری میکنی لعنتی؟چرا با من مهربون نیستی؟چرا هان؟نکنه...نکنه پای کسه دیگه درمیونه ارررررررره؟تو کس دیگه ای رو دوست داری؟
همونجورکه رو تختم دراز میکشیدم گفتم
_اره عاشقشم حرفی داری؟،حالا هـــــری بیرون
رفت و درو محکم بهم کوبید بیچاره دره خوشگلم نازی نالاحت نشو وحشیه دیگه!!!
از دوباره پاشدم رفتم در یخچال اتاقمو باز کردم و یه لیوان اب ریختم و زدم بالا!!!)همچین میگم انگار قرصه ایکسه(
از دوباره لالاییدم.صبح شاد و سرحال بلند شدم و رفتم سمته دانشگاه.جایی که عشقـم بود.چه ساده عاشق شدم چه قدر یهویـــی.اسیر دوتا چشم به رنگ شب شدم.اسیر وقار و متانتش شخصیتش.
واااااای اگه واسه بچه هامون تعریف کنم که با مادرشون چطوری اشنا شدم و نزدیک بود همون اول کار بفرستمشون اون دنیا چیکار میکنن خندم گرفت حالا تو بله رو بگیر بعد فکره بچه باش پرووو
خنده رو لبم ماسید اگه ...اگه بگه نه چی؟نه من نمیزارم...اون ..اون ماله منه...هیچکس قده من دوسش نداره....من عاشقشم.باید ماله من بشه من همه تلاشمو میکنم تا بدستش بیارم همه ی تلاشمو
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل ۶
با اعصاب داغون از خواب بلند شدم فقط یه ساعت خوابیده بودم و به شدت خوابم میومد
ای توروحت سیاوش
ساعت یکه نصفه شب با صدای اهنگ اس ام اسه گوشیم از خواب پریدم شماره غریبه بود نوشته بود
"اومدم به ستاره ها شب بخیر بگم
گفتن ماه واجب تره پس ماهه من شبت بخیر)سیاوش("
ینی اینقدر عصبی شدم حد نداشت از خواب ناز بیدارم کرده بود پسره خر گاو دو هیچ جلوإ نصفه شبی اس داده میگه ماه من شبت بخیر.
از من صلوات دادم تورو با اون ماهتو از دوباره پتورو کشیدم روسرم تا بخوابم ولی یهو دیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد دیگه رسما داشتم کفری میشدم شانس اوردم باران خوابش سنگین بودا.خوده عوضیش بود
_بله بفرمایید؟
سیاوش_سلام فرشته ی من
_بلــــه
واسه اولین بار بود اسممو میگفت اونم تنها با واژه من این دیگه داشت خیلی پرو میشد
سیاوش_گفتم سلام فررشته ی من خوبی خانومم
_اقای قادری
سیاوش_جونه دلم؟
_باره اخرتون باشه با من اینجوری حرف زدین با من چیکار دارین نصفه شبی مزاحمم شدین؟
قشنگ به روش اوردم که مزاحمه پسره پروووو
_من مزاحمم؟دوست دارم با خانوم خوشگلم اینجوری حرف بزنم مگه چیه؟
فرشته_دیگه دارین عصبیم میکنین خدافظ
و بعدش گوشی رو قطع کردم باعصبانیت فریاد زدم
_بلــه؟
باصدای فریادم باران سه متر پرید هوا بدبخت رنگش پرید؟
سیاوش_فرشته عزیزم چرا داد میزنی چرا عصبی هستی؟رو در رو که نمیتونستم ینی نمیزاری باهات حرف بزنم پس تورو جون عزیزت به حرفم گوش کن
_نمی...
سیاوش_خواهش میکنم
_بفرمایید
سیاوش_فرشته من من از همون باره اول که تو سلف دیدمت تو همون نگاه اول عاشقت شدم جذبه ی نگات جذبم کرد فرشته من نباید عاشق میشدم ولی شدم بدم شدم همش تصویر اون دوتا چشمات وااااااای اون چشمات جادوم کرده .فرشته من بخاطر تو غرورمو شکستم من خیلی مغرورم خیلی ولی فقط واسه تو فقط واسه عشقم شیکستمش فرشته دوسم داری ؟بگو که داری بگو همه کارات نازه دخترونس که همه دارن به جون خودت که از همه چی واسم عزیزتره تا ابد نازتو میخرم بامن بامن ازدواج میکنی خانومه گلم؟
حرفاش یه شوک عظیم بود برام از صداش عشق میبارید ولی اصلا حسه خوبی بهش نداشتم ازش میترسیدم خیلی هم میترسیدم
_متاسفم جناب قادری جواب من نه هستش
_چــــــی؟
فرشته_خدافظ
و سریع قطع کردم و گذاشتم رو سایلنت که اگه زنگ زد دوباره از خواب بیدارم نکنه.واسه باران جریانو تعریف کردم اونم حرفه منو تکرار کرد و گفت واقعا گاو دو.هیچ جلو هستا
و بعد خوابید
تاساعت 5 داشتم به حرفش فکر میکردم اخرشم پاشدم نماز صبح روخوندم بعد خوابیدم.الانم ساعت شیشه تازه یادم افتاد که امروز ساعت ده کلاس دارم.نمیدونم این روزا باران چش بود همش تو خودش بود نگین از اون بدتر.نمیدونم چرا یهو به ذهنم رسید که اینا عاشق شدن.
از ماشین پیاده شدیم هنوز تو فکر بود محکم کوبیدم پشتش و گفتم
_ای بسوزه پدره عاشقی
رنگش پرید و به تته پته افتاد
_ن...ه..نه من...من چیزه..
یه لبخند ارامش بخش بهش زدم و گفتم
_بگو اجی راحت باش
باران یه نفس عمیق کشید و گفت:
من....من )اب دهنشو قورت داد(عاشق شدم.فرشته اونجوری نگاه نکن باور کن نمیخواستم من نمیخواستم ولی این کوفتی)اشاره به قلبش(بازم عاشق شد.منی که قسم خورده بودم که دیگه عاشق نشم.به خدا سعی کردم خیلی هم کردم تا فراموش کنم ولی...نشد.تو میدونی من از بهبود لعنتی چقدر ضربه ی بدی خوردم.بدبختم کرد.آبروم تو کل خانواده رفت زیرسوال پدرم پدری که از هر کسی بیشتر دوسش داشتم بیست سال پیرتر شد.عاشقش بودم جونمم براش میدادم بیشتر از چشمام بهش اعتماد داشتم من خر من کودن عاشقش بودم.میترسم فرشته میترسم اینم مثه اون عوضی باشه.میترسم اینم نابودم کنه.من خیلی سختی کشیدم.من ده بار تاپای خودکشی رفتم اگه از خدا و اخرتم وحشت نداشتم صدبار خودمو کشته بودم خلاص میشدم از این زندگی نکبت.نمیخوام دوباره تکرارشه نمیخوام...
یهو باصدای افتادن چیزی باترس برگشتم عقب.دیدم یه کتاب افتاده زمین صاحبش دولا شد تا ورش داره یه پسر با موهای قهوه ای روشن که به طلایی میزد لرزش دستشو دیدم دلا شدم کتابشو از رو زمین ورداشتم.سرمو بلند کردم با دوتا دریای ابی طوفانی روبه رو شدم.مهرزاد بود.ولی نمیدونم چرا اون دوتا فیروزه ی ابی پر از اشک بود.لبخند ارومی زدم و سلام کردم و کتابو دادم دستش.جواب سلام باران رو باصدای اروم ولی لرزون داد و باگفتن با اجازه از ما دورشد.
وااا این پسره چش بود.به من چه اصن...نکنه.......وای نکنه حرفامون رو شنیده.اووووه حالا پیشه خودش درباره ی باران فکر بد نکنه.
از باران پرسیدم
_خوب حالا اون بدبخت فلک زده ی بیچاره ی ننه مرده خیر و بهره ندیده خاک برسر که عاشقش شدی کی هه؟
باصدای لرزون گفت
_مهرزاد.....نامجو
------------------
اهورا(
خاک تو سرم دیرم شدم شد هن هن کنان رسیدم سره کلاس .بدون در زدن درو باز کردم
_سلام استاد ببخشید تو ترافیک موندم اجازه میدین بیام داخل؟
استاد_بیا تو جوون بیا تو
لبخندی زدم وتشکر کردم.تنها صندلی خالی کنار فرشته بود.فرشته اصن سرشو بالا نیاورد.ببینه کی هست که کنار دستش نشسته.از غرورش جلو پسرا خیلــی خوشم میومد.هرچی سر چرخوندم مهرزادو ندیدم.مهرشادم که کلا این واحدو برنداشته بود کلا.نگرانش شدم عجیب.اخه مهرزاد امکان نداشت سره یه کلاس اونم به این مهمی غیبت کنه و نیاد.یواشکی گوشیمو دراوردم و بهش اس دادم.)عاشقه بدبخت سر به کوه و بیابون گذاشتی؟کجایی بدبخت فلک زده؟(
یه ده دقیقه گذشت منم رفتم تو بهر درس که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد و همزمان با اون یه عالمه کله برگشت سمته من ولی این فرشته بانو سرشو بلند نکرد
اه داره کفرمو درمیاره نگاهمم نمیکنه و یه نیشخند زدم
_استاد غلط کردم دیگه تکرار نمیشه.
از دوباره صدای اس ام اسم بلند شد ای تو روحـت.ای ایشالا این ایرنسل برشیکست شه من راحت شم.الان چه وقته اس ام اس دادن بود اخه.
ایرانسل دیگه کاریش نمیشه کرد.سری گوشیمو روسایلنت گذاشتم.که اون نمیچه ابرو ی باقی موندم به باد نره.استاد با اخم اجازه داد بشینم .ای الهی فدات شم که پرتم نکردی بیرون.خیر از جوون..نه پیریت ببینی عزیــــــــــزم
ولی تا اس مهرزادوخوندم گفتم ای خیر نبینی پرتم میکردی بیرون دیگه اسش این بود:
روهمون نیمکت همیشگیم زود بیا تا کار دسته خودم ندادم بیا.
تلخی ازش میبارید.درحد بوندس لیگا نگران شدم.اخه مهرزاد همیشه عادت داشت تو اس هاش کلی فحش بارم کنه عجیب عجیب بود برام.حالاچطوری برم بیرون؟خوب این گفته ثابت شدست که هیچی بهتر از واقعیت نیست دستمو بردم بالا
استاد_بفرمایید اقای کوروشی؟
_استاد ببخشید من میتونم برم بیرون؟.
با این حرفم همه زدن زیر خنده.ای ایشالا کچل شی مهرزاد که همون نیمچه ابرومم رفت.
استاد_پسر تو هم مثه دوستت نمیومدی دیگه چرا وقته کلاسو بیخود میگیری پاشو برو ولی گفته باشم غیبت میگیری.
_اوووم عیب نداره یه باره دیگه.با اجازه.
اروم رو به فرشته گفتم
_لطفا بعد کلاس جزوشو واسم نگه دارین ممنوننتون میشم.
اروم بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_باشه.
با اجازه مجدد از استاد و معذرت خواهی پاشدم رفتم سمته همون نیمکت همیشگی.مهرزاد پاشو تو شیکمش جمع کرده بود و سرشو گذاشته بود رو پاش.
بسملا این گنده وک لنده هور چطوری اینجا نشسته؟اونم اینجوری.
رفتم محکم کوبیدم به سرش ولی ای کاش دستم میشکست نمیزدم و اون سرشو بلند نمیکرد.از چیزی که دیدم چشمام شد قد ماهیتابه.
ای وای من این مهرزاده که چشماش اینقدر سرخه؟و لبالب پر از اشک هست؟
مهرزاد خودشو میکشت یه قطره اشک ازچشماش درمیومد حالا چی شده که اینجوریه.
باحیرت پرسیدم:
تو چیکار کردی باخودت پسر چرا اینجوری شدی کدوم خری جرئت کرده....
ولی باسنگینی چیزی که تو دهنم خورد دهنم بسته شد کوبیده بود تو دهنم.با حیرت و ناباوری گفتم:
مهرزاد.
از رو صندلی اومد پایین ومحکم بغلم کردو گفت
_ببخشید اهورا ببخشید ولی باور کن نمیتونم تحمل کنم کسی کمتر از گل بهش بگه.اهورا دارم میمیمرم .اون ...اون عاشق کسی دیگس من چه خاکی تو سرم بریزم هان
و صدای هق هقش اوج گرفت.
_نداشته باشه فدای سرت دنیا که به اخر نرسیده .حیف نیست اون چشای دریایی خوشگلتو طوفانی بکنی؟
چنان دادی سرم زد که قلبم ایست کرد
_چــــــــــرا رسیده واسه من واسه قلبه عاشقم رسیده لعنتی رسیده.تو نمیفهمی تو عاشق نیستی که بفهمی.اینکه عشقت جلو تو بگه عاشقه یه خره دیگس.من بدونه بارانم نمیتونم.نه نمیشه این عادلانه نیست.
داد زدم
_از کجا میدونی من عاشق نیستم؟مگه تو تو دله منی؟منه خاک برسرم دلمو باختم.منی که قلبمو سنگی کرده بودم ولی عشق خیلی بی هوا واردش شد و با گرماش سنگا رو ذوب کرد.اونم عاشقه کسی که از مرد جماعت بیزاره.حالش از هرچی مرده بهم میخوره.محض رضای خدا یه لبخندم به روم نمیزنه توچشماش پر از نفرته صد رحمت به باران خانوم حداقل نگاهش مهربونه ولی یه غمی تو نگاشه یه غمه بزرگ.
مهرزاد با تعجب و ابروهایی بالا رفته گفت
_نگو عاشق فرشته شدی؟تو عاشقه فرشته.نــــــــــــه
_چرا شدم باختم دیدی منم قلبمو باختم
مهرزاد_حداقل خوبیش اینکه میدونی کسی تو زندگیش نیست.)به هـــــه کجای کاری(
_هه اره.ولی خیلی خاطرخواه داره.ولی اون باید ماله من بشه.اون ماله منه .نمیزارم ماله کسه دیگه ای بشه میرم با فرشته صحبت کنم.الان دیگه کلاس تموم شده.ته توی ماجرای تو هم درمیارم.این داداش دیوانت کجاس؟
مهرزاد_پیشه عشقش نگین سایه به سایه تعقیبش میکنه.فقط سره یه کلاس از نگین جداس که اونم براش بپا گذاشته.هیچ پسری حق نداره به نگین نزدیک شه اسمه نگین ازدهنش خارج شه دندوناش تو حلقشه ا
_پس هوای دندوناتو داشته باش چون چند بار اسمشو اوردی.من رفتم داداش تو هم اینجوری غمبرک نزن قوی باش هیچوقت از عشق دلسرد نشو.اگه اونم بخوادت میاد پیشت
مهرزاد_ممنون از دلداریت داداش اهو
_ای اهو مرض اهو درد مرگ اسمه بی صاحابم اهوراست .نه اهو
مهرزاد_باشه باشه حالا چرا میزنی روانی؟
_خودتی من رفتم فعلا
_بای پیش به سوی عشقم فرشته
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
.............
سیاوش(
امروز به سیامک گفتم بیاد تا عشقمو بهش نشون بدم میخوام زن داداششو ببینه.این دختره پاک دیوونم کرده.وقتی به سیامک گفتم من عاشق شدم و میخوام ازدواج کنم چنان دادی سرم زد که پرده گوشم سوراخ شد.ولی وقتی اصرار منو دید و فهمید هیچ رقمه کوتاه بیا نیستم قبول کرد و ازم خواست تا عشقمو نشونش بدم.
_سیامک بیا اینجا بدو
سیامک با قدم هایی تند اومد سمته من
_سلام خوبی؟
مهرزاد_سلام اره کوش
با انگشت بهش اشاره کردم اونم انگشتمو گرفت وچشماش رفت سمته اونا همون موقع نگین سرشو بالا اورد و با اون چشمای عجیب و خوش رنگش به سیامک نگاه کرد.سیامک ذل زده بود به نگین انگار اصن فرشته رو ندید
_الو پسر کجارو تو سیر میکنی؟
باصدام به خودش اومد و نگین رونشون داد و پرسید
-اون کیه؟
_نگین رفیعا.دوسته صمیمی فرشته.دیدیش پ چه نازه؟
سیامک_اره چقد چشماش خوشرنگه وا تو کی رو میگی
_کیو میگی تو؟
_نگین
_چـــــی؟من فرشته رو گفتم
_سیا من باید برم فعلا
_سیامک چت شد یهو کجا.
ولی با دیدن این پسره کوروشی که داشت میرفت سمته فرشته ی من امپرچسبوندم به سقف اسمون....
وای خدا قلبم الان از دهنم میزنه بیرون.وای لعنتی اروم تر بزن.یه بسملا گفتم و رفتم سمته عشقم فرشته.دختری که خیلی زود وارد قلبم شد.
با یه لبخند که خیلی به جذابیتم اضافه میکرد رفتم جلو.
_سلام خانومای محترم.
بعضیاشون اصلا سرشو بلند نکردن.واقعا شوهراتون باید به داشتن همچین زنایی افتخار کنه.
نگین و باران فرشته سرشو نو بلند کردن و اومدن سمته من.وقتی توچشمای فرشته نگاه کردم دلم ریخت تو نگاهش پر از سردی و نفرت بود اخه تو چرا از.پسرامتنفری؟
_سلام ف..اووم خانوم عظیمی ببخشید یه لحظه میاین کاره فوری باهاتون دارم.
فرشته نگاه نامطمئنشو بهم دوخت میدونستم دوست نداره بیاد واسه اینکه پشیمون نشه گفتم:
زیاد طول نمیکشه.
فرشته_بله بفرمایید.
و بعدچنتا برگه رو داد دستم و ادامه داد:
این جزوهاس خوب با اجازتون
_خانوم عظیمی من یه کاره دیگه هم باشما داشتم.)تردید داشت(
اهورا_خواهش میکنم
فرشته_خوب باشه فقط تند لطفا
_چشم ممنون ببخشید یه راست میرم سره اصله مطلب تو زندگی خانوم سپهری و رفیعا کسی هست؟
فرشته_برای چی میخواین بدونین؟
_خوب راستش اوووم چه طور بگم...راستش گلوی این دوتا داداشای من پیشه این دو نفر گیر کرده خواستم از شما که دوسته صمیمیشونین بپرسم
_داداش؟
-منظورم مهرزاد و مهرشاده مهرزاد عاشقه خانوم سپهری هستش مهرشادم دیوانه خانوم رفیعا
فرشته-اها.باران درحال حاضر نه ولی تو گذشته بوده نگینم متاسفم اون نامزد داره
-چـــی؟وای مهرشاد بدبخت.اخه پس چرا حلقه ندارن؟
فرشته_ببخشید من دلیلی نمیبینم برای شما توضیح بدم.درضمن میتونم بپرسم اقای مهرزاد نامجو کجا هستن؟
با حواس پرتی گفتم اون ور.نشسته داره گریه میکنه
باصدای چی فرشته به خودم اومدم
فرشته-چی گریه؟ اها میتونم حدس بزنم بازم قضاوت زود ایشون امروز صبح پشته ما بودن حتما وقتی باران گفته عاشق شده...اره واسه همین اشک توچشماشون جمع شده بود دیدم اگه چیزی نگم فرشته از عصبانیت منفجر میشه
_خانوم ف..عظیمی اروم باشین خوب بابا بدبخت عاشقه شما خودتو بزار جاش عشقت جلوت بگه من عاشقم و از قضا تو هم ندونی طرف کیه چه حسی بهت دست میده؟
صورت فرشته درهم رفت
_نابود میشم
الهی دورت بگردم چه قیافش مظلوم شده دوسدارم بخورمش...اوی پسره بی حیا چشو درویش کن
فرشته_میتونم بیام اقا مهرزاد رو ببینم باید یه چیزایی رو بهشون بگم
-بع...له بفرمایید)ای که جونم دراد(
باهم رفتیم اون سمت خیلی از دختر پسرا ذل زده بودن به ما خوب حق داشتن فرشته عظیمی درکنار هلویی مثله من اخی بچمون چه ناناز بشها!!!!
خلاصه رسیدیم به مهرزاد بازم همونجوری نشسته بود زدم به کمرش وگفتم:
بلند شو مجنون جونم
-ای مرگ خوبه خودتم.....
نذاشتم به حرفش ادامه بده به باد میداد منو
خوب پاشو بی تربیت زشته فرشته خانوم اینجاست.
چنان از جاش پرید که من ترسیدم چه برسه به ...
وا این دختره چرا نترسید بههه صورته خیس از اشکشو تند پاک کرد و پاشد وایساد
-س..سلام
فرشته_سلام.تا اونجاکه من میدونم مرد گریه نمیکنه واسش افت داره
یهو نمیدونم چرا عصبی شد از اون اخم خوشگلاش کرد و گفت:
مثلا تو ادعات میشه عاشق بارانی؟بعد اینجا نشستی داری گریه میکنی؟گریه کن اصن بزن خودتو بکش مگه با این کارا باران میاد پیشت؟میگه گوره بابای عشقم میاد میچسبه به تو؟ارره؟ثابت کن اگه عاشقشی ثابت کن مردباش و ثابت کن تومیدونی اون نامزد...
مهرزاد نذاشت حرفشو ادامه بده وگفت:
بس کن از این داغون ترم نکن نگو که عاشقه یکی دیگس نگووو
و هق هق گریش اوج گرفت باورم نمیشد مهرزاد و گریه کردن اون عموش مرد فقط یه قطره اشک ریخت محمد خدا بیامرزدت فقط 5سال از منو مهرزاد بزرگ تر بود سرطان خون گرفت مرد هیی
فرشته-میگم گریه نکن میخواستم بگم نامزد داشته که اگه خود باران خواست قضیشو بهت میگه.اونم عاشقته اقای نامجو و اونم فکر میکنه که جناب عالی دوسش نداری.زود قضاوت نکن اگه فقط دو دقیقه پشت سره ما میموندی اسمه خودتو از زبون باران میشنیدی.
ناباور ذل زده بودیم به فرشته.من درست کنار فرشته بودم و مهرزاد یکم دورتر از ما.مهرزاد یه خداروشکر بلند گفت و دوید سمته فرشته ولی انگار یادش اومد اینجا ایرانه اومد منو بغل کرد.به جان خودم اگه معذورات نبود فرشته رو محکم بغل میکرد و بوس بارونش میکرد واسه خبره خوبش.
اخمام رفت تو هم غلط میکرد عشقه منو ببوسه مگه من مردم؟گردنشو می شکستم مردیکه....
اه چقد زر میزنی حالا که کاری نکرد بدبخت.
-ممنونم فرشته خانوم.باور کنید بهترین خبر دنیارو بهم دادین.ایشالا از خدا هرچی میخواین بهتون بده
همینجوری داشت دعاش میکرد.اخرش جلو دهنشو گرفتم وگفتم:
اوووی نفس بکش پسرمردی...برو برو دسته عشقتو بگیر ببر.سنگاتون رو باهم وا بکنین.
اونم پرو و از خداخواسته بانیش باز دوید رفت.منو فرشته از این حرکتش خندمون گرفت.یکم موندیم و باهم راجب این دوتا حرف زدیم و نظر دادیم وقتی برگشتیم احساس کردم لای درختا دوتا ادم دیدم.مطمئنم یه چیز بود وایسادم فرشته هم وایساد و پرسید :
چیزی شده؟
_اره حس میکنم به چیزی لای این درختا دیدم.
باهم رفتیم سمت درختا تا ببینیم چه خبره.
اوهو بیچاره فرشته سرخ شد از خجالت البته خندشم گرفته بودا.
باران و مهرزاد اونم تو یه حالت باحال.
زیر زیرکی فرشته رونگاه کردم فهمیدم اونم مثله من از خنده داره میترکه بهم نگاه کردیم فهمیدم اونم همون فکره شیطانی تو سرش هست که تو سره من هست.باهم دویدیم سمته اونا و بلند داد زدیم:
دارین چیکار میکنین؟
وای خدا چنان از هم جداشدن و پریدن هوا مردیم از خنده.رنگشون از مرز سفیدی گذشته بود.تر زدیم وسط صحنه عشقولیشون!!!!
فکر نمیکردم این قد شیطون باشه این دختر.یهو دویدن سمته ما منم یهو ناخواسته دسته فرشته رو گرفتم و باهم زدیم به چاک.
صدای خندمون کل دانشگاهو برداشته بود.مهرزاد از اون دور داد زد مردین وایسین نامردا.
یهو فرشته وایساد واسه اینکه دویده بودیم قرمز شده بود دستشو از دستم کشید بیرون و سری اخم کرد فوری گفتم:
ببخشید از عمد نبود به خدا.
عین بچه دوساله ها که کاره بد میکنن سرمو انداختم پایین.
اروم با گفتم عب نداره گذاشت رفت.احساس کردم صداش میلرزه.خدایا چی میشد منو دوست میداشت.هی.
یهو یه پسر با صورتی که عصبانیت ازش داد میزد اومد سمته فرشته میشناختمش سیاوش قادری سمج ترین خواستگار فرشته.ولی کور خوندی اقا پسر فرشته ماله منه فقط من.................
از ترس داشتم میمردم خیلی قیافش ترسناک شده بود.چشمای طوسیش وحشتناک شده بود.وقتی اینطوری نگام میکرد نیاز مبرمی به شلوار پیدا میکردم.میخواستم از کنار سیاوش رد بشم که صداش منو سره جام میخکوب کرد.
سیاوش-که کسیو دوست نداری نه؟هه گوشای بنده درازه سرکار خانوم.نمیزاری من دستتو بگیرم ولی وقتی اون جوجه گرفت عین خیالتم نبود.نابودش میکنم اگه بخواد تورو از من بگیره.بهت قول میدم سرکار خانوم فرشته عظیمی نابودش میکنم واسه اینکه قلبه تورو ماله خودش کرد.
بعدش سریع گذاشت رفت.میخواستم بزنم زیر گریه.
اهورای من اگه......چی اهورای من.کی شد ماله من.نه فرشته تو نباید عاشق شی.تو از جماعت مذکر بیزاری.نه خدایا نه ینی ینی سیاوش راست میگه قلبه ....قلبه من ماله اهوراست.ینی من جدی جدی عاشقه اهورام؟نگاهم با اون با همه فرق داره با نفرت نیست ینی هست ولی نه نیست ...نمیدونم....چیزه چیز....ینی عشقه...نه بابا.کی من عاشق شدم خودم خبر ندارم.من یه ضده پسرم نباید دلمو ببازم.
زدم رو قلبم فهمیدی لعنتی نباید ببازی.ولی صدایی از درونم فریاد زد:
باختی بدبخت اونم به اهورا باختـــــــی.
اره به خودم نمیتونم دروغ بگم من دوسش دارم ینی ....ینی عاشقشم.عاشقه چشماش که رنگه جنگله.سبزه تیره.عاشقه رنگه چشماشم.وقتی بامن توی شیطنتم شرکت کرد یه حسه خیلی خوبی داشتم.وقتی گرمای دسته گرمش دستای یخ منو در بر گرفت وجودم گرم شد.
اومدم برم پیشه نگین که دیدم داره با مهرشاد حرف میزنه لبخند زدم و ازشون فاصله گرفتم ولی یهو چشمم دوتا چشم طوسی رو دید که با صورتی سرخ شده از خشم وچشمای عصبی ذل زده به نگین و مهرشاد.رنگه چشماش خیلی اشنا بود ولی نشناختمش...............................................
مهرشاد:نگین من عاشقتم میفهمی؟ از روزه اولی که دیدمت عاشقت شدم دارم به جنون میرسم.شبا عکساتو ،تو بغلم میگرم میخوابم با رویای تو میخوابم.مردم اینقدر یواشکی ازت عکس گرفتم.تمام اتاقم شده عکسه اون چشمایه چهار رنگت.بیا سرور من شو بیا ملکه ی قلبم شو عشقم.
دوبرکه ی ابی خود را که از اشک میجوشید به چشمان 4 رنگه نگین دوخت.
_به پات میوفتم التماست میکنم ماله من باش بامن باش عشقه من باش.
اشک درچشمان نگین حلقه زده بود.چقد این برکه های ابی رو دوست داشت.چقدر مهرشاد رو دوست داشت ولی...... لعنت به تو سرنوشت لعنت بهت که برای بعضی ها از زهرم تلخ تری
باصدایی لرزون گفت:
ببخشید اقای نامجو من....من نامزد دارم
صدای چــــــی مهرشاد کل دانشگاه رو در بر گرفت
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
.........................
مهرزاد(
دست باران تو دستم بود
-بلایی سره اهورا بیارم که کفترای اسمون به حالش زجه بزنن
باران- منم یه بلایه خوشگل سره فرشته بیارم
یهو باران رو تو اغوشم کشیدم
_خیلی دوست دارم بارانم
باران_منم همینطور خیلی....
ولی هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای فریاد انها رو از جا پروند
_یاخدا مهرشاده
و دسته بارانو کشید ودویدن سمته صدا
................................
شونه های نگین رو گرفت ومحکم تکونش داد
-نه بگو دروغه تو نامزد نداری بگو دروغــــه لعنتی بگو
قطره های اشک پشت سره هم میباریدن.صدای هق هق نگین در میان صدای هق هق مهرشاد گم شد.مهرشاد نگین رو رها کرد رفت سمت ماشینش چند بار محکم سرشو کوبوند به فرمون گرمی خون رو حس کرد ماشین رو روشن کرد و بی توجه به خونی که ازش میرفت به سمته مسیر نامعلومی رفت وقتی متوجه اطراف شد که کنار ساحل ایستاده بود و نام خدارو فریاد میزد.خون رو صورتش خشک شده بود.سرش به شدت درد میکرد ولی درد قلبش خیلی خیلی شدید تر بود
-خداااااااااااااااااااااا چرا؟چـــــــرا؟چرا حالا که عاشق شدم حالا که دیونش شدم حالا که مجنون شدم نباید برسم من بدون نگین نمیتونم نمیخوام زنده باشم.
رو دو زانو افتاد هق هقش باصدای امواج دریا یکی شد بلند شد و به سمته دریا دوید وپیش خودش زمزمه کرد وقتی نگین نباشه منم نمیخوام باشم.اب تا گردنش میرسید ولی با دردی که در سرش پیچید چشمانش را بست و در اب افتاد
...............
فرشته(
داشتیم از نگرانی میمردیم.همه تو خونه ی من بودن.
اهورا.مهرزاد.باران نگین
از وقتی مهرشاد گذاشت رفت نگین داره گریه میکنه میگه اگه بلایی سرش بیاد من خودمو میکشم از صبح با اب قند سرپام هیچی نخوردم.مهرزاد داره از نگرانی میمیره.میگه مهرشاد شدید احساساتیه.ساعت سه نیم صبح بود که صدای موبایل مهرزاد از خواب پروندم.
یا قمر بنی هاشم من چرا اینجا خوابیدم؟سرم رو پای اهورا بود و دستای اهورا دورم حلقه شده بود.قشنگ تو بغلش بودم.سرشو گذاشته بود رو سره من اخی بچم کمرش نصف شد که خوب این چه وضه خوابیدنه.گرمای تنش بهم ارامش میداد اصلا حواسم به مهرزاد نبود.یهو با صدای یا ابوالفضل به خودم اومدم .ولی این خرسنبک بلند بشو نبود.
وا بابا بلند شو دیگه من با چه رویی صدات کنم.
نفساش به لاله ی گوشم میخورد خیلی اروم خوابیده بود از نفس های منظمش اینو حس میکردم.
باصدای فریاد))اهورا((مهرزاد اهورا از جاش پرید و من پرت شدم پایین.
یعنی تو روحت اهورا. مردم از درد.اخه کناره سرم خورد به میز.دستمم خورد به شیشه.دستم که کبود شده مطمئنم.
اهورا بی توجه به بقیه اومد کنارم وگفت:
فرشته عزیزم ببخشید معذرت میخوام غلط کردم
و منو محکم بغل کرد
مهرزاد_اهورا...مهرشاد مهرشاد
اهورا اونجای سرم که خورده بود به میز رو بوسید و رفت پیشه مهرزاد.من بی حرکت اونجا نشسته بدم قادر به انجام هیچ کاری نبودم این پسره چه غلطی کرد؟
اهورا-چی شده؟
مهرزاد-مهرشاد بیمارستانه الان از بیمارستان زنگ زدن گفتن گفتن
اهورا_د بنال بگو دیگه چه خاکی تو سرمون شده ؟
مهرزاد-خودکشی کرده
اهورا-چـــــــــــــی؟.
و همزمان باچی صدای شکستن چیزی رو حس کردم.نگین پارچ رو خورد کرد.یا حسین رنگش شده مثه گچ دیوار.زود دویدیم سمتش لامصب دستشو بد بریده بود.مهرزاد داشت از نگرانی میمرد تند دسته باران رو کشید و با خودش برد و همونجا هم داد زد ما رفتیم رامسر بیمارستان).....( و درو محکم بهم زد.منم با اهورا نگین رو بردیم درمانگاه دستش 4تا بخیه خورد.با ماشین اهورا سه تایی راه افتادیم سمته رامسر شیرین صدو پنجاه سرعتو داشتا شایدم بیشتر!!!!
بعد پنج شیش ساعت رسیدیم با اخرین سرعت اومده بود بی توجه به ما دوید سمته اورژانس ماهم تند پیاده شدیم رفتیم همون سمتی....
مهرشاد و یه ماهیگیر نجات داده بود کلی ازش تشکر کردیم.ساعت پنج یود که بالاخره اقا مهرشاد بهوش اومدش.احمقانه ترین کارو کرد.
نگین نامزد داره ولی ...بگذریم هی سرنوشته دیگه بیخیال.
سره مهرشاد هفتا بخیه خورده بود.نگین همینجوری گریه میکرد ینی دریایی خزر خشک شد ولی اشکای این نه.مهرزاد رفت مهرشاد و بغل کرد و گفت:
داداش کوچولو چیکار کردی باخودت؟
اروم زمزمه کرد:
چرا نجاتم دادین؟چرا من زندم.چرا نمردم.چرا نذاشتین بمیرم.من بدون عشقم میمیرم بدون اون این دنیای کوفتی رو نمیخوام.
مهرزاد با تاسف سری تکون داد و رفت کنار.
مهرشاد فکر کرد توهم زده و داره اشتباه میبینه ولی وقتی نگین اومد جلو فهمید عینه واقعیته.ولی نگین بدون هیچ حرفی رفت حتی نگاشم نکرد.شکستن دله مهرشادو من از این دور شنیدم:
حتی لایقه نگاتم نبودم که نگام نکردی.خدایا چرا من زندم
و سرشو کرد زیر پتو و صدای هق هقش اوج گرفت.هق هق مهرشاد اشکه همه رو در اورد
....
فرشته(
اشکه منم دراومده بود خیلی سوزناک گریه میکرد.از یه مرد خیلـــــــــی بعیده.یکی بغلم کرد اول فکر کردم بارانه.سرمو گذاشتم رو شونش ولی این بو بوی باران نیست باران عطر این بویی نداشت سرمو بلند کردم که نگام با دوتا چشم سبزه تیره گره خورد.ای خاک دوعالم برملاجم.از خجالت سرخ شدم.از لبو هم قرمز تر سرمو اینداختم پایین اومدم پاشم برم که
........................................
اهورا(
کوچولوی دوست داشتنی من وقتی فهمید منم قرمز شد.انگشته اشارمو گذاشتم زیره چونش و سرشو اوردم بالا یکم نگام کرد بعد اومد پاشه بره که دستشو گرفتم کشیدمش تو بغلم و گفتم:
خیلی دوست دارم خانومی
...........................
فرشته(
خیلی شوکه شدم.الان تو بیمارستان جای ابراز احساساته اخه جا قطع بود.وای ینی جدی جدی گفت دوسم داره؟درست شنیدم؟ایا توهم زدم؟وای خدا مخم هنگولیده.
گوشیشو دراورد فهمیدم داره اس میده
......................................
اهورا(
اخیش بالاخره گفتم یوهوووووووو سره قولم موندیم!!!هوراااااا
گوشیمو دراوردم واسه مهرزاد نوشتم منو فرشته داریم میریم دریا.نمیخوام از دستش بدم.واسم دعا کن.مواظب مهرشادم باش فعلا تنهاش بزار.
دسته فرشته رو گرفتم وبلندش کردم هنوز سرش پایین بود خیلی ساکت دنبالم اومد دلم واسه مظلومیتش ضعف رفت علاقه شدیدی به بوسیدنش داشتم خیلی قیافش ناناز شده بود عین نی نی کوشولوها.
رسیدیم دریا. پیاده شدم و در باز کردم براش وقتی پیاده شو یه دستمو گرفتم زیر زانوشون یکیم کمرش وبلندش کردم ودویدم لب اب چند دور در حالی که اون هی میگفت اهورا بزارم زمین یکم دورو اطرافو نگاه کردم وسرمو بردم نزدیک صورتش هرم داغ نفس هاش به صورتم میخورد خیلی اروم لبام رو لباش فرود اومد
................................................
فرشته(
به معنای واقعی شوکه شدم یه بوسه طولانی از لبام گرفت.اصلا احساس بدی نداشتم برعکس یه حسه فوق العاده خوب داشتم من عاشقه این موجود چشم سبز بودم چطوری از دستش ناراحت بشم اروم کناره گوشم زمزمه کرد:
عاشقتم فرشته ی من الهی قربونت برم که اینجوری سرخ شدی
زیر لب گفتم خدا نکنه دیوونه.
بلند گفت:
خوب میخوای فحش بدی بلند تر بده که منم بشنوم چرا اروم میگی شیطونک.
بعد گذاشتتم زمین و دستشو دوره کمرم حلقه کرد ومنو به خودش چسبوند.
اهورا-فرشته ی نازم دوسم داری؟
باز سرخ شدم
-اره یا........
بدون معطلی گفتم اره ...
و از دوباره داغی لباش رو پیشونیم بود که حس کردم...نمیدونم چرا حس کردم یه لحظه سیاوشو دیدم.بابا منم دیوونم توهم زدم عجیب
.....................................
سیاوش(
نه میکشمت اهورا خان.عشقه منو ماله خودت کردی ازم گرفتیش لعنتی لعنتـــــــــی.
وقتی دیدم باهم رفتن تو خونه ی فرشته داغ کردم دم دمای صبح اومدن بیرون اول رفتن درمانگاه بعدش رامسر.اون عوضی عشقه منو بوسید نمیزارم آب خوش از گلتون پایین بره.سیاوش قادری نیستم اگه بزارم
..........................................
اهورا(
تو ساحل نشسته بودیم دستمو حلقه کرده بودم دوره کمرش اونم سرشو گذاشته بود روشونم از هردری حرف میزدیم یهو یه چیزی یادم اومد
-خانومم قضیه نامزدی نگین چیه؟
فرشته-اووو جریانش خیلی مفصله
-بگو گلم من سروپا گوشم.این قد صدات قشنگ هست که هیچوقت خسته نشم
یه لبخند بهم زد و گفت:
نامزدش پسرعموشه و یه سال م از نگین بزرگ تره.دانشگاه لاهیجان شیمی کاربردی میخونه.از بچگی باهم بزرگ شدن و از روز اولم گفتن این دوتا ماله همن.ولی نگین و علی همدیگرو مثه خواهر برادر دوست دارن.علی خودش عاشق یکی دیگس.ولی واسه اینکه پدربزرگشون دستور دادن باید باهم ازدواج کنن وگرنه از خانواده طرد میشن.تو خانواده ی اینا بدجور مرد سالاریه.حرف حرف بابابزرگس.بابابزرگه هم خیلی زنش رو دوست داره ولی بروز نمیده.اگه حاج خانوم لب ترکنن این قرار داد فسخه.ولی اونم هیچی نمیگه.حالا فعلا که نامزدن.البته خانوادشون هم با این وصلت موافق نیستنا چون میدونن اینا به دو روز نکشیدی از هم جدا میشن خدا بخیر بگذرونه........
-اسمه عشقه علی چیه؟نگین دیدتش؟
فرشته-اره.ازشون عکسم دارم علی به چشم برادری خیلی خوشگله سها هم خیلی خانوم خوشگله.
- هیچکس به خوشگلی عشقه من نیست.
صورتشو گرفتم بین دستام و دقیقا روبه روی خودم قرار دارم.همونجوری که به چشمای نازش زل زده بودم و با انگشت شصتم صورتشو نوازش میکردم گفتم
-عشقه من باهام میمونی ؟
فرشته-اره قول میدم
-از چی بدت میاد گله من؟
فرشته-از شک از دروغ.هیچوقت بهم شک نکن من اهل خیانت نیستم مطمئن باش.بهم دروغم نگو در هیچ شرایطی.تو چی؟
-منم از خیانت متنفرم.خیانت تو هرچی
فرشته-هیچوقت بهت خیانت نمیکنم اهوجـــــــون
-هیچوقت بهم نگو اهو بدم میاد
فرشته-نچ نمیشه میگم
-إإإإ خوب باشه منم بهت میگم فری فرفره.
زد به بازوم و گفت :
جرئت میخواد داری؟
-دارم
فرشته-مردی بگو؟
-دوست دارم فری من)اومد حرف بزنه که بالبام نزاشتم اون اصلا همیاریم نمیکرد عب نداره اینقدر میبوسمش که خودشم بیاد جلو.عشق کوچولوی من.قربونه چشمای مشکیت بشم عشقم .)
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دلسرد نشو از عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA