انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 132:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
مقدمه‌ای بر چاپِ سومِ رمانِ "روياهای خرمگس"


با همين کلماتِ کهنه گولمان زدند
با همين حرف‌های تازه پيرمان کردند.
يک نفر گفت:
سرانجام همين جمله‌های عاشقانه
کار دست‌تان می‌دهد.


کافه نادری شلوغ بود
گويا عده‌ای خيابان را قُرُق کرده بودند
چند پاسبانِ خسته
رفته بودند گوشه‌ی خلوتی از کوچه
داشتند فال حافظ می‌گرفتند
راديو اعلام کرده بود
که نيما يوشيج از راهِ بَلَده به يوش رفته است
بعضی‌ها بر اين باورند
که خوابِ انارِ کوهی
علامتِ آمدنِ دختری از باران‌های شمالی‌ست
تاتارها هنوز به کابل نرسيده بودند
ما منتظر مرتضی کيوان
مشغول گفت‌وگو درباره‌ی شوریِ آب درياها بوديم
ضلع جنوبی کافه شلوغ بود
آواربرداری مخروبه‌های بَم ادامه داشت
بعضی‌ها اُشنو می‌کشيدند.
تازه داشتيم بابتِ بعضی کلمات کهنه گول می‌خورديم
که گَزمه‌های عرب‌تبارِ کانادايی
کافه را به هم ريختند
در خبرها آمده بود که به زودی کشتی‌های حاملِ خلال دندان
به يکی از اسکله‌های ممنوعه می‌رسند.
از ميانِ ما
تنها الف. بامداد می‌دانست
گورکن‌های پير حق اعتصاب ندارند.
مستضعفان جهان رفته بودند داشتند کشک‌شان را
می‌ساييدند
مُلا عمر، گونتر گراس، و صادق هدايت احضار شده بودند
باد می‌باريد
باران می‌وزيد
و دنيا پُر از پرت و پلا شده بود.


خانه‌ها دور
گورستان‌ها نزديک
روزها ... بی‌راه
شب‌ها ... (کلمه‌ی مناسبِ بعد از شب کدام است؟)
چرا نمی‌توانم اين ترانه را تمام کنم؟
صد سال
صد سال است که مُرغِ سَحَر
همچنان برای ما مويه می‌کند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
دفترچه


اين سال‌ها
شماره تلفنِ خيلی‌ها را خط زده‌ام:
غزاله، هوشنگ، شاملو، محمد ...!


عده‌ای مُرده‌اند
عده‌ای نيستند
عده‌ای رفته‌اند
و دور نيست روزی
که بسياری نيز شماره تلفن مرا خط خواهند زد.
زندگی همين است
يک روز می‌نويسيم وُ
روزِ ديگر خط می‌زنيم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خيابانی‌ها


هر وقت لورکا
کلمه کَم می‌آورد
به اسمِ ساده‌ی زن می‌گفت: ماه
به ماه می‌گفت: گهواره
به گهواره می‌گفت: آب.
لورکا بوی غليظِ شيرِ آهو می‌داد.


امروز ماه آمده بود کنارِ پياده‌رو
پیِ چيزی، کسی، کلمه‌ای ...
هی به ساعت‌اش نگاه می‌کرد
ماه مونث بود
تَنگِ غروب که پيراهن‌اش ليز،
لای سينه‌بندِ باد
دو بلبلِ ليمو
دو کفترِ کال
هی دو هُرمِ حلال ...!
ماه از قوسِ قَرناطه آمده بود
داشت کنارِ بلوارِ ميرداماد قدم می‌زد.


حقيقتا تقصير وزيدنِ بی‌دليلِ باد بود
که ايگناسيو را در فَلوجه کُشتند.
ساعت پنج عصر
هميشه ساعت پنج عصر است،
جمله‌ها بُريده بُريده می‌وزند
واژه از واژه هراسان است
کسی حاضر نيست
با گيتارِ شکسته آواز بخواند
گَشتی‌ها قدم می‌زنند
ماه دلهره دارد
ماه منتظر است
با همان چترِ قرمزِ دخترانه‌اش در دست.


يک نفر گفت: چند؟
ماه گفت: پول يک روسری!


لورکا به کيوسکِ تلفن تکيه داده بود
زنی چادرش را تاريک‌تر کرد و گذشت
گروهبانی خسته
روی نيمکتِ ايستگاه چُرت می‌زد
بوی ترياک
تمام بلوارِ ميرداماد را برداشته بود
ماه هم کلمه کَم آورده بود.
هی ماه، ماه، ماهِ بی‌مشتری ...!
پس من کی خواهم مُرد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
قصيده‌ای تابناک در مدحِ بی‌دريغِ زغال‌اَخته


نه آلبالویِ تَندِ هندی
نه خُرمایِ شورِ شمال
تنها طعمِ غليظِ تو ... تو ميوه‌ی دانايی
زغال‌اَخته‌ی مقدسِ من!
چرا شاعرانِ جهان
از خوابِ گندم و سيب
به هيچ درکِ روشنی از رازهای تو نمی‌رسند؟


نه سيب سرخ وُ
نه گندمِ حَوّا،
سهمِ استعاره‌ی تبعيد
هميشه از غارتِ قافيه به تنگ می‌آيد.


دريغا جهانِ جَفَنگ!
آيا عدالت
نامِ مستعارِ چيزی نزديک به خاربُنانِ زرشک است؟


ديگر هيچ راهی باقی نمانده است
ما متحد خواهيم شد
به خيابان‌ها خواهيم ريخت
و در سکوتی خردمندانه
تنها تو را تماشا خواهيم کرد
تو ميوه‌ی ممنوعه
زغال‌اَخته‌ی مقدسِ من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
موعظه‌ی کاهنِ بَعلِ زبوب


مرگ
برادرِ من است،
زندگی
برادرِ من است.


دشمن
برادرِ من است،
دوست
برادرِ من است.


رَنج و بلاهت
برادر من است
دانايی و رهايی
برادر من است.


و هزاره‌هاست که ما
مقابل هم ايستاده‌ايم
چراغ در برابر چراغ وُ
چشم در برابرِ چشم!


و چون از کارزارِ کلمات خسته شديم
کورمال کورمال
هر کدام از راهی به راهی ديگر
به ديگران پيوستيم
تا سرانجام در گورستانِ بزرگ به هم رسيديم:
آرام، آسوده، بی گفت‌وگو!


دريغا مُردگانِ دانا
چرا در سرزمينِ ما هرچه می‌کارند
زرشک از آب درمی‌آيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
جاده در دستِ تعمير است


چه چشم‌اندازِ روشنی!
خانه‌ها
کوچه‌ها
باغ‌ها
آدمی
هوا،
و شب ... که با شتابِ عجيبی
از احتمالِ سپيده‌دَم گريخته است.


شترهای پير
با کوله‌بارِ نان و نوشابه و توتون
از راهِ دَرکه
رو به امتداد اِوين می‌روند.
رسيده نرسيده به گردوبُنانِ پير
می‌ايستند
بو می‌کشند
و باز پايين‌تر از چراغِ احتياط
انگار
بوته‌های خزانیِ زابل را به ياد می‌آورند.


پيادگانِ بعد از پُل
خسته‌اند
مجبورند
بی‌طاقت‌اند
می‌دَوَند ...
اتوبوسِ خطِ بی‌پايانِ سَحَرگاهی
سنگين از هُرمِ خواب و دهان و هلاهل است،
نه عطرِ بُخارا
نه حُله‌ی چين
فقط راهِ نَخ‌نمایِ ابريشم است
که از سه‌راهیِ تجريش
می‌رود می‌رسد به بازارِ طناب‌فروشانِ ری.


شترها از فرازِ پُل می‌گذرند
ساربانِ هَرات
به ساعت‌اش نگاه می‌کند
بلبلِ بالایِ ديوارِ اِوين
خاموش است،
دو گربه از پی هم
حواس‌شان جایِ ديگری‌ست.


دردی مرموز
ميان دو کتفِ خسته‌ام خواب رفته است
ابر، آسمان، دره، دورترها
و شيئی
و ترس
همه چيز ... نشخوار می‌کند
شتر نشخوار می‌کند
آدمی نشخوار می‌کند
نشخوار
نشخوار
نشخوار می‌کند
و جهان
خورده‌های خود را در خوابِ زمان
بالا می‌آورد
وَ رود
پايين‌دستِ پُل
از بوی جویِ موليان لبريز است:
قوطی‌ها
نايلون‌ها
بطری‌ها
زباله‌ها
و جِنينی مُرده لای دو سنگ
که رو به جنوبی‌ترين گورستانِ جهان
خيره مانده است.


ساربان و شترها
هفت نفر بودند،
هر هفت نفر
رضاشاه را ديده بودند
هر هفت نفر
محمدرضا شاه را ديده بودند
هر هفت نفر
...!
من هم مجبورم ببينم
و می‌بينم
پَر مَرغی از بامی رو به سنگفرشِ سپيده‌دَم
سقوط می‌کند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
معرفی يکی از ميهمانانِ ضيافتِ بروتوس


او با ما بود
سايه به سايه با ما بود
هنوز هم همين دور وُ بَرهای بی‌دليلِ ما
ديده می‌شود.
فربه‌تر از فيل وُ
تکيده‌تر از ترکه‌ی انار.
همه‌جا می‌رود
همه‌جا هست
همه‌جا ديده می‌شود
سر به زير
معصوم
موذی
مفت‌خور و خواب‌آلود ...
هميشه پرونده‌ی کسی را زيرِ بغل دارد
مژه‌های ماه وُ
دندان‌های دريا را هم شمرده است
بوی دُنبه و دستمالِ دِزدُمونا می‌دهد
به خودش دروغ می‌گويد
به همسرش دروغ می‌گويد
به همه دروغ می‌گويد
به دروغ، دروغ می‌گويد
او
سهمِ قابلِ ملاحظه‌ای از رياکارانِ روزگارِ ما را
ربوده است.
او مهربان‌تر از مار وُ
ابله‌تر از خوکِ خسته‌ای‌ست
که همواره با گله‌ی گرگ‌ها نسبتی دارد.
نزديکان او خوب می‌دانند
پشتِ آن همه برفِ به مِه نشسته
چه دوزخی در کمينِ ديگران پنهان است.


خرمگس
هی خرمگسِ خوش‌خيال!
تو هرگز جانشينِ سيمرغ‌های رفته از اينجا
نخواهی شد،
برايت متاسفم
عميقا متاسفم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
سياووشان سفيلان


آقا اجازه!
اسکندر مقدونی تخت‌جمشيد را به آتش کشيد
بعد آتش راه افتاد آمد لُردگان
آمد خان‌ميرزا، آمد سفيلان
آمد که ما از سرما نميريم
اما ... ما مُرديم آقا.


آقا اجازه!
سردار قادسيه ايوانِ مدائن را به آتش کشيد
بعد آتش راه افتاد آمد سمتِ ايلِ ما
ما سردمان بود آقا
ترکه‌های پُرشکوفه‌ی بادام
بوی الفبای آتش می‌داد
ما آتش گرفتيم آقا
بعد مادران‌ْمان آمدند
خاکسترِ ما را برداشتند بردند بالایِ کوه
و رو به پروردگارِ عالم شيون کردند:
در سرزمينِ ما عين و الف يکی‌ست
فقط بگو خودِ عدالت کجاست؟


آقا اجازه!
تيمور لنگ سرِ راهِ خود به بغداد
به سفيلانِ ما هم آمد
آمد همه‌ی ما را به جُرمِ تَبانی با برف
آتش زد
دست‌هايش را گرم کرد وُ
در حاشيه‌ی خاطرات‌اش نوشت:
نفت بشکه‌ای پنجاه دلار
کوکاکولا بشکه‌ای دويست ...؟
اين اصلا عادلانه نيست!


آقا اجازه!
تموچين تکليف همه را
با شعله‌های شيونِ ما روشن کرد
بعد آمد بالای سرمان گفت:
از روی کتاب ياسایِ من هزار بار جريمه بنويسيد.
و حالا ما هزار سال تمام است که هی می‌نويسيم وُ
اين مشقِ مرگ را پايانی نيست!


آقا اجازه!
ای کاش هرگز نفت را به رايگان
درِ خانه‌ی ما نمی‌آوردند
که اين همه حالا شرمنده‌ی آقايان نباشيم!
واقعا بعضی‌ها خودشان خجالت نمی‌کشند؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
تفتيش


شما هم می‌شناسيدشان:
همين بعضی‌هایِ بی‌حوصله
بعضی‌های نابَلَد ...!
بی‌خود و بی‌جهت
خيال می‌کنند
درگاهِ اين خانه تا اَبَد
رویِ همين لنگه‌ی در به در می‌چرخد.
آيا خاموشی باد
واقعا از ترسِ وزيدن است؟


حالا هی بگرديد
همه جا را بگرديد
اينجا جز کتاب و کلمه
چيزی نخواهيد يافت
کتاب‌هايی خاموش و
کلماتی روشن
کلماتی کوچک
کلماتی ساده ... که من
با همين تور و ترانه از دهانِ دريا گرفته‌ام.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
زيرِ هشت


چرا بعضی‌ها
فرقِ ميان کاه و کلمه را نمی‌فهمند
بعضی‌ها
با دهان‌شان حرف می‌زنند
با دهان‌شان می‌بينند
با دهان‌شان می‌شنوند
با دهان‌شان می‌بلعند
و با دهان‌شان بالا می‌آورند:
وِر ... وِر ... وِر ...!
حراف و آسوده می‌آيند
حراف و بی‌خيال زندگی می‌کنند
حراف و باحوصله می‌ميرند.


بی‌خيال داداش!
همه‌ی ما مسافريم
فرصتِ فهميده‌ی ما هم
فقط همين چند دقيقه است.
يک عمر دنيا بر ما گريست
يک لحظه هم ما به دنيا بخنديم.


عجيب است
تنها او که مخالف رودخانه شنا می‌کند
به دريا خواهد رسيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 17 از 132:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA