انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

خاطرخواه


زن

 
درود
درخواست تاپیک در تالارخاطرات و داستان های ادبیداشتم

upload
خاطرخواه
نویسنده:شیوا اسفندی)ستاره چشمک زن کاربر نودهشتیا(
تعداد فصل:۱۶ فصل
خلاصه :خورشید دختری از یه خانواده فقیر که برای ادامه زندگیشون مجبور میشه بر خلاف میلش تو یه مهد کار کنه...و از همون اول با یکی از بچه ها و اولیاء اون به مشکل بر می خورده...
کلمات کلیدی: رمان + عاشقانه + خاطرخواه + شیوا اسفندی + نودهشتیا + رمان خاطرخواه + ستاره چشمک زن
Signature
     
  
زن

 
قسمت اول
ببین می دونی ما دو جور منشی داریم تو دوست داری کدومش باشی...؟
یه نگاه به سرتا پای چندش اورِ وکیل مملکت انداختم و گفتم :
من منظورتون و متوجه نمیشم؟ میشه واضح تر بگین...
بعد تو دلم گفتم اخه شکم گنده ی زشت...من از اینجا برم بیرون کلاه که سهله میلیارد میلیارد پولم اینجا بریزه دیگه اینورا پیدام نمیشه...
وکیل:
منشی نوع اول : منشی خوبِ که میگه صبح بخیر رئیس...
منشی نوع دوم منشیِ خیلی خوب میگه صبح شد رئیس!!!!
وکیل: حالا من نوع دوم و دوست دارم نظرت چیه؟
اول کمی نگاش کردم و سعی داشتم معنی جمله ای که گفت و درک کنم...کم کم چشمام از تعجب گرد شد...پا شدم و مجله ای که دستم بود و کوبیدم تو سرش و گفتم احمق آشغال همچین منشیایی وجود نداره...اینهمه دختر و زن معصوم دارن کار می کنن... تو پستی که میخوای همه رو واسه خودت از نوع دوم فرض کنی یا بسازی...
و بعد از اتاقش و بعدم کلا اون واحد زدم بیرون...بیشعور نذاشت دو روز بگذره... بیچاره ما دخترا...بیچاره ما فقیرا...عمرا اگه دیگه جایی برای منشی شدن می رفتم مگر اینکه طرف مقابلم زن باشه که جایی و پیدا نمی کردم...خیلی گشتم...نبود...
راه خونه و در پیش گرفتم... دیگه توان پیاده رفتن نداشتم..کف پام سوزن سوزن میشد از بس این چند روز پیاده رفت و آمد کردم... تو ایستگاه ایستادم تا اتوبوس بیاد...همینه سوار شدم...اه به خشکی شانس خاک تو سر بی عرضت دختر...یه دونه جای خالی هم گرفتن... حالا سر پا وایسا هی از این سر اتوبوس برو اونور دوباره برگرد... این زنا هم که یکم مهربونتر وای نمیستن...چسبیدن به میله ول کن قضیه هم نمیشن...حالا من کجا رو بگیرم؟
کلافه پوفی کشیدم و میله های بالا سرم و گرفتم...ایستگاه آخر که می خواستم پیاده شم احساس می کردم الان دستام از میله آویزون میمونه و من بدون دست میرم بیرون...پدرم درومد... منم که تعادل درست حسابی ندارم...کل اتوبوس میخ من بودن...تند تند رفتم خونه و مستقیم رفتم شلنگ آب و باز کردم و همینجور گرفتم رو صندلای اسپرتم... بیشعور پسره امروز مسخرم می کرد که دمپایی پوشیدم... میخواستم برم بزنم تو سرش و بگم ابله این دمپایی نیست...خو تو تابستون از همین چیزا میپوشن دیگه...
آبو بستم و رفتم بالا...مستقیم بدون اینکه لباسم و در بیارم ولو شدم رو زمین و شالم و پرت کردم اونور...مامان از اتاقش اومد بیرون و گفت:
وا دخترچته؟ چرا ولو شدی؟
من: سلام...وای مامان هیچی نگو که دارم میمیرم...تو گرما بخار پز شدم... پدرم درومد...آی مامان دست و پاهام داره از جا در میاد...
مامان: حقته ... تا تو باشی نری دنبال کار...
من: ای بابا مامان به خدا من شرمندتم با این ابراز محبتت... باز خدا رو شکر اندفعه به گورستان ختم نشد...
مامان: بیخیال بیا سر دوزای اینا رو بزن...من باید پیراهن این دختره رو تموم کنم...
من: جان من بیخیال شو مامان... خوب کمتر سفارش بگیر تا بتونی همه رو خودت انجام بدی دیگه...
مامان: اخمی کرد و در حالی که بر میگشت تو اتاق مخصوص خیاطیش گفت...
مامان: اینهمه کار می گیرم از پس زندگی بر نمیاییم و تو دنبال کاری...کمتر شه چی میشه؟
و بعد رفت تو اتاق...
آهی کشیدم و پا شدم و لباسا م و در آوردم...همونجور گذاشتمشون رو صندلی دوباره غروب میرم دنبال کار دیگه چه میشه کرد... باید کمک خرج مامان شم... بابا کاش یه کار ثابت داشتی تو که تنهامون گذاشتی رفتی حداقل ماهیانه یه حقوق بازنشستگی چیزی هم می گرفتیم...
من: مامان شروین دیر نکرد ؟ هر روز این موقع رسیده بود...
مامان: اومد رفته نخ بخره...
من: مامان هزار بار اون بچه و نفرست دنبال نخ و بشکاف و سوزن...بابا خطر داره...
مامان: بیا این و درست کن ... شروین اومد ناهار بخوریم....
اوه اوه همون...مامان گشنشه که تا من حرف میزنم می خواد خِرخرم و بجواِ... کلا مامان وقتی گشنس عصبی میشه... اونم خفن...
ظرفارو آماده کردم و رفتم مشغول شم با کارای مامان......
شروین چرا انقدر دیر کردی؟
شروین: سلام آجی... سر کوچه نداشت رفتم پاساژ جاوید...
من:سلام قربونت برم...خسته نباشی مرد کوچولو...برو لباسات و عوض کن دست و روت و بشور تا من سفره و بندازم...
شروین خنده ای کرد و چشماش برق زد باز معلوم نی چی شده که این وروجک شیطون شد...
سر سفره شروین گفت
شروین: آجی یه چیز بگم امروز نوبت من بود سفره بندازما... یادت رفت... آجی تر و خدا جمع کن . .. من کلی مشخ دارم...
من: اولا مشخ نه و مشق ... دوما یادم بود سر من کلاه نمیره... عوضش پنج شنبه جمعه با تو...
شروین لب و لچش و جمع کرد و گفت
شروین : خیلی بدی...
مامان همونجور که داشت تند تند می خورد گفت
مامان: بسه چقدر شما دو تا حرف میزنید...
من و شروین از دست مامان که نمی دونست چی بخوره ... خندیدم و بعد مشغول شدیم...
سال پیش یه روز بابا رفته بود بالا پشت بوم آنتن و تنظیم کنه که... که افتاد پایین و در جا تموم کرد... اه...آخه چرا انتن لبه ی پشت بوم بود... از اون موقع مامان خیاطی می کرد و خرجمون و در میاورد تا اینکه من دیپلم گرفتم...بیشتر از این نمیشد بخونم چون واقعا مامان داشت کمرش شکسته میشد...حالا هم که تقریبا بعد از یه سال دیدم نمی تونم به مامان تو خیاطی کمک کنم با اینکه بلدم اما اصلا دوست ندارم... باید دنبال کار می گشتم و به مامان و برای پیشرفت خودمون منم یه پولی در میاوردم... مخصوصا که شروینم بزرگ تر میشد... و پیش دبستانی و حالا هم مدرسه...
شروین داداشم 7 سالشه... مرد کوچولوی خونمونه... پسر ساکت و مظلومیه و شیطنتی نداره... نمیزارم تو کوچه بره همیشه واسه همین غصه میخوره اخه ما تو محله ی خیلی خوبی نیستیم بچه ها همه فحشای بد میدن... هر چند که می دونم تو مدرسه بدتر از کوچه ست... اما تر جیح می دم تو کوچه نره ... خوب منم بی کار می گردم که علاف نباشم...!!!!! بیشتر خودم باهاش بازی می کنم
امروزم نشد کار پیدا کنم برگشتم به خانومی که از وقتی اومده بود هی داشت غر غر می کرد نگاه کردم...
خانم: چیه ادم ندیدی؟ چرا اونجوری نگاه می کنی؟
زود روم و برگردوندم
اوه اوه زنِ امادست خرخره یه نفر و بجواِ من که چیزی نگفتم...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نفهمیدم چی شد که یهو این زن افتاد سر من و چند نفری هم کمکش کردم... وقتی به خودم اومدم که اونا پیاده شدن منم همون ایستگاه باید پیاده میشدم... رفتم پایین اما هر چی گشتم کیف پولم و پیدا نکردم... رفتم جلو و به راننده گفتم...
من: آقا فکر کنم کیف پولم و زدن...
راننده سری تکون داد و در و بست و حرکت کرد...
همونجا بی حرکت موندم... آه یادم رفته بود مامانم گفته بود جدیدا تو اتوبوس دعوا راه میندازن که کیفت و بزننا... لعنتی... اما بیچاره ها.. من همش 4000 هزار تومن تو کیفم بود...به انرژی که صرف کردن نمی ارزید...
همینجور وایساده بودم نمی دونستم میخوام چکار کنم واقعا...
ماشینی که کمی جلوتر از من ایستاد توجهم و جلب کرد حالا داشت عقبی میومد...کنار پای من ترمز کرد من روم به رو به رو بود... برگشتم سمتش اونم شیشه و آورده بود پایین تا منو دید زد زیر خنده...
من با اخم گفتم:
بفرما چیز خنده داری دیدی؟
پسر که تقریبا 29 ساله میزد...:
خانم شما از احد قرقره میرزا اومدی یا انسانای نخستین؟
من: ه ه ه هندونه... بی شخصیت برو حوصله ندارم آقا...
جدی شد و گفت:
می تونم کمکتون کنم...؟
من: الان چرا اینجا ایستادین؟
راستش فقط از پشت دیدم مانتوتون پاره ست خواستم بهتون بگم...
وایییی خدا دیگه بیش از این آبروم و نبر... چقدر وحشی بودن برای چندر غاز پول؟ خوب میومدن خفتم میکردن که بهتر بود...
یکم اینور و اونور نگاه کردم... خیلی از خونه دور بودم اینجام اومده بودم برای کار که نمیشه با این قیافه برم...دستم و گذاشتم رو در ماشین و خم شدم و خیلی جدی گفتم میشه یه کاری برام انجام بدین؟
مرد: بفرما...
من: میشه من و تا خونه برسونی؟
پسر اخمی کرد و گفت:
بکش کنار من اینکاره نیستم...
وای خاک عالم این فکر کرده من می گم تا تو خونه برسون و بََََله... ایش من که اینکاره نیستم چه خودشم تحویل گرفته...
من : نه نه اشتباه کردین... تا توی خونه نمی خواد... تا در خونه باور کنید اونجا کرایه تونم میدم... بشینم؟ براتون تعریف می کنم...
بعد سرم و انداختتم پایین و دستم و برداشتم و صاف ایستادم... اگه قبول کرد که میگه بشین ... قبولم نکرد راش و میکشه میره دیگه... نمی دونم چرا به این گفتم می تونستم به یه راننده تاکسی بگم... اما شخصی بهتر بود چون جلوی مسافرای دیگه خجالت میکشیدم...
پسر: بشین... بریم...
وای خیلی خوشحال شدم... پریدم بالا و گفتم بریم... یکم رفته بودیم که گفت خوب بگو...
می خواستم بگم اما بعد از دعوا با اونا حسابی ضعیف شده بودم انرژی نداشتم... تشنمم بود...
من: اول برام یه ساندویچی چیزی بخرید... آب یا دوغم کنارش باشه خیلی تشنمه...
من: این ماشین کولر نداره
یه نگاه به ضبطش و اینا انداختم و گفتم:
مدلش که بالاست...
و بعد بهش نگاه کردم... وا این چرا نگه داشته و اینجوری من و نگاه می کنه؟ مگه آدم ندیده؟ چشمام و براش لوچ کردم و برگشتم روبه روم و نگاه کردم...چی و نگاه می کنی آقا:؟
خوب بریم خونمون پولشون و بهتون میدم... شما برید اینایی که گفتمو برام بخرید منم خوردم براتون تعریف می کنم... فقط یه جای ارزون برید من بعدا بتونم پولش و بدم...خنده ای کرد و گفت
... من الان میام... فقط یه دستی به سر و روت بکش...
چقدرم جذاب میشه وقتی میخنده ها...سوئیچ و ورداشت و رفت در ماشینم قفل کرد... بیشعورِ الدنگ میخواست با این کار بگه من دزدم به منم توهین کنه.... ولش کن بیخیال... حالا آینه از کجا بیارم...منِ کودن اون لحظه عقلم نرسید اون آفتاب گیر جلو رو بیارم پایین رفتم جای اون نشستم و بعد اومدم اینور تر بین دو تا صندلی...یه نگاه تو آینه ماشین به خودم انداختم...به به... این خانوم خیلی خوشگله کیه اینجاست؟ موهام که همش بر اثر الکتریسیته سیخ بود و گره روسریم به طرز زیبایی گرش اومده بود بغل... چند تا جای خراش خیلی کمرنگم رو صورتم بود... الهی دستشون بره زیر لاستیکای ماشین و به طرز پوست آویزوون بیاد بیرون... امین...راست می گفت به جان خودم انسانای نخستینم اینجوری نبودن... بیچاره چقدر خودش و کنترل کرده غش نکرده از خنده... مثل بیمارای منگلیسم شدم...
خودمم از حرفم خندم گفت و همونجا قاه قاه زدم زیر خنده...یهو احساس کردم یکی داره من و نگاه می کنه وای یا قمر از شیشه داره من و نگاه می کنه... یا جد سادات حالا من با چه رویی به این نگاه کنم؟؟؟
پاشدم خودم و جمع و جور کردم... در و باز کرد و گفت
پسر: دختر این وسط چکار می کنی برو اونور...
وای یادم رفت نشستم وسط ماشین رفتم سر جام و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
رفته بودم یه دستی به قیافم بکشم خودتون گفتین....
دستش و آورد جلو و آفتابگیر و اورد پایین...
پسر: لازم نبود به خودت زحمت بدی... آینه همینجا هم بود...
بعد گفت: حالا به چی میخندید؟
وای خدا یعنی امروز شیطون با این دربه در قرار داد بسته من هی خیت شم و ضایع شما...
من: بله حواسم نبود... به هیچی...
پسر: از هیچی کف ماشین پهن شده بودی می خندیدی؟
من: آقا من گشنمِ اونایی که گفتم و خریدی؟
پسر گرفت جلوم و گفت سر و وضعت درست نبود نگفتم بیای...آره...
بعد یه ساندویچ و دوغ به من داد یکی هم خودش برداشت...یه نگاه به ساندویچِ چُسغِلی ) ببخشید( انداختم و گفتم...
من: این چیه خریدی گدا؟ حداقل دو نونش میکردی...
یهو خندید...
وای تو چقدر باهالی دختر... حداقل یکم کلاس بزار...
یه گاز بزرگ از ساندویچِ زدم و گفتم شکم کلاس نمیشناسه که اقا...بعد از اینکه ساندویچم و خوردم... راه افتا... اونم خورده بود... داشتم دوغ می خوردم...
من: برید به سمت برغون...
پسر : باشه...
وسطای راه یهو دیدم یه ماشین از کنارمون رد شد که اتفاقا هم چقدر آشنا بود که اتفاقا هم خواستگار سمجم... داداشِ دختر خاله ی مونا همسایمون بود... احساس کردم از سرعتش کم شده.. فوری رفتم پایین و نشستم ... زیر داشتبور... نمی دونم چه جوری جا شدم...حالا چه کار کنم
پسره سرش و پایین کرد و نگام کرد...
پسر: اونجا چه کار می کنی؟؟؟!!!!!
من: هیسسس. .. پایین و نگاه نکن... جون مادرت... ببین فرض کن کسی تو ماشین نیست... ازین 206 مشکیه سبقت بگیر.... نه نه نگیر گمش کن... بعد واست می گم...
پسر دیگه چیزی نگفت و به رانندگیش ادامه داد... شاید حدودا ده دقیقه بعد که من داشتم اون زیر تند تند سوره توحید می خوندم که من و نبینه... پسرِ گفت بیا بالا....
من: کجا اومدی؟ چرا انقدر تاریکه...
تا اومدم نشستم دیدم یا خدا... ما که تو یه پارکینگیم...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
آب دهنم و سخت قورت دادم... دستم و بردم سمت دستگیره اما باز نمیشد... قفلشم میزدم اون زودتر قفل می کرد...برگشتم سمتش... یهو زدم زیر گریه...
من: آقا ترو خدا به من رحم کن... جون بچت رحم کن... مگه تو خودت خواهر برادر نداری آخه؟ آقا به خدا من خیلی زشت و کریحم... اگه پول میخوای باید بگم مامانم بهتون میگه زودتر جنازه منو براش بفرستین تا خیالش راحت شه... اخه پولی نداره بهتون بده... آقا...
پسره دستای من و که به هم گره داده بودم و داشتم التماس می کردم و گرفت...لرزش تنم بیشتر شد...
یهو با داد گفت:
خفه شو دختر چقدر تو زر زر می کنی...
گریه م قطع شد...
من: زر زر خودت می کنی... بی ادب...حالا ولم کن بزار برم... من به دردت نمیخورم...
اسمت چیه؟
من: اسمم و بگم تمومه؟ خورشید...
یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
منم دامیار...
من: اسمتون یعنی چی ؟ تا حالا نشنیدم...
دامیار: چقدر تو فضولی دختر مثلا الان دزدیمتا... یعنی شکارچی ... صیاد... مالک زیبایی ها.... یعنی کسی که دوست داره زیبایی ها براش باشه...
من: وااای خدا می گن شخصیت هر کس بر می گرده به اسمشا... به خاطر اسمتون دزد شدید پس...
خوب داره می خنده حالا چکار کنم...
دامیار: من دزد نیستم دیوونه ... مثل اسفند رو اتیش هی نپر بالا و پایین... دیدم این ول کن ما نیست منم اومدم تو پارکینگ خونم... تا پشت درم دنبال مون بود اما فکر کنم حالا رفته... حالا شما از وقتی سوار شدی هنوز به من نگفتی چرا پول نداشتی ... سرو ریختت چرا اونجوری بود و این پسر کی بود...
منم همه ماجرا رو از صبح براش تعریف کردم و گفتم این پسره ی کنه هم خواستگارمِ...
دامیار: خوبه پس امروز از صبح آقای شانس با تو بودِ...
و بعد در و با ریموت باز کرد و رفتیم بیرون..
دامیار: بیا بالا نیست..
دوباره اومدم و بالا نشستم...بالاخره من و رسوند سر کوچه...
من: اینجا وایسین الان میام...
دامیار: من اون پول و نمی گیرم.. امروز مهمون من بودی ... خانم کوچولو...
و بعد در ماشین و که تو دستای من بود... خم شد و بست و رفت...وا دیوونه... خوب به من چه خودش نخواست... شاهد باش خدا .. اون دنیا نیاد از بدیاش بزاره رو بدیای من بگه برات یه ساندویچ خریدم.. اونم خدا دیدی خودت؟ فکر کنم یه ساندویچ و نصف کرده بود برای هر دومون.. می گن آدم هر چی پولدارتر گداتر... همینه دیگه.... حالا شاید اونم گدا بود... ماشینم قرضی...هه ، فکر کن؟
اومدم برم خونه... رو دیوار داشتن تراکت می چسبوندن... وایسادم یکم فحششون بدم... کم محلمون بی کلاسِِ با اینکاراشون بی کلاس ترش می کنن///
اما روش نوشت بود که به یک خانم برای مربیگری در مهد نیازمندیم... تحصیلات لازمه هم دیپلم ...
ایول... ادرس و برداشتم و با سرعت جت رفتم خونه... کمی غذا خوردم و بعد از توضیح دادن همه چیز برای مامی راه افتادم به سمت مهد... خدایا کمک کن جور بشه... خسته شدم... نوکری هم بود قبولت داریممم... کم کم پیشرفت می کنم... قصر رویاهامم میخرم...
غیر ممکنِ؟ نه خداجون... غیرِ ممکن غیر ممکنِ... امیدت و از دست نده جوون...
لبم و گاز گرفتم آخه آدم با خدا هم شوخی می کنه///؟
دیگه سوار اتوبوس نشدم ... اندفعه دعوا را مینداختن ... اون وسط کلیم و در میاوردن... واللا... تاکسی گرفتم به سمت مهد
رو کاغذ و نگاه کردم ... بعدم به تابلویی که زده بودن... درست بود همینجاست... بسم اللهی گفتم و رفتم داخل... کاغذ رو هم مچاله کردم و گذاشتم داخل کیفم...بعد از توضیح واسه بابای مدرسه یا همون نگهبان و سرایدارِ مدرسه که مرد مهربونی هم به نظر میرسید رفتم داخل... اما اینجا که مدرسه نبود... منظورم همون مهد کودک بود...
دفتر مدیریت... خبری نبود... یه زن پشت میز نشسته بود... در زدم... سرش و بالا کرد و نگاهی بهم انداخت ... و بعد دوباره سرش رفت تو کاغذای زیر دستش...
مدیر: بیا تو...
رفتم تو... نمی دونم چرا استرس گرفته بودم...
من: س... سلام... برای آگهی که دادین اومدم...
انگار که فهمید استرس دارم و با اون طرز برخوردش استرسم بیشتر میشه... چون دس از نوشتن برداشت و عینکش و در آورد و لبخندی بهم زد...
مدیر: بشین...
من: ممنون
و بعد نشستم....نمی دونستم چی باید بگم... تا اینکه خودش شروع کرد...
مدیر: خوب ما اینجا به خاطر افزایش و اندازه ی مکانمون به اساتید بیشتری نیاز داریم... و در حال حاضر مربی برای قسمت بچه های 3 تا 5 سال به شدت کم داریم... شما چند سالتون؟
من: 20 سالمه... دیپلمه هستم ... دپیلمِ تجربی...
مدیر: خوب... هر چند بشتر مربی های ما تحصیلاتِ بالایی دارن اما خوب ما برای راحت پیدا شدنِ مربی... دیپلمه ها هم قبول می کنیم... خونتون کجاست؟ از اینجا که خیلی دور نیست؟ برای رفت و آمد می گم و اینکه به موقع سر کار باشید؟
من: تا اینجا یه کورس ماشین لازمه...
مدیر: خوبه... بعد از قراردادتون می تونید با سرویس مهد که برای مربیا در نظر گرفته شده رفت و امد کنید...
مدیر: اینجا ساعت کارش از ساعت 7 صبح تا 1.30 یه تایم میشه و از ساعت 1.30 تا 7 هم یه تایم... حقوق هر تایم کاریمون 300 تومنه... و اگه شما بخوای دو شیفت کار کنی حقوقت بیشتر میشه... یعنی میشه 600 تومن... باید فوق العاده صبور باشی... بچه ها باید از اینجا راضی باشن... نباید کاری کنید که فرداش پدر و مادر بیان و بگن بچه ما گریه می کرد... کابوس دید یه شب خوابش نمیبرد و...// سه ماه که از کارتون گذشت اگه ازتون راضی بودیم باهاتون قرار داد می بیندیم و شما بیمه میشید... می تونید برید فکراتون و بکنید . با خانواده مشورت کنید... اگه همه چیز باب میل بود... شما از فردا کارت و شروع کن و با مدارکت ساعت 7 صبح اینجا باش...
من: خانواده مشکلی ندارن... پس من از فردا ساعت 7 اینجا باشم؟
مدیر با تعجب به من نگاه کرد حتما از عجله م تعجب کرده بود...خوب از هیچی که بهتر بود... من تو خونه همش بیکار می چرخم... میام اینجا مشغول میشم یه پولی هم می گیرم... اعصاب بچه های شیطونم که دارم... خودمم تربیت کنندۀ بچه های تخس و شیطونم...
مدیر: دو شیفت؟
من: بله...
مدیر: بسیار خوب ... فردا صبح با شناسنامتون اینجا باشید و مشغول شید...
احساس کردم که اگه بهش بگم شناسنامم همراهمه و الان قراردادو بنویسیم خیلی ستم میشه... برای همین بعد از خدافظی زدم بیرون...سر راه چند تا پفک به عنوان شیرینی خریدم و رفتم خونه...
*****
سلام سلام... من اومدم مامانی...
یهو شروین از پشت در آشپزخونه اومد بیرون و گفت
شروین: پپپخخخخخخخ
پفکا از دستم افتاد و دستم و گذاشتم رو قلبم... از ترس سکته کردم...
من: زهر مار بیشعور این چه شوخی زشت و مضحکی بود؟
شروین که کف آشپزخونه از خنده ریسه رفته بود بریده بریده گفت...
شروین: اجی جان من برو تو آینه نگاه کن... رنگت با دیوار اتاق هیچ فرقی نداره...
از خندش شاد شدم... اما به روی خودم نیاوردم و با چشم غره ای جانانه بهش ساکتش کردم و رفتم تو اتاق...
حتما باز مامان رفته بود سفارش تحویل بده... تا بیاد من یه چیزی برای شام دست و پا کنم...بهترین گزینه سیب زمینی کو کو بود...تند تند موادش و رنده کردم و بعد از زدن فلفل زردچوبه و نمک و کمی آرد سوخاری برای اینکه زود وا نره همش و ریختم کف ماهیتابه که از قبل با روغن داغ شده بود و آماده بود... نمی شد دونه دونه درستش کنم چون سیب زمینی از قبل که نپخته بود و احتمال وا رفتن زیاد بود...خلاصه یه خرچنگ قورباقه ای درست کردیم و با شروین سفره رو هم چیدیم و منتظر شدیم تا مامان بیاد... منم که دل تو دلم نبود تا زودتر بهش خبر بدم که کار پیدا کردم... حتی هنوز شروینم نمی دونست
مامان تند تند شربت درست می کرد به حرفای منم گوش میداد... اما واسه یه لحظه ایستاد و برگشت سمتم...
مامان: وااای دختر بزار یه شربت برای این بنده خدا درست کنم بر می گردم اون وقت این دو تا گوشمم مال تو... الان نمی فهمم چی می گی به خدا... صبرکن...
نفسم و سخت دادم بیرون و افسوس خوردم برای اینهمه مدت که داشتم حرف میزدم و به احتمال زیاد مامان خانمی حواسشون نبوده...
من: باشه.. پس من این کوکوهای طفلی رو بزارم داغ شه تا بیای...آخه بگو اتو و چرخ می خوای چکار...
مامان در حالی که آب روی شیرۀ شربت میریخت گفت
مامان: مردم یه کار خوب میخوان... تا کی میخواستم برای اینکه لباسا ریش نشه بشینم با نخ و سوزن سرشون و دندون موشی بزنم؟؟ چرخ سردوز لازمم بود دختر... اتومونم که لک مینداخت و قدیمی بود... هر دوش نیازم بود اینقدرم غر نزن... فقط خورشید جان این ماه باید یکم قناعت کنیم دیگه پولی برام نمونده...
من: برو بیا مامان... بعد حرف میزنیم...
نشستم رو سنگ آشپزخونه و به کوکوها خیره شدم... مامان همیشه برای ما پر انرژی بود ، همیشه برای ما لبخندی از جنس امیدواری میزد حرفایی که باعث میشد سرپا باشیم.. اما من غم نگاهش و درک می کردم... خیلی سختِ یه بچه بخواد بدون یکی از اولیاش زندگی کنه و بزرگ شه حالا پدر و مادر فرقی نداره... همینطورم سختِ برای یه مادر یا یه پدر که بخواد بچه هاش و به تنهایی بزرگ کنه... مامان تنهاییی خیلی سختشِ...
شروین: خورشید بیا من گشنمه به خدا بابا دلم ترکید انقدر صدا داد...
از فکر اومدم بیرون و پریدم پایین و با اخم گفتم :
هزار بار... من و به اسم صدا نکن مگه من خواهرت نیستم؟
شروین: باشه آجی بیا دیگه... اصلا غذای منو بده...
تابه و از رو گاز برداشتم و رفتیم سر سفره...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
غذاش و گذاشتم تو پیش دستی و خودمم کم کم شروع کردم به خوردن...مامان بعد از اینکه دست و صورتش و شست اومد و نشست...
من: خسته نباشی مامانی...

مامان: سلامت باشی ... دستت درد نکنه غمم بود برای این پسر شکمو چی درست کنم... باز من و تو با یه لقمه نون پنیر کنار میاییم...
شروین انقدر گشنه بود که چیزی نگفت و به خوردنش ادامه داد...مامان لقمۀ اول و گذاشت تو دهنش...
مامان: تخم مرغش زیاد دختر... شور نشده اما خوش نمک شده... تو مثل اینکه با سیب زمینی کوکو میونۀ خوبی نداری ... اینکه آسونِ چطور غذاهای سخت تر و بهتر درست می کنی؟
من: بیخیال مامان عجله ای شد...
کمی به سکوت گذشت تا اینکه مامی گفت
مامان: کار پیدا کردی؟
من: بله ..
مامان: خوب؟
من: چی خوب؟
مامان: ستاره نزار دونه دونه بپرسم خودت برام همه چیو بگو بینم خوب هست یا نه؟
من: آره خوبه... ساعت کاریم تا 7 شبِ... شاید گاهی یکمی اینور اونورم بشه... حقوقم ماهی 600 تومنِ...
مامان: خورشیدم مامان اول خودِ کارو بگو بعد بقیه چیزاش...
من: آها خوب کارم تو مهدِ... مراقبت از بچه ها اما هنوز ردۀ سنیشون واسم مشخص نیست.. یعنی گفتا اما معلوم نیست .. فردا مشخص میشه...
مامان: نه نمیخواد بری...
من: وا مامان چرا؟
مامان: بچه ها حوصلت و می گیرن... من دخترم و میشناسم با اینکه از بچه ها خوشت میاد اما اعصاب ضعیفی داری... شاید یکی دو روز برات شیرین باشه اما بعد خسته میشی...
من: نه مامان خسته نمیشم خیالت راحت...
مامان: بابا پیش خودم کار کن اینجوری کارام بازدهی بهتری هم داره...
من: نه مامان تو سفارشات و کمتر کن بازدهیت بهتر میشه.. هر چند تا الان هم مشتری ناراضی نداشتی اما من مثل شما به خیاطی علاقه ندارم... دوست دارم فقط برای خودم لباس بدوزم نه مردم... با سرکار رفتنم مشکلی ندارم... اصلا یه سرگرمی هم میشه...
شروین: مامان با هم بریم محلِ کارش و ببینیم اگه خوشمون نیومد نزاریم بره...
اوهو کی میره اینهمه راه و این فسقلی هم دم دراورده...
من: وروجک تو چی می گی این وسط...؟
مامان لبخندی زد و گفت:
مثلا مردِ خونستا...
مامان: آره خورشید تا محل کارت و نبینم دلم آروم نمی گیره مادر...
من: مامان زشته الان می گن بچه ننست ... تو بیا دورادور ببین... آخه مهدش معتبرِ...
یکم ساکت شد و بعد با غم گفت:
اگه بابات بود دلش راضی نمیشد یدونه دخترش بره سرکار... چه نقشه ها که برات نداشت...
آهی کشید و ادامه داد
مامان: میدونم من نمیتونم همه نیازاتون و برآورده کنم واسه همینه که میخوای بری سرکار... شرمندتونم اما دیگه کاری نیست که بخوام کنار خیاطی انجام بدم...
چنگالم و که داشتم باهاش کوکو جدا می کردم گذاشتم تو پیش دستی و گفتم
من: این چه حرفیِ که میزنی مامان؟ معلومه که ما هر چی خواستیم حالا خوب و بدش تاحالا داشتیم...همه که نمی تونن برن دانشگاه... قسمتِ همۀ آدما که بهترینا نیست... این جامعه به هر قشری نیاز داره... به همه مدل آدمی نیاز داره... اگه قرار باشه همه تحصیلکرده باشن اونوقت کی قبول می کنه لباس بدوزه برای مردم؟ کی این خیابونای کثیف و تمیز کنه؟ اگه همه بشن خانوم دکتر و خانوم مهندس اونوقت کی میشه خانوم خونۀ یه مردی که دوست نداره زنش بیرون کار کنه...؟
مامان: خانمِ خونه بودن که کار هر کسی نیست اما می تونستی خانومِ خونۀ با سواد باشی...
من: خوب الانم بی سواد نیستم ... خیلیا همین دیپلمم ندارن... خیلیا نمی تونن کلا مدرسه برن مامان من به همینم راضیم... باور کن مامان هیچ شکایت و گله ای ندارم... قسمتِ هر کسی یه جوره و سرنوشتش یه مدلی به خواست اونکه اون بالاست رقم میخوره... واسه خانوادۀ کوچیکِ منم این شد...
یکم بغض داشتم... دوباره دلم گرفته بود.. اما سعی کردم ادامه بدم... با صدایی که می لرزید گفتم
من: من مشکلی ندارم جز نبود بابام... نبود اونِ که همه چیو سخت تر کرده... همه چی سرجاشِ فقط جای باباست که خالیه...
پیش دستی و پس زدم و بلند شدم... نمیخواستم مامان و ناراحت کنم اما نشد... بغضم و قورت بدم...همیشه با همه چی خیلی راحت کنار میومدم اما هیچوقت نتونستم نبودِ بابا رو درک کنم... نتونستم بفهمم که چرا رفت
آخرین جایی که گفت و امضا کردم و بلند شدم...مدیر که حالا میدونستم اسمش خانومِ مولایی هست گفت:
خوب شناسنامت پیش من می مونه یعنی فعلا تا وقتی که بیمه شی... کاری داشتی می تونی کارت ملیت و بیاری و شناسنامه و ببری... ما اصولا ضامن برای کارمندامون می خواییم اما چون عجله داشتیم بدون ضامن کارا پیش رفت...
و بعد سرش و بالا کرد و با لبخند گفت
مولایی: به جمع ما خوش اومدی... امیدوارم هم تو از ما و محیط راضی باشی و هم ما از تو...
من: مطمئن باشید از اعتمادتون پشیمون نمیشید... آخه اینجا چیزی نداره که من بخوام بدزدم... منم همینطور...
یه نگاه عاقل اندر احمق بهم انداخت و گفت
مولائی: خانم پس بچه ها چی هستن؟ می دونید چقدر مسئولیت دارن...
من: آها از اون نظر؟ نه بابا خیالتون راحت...
مولایی: لبخندی بهم زد و گفت برو از اتاق سه لباست و بگیر... میدونی که که لباس قسمت شما گلبه ای نارنجیِ....لباسا زیاد رضایت بخش نیست... با اینکه خیاطش خوب بود اما طراحش نه.. به زودی عوض میشه...
با سر حرفش و تایید کردم و خواستم برگردم بیرون که یهو مغز فندقیم جرقه زد و برگشتم...
من: می گم که خانوم مولایی مامانِ من خیاطِ... خودمم میتونم طبق روحیۀ بچه ها براتون طرح بزنم... اگه خواستین بهم خبر بدین و یه روز بیایین نمونه کارای مامان و ببینید...
خانوم مولایی: من چند تا طرح برای سِنّای مختلف میخوام تو که رشتت طراحی نیست...
من: من طرحارو می کشم شما ببین و انتخاب کن هر چند که می دونم از سلیقۀ من خوشتون میاد...!!!
خانوم مولایی خودکارش و انداخت رو میز و گفت باشه... برو سرکارت... مشکلی داشتی با خودم در میون بزار و سعی کن بچه ها ازت راضی باشن...
لبخندی زدم و گفتم
من: با اجازه...
و رفتم سمت اتاق سه برای گرفتن فرم مخصوص...
...
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم...
خودمم با این رنگ گلبه ای روحیمم شاد میشد چه برسه به بچه ها فقط دوخت قشنگی نداشت... مخصوصا مدل آستینای مانتو و طرح مقنعش....
دوختن این فرم روحیۀ بچه گونۀ من برای طراحی و دستای هنرمند مامانم و برای دوختش میخواد...
بسم االهی گفتم رفتم قسمت مخصوص بچه های 3 تا 5 سال...با دو تا مربی ای که اونجا بودن دست دادم و خودم و معرفی کردم..
من: سلام... من خورشید هستم به عنوان مربی اومدم...
یکی از دخترا: سلام خانمی خوش اومدی منم نوشین هستم...
دختر دیگه: سلام عزیزم منم مریمم... امیدوارم همکارای خوبی باشیم و از آشنایی باهات خوشحالم...
من: منم همینطور... شماها چند سالتونه؟
نوشین: من و مریم دختر خاله ایم... من 26 سالمه و ریاضی محض خوندم... مریمم 23 سالشه و دیپلم گرافیک...
من: منم 20 سالمه و دیپلم تجربی...
همون موقع گریۀ یکی بچه ها درومد که نوشین رفت سمتش و مریم قسمتای مختلف و معرفی کردو کارایی که به عهدۀ ماست و واسم توضیح داد...خوشحالم که همکارام دو تا دختر مهربون و خواستنی هستن... و مثل یه دوست بهم نگاه می کنن...
با صدای دختری که درخواست داشت باهاش نقاشی بکشم از فکر اومدم بیرون...
من: باشه عزیزم برو منم الان میام...
باید بهشون یاد بدم به من بگن خاله یا نه خوشم نمیاد. بهم بگن خورشید جون بهتره...
مریم رفت پیش دختری که میخواست نقاشی بکشه و نوشین من و به همه معرفی کرد و گفت که ازین به بعد چی صدام کنن...
بچه ها یکم ساکت موندن و به من نگاه کردن و بعد هر کی رفت پی بازیگوشی و سرگرمی خودش...
یکی از بچه ها رو بردم دستشویی و برش گردوندم داشتم موهاش و می بستم که صدای دعوای بچه ها بلند شد...
پسر: ها چیه؟ فکر کردی که خیال کردی اگه مداد شمعیم و بهت بدم... اینو بابام از خارج آورده برام...
دختر دست به کمر شد و یه عشوه ای برای پسرِ اومد و گفت:
وا نده... خودت و مداد شمعیات و وردار برو یه جا دیگه... دیگه اگه زنت شدم اگه دیگه به بچه هات شیر دادم...
نوشین و مریم در حالی که میخندیدن بچه ها رو که احتمالا چهار- پنج ساله بودن باهم آشتی دادن...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
منم سرم و تکون دادم و رفتم دنبال یکی از بچه ها که معلوم نیست کجا قائم شده بود...
دیده دستم بنده ها اومد تند گفت خورشیدجون من میرم قائم میشم بیا دنبالم...
همه جارو گشتم مگه پیدا میشد ...
من: سپنتا تو کجایی پسر؟
سپنتاااا؟
همه جارو گشتم فقط پشت مبلا مونده بود و آشپزخونه... پشت آخرین مبلم نگاه کردم سپنتا نبود اما یه پسر حدودا سه –چهار ساله نشسته بود رو زمین و بی صدا نقاشی می کشید...
رفتم کنارش و نشستم رو پاهام
من: آقا کوچولو چرا تنها نشستی ؟ چرا رو زمین؟ بلند شو برو سر میز نقاشی بکش...
به نقاشی کشیدن مشغول شد و جواب نداد...دستم و گذاشتم رو صفحۀ نقاشی شو گفتم
من: اسم این آقا که تحویل نمی گیره چیه؟ با شما بودم مرتِ بزرگ...
پسر: ببین خورشید سربه سرم نزار حوصله ندارم... الان با ترَک دیوار حرف بزنی بیشتر به نتیجه میرسی تا من...
از لحن حرف زدنش چشمام شد 6 تا... ای خدا این خیلی باشه 4 سالشه چه زبونی داره...بنظرم هم گستاخ میومد هم دپسرده!
من: یادم نمیاد اجازه داده باشم بهم بگن خورشید...
و بعد از شونه هاش گرفتم و بلندش کردم... دفترشم بستم و دادم دستش...
من: برو رو میز مخصوص بشین اینجا که جای نشستن نیست...
همونجور که روبه روم ایستاده بود با دستای کوچولوش موهام و بهم ریخت و گفت:
ببین خورشید کوچولو تهناییِ منو دیگه بهم نریز...
داشت میرفت که دستش و گرفتم با لحن مهربونی گفتم
من: واسه شما من خاله باشم خیلی بهتره... مثل اینکه خورشید رو دلت مونده مرتِ بزرگ... حالا اسمت چیه؟
پسر: اسمم دامونِ...
من: خوب آقا دامون نمیخوای بگی چرا انقدر ناراحت بودی؟
دامون: یکم دلم گرفته بود... گفتم غممو بریزم رو برگۀ دفترم که شما نزاشتی...
خدایا این بچه چطور میتونه انقدر راحت برای سوالای من جوابای غیر قابل تصور داشته باشه؟
من: خوب حالا ناراحتیت چیه؟
دامون: خصوصی بود ... خوب من برم یکم به دوستم طناز برسم.. امروز همش تنهاش گذاشتم ناراحتِ...
من: باشه برو...
یکم به رفتنش خیره شدم... به تربیتی که داشت فکر کردم... به پدر و مادری که می تونه داشته باشه و به طرز برخوردی که باهاش داشتن و همینطور مشکلی که باعث شده این بچه پخته تر باشه و همینطور معنیِ غم و بفهمه...
شونه ای بالا انداختم و پاشدم برم دنبال سپنتا... که دیدم دست به کمر پشت سرم ایستاده و شاکی نگام می کنه ... لبخندی زدم و دولا شدم تا بغلش کنم و از دلش در بیارم
دیدی مامی؟ جای نگرانی نیست گفتم که یه جای معتبرِ...
مامان: آره خیلی هم بزرگِ... همۀ اینجارو تو می چرخونی؟
خندیدم و گفتم: نه بابا مامی... همون قسمتی که من کار می کنم دو نفر غیر از من هستن...
مامی یکم دیگه به ساختمون نگاه کرد و گفت
مامان: پس مطمئنی نیام تو صحبت کنم هوات و داشته باشن؟
من: آره بابا خیالت راحت مامان... بچه که نیستم... خودم حواسم به همه چی هست...
با مامان راه افتادیم که بریم...یه نگاه به جنسیس قرمزی که اومد و دامون سوارش شد انداختم... امیدوارم از این علی بی غما نباشن که بچشون و ول کردن به امونِ خدا...
با مامان یکم نخ و وسائل مورد نیازش و از پاساژ جاوید خریدیم و راهی خونه شدیم...سر کوچه بود که زن داداشِ همون خواستگارم جلومون و گرفت...
محدثه: سلام خوبی شادی جون؟ به به خورشید خانم چکار می کنی؟
من لبخندی زدم و به یه سلام و خشک و خالی اکتفا کردم اما مامان حال جدشونم پرسید و بعد بخیال شد...
محدثه: راستی مبارکا باشه به سلامتی ازدواج کردی؟
شصتم خبردار شد که اون هنوزم مطمئنِ که منو دیده و به اینا خبر داده.... ای نامرد...
من: نه چطور؟ گفتم که حالا حالاها قصد ازدواج ندارم... هنوز آدمشو پیدا نکردم...
لبخند گشادش و جمع کرد و گفت
محدثه: اخه چند روز پیش رضا تو یه ماشین مرد جوون دیده بودتت فکر کردیم ازدواج کردی...
اخم توام با خنده ای کردم و گفتم
من: منو؟ حتما اشتباه دیده... گفتم که هنوز مرد ایده آلم و پیدا نکردم...
محدثه نگاهی به من انداخت که یعنی خر خودتی و بعد قری به سر و گردنش داد و گفت
محدثه: ایشاالله که پیدا می کنی...
و بعد رو به مامان گفت
محدثه: خوب شادی خانم خوشحال شدم... بعدا میام خونتون... مادر شوهرم از مکه برام چادری آورده.. میام که برام بدوزی...
مامان: باشه حتما فقط اگه خواستی بیای طرف صبح بیا...
و بعد خدافظی کردیم...همین که محدثه ازمون جدا شد مامان گفت
مامان: قضیه چیه؟ که محدثه از چشماش معلوم بود مطمئنِ و تو دروغ می گی؟
من: هیچی مامان ... اینا رو که میشناسی حتما الان پیش خودشون فکر می کنن دوست پسرمِ و هزار جور فکر دیگه.... اما این همون کِسیه که وقتی تو اتوبوس پولم و زدن تونستم بهش اعتماد کنم...
مامان: دختر هزار بار می گم سر به هوا نباش... اینا که تو دل تو نیستن بدونن بی منظور و از رو اجبار سوار شدی... می گن بابا نداره داره سوءاستفاده می کنه...
با صدایی که عصبی بود گفتم :
مامان توروخدا انقدر قدیمی فکر نکن من برای مردم زندگی نمی کنم که چشمم به دهنشون باشه ببینم چی می گن... که حرص بخورم و بشم عروسک خیمه شب بازیشون ت... بعضی از آدما انقدر بی شخصیت و فضول هستن که هر چی خوب باشی بازم برات حرف در بیارن...
مامان: برای مردم زندگی نمی کنی با مردم که زندگی می کنی... دختر من که بدت و نمی خوام... خوب سوار یه ماشین میشدی که حداقل رانندش پیر باشه...
من: اینم همچین جوون نبود فکر کنم بیست سالی از من بزرگتر بود فقط خوب مونده بود...
مامان نفسش و سخت داد بیرون و دیگه چیزی نگفت...
*****
شروین در و باز کرد و با چشمای گریون و دست خونی به من نگاه کرد... رو زانو نشستم و دستش و گرفتم تو دستام..
من: چی شده؟
شروین: اجی ماشینی که بابا برام خریده بود دیگه راه نمی رفت... خواستم ادبتورش و باز کنم... پیچ گوشتی نداشتیم.. خواستم با چاقو بازش کنم که چاقو در رفت تو انگشتم...
مامان یه خاک به سرمی گفت و گفت:
خورشید چشه مامان؟ خیلی بریده؟
من: مامان برو دفترچه بیمه ش و بیار... عمیقِ...
مامان خدا خدا کنون رفت تو خونه و من شروین و بغل کردم و بردم تو حیاط... یه تیکه پارچه محکم بستم رو زخمشو منتظر مامان شدم...
*****
به دست کوچولوش که حالا 10 تا بخیۀ ریز خورده بود نگاه کردم...
من: آخه تورو چه به این کارا هزار بار گفتم مهندس بازی در نیار...
مامان: برده به بابای خدا بیامرزش... باباتونم همیشه همه چیز و خودش درست می کرد و سر از همه چیز در میاورد... پسرشم مثل خودش شده..
من: اما شروین هنوز خیلی بچه ست مامان...
و بعد رو به شروین گفتم
من: یه بار دیگه ازین کارا کنی محکومی تا یه ماه سفره بندازی و جمع کنی...
شروین لبخند بی جونی زد و گفت
شروین: نه آبجی خیالت راحت دیگه ازین غلطا نمی کنم...
*****
من: خانوم مولایی میشه بگید اولیای دامونِ تابان بیان ..؟ میخوام باهاشون حرف بزنم...
خانوم مولایی : چطور؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
قسمت دوم
من: بنظرم باید بابت رفتارایی که داره با اولیاش صحبت شه...
مولایی خنده ای کرد و گفت
مولایی: نوشین می گفت لاتی حرف میزنه آره؟
من: هم گستاخِ هم شاید بشه گفت افسرده... جوری باهاش برخورد شده که بنظرم بیشتر از اونچه که باید بدونه می فهمه... و همینطور بنظرم مسائلی که به یه بچه مربوط نیست جلوش عنوان شده و باعث شده عالم بچگی براش بی معنی شه...
مولایی: باشه زنگ می زنم... فقط حرف زدن به عهدۀ خودتِ... تو بهتر از من می تونی توجیهشون کنی بنظرم...
من: شاید چون من بیشتر پیششم و مربیشم... باشه شما زنگ بزنید و هماهنگ کنید...
و برگشتم که برم قسمت خودمون... اما راه رفته و برگشتم و گفتم
من: راستی!!!
از تو کیفم دفتری که توش طرح میزدم و برداشتم و گذاشتم رو میز...
من: این دفتر طرح های من... تو این یه هفته طرح فرما رو کشیدمشون...ده تای آخر مربوط میشه به فرمای مربیا... واسه هر قسمت دو تا طرح زدم... ببینید کدومارو دوست دارین... اصلا دوست دارین یا نه...؟
خانم مولایی یه نگاه به قسمتای اول انداخت و گفت
مولایی: اینا چیه؟
من: بیست صفحه اول لباس نامزدیِ و بیست صفحه بعدی لباس عروس... نمیخواستم طرحام هر کدوم یه جا باشه واسه همین همش تو یه دفترِ و مجبور شدم با هم بیارم...
مولایی: همش ایدۀ خودتِ خوب چرا با مامانت یه مزون نمیزنید؟ همه طرح ها عالیه...
من: بله همه طرح ها واسه خودمِ...
من: مزون جا میخواد که ما نداریم...
مولایی: خوب تو خونه بزنید...
من: مامان دوست نداره خونه تا اون حد شلوغ شه... همین یه اتاقم که از خونه مخصوصِ خیاطیش شده گاهی ناراحتش می کنه...
خانم مولایی لبخندی زد و گفت:
ایشاالله یه مزون میزنید...
و بعد گفت
مولایی: اگه اجازه بدی این یکی دو روز دستِ من بمونه بعد بهت خبرش و میدم...
من: باشه اشکالی نداره... فقط مراقبشون باشید...
مولایی : هستم...
لبخندی زدم و از دفتر اومدم بیرون...پیش به سوی روز جدید...
فکر نمی کردم تا این حد عاشق بچه ها باشم...اما کاش من قسمت بچه های 10تا 18 ماهه بودم... اونارو بیشتر دوست دارم... چون برای راه رفتن بهم تکیه می کنن و خودشون هنوز نمی تونن خیلی راه برن..
در و که باز کردم همه ساکت داشتن به شعری که یکی از دخترا می خوند گوش میدادن منم که عاشق این شعر همونجا وایسادم شعرش تموم شه...
مامانم گفته به من دست تو مماخت نکونی...
گیگیلی در نیاری شوت نکونی
سر حوض جیش نکونی
گربه رو خیس نکونی
اصغر و بوس نکونی
به حرف اون گوش نکونی...
اما من بــــی ادبـــــــم
دوست دارم دست تو ممخام بوکونم
گیگیلی در بیارم شوت بوکونم
سرِ حوض جیش بکونم
اصغر و بوس بکونم
به حرف اون گوش بکونم...
همه براش دست زدن و منم سپنتا رو بردم سمت دستشویی...این بچه اگه روزی 12 ساعت اینجاست 8 ساعتش تو دستشوییِ نمی دونم چرا...
اینجا اگه میخواستی با دامون حرف بزنی اول باید کلی بگردی و پیداش کنی...معلوم نی کجا غیبش زده پسرِ باز...
دامون کجایی؟دامووون...
دامون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت اینجا...
من: مگه نگفته بودم درایی که بسته ست نباید داخل شی...؟اونجا که جای شما نیست...
دامون: فشارم افتاده بود رفتم آب قند درست کنم برای خودم...
من: بیا برو من برات درست می کنم... آخه مگه توام فشار داری.؟
دامون: وقتی مامان بزرگ فشار داره یعنی منم دارم... بدو خورشید...
نمی دونم چرا بدم میاد یکی منو به اسم صدا کنه... حتی شروینم جرات نداره به جز آبجی چیزی به من بگه ...بعضی وقتا هم یادش میره... اما کسی حریف این دامون نمیشه.. حرف حرفِ خودشه...
ندیده می گم پدر مادر غد و لجبازی داره...
*****
لبخندی به روش زدم و باهاش دست دادم و خواستم که بشینه از خانم شیردل خواستم برامون شربت بیاره ...
خانم تابان: شما خواستید که اولیای دامون بیان مهد؟
من: بله خوش اومدین...
خانم تابان: مشکلی پیش اومده؟ همیشه مدرسه ها اولیا میخوان...
من: درسته اینجا مدرسه نیست اما ما در قبال بچه ها و رفتاری که ازشون میبینیم مسئولیم...
خانم تابان: حالا مشکل چیه؟
من: قصد دخالت تو زندگی شخصیتون و ندارم.. اما فکر نمی کنید مشکلاتتون باعث شده دامون از حالت بچگی در بیاد ؟ فکر نمی کنید دامون بچگی رو فراموش کرده و سعی داره بزرگ به نظر برسه؟
من: از شیطنتا و از دوران شیرین بچگی گذشته... داره ازش فرار می کنه... انگار که بچگیش باعث دردسرش شده... فکر کنم منظورم و متوجه شده باشید؟
تابان: شما از کجا میدونید ما مشکلی تو زندگیمون هست؟ دامون هیچ کمبودی نداره...
من: منظورم مشکل مادی نبود... و اینکه از رفتار دامون کاملا میشه تشخیص داد...
خانم تابان نفسش و سخت داد بیرون و گفت
خانم تابان: متوجه ام... اما هر کسی تو زندگیش مشکل داره این دلیل نمیشه که رفتار بچه عوض شه...
من: بله همه تو زندگیشون مشکل دارن اما این مشکلات اصلا به بچه ها مربوط نمیشه...
من: مشکلات ما ادم بزرگا برای ما بزرگتراست... دغدغۀ بچه ها اگه بیشتر از یه قهر و آشتی ساده و خراب شدن اسباب بازی باشه تو روحیه شون تاثیر منفی میزاره...
من: الان که بچه ست مشکلی به این بزرگی داره دیگه ببینید در آینده چی میشه... بنظرم بهتره شما که مادرشی با پدرش تلاش کنید همونجور که از دوران بچگی خارجش کردین به همون دوران برش گردونید تا رشدش به صورت طبیعی طی بشه... با دوران بچگیش آشتیش بدین... اگه نمی تونید اگه رفتار درست رو گم کردین بنظرم بهتره خانوادگی پیشِ یه مشاور برین...خیلیا هستن که برای داشتن یه بچه با تربیت سالم از دوران بارداری میرن کلاسای مخصوصش ... اما الانم دیر نشده شما می تونید با پدرش یه فکری برای بچتون داشته باشین...هر جا که برید اینکه جلوی بچه حرفای بد زده شه رو رد می کنن... دامون حرفایی میزنه که شاید من با این سنم بزنم... گستاخیش و می گم... یا غمی که ازش حرف میزنه... اینا همه نشات گرفته از رفتار شما و کارهای شماست... هیچ کس نمی گه چه بچۀ بدی... همه می گن چه تربیتِ غلطی...!!!!
خانم تابان: اگه پدر کله خرابش حرف گوش کنه حتما یه فکر براش می کنیم...
من: اگه، نه. حتما..
من خواستم اولیاش با هم بیان اما ایشون نیومدن بهتر بود باشن شاید به یه نتیجه ای میرسیدیم...
خانم تابان: پدرش کار داشت...
من: همینم یه مشکلِ... فکر کنم اگه یه برنامۀ درست برای زندگی بچینن بهتر باشه... بچه جدا کار جدا... مشکلات جدا...
خانم تابان : منم همینارو بهش می گم... اون کلا خودشو از زندگی جدا کرده...
شربتش و بهش تعارف کردم... مثل اینکه مقصر اصلی پدره باشه و تمومِ حرفای منو مادره بهش زده باشه... یا شایدم داره خودشو تبرعه می کنه...
من: شما شمارۀ مستقیمِ آقای تابان و بدید به خانوم مولایی من می گم که با خودشونم صحبت کنن...
خانم تابان لبخندی زد و گفت:
حتما... شاید اگه مستقیما ازش دعوت شه بیاد... نه که بگم پسرش و دوست نداره... اما معتقدِ رفتاراش هیچ تاثیری رو دامون نداره...
من: پدر الگوی پسرِ مگه میشه که بی تاثیر باشه... شما می گید آقای تابان با کارش مشغولِ و کار به کسی نداره... دقیقا پسرش اینجا به هیچ کسی کاری نداره و خودش و از بقیه جدا کرده...
خانم تابان بلند شد و گفت
تابان: ممنون که به فکر هستید و سَرسری نمی گیرید من حتما یه فکری می کنم و به شما خبرش و میدم... حتما با پدرش تماس بگیرین... با اون صحبت کنید بهتره... دامون یه الگو داره اونم پدرشِ... الان اون باید به حرفای شما گوش میداد نه من...
جایز ندونستم نه بیشتر حرف بزنم نه سوال دیگه ای بپرسم.. باهاش دست دادم و خداحافظی کردم و از خانوم مولایی که تازه اومده بود خواستم شماره آقای تابان و یادداشت کنن و باهاشون تماس بگیرن، خودمم رفتم سر کارم.....
نوشین: مگه بیکاری دختر؟ واسه خودت دردسر درست نکن... یه بار مریمِ بیچاره سر اینکه یکی از بچه ها امکان راشیتیسمی بودنش زیادِ به اولیا اطلاع داد که تا بچه ست رسیدگی کنن... اگه بدونی چه قشرقی به پا کردن بعدم معلوم شد که واقعا بچه ش مشکل داشته...
من: این یکی دیگه مشکلش نیاز یه آزمایش و دکتر نداره کاملا مشخصِ.. مادرش که قبول داشت... همشم آه می کشید... معلوم نی پدره چه دیوی هست...
نوشین خندید و گفت
نوشین: من فکر می کردم مادرِ ، مادر سیندرلا باشه... جتما پدرِ هم دیوِ دو سرِ دیگه...
خندیدم و رفتم تو آشپزخونه ناهارم و داغ کنم... وقتِ استراحتم بود و منم که امروز حسابی گشنه...
*****
مولایی: سوگل دخترمِ... راجع بهش باهات صحبت کرده بودم...
لبخندی زدم و بهش دست دادم...
من: بله ... منم خورشید هستم .. خوشوقتم عزیزم...
سوگل : و همچنین گلم...
نشستم رو صندلی و سوگلم نشست رو به روم...دفتر طرحام و باز کرد و دقیقا رو لباس عروسی که برای خودم طرحش و زده بودم مکث کرد...
سوگل: می دونی فکر منو و تو و سلیقه هامون خیلی شبیهِ... من همچین طرح و مدلو برای عروسیم میخواستم اما جایی پیداش نکردم... هیچ خیاطیم نتونست طرحی که براش توضیح میدادم رو کاغذ بیاره... وقتی مامان دفترت و نشونم دادم فکر نمی کردم ایدۀ ذهنم و اینجا تو این دفتر معمولی پیدا کنم...
من با کمی مِن و مِن و خجالت جلوی خانم مولایی گفتم
من: این طرح و سه سال پیش برای عروسیِ خودم زدم...
خانوم مولایی زد زیر خنده و گفت
مولایی: خدا نکشتت یعنی تو سه سالِ منتظر یه شوهری؟
من: نه به خدا... فقط ایده م و اوردم رو کاغذ و گاهی کج و راستش می کنم... تو این سه سال خیلی تغییر کرده...
سوگل: یعنی میخوای بگی این طرح نمی تونه برای من باشه؟
من: چرا می تونه... اما هیچ کس نمیتونه مثل خودم این مدل و در بیاره... چون خودم از زیر و بمش خبر دارم...
سوگل: خوب زحمتش و می کشی؟
من: آخه من خیلی حرفه ای نیستم مامان باید کمکم باشه... چقدر وقت داری؟ کِی عروسیته؟
سوگل: اسفند...
من : یعنی 6 ماه دیگه... خوب وقت هست... اما باید بزاری من با مامان صحبت کنم...
سوگل: باشه حتما... نگران پولشم نباش هر چی که باشه شوهرِ می پردازه... فقط من یه مدل تور دوست دارم که می گم تو رو کاغذ بیاری...
من: باشه حتما...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
خانوم مولایی: ممنون خورشید جون.. خدا تورو برای ما رسوند از دست این دختر دیگه پا ندارم کل ایران و گشتم... معجزست که از طرحِ روی کاغذ تو خوشش اومده...

من: خواهش می کنم هنوز که کاری انجام ندادم... راستی مدل فرم مربیا چی شد؟
خانوم مولایی: برای اونا میام خونتون اگه اجازه بدی... همونجا صحبت کنیم... اما انتخاب کردم...
بلند شدم و گفتم:
حتما پس سوگلم بیارین که صحبتاش و با مامان بکنه و نمونه پارچه ها رو برای لباس عروس ببینه... هر چند که من مدل و جنس پارچه هم انتخاب کردم اما شاید تو این مورد سلیقه ها متفاوت باشه....
خانوم مولایی به همراه سوگل گفتن:
حتما...
خانوم مولایی: فردا بعد از ساعت کاری اینجا یعنی ساعت 7 که مشکلی نداره؟
من: نه خوبه... منم با مامان هماهنگ می کنم...
مولایی: باشه عزیزم ممنون...
من: خواهش می کنم با اجازه...
و بعد از خدافظی از مهد زدم بیرون...
به دختری که سوار یه پرشیای سفید شد نگاه کردم...خوب طبیعیِ شاید منم مثل بیشتر دخترا دوست داشته باشم با جنس مخالف حرف بزنم یا برم بیرون... اما مشکلاتم و مشغله هام نزاشته... اما فقط دلم میخواد یه دوست از جنس خشن داشته باشم یه هم صحبت و نه بیشتر... نه اون چیزی که الان خیلی از دخترا و پسرا به خاطرش به هم نگاه می کنن...
همینجوری کنار خیابون به این چیزا فکر می کردم و قدم می زدم که یه ماشین برام بوق زد و کنارم ترمز کرد...
برگشتم ببینم کیه...؟
اوه نه ترجیح می دم هم صحبتم یکی باشه که از خودم بیشتر بدونه... نه یه پسر ژیگول که فقط می دونه پولِ بابا یعنی چی... به این یه چیزی هم باید یاد داد...
اخم کردم و رفتم عقبتر وایسادم...چون نمی تو نست دنده عقب بگیره یکم وایساد و بعد چند تا فحش بارم کرد و رفت..
بی تربیت...
اولین تاکسی که نگه داشت سوار شدم... به ما نیومده هوس کنیم که یه هم صحبت داشته باشیم...
اعصابم از رانندگیِ راننده ریخته بود بهم... تعادل نداشت...
بالاخره چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد ... ماشینش جوش اورد...
من: آقا این ماشین پیکانِ اونجور که شما گاز و زیاد و کم می کنید خوب معلومه کم میاره... اونم تو این هوا... در هر صورت این کرایه من و خداحافظ...
از ماشین پیاده شدم... هنوز کلی راه مونده بود... امروز حسابی خسته شده بودم و حس اتوبوس نداشتم واسه همین منتظر موندم تا یه تاکسی دیگه بیاد....اما دریغ از یه تاکسی...
از کنار تاکسیایی هم که رد میشدم تند تند میگفتن دربس دربس ... خوبه تیپِ آنچنانی ندارم آخه....
به ماشینی که واسم ایستاد نگاه کردم.. نمی دونستم اسمش چیه اما قشنگ بود...شیشه اومد پایین حالا می تونستم صاحبشم ببینم...
مرد: قصدم مزاحمت نیستم.. اما فکر کنم بتونم شما رو از منتظر تاکسی ایستادن نجات بدم... بفرمایید باعثِ افتخارِ که بتونم برسونمتون...
ای مار خوش خط و خال...چون فهمیدم زبون بازِ لبخندی زدم و نشستم!!!!
حالا شاید زبون باز نبود... همیشه گفتن قضاوت کار درستی نیست!!
همینکه نشستم قفل مرکزی رو از جلو ماشین زد...نمی دونم چرا از درون می لرزیدم آخه اولین بارم بود می خواستم این اُتُ زدن و امتحان کنم...
من : واسه چی در و قفل کردین؟
مرد: ای بابا خوب بیا...
و بعد درارو باز کرد... داشت شیشه و میداد بالا که دستم و گذاشتم رو شیشه بالا تر نره...
من: نمیخوام شیشه رو بدین بالا من راحتم...
مرد: نمیخوام اذیتتون کنم ... شیشه بالا باشه کولر خنک تر می کنه...
من: من گرمم نیست... زود منو برسون خونه....
مرد یکم با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
بابا من که دزد نیستم؟ حوادث زیاد می خونی نه؟
یکم خجالت کشیدم انگاری که مرد خوبی باشه وا...
من: سلام...
حرکت کرد و گفت:
چه عجب... سلام .. خوبین شما؟
من: ممنون... برای چی من و سوار کردین؟
مرد: شما چرا سوار شدین؟
من چون شب بود و دیدم خوب نیست دختر این موقع بیرون باشه...
من: تازه ساعت 8.30 هست.... منم دیدم تاکسی گیرم نمیاد سوار شدم...
مرد: دستت درد نکنه دیگه من و ماشینم و با تاکسی یکی می کنی؟
خنده ای کردم و گفتم ای وای نه ... ببخشید...
مرد: خواهش می کنم... خوب خانم معرفی نکردیا اسمت چیه؟
یه نگاه به مسیر انداختم و گفتم:
چرا دارین از اینجا میرین ما خونمون اینور نیست؟
مرد: دارم میرم پای کوه میشناسی که؟ کوه نور...
حرفی نزدم تا به مسیرش ادامه بده... نمی دونم چرا داشتم الکی نقطه ضعف میدادم دستش ، فهمید می ترسم.... اما من اینکاره نیستم دیگه غلط کنم سوار ماشین ملت شم...
مرد: من محسنم. 29 سالمه و یه شرکت کوچیک دارم... و قصد اصلیم از سوار کردنتون آشنایی بیشتر بود... شما چی؟
من: منم خو.. خو...میخواستم اسمم و اشتباه بگم که یه وقت بعدا دردسری برام نشه اما اون لحظه انگار همه اسمای دنیا یادم رفته بود...
منم: خورشیدم .. .20 سالمه...
محسن دستش و آورد جلو و گفت خوشوقتم...
یه نگاه به دستش انداختم و گفتم منم خوشوقتم...و بعد روم و برگردوندم و به بیرون نگاه کردم...دستش و برد عقب و گفت
محسن: نگفتی تو چه قصدی داری...؟
من: قصدم آشنایی بیشتر نیست...
محسن با حالت با مزه ای گفت
محسن: عههه؟ چرااا؟
با مدل حرفیدنش جو عوض شد... خندیدم و گفتم
من: گفتم که فقط ماشین گیر نمیومد...
محسن: نه دیگه خانم کوچولو بی انصافی نکن که الان میبرمت بیابونا میسپرمت بخورنتااا...
مثل این دخترای خرو ساده گفتم
من: خواستم ببینم این اُتُ زدن که می گن چیه...
غش غش زد زیر خنده و گفت...
تو دیگه هستی...؟
من: خوب معلومه دختر بابام...
محسن: پس یعنی میخوای بگی تا حالا سوار ماشین غریبه نشدی؟
دامیارو قضیۀ دزدیده شدنِ پولم و فاکتور گرفتم و گفتم نهه...
محسن: چه قاطع! پس حتما نشدی...
محسن: اما من زیاد دختر جای تو نشوندم... ولی دور دخترایی که بد هستن زود خط قرمز می کشم...
من: ببخشید میشه یه جا من و پیاده کنید تاکسی سوار شم... راستش من اصلا اهل دوستی و اینا نیستم... الانم باید ببرم خونه مامانم نگران میشه...
محسن: بله بله حتما... اما خودم میرسونمت...
من: نه من خودم برم راحت ترم...
محسن: نترس تا سر خیابون میبرمت که خونتون و یاد نگیرم...
گوشیش زنگ خورد و جواب داد...
محسن سلام داداش چطوری؟...
محسن: نوکرتم دستت درد نکنه......
محسن: باشه حتما...
خیالت راحت باشه... آمادست......
محسن: نه بابا می گم آمادست... فقط مونده نقشه هارو پلات کنیم......
محسن: باشه باشه... قربونت خدافظ......
محسن: ببخشید همکارم بود... یه جورایی شریکیم...
من: خواهش می کنم راحت باشین...
محسن: خوب خونه کجاست؟
من: دور برگردون و دور بزنید
به کارتش که پشتش شمارۀ مستقیمش و برام نوشته بود نگاه کردم...
من: چند تا ازین کارتا آماده تو جیبتون دارین...
محسن خنده ای کرد و گفت
محسن: باور کن اونقدا هم خبیث نیستم...
محسن: می دونم باورش سختِ و کلا ما مذکرارو برادر فولاد زره می بینید اما باور کن من به تک پر بودن معتقدم...
من: منم به بی پر بودن...
محسن خنده ای کرد و گفت:
باور کن بی پر بودن گاهی اوقات خیلی بهتره.... حتما بهم اس ام اس بده ... منتظرتم...
من: اما من گوشی ندارم... شاید بشه یه دوست خوب... فقط و فقط یه دوست برای هم باشیم... چون شما هم پسر خوبی هستید اما بهتون زنگ می زنم...
محسن: باشه فقط منتظرم... نمی گی خونتون کجاست؟
من: تو همین خیابون دیگه... بهتره برین تا کسی مارو ندیده برامون حرف در میارن...
محسن: بله درست می گی...
سرم و بالا کردم تا خدافظی کنم... اما چشمای قهوه ایِ روشنش گیراییِ زیادی داشت که باعث شد خجالت بکشم و سرم و بندازم پایین...
محسن: مراقب خودت باش ...
من: خدافظ...
برگشتم و رفتم داخل خیابونمون اوخیش... تازه دارم نفس می کشم... چقدر بدِ ها... ادم معذب میشه ... اما پسر بدی نبود... انگار دیدِ من به جنس مذکر یکم بیش از حد خرابِ...
قدم ها م و تندتر کردم... چون همین الانشم به اندازۀ کافی دیر شده بود... حتما مامان الان به تمومِ پزشک قانونی ها هم زنگ زده......
من: سلام سلام... کسی خونه نیست؟
مامان غر غر کنون از آشپزخونه اومد بیرونو یه نگاه به ساعت انداخت بعد یه چشم غره به همون ساعت بدبخت رفت و به من نگاه کرد...
مامان میزاشتی الانم نمیومدی...
من: علیک سلام... خسته نباشم...
مامان: حرف به سر نکن... چرا انقدر دیر اومدی؟ 7.30 کجا؟ 10 کجا؟ یعنی اینهمه وقت مهد بودی؟ من یک ساعت پیش زنگ زدم کسی جواب نداد...
من: نه مامان... 8.30 از مهد اودم بیرون با نوشین رفتیم بیرون طول کشید...تازه مامانیِ گلم من بچه نیستم که... منم دلم میخواد مثل همه همسن و سالام زندگی کنم... شیطنت ... تفریح گردش و خیلی چیزای دیگه...
مامان: گفتی میری سرکار نگفتی میری چیزای جدید یاد بگیری...
من: مامان اینا چیرای جدید نیست اینا لازمۀ هر زندگی ئیه... فقط نمیدونم چرا بعضی پدر و مادرا درک نمی کنن... تقصیر خودتونم نیست فقط تفریح و گردش و کردین مستحب!!! اگه بریم خوبه... اما اگه نریم مشکلی ایجاد نمی کنه و اشکالی نداره اما...
مامان: بیا برو لباست و عوض کن بیا یه لقمه شام بخور... خستگی زده به سرت...
من: اتفاقا اصلا خسته نیستم نمی دونم چرا انرژی مضاعف گرفتم...
مامان:با نوشین بودی دیگه...؟
ایستادم و مثل این شک به خودا یه نگاه به مامان انداختم و زود چشمم و ازش گرفتم...
من: آره دیگه... مگه چیه؟
مامان: هیچی...
من: شروین کجاست؟
مامان: خوابیده...
من: باشه... بردی پانسمان دستش و عوض کنی؟
مامان: نه خودم عوض کردم... بیمه و که قبول نداره از کجا بیارم هر دفعه خدا تومن پول آزاد بدم... امروزم که می گفت بیمه دستم و بخیه زده دیگه مَنگول شدم...
من: وا دکتر دکترِ دیگه... همونا بیرونم مطب دارن...
مامان: کله شقیش برده به خودت...
من: دستت درد نکنه
و بعد رفتم تو دستشویی...
اوه چقدر دروغگویی سختِ... نزدیک بود لو برما...
اما خدایا جدا از ترسی که داره یه حس لذتم داره... ترس و لذت... چه حس با نمکی تو وجودم دارما... انگار دیگه خیلی بزرگ شدم... آره بزرگ شدم .. دیگه خانم شدم که مورد توجه قرار گرفتم...
خیلی بی مخی خورشید... یعنی حتما یه پسر باید بهت بگه پیش پیش تا تو بفهمی خانم شدی و بزرگ... ؟
دستام و پر از آب کردم و پاشیدم رو آینه....
من: نمیدونم ... شاید...
اومدم بیرون... مامان بازم غر غر می کرد... می دونم نگران خودم بود... نگران حرف مردم...
اَه گل بگیرن دهنِ مردمی که جای جمع و جور کردنِ زندگی خودشون سرشون عین مرغ تو خونۀ مردمِ...
بهشم حق میدم اما کم کم عادی میشه... من که کار بدی نمی کنم میرم سرکار.. حالا یه دوستِ اجتماعی هم دارم چیزی نمیشه که....
خدا جون کلا شرعی هم نمیزارماا... واقعا محسن بیشتر از یه دوست اجتماعی نیست...
کمی از غذام و خوردم...
مامان تو سکوت نسشته بود و داشت سنگای یه لباس و بهش می دوخت...
من: راستی مامان... مشتری لباس عروس داری... انتخابشم از طرح هایِ منِ...
مامان لباس و گذاشت کنار و با خنده گفت جدا؟
من: آره... مدیر مهد دخترش نامزدِ...
زمستون عروسیشه.. دفتر طرح های من و دید و خوشش اومد... منم گفتم که این طرح باید زیر نظر خودم باشه و بهتره مامانم خیاطش باشه...
مامان: خدا رو شکر... اما کلی لباس دارم... همشم مجلسیِ...
من: خوب اینارو بدوز بعد اون و شروع کن تا 6 ماه دیگه وقت زیادِ...
مامان: پولِ طرحی که زدی و باید جدا بدنا...
من: میدن مامان .. خودشون عقلشون میرسه......
شب با خستگی که تازه به چشمام اومده بود و تازه متوجهش شده بودم خوابیدم...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
*****
یه چشمم و باز کردم و دستم و گذاشتم رو ساعت زنگی...
اه چه صدای گوش خراشی... آخه بگو مامان مجبوریم ساعت زنگی 40 سالِ پیش و تحمل کنیم؟
به زور بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم... هنوز خوابم میومد و تنم کوفته بود... اما دیگه باید برم...
رفتم بیرون و با مریم خانم که دوستِ صمیمی مامان بود تا سر خیابون همراه شدیم...
*****
با تهدید به نوشین و مریم گفتم هر چی شد پایِ شماستا... من تو این چیزا خیلی ترسوام...
هر دو خندیدن و گفتن بیا غمت نباشه...
از مهد زدیم بیرون... امروز زودتر کارامون تموم شده... خانم مولایی گفت من برم خودشون تا یکی دوساعت دیگه با سوگل میان خونمون...
خورسید جون...
برگشتم تا ببینم این مهسادِ خوشگل چی میخواد... عاشق زبونشم خیلی قشنگ حرف میزنه...
من: جانِ خورشید عزیزم؟
مهساد: خورید جون ببین این مامانمِ وا...
بهس گفتم تولو دوست دالم... اومده ببینتت...
لبخندی به مامانش زدم و سلام کردم...
مامانش: ممنونم که مواظب دخترم هستی و با محبتات به اینجا علاقه مندش کردی... روز اول اصلا وای نمیستاد... شک داشتم به اینجا عادت کنه...
من: خواهش می کنم ما وظیفمون و انجام میدیم...
و بعد مهساد و بوسیدم و خدافظی کردم...
نوشین : یعنی خورشید تو برو بمیر... پاچه خوارِ بدبخت... ببین دو روزِ اومدی اینجاها...
من: خوب چه کار کنم دوستم دارن دیگه...
نوشین: خیلی خوب بابا بیخیال... مریم هوییی... کجا میری؟ ببین این تصویریِ حالش بیشترِ... چهار تای اینور واسه من چهار تای اونورش واسه تو...
مریم خنده ای کرد و گفت
مریم: بزن بریم ژیگول...
منم که آماده بود با علامتشون ، الفراااار
من: بچه ها بسه تروخدا... اصلا من با شما نیستم...
نوشین در حالی که دولا شده و بود و دلش و گرفته بود می خندید بریده بریده گفت
نوشین: چقدر تو بچه ننه ای ... بیا ببینم... انقدر گاگول نباش... بیا حداقل یدونه تو بزن دلمون و خوش کنیم چلاغ نیستی...
کفشام و که در آورده بودمشون تا راحت تر بتونم فرار کنم پوشیدم و گفتم
من: برو بابا حوصله داری... من شانس ندارم یه وقت گیر میفتم...
نوشین: نه بابا... ببین اینهمه زنگ زدیم چیزی شد... ؟حداقل بیا مزاحم تلفنی ...
من: عمرا ... مریم بیا این نوشین و جمع کن...
مریم با ذوق اومد سمتِ نوشین و گفت
اره مزاحم تلفنی و هستم...
خدایا اینا با این سناشون زنگ خونه مردم و میزنن فرار می کنن... چه دل و جرعتی دارن... منِ بدبختم با خودشون کشیدن آوردن که حال کنم مثلا... حالا اون کم بود تلفنم اضافه شد... یکی هم از اون یکی پایه تر...
مریم دستِ من و گرفت و به هر زوری بود من و بردن در باجه تلفن...
نوشین: من کارت ندارم...
مریم: برای منم که خودت اونروز زنگ زدی به اون پسرۀ دیوونه کلی حرف زدی تموم شد...
نوشین: حتما توام نداری دیگه...؟؟
من: نه ندارم...
نوشین : جهنم... پس این سه رقمیای رایگان برای چیه؟
و بعد شماره آتش نشانی و گرفت....
من: نوشین تروخدا الان نیرو میفرستن میان میبرنمون زندان...
نوشین: مریم بیا اینو خفه کن آبرومون و برد...
نوشین با صدایی که میلرزید و انگار داره گریه می کنه گفت:
وای آقا بد بخت شدم چکار کنم؟
...............................
نوشین: بله بله خونسردیم و حظف می کنم... نه ببخشید حفظ می کنم
..........
نوشین: هیچی کو...ِ عباس آتیش گرفته ...
یهو مریم پکید از خنده... در حالی که خندم گرفته بود یدونه زدم تو سرِ نوشین و ازشون فاصله گرفتم...
اینا تا امروز من و نکنن تو زندان بیخیال نمیشن... کودکِ درونِ اینا از تخسم گذشته...
نوشین: چی شدی خورشید مردی؟
من: نه ای کاش بمیرم از دست شما راحت شم... بیایید بریم بابا حوصله دردسر ندارم...
دوتایی اومدن و تا سر خیابونِ کاج با هم رفتیم و تا اونجا کلی خندیدیم و نوشین مسخره بازی در اورد...
*****
نمی دونم چرا خوابم نمی برد.. پاهام همه درد می کرد خدا بگم چکارت نکنه نوشین...
از این پهلو به اون پلو شدم و به محسن فکر کردم... دوستِ خوبی میشد... یعنی کارم درسته؟
آره... شایدم نه نمی دونم...اینارو بیخیال پول خوبی از سفارش فرمای مهد و همینطور لباس عروس دستِ مامان و میگیره... خدارو شکر... خدایا واقعا که ارحم الراحمینی....
*****
در حالی که نون و پنیر مامان و میخوردم کفشام و پوشیدم و زدم بیرون... تا سر خیابون دوییدم خیلی دیرم شده بود...کمی ایستادم تا اینکه...
عه؟ محسن...؟
با خوشحالی رفتم سمت ماشینش اما یادم افتاد به خودم قول دادم دیگه سوار ماشینش نشم...
رفتم جلو... و دستم و گذاشتم رو شیشه...
من: سلام دوستی...
محسن لبخند قشنگی زد و گفت:
سلام.. خانوم خوش قول...
من: اخه نشد زنگ بزنم دیگه... اینجا چه می کنی؟
محسن: جونت سلامت بشین میخوام ببرم تنبیهت کنم تا یادت بمونه زنگ بزنی... داشتم میرفتم بانک...
من: نه مرسی... باید برم سرکار دیرمِ...
محسن: تو کجایی حرف میزنی دختر...؟ بیا میرسونمت...
یه بار دیگه قولی که به خودم داده بودم و برای خودم تکرار کردم و بعد سوار ماشین شدم!!!
من: پس زود برو که خیلی دیرم شده... خواب موندم...
محسن: نگفته بودی سرکار میری...
من: همش یک ساعت با شما بودم... انتظار نداشتین که زندگینامۀ همۀ جدمم براتون بگم...
محسن: نه خوب... اما من همون اول از کارم گفتم... شاید انتظار داشتم تو هم بگی... تازه مگه من چند نفرم جمع می بندی خودمونی حرف بزن... مثلا دوستیما...
من:حالا الان میدونید دیگه... باشه...
محسن: کجا کار می کنی...
من: شما من و سر خیابون هشرودی پیاده کن...
محسن: ای بابا من بچه نیستم که با محیط کارت و خونت بخوام تهدیدت کنم یا برات دردسر درست کنم... خواستم شغلت و بدونم...
من: مربی مهد کودکم...
محسن: می گم چقدر انرژی داری... انقدر پیش بچه ها بودی خودتم پر انرژی شدی...
من: خیلی وقت نیست که کار می کنم... تازه فکر کنم امروز یه ماه شده...
محسن: پس باید امروز حقوق بگیری... شیرینیِ اولین حقوقت به من چیه؟
یه نگاه به تیپش و به ماشینش انداختم و گفتم:
من اگه بخوام برای شما شیرینی بخرم که دیگه چیزی از حقوقم نمی مونه...
محسن: ای بابا این چه حرفیه... خوب من یه چیز گرون انتخاب نمی کنم نظرت چیه؟
من: مممم خوب حالا بگو...
محسن: شیرینی من و به صرفِ یه قهوه دعوت کن...
من: وای نه تروخدا... من از قهوه بدم میاد... نظرتون با نسکافه چیه؟
محسن سرشو با حالت با نمکی تکون داد و به من نگاه کرد... جوری که نزدیک بود براش غش و ضعف کنم...
محسن: باووشه...
من: خوب بپیچید داخل این خیابون...
محسن: مهدِ یگانه ای؟
من: آره چطور؟ میشناسی؟
محسن: آره خواهر زادم یه مدت میومد... اما دیگه خیلی وقتِ خواهرم کار نمی کنه و خواهر زادمم مهد نمیاد...
من: اها... خوب... من دیگه برم... ممنون زحمت کشیدی...
دستم و گذاشتم رو دستگیره...محسن قفل و زد و گفت
محسن: کجا خانوم؟
من: برم سرکار دیگه؟
محسن: مگه قرار نشد منو ببری کافی شاپ...
من: خوب آره...
محسن: تو که دعوت نکردی!.
من: خوبه من خانمما...
محسن شونه هاش و انداخت بالا و زل زد به چشمام...
به روبه رو نگاه کردم و گفتم:
باااشه پس غروب بیا بریم نسکافه بخوریم...
محسن: چه دعوتی... واقعا شوکه شدم...
من: خوب قشنگتر از این بلد نبودم...
محسن: باشه چون خودمم می خوام یه شیرینی بهت بدم دعوتت و قبول می کنم...
من: شیرینی؟ شیرینی برای چی؟
محسن: هیچی یه موفقیت کاری که قراره براش با دوست دخترم جشن بگیریم...
من: ببخشید اشتباه نشه.. من ترجیح می دم همینجوری دوست باشیم... میدونید الان خیلی راحتیم... اما اگه اسم دوست پسر یا دوست دختر و یدک بکشیم شرایط خیلی فرق میکنن... خواسته ها بیشتر میشه و یه رنگی دیگه می گیره توقع ها مون و انتظاراتمون...
محسن: باشه باشه... درک می کنم... میزارم همه چیز باب میل خودت باشه خانوم کوچولو...
برگشتم سمتش و گفتم
من : من کوچولو نیستم... عقلم میرسه که دارم میگم دوست دخترت نیستم...
محسن: خوب خانم بزرگ من برای حرفت نگفتم خانم کوچولو کلا کوچولویی...
قفل و از سمت خودم باز کردم و خواستم پیاده شم که دستم و گرفت...
هوا گرم بود... اما گرمای دستش یه جور دیگه بود... یه چیز دیگه...
سعی کردم دستم و از تو دستش بکشم بیرون...
محسن: قهر نکن خورشید... بابا شوخی کردم...
من: باشه دستم و ول کن...
محسن: بگو اشتی...
دوست نداشتم دستم تو دستش باشه...زود گفتم اشتی...
محسن: کی بیام دنبالت؟
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم:
7.30...
محسن دستم و ول کرد و من پیاده شدم...
محسن: خوبه که زود می بخشی... خیلی خوشحالم که با دختر ساده و صادقی مثل تو دوست شدم.... یه دختر به زیبایی دریا و به صداقت آسمون...خوشحالم که یه دوست مثل تو دارم... تا غروب خدافظ...
و بعد گازش و گرفت و رفت...
به دور شدن ماشینش خیره شدم ... با مشتی که محکم خورد تو کمرم از فکر اومدم بیرون...
نوشین: الهی که درسته گیر کنه تو گلوت خانومِ صداقت و سادگی!!! کی بود این؟
من: وا مگه مرض داری دختر... دوستم...
نوشین: تو شلوارت مگس داری... که خانوم بی اف نداره دیگه؟
من: باور کن دوستِ اجتماعی بود به کسی نگی آبروم و ببری...
نوشین دستم و گرفت و برد سمتِ مهد و بعد دستم و محکم تو دستاش فشار داد و گفت
نوشین: وردار کلات و بزار سر یکی دیگه... من که خر نمی شم...
نوشین: هر کی یه کلاه شرعیِ بزرگ ورداشته یه مدلی ازش استفاده می کنه... من دیگه خودم اینکاره ام خورشیدِ جون...
من: بابا به جان تو دروغ نمی گم...
نوشین: جون عمه ت... بیا بریم تو با مریم داریم برات...
...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بالاخره بعد از کلی توضیح دادن تونستم متوجهشون کنم که کل قضیه چیه و اون بی افم نیست...
مریم با مجله زد تو سرم و گفت
مریم: یعنی خاکِ دو عالم تو سرت... بی لیاقت... همچین موقعیتی اگه برای من و این گورِ خر پیدا می شد خودمون و از خوشحالی اعدام می کردیم اون وقت تو براش کلاس میزاری...؟
نوشین: کره خرِ بی ادب ، گورِخر عمتِ...
اما خورشید راس می گه دیوونه معلومِ جدا از موقعیت خوبش با شخصیتم هست... خوب تورش کن...
من: بچه ها راجع به ادم داریم حرف میزنیما... تورش کن یعنی چی ؟ جفتتون لال ازین دنیا برید با این حرف زدنتون...
بیچاره پسرا... بیچاره ما دخترا...
نوشین :حالا بالاخره کدومشون بیچارست؟
من: هر دو... پسرا که گیر شما دو تا دیوونۀ سرخوش و امثال شما بیفتن... دخترا هم که همشونو به یه چشم نگاه می کنن...
مریم: چه چشمی؟
من: همین دیگه همین طرز فکرتون...
نوشین: نترس تو رو دستمون نمی مونی می گیم تو عمامۀ رو سر خیلیا بودی زودتر بیان ببرنت...
من: برید بابا حال نداریم...
نوشین: اما خورشید من نمی دونم به زبون تو چه جوری حرف بزنم... ته کلامش میشه اینکه این پسرو از دست نده... موقعیت خوبیِ تو هم که بیکار می گردی علاف نباشی... سنشم که خوبه بهش بگو بیاد بگیرتت...
من: مگه من پفکم...؟ حالا همینجور دوستیم تا ببینم خدا چی میخواد... همش دوبار دیدمش... بگم بیا من و بگیر؟
مریم: ولش کن نوشین این الان نمی فهمه ما چی می گیم...
با اومدن یکی از خدمتکارا ساکت شدیم...
رو به من گفت که بالا باهام کار دارن...
من: با من ؟ کی؟
خدمتکار: مثل اینکه پدرِ دامونِ تابان اومدن...
من: عه؟ بچه ها اومد...
نوشین: خوب بابا جمع کن آب دهنتو... رئیس جمهور که نیست...
دامون از زیر میز نقاشیا اومد بیرون و گفت
دامون: راس می گه بابا دیو که نمیخوای ببینی...
چشم غره ای به همشون رفتم و رفتم بیرون...
هزار بار به این پسرِ گفتم گوش واینستا... خدا کنه حرفامون و نشنیده باشه... چرا ندیدم زیرِ میزِ..؟فسقلی...
یه دور دیگه دستم و زدم به مقنعم تا مطمئن شم مشکلی نداره... نمی دونم چرا اینهمه استرس گرفته بودم... دلشوره باعث شده بود احساس کنم حالت تهوع دارم...
وا خورشید؟ چته؟ همونجور که با مامیش حرف زدی با باباشم حرف بزن دیگه...
در و زدم و وارد شدم... طبق معمول خانم مولایی حضور نداشتن و میدون و برای من خالی کرده بودن... دستش درد نکنه...
برگشتم سمت مردی که به پای من بلند شد...
رفتم جلو تر و با دهنِ باز نگاش کردم...
دامیار: به به... پس این مربی شمایی؟
من: س... سلام... خوبید شما؟
دامیار: چه اتفاقی...
من: جالبه شما؟ اینجا؟
دامیار: جالبترم میشه... من همون پدر بی فکر هستم...!!!
من: نه من نگفتم بی فکرید فقط گفتم که پسرتون به توجه بیشتری نیاز داره...
دامیار: واسه همین خواهرم و چند روزِ آوار کردین رو سرم؟
من: خواهرتون؟!!!
دامیار: بله... الان میشه بگید مشکل اصلی چیه؟ دامون به شما توهین کرده؟یا شاید خرابی به بار آورده بگید بنده خسارتش و تقبل کنم...
چقدر با دامیار اونروز فرق داشت...
من: خوبِ که یکم واقع بین باشید اقای تابان... من قصد دعوا کردن نداشتم... من اگه حرفی هم زدم برای خودتون و برای آیندۀ بهترِ پسرتون، برای مسئولیتیِ که داشتم... نه ناراحتیِ شما و یا اینکه باعثِ مشاجره بین شما و همسرتون شم....
دامیار: همسرم...؟
من: بله دیگه... ما با همسرتونم تماس گرفتیم... ایشونم که اومدن گفتن تمومِ حرفای من و خودشونم می گن اما شما گوش نمی دید...
دامیار عصبی دستی به موهاش کشید و گفت
دامیار: که اینطور... دوباره مثل همیشه من محکوم شدم... و اون فرشته نه؟ اصلا شما برای چی با فروزان تماس گرفتین؟
من: خوب وقتی بچه مشکلی داشته باشه با اولیاش تماس می گیرن...
دامیار: انقدر نگو مشکل پسر من هیچ مشکلی نداره...
من: باشه... نمی گم... شاید از نظرِ شما اینکه بچتون خودشو و بچگیش و گم کرده مشکل نیست...
دامیار بلند شد و رفت سمتِ درِ خروجی برگشت سمتم و گفت
دامیار: بر می گردم...
وا این چش شد... چرا مثل اسفند رو اتیش جِلِز و ولز می کرد... چه خوش تیپ شده بود...موهاش که ریخته بود رو پیشونیش بهش میومدا...
خجالت بکش خورشید اون زن داره...
کی بخیلِ ؟ داشته باشه.... من فقط نظردادم...
بیخیال شونه ای بالا انداختم و رفتم ببینم خانوم مولایی رو کجا می تونم پیدا کنم...
*****
من: ا شما اینجایید ؟ کلی دنبالتون گشتم...
مولایی: ببخشید خورشید جون رفتم دنبال وسائل مهد سفارش دادم الان میارن...
من: پس دیدید آقای تابان اومد؟
مولایی: نه چی شد؟
من : هیچی عصبانی شد پاشد رفت... گفت بر می گردم...
مولایی: وا .. جای اینکه خوشحال باشه اینجا قابلِ اعتمادِ عصبی شد؟ عصبی شدن نداره که ... ولش کن خورشید جون... از اولم نباید می گفتیم...
من: مهم نیست ... من فکر کنم با خانمش اختلاف داره چون اسم اون که اومد بدجور ریخت بهم......
داشتیم با کمکِ خانم مولایی گلبرگای مقوائی رو کنار هم می چسبوندیم که خانومی با داد و هوار وارد شد ... دامیارم پشت سرش بود...
خانم: این خراب شده صاحاب نداره؟ فکر کردید نمی دونم میخوایید برام دردسر درست کنید ؟ من کی اومدم اینجا؟
مولایی: چه خبرتِ خانم؟ آروم تر... اینجا یه محیطِ فرهنگیِ امیدوارم اینو بفهمید... بفرمایید من صاحبِ اینجا...
خانم: برای چی به این آقا گفتین من اومدم اینجا؟
مولایی: من ؟ نه ما همچین حرفی نزدیم تا حالا شما رو هم ندیدیم بفرمایید بیرون...
دامیار: چرا ایشون گفتن که مادر پسرم اومده مهد...
و بعد به من اشاره کرد...
من: بله من گفتم اما من ایشون و نگفتم...خانمی که اومدن اینجا گفتن تابان هستن...
زن برگشت سمتِ دامیار و گفت
زن: اون خواهرِ عفریتت بوده... خیالت راحت شد؟
اوه اوه... خواستم بگم تو که عفریته تری... اما یه لحظه به این فکر کردم جونم خیلی بران عزیزترِ کافی بود حرف بزنم تا بیفته روم و تیکه تیکم کنه...
دامیار ساکت شد و نشست رو صندلی و زن گفت:
من نه با تو نه اون توله سگت کاری ندارم خیالت راحت خداحافظ...
نچ نچ این مادرش بود؟ دور از جونِ نامادریِ سیندرلا... یه ذره مهرِ مادری اگه تو اون قلبش پیدا میشد حداقل نمی گفت اون...
مگه پسرش اسم نداشت؟
من: اقای تابان من نمی فهمم جر و بحثِ شما برای چی باید به اینجا کشیده شه...
تابان: خانم اون کسی با شما حرف زده خواهرم بوده نه خانمم... من از خانمم جدا شدم و ایشون هیچ حقی نداره نه پاش و اینجا بزاره و نه نظری راجع به پسرمون داشته باشه... از نظر قانون هم رد صلاحیت شده... شما که گفتین اومده اینجا واقعا تمومِ تنم لرزید چون ایشون اصلا زنِ قابلِ اعتمادی نیستن... من هم کنترلم و از دست دادم... واسه هر کسی پیش میاد... متاسفم...
من: شما باید از روز اول این و می گفتین و می گفتین که خواهرتون حکمِ مادر رو برای دامون داره... نه اینکه خواهرتون خودشون رو همسر شما معرفی کنن...
دامیار: اون اینکارو نمی کنه حتما شما اشتباه متوجه شدید...
من: در هر صورت من اومدم پیشگیری کنم از یه مشکل یه مشکل جدیدتر هم درست شد....
دامیار در حالی که معلوم بود هنوز عصبیِ و سعی داره که آرامشش و حفظ کنه گفت
دامیار: حق با شماست... گفتم که متاسفم...
دامیار: و اینکه من سعی می کنم وقت بیشتری برای پسرم بزارم و توجه بیشتری بهش داشته باشم.. پسر من از وقتی لج و لجبازی مادرش شروع شد یکم رفتاراش عوض شده... من دیگه نمیدونم باید چکار کنم... اما می گید روانپزشک می گید مشاور... چشم برای پسرم هر کاری می کنم... هر کاری که طبق گفتۀ شما اونو به دوران بچگیش برگردونه و بتونه لذت کافی رو از این روزا ببره...ببخشید که جو و محیط و بهم ریختم با اجازه ...
و بلند شد و رفت بیرون...
مولایی: معلومِ فشار زیادی و تحمل می کنه ها...
من: نمی دونم... اما میدونم که باید ما هم کمکش کنیم..
با نوشین و مریم حرف میزنم با یکم تحقیق می تونیم رفتاری با دامون داشته باشیم که کم کم درستش کنه... از همین مهد هم باید شروع شه... پدرش که نه... اما با عمه شم میشه صحبت کرد...
*******
من: نوشین ول کن بابا این از روز اول من و ساده دیده دلیلی نداره آرایش کنم... الان فکر می کنه چه خبره...
واای نه تروخدا اَبروم و خودم زیرش و همیشه تمیز می کنم بهش دست نزن...
نوشین با تمرکزی بسیار زیاد و قیافه ای جدی... موچین به دست افتاد به جونم...
من: نوشین مامانم تو خونه رام نمیده نازک نشه...
نوشین: لال مردی خورشید... فقط میخوام یه خط بالا و پایینش بندازم...
من: خوب با تیغ بنداز بزار زود در بیاد...
نوشین: تیغ هم پوستت و خراب می کنه... هم موهای ابروت و زشت می کنه هم کلفت....
من: کلاس آرایشگری رفتی؟
نوشین: نه بابا مگه بیکارم...؟
من: بیا حالا یه کلم درس ازت بپرسم مثل خر گیر می کنی توش... اینو هنوز کلاسشم نرفته مثل خر تبهر داری...
مریم خنده ای کرد و گفت:
بیا نوشین این استعدادش عاالیه... دو روز پیشِ ما مونده کلا راه افتاده...
خندیدم و گفتم:
این نوشین من و به هر کاری وا میداره... باهاش باید اینجوری حرفید...
من: بسه دیگه تمومش کن بابا نوشین...
خواستم بلند شم که به زور من و نشوند...
نوشین: بتمرگ سر جات خورشید... یه جا بشین تا نگفتم مریم دست و پات و ببنده... دیوونه اینجوری زودتر خرابت میشه...
من: ای مُردشورت و ببرن نوشین با این حرف زدنت و طرز فکرت...
نوشین: ایشاالله تورو هم تو قصار خونه بشورنت تا من انقدر حرص نخورم... بابا یه دقیقه بمیر حرف نزن اون دنیا حرص این دنیا هم حرص؟ خِیر نبینی خورشید...
من: زهر مااار توام...
بالاخره به هر زوری بود هر کی یه چیز از تو کیفش در اورد و منو یکم ارایش کرد...
یه نگاه تو اینه به خودم انداختم...
من : اووو اینهمه زیر دستات جون دادم... همین؟ اینکه هیچیش معلوم نی...
نوشین: به من چه مژه های خودت مثلِ گاو خیلی فر خورده... منم دیدم اصلا نیازی به ریمل نیست... همون یکم رژ و رژ گونه زدم... یکمم سایه پشت چشمِ کور شدت ...
من : مرسی واقعا ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خاطرخواه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA