انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

Snow White | سفيد برفى


مرد

 
دروود


درخواست ایجاد موضوع جدید در تالار خاطرات و داستان های ادبی به نام


سفید برفی | snow white


نویسنده : شاداب حسنی


تعداد فصول : ۲۳


منبع : نود هشتیا


برچسب ها : رمان + سفید + برفی + سفیدبرفی + رمان سفید برفی + داستان + خاطره + شاداب
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۱

نرگس همینطور تو راه پله ها می دویدم و نرگس رو صدا می زدم . نرگس:چته دیوونه؟ چرا داد می زنی؟ وایستا ببینم چرا انقدر قرمزی؟؟؟نکنه تب داری؟؟؟؟؟ من:نرگس باورت می شه؟باورت می شه نرگس؟ نرگس:چیو باورم می شه ؟ د بگو ببینم چه مرگته من:کار پیدا کردم نرگس کار.......... وسط حرفم پریدو گفت:راست می گی گلیا؟کار پیدا کردی؟اخ جووووووووووووون همدیگرو بغل کرده بودیم و مثل دیوونه ها بلند بلند می خندیدیم . سریع به حالت دو رفتم توی اتاقم دفتر خاطراتم و باز کردم و شروع به نوشتن کردم :شکرت خدا شکرت بالاخره یه کار پیدا کردم یه کار عالی. سرم و بالا اوردم و به گذشته ام فکر کردم به گذشته ای که توش هیچ نقطه ی روشنی پیدا نمی شد. 3 سالم بود که مامانم مرد از دست کارای بابام سکته کرد .بابام یه معتاد الکلی بود که هیچی جز عشق و حالش براش مهم نبود .بیچاره مامانم 14 سالش که بود به زور می شوننش پایه سفره ی عقد یه سال بعد از ازدواجشم خشایار به دنیا میاد 7 سال بعد از خشایارم نوبته منه. وقتی مامان رفت پدرم گم و گور شد .هیچ وقت نفهمیدم چه بلایی سرش اومد.بعد از مرگ مامان خشایار همه کسم بود مثل کوه پشت سرم بود .هم برام مادر بود هم پدر .وقتی بابا ناپدید شد خشایار شروع کرد به کار کردن .روزا کار می کرد و شب ها درس می خوند .بهش التماس می کردم که خودشو خسته نکنه اما همیشه در جواب خواهش من می گفت:الهی من فدات بشم خواهر کوچولو تو تاج سرمی رو تخم چشمم جا داری برای تو کار نکنم برای کی بکنم؟.نرگس زن داداشم بود دختر خیلی خوب و مهربونی بود ولی هرچی نباشه من اونجا یه مزاحم بودم .اونجا خونه ی خشایار بود و مسلما نرگس دلش می خواست توی اون خونه تک و تنها خانمی کنه.یه شب که برای اب خوردن از اتاقم اومده بودم بیرون صدای نرگس رو شنیدم که می گفت :خشایار گلیا تا کی می خواد اینجا بمونه؟نکنه می خواد تا ابد ور دل ما بشینه؟ اروم برگشتم توی اتاقم و مثل وقتی که بچه بودم بدون اینکه صدایی تولید کنم شروع به گریه کردم.


از اتاقم اومدم بیرون و رفتم تو اشپزخونه .
نرگس اونجا بود.هوس کردم یه کوچولو اذیتش کنم .پشتش ایستادم و بلند دار زدم :پخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخ
بنده خدا فکر کنم سکته کرد.رنگش شده بود عین گچ
داد زد :گلیا ؟اخه مگه خلی دختر؟ سکته کردم روانی خشایار راست می گه الحق که دیوونه ای
همینطور که می خندیدم گفتم :فدای زن داداشه گلم بشم
اروم هلم داد عقب و گفت:بسه بسه .برو اونور خودشیرین
صدامو مثل بچه ها کردم و گفتم:نگس{نرگس}جونم می شه لطا{لطفا}به من توبونه {صبحانه}بدی؟
خندید و گفت :بشین پشت میز تا برات بیارم .
بخندی زدم و گفتم :مرسی عزیزم.
داشتم صبحانه می خوردن که نرگس پرسید:راستی کجا کار پیدا کردی؟
_تو یه شرکت
_چیکار می کنی؟
_ توالت شوری. خوب معلومه دیگه منشیم.
خندیدو گفت :یه وقت از زبون کم نیاری ها
_تو نگران زبونه من نباش هیچ وقت کم نمیاد .وای نرگس باورم نمیشه حقوقش ماهی 400 هزار تمون .فکر کن
تاحالا منشی دیدی که ماهی 400 بگیره ؟
_نه خیلی عالیه پس
_گلیا؟
_بله؟
_ می گم چیزه گلیا
_د جون بکن دیگه.
_یه خواستگار خوب برات پیدا شده
لقمه پرید گلوم .به شدت سرفه می کردم .یه قلپ چایی خوردم و با صدایی شبیه فریاد گفته:چیییییییییییی ییییی؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_گلیا یه کم بهش فکر کن.این اقاهه با بقیه ی خواستگارات فرق داره.
_ حالا کی هستن؟
_یکی از دوستای خشایار . خشایار می گفت به حدی پولدارن که صد هزار تومن براشون پول خورده.
_ دوست خشایار منو از کجا دیده؟
_ نمی دونم
به نرگس نگاه کردم و با صدای ارومی گفتم:ممنون بخاطر صبحانه و راه افتادم سمت اتاقم.گوشه ی اتاقم کز کردم و شروع کردم به فکر کردن.
دوست خشایار ................. پولدار ................. نرگس ............. راحتی
به خودم توی ایینه نگاه کردم و با صدایی شبیه زمزمه گفتم:
تا کی می خوای سرباره داداشت باشی؟
تاکی می خوای از خشایار پول بگیری؟؟؟

نرگس_گلیا یه کم بهش فکر کن .این اقاهه با بقیه ی خواستگارات فرق داره
خشایار می گفت صد هزار تومن براشون پول خورده
_ حالا کی هست؟ نرگس_دوست خشایار _دوست خشایار منو از کجا می شناسه؟ نرگس_سوالایی می کنی ها.من از کجا بدونم
به نرگس نگاه کردم و اروم گفته:ممنون بابت صبحانه و راه افتادم سمت اتاقم
گوشه ی اتاقم کز کردم و شروع کردم به فکر کردن
دوست خشایار نرگس پولدار راحتی
به خودم توی ایینه نگاه کردم و با صدایی شبیه به زمزمه گفتم:
تا کی می خوای سرباره خشایار باشی؟
تا کی می خوای دستتو پیشه داداشت دراز کنی؟
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیشه نرگس بهش گفتم:نرگس شب که خشایار اومد بهش بگو به این دوستش بگه بیاد .
تو چشمای نرگس برق خوشحالی رو دیدیم .می دونستم هم از اینکه سرو سامون می گیرم خوشحاله هم از اینکه از اینجا می رم.به افکار خودم خندیدم و با خودم گفتم :اوووووووووووووووووووو نه به داره نه به باره .
شب که خشایار اومد نرگس صدام زدو گفت :خشایار باهام کار داره
با خوشحالی رفتم پیشه خشایار
_سلام داداشی جونم
خشایار _سلام وروجک بیا اینجا بشین ببینم
کنارش نشستم _ بفرمایید؟
لبخندی زدو گفت:می دونستی خیلی بزرگ شدی ؟دلم نمی خواست انقدر زود بزرگ بشی
خندیدم و گفتم :اوا داداشی من از همون اول................ وسط حرفم پریدو
گفت : بابشه باشه قبول .هر چی تو بگی .اگه بخوای حرف بزنی می دونم که مخ بنده رو سرویس می کنی
بعد جدی شد و گفت: گلیا مطمئنی که می خوای این دوستم بیاد خواستگاریت؟گلیا من جلو اینا ابرو دارما
_تو نگران ابروت نباش من مطمئن مطمئنم
خشایار _خیلی پسره گلیه من که عاشقشم فقط................
_ فقط چی؟
خشایار _یه مشکلی هست
_خوب بگو دیگه
خشایار _راستش.......راستش این دوستم قبلا یه بار ازدواج کرده
یه دفعه کپ کردم ...یعنی ......یعنی یه مرده مطلقه خواستگاره من بود؟
به خودم توپیدم: مطلقست که مطلقست به تو چه؟
تو به گذشتش چیکار داری؟
پس با اطمینان گفتم:مهم نیست
خشایار با تعجب نگاه کرد . برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:چند سالشه؟
خشایار _2 سال از من بزرگتره
_یعنی 32 سالشه دیگه؟ خشایار_اره
_ اسمش چیه؟
خشایار _ توهان........توهان راد

_چی ؟اسمش چیه؟
خشایار_توهان
با تعجب به خشایار نگاه کردم و پرسیدم:معنی اسمش چیه؟
خشایار_نمی دونم .به هیچکس نمیگه معنی اسمش یعنی چی.
داشتم به اسمش فکر می کردم .چه اسم باحالی داشت
خشایار_پس من بگم فردا شب بیان؟
_باشه بگو بیان .اروم از سره جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم
خدایا اگه اون از من خوشش نیاد چی؟غلط کرده مگه من چمه؟بلند شدم جلوی ایینه ایستادم
صورت گرد ,با چشم های درشت سبز که هروقت خشایار می خواست اذیتم کنه بهم می گفت وزغ کوچولو,دماغ باریک با نوک صاف{نه سربالا و نه سرپایین}, لب های قلوه ای کوچولو ,ابرو های نازک هشتی شکل و
موهای فر قهوه ای رنگ
ولی زیباترین قسمت صورتم پوستم بود.
پوست سفیدی که به برف می گفت برو کنار من هستم.
برعکس پوست خشایار که تیره بود پوست من به حدی سفید بود
که دوستام و اشناهامون سفیدبرفی صدام می کردن
به هیکلم نگاه کردم ,قد بلندی داشتم حدودا صدو هفتادو سه
کمر باریک و پاهای کشیده.
بدم نبودما.تابحال اینطوری به خودم نگاه نکرده بودم.تقریبا میشه گفت خوشگلم.
اوووووووووووو حالا انگار اون چه تحفه ای بود که من باید شکل حوری های بهشتی می بودم.
یعنی ممکنه من شوهر کنم؟شوهر,ازدواج,عشق عجب کلمات عجیبی
اگه بچه دار شدم اسم بچه ام رو چی بذارم؟فرزان نه نه نه نه فرهاد.............
خنده ام گرفته بود.من هنوز یارو رو ندیدم اونوقت اسم بچمونم دارم انتخاب می کنم.
یهو بلند بلند زدم زیره خنده.نرگس سراسیمه اومد تو اتاقم و گفت:چته ؟
_هیچی فقط دارم می خندم
کنار در نشست و به حالت گریه گفت :خدایا خداوندا مگه به این بشر عقل ندادی؟ چذا انقدر خله؟اخر من از دسته این خواهر و برادر دیوونه میشم.
همینطور که می خندیدم گفتم:نرگسی؟امشب میای پیشم بخوابی؟
یه نگاه بهم کردو گفت :باشه
_مرسی عزیزم
نرگس_ولی گلیا به مرگ خشایار اگه لگد بندازی چنان می زنمت که عرعر کنی.
_وا .من که بالای تختم چه جوری می خوام لگد بندازم؟
نرگس_خودتی عزیزم.اون دفعه هم که اینجا خوابیدم همینو گفتی صبحش که از خواب بیدار شدم یه جای سالم توی بدنم نمونده بود.
_چشم چشم لگد نمی ندازم
نرگس پاشد و یه بالشت و پتو از تو کمد برداشت و روی زمین دراز کشید.
یه دفعه خشایار درو باز کردو اومد تو
خشایار_شما دوتا چه غلطی می کنین؟
_به توچه گنده بک ؟مگه فضولی؟
خشایار_زن منو چرا اوردی تو اتاق خودت؟
_خشی جون بازم به تو چه؟زن داداش خودمه
خشایار_من بدون زنم خوابم نمی بره
_ااااااااااااا؟خر گیر اوردی؟اگه خوابت نمی بره پس چرا وقتی باهم دعوا می کنین و قهر می کنین تو روی کاناپه مثل خرس قطبی می خوابی؟
نرگس بلند بلند خندید
خشایار_زهرمار
نرگس_چیزی گفتی عزیزم
خشایار_من غلط بکنم چیزی بگم.اصلا من سگه کی باشم بخوام حرف بزنم؟
_هاپوی منی .حالا برو بگیر بخواب بذار من و نرگسم لالا کنیم
خشایار_چشم
_افرین هاپوی خوب

وقتی خشایار رفت روبه نرگس کردم و گفتم:
_نرگس؟
_بله؟
_من دارم می میرم
خندید و گفت_منم وقتی خشایار اومد خواستگاریم از ترس داشتم خودمو خیس می کردم.............
اون شب با نرگس تا خوده صبح حرف زدم و دردودل کردم ولی حتی یه سر سوزنم از استرسم کم نشد
.........................
_اخیششش .چه خواب خوبی بود .
برگشتم و نرگس و دیدم که با اخم نگام می کرد.
_معلومه که خواب خوبی بود .منم تا ساعت 12 می خوابیدم همین و می گفتم
اروم خندیدم .بلند شدم و گونش رو بوسیدم و زیر گوشش گفتم:
صبح بخیر عزیزم
_بهتره بگی ظهر بخیر نه؟
_ااااااااااااااااه گیر نده دیگه نرگسی
_دختر مگه تو کار پیدا نکردی؟
_چرا پیدا کردم ولی تو کدوم ادم ابلهی رو دیدی که جمعه ها بره سر کار؟
_داداشت
بلند بلند خندیدم
_داداش من توی بیمارستان کار میکنه من توی شرکت.
_اااااااااا راست میگی ها حواسم نبود.میگم گلیا بدو برو حاضر شو که بریم خرید
_خریددددددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره دیگه مثلا شب خواستگار می خواد بیاد هااااااااااا
یاد شب افتادم . دوباره دلم اشوب شد .قلبم بدجوری می زد انگار...............اه گلیا بیخیال شو دیگه.یه خواستگاره دیگه همین.
_ببین گلیا می دونم داری سکته میکنی ولی الکی نگرانی.
_سکته؟؟؟؟نگران؟؟؟؟مگه اصلا نگرانی داره؟؟؟؟؟براچی باید نگران باشم؟؟؟؟
_برو بچه مارو سیاه نکن. ما خودمون ذغال فروشیم
_ای داد بیداد یعنی تو ذغال فروشی ؟وای نه بیچاره داداشم چه کلاه گشادی سرش رفته.
نرگس همینطور که به سمت اتاق هولم می داد گفت:برو دیگه بچه پرو
رفتم تو اتاق و لباسامو هول هولکی عوض کردم.یه نگاه تو ایینه کردم.بد نبودم
از اتاق اومدم بیرون و نرگس و صدا کردم
_نرگس,نرگس بیا دیگه من 10 دقیقه است که امادم .
_اومدم بابا اومدم چه خبرته؟
_بیا بریم دیگه
_خوب بابا بریم.
تا عصر تو خیابون بودیمو برای شب خرید می کردیم.وقتی رسیدیم خونه ساعت 7 بود
_ای وای خاک تو سرت گلیا انقدر لفتش دادی که......
_خوب بابا ببخشید الان بجای این که سر من داد بزنی برو اماده شو
_راست میگیااااااااااا.گلیا توام برو زود حاضر شو چ
_چشم
سریع رفتم سمت اتاقم که یه چیزی یادم افتاد
از همونجا داد زدم :نرگس؟نرگس من شال رو سرم بندازم یا نه؟
_اخه عزیزه من تو که اخلاق خشایار رو می شناسی دیگه چرا می پرسی؟معلومه که باید بندازی.حالا چرا بر و بر من و نگاه می کنی خب برو دیگه
_باشه باشه رفتم.
رفتم تو اتاقم و کنار کمدم ایستادم
هیچ لباسی نظرمو جلب نمی کرد تا اخر یه مانتوی تنگ کرم رنگ با شلوار لی مشکی یه شال کرم انتخاب کردم

لباسامو عوض کردم و رفتم جلو ایینه .زیاد بلد نبودم ارایش کنم بخاطر همین
به یه برق لب ساده رضایت دادم .ساده بودم ولی یه خانم جذاب و شیک و خوشگل شده بودم
پقی زدم زیر خنده ,چه از خودم تعریف می کردم.
رفتم تو اشپزخونه و روبه نرگس گفتم:
نرگس به نظرت قیافه ام خوبه؟تیپم چطوره؟
_ایول دختر چیکار کردی .یارو باید خل باشه که تورو ببینه و عاشقت نشه. ولی بین خودمون بمونه ها عجب جیگری شدی
_اول جیگر بودم.دوم ما اینیم دیگه.
نرگس با مشت اروم زد تو بازوم و پرسید:
گلیا تو با ازدواج قبلی این اقا مشکلی نداری؟
_نه .چه مشکلی می خوام داشته باشم ؟من به گذشتش چیکار دارم؟
_بابا روشن فکر
تا خواستم جواب نرگس رو بدم زنگ در خورد.
یا خدا اومدن .داشتم سکته می کردم انگار یکی تو دلم رخت می شست
_گلیا تو همینجا بمون.خشایار هم با اوناست .خودش گفت با اونا میاد
هروقت صدات کردم سینی چایی رو بیار
_باشه .باشه
_گلیا استرس نداشته باش.اروم باش
چشمکی بهش زدم و گفتم:
مرسی نرگسی جون
نرگس رفت.خدایا چرا قلبم اینطوری می زنه؟احساس می کنم می خواد از
حلقم بیاد بیرون
صدای احوال پرسیشون رو شنیدم
کنار در اشپزخونه ایستادم تا بتونم ببینمشون...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۲

اول یه اقای فوق العاده شیک با موهای جوگندمی وارد شد که مشخص بود اقای راد بزرگ وارد پذیرایی شد
بعد یه خانم نسبتا جوون و خوشگل وارد پذیرایی شد که حدس می زدم خانم راد باشه و بعد از خانم راد یه دختر واقعا زیبا داخل شد
وایییییییییییی عجب عروسکی بود .چشم های درشت عسلی و لب و دهن کوچولو با موهای طلایی که مشخص بود رنگ موهای خودشه.
ای خدا پس چرا خوده پسره نمی اومد؟
سرم و انداخته بودم پایین و فکر می کردم که چرا پسره نمی اومد که یهو
یه صدای مردونه ی قشنگ رو شنیدم
سریع سرم و اوردم بالا
یا ابولفضل ........................این دیگه کی بود؟
چشمهای طوسی کمرنگ که به نقره ای می زد بینی صاف و کشیده لب های بزرگ و قلوه ای موهای مشکی به هم ریخته
هیکلشم که به قول نرگس خدا بود .قد بلند و چهارشونه .عضله های شکمش از زیر بولیز تنگش قشنگ معلوم بود .
دوباره برگشتم روی صورتش .داشت می خندید .دوتا چال قشنگ روی گونه
هاش بوجود اومد
دلم لرزید.
یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود با بولیز طوسی تنگ و شلوار لی طوسی
عجب تیپی داشت .
خدایا این پسره شکل فرشته ها بود .کدوم خری حاضر شده از این ادم جدا بشه؟واقعا که زنش خیلی احمق بوده
ولی ...........ولی یه مشکلی وجود داشت .تو چشم های قشنگش چنان غروری بود که هر ادمی رو می ترسوند.کاملا معلوم بود که غرور توی وجودش بیداد می کنه .البته این قیافه این تیپ ...........معلومه که باید مغرور باشه
روی مبل ها نشسته بودن و حرف می زدن که نرگس بلند صدام کرد:
گلیا جان چایی رو بیار
قلبم یه دیقه از کار افتاد .داشتم از ترس قالب تهی می کردم
سینی رو برداشتم و بسمت پذیرایی رفتم
خانم راد سرشو اورد بالا و با دیدن من گفت:
ماشالله هزار ماشالله چه خانمی
با این حرف خانم راد همه ی سرها به طرف من برگشت
اروم سلام کردم و سینی چایی رو بردم به سمت اقای راد
نگاه پدرانه ای بهم کرد و گفت :
دستت درد نکنه دخترم
بسمت خانم راد رفتم که اونم درست مثل شوهرش با مهربونی نگاه کرد و گفت:
به به این چایی خورن داره
لبخند ارومی زدم و سینی رو بردم جلوی اون دختر خشگله که اونم با مهربونی بهم لبخند زدو اروم گفت :
ممنون عزیزم
خوشحال شدم همشون مهربون بودن خدا کنه پسره هم مثله خانوادش باشه
سینی رو بردم طرف خشایار و نرگس.
نرگس طوری که فقط خودم و خشایار بشنویم گفت:
گلیا دلش شوهر می خواد,گلیا دلش شوهر می خواد ,شوهر اونو نمی خواد شوهر اونو نمی خواد.
به زور جلوی خودمو گرفتم که نخندم .خشایار که سرشو بین دستاش قایم کرده بود و می خندید. از لرزش شونه هاش معلوم بود که داره غش می کنه
سینی رو سریع بردم طرف اقای راد کوچیک
جلوش ایستادم و گفتم :بفرمایید
سرشو اورد بالا و تو چشمام خیره شد
کپ کرده بودم .چشماش مثل نقره بود .بدجوری می درخشید
همین طور بهش خیره شده بودم که به پوزخندی زد و به ارومی گفت :
ممنون
_______________

چرا انقدر لحنش سرد بود ؟
یعنی از من خوشش نیومده ؟
رفتم پیش نرگس نشستم.بهش نگاه کردم که بدونم نظر اون چیه .منظورم رو فهمید .یه چشمک بهم زد که فهمیدم اونم خیلی از این خانواده خوشش اومده.
خشایار و اقای راد بزرگ داشتن باهم حرف می زدن که خانم راد پرید وسط حرفشون و با لحن بامزه ای گفت:
بسه دیگه .فکر کنم ما اومدیم خواستگاری نیومدیم که شما به خشایار بگی میگرن مریضت خوب شده یا نه.ای بابا
اقای راد بلند خندید گفت:
بله خانم حق با شماست بفرمایید .
خانم راد گفت:
معلومه که حق با منه
بعد رو به خشایار کرد و گفت:
خوب خشایار جان شما که من و میشناسی نمی تونم زیاد حاشیه برم
اقا اصلا یک کلام ,گل پسر اومدیم این خواهر گل تر از خودتو بر داریم و ببریم
خشایار خندید و گفت :
نمیدم خانم راد نمیدمش ماله خودمه.
همه خندیدن به جز اون پسره مغرور که به یه لبخند اروم اکتفا کرد.
خانم راد بلند گفت:
خوب بابا قول میدم خوب ازش مواظبت کنم
کمی که جو اروم شد
نرگس گفت:
پاشو گلیا جان پاشو با اقای راد برین تو اتاق یه کم باهم حرف بزنین
همه حرفشو تایید کردن
بلند شدم و به اقای راد که ایستاده بود گفتم :
بفرمایید از این طرف
توی همون 2 یا 3 ثانیه ی راه پذیرایی تا اتاقم گر گرفته بودم
اگه بخاطر ابروم نبود همونجا غش می کردم
حس می کردم یکی داره خفه ام می کنه
داخل اتاق شدیم .
بدون هیچ خجالتی صندلی میز کامپیوترم رو بیرون کشید و روش نشست
منم روی تختم نشستم
تا خواستم حرفی بزنم گفت :
میشه اول من صحبت کنم؟
_خواهش می کنم بفرمایید

_ببینید خانوم امیدی ، نمی دونم چجوری باید براتون توضیح بدم ولی باید بهتون بگم
من نمیخوام ازدواج کنم و به میل خودمم اینجا نیستم
مادر من خیلی اصرار داره دوباره ازدواج کنم ولی من اینو نمیخوام
وقتی علاقه ی شما رو به درس خوندن از خشایار شنیدم تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم
من اومدم خواستگاری شما که اگه قبول کنید ما با هم یه ازدواج صوری کنیم یعنی درست مثل دوتا دوست که تو یه خونه زندگی می کنن ولی تو دوتا اتاق جدا .
سرمو آوردم بالا،صورتم از عصبانیت داغ شده بود،خیلی به خودم فشار آوردم که داد نزنم،با صدای آروم و عصبانی گفتم :
آخی چقدر شما دلسور تشریف دارید
خندید و گفت :
من به خاطر خودمم این کارو میکنم
من اگه با شما ازدواج کنم از گیرای مامانم خلاص میشم
قبلا هم بهتون گفتم اون میخواد برام زن بگیره و من نمیخوام ولی اگه منو شما باهم ازدواج کنیم به نفع هردومونه .
_میشه بفرمایید چه نفعی برای من داره ؟!
_تا اونجایی که من میدونم شما به درس خوندن علاقه ی شدیدی دارید
به نظر من خیلی هم دوست دارید در یکی از کالج های خارجی ادامه ی تحصیل بدید
با کمک من میتونین در یکی از بهترین کالج های دنیا درس بخونین . در ضمن من برای مهریه ی شما هزار سکه در نظر گرفتم . بعد از جدایی من و شما با این هزار سکه میتونید زندگی راحت تری نسبت به قبل داشته باشید . به نفع منم هست چونکه از زن گرفتن خلاص میشم !
_اونوقت چند سال باید به این بازی مسخره ادامه بدیم ؟!
_دو سال . در ضمن تو این دو سال همه باید فکر کنن من شما درست مثل یه زوج خوشبختیم .
بهانه ی طلاقمون هم برای اختلاف ...
_بسه بسه ! من هنوز جواب بله رو ندادم شما برای طلاقمون هم برنامه ریزی کردین ؟!!
_در هر صورت بله گفتن شما به نفع هردومونه .
_فکر کنم خیلی وقته تو اتاقیم ، دیگه بهتره بریم بیرون .

عصبی بودم .خیلی خیلی عصبی بودم.حالم داشت از این پسر بهم می خورد
باهم رفتیم تو پذیرایی
خانم راد بلند شد و گفت:
خوب دخترم نظرت چیه؟
سرم و انداختم پایین و گفتم:
لطفا بذارید فکر کنم.
خودم می دونستم جوابم چیه من حاضر نبودم بخاطر پول ازدواج کنم.فقط برای اینکه خانم راد رو ناراحت نکنم اینو گفتم
_البته دخترم معلومه که باید فکر کنی
یک ساعتی حرف های معمولی زدیم که اقای راد بلند شد و رو به خشایار گفت:
خوب دیگه ما زحمت رو کم می کنیم
خشایار و نرگس از جاشون بلند شدن و خشایار گفت:
کجا؟زوده حالا.لطفا بشینید اقای راد
_مرسی خشایار جان ولی خودت که بهتر می دونی .من و توهان که صبح زود
باید یه سر به شرکت بزنیم بعدشم بریم بیمارستان
اذر هم که باید بره مطب . تارا هم که تو خودت بیشتر از ما اطلاع داری باید بره دانشگاه پس دیگه باید رفع زحمت کنیم.
_خوشحال می شدم بازم می موندین
_ممنون نرگس جان انشاالله برای دفعات بعد .
هر چهارتاشون بلند شدن و تک تک با ما دست دادن
وقتی می خواستم با توهان دست بدم اروم زیره گوشم گفت :
باور کنید به نفعتونه
به ارومی باهاش دست دادم
بالاخره رفتن
نرگس سریع اومد کنارم و گفت:
خوب؟ چی شد؟ چی گفتین؟ ازش خوشت اومد؟
_نرگس جان ببخشید سرم خیلی درد میکنه می خوام برم بخوابم. شب بخیر
نرگس ساکت شد.می دونست هروقت اینطوری حرف می زنم یعنی اینکه نمی خوام چیزی بگم
رفتم تو اتاقم و خودمو رو تختم پرت کردم
خدایا چی فکر می کردم چی شد!
این پسره چی می گفت؟
ازدواج صوری؟طلاق بعد از دو سال؟ هزار سکه مهریه؟تحصیل تو بهترین دانشگاه ها؟
گلیا بهش فکر کن .این پیشنهاد عالیه.مگه همیشه نمی خواستی درستو تو یکی از بهترین دانشگاه ها ادامه بدی؟ مگه نمی خواستی سرباره خشایار و نرگس نباشی؟مگه این ها ارزوهات نبود؟ بعد دو سال می تونی برای خودت مستقل زندگی کنی بدون اینکه به حمایت............
اهههههههههه سرم داره می ترکه بجای فکر کردن به این خزعبلات بهتره بگیرم بخوابم.
داد زدم:
نرگس فردا صبح منو ساعت 6 بیدار کن باید برم سرکار.روزه اولی یه وقت دیر نکنما.باشه؟
_باشه بخواب .بیدارت می کنم
سرم رو گذاشتم رو بالشت به ثانیه نکشید که خوابم برد

_گلیا .....گلیا ..........بلند شو دیگه . خودش مثل چی می خوابه بعد به خشایار میگه خرس قطبی
با صدای خواب الودی گفتم :
سلام..............خمیازه ای کشیدم و ادامه دادم:
صبح بخیر
.
_صبح بخیر. پاشو دیگه. مگه نباید بری سرکار؟!پاشو صبحونه بخور
_چشم پاشدم
بلند شدم و دست و رومو شستم و راه افتادم سمت اشپزخونه
دور اشپزخونه راه می رفتم و داد می زدم:
من گشنمه ..........من گشنمه ............من گشنمه
نرگس با صدایی که معلوم بود سعی می کنه نخنده گفت:
کارد بخوره به اون شیکمه واموندت
_دستت درد نکنه دیگه
_بشین بابا بشین صبحونت رو بخور
_ای به چشم قربان
نشستم و شروع کردم به خوردن . خیلی گرسنه بودم دیشبم انقدر مشغول فکر کردن بودم که یادم رفت چیزی بخورم.
_چته؟اروم بخور. دیگه گودزیلا هم اینطوری وحشیانه غذا نمی خوده
خندیدم و گفتم:
خفه........
_شو.........
_نرگس خیلی بدی.
_به من چه؟ تو میگی خفه منم میگم شو .خوب مثل ادم بگو خفه شو تا نتونم چیزی بگم
_دیوونهههههههههههههههه
نرگس خندید و گفت:
راستی گلیا نگفتی؟دیشب چی شد؟
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
بیخیال نرگسی جون.من دیگه دیرم شده ممنون بخاطر صبحانه.خداحافظ
_اخه گلیا....
_خداحافظ
سریع از خونه زدم بیرون .نمی خواستم جواب سوالای نرگس رو بدم.خوم هنوز گیج بودم.نمی دونستم می خوام چیکار کنم.
سوار تاکسی شدم و رفتم بسمت شرکت .
قرار بود امروز رئیس شرکت رو ببینم.
خداکنه از اون بدعنق ها نباشه که حال و حوصله ی این یه قلم رو اصلا ندارم
رسیدم دم شرکت
کرایه ی ماشین و حساب کردم و رفتم داخل شرکت
شرکت خیلی شیکی بود .وقتی ادم توش راه می رفت فکر می کرد هتل
منشی که قبلا دیده بودمش پشت میز نشسته بود .بلند گفتم:
سلام خانم صابری
_به به خانم امیدی عزیز .خوش اومدین بفرمایید بشینید اقای رئیس تا 10 دیقه ی دیگه میان
اروم نشستم و رو به خانم صابری گفتم:
ممنون خانم صابری.میگم خانم صابری این اقای رئیس چجور ادمیه؟
_یه ادم عجیب غریب .همیشه جدی ولی گاهی جدی و مهربون وگاهی جدی و ببخشیدا سگ اخلاق .ولی به چشم برادری یه تیکه ای که نگو
همین دخترای شرکت رو هوا می زننش.منشی قبلیش و بخاطر همین اخراج کردم دختره بهش نخ می داد.من تنها خانمی ام که اینجا متاهلم بخاطر همین منو منشی خودش کرد
_اااااااااا پس من اینجا چیکار می کنم؟
_راستش کارای من خیلی زیاده رئیسم قبول کردن یه خانم دیگرو استخدام کنیم.ولی زیره نظره من انتخابش کنیم که ادم خوبی باشه .منم به نظرم تو دختر خوبی هستی بخاطر همین تورو انتخاب کردم.
_اها
_ رئیس خیلی از اینجور دخترا بدش میاد . همون منشیش که بهت گفتم, اگه بخاطر پدرش نبود ممکن بود یه فصل کتکشم بزنه
_اومممممممممممممم.پس ادم جالبیه
صدای گرم و مردونه ی اشنایی از پست سرم گفت:
بله ادم جالبی هستم
یهو برگشتم بسمت عقب.
یا خدا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!
این اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توهان راد..............توهان راد اینجا چیکار میکنه؟
_سلام عرض شد خانم امیدی
_شما................شما اینجا..............اینجا چیکار می کنین
_رئیس شرکت هستم
_اخه................اخه مگه شما دکتر نیستین؟
_چرا هستم .اینجاهم یه شرکت صادرات و واردات تجهیزات پزشکیه. این به شغل من مربوطه.فکر کردم خشایار بهتون گفته اینجا شرکت منه؟نگفته؟

همینطور خیره شده بودم بهش.واقعا نمی دونستم چی بگم یا چیکار کنم.
اخه خدا شرکت قحط بود که منو از دم اوردی اینجا؟
با صدای خانم صابری به خودم اومدم:
خانم امیدی؟خانم امیدی حالتون خوبه؟
_چی؟
_حالتون خوبه؟
_بله بله خوبم
دوباره به توهان که با لبخند کجی بهم خیره شده بود نگاه کردم
بعد از چند ثانیه سکوت با صدای ارومی بهم گفت :
خانم امیدی نمی خواین با همکارا و محل کارتون اشنا بشین؟
_نه .......یعنی اره
حس کردم خندش گرفته
با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت:
پس دنبال من بیاین
رفتیم تو اتاق کناری اتاق خانم صابری
_اینجا محل کار شماست .کارتونم اینه که تلفن هارو جواب بدین.قرار هارو تنظیم کنید .پرونده هارو مرتب کنید و.............. فهمیدین؟
مردک پرو............انگار داشت با بچه حرف می زد .متوجه شدید؟ اه اه اه اه
حالم بهم خورد.اوققققققققققققققق
_خانم امیدی؟؟؟؟؟؟؟
_بله متوجه شدم
_خوبه بفرمایید از این طرف
رفتیم تو اتاقی که روبروی اتاق من بود
دو تا اقا و دو تا خانم پشت میز نشسته بودن و داشتن روی یه پرونده بحث می کردن
توهان بلند گفت سلام
همه برگشتن به سمت ما و سریع بلند شدن
_بفرمایید خواهش می کنم .اومدم همکار جدیدتون رو بهتون معرفی کنم
خانم گلیا امیدی
با سر بهشون سلام کردم
توهان رو به یکی از دخترا کرد و گفت :
خانم کریمی میشه بقیه ی بچه هارو با خانم امیدی اشنا کنین ؟
البته اقای راد
توهان بعد از تشکر کوتاهی رفت
خانم کریمی گفت :سلام عزیزم به این شرکت خوش اومدی
من بهاره کریمی ام 23 سالمه 2 ساله اینجا مشغول به کار هستم
دختر کناریش سریع گفت:
سلام منم فرناز سعادتی هستم 26 سالمه 4 ساله اینجا کار می کنم
بهاره گفت :
البته اینجا یه خانم دیگه هم کار میکنه که امروز رفته مرخصی
بعد یه چشمک به فرناز زد که هردوتاشون ریز خندیدن
یکی از مردا اروم گفت :
خجالت بکشین
بهاره چشم غره ای بهش رفت و گفت:
برای چی؟خودت می دونی همه چیزایی که درباره اش میگیم راسته و حقیقت داره
بعد رو به من کرد و با لحن شوخی ادامه داد :
این اقای مثلا محترمم اقای زند هستن . اهورا زند یا بهتر بگم بهترین دوست اقای راد
با سر بهم سلام کرد منم اروم جوابشو دادم
بهاره دوباره گفت:
و ایشونم اقای راد هستن.
با تعجب به بهاره نگاه کردم و گفتم:
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خود اون پسره ادامه داد :
راد هستم. شهریار راد .پسرعموی توهان
دستشو اورد جلو و گفت :
خوشبختم
نمی دونم چرا ازش خوشم اومد .یه نگاه مرموزی داشت . .ادم رو می ترسوند در عین حال جالب بود
دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم
یک دفعه صدای توهان رو شنیدم:
خانم امیدی.برگشتم و بهش نگاه کردم
یا خدا !!!!!!!!!!؟این که تا همین دو دیقه پیش حالش خوب بود چرا یهو عین میرغضب شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه اخمی بهم کرده بود که انگار ادم کشتم
با صدای ناراحتی گفت :
خانم امیدی دنبال من بیاین

بابا این پسره دیوونست .یجوری نگام میکنه انگار ارث پدرش رو ازم طلب داره.خل و چل
اروم از فرناز و بهاره خداحافظی کردم و دنبالش راه افتادم
رفتیم تو دفترش
با صدایی که انگار دلش می خواست بزنه لت و پارم کنه گفت:
اینجا دفتر منه .هروقت می خواستین چیزی رو بهم اطلاع بدین با تلفن این کارو می کنید.
اااااااااااااااااا واقعا؟من نمی دونستم.
اخه مرتیکه اینایی که تو گفتی رو که بچه ی 2 ساله هم بلده.
واقعا دلم می خواست جفت پا برم تو صورت خوشگلش
نه بابا .اخه حیفت نمی یاد پاهای قشنگت و تو صورت این نکبت بزنی؟
_خانم امیدی با شما بودما
از هپروت خارج شدم و گفتم:
چی؟ چی گفتین؟
_گفتم بفرمایید بشینید
_اها .باشه
اروم نشستم روی مبل و به اتاقش نگاه کردم
یه اتاق مربع شکل که همه جاش و همه ی وسایلش سفید بود
از سقف گرفته تا کف زمین و از درو پنجره گرفته تا گلدون روی میز همگی سفید بود
به لباس توهان نگاه کردم
یه شلوار لی ابی و یه بولیز سفید تنگ که سه تا از دکمه هاش رو باز گذاشته بود
کلا انگار به رنگ سفید خیلی علاقه داره
یه کتابخونه ی بزرگ کنار دیوار بود و یه میز کار که خیلی خیلی مرتب بود هم وسط اتاق بود با دو دست مبل که روبروی میز بود
همین. اتاق خیلی ساده ای بود ولی در عین سادگی شیک و مدرن بود
ناخوداگاه بلند شدم و بسمت کتابخونه رفتم
خوب یادمه همیشه از بچگی عاشق کتاب خوندن بودم
همیشه پول هامو جمع می کردم تا کتاب بخرم
به کتاباش نگاه کردم .همشون کتابای پزشکی بودن
یهو یه سوال یادم اومد.سرم و برگردوندمو از توهان که داشت با لبخند بهم نگاه می کرد پرسیدم:
ببخشید تخصص شما چیه؟البته اگه فضولی نیست
_نه اشکالی نداره. من دکترای نورولوژی دارم.جراح مغز و اعصابم
تعجب کردم.دکتراااااااااااا
_اها. اونوقت کدوم دانشگاه درس خوندید؟
_هاروارد امریکا
چشمام گرد شد.دهنم باز مونده بود
بابا طرف تحصیلات عالیه داره .توی یکی از بهترین داشگاه های دنیا درس خونده .
منو باش فکر کردم ممکنه زنش از خودش بیشتر درس خونده باشه و سر همین باهم اختلاف پیدا کردن
_خانم امیدی؟
_بله؟
چایی می خورید یا قهوه ؟
اگه ممکنه یه لیوان اب
_باشه الان میگم.......
هنوز جملش و کامل نکرده بود که یهو در اتاق باز شد و یه خانم تقریبا خودشو پرت کرد تو اتاق.
_________________

تارا بود . خواهرش. اصلا منو ندید. با ورجه ورجه و کلی سر و صدا رفت سمت توهان و گفت:
توهاننننننننننننننن توهان باورت میشه؟بالاخره این واحد لعنتی رو پاس کردم
اخخخخخخخخخخخخخخخ جوننننننننن
توهان سعی می کرد ارومش کنه
دستاشو گرفت و گفت:
تارا .تارا جان یه دیقه وایستا .
و بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
تارا سریع برگشت و تا منو دید گفت:
ااااااااااااااااااااا گلیا جون .ببخشید ندیدمت. راستی سلام.
خندم گرفته بود . این دختره از منم دیوونه تر بود
اروم جوابش و دادم:
سلام.خواهش می کنم عیبی نداره
_اینجا چیکار می کنی گلیا جون؟
_قراره اینجا کار کنم
_واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_بله واقعا
تارا رو به توهان کرد و گفت داداشی میشه همین یه امروز رو به گلیا مرخصی بدی؟خواهش می کنم
هنوز توهان جوابش و نداده بود که گفتم:
چرا؟
_برای اینکه می خوام با خودم ببرمت خونمون
_نه نمیشه . نرگس نگران میشه خشایارم...........
وسط حرفم پرید و گفت :
قبلا اجازت و از نرگس جون گرفتم
_وا؟؟؟کی؟؟
_از دانشگاه که اومدم بیرون .به نرگس جون زنگ زدم سراغ تورو گرفتم گفت رفتی بیرون. منم گفتم پس اگه اومد بهش بگین حاضر بشه من بیام دنبالش
بعد تصمیم گرفتم اول بیام پیش توهان بعد بیام دنبال تو .خدارو شکر که تورو همینجا پیدا کردم. یه زنگم به نرگس جون می زنیم و اطلاع می دیم
_اما.........
_دیگه اما و اگر و ولی نداره .قبول؟
بهش لبخند زدم و گفتم:
قبول
توهان گفت:
باشه برین ولی از فردا سر ساعت 7 اینجا باشین
_باشه .خداحافظ
تارا دستمو کشید و بردتم بیرون و از همونجا داد زد:
خداحافظ داداشی جونممممممممممممم

رفتیم تو پارکینگ شرکت
تارا به پرادوی مشکی که کنار دیوار پارک شده بود اشاره کرد و گفت :
سوار شو
اروم سوار شدم و گفتم
تارا جون زشت نیست من می خوام بیام خونتون؟اونم این موقع
_نه بابا چه زشتی؟اصلا خود مامانم گفت که تورو ببرم خونمون
_اها باشه. راستی این ماشین خودته
_نه این ماله توهان من یه سورنتو ی بنفش دارم
_وا؟اگه این ماله توهان خان پس چجوری اومده سرکار؟
_توهان دو تا ماشین داره. یه BMW سفید و همین پرادو
دهنم وا موند . یارو دوتا ماشین داره.یا خدااااااااااااااااا
یهو تارا جفت پا پرید وسط فکر کردنم و گفت:
می دونی گلیا من باهات کار دارم .باید باهات حرف بزنم
_درباره ی چی؟
_حالا بذار برسیم بهت می گم
_باشه.هرجور راحتی
بعد از 10 دیقه رسیدیم
باورم نمی شد .اینجا خونه بود یا قصر؟
من تو خوابم همچین خونه ای رو نمی دیدم
یه ساختمون مستطیل شکل بزرگ با نمای سنگ مرمر
تارا از تو ماشین داد زد :
اقا صادق .............اقا صادق
یه اقایی که احتمالا سرایدارشون بود اومد پشت در و گفت:
اومدم خانم جان اومدم
در باز شد و تارا رفت تو. حیاطشون بیشتر شبیه باغ بود
پر از گل و گیاه و دار و درخت.
بوی شمعدونی های توی حیاط به ادم ارامشی می داد که توصیف کردنی نبود
تارا بالاخره ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم
اذر جون از توی خونه اومد بیرون و بلند گفت:
سلام گلیا جون خوبی دخترم؟
رفتم جلو بوسیدمش و گفتم:
سلام اذر جون.ممنون.شما خوبین؟
_اره عزیزم.........
تارا وسط حرفش پرید و گفت :
بابا ما هم هستیما
اذر جون خندید و گفت:
بیا برو تو حسود خانم.گلیا جون توهم بیا تو .خونه ی خودته
_ممنون اذر جون
_خواهش می کنم دخترم بیا تو
با تارا و اذر جون رفتیم داخل.
واقعا عین قصر بود
پرده های طلایی, لوستر های بزرگ, فرش ها و قالی های دستبافت ,سرویس های قاشق چنگال اب طلا کاری شده..............واقعا محشر بود
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۳

تارا دستمو گرفت و گفت:
بیا بریم تو اتاق من می خوام اتاقم و ببینی
_باشه بریم
تارا رو کرد به اذر جون و گفت :
مامان هروقت ناهار اماده شد لطفا صدامون بزن.باشه؟
_باشه دخترم برین. راستی گلیا جان با نرگس جونم تماس گرفتم گفتم اینجایی
_ممنون اذر جون .لطف کردید
تارا دستم و کشید و گفت :
بریم دیگه
_باشه باشه بریم اومدم
از پله ها بالا رفتیم و رفتیم تو اتاق تارا
یه اتاق کوچولو با کاغذ دیواری بنفش,فرش بنفش,پرده های بنفش و یه میز کامپیوتر و یه میز توالت و یه کتابخونه و یه تخت و کمد قهوه ای سوخته
با کلی عروسکای جورواجور که همه جا بودن
تارا از منم بچه تر بود.
از تارا پرسیدم:
رنگ بنفش رو دوست داری؟
_اره خیلی .عاشقشم
رو تخت نشستم تارا هم رو صندلی نشست
شروع کردیم به حرف زدن از هرچیزی حرف می زدیم تا بالاخره طاقتم تموم شد و از تارا پرسیدم:
تارا چرا شماها انقدر با من مهربونید؟.من که هنوز معلوم نیست جواب مثبت بدم.
سرش و انداخت پایین و لبخند تلخی زد و گفت:
چون مامان بابام فکر می کنن توهان از تو خوشش اومده و بالاخره تو تونستی اون و از پیله ی خودش دربیاری.
نمی خواستم هیچکس بفهمه توهان شب خواستگاری چه پیشنهادی بهم داده بخاطر همین با حالت تعجب گفتم:
خوب حتما از من خوشش اومده که ازم خواستگاری کرده دیگه
تارا چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت:
لازم نیست دروغ بگی.من می دونم توهان بهت چه پیشنهادی داده
دهنم وا موند .این از کجا می دونست؟
به قیافه ی متعجبم خندید و گفت:
می دونی گلیا من و توهان خیلی به هم نزدیکیم .همه چیز و بهم می گیم
اون بهم گفت که چه پیشنهادی بهت داده
چند لحظه هردومون ساکت بودیم که دوباره نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم:
تارا یه چیز بپرسم قول می دی ناراحت نشی؟
_نه ناراحت نمیشم.بپرس
_داداشت و زنش چرا از هم طلاق گرفتن؟
غمگین نگام کرد و گفت :
طولانیه ها . ممکنه حوصلت سر بره.
_نه نه .خواهش می کنم بگو
_باشه حالا که دوست داری بشنوی بهت میگم
_________________________

تارا شروع کرد به گفتن:
توهان وقتی می خواست بره امریکا 14 سالش بود من 7 سالم.کلی گریه کردم
من توهان و خیلی خیلی دوست داشتم یجورایی می پرستیدمش
وقتی رفت خوب یادمه انقدر گریه کرده بودم که چشمام از هم باز نمیشد
توهان خیلی بچه ی باهوشی بود همه ی سال هارو جهشی خوند
تو 23 سالگی فوق لیسانس گرفت .هیچکس باورش نمیشد
توهان تصمیم گرفت برگرده .دوست داشت تو ایران زندگی کنه.می خواست یه سر به ما بزنه بعد برگرده و دکتراش و بگیره و اونوقت برای همیشه بیاد پیشمون
مامان یه جشن خیلی بزرگ برای برگشتنش ترتیب داد.
خیلی خوشحال بودم که داداشم داره برمی گرده.
ولی................ولی کاش هیچوقت بر نمی گشت
مامان چندتا از دوستاشم دعوت کرد.
یکی از دوستاش یه دختر داشت به اسم ............اهو
واقعا خوشگل بود .شبیه فرشته ها.................ولی کاش سیرتشم مثل صورتش بود
هر ادمی رو به خودش جذب می کرد
چشمای درشت میشی داشت یا موهای طلایی .لب های غنچه ای شکل
واقعا اسم اهو بهش می اومد
توهان دیدتش
توی یه نگاه دیوونش شد
تمام شب به اون نگاه می کرد
مهمونی بالاخره تموم شد.شب می خواستم بخوابم که توهان اومد تو اتاقم
می خواست باهام حرف بزنه.
اون شب تا صبح حرف زدیم .توهان می گفت عاشق اون دختر شده
ولی من قبول نمی کردم.می گفتم تو فقط یه بار دیدیش.امکان نداره عاشقش شده باشی.خلاصه از اون اصرار و از من انکار
می دونی من از اهو از همون لحظه ی اول بدم اومد.نمی دونم چرا ولی اصلا حس خوبی بهش نداشتم
توهان کم کم با اهو دوست شد
هرروز بیشتر از روز قبل دوسش داشت
توهانی که غرورش زبون زد فامیل بود بخاطر اهو غرورش رو شکست
بار اول که از اهو خواستگاری کرد اهو جواب رد داد.
توهان داغون شد ولی کوتاه نیومد...........
دوباره و دوباره رفت پیش اهو و ازش خواهش کرد
اهو همش جواب رد می داد تا اینکه بالاخره نظرش عوض شد و به توهان جواب مثبت داد.
کم کم خانواده ها فهمیدن و دست بکار شدن که اینارو بهم برسونن
اخرش ازدواج کردن .زندگی خوبی داشتن و به نظر می اومد که همدیگرم خیلی دوست دارن.اهو و توهان رفتن امریکا
گذشت تا توهان 26 سالش شد .دو سال بود که با اهو ازدواج کرده بود.هنوزم مثل روز اول عاشقش بود
امکان نداشت اهو چیزی رو بخواد و توهان براش فراهم نکنه.
دوسال مونده بود تا درسش تموم بشه .

[FONT=Tahoma][SIZE=3]قرار شد توهان یه مدت به خودش استراحت بده و با اهو برگردن ایران .
همه چیز برای برگشتنشون اماده بود .بابا هم توهان جانشین خودش کرد . از اون به بعد رئیس شرکت توهان شد
چند ماه بیشتر از اومدنشون به اران نمی گذشت که یه مشکل برای شرکت درست شد
توهانم مجبور شد برای 3 هفته بره المان
هرروز زنگ می زد و حال اهو رو می پرسید
از هر 10 تا کلمه ای که می گفت 9 تاش اهو بود
خیلی سعی کردم به بقیه بفهمونم اهو اون چیزی نیست که نشون می ده
ولی هیچکس قبول نمی کرد . همه می گفتن چون توهان به اهو خیلی محبت می کنه تو حسودیت میشه.
اهو تو این یه ماه اصلا سراغ ماها نیومد.همش در حال بیرون رفتن و .........بود
نمی دونم چی شد که توهان دو روز قبل از اینکه باید برمی گشت برگشت
رفت خونش فکر می کرد اهو اون موقع ظهر حتما خونست ولی اهو توی خونه نبود
توهان چمدون و کیفشو گذاشته بود زیره تخت بخاطر همین معلوم نمیشد که برگشته.توهان رفت دستشویی که دستاشو بشوره که یهو صدای اهو رو میشنوه که داره با تلفن حرف می زنه.
اهو همش اون کسی که پشت خط بودو عزیزم و عشقم صدا می زده
توهان عصبانی شد بود ولی با خودش گفته شاید یکی از دوستای اهو که اهو داره باهاش شوخی میکنه.چون قبلا دیده بود که اهو برای مسخره بازی به دوستاش جملات عاشقانه میگه
اهو که رفت تو اتاق تا لباساش و عوض کنه توهان بی سرو صدا از خونه میاد بیرون و به سرایدارشون میگه که به اهو نگه اومده بود خونه
بعدشم میاد اینجا .مامان بابا اون شب رفته بودن کیش و من خونه تنها بودم
توهان که اومد اینجا همه چیزو برای من تعریف کرد
باهم دیگه نقشه ریختیم که فردا اهو رو تعقیب کنیم
چون توهان شنیده بود که اهو با اون کسی که باهاش حرف می زد قرار گذاشته واسه فردا
فرداش از کله سحر دم خونه ی توهان بودیم تا بالاخره اهو اومد بیرون .کلی به خودش رسیده بود
می تونستم از توی ماشین هم برق ناخوناش رو ببینم
اهو سوار ماشین شد و راه افتاد ماهم دنبالش رفتیم.رفت بیرون شهر .
کنار یه باغ بزرگ نگه داشت و پیاده شد .کلید در باغ و داشت درو باز کرد و رفت تو.
توهان از بالای دیوار رفت تو باغ و درم برای من باز کرد
اروم رفتیم سمت جایی که اهو داشت می رفت .یه مرد پشت یکی از درختا قایم شده بود تا اهو رو دید سریع رفت بغلش کرد و لباشو بوسید
این برای توهان کافی بود تا دیوونه بشه
فکر می کردم توهان الان میره و هردوتاشون رو میکشه چون با اینکه خارج بزرگ شده ولی خیلی متعصب .
ولی توهان برعکس اون چیزی که فکر می کردم سریع از همون راهی که اومدیم برگشت و از باغ خارج شد منم دنبالش رفتم
حالش اصلا خوب نبود ولی هرجوری بود تا شهر رانندگی کرد
من وقتی توهان حالش خوب نبود یه چندتا عکس از اونا گرفتم
فقط مامان و بابا ما و خانواده ی اونا فهمیدن برای چی توهان و اهو از هم طلاق گرفتن .می خواستم ابروی اهو رو ببرم ولی توهان نذاشت
توهان هیچ وقت به هیچکس نگفت با اهو چه حرفایی زده.
بعد از اون اتفاق توهان از همه ی زنا متنفر شد
همشون و خیانت کار می دونست .فقط با من و مامان خوب بود
دوباره برگشت امریکا .تو 28 سالگی تونست دکتراش و بگیره و بالاخره برگرده ایران .
5 سال از اون اتفاق گذشته بود و مامان خیلی سعی می کرد توهان و مجبور به ازدواج کنه
ولی توهان زیره بار نمی رفت
تا اخر مامان مجبور شد تهدیدش کنه که اگه زن نگیره هیچ وقت نمی بخشدش
توهان هیچ وقت حرف های مامانو پشت گوش نمی ندازه درسته که مامان مادر واقعیش نیست ولی...........
به اینجای حرف که رسید تقریبا داد زدم:
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اذر جون مادر توهان نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تارا نگام کرد و گفت:
نمی دونستی؟
با شوک نگاش کردم و گفتم:
نه
_توهان وقتی 4 سالش بود مادرش و از دست داده مادر اون یه امریکایی بود
توی یه تصادف مرد. بابا برای 1 سال خیلی غمگین شده بود و به هیچ چیز اهمیت نمی داد ولی بعدش بخاطر توهان به زندگی برگشت .وقتی دید نمی تونه از توهان به تنهایی مراقبت کنه با مامان ازدواج کرد .
مامان توهان و خیلی دوست داره.درست مثل بچه ی خودش بزرگش کرده
وقتی توهان 7 سالش شد مامان من و حامله شد
_اها .خوب بقیه اش رو بگو
_هیچی دیگه . توهان بخاطر اینکه دل مامان و نشکنه گفت حاضره زن بگیره ولی فقط با دختری ازدواج میکنه که خودش انتخابش کرده باشه
بقیه اش هم که خودت می دونی .همین تموم شد
به تارا نگاه کردم داشت گریه می کرد .پرسیدم:
چرا گریه می کنی؟
_تو چرا گریه می کنی؟
_من ؟من گریه نمی کنم
دستمو به صورتم کشیدم تمام طورتم خیس بود.باورم نمیشد برای چی گریه کرده بودم؟
به تارا نگاه کردم .یهو هر دوتامون زدیم زیره خنده

انقدر خندیدیم که دلمون درد گرفت
تارا با خنده گفت :
گلیا به نظرت ما برای چی داریم اینطوری می خندیم؟
_نمی دونم والا.از بس خلیم
وقتی خوب خنده هامون و کردیم رو کردم به تارا و گفتم:
تارا اجازه هست یه سوال دیگه بپرسم؟
_تو که این همه پرسیدی این یکی هم بپرس
_می دونی تارا من امروز داشتم با بچه های شرکت اشنا می شدم یهو توهان از راه رسید نمی دونم چرا خیلی عصبی بود.تو فکر می کنی برای چی عصبانی شده بود؟
تارا سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد و گفت:
تو با شهریار سلام و علیک گرم کردی؟یا باهاش دست دادی؟
_وااااااااااااااااا؟!تو از کجا فهمیدی؟
_پس بخاطر همینه که توهان عصبانی شده
_خوب اخه چرا؟
_می دونی گلیا وقتی اهو و توهان از هم طلاق گرفتن گندش دراومد که اهو با شهریارم رابطه داشته.توهان و شهریار هیچ وقت از هم دیگه خوششون نمی اومد ولی توهان انتظار نداشت پسرعموش با زنش رابطه داشته باشه
از اون به بعد هر زنی طرف شهریار بره توهان دیوونه میشه.حتی اگه اون زن هیچ نسبتی با توهان نداشته باشه.
ولی من شهریار و مقصر نمی دونم اون عشوه ها و لوندی هایی که اون زنیکه می اومد منم تحریک می کرد چه برسه به یه مرد.
می دونی یه بار توهان بخاطر من با شهریار کتک کاری کرد.شهریار فقط با من دست داد ولی توهان بدجوری عصبانی شدو..................
تارا دیگه ادامه نداد
سرشو اورد بالا و منو نگاه کرد و پرسید:
سوال دیگه ای نموند؟
_چرا یکی دیگه مونده
_وایییییییییییییییییییییی� �یییییی دیوانم کردی گلیا
_همین یه دونه .اخریشه .ترو خدا
_خوب باشه بپرس.
نمی دونم چرا ولی بخاطر جواب این سوال استرس گرفته بودم
_بپرس دیگه
_باشه باشه. توهان هنوز اهو رو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به نظرت توهان می تونه زنی که معلوم نیست با چندتا مرد دیگه بود رو دوست داشته باشه؟
توهان از اون متنفره .اسمش که میاد دیوونه میشه.
سرمو انداختم پایین .می خواستم سوالی که از همه ی اینا برام مهم تره رو بپرسم ولی...............
_گلیا می دونم می خوای بازم سوال بپرسی.عیب نداره بپرس
با یه لبخند گل و گشاد نگاش کردم و گفتم :
مرسییییییییییییییییییی
_خوب بابا.لوس نشو . بپرس
_من برای چی باید با توهان ازدواج کنم؟بعد 2 سال زندگی طلاق گرفتن چه فایده ای داره؟می دونم دانشگاه و مهریه هست ولی.........
تارا وسط حرفم پرید و گفت :
گلیا صبر کن..........صبر کن.می دونم این خواسته ی خیلی بزرگیه .اگه دلت خواست می تونی جواب رد بدی ولی گلیا من مطمئنم تو تنها کسی هستی که می تونی توهان و به زندگی برگردونی .تو پاکی می تونی به توهان ثابت کنی که همه ی زن ها مثل هم نیستن.من اطمینان دارم که فقط تو می تونی این کارو بکنی
_اخه.........
_گلیا به توهان کمک کن خواهش می کنم
_باید فکر کنم
_باشه..............هرچقدر می خوای فکر کن
داشتم فکر می کردم که اذر جون صدامون کرد که بریم ناهار .اصلا نفهمیدم وقته ناهار شده.زمان خیلی زود گذشته بود
وقتی با تارا رفتیم پایین توهان اونجا بود.روی مبل نشسته بود وقتی منو دید سرشو تکون داد . منم اروم با سر بهش سلام کردم
باورم نمیشد این پسره مغرور همون پسری باشه که خیانت زنش و با چشمای خودش دیده بود
وقتی چشمای طوسی خسته اش رو دیدم تو تصمیمی که گرفتم مصمم شدم.
من می تونستم.

تارا تا توهان و دید به سمتش پرواز کرد و خودشو تو بغل توهان جا کرد
توهان با لبخند نگاش می کرد معلوم بود خیلی هم دیگرو دوست دارن
هرکسی می دیدتشون فکر می کرد یه زن و شوهر خیلی عاشقن
چون از نظر قیافه هیچ شباهتی بهم نداشتن
تارا همینطور که صورت توهان و می بوسید گفت:
داداشی گلم...............خوبی؟
توهان هم اروم صورت تارا رو بوسید و گفت:
اره عزیزم خوبم .ممنون. حالا از روی پای بدبخت من بلند شو از اون موقعی که رفتم بیمارستان نتونستم یه دیقه بشینم
دارم از خستگی می میرم
تارا قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت گفت:
از دست تو .اخه برادر من مگه.......
توهان وسط حرفش پرید و گفت:
تارا وایستا ...............من غلط کردم .من اصلا خسته نیستم که خیلی ام شاد و سرحالم
تارا بلند خندید:
اره جون خودت .دروغگو
بعدشم از روی پای توهان بلند شد و گفت:
پاشو دست و روتو بشور بیا ناهار بخوریم
توهان سریع بلند شد و گفت:
ای به چشم قربان .اخ که چقدر گشنمه
من رو پله ها ایستاده بودم و به اون دوتا نگاه می کردم و می خندیدم
توهان اومد سمت پله ها و با یه ببخشید از کنارم رد شد
بوی عطر تلخ و خنکش توی بینیم پیچید
واقعا عطر فوق العاده ای بود.با این که من عطر های ملایم و دوست دارم ولی عاشق بوی عطر توهان شدم
اذر جون از توی اشپز خونه اومد بیرون و به تارا گفت:
یه وقت خدایی نکرده کمک نکنی ها.پوست دستت خراب میشه
تارا و من بلند خندیدیم .

ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
با همون ته خنده ای که تو صدام بود گفتم:
اذر جون میشه اجازه بدین من کمکتون بکنم؟
اذر جون چشماش و گرد کرد و گفت:
خوبه ..............خوبه همینم مونده از مهمون کار بکشم
و بعد ادامه داد:
شوخی کردم گلیا جان.همه چیز اماده است فقط می خواستم این دختره ی تنبل و مجبور کنم یه ذره تکون بخوره
تارا به حالت اعتراض گفت:
ااااااااااااااا مامان .من کجام تنبله؟
صدای توهان از بالای پله ها اومد:
بابا اذی جون ول کن این خواهر منو اخه چقدر اذیتش می کنی؟
همه خندیدن و اذر جون گفت:
خوب بابا .دیگه خنده بسه بریم برای ناهار
تارا از اذر جون پرسید:
منتظر بابا نمی مونیم؟
بجای اذر جون توهان جواب داد:
امروز عمل داره.توی بیمارستان یه چیزی می خوره
تارا ناراحت شد و گفت:
باشه
هممون پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم
به توهان نگاه کرد
خیلی شیک غذا می خورد.شمرده شمرده و اروم اروم غذا رو می جوید و قورت می داد
همینطور داشتم نگاش می کردم که یهو سرشو اورد بالا .دست و پامو گم کردم انگار مچمو موقع دزدی گرفته بود.
پوزخندی زد و دوباره مشغول به خوردن شد.
با اینکه غذا خیلی خوشمزه بود ولی زهر مارم شد.
دوست نداشتم توهان درباره ی من فکر بدی بکنه.
داشتم به توهان فکر می کردم که صدای اذر جون از فکر بیرونم اورد:
چی شده گلیا جان؟چرا غذاتو نمی خوری؟نکنه خوشت نیومده؟
سریع گفتم:
نه اذر جون .دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود ولی من کلا کم غذا می خورم الانم سیر شدم.
_اخه عزیزم تو که چیزی نخوردی؟
_چرا اتفاقا خیلی خوردم .دستتون درد نکنه.عالی بود
زیادم دروغ نگفتم من کم غذا می خورم زودم سیر میشم غذا هم خیلی خوشمزه بود تقریبا میشد گفت اصلا دروغ نگفتم
بعد از اینکه غذامون رو خوردیم توی پذیرایی نشستیم که چشمم به ساعت افتاد .نزدیک 4 بود.دیگه داشت دیرم میشد .باید می رفتم
پس بلند شدم و رو به اذر جون گفتم:
دستتون درد نکنه اذر جون خیلی زحمت کشیدید .دیگه باید زحمت و کم کنم
اذر جون از جاش پاشد و گفت:
هنوز که زوده .حالا یه ذره دیگه بمون
_نه ممنون اذر جون می دونم حتما خشایار نگرانم شده
تارا هم از جاش بلند شد و گفت:
نرو دیگه گلیا.اصلا شب و اینجا بمون
جانمممممممممممممم؟شب و اینجا بمونم؟؟؟؟؟؟
اره حتما خشایارم همین و میگه.خشایار بفهمه شب قراره اینجا بمونم سرمو گوش تا گوش می بره.
پس رو کردم به تارا گفتم:
ممنون عزیزم ولی دیگه باید برم
اذر جون گفت:
پس حداقل وایستا به توهان بگم برسونتت
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من با توهان برم؟؟؟؟؟؟اصلا
_نه ممنون اذر جون .توهان خان هم خستن. به ایشون زحت نمیدم
_نه دخترم چه زحمتی ؟
_اخه........
چشمم خورد به تارا که التماس امیز نگام می کرد
می دونستم چی می خواد ولی.............
_باشه اذر جون پس اگه براشون زحمتی نیست منم برسونن
_نه عزیزم معلومه که زحمتی نیست.باید بره مطب توام می رسونه.الان میرم صداش می کنم
تا اذر جون رفت طبقه ی بالا تارا بلند شد و شروع کرد ورجه ورجه کردن:
اخ گلیا ..................عاشقتم...............مر� �ی
_خوب بابا بشین الان مامانت میاد
_گلیا ممنون که می خوای به داداشم کمک کنی .جبران می کنم
_اواااااااااااااااااااا؟ا� �ه من کی گفتم کمک می کنم ؟فقط می خوام منو برسونه خونمون
_منم که خر باور می کنم.
تارا اومد جلو و تمام صورتم و بوسیدپ
یهو صدای پا از پله ها اومد و تارا سریع نشست رو مبل و لیوان قهوه اشم دستش گرفت
از دست کارای تارا خنده ام گرفته بود واقعا عین بچه ها بود
اذر جون از پله ها اومد پایین و گفت:
گلیا جان بشین عزیزم الان توهان حاضر میشه میاد
نشستم و بعد از پنج دیقه توهان اومد پایین
جذبه اش نفس گیر بود.
نمی تونستم زیبا بودنش و انکار کنم
یه کت و شلوار اسپرت کرم پوشیده بود با بولیز سفید که یقه اش و تا سینه ی عضلانی اش باز گذاشته بود
__________________________نمی تونستم از توهان چشم بردارم ولی نمی خواستم دوباره مچم رو بگیره
بخاطر همین سریع نگاهمو دزدیدم
توهان اروم گفت:
من امادم
بلند شدم رفتم سمت تارا .اروم بغلش کردم و گونشو بوسیم
تارا زیره گوشم گفت:
ممنون گلیا...........این لطفتو هیچ وقت فراموش نمی کنم
ازش جدا شدم و رفتم سمت اذر جون.
سرمو بردم جلو و گونش و بوسیدم و گفتم:
ممنون اذر جون خیلی زحمت کشیدید.ببخشید مزاحم شدم
اذر جون دستمو تو دستش گرفت و گفت:
این چه حرفیه دخترم ؟مزاحم کدومه؟امیدوارم بازم بیای اینجا
و بعد سرش و اورد نزدیک گوشم و جوری که فقط خودم بشنوم ادامه داد:
البته بیشتر دوست دارم به عنوان عروسم بیای
سرمو انداختم پایین
می دونستم صورتم قرمز شده
زیره لبی از اذر جون خداحافظی کردم و رفتم سمت توهان
با سر از تارا هم خداحافظی کردم و پشت سر توهان راه افتادم
سرمو برگردوندم و به تارا نگاه کردم
تارا سریع برام یه بوس فرستاد و با دستش قلب درست کرد
منم با یه لبخند جوابشو دادم و سریع دنبال توهان رفتم
با توهان رفتیم تو پارکینگ
توهای با دستش به BMW ای که جلوی در پارک شده بود اشاره کرد و گفت :
بفرمایید
رفتم سمت ماشین .
نمی دونستم عقب بشینم یا جلو.
با خودم فکر کردم مگه رانندته که بری عقب بشینی؟
با همین فکر رفتم سمت در جلو.
هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که توهان سریع در ماشین و برام باز کرد و گفت :
بفرمایید بشینید
زیره لبی تشکری کردم و نشستم
از این کارش خیلی خوشم اومد.
این کارش نشون می داد که یه جنتلمن واقعیه
من واقعا نمی فهمم اهو چطوری تونسته به این ادم خیانت کنه؟
بوی عطرش دیوونه کننده بود
هرکاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم .
اخرشم عطر فوق العاده اش پیروز شد و مجبورم کرد که دو سه تا نفس عمیق بکشم و بوی عطرش و ببلعم.
10 دقیقه بود که ما توی ماشین بودیم ولی حتی یه کلمه هم با هم حرف نزده بودیم
نمی دونستم چجوری باید کلمات و کنار هم می چیدم
ولی باید می گفتم...................باید می گفتم که..........
_توهان خان؟
سرشو یه ذره کج کرد و بهم نگاه کرد و با حالت سردی گفت :
بله؟
_راستش ...........راستش من در مورد پیش نهادتون فکر کردم
_لازم نیست جوابتون رو بگین .خودم می دونم .می دونم خیلی پیشنهاد احمقانه ای بود شما فکر کنید هیچ وقت این پیشنهاد و ندادم.نباید انتظار می داشتم که شما این پیشنهاد و قبول کنید
_یه دیقه وایستین..............ولی من می خواستم بگم که
پیشنهادتون رو قبول می کنم
یهو پاشو گذاشت رو ترمز
شوک زده نگام می کرد
بهش نگاه کردم و گفتم:
فقط یه شرط داره
با صدایی که به زور به گوش می رسید گفت:
چی؟شرط؟چه شرطی؟
_2 سال خیلی زیاده.فقط 1 سال این فیلم و بازی می کنم . بعد از 1 سال باید جدا شیم
_با خوشحال بهم نگاه کرد و گفت:
ممنون.ممنون خانوم امیدی. واقعا ممنون.لطف بزری کردین

_خواهش می کنم .این به نفع منم هست

صدامو صاف کردم و ازش پرسیدم:
یعنی قبول کردین دیگه؟فقط 1 سال؟
_اره .قبول.برای خوده منم بهتره.من فقط می خوام از دست گیرهای مامان خلاص بشم
10 دیقه بود که کنار خیابون نگه داشته بود
اروم بهش گفتم:
نمی خواین راه بیوفتید؟
_چرا .چرا .ببخشید حواسم پرت شده بود
دوباره ماشین و روشن کرد و راه افتاد .
سرمو انداختم پایین .از چیزی که می خواستم بپرسم خجالت می کشیدم
خوب حق داشتم تو کل 23 سال زندگیم بغیر از خشایار با مرده دیگه ای حرف نزده بودم اگرم زده بودم فقط در حد سلام و علیک
_توهان خان؟
بازم مثل دفعه ی قبل بهم نگاه کرد و گفت:
بله؟
_ما که................ما که قرار نیست..............
وسط حرفم پرید و گفت:
نه .می دونم چی می خوای بپرسی .نه .............من و تو فقط مثل دو تا دوستیم فقط همین.
نفس راحتی کشیدم که از چشم توهان دور نموند
لبخند بانمکی زد.
بهش نگاه کردم دوباره چال گونه هاش درست شده بود.
خیلی دلم می خواست چال گونش و ببوسم
تو دلم بخاطر این خواسته ی مسخره ام به خودم فحش دادم
بالاخره رسیدیم.
می خواستم پیاده بشم که اروم گفت:
گلیا؟
سرجام نشستم و نگاش کردم
_ببین از این به بعد من توهانم تو گلیا
فقط تو شرکت باید همدیگرو با فامیل صدا بزنیم.قبول؟
اروم گفتم :
اخه.........
_ببین ما قراره 1 سال باهم زندگی کنیم.نمیشه به همدیگه بگیم اقای راد یا خانم امیدی که.تو فکر کن من یکی از دوستاتم
سرمو انداختم پایین و گفتم:
من هیچ وقت دوستی که پسر باشه نداشتم
جوابی نداد
سرمو بلند کردم تا بفهمم چرا جواب نداده که دیدم داره با تعجب نگام میکنه
خیلی سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا پوزخند نزنه ولی نتونست
می دونستم باور نمی کنه ولی من حقیقت و گفته بودم
با صدای ارومی خداحافظی کردم و از ماشین اومدم بیرون
رفتم بسمت خونه . برگشتم عقب و به توهان نگاه کردم .
بهم اشاره کرد که برم تو
با سر باشه ای گفتم و دوباره رفتم سمت خونه
جلوی در رسیده بودم که دوباره برگشتم
توهان رفته بود
نگران بودم. نگران از اینکه نتونم .نتونم به توهان کمک کنم
ولی من می تونستم .باید می تونستم
کلید خونه رو از توی کیفم دراوردم و در و باز کردم

نرگس روی پله ها نشسته بود
تا منو دید با قیافه ی عصبی اومد طرفم
چند قدم عقب رفتم و داد زدم:
سلام زن داداش
_زن داداش و کوفت زن داداش و درد زن داداش و مرض
_چی میگی نرگس؟من که خبر دادم میرم خونه ی تارا اینا
_اخه دختره ی ابله ادم پا میشه میره خونه ی خواستگارش؟
_خوب به من چه .........اونا اصرار کردن مجبور شدم برم
یهو نرگس با شادی پرید کنارم و گفت:
خوب خونشون چه شکلی بود؟بزرگ بود؟چندتا ماشین داشتن؟
از خنده ریسه رفتم .
معلوم نبود عصبانیه یا خوشحال.دیوونست بابا
خودشم خنده اش گرفته بود
یهو جدی شد و گفت:
گلیا با کی اومدی خونه ؟
سرمو انداختم پایین .می دونستم به خشایار نمیگه ولی خجالت می کشیدم بهش بگم
_با ..........با توهان خان
چپ چپ نگام کرد و گفت :
اخه ................لا اله الا لله.............نمیگی خشایار خونه باشه ببینتت؟
_لب و لوچه ام اویزون شد و با ناراحتی گفتم:
خوب به من چه ؟ نمی ذاشتن خودم بیام
_خوب حالا ناراحت نشو.بیا تو .برات یه چیزی که خیلی دوست داری درست کردم
ناراحتیم و فراموش کردم و گفتم:
چی؟؟؟؟؟؟؟
_حالا تو بیا تو
_باشه
همینطور که داشتم می رفتم توی خونه با خودم فکر می کردم
خوبه که نرگس چیزی به خشایار نمیگه وگرنه می دونستم که خشایار الم شنگه به پا میکنه
خانواده ی مذهبی نبودیم ولی یه چیزایی رو خیلی رعایت می کردیم
همیشه در روابطم با اقایون حد نگه می داشتم
هیچ وقت دوست پسر یا همچین چیزی نداشتم
چون احتیاجی نداشتم .من با اینکه محبت مادرانه یا پدرانه ندیده بودم ولی خشایار هیچ وقت از محبت برام کم نذاشته بود.
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم
رو تختم دراز کشیدم و به توهان فکر کردم
نرگس اروم اومد تو اتاقم و گفت :
چشماتو ببند
_چرا؟
_تو ببند
معلوم نبود دوباره چه کلکی سوار کرده
چشمامو بستم.
نرگس گفت :
هروقت گفتم باز کن
یک...........دو...........سه.........باز کن
چشمام و باز کردم
تقریبا جیغ کشیدم
_واییییییییییییییی.عاشقتم نرگس عاشقتممممممممممم
نرگس برام لواشک درست کرده بود
من عاشق چیزای ترشم.مخصوصا لواشک های نرگس .از بس که ترشن
رفتم سمت نرگس و صورتشو انقدر بوسیدم که خودم حالم بهم خورد چه برسه به نرگس بیچاره
دوباره رو تخت خوابیدم و شروع کردم به خوردن لواشک
نرگس با من من گفت:
راستش......راستش یه چیزه دیگه هم هست
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
چی؟
رو صندلی میز کامپیوترم نشست و گفت:
گلیا من .................من ........من حاملم
انگار برق گرفته بودتم .باورم نمیشد. همینطوری به نرگس خیره شده بودنم
_شو ......شوخی میکنی دیگه نه؟
لبخندی زد و گفت:
نه ..........داری عمه میشی گل گلی جون
از تخت اومدم پایین و فقط داد می کشیدم:
هوراااااااااااااااااا.اخ جونننننننننننننن.
خدا شکرتتتتتتتتتتت.خدا نوکرتمممممم .خدااااااااااااااااااااا
نرگس از خنده غش کرده بود
یهو در اتاق باز شد و خشایار اومد تو
با تعجب به من که شکل دلقکا شده بودم نگاه کرد و گفت:
اینجا چه خبره
خودم و انداختم تو بغل خشایار و گفتم :
خشایار عاشقتممممممم.خیلی ماهیییییی.ممنوننننن
خشایار سعی می کرد منو اروم کنه در همون حال گفت:
چی شده؟
دست از ورجه ورجه بر داشتم و بهش نگاه کردم
داشت با تعجب نگام می کرد
دستم و به علامت خاک تو سرت بردم بالا و گفتم:
خاک تو سرت کنن خشایار .واقعا نمی دونی چی شده؟
_به پیر به پیغمبر اگه خبر داشته باشم
_واقعا نمی دونی قراره بابا بشی؟
با شوک نگام کرد
می دونستم عاشق بچه است
خشایار از نگاه کردن به من دست برداشت و به نرگس خیره شد
می دونستم باید تنهاشون بذارم
پس سریع از اتاق اومدم بیرون و در و اروم بستم
رفتم تو اشپزخونه و از اونجا داد زدم:
اخه اصلا فکر منو نمی کنید؟ شما ها که شب اونجا موندگار شدید
حالا من شب کجا کپه ی مرگم و بذارم؟
صدای خنده اشون رو شنیدم
واقعا خوشحال بودم
داشتم عمه می شدم .این بهترین خبریه که تو کل عمرم بهم داده بودن
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۴

روی مبل نشسته بودم و کتاب می خوندم
ساعت نزدیک 1 ظهر بود.
ساعت 12 از شرکت برگشته بودم.
امروز بغیر از فرناز هیچ کس تو شرکت نبودخشایار و نرگس هنوز بیدار نشده بودن
دیشب مجبور شدم روی مبل بخوابم .گردنم یه دردی گرفته بود که خدا می دونه
صدای پا شنیدم .
سرمو بلند کردم و نرگس و دیدم که اروم اروم راه می رفت
تقریبا داد کشیدم:
سلاممممممممممم
انگشتشو گذاشت رو بینیش و گفت:
گلیا اروم ..........خشایار خوابه
خندیدم و دوباره داد زدم:
دیشب خوش گذشت؟
سریع اومد جلوم و دستشو گذاشت رو دهنم
خنده ام گرفته بود .
می دونستم چقدر عاشق خشایار .حاضر بود بمیره ولی خار تو دست خشایار نره
دستشو از روی دهنم برداشت و کنارم نشست
چشماش از خوشحالی برق می زد
خندیدم و گفتم :
چیه؟چرا چشمات پروژکتور می زنه؟
_دیوونه
شیطون خندیدم و گفتم:
منم یا تو؟
_بروبابا
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
راستشو بگووووووووو
سرشو انداخت زیر و گفت :
می دونی گلیا دلم برای خشایار خیلی تنگ شده بود .خیلی وقت بود که....
بقیه ی حرفشو ادامه نداد و عوضش گفت:
تو چی؟فکر کنم دلت یه جایی گیر کرده ها
خندیدم و گفتم:
نخیرم اصلا اینجوری نیست
_اره جون خودت
می خواستم جوابشو بدم که صدای خشایار و شنیدم:
صبح بخیر
برگشتم و با حالت مسخره ای نگاش کردم و گفتم:
صبح؟واقعا تو به ساعت 1 ظهر میگی صبح؟
_خوب بابا .ظهر بخیر
خشایار دستشو انداخت رو شونه ی نرگس و روی مبل نشست
داد زدم:
هویییییی مبل دو نفرستا نه چهار نفره
خشایار خندید و گفت:
اولا هوی تو کلات .دوم شمردن بلد نیستی؟
_شمردن خیلی ام خوب بلدم .ولی توی بوفالو به اندازه ی 2 نفر ادمی
نرگس بلند شد و با خنده گفت:
من برم برای ناهار یه چیزی درست کنم
_هه هه هه زحمت می کشی
خشایار گوشم و گرفت و یه ذره پیچوند و گفت:
هی هی هی با زن من درست حرف بزنا
منم با ناخونای بلند چهارگوشم دستشو چنگ انداختم و گفتم:
زن داداش خودمه
نرگس رفت و من خشایار همچنان به بحث کردن ادامه می دادیم
خشایار بالاخره کم اورد و گفت:
باشه باشه.هرچی شما بگین .فرمانده شما هستین
_اون که معلومه من فرمانده ام
هردوتامون خندیدیم
بعد از چند دقیقه که اروم گرفتیم خشایار گفت:
گلیا؟
_بله؟
درباره ی توهان چه تصمیمی گرفتی؟
با اینکه با خشایار خیلی راحت بودم ولی صحبت کردن درباره ی این مسائل برام سخت بود
سرمو انداختم پایین .نمی دونستم چجوری بهش بگم می خوام با توهان ازدواج کنم
دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو اورد بالا .تو چشمای قهوه ایش نگاه کردم
چشماش مهربون بود مثل همیشه
یه خورده نگام کرد و گفت:
پس می خوای بری؟دیگه خانم شدیا .یادته بچه بودی می گفتی من می خوام شوهر کنم؟
بهت می گفتم هروقت بزرگ شدی هروقت خانم شدی اونوقت شوهر کن؟
یادته می گفتم تا اون موقعی که بزرگ نشدی بذار من شوهرت باشم؟
دیگه باید از من طلاق بگیری خواهر کوچولو
بغض کردم .چونه ام می لرزید.خشایار و با دنیا عوض نمی کردم
خشایار قطره اشکی که روی گونم بود و بوسید و گفت:
هی هی هی نبینم اشکتو خانم کوچولو
بغلم کرد و با دستای قویش منو به خودش فشار داد
اروم زیره گوشم گفت:
می دونستم یه روز بزرگ میشی .می دونستم یه روز خانم میشی .می دونستم یه روز از پیشم میری
ولی ای کاش انقدر زود بزرگ نمی شدی.ای کاش همیشه ماله خودم می موندی .ای کاش..................
دیگه ادامه نداد
می تونستم بفهمم اگه یه خورده دیگه ادامه بده گریش می گیره

یک هفته گذشت
تو این یه هفته خشایار زنگ زد به اذر جون اینا و گفت جواب من مثبت
تارا اومد خونمون و کلی ازم تشکر کرد
ولی نباید انقدر ازم تشکر می کرد
درسته که من می خوام به برادرش کمک کنم ولی خودمم سود می کنم
به ارزویی که از همون اول بچگیم داشتم می رسم
درس خوندن توی یی از بهترین دانشگاه های دنیا
برای من خیلی ارزوی بزرگیه
امروز قراره توهان اینا بیان اینجا
یجورایی بله برون
از امشب به بعد من و توهان نامزد همدیگه میشدیم
تو شرکتم هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
دخترا می گفتن توهان و اهورا معمولا نمیان شرکت
چون تو بیمارستان سرشون شلوغ
شهریارم معمولا همش سرش تو پرونده ها بود
نمی دونم چرا ولی یجورایی ازش می ترسیدم
با صدای نرگس به خودم اومدم :
گلیا............هنوز حاضر نشدی..............اخه دیوانه اینا تا 1 ساعت دیگه می رسن تو هنوز حتی لباسم نپوشیدی..........اخه من از دست تو چکار کنم؟
رفتم جلو و روی زانوام نشستم و شکمش و بوسیدم و گفتم:
حرص نخور زن داداش برای این کوچولو خوب نیست.چشم غلط کردم همین الان حاضر میشم
نرگس یه نگاه بد بهم کرد و گفت:
بجنب...........
سریع رفتم سمت کمدم
یه شلوار نخی سفید با مانتوی خفاشی سفید و یه شال سفید پوشیدم
با ترس و لرز یه خط چشم مشکی کشیدم .ای بدک نشده بود
برق لبم هم زدم و توی ایینه به خودم نگاه کردم
خداوکیلی سفید خیلی بهم می اومد.خیلی خوشگل شده بودم
رفتم پایین و رو به نرگس گفتم:
نرگسی خوب شدم؟
نرگس برگشت و نگام کرد و گفت:
اخه دختر تو چه فکری پیش خودت کردی که یه دست سفید پوشیدی؟
شدی عین میتی که کفن پوشیده
سرم و انداختم پایین و با ناخونم بازی کردم و بدون اینکه بفهمم چی میگم گفتم:
اخه می دونی توهان رنگ سفید و خیلی دوست داره
بعد از 5 دقیه فهمیدم چه سوتی دادم
سرمو بردم بالا و به نرگس که سعی می کرد نخنده نگاه کردم
نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیره خنده
بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم :
مرضضضضضضضضضضضضضضضض
_ااااااااا اقا توهان سفید دوست دارن اره؟؟؟؟دیگه چی دوست دارن؟؟؟
_خیلی بی مزه ای نرگس
سرشو برده بود بالا و غش غش می خندید
خشایار اومد تو اشپزخونه و گفت:
اینا تا پنچ دیقه دیگه می رسن اونوقت شما نشستین دارین می خندین؟
نرگس خودشو جم و جور کرد و با خنده گفت :
ببخشید.الان حاضر میشیم
نرگس سریع وسایل پذیرایی رو اماده کرد و در همون لحظه زنگ در و زدن
خشایار درو باز کرد و من و نرگسم برای استقبال جلوی در ایستادیم
_______________

اول اقای راد اومد و پشت سرش اذر جون و تارا
تارا بهم چشمک زد و منم ریز خندیدم
اخر سر توهان اومد
سرتا پا قهوه ای پوشیده بود
شلوار لی قهوه ای با یه پیراهن جذب تنش به رنگ قهوه ای سوخته
انگار خوشش نمی اومد لباس گشاد بپوشه
حتما باید عضلات شکمش و نشون می داد
مرتیکه ی پرو یقه ی لباسشم از همیشه بیشتر باز گذاشته بود
اخه تو که تا نزدیکی های شکمت باز گذاشتی خوب همون 4 تا دکمه ی اخرم نمی بستی دیگه
سبد گل بزرگی دستش بود
با لبخند گل و ازش گرفتم و گفتم :
ممنون. خیلی زحمت کشیدید
نشستن .
اذر جون گفت :
عروس قشنگم بیا کنار خودم بشین ببینم.
یعنی داشتم از خجالت می رفتم توی زمین
اروم بلند شدم و رفتم پیش اذر جون .
تارا دستشو گرفته بود جلو دهنش و می خندید
می دونستم داره مسخرم میکنه
بخاطر همین زیره لبی گفتم :
کوفت
اذر جون رو کرد به خشایار و گفت:
دیدی گل پسر .دیدی می خوایم خواهرتو ببریم؟
خشایار خندید و گفت:
ای بابا با میله خودش که نمی خواد بیاد حتما شما شستشوی مغزیش دادین
اذر جون اخم کرد و گفت:
دیگه ماله خودم شده.به توهم نمی دمش
مثل بچه ها کل کل می کردن که یهو تارا پرید وسط حرفشون و گفت:
ای بابا .اصلا ماله خودمه
اقای راد خندید و با اشاره به توهان گفت:
بابا صاحاب اصلیش هیچی نمیگه .شما دارین درباره ی چی بحث می کنین؟
سرم و انداختم زیر .می دونستم شکل لبو شدم
اذر جون چشم غره ی بامزه ای به خشایار رفت و گفت:
ماله خودمه
ایناها اینم نشونش
یه جعبه ی خیلی قشنگ از توی کیفش دراورد و گفت :
می دونم خیلی کوچکه بعدا باید خودتون یکی بخرید ولی ..............
جعبه رو باز کرد و رو به من گفت :
خوشت میاد گلیا جان؟
به انگشتر نگاه کردم
حلقه اش طلای سفید بود.با یه الماس ابی رنگ روش .
واقعا خیلی قشنگ بود.
سرمو بلند کردم و صورت اذر جون و بوسیدم و گفتم :
ممنون اذر جون .خیلی قشنگه
اذر جون دست چپمو اورد بالا و حلقه رو اروم کرد توی انگشتم
سردی حلقه رو به خوبی حس می کردم
یاد شعر فروغ افتادم :دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است

اروم زیر لب شعر و با خودم زمزمه کردم
اذر جون دوباره صورتم و بوسید و زیره گوشم گفت:
اینو مادربزرگ توهان موقع مرگش داد به من تا بدمش به زن توهان
ولی نمی دونم چرا هیچ وقت دلم نخواست بدمش به اهو .به نظرم لیاقتشو نداشت ولی تو داری.خیلی ام داری
_سرمو اوردم بالا و گفتم:
ممنون اذر جون.خیلی خیلی ممنون
تارا گفت:
مامان اون یکی هم بده دیگه
اذر جون لبشو گاز گرفت و گفت:
ای وای اصلا داشت یادم می رفت
یه جعبه ی دیگه از تو کیفش دراورد و داد دستم و اروم گفت:
این و خوده توهان گرفته .گفت بدمش به تو
در جعبه رو باز کردم
به گردنبند نقره بود با پلاک T شکل که با مروارید های ریز تزئین شده بود
به توهان نگاه کردم
اروم چشمکی زد
لبخندی زدم و زیر لب گفتم ممنون
یه بار چشماش و باز و بسته کرد
این دفعه بلند گفتم:
ممنون .واقعا خیلی قشنگه
تارا گفت :
خوب بده برات ببندمش
و بعد از جاش بلند شد و اومد سمت من
گردنبند و که بست همه دست زدن
دوباره جو اروم گرفت همه شروع کردن به حرف زدن
اذر جون یهو گفت:
شما دوتا نمی خواین برین تو اتاق با هم حرف بزنین
_اخه ..........
اذر جون ادامه داد :
پاشین پاشین .برین حرف بزنین.یالا

ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
منو توهان بهم نگاه کردیم که دوباره اذر جون گفت :
د پاشین دیگه
پاشدیم و رفتیم سمت اتاقم
دوباره همون حال قبلی رو داشتم
کف دستام عرق کرده بود
قلبم تند تند می زد
نمی دونم چرا هروقت نزدیک به توهان بودم استرس می گرفتم
مثل دفعه ی قبل من نشستم روی تخت و اونم نشست روی صندلی
چند دقیقه نگام کرد و گفت:
فردا میام دنبالت تا بریم دنبال کارا
_فردا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره .اذی جون خیلی عجله داره می خواد دو هفته دیگه عروسی کنیم
تقریبا داد زدم:
دو هفته دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با سر اره ای گفت
با ناراحتی نگاش کردم
یه نگاه عصبی بهم کرد و گفت:
اونطوری نگام نکن.تقصیره من نیست.
_مگه چجوری نگات کردم
لبخند کجی زد و با لحن شیطونی گفت:
عین یه وزغ کوچولو
واقعا یه دیقه کپ کردم.انتظار نداشتم همچین حرفی بزنه
پس می خواست لجبازی کنه.
_بی نمک
_اخ من چقدر بی نمکم.پس چرا سعی می کنی نخندی؟
_خیلی پرویی.
_لازم به ذکر نیست می دونم

توهان به قیافه ی عصبانیم خندید و گفت:
خوب بهتره دیگه بریم فکر کنم حرف های عاشقونمون تموم شد
خنده ام گرفته بود ولی نباید می خندیدم
از جام بلند شدم و با حرص گفتم:
حتی یه لحظه هم نمی تونم تحملت منم
_چه تفاهمی .منم همینطور
با هم از توی اتاق اومدیم بیرون
اذر جون اول از همه مارو دید و با ذوق و شوق گفت:
بچه ها عروسی رو گذاشتیم برای پنچشنبه ی دوهفته ی دیگه
شما که مشکلی ندارین؟
_منو توهان باهم گفتیم:
نه همون روز خوبه
اذر جون بلند خندید و گفت:
خیلی خوبه خیلی .خوب پس از فردا باید برین دنبال کارا
فقط یه چیز می مونه
نرگس با تعجب پرسید :
چی؟همه چیز و که گفتیم
_مهریه .
خشایار خندید و گفت:
اوووووووووو مهریه رو کی داده کی گرفته؟
_نه خشایار جان حتما باید مهریه ی گلیا جان و تعیین کنیم
اصلا هرچی خوده گلیا جان بگه
همه ی چشما روی من زوم شده بود
دهنم کف کرده بود
با من من گفتم:
والا والا...........من .........نمی ...........نمی دونم
توهان پرید وسط حرفم و گفت:
اجازه هست من بگم؟
خشایار گفت:
اره بگو
_من خیلی دوست دارم مهریه ی گلیا هزار و پونصد سکه باشه با یه ویلا توی شمال
البته اگه کمه می تونین بهش اضافه کنین ولی حق ندارین ازش کم کنین
دهنم وا موند . این چی می گفت؟ یعنی چی؟ قرار ما چیزه دیگه ای بود
اذر جون گفت:
من که موافقم
خشایار و نرگسم تایید کردن
سریع گفتم:
نه نه ............اخه
اذر جون سریع پرید وسط حرفم و گفت:
دیگه نه نیار گلیا خانم
همین که توهان گفت
چشم غره ای به توهان که داشت می خندید رفتم و گفتم:
چشم هرچی شما بگین
همه دست زدن
کم کم توهان و اقای راد بلند شدن و به تارا و اذر جونم گفتن بلند شن
خشایار گفت:
اخه اقای راد فردا که پنجشنبه است شما نه مطب می رین نه بیمارستان نه شرکت پس بمونین دیگه
اقای راد دست توهان و فشار داد و گفت:
ممنون توهان جان ولی فردا من بجای توهان باید برم شرکت
توهانم که باید بیاد دنبال گلیا جان پس بهتره بریم دیگه
_باشه هرجور خودتون راحتید
موقعی که توهان می خواست ازم خداحافظی کنه کنار گوشم گفت:
فردا ساعت 7 اینجام که بریم ازمایشگاه بعدشم بریم خرید اماده باش
_باشه .خداحافظ
_خداحافظ

تا توهان اینا رفتم نرگس سریع پرید کنارم و دستمو گرفت تو دستش و به حلقه خیره شد و گفت:
واوووووووووووووووووو الماس اصله .عجب خر پولایی هستنا
بعد سریع به گردنبند که توی گردنم بود نگاه کرد و با لحن بامزه ای گفت:
خدایا عجب شانسی داره این دختر.این توهانی که من می بینم فکر کنم از همین حالا تا شب عروسی دقیقه شماری کنه
اخم کردم و گفتم:
اونوقت چرا؟
_اخه خره این یارو برات پلاکی خریده که حرف اول اسم خودشه.حتما خیلی دوست داره دیگه
اوا.نرگس راست میگه ها چرا دقت نکردم که حرف اول اسم توهان T
من چقدر خنگم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نرگس داد زد:
گلیاااااااااااااااا
_ااااااااا دیوونه چرا داد می زنی؟
_برای این که دوساعت دارم صدات می کنم همش تو هپروتی
_خوب باشه ببخشید . حالا بفرمایید چیکارم داشتید ؟
_اها.میگم گلیا تو امادگی داری دو هفته دیگه ازدواج کنی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
امادگی ؟برای چی باید امادگی داشته باشم؟
_خوب...........اخه .......گلیا می دونی که........
فهمیدم می خواد چی بگه
کل بدنم داغ شده بود
سرمو انداختم زیر و گفتم :
تو نگران من نباش ............من امادگشیو دارم
نرگس سریع بحث و عوض کرد و گفت:
گلیا فردا که می خوای با توهان بری بیرون
ولی پس فرداش باید با من بیای بریم برای عروسیت لباس بخریم .
و بعد با عشوه ادامه داد:
ناسلامتی من زن داداش عروسم باید چشم های فامیل شوهرت رو از کاسه دربیاریم
به حالت های بامزه اش بلند خندیدم و بغلش کردم و گفتم:
عاشقتم نرگسی
سرمو بوسید و گفت :
منم عاشقتم وروجک
راستی گلیا نکنه بری خونه شوهر مارو یادت بره ها
مشتی توی بازوش زدمو با ناراحتی گفتم:
نرگسسسسسسسس این چیزا چیه میگی
در همین حین گوشیم زنگ خورد
سریع ازجام بلند شدم و گوشیمو از روی میز برداشتن
نرگس با خنده گفت:
فکر کنم یه اقایی پشت خطه که رنگ سفیدم خیلیییی دوست داره.مگه نههههه؟
اروم زیره لب گفتم خل و چل
_خودتی عزیزمممممممممممممممممممم
همینطور که می خندیدم رفتم سمت اتاقم و گوشی رو جواب دادم
تارا بود
تا صدای الوی من و شنید گفت:
به به سلام و علیکم زن داداش حال شما؟
_سلام.چطوری؟
_ممنون .تو خوبی
_اره منم خوبم .چه خبر؟
_والا بی بی سی علام کرده دکتر مملکت جناب اقای امیر توهان راد خود را درون اتاق زندانی کرده است و 2 عدد قرص ارام بخش مصرف کرده است
_امیر توهان؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره دیگه اسم اصلیه توهان ,امیر توهان ولی ما ساده اش کردیم بهش میگیم توهان
_اخه نه اینکه اسمش خیلی ساده است یه امیرم داره
تارا خندید و گفت:
گلیا هیچ وقت توهان و امیر صدا نکن باشه؟
_چرا؟
_چون اهو همیشه امیر صداش می کرد .اگه بهش بگی امیر می زنه لهت می کنه
_عجب داداش مزخرفی داری ها
_اهایییییییی درباره ی داداش من درست حرف بزناااااااااااا
_باشه بابا مال بد بیخ ریش صاحابش
_هه هه هه اگه مال بد بود که توی هوا نمی زدنش
دخترا براش سرو دست می شکنن
_خوب معلومه براش سر و دست می شکنن یه خر صد در صد عاشق یه خر دیگه میشه .چیزی هم که زیاده خرررررررررررررررررررررررر
_یکیشم تو
_اره دیگه من اگه خر نبودم که نمی خواستم با داداش تو ازدواج کنم
_بابا اصلا اتش بس خوبه ؟من تسلیمم
_قبول خوبه
_راستی گلیا منم فردا با شماها میام خرید
_وا ؟؟؟؟؟؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_چرا داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_بابا اخه ما تابحال ندیدیم خواهر شوهر برای خرید عروسی دو نفره ی زن و شوهر بره.
_خوب دلیل داره که من می خوام بیام
_چه دلیلی ؟
_اینکه توهان از خرید کردن هیچی سرش نمیشه و کلا تو این یه مورد هیچی نمی دونه تنها چیزی که توهان می تونه خوب بخره لباس چون مارکا و جنسای خوب و می شناسه همین
_اها .اونوقت من که چلاغ نیستم .خودم می دونم چی می خوام بخرم دیگه
_نه بابا؟؟؟؟؟؟؟انگار دوست داری با توهان تنها باشی
تازه یادم افتاد که فردا باید با توهان چندین ساعت تنها می بودم
پس سریع گفتم:
حالا که دارم دقت می کنم می بینم بهتره توهم بیای .پس حتما بیا باشه؟
تارا بلند خندید و گفت :
ای به چشمممممممممممممممممممم
اخ اخ گلیا من دیگه باید برم .فردا می بینمت عزیز خداحافظ
_خداحافظ

رو تختم دراز کشیدم و گردنبند T شکلم رو تو دستم گرفتم
داری چیکار می کردم ؟
داری با زندگیت چیکار می کنم؟
چرا می خوای با توهان ازدواج کنم؟
برای پول؟
برای درس؟
نه ........من اگه می مردمم حاضر نیستم این کارو بکنم
پس چرا؟پس چرا می خوای با اون ازدواج کنم؟
نمی دونم .................نمی دونم
گلیا نکنه تو...............
نه ....................من هیچ احساسای جز ترحم به اون ندارم اینو با اطمینان میگم
نکنه وقتی تو خونه ی اونی یه بلایی سرت بیاره؟
نه بابا امکان نداره اون از زنا بدش میاد.
گلیا تو می تونی با کسی ازدواج کنی که دوست داره
نمی خوام............نمی خوام من می خوام درس بخونم
همون ارزویی که توی کل عمرم داشتم
گلیا داری اشتباه می کنی
سرمو تکون دادم و این افکارو از سرم بیرون کردم
دیگه داشتم دیوونه می شدم
بهتره یه روانپزشک پیدا کنم
ولی......................ولی اگه یه بلایی سرم بیاره چی؟
اون که از زنا بدش میاد چرا باید باهات کاری کنه؟
دوباره همون صدایی که همیشه از توی وجودم منو توجیه می کنه گفت:
دیوونه این یه دلیل خوبه که بلا سرت بیاره .اون از زنا بدش میاد .توهم یه زنی .اون فکر می کنه توهم مثل زن قبلیش خیانت کاری..................
دستامو گذاشتم رو گوشام و داد زدم :
خفه شو.................
اون به من قول داده که بهم دست نزنه
دختره ی ابله اون می تونه به راحتی بزنه زیره قولی
خفه شو .............
خفه شو.................ازت خواهش می کنم خفه شو
گلیا تو احمقی...................اون بدبختت می کنه
بدبختت می کنه.................بدبخت .................بدبخت ..............بدبخت
با صدای جیغی که کشیدم از خواب بیدار شدم
خشایار و نرگس کنارم بودن
بغض کردم
چونم می لرزید
شروع کردم به گریه کردن
هق هقم هر لحظه بیشتر میشد
خشایار محکم بغلم کرد و گفت:
هیششششششششششش هیچی نیست عزیزم
اروم باشششششششش
ارومممممممممم
فقط یه خواب بود عزیزم................تموم شد
تموم شد عزیزم ....................اروم باش
نرگس با نگرانی گفت:
خشایار تو برو بخواب
فردا باید بری بیمارستان.برو بخواب.خسته ای
من پیشش هستم
خشایار با ناراحتی گفت:
نمی خواد ................فردا هم نمی رم...................می خوام پیش گلیا......
وسط حرفش پریدم و با هق هق گفتم:
داداشی برو بخواب ...........من حالم بهتره ..............فقط خواب دیدم............برو
_باشه عزیزم .من میرم ...........ولی اگه نتونستی بخوابی صدام کن باشه عزیزکم؟
_با ........باشه
خشایار رفت و نرگس نشست پهلوم و گفت:
بیا عزیزم ..........بیا این لیوان اب و بخور حالت بهتر میشه
لیوان اب و ازش گرفتم و یه نفس همشو خوردم
تمام بدنم عرق کرده بود
به نرگس نگاه کردم و ازش پرسیدم :
نرگس ساعت چنده:
4 .
_می خوام برم دوش بگیرم
_این موقع؟؟؟؟؟؟؟
_اره حالم خوب نیست می خوام برم زیره دوش اب سرد
_سرما می خوریا
_نرگس بذار برم تروخدا
_باشه .بذار کمکت کنم
با کمک نرگس بلند شدم و رفتم حمام
واقعا به دوش اب سرد احتیاج داشتم
انقدر فکر های الکی کرده بودم که همچین خوابی دیدم
بالاخره از حمام اومدم بیرون
نرگس روی مبل خوابش برده بود
اروم یه پتو روش انداختم و رفتم لباس پوشیدم
هرکاری کردم نتونستم دوباره بخوابم
روی زمین نشستم و به حلقه ای که توی دستم بود خیره شدم
اذر جون می گفت من لیاقت این حلقه رو دارم
واقعا دارم؟

ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
من که دارم به همشون دروغ میگم.من که دارم به برادرم دروغ میگم .من که دارم به نرگس که همیشه محرم اسرارم بوده دروغ میگم لیاقت این انگشترو دارم؟این انگشتری که می تونست نشونه ی یه عشق واقعی باشه؟این انگشتری که می تونست دست یه دختری باشه که عاشقه؟
من لیاقتشو ندارم
واقعا لیاقتشو ندارم
چی میشد اگه یه عشق بین من و توهان وجود داشت؟
یعنی ممکن بود؟ اگه اهو وجود نداشت توهان می تونست عاشق من بشه؟
نمی دونم............نمی دونم سلیقه ی توهان توی انتخاب زنا چجوریه
دیگه هوا روشن شده بود
به ساعت نگاه کردم
شیش و ربع
وایییییییییی فکر نمی کردم انقدر زود گذشته باشه
اروم جوری که نرگس بیدار نشه بلند شدم و رفتم
تو اتاقم
باید حاضر می شدم

کناره کمدم ایستاره بودم و لباسامو زیر و رو می کردم
می خواستم پیش توهان خوب به نظر بیام
چراشو خودمم نمی دونستم
اواخر اذر بود
هوا سرد شده بود
بخاطر همین پالتوی شکلاتی رنگم و که خیلی ام تنگ بود و برداشتم با شلوار لوله تفنگی مشکیم و یه شال زخیم شکلاتی .
تصمیم گرفتم بوت های پاشته بلند قهوه ایم و بپوشم
قدم در برابر توهان خیلی کوتاه بود
با اینکه همیشه جزو دخترای قد بلند حساب می شدم ولی کنار توهان مثل جوجه بودم
هم از نظر قدی هم از نظر هیکلی از توهان خیلی کوچیکتر بودم
تقصیره من نبود که اون خیلی گنده بود
ولی خدا وکیلی هیکلش باقلوا بود
هر زنی هیکلش و می دید دلش می لرزید
از فکر و خیالات دراومدم و لباسامو عوض کردم
رفتم جلو ایینه .به قول نرگس خوب تیکه ای شده بودم
یه رژ طلایی برداشتم و مالیدم به لبام
سایه ی خیلی کمرنگ مسی هم زدم
می ترسیدم بد بزنم و خراب کاری کنم
یه روز باید از نرگس ارایش کردن و یاد می گرفتم
وقتی کاملا اماده شدم
یه دور دیگه خودم و تو ایینه نگاه کردم و رفتم پایین
نرگس بیدار شده بود و داشت صبحونه درست می کرد
تا منو دید گفت:
یا خدا این غریبه تو خونه ی من چیکار می کنه؟
_.دیوونه
_نکنه شما قاتلی؟نه بابا قاتل که انقدر خوشگل نمیشه
نه حتما قاتلی
واییییییییییییییی خانم منو نکش حداقل به بچه ی توی شیکمم رحم کن
_نرگس خل شدی؟چه مرگته؟
_اخه دختر.............تو برا این پسره اینطوری تیپ می زنی نمیگی خودشو تا شب عروسی کنترل نمی کنه؟
با اخم مصنوعی به نرگس نگاه کردم و گفتم:
خیلی بیشعوری نرگس
_بابا به من چه .تو خودتو تو ایینه نگاه کردی ؟نمی دونی چه هلویی شدی که
_هلو بودم
_باشه هلو تر تر شدی
_می دونم
_اوه اوه ساعت 7 بدو که شوور جانت پشت در منتظره
_ااااااا من که هنوز صبحونه نخوردم
نرگس با غیض نگام کرد و گفت :
اخه حنگ کی وقتی می خود بره ازمایشگاه ازمایش بده صبحونه می خوره
چقدر تو خنگی
و بعد همینطور که هولم می داد و غر می زد گفت:
من نمی فهمم کی به تو مدرک لیسانس داده؟
با کلی غرغر از خونه بیرونم کردم
دلم ضعف می رفت .خیلی گشنم بود
بازم دیشب شام نخورده بود
همش تقصیره توهان
هروقت می دیدمش دیگه نمی تونستم هیچی بخورم
منم مشکل دارما
بوت هامو پوشیدم و رفتم توی کوچه
پرادو ی توهان کنار دیوار پارک شده بود
چقدر وقت شناسه
فکر نمی کردم انقدر به موقع اینجا باشه
خودش و توی ماشین دیدم
سرش و گذاشته بود رو فرمون ماشین
معلوم بود خیلی وقته اینجاست
با یه ژست مغرورانه رفتم طرف ماشین و سوار شدم
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
با پرویی گفتم:
چیه؟ خوشگل ندیدی؟
خنده اش گرفته بود با صدایی که سعی می کرد خنده اش رو پنهان کنه گفت:
چه عجب مادمازل تشریف اوردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ساعت هفت و نیمه
خیلی زود تشریف اوردین
_دلم خواست این موقع تشریف بیارم .مشکلی داری شما؟
_نخیر بنده غلط بکنم با شما مشکل داشته باشم
و بعد زیر لب گفت:
بچه پرو
بلند خندیدم و گفتم:
خودتی
سرشو به علامت تاسف تکون داد و هیچی نگفت
حوصله ام سر رفت
رفتم سمت ضبط و روشنش کردم
اولین اهنگ برای عارف بود
تعجب کردم
اهنگ بعدی فرهاد بود
چشمام گرد شد
همش اهنگای این دونفر بودن
_اون تو نگرد چیزی که می خوای و پیدا نمی کنی
_میگم تو مطمئنی 10 سال توی امریکا بودی؟
_اولا 10 سال نه و 16 سال .من 6 سال اول زندگیمم تو امریکا بودم بعدش با بابا اومدیم اینجا دوم من عاشق صداهای قدیمیه ایرانیم اونجاهم که بودم همش از این ادما اهنگ گوش می کردم
خواننده های مورد علاقمم عارف و فرهادن .من عاشق صداشونم
با اینکه برام توضیح داده بود ولی برای من هنوزم عجیب بود
دوباره به صندلیم تکیه دادم
واقعا حوصلم سر رفته بود
این مرتیکه ام که انگار لال مونی گرفته بود .یک کلمه حرف نمی زد
توهان به صورت عصبانیم نگاهی کرد و با خنده گفت:
داشبورد و باز کن . یه سی دی توشه
بذارش تو دستگاه
بشین تا دلت می خواد گوش بده
سی دی رو با خوشحالی دراوردم و توی دستگاه گذاشتم
احسان خواجه امیری بود.
عاشق صداش بودم
مخصوصا اهنگیش بود که خیلی دوست داشتم:خودت خواستی که من مجبور باشم
برم جایی که از تو دور باشم
تو پای منو از قلبت بریدی
خودت خواستی که من اینجور باشم
خودت خواستی که احساسم بشه سرد
خودت خواستی کاریم نمیشه کرد
می دیدم دارم از چشمات میفتم
مدارا کردم و چیزی نگفتم
برام بودن تو بازی نبود و
به این بازی دلم راضی نبود و
از اول آخرش رو می دونستم
تو تونستی ولی من نتونستم
برات بودن من کافی نبود و
حقیقت این که می بافی نبود و
دارم دق می کنم از درد دوریت
میخام مثل تو شم اما چه جوری

سرم و تکیه داده بودم به پشتی صندلی و به اهنگ گوش می دادم
با ایست ماشین سرم و بردم بالا و به ازمایشگاه بزرگی که روبرومون بود نگاه کردم و ار توهان پرسیدم همینجاست؟
_اره ولی اول تو پیاده شو برو اون دم وایستا تا من برم ماشین و تو پارکینگ ازمایشگاه پارک کنم و بیام
_باشه
از ماشین پیاده شدم و رفتم دم در ازمایشگاه
چند دقیقه ایستادم ولی توهان نیومد
دیگه داشت حوصلم سر می رفت
که یه 206 قرمز جلوم ضاهر شد
چهار تا جوجه تیغی هم توش نشسته بودن
اهمیتی بهشون ندادم و سرمو به دیوار تکیه دادم
صدای پسره مجبورم کرد که سرمو بیارم پایین:
هی خانومی
بهشون نگاه کردم و هیچی نگفتم
یکی شون گفت:
خانوم خوشگله بپر بالا .برات قاقالی لی می خرما
به نشونه ی تاسف سرمو تکون دادم و رفتم اونورتر
دنبالم اومدن
تو دلم به توهان فحش می دادم که چرا تنهام گذاشته
دوباره صدای یکی شون بلند شد:
بابا خانومی ناز نکن دیگه .خوب راضیت می کنیما
صدای توهان که صدام می کرد باعث شد با ترس به عقب بر گردم
دوباره شده بود عین میرغضب
اومد نزدیک و دستمو کشید و منو برد عقب و خودش رفت سمت پسرا
تقریبا با فرباد گفت:
کی رو می خوای راضی کنی ؟بگو تا بهت نشون بدم
پسره که هیکل توهان و دیده بود با تته پته گفت:
ب ب ب ب ببخشید اقا...........ما ............ما نمی دونستیم این.............خانم
توهان داد زد:
حالا که فهمیدی .تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم گمشو
پسره سریع گازشو گرفت و رفت
توهان اومد سمت من و با صدای بلندی گفت:
مگه بهت نگفتم دم ازمایشگاه وایستا
_به من چه؟ من همونجا ایستاده بودم .که اینا اومدن .منم اومدم اینورتر
دستمو محکم گرفت تو دستش
شوکه شدم
هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری بکنه
می خواستم دستمو از تو دستش دربیارم اما زورم بهش نمی رسید
با عصبانیت رفت سمت در ازمایشگاه و زیر لب غرید:
می خواستی لباس تنگ تر بپوشی .همه جای بدنش زده بیرون بعد میگه چرا مزاحمم شدن
وا؟این چرا چرت و پرت می گفت؟ دسته لباسم تنگ بود ولی نه تا این حدی که این می گفت
حیف که الان خیلی عصبانیه وگرنه جوابشو می دادم
خداییش ازش می ترسیدم.وقتی عصبانی می شد خیلی وحشتناک می شد
رفتیم تو ازمایشگاه هر دکتر یا پرستاری از کنارمون رد می شد به توهان سلام می کرد و با احترام باهاش دست می داد
پس می شناختنش
اونطوری که تارا می گفت دکتر معروفیه

روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر توهان شدم
رفته بود از پرستاره بپرسه کی نوبتمون میشه
بالاخره توهان برگشت
نشست کنارم و گفت:
تا 10 دیقه دیگه نوبتمون میشه
سری به علامت باشه تکون دادم
بعد از چند لحظه با خنده گفت:
تو که از امپول نمی ترسی جوجو کوچولو؟
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم:
جوجو کوچولو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره دیگه .می دونی خیلی کوچولویی ادم حس می کنه اگه یه ذره فشارت بده می شکنی
_فکر اشتباهیه
_باشه قبول کردم .راستی جواب سوال منو ندادیا؟
_کدوم سوال؟
_از امپول می ترسی
قیافه ی مسخره ای به خودم گرفتم و گفتم:
مثلا داری با من ازدواج می کنی ؟
حتی نمی دونی من تو دانشگاه چی خوندم
باید به اطلاعتون برسونم که بنده لیسانس پرستاری دارم و اصلا از چیزایی مثل امپول و سرنگ نمی ترسم
قیافه ی متعجبی به خودش گرفت و گفت:
واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟تو پرستاری خوندی؟
_اره.پرستاری خوندم
پس چرا یه کاری که مرتبط با رشتت باشه انتخاب نکردی؟
_چون دلم نخواست میشه بیخیال شی؟
_دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت :
ببخشید .دیگه چیزی نمی پرسم
توهمون دیقه اهورا دوست صمیمی توهان از یه اتاق اومد بیرون و اومد طرف توهان
با توهان دست داد و به من سلام کرد و گفت:
خوبین گلیا خانم؟
_خیلی ممنون
_خوب خدارو شکر.توهان تو برو جمشید ازت ازمایش بگیره منم خانم امیدی رو می برم پیش خانم عسگری
_باشه .بعد رو به من کرد و گفت:
گلیا .تو کم خونی داره؟
_وا؟از کجا فهمیدی؟
_هر خری پوست تورو ببینه می فهمه.
_خوب حالا که چی؟
_هیچی تو ازمایشتو که دادی منتظر بمون که من بیام دنبالت تنهایی دوباره جایی نریا باشه؟
_باشه.باشه
توهان رفت و منم دنبال اهورا خان رفتم
یه خانم جوونی اومد پیشم و منو رو صندلی نشوند
همیشه از بچگی فقط از لحظه ی اول امپول که فرو میره تو دستم بدم می یومد .چون کم خونی هم دارم تمام بدنم شردع میکنه به لرزیدن و اذیت میشم
ولی برام دردناک نیست
خانم کش و دور دستم بست و رگ دستمو پیدا کرد و خون رو ازم گرفت
دوباره مثل همیشه
بدنم شروع کرد به لرزیدن
خانم گفت:
تموم شد عزیزم .می تونی بلند شی
همون دیقه توهان اومد و به خانم عسگری سلام کرد
خانم عسگری خیلی گرم باهاش برخورد کرد و رفت
توهان می خواست دستمو بگیره که نذاشتم و گفتم:
خودم می تونم
ولی تا پاشدم سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره بشینم رو صندلی
توهان خندید و گفت:
لجبازی نکن دختر .حالت بد میشه می یوفتی .بذار کمکت کنم
یه دستمو گرفت و بلندم کرد ولی من بازم حالم بد شد و نشستم
توهان این دفعه هر دوتا دستمو گرفت و بلندم کرد و منو به خودش چسبوند
بوی عطرش تو بینیم پیچید
حس می کردم مست شدم
واقعا نمی تونستم خودمو در برابر بوی عطرش کنترل کنم
سرم رو سینه ی پهنش بود .صدای قلبش و می شنیدم
یه احساس ناشناخته ای توی بدنم به وجود اومد
یه احساسی که تابحال تجربه اش نکرده بودم
حس خوبی بود ولی منو می ترسوند
توهان اروم منو نشوند توی ماشین و خودش رفت اونور خیابون.
سرم گیج می رفت
چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم یه صندلی
چند لحظه بعد توهان اومد توی ماشین و اب میوه ای رو جلوی صورتم گرفت
و گفت:
گلیا یه ذره ازش بخور
بهش نگاه کردم
فکر کنم چشماش نگران بود.
شایدم من توهم زده بودم
اب میوه رو خوردم و سرمو دوباره گذاشتم روی صندلی
_گلیا می خوای امروز نریم خرید
_نه..............نه حالم ....الان ....بهتر میشه
_اخه.........
_گفتم الان حالم خوب میشه
_باشه تارا توی پاساژ منتظرمونه
_پس برو که زیاد معطل نشه
توهان ماشین و روشن کرد و راه افتاد
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۵

حالم بهتر شده بود
سرم دیگه مثل قبل گیج نمی رفت
سرمو بلند کردم و به توهان نگاه کردم
شیش تیغ کرده بود
یعنی همیشه شیش تیغ می کرد
هیچ وقت ندیدم یه موی اضافی رو صورتش باشه
به قیافه اش نگاه کردم .
قیافه ی خشنی داشت .یه اخمی رو صورتش بود که جذاب ترش می کرد
با صدای توهان به خودم اومدم:
میشه اینطوری نگام نکنی؟حواسم پرت میشه
_اخه نه اینکه خیلی هم نگاه کردنی هستی . چه از خود متشکرم هست.اه اه اه
خندید و گفت:
همه که میگن خیلی جذابم
_خوشحال نشو .اعتماد به نفس کاذب دادن بهت
سرشو برد عقب و بلند خندید
چال گونش دیوونم می کرد
_زهر مار
دوباره خندید و جواب داد:
ببین خانوم کوچولو. با من لجبازی نکن.بد می بینی ها.
_مثلا می خوای چکار بکنی؟
_جوجو خانم شما قراره یه سال تو خونه ی من زندگی کنی ها
_خوب که چی؟
_اههههههههههه تو چرا انقدر خنگی؟بچه جون من و نگاه کن .من تو امریکا یه ادمی بودم از خوده امریکایی هاهم ازاد تر هرکار دلم می خواست می کردم مخصوصا اگه مربوط به زنا بود. خوب؟الان گرفتی؟
تازه فهمیدم چی می گفت
یه نگاه عصبانی بهش کردم و گفتم:
خیلی عوضی هستی می دونستی؟
تقریبا قهقهه زد و گفت:
خیلی ممنون.ولی یه پیشنهادی بهت می کنم زبونتو نگه دار وگرنه خودم می چینمش.
می دونستم هرچی بگم یه جوابی میده .پس باید از نقطه ضعفش استفاده می کردم .
قیافه ی بی خیالی به خودم گرفتم و گفتم:
خلایق هرچه لایق.تو لیاقت همین اهو خانوم رو داری
پاش و گذاشت رو ترمز و برگشت به طرف من
چشماش قرمز شده بود .رگ گردنش زده بود بیرون .تند تند نفس می کشید
واقعا ازش ترسیدم
شمرده شمرده گفت:
فقط یک بار دیگه ,فقط یک بار دیگه کافیه اسم اون زنیکه ی هرزه رو جلوی من ببری تا خودم خفه ات کنم
بعد داد کشید :
فهمیدی یا نه؟
فقط سرمو تکون دادم
واقعا ترسیده بودم .اشکم داشت در می اومد
چند دقیقه بعد موبایلش زنگ خورد
گوشیو جواب داد و گفت:
الو تارا سلام ما داریم می رسیم...............
.............................................
_چی؟
..............................................
_حالا حالش خوبه؟
.............................................
_می خوای من بیام خونه؟
............................................
_نه نه نمی خواد بیای خودمون یه کاریش می کنیم
...........................................
_باشه .مواظبش باش
............................................
_اره .خداحافظ
خیلی دلم می خواست بدونم تارا چی می گفت ولی اگه می مردمم با این یابو حرف نمی زدم
خودش به زبون اومد و گفت:
حال اذی جون بد شده تارا پیشش می مونه.مجبوریم خودمون بریم خرید
یا خدا من تا شب چجوری این مرتیکه رو تحمل کنم
همه رو برق می گیره مارو خواهر شوهر ادیسون
اینم شانسه من دارم؟
صدای نحسش دوباره بلند شد:
گلیا؟
زبونتو موش خورده؟
با تو دارم حرف می زنما
اصلا به درک جواب نده.بیا پایین رسیدیم
بدون هیچ حرفی از ماشین اومدم بیرون
روبروم یه پاساژ خیلی بزرگ بود
توهان اومد کنارم و باهم رفتیم تو

همینطور که می رفتیم سمت پاساژ
صدای اس ام اس گوشیم و شنیدم
طاها بود .تنها پسری که من تو کل عمرم باهاش دوست بودم
خیلی دوسش داشتم برام درست مثل خشایار بود
هم محله ای قدیمیمون بود .
با خشایار و من خیلی دوست بود .از بچگی یا هم بودیم
2 ماه بود که ازش خبر نداشتم
داده بود:
ای بی معرفت .من بهت زنگ نزنم تو نباید از من یه خبری بگیری
داشتم از خوشحالی بال در می اوردم
از ته دلم طاها رو دوست داشتم
جواب دادم :
سلام نا رفیق .مثل اینکه شما باید به من زنگ می زدید ها .یادته دفعه ی اخر من بهت زنگ زدم و احوال پرسی کردم
دوباره گفت:
ای الهی من قربون تو بشم سفید برفی.ببخشید .شما راست میگین .من شرمنده ام
طاها هیچ وقت به اسم صدام نمی کرد .همیشه براش سفید برفی بودم
جواب دادم:
طاها جان ببخشید من باید برم .شب بهت زنگ می زنم
گفت:
باشه عزیزم.برو .مواظب خودت باش خداحافظ
گوشی رو گذاشتم توی کیفم
ناراحتیم از یادم رفته بود .ولی باز با دیدن قیافه ی این مرتیکه عصبانی شدم و سرمو برگردوندم
همینطور تو پاساژ راه می رفتیم ولی به هیچ مغازه ای نگاه نمی کردیم
توهان بازومو گرفت و کشید سمت خودش
خدا رو شکر که پاساژ شلوغ نبود
توهان با عصبانیت گفت:
چته تو؟ نیاوردمت اینجا که به در و دیوار نگاه کنی که.
سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم در همون حال گفتم:
ولم کن هرچی دلت می خواد برو بخر .به من چه
دستمو بیشتر فشار داد و گفت:
تقصیره خودت بود . می دونم که تارا همه چیزو برات تعریف کرده.ولی تو از قصد اسمشو جلوم اوردی.می خواستی عصبانیم نکنی.
_ولم کن وحشی
فشار دستشو اورد پایین و گفت:
بس کن .نمی خواستم سرت داد بزنم.عصبانیم کرده بودی
معذرت می خوام اگه صدام و بلند کردم
شده بود عین این پسر بچه های تخس که یه کار اشتباهی می کنن و بعد از مامانشون عذر خواهی می کنن.درست مثل اونا شده بود
دلم نرم شده بود ولی نباید بهش رو می دادم بخاطر همین گفتم:
حالا اگه پسر خوبی بودی می بخشمت
لاروم خندید
دستمو ول کرد
لبخندی زد و گفت:
از کجا شروع کنیم؟
_نمی دونم
_اول بریم برای لباس
_باشه بریم

رفتیم طبقه ی بالای پاساژ
توهان دستمو گرفته بود و منو دنبال خودش می کشوند
نگهش داشتمو گفتم:
کجا داریم می ریم؟
_مغازه ی خالم
_ااااااااا مگه اذر جون خواهر داره؟
_خاله واقعیم و گفتم
فهمیدم خواهر مادر واقعی خودشو میگه ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
خاله واقعیت ؟یعنی چی؟
برگشت و گفت:
خودتی.تارا همه چیز و بهت گفته
سرمو انداختم پایین
توهان خندید و گفت:
نمی خواد خجالت بکشی خودم بهش گفتم بهت بگه.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
واقعا؟
_اره واقعا.اگه من بهش نمی گفتم بهت بگه که امکان نداشت بهت چیزی بگه مخصوصا درباره ی...........
بقیه ی حرفش و ادامه نداد .فهمیدم منظورش اهو
_چه خواهر خوبی داری
نگام کرد و گفت:
خشایارم خواهر خوبی داره
تو دلم کیلو کیلو قند اب می کردن
دوباره راه افتاد و ادامه داد:
اسم خالم انجلاست .یه خورده بداخلاقه .اگه ازت سوالای عجیب غریب پرسید تعجب نکن عادتشه .ممکنه یخورده باهات بد حرف بزنه کلا باهمه اینطوریه
یه فروشگاه خیلی بزرگ لباس عروس داره.همه لباساش عالین .بهترین مارک ها و پارچه ها و طرح ها رو داره.فهمیدی؟
_اره .باشه
رسیدیم به اخر راهرو
یه مغازه ی خیلی بزرگ لباس عروس اونجا بود
به اسم فروشگاه انجلینا
تعجب کردم .مگه توهان نگفت اسم خالش انجلاست
توهان انگار ذهنمو خوند .
سرشو انداخت پایین و گفت:
اسم مادرم انجلینا بود.خالم عاشق مادرمه .اسم مغازشم بخاطر همین انجلیناست
_اها.
رفتیم داخل
صدای زنگ بالای در اومد
توهان بلند گفت:
خاله اینجایی؟بیا ببین کی اومده
صدای خش دار نازکی گفت:
یه پسره تخس مغرور .باز اینجا چیکار می کنی پدر سوخته؟
توهان خندید و گفت:
یه مهمونم اوردما
_نکنه اون خواهر ه اتیش پاره ات رو دوباره برداشتی اوردی اینجا
لهجه ی بامزه ای داشت .خوب فارسی حرف می زد ولی کلمات رو می کشید.
توهان دوباره جواب داد:
نخیر یکی از خواهرم شیطون تر و اوردم
_کیه ؟
_نامزدم
یهو صدای زنه قطع شد .
با صدایی که از پشتم اومد برگشتم .
یه خانم پیر 50 ,55 ساله با چشمای درشت نقره ای رنگ
خیلی شبیه توهان بود.انگار از روهم کپیشون کردن .فقط لب و دهن و .........خانومه ظریف تر بود
اروم گفتم:
سلام

لبخند کجی زد و گفت:
می دونستم سلیقه ی توهان خوبه
خوشحال شدم .یعنی از من خوشش اومده بود
توهان رفت جلو و پیشونیشو بوسید و گفت:
الهی من فدات بشم خاله .انقدر از خودت کار نکش از شما دیگه سنی گذشته
خاله گوش توهان گرفت و پیچوند گفت:
بچه پرو .صد بار گفتم از این شوخیا با من نکن
توهان با خنده گفت:
ای..........ای خاله غلط کردم.گلیا تو یه چیزی بگو
خندیدم و گفتم:
حقته
خاله هم خندید و گوش توهان و ول کرد و نشست روی صندلی و رو کرد به من و گفت:
چند کیلویی دختر؟
تعجب کردم .این چه سوالی بود که می پرسید.
به توهان نگاه کردم که زیر لب گفت:
بهت گفتم که
رو کردم به خاله و گفتم:
53
خاله سرشو برد بالا و غش غش خندید و گفت:
53 .............خیلی بامزه است.............توهان می تونه مثل پر کاه بلندت کنه................می دونی توهان چند کیلوئه؟
_نه
_88
_وااااااااااااااااااا.
رو کردم به توهان و گفتم :
تو چرا انقدر خپلی؟
توهان گفت :
خپل باباته.من ورزشکارم .
خاله خندید و گفت:
مگه خودش نمی دونه؟
_از کجا می خواستم بدونم
خاله خانم بلند خندید و گفت:
مگه .............
توهان پرید وسط حرفش و گفت:
خاله گلیا از اون دخترا نیست................نامزد واقعیمه .الانم که اومدیم اینجا بخاطر اینه که می خوایم برای عروسیم لباس بخریم
خاله از جاش بلند شد و اومد جلوی من .دستشو گذاشت روی صورتم و صورتم و ناز کردو گفت:
باورم نمیشه .ارزوی همیشگیم داره براورده میشه
دختر جون بگو که توهان راست میگه .بگو که تو واقعا داری زنش میشی.
لبخندی زدم و گفتم :
اره خانم.............
_به من بگو انجلا
_میشه بهتون بگم خاله؟
با تعجب بهم نگاه می کرد انگار چیزه خیلی عجیبی گفتم
اشک توی چشمای طوسیش نشست
با خنده گفت:
یا مسیح .خواهرم اینجا نیست که ببینه .خواهرم اینجا نیست که عروسیه پسرشو ببینه
توهان اومد جلو و گفت:
اوا خاله ؟چرا فیلم هندیش می کنی؟بابا مگه نمی خوای یه لباس قشنگ به این زن ما بدی؟
خاله گفت:
اره اره بیا .یه لباس مخصوص دارم برات.توهان تو همینجا منتظر باش
توهان اخم کرد و گفت:
نههههههههههه.خاله من می خوام زنمو ببینم
_بشین سره جات پسر .داماد که نباید قبل از عروسی عروس و تو لباس عروس ببینه
_چشم خاله نمیام
به قیافه ی توهان که سعی می کرد خودش و مظلوم نشون بده نگاه کردم و خندیدم . معلوم بود خاله رو خیلی دوست داره و هروقت میاد پیشش اینطوری شاد و شنگول میشه .شده بود عین این پسرای 17 ,18 ساله
خاله دستمو گرفت و بردتم ته فروشگاه
یه جعبه ی بزرگ صورتی رنگ و از زیره یه میز بیرون اورد و گفت :
بیا دخترم .
همیشه دلم می خواست این و بدم به زن توهان .یه زنی که توش خوبی ببینم اون زنیکه ی پست فطرت جز شرارت هیچی تو چشماش نبود ولی تو پاکی و معصومیت تو چشمات موج می زنه
بازش کن .ماله خودته .
در جعبه رو باز کردم
فوق العاده بود
لباسش دکولته بود
بالاتنه ی سنگ دوزی شده داشت با یه دامن سفید خیلی بلند و پف دار .خیلی قشنگ بود
سنگ های قسمت بالا نته اش می درخشید . واقعا خیلی قشنگ بود
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خاله با خوشحالی گفت:
اندازته .مطمئنم
بیا برو تو اتاق پرو و بپوشش
صد در صد فوق العاده میشی

رفتم داخل اتاق پرو و لباسو پوشیدم
تن خورش عالی بود.قدمو بلندتر نشون می داد و کمرمم باریک تر
چسبون بود و اندامم و به خوبی نشون می داد
تنها مشکلش این بود که یخورده زیادی باز بود
می دونستم که مهمونی های توهان اینا قاطیه
منم خوشم نمی یومد همچین لباسی رو برای چندتا مرد غریبه بپوشم
خاله رو صدا کردم
تا منو دید گفت:
Very very nice .عالیه .ماه شدی عزیزم
_ممنون خاله ولی...................
_ولی چی؟
_خاله می دونین این لباس خیلی قشنگه ولی خیلی بازه .من خوشم نمیاد همچین لباس بازی رو جلوی چندتا مرد بپوشم
خاله با تحسین نگام کرد
با لبخند گفت:
می دونی دختر تو همه چیز تمومی . نجیبی و پاک.اون دختره از یکی از همکارای من لباسشو گرفت .به حدی باز و زننده بود که خدا می دونه تازه کلی هم می گفت این لباس خیلی بسته و پوشیده است دارم توش خفه میشم.,وقتی این و می گفت دلم می خواست بهش بگم shut up
خنده ام گرفته بود .خاله خیلی بامزه بود.در عین مهربونی و بامزه گی خشنم بود .کاملا شبیه توهان بود.
چه از نظر ضاهری چه از نظر باطنی
دوباره یاد لباس افتادم و گفتم:
خاله حالا من چیکار کنم
_یه دیقه وایستا دختر الان میام
خاله با یه شال سنگ دوزی شده که سنگاش درست عین سنگ های روی لباس بود برگشت و گفت :
این شالشه فکر نمی کردم بخوایش بخاطر همین بهت ندادمش ولی بیا این و که بندازی رو شونه هات دیگه راحتی
شال و انداختم رو شونه هام
عالی شد
الان می تونستم بگم فوق العاده شدم
رو کردم به خاله و گفتم:
ممنون خاله جون.خیلی ممنون.خیلی قشنگه
_خواهش می کنم عزیزم.پس زود لباساتو عوض کن و بیا توهان خیلی وقته منتظره .
_چشم .الان میام
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون
خاله بیرون منتظرم بود .باهم رفتیم پیش توهان
توهان تا مارو دید گفت:
ااااااااااااااااا چه عجب؟تشریف اوردین ؟می خواستین بگین یه گاوی گوسفندی چیزی جلوتون قربونی کنم
خاله با عصبانیت ساختگی گفت:
خوب طول کشید دیگه چی میگی تو؟
خوب باشه. انتخاب کردین؟
_اره .امتحان کردیم .عجب اندام خوبی داره گلیا.لباس تو تنش عالی بود
توهان سرشو انداخت پایین و لبخند زد
خاله گفت:
توهان بیاین بریم خونه ی من.
_نه خاله.مرسی. منو گلیا کلی خرید داریم .این تازه اولیش بود.دیگه باید بریم
من پس فردا تارا رو می فرستم بیاد لباسو از شما بگیره.
_یا خدا باز اون دیوونه می خواد بیاد اینجا.
_ااااااااا خاله خواهر به اون خوبی دارم.چه ایرادی داره؟
_یا مسیح.سر تاپاش ایراده
توهان تا خواست چیزی بگه خاله سریع گفت:
بسه بسه نمی خواد حرف بزنی مگه دیرت نشده بود؟پس بدو برو دیگه
توهان گفت:
اره ها یادم رفته بود
بعد لپ خاله رو بوسید و گفت :
گلیا اماده ای؟
منم سریع خاله رو بوسیدم و ازش تشکر کردم و به توهان گفتم:
اره بریم
با توهان از مغازه اومدیم بیرون
توهان دوباره دستم و گرفت و گفت:
الان کجا بریم ؟
_یه چیزی بگم؟
_بگو
_من گشنمه
با مهربونی نگام کرد و گفت:
اخ اصلا حواسم نبود صبحونه نخوردی
الان می ریم برات یه چیزی که احتمالا دوست داری می خرم
_چی؟
_خودت می بینی
توهان برام بستنی خرید .واقعا داشتم از تعجب شاخ در می اوردم .توهان از کجا می دونست من دیوانه وار عاشق بستنی ام؟
با بهت نگاش می کردم که لبخند مهربونی تحویلم داد و گفت:
خشایار گفته بود از این چیزا دوست داری
این و بخور ته دلت رو بگیره دو ساعت دیگه می ریم ناهار می خوریم
_ممنون خیلی زحمت کشیدی
_مگه نگفتی اگه پسر خوبی باشم منو می بخشی.حالا بخشیدی؟
صدام و مثل بچه ها کردم و گفتم:
اره
_خوب بریم چی بخریم؟
_بریم یه جا که مانتو و کیف و کفش و ...........بخریم
_باشه بریم.
با توهان نصف پاساژ های اون دور و اطراف و گشتیم .
از هرچیزی خوشم می یومد توهان برام می خریدش.اصلا براش مهم نبود اون وسیله چیه یا قیمتش چقدره.
نمی دونم چرا این کارو می کرد ولی حداقل این و می دونستم که با هر یک از این کاراش من بیشتر ازش خوشم می یومد و بیشتر تو دلم جا باز می کرد.
بالاخره وقت ناهار شد و من و توهان بسمت یه رستوران شیک و باکلاس پرواز کردیم.هردومون گرسنه بودیم
من جوجه کباب سفارش دادم و اون خوراک میگو
صورتم و درهم کردمو به توهان نگاه کردم
_چیه چرا اینطوری نگاه می کنی؟
_واقعا چجوری میگو می خوری؟
_خوب غذای مورد علاقه ی من میگو
_اه
_چرا؟
_من از هر جونوری که تو اب زندگی کنه متنفرم مخصوصا ماهی و میگو اه
_ولی عوضش من عاشق غذاهای دریایی ام
_غذا های مورد علاقه ات هم مثل خودتن
بلند خندید و گفت:
از تو که بهترم
_راستی من یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم وزغ خودتی
_من چشمام طوسیه نه سبز
_ببیشین بینیم بابا شیلنگ
_نشسته بهتره کلنگ
تا اخر غذا هامون بحث می کردیم
یکی من می گفتم یکی توهان
حتی بعضی از مردمم بهمون نگاه می کردن ولی برای من و توهان مهم نبود
بالاخره غذامون رو خوردیم و از رستوران اومدیم بیرون
توی ماشین نشستیم و برای چند ثانیه بهم نگاه کردیم و باهم زدیم زیره خنده
_ما چرا داریم می خندیم؟
_نمی دونم
_خدا شفامون بده
_الهی امین
توهان گفت:
راه بی افتم ؟
_کجا می ریم؟
_یه جایی که همه ی خانوما خیلی دوست دارن
_کجا؟
_حالا می ریم می بینی
توهان راه افتاد و بعد از چند دقیقه پرسید:
گلیا تو چند سالته؟
_من واقعا نمی فهمم مگه من تو شرکت تو کار نمی کنم؟تو پرونده ی من نوشته شده که چند سالمه .نکنه پرونده ی منو هم نخوندی؟
_راستش نه نخوندم
_پس چجوری من اونجا استخدام شدم؟
_تمام این کارا با خانم صابریه .من فقط باید طرف و ببینم و کاراش و بهش گوش زد کنم همین.
_اها.
_حالا چند سالته؟
_23
_9 سال ازم کوچیک تری
_می دونم
_گلیا؟
_بله؟
_تابحال عاشق شدی؟
_نه
_صد در صد؟
_اره من هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم
_خوشبحالت
نگاش کردم.توی چشمای قشنگش یه غم خیلی بدی بود.
دلم براش سوخت نمی خواستم ناراحت ببینمش

_توهان
_بله؟
_اهو .............
برگشت و با خشم نگام کرد
سریع ادامه دادم:
البته اگه دوست نداری نگو ولی مگه خودت نگفتی من و تو مثل دوتا دوستیم دوستا باهم درد و دل می کنن دوستا باهم حرف می زنن دوستا..........
_بسه گلیا ........بسه
تو راست میگی من باید به این قضیه عادت کنم.شیش سال گذشته.تقصیره خودمه .من احمق من بیشعور عاشق اون زنیکه ی .............
تارا خیلی سعی کرد چهره ی واقعیشو نشونم بده .
ولی من نمی دیدم .هیچی رو نمی دیدم هیچی رو نمی شنیدم
فقط صورت اهو بود که جلو چشمام بود.فقط صدای اهو بود که تو گوشم می پیچید.تقصیره خودمه...........من گناه خودمو می ندازم گردن دیگران .من اشتباه کردم .فقط صورت قشنگ اهو رو دیدم ..............بیخیال گلیا
_تو هنوز دوسش داری؟
با تعجب نگام کرد و بلند خندید و گفت:
تو دیوونه ای؟به نظرت می تونم کسی مثل اهو رو دوست داشته باشم؟امکان نداره
نمی دونم چرا بعد از شنیدن این حرفا یه نفس راحت کشیدم که از چشم توهان دور نموند
برای اینکه قضیه رو ماست مالی کنم گفتم:
حالا کجا داریم می ریم؟
ماشینو نگه داشت و گفت:
پیاده شو رسیدیم
از ماشین اومدم بیرون
روبروم یه طلا فروشی بزرگ بود
توهان اومد کنارم و گفت:
بدو بریم گه اردشیر خان نیم ساعته منتظرمونه
_اردشیر خان؟
_بیا بریم می بینیش
با هم رفتیم تو طلا فروشی
توهان بلند داد زد:
اردشیر خان؟سلام
یه مرد از زیره میز دراومد و گفت:
اومدم اومدم
بعد از زیره میز اومد بیرون و رو به توهان گفت:
به به ببین کی اینجاست
بعد رو به من کرد و ادامه داد:
خیلی خوش اومدین خانم
و بعد تعظیم کوتاهی کرد
اروم جوابشو دادم:
ممنون
اردشیر خان از توهان پرسید :
سینی شماره چندو بیارم توهان :
_شماره 14 رو بیار اردشیر خان
اردشیر خان رفت .من رو کردم به توهان و ازش پرسیدم:
مگه سینی 14 رو دیدی؟
_نه ولی می دونم از حلقه هاش خوشت میاد
_اونوقت چرا؟
_چون حلقه هاش سادن و زیادی تجملاتی نیستن
وا؟این از کجا فهمید من از چیزای ساده خوشم میاد؟

اردشیر خان برگشت
سینی رو گذاشت جلوی من و گفت:
بفرمایید خانم .انتخاب کنید
تشکر کردم و به حلقه ها نگاه کردم
نمی تونستم انتخاب کنم .همشون فوق العاده بودن
توهان کنار ایستاد و گفت:
چیزی انتخاب کردی؟
_من نمی تونم انتخاب کنم هرکدوم یه قشنگی دارن
_می خوای من انتخاب کنم؟
_اره انتخاب کن .می خوام ببینم سلیقت چیه
_سلیقه ی من که خیلی گنده
_اونو که خودم می دونم ولی تو چرا همچین حرفی می زنی؟
_اگه سلیقه ی من خوب بود که الان تو کنارم نبودی
برگشتم و چپ چپ نگاش کردم
داشت می خندید
مرتیکه ی ...................
دلم می خواست از وسط نصفش کنم
توهان نگاهی پر از خنده بهم انداخت و گفت:
خوب بابا من و نخور بیا این حلقه رو انتخاب کنیم
_خیلی ..........
_می دونم .هر چی می خوای بگی هستم.حالا بجنب بیا
هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم .واقعا که این پسره یه تختش کم بود
توهان سریع یکی از حلقه هارو نشون داد و گفت :
از این خوشت میاد
حلقه ی ساده بود.چندتا نگین بزرگم روش بود
ساده شیک و زیبا
خیلی به دلم نشست.واقعا سلیقه ی توهان حرف نداشت
با خوشحالی بهش نگاه کردم و گفتم:
ای بدک نیست
_اره جون خودت بدک نیست؟تو که وقتی دیدیش چشمات برق زد .ماهم که خر
_نخیر .اصلا اینطوری نیست
_تو که راست میگی
_معلومه که راست میگم
_یخیال بابا پس همین؟
_اره همین
توهان اردشیر خان و صدا کرد و پول حلقه رو بهش داد
با اردشیر خان خداحافظی کردیم و از مغازه اومدیم بیرون
می خواستم سوار ماشین بشم که توهان بازم زودتر در و واسم باز کرد
زیره لب ممنونی گفتم و سوار شدم
توهانم سوار شد و راه افتاد
_کجا داریم می ریم؟
توهان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
یه جای خوب
_خیلی طولانیه
_تقریبا
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم و گفتم:
باشه
کم کم خوابم گرفت و اروم خوابیدم

کم کم هوشیار شدم
فکر کنم زیاد خوابیده بودم
سرمو بلند کردم و با دیدن توهان لبخندی زدم و بلند شدم
_به به خانوم خوش خواب. ساعت خواب؟چقدر می خوابی دختر؟2 ساعته مثل چی بیهوش شده بودی
_2 ساعت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره
_پس تو2 ساعته کجایی ؟
_تو ماشین
_چیکار می کردی؟
_این چه سوالایی ؟خوب رانندگی؟
سرمو چرخوندم و به بیرون ماشین نگاه کردم تو جاده بودیم
از ترس سکته کردم .
برگشتم طرف توهان
خیلی خونسرد بود
قلبم تند تند می زد
یه فکرایی می اومد تو سرم که حالم و بدتر می کرد
تمام اعتمادی که به توهان داشتم یه دفعه فرو ریخت
توهان بهم نگاه کرد و سریع پاشو گذاشت رو ترمز و گفت:
گلیا چته؟چرا عین گچ شدی؟
با هق هق گفتم:
توهان ............توهان
می خواست دستمو بگیره که جیغ کشیدم:
به من دست نزن
سریع رفت عقب و گفت:
گلیا ..............گلیا جان نترس ..............کاریت ندارم
باور کن داریم می ریم کرج
خشایارم می دونه .قراره عروسی رو تو ویلای ما بگیریم
با خشایار تصمیم گرفتیم که اول اینجا رو نشونت بدیم
فکر کردم خشایار بهت گفته .اگه می دونستم نگفته خودم بهت می گفتم
هنوزم می ترسیدم
توهان اروم اومد جلو
خودمو به در ماشین فشار دادم
توهان اروم گفت:
نترس گلیا
نترس
باور کن هیچ کاریت ندارم
اصلا به خشایار زنگ بزن و ازش بپرس به خدا اول رفتم چندجا کارام و انجام دادم بعدش اومدم تو جاده .جاده ام خیلی شلوغ بود وگرنه تا الان رسیده بودیم
بغضم ترکید و شروع به گریه کردم
نمی دونم چرا دلم می خواست بغلم کنه
توهان اومد جلو دستشو انداخت پشت کمرم و منو به سمت خودش کشید و تو یه ثانیه بغلم کرد
اروم شدم
بوی عطرش و بلعیدم
سرم و رو سینش فشار داد
می دونستم دارم اشتباه می کنم می کنم
می دونستم بهم محرم نیست
می دونستم هنوز شوهرم نیست
ولی دست خودم نبود
حالم بد بود
تازه فهمیدم دارم چیکار می کنم
اروم از بغلش اومدم بیرون و سرمو چسبوندم به پنجره
داغ بودنم.کل بدنم داغ بود
ولی به ارامش رسیده بودم .ولی دوباره به توهان اعتماد کرده بودم
توهان بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و راه افتاد
دلم ضعف می رفت
از گشنگی نبود .از استرس نبود.....................از هیچی نبود
از احساسی بود که داشت توی دلم ریشه می زد و من هنوز نمی دونستم چیه

بیرون منظره ی خیلی قشنگی داشت
اگه حالم خوب بود حتما از این لحظه ها لذت کافی رو می بردم
با صدای توهان سرمو برگردوندم:
گلیا یه قهوه به من میدی؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
قهوه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره یه فلاسک تو داشبورد هست
یه لیوان برام می ریزی؟
_اره الان می ریزم
فلاسک و دراوردم و براش قهوه ریختم و دادم دستش
اروم ازم گرفتتش و تشکر کرد
10 دیقه بود که هیچ کدوم حرف نزده بودیم
اخرش توهان طاقت نیاورد و گفت:
گلیا خوب به حرفام گوش بده
تو این یه سالی که تو خونم قراره باشی قسم می خورم , قسم می خورم درست عین تارا نگات کنم.قسم می خورم درست اندازه ی خواهرم مواظبت باشم
هیچ اسیبی بهت نمی زنم.قول می دم
اگه چپ نگات کردم بزن تو گوشم .باور کن اذیتت نمی کنم .بهم اعتماد داشته باش
بهش نگاه کردم و فقط سرمو تکون دادم
من ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم .می دونستم که هرچقدرم دیوونه و مغرور باشه بازم میشه بهش اعتماد کرد
نیم ساعت بدون اینکه حرف بزنیم نشسته بودیم
توهان ماشین و برد جلوی یه در اهنی بزرگ و چندتا بوق زد
یه پیرمرد اومد جلوی در و با صدای بلند گفت:
سلام توهان خان بفرمایید
توهان براش دست تکون داد و ماشین و برد تو
خدارو شکر هوا روشن بود
وگرنه واقعا سکته می کردم
..........
وارد ویلا شدیم خیلی قشنگ بود
یه استخر کوچیک وسطش بود که اب توش یخ بسته بود.
توهان کناره دیوار نگه داشت و گفت :
پیاده شو بریمتو رو ببین .
با لرز پیاده شدم و رفتم سمت ساختمون کوچیک مربع شکل
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Snow White | سفيد برفى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA