انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 132:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
قمار بر سرِ قصيده‌ای که بعدها غزل از آب درآمد


من
تنها پرستارِ بامداد و بنفشه بوده‌ام
ليلاجِ به بارانْ باخته‌ی بی‌خيالی
که از دغدغه‌ی درياهای بی‌شماری گذشته است.


آيا همه‌ی حقيقت همين است؟
آيا واژهْ‌بازِ بزرگِ سپيده‌دَم
سرانجام
چراغی به کوچه‌ی وحشت‌نشينِ ما خواهد آورد؟


همه‌ی اين حرف‌ها
هيچ کدام از منِ به بارانْ باخته‌ی بی‌خيال نبوده است.
فروغ مقصر است
دختر درياهای دور مقصر است
دخترِ درياهای دور ... که خيلی شاعر بود
آمده بود
روی ماسه‌های مه‌آلود نوشته بود
مهم نيست
(چراغ را می‌گويم!)
می‌خواهد بياورد، می‌خواهد نياورد
تو که از بلوغِ بامداد به فهمِ بنفشه رسيده‌ای
ديگر چه باختن به باد و
چه بُردن از باران!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
آن شب
همه‌ی کهکشان‌ها از پشتِ حصيرِ نی پيدا بود



گِرِه می‌زنم چراغ را ...
چراغ را به کورترين کلماتِ بی‌گناه گره می‌زنم.
همه چيز روشن، همه چيز پيدا
روشنی‌ها پيدا، راه‌ها پيدا، روياها پيدا.
راه می‌افتم
بند به بند
از ممنوع‌ترين محبسِ خستگان می‌گذرم
و به خودم ثابت می‌کنم
برای عبور از سرکش‌ترين شعله‌ها
پيراهن از سوادِ سياوَش و
سخن از پايداریِ دريا پوشيده‌ام.


دريغا که در اين شبِ نانوشته
نيزارِ ستارگان خواب است
بيشه، باد، پروانه، پلنگ و
بِرکه و باران خواب است.


قسمتِ من آيا
همين ناآشنا آمدنِ من است؟


يک چيزهايی ديده
يک چيزهايی شنيده
يک چيزهايی ... که گفته‌اند، می‌گويند!
ماه مقصر است
سايه‌روشنِ حصيرِ نی و
نمازِ ناتمام همين ترانه مقصر است.


يوما، يوما، يوماآنادا!
در اين شبِ هر کس به هر کسِ بی‌پدر
هرگز هيچ ستاره‌ی روشنی
مرا نخواهد شناخت.
من
سال‌هاست گِره از گلوی کلمات گشوده‌ام.
تقلایِ ترانه‌کُشانِ کهنه‌کار هم به جايی نخواهد رسيد
مرگ هم می‌داند که ماندنِ بی‌چرا
فقط سرنوشتِ صخره‌ی آفتاب است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
توضيحِ شبتاب
به ستاره‌ای نزديک به مَطْلَع‌الفَجْر



باران‌خوردگانِ اين باديه
سرسخت‌تر از آن‌اند
که سايه‌نشينِ گرگ و
زمين‌گيرِ گريه شوند.


پس مجبوريم از مجازاتِ خار و
انتقامِ بی‌دليلِ بلاهت بگذريم،
وگرنه باز ميان زيستن و گريستن
يکديگر را بر مزارِ ماه و ستاره ملاقات خواهيم کرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
چند پرسشِ پيشِ پا افتاده از حکيمه‌ی آب‌ها


محال نيست خلاصه‌ی بی‌رَحمِ دريايی
در يکی شبنمِ بلور.
(نور می‌لغزد از مرمرِ بو،
عرق‌کرده‌ی آب‌های العطش،
تو در تویِ هم آمدن از تو،
به طعمِ تن،
بهشتِ هر هزاره ... هزاره ... هزاره‌ی من!)
آيا عشق
اين واژه‌ی دُرُشتِ داناکُش
همان کفاره‌ی سهمگينِ بی‌کرانگی‌ست؟


ری‌را ... ری‌را ... ری‌را ...!
پس اين صدای کيست
که به ترسيدن از تکرارِ ممکنات
آوازم می‌دهد؟


در حيرتم از اين هجرتِ هی به راه،
که رَدِپای مرا
نه برف می‌پوشاند
نه باران می‌شويد و
نه باد خواهد بُرد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
آخرين وصيتِ پيامبر واژه‌ها


از ميانِ ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند:
دوستی از دوستانِ بسيارِ ما
که تنهاتر از آخرين جمعه‌ی جهان
رو به خلوتِ پشيمانِ خويش نشسته است:
حيرانِ مکافاتِ مرموزی
که سنگ هم از اندوهِ عاقبت‌اش سکوت نخواهد کرد.


از ميانِ ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند:
او آخرين شاهدِ سپيده‌دَمی‌ست
که پرندگانِ دره‌ی انار و
پايداریِ پروانه‌ها را ديده بود،
صدای آخرين خلاصِ رهايی را شنيده بود،
زمزمه‌ی پنهانِ دخترانی
که هرگز به حجله‌ی آفتاب باز نيامدند،
و عطرِ پيراهنِ پسرانی
که هرگز به خانه باز نخواهند گشت.


از ميانِ ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند:
او آخرين بازمانده‌ی از خود گذشتگانِ ماست،
که تحملِ دشوارترين شب‌های الوداع را به ياد خواهد آورد
لرزشِ آخرين پلک‌های مُردگان را به ياد خواهد آورد
ناگفته‌های گورهای بی‌نشان و
احتياطِ آهسته‌ی رازها را به ياد خواهد آورد.
او برادرِ ما بود
او تا نيمه راهِ راه، تا تلفظِ فاخته، تا تمرين ترانه و آهو
با ما بود، برادرِ ما بود.


از ميانِ ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند!
تنها از او بپرسيد
که در زانوبُرانِ آن همه نی‌‌زار
بر اردی‌بهشتِ زنده به گور چه رفت
که در آخرين پسينِ آن پاييز
بر پروانه‌های روياپَرَست چه رفت
که در اعتراف آن همه هراس
بر نوميدانِ به چاه مانده چه رفت
که در اندوهِ بی‌پايانِ آدمی
بر وفادارانِ ممنوع‌ترين واژه‌ها چه رفت.


از ميان ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند.
فراموشتان نشود
شما هم اگر جای او بوديد
بسا از غُسلِ آن همه خيزران ... خسته می‌شديد.
به ياد آوريد
حقيقتِ غم‌انگيزِ روزگارِ ما را به ياد آوريد!
تا لنگه‌ی اين درگاهِ بی‌دليل
بر پاشنه‌ی همين خيالِ شکسته می‌چرخد،
آب ... همين هلاهلِ کور وُ
کاسه ... همين سفالِ مسموم است.


همه اشتباه می‌کنند!
ما هم خيال کرده بوديم
تا برکه‌ی بنفشه و آفتاب راهی نيست
ما هم خيال کرده بوديم
سرچشمه‌های سرشار
پُشتِ همين تپه‌های تاريک است
ما هم خيال کرده بوديم
رسيدن به رويای ترانه و آهو آسان است،
اما قاطعان طريق ...
قاطعانِ طريق از تلفظِ محرمانه‌ی ما فهميدند
قافله‌ای که بارش گل سرخ و گفت و گویِ سپيده‌دَم است
نبايد به سرمنزلِ مِی‌پَرَستانِ منتظر برسد،
نرسيد، و ما نرسيديم،
و از ميان ما ...!
از ميانِ ما
تنها يک نفر
از قوسِ آن پُلِ پی‌شکسته گذشت،
گذشت تا روزی بسا
بر پايداریِ آن همه پروانه گواهی دهد.


لطفا
فردا که با دُرناهای درياگذر،
دوباره به دره‌ی انار برمی‌گرديد،
مَلامَت‌اش نکنيد،
او تا نيمه راهِ راه، تا تلفظِ فاخته، تا تمرينِ ترانه و آهو
با ما بود، برادرِ ما بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خودستايیِ فاخته‌ی کوچکی
در پُرگويیِ بی‌پايانِ باد و کلاغ و کسوف



بزرگ، آسوده، آرام و بی‌بديل زيسته‌ام
درست همچون بلوغِ کاملِ اناری
که ميلِ رسيدنِ خويش را از چشمِ شَته‌ی کور نهان کرده باشد.
نه رنج کشيده، نه رويا ديده،
و نه راهی که سرمنزلِ ممکنات.
تنها مونسِ کلماتِ کوچکی بوده‌ام
که می‌گويند گاهی شبيهِ شعر و گاهی دعایِ همين دقيقه‌اند.
بزرگ، آسوده، آرام و بی‌بديل زيسته‌ام،
درست همچون فاخته‌ی کوچکی
که در پُرگويیِ باد و کلاغ و کسوف.
حالا ديدی گاهی اوقات هم می‌شود
از بی‌راهه‌ی زندگی به سرمنزلِ آرام‌ترين سايه‌ها رسيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
دارالخَفا


نمی‌شود!
شَوَد‌ها دارد اين نَمِ نی
نمی‌شود ميانِ اين همه تارا
از تکلمِ او گذشت.
نمی‌شود ميانِ اين همه عزادارِ دريا به ساحل رسيد.
و نمی‌شود ميانِ اين همه ساحل‌نشينِ خسته نشست و عزادارِ دريا نبود.
هر شب و هر بامداد و هر هميشه همين است.
هی پريانِ پشيمان، پريانِ پشيمان!
اول خواستم با زبانِ آب آوازتان داده باشم،
ديدم به دارالخَفا ...
نمی‌شود از اين همه شَوَدهای شعله‌ور گذشت.
شيونِ شادمانی است
اين به هر شب و هر بامداد و هر هميشه‌ی هی!
عجيب است،
ما ... در آخرين ابتدایِ عجيبی زندگی می‌کنيم.
نترسيدن خيلی سخت است.
پَری به عينِ عزا و آدمی به عينِ عزا،
به تایِ تازيانه‌ی کی، تاکی؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ناصری


سانا، سانا، سورِ زبانِ من!
به اينجا، بُنِ بی‌راهِ گلويم رسيده است:
جراحتِ هرچه هزاره که پشتِ سَر،
بغضِ بی‌درمانِ هرچه که پيشِ رو.
نِشتَر به چشم خويش و
پياله‌نوشِ جگرگاهِ گريه‌ها منم:
مرارت‌پذيرِ بی‌پايانِ جُلْجُتا،
سوگوارِ سرنوشتِ ستمبران،
و برادرِ بينایِ بامدادی
که بوی باران و دعایِ سپيده‌دَم می‌دهد هنوز.
با اين همه ببين با من چه کرده‌اند
که ديگر به هر چراغِ روشنی در رهگذارِ باد
اعتماد نخواهم کرد.
آيا علاقه‌ی آدمی به عدالت،
آخرين تاوانِ بی‌دليلِ دانايی است؟
هی ناصر، ناصر، تا رهايی رازدارِ روزگارِ ماست،
به دل نخواهم گرفت،
مايوس نخواهم شد،
کوتاه نخواهم آمد،
زير سرانجام زَرْدوزِ اين دايره،
از پرگارِ بوريابافانِ بی‌پدر خواهد گذشت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بلاهت، هی بلاهتِ مقدس!


آيا جهان جز اين واژه‌ی ولگرد،
چيزی اضافه بر آوازِ آدمی داشته است
که اين همه دريا را به رُخِ يکی قطره‌ی محال می‌کشد؟
شگفتا از اين جانورِ عجيب،
که گاهی از حرفِ "ف" به فلسفه می‌رسد،
گاهی از گفت و گوی دو گندم ... به داس و درو.
حالا برو،
دست از سَرَم بردار.
شعر چيزی جز مکافاتِ بی‌دليلِ دانايی نيست.
نيست که نباشد جهانِ بی‌دانا.
محال می‌زند اين ولگردِ جانور.
و جهان به واژه‌ی گاه
می‌رود از "ف" به مکافاتِ گندم و گفت.
گفت يا مولوی پس کی،
می، می‌پَزَد از پیِ اين اویِ منِ شما؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
به نشانیِ شيراز


هميشه همين طور بوده است،
کلماتِ ساده ... می‌آيند،
زندگی می‌کنند و می‌ميرند،
تا ترانه‌ی تازه‌ای زاده شود.
هميشه همين‌طور بوده است،
قطراتِ تشنه ... می‌آيند.
زندگی می‌کنند و می‌ميرند،
تا اَبرَکِ بنفشه‌پوشِ اُردی‌بهشتی شايد.
هميشه همين‌طور بوده است،
شاعرانِ بزرگ ... می‌آيند
زندگی می‌کنند و می‌ميرند،
تا رَدِپای گرمِ ديگری ... بر برف!
و ما همه می‌آييم، زندگی می‌کنيم،
و گاهی از دور، دستی برای هم تکان می‌دهيم و می‌ميريم.
تمامِ زندگی همين است!
حالا به نشانیِ شيراز برو ببين از غيبِ اين لِسانِ ساده
چه می‌وَزَد از واژه‌هایِ اين وَرا ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 14 از 132:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA