انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

مردانی که دوست داشته ام ( داستان کوتاه )


زن

 
سنگ رقاصه

درست کنج میدان «کله سیاهها» پلاک 13، بوتیک شیکی است که تنکه، پستان بند، پیراهن زیر، عرق گیر، حوله و ملافه میفروشد. زیر این بوتیک، راه پله ی تاریک و غم گرفته ای است که بالای سر درش به دو زبان فارسی و آلمانی نوشته اند: «انجمن ادبی عشقی»

راه پله ها تاریک است و در انتهای کنج آن که پیچ میخورد، به سمت طبقه ی پائین تر، یک آئینه ی زنگ زده ی زهوار در رفته به دیوار چسبانده اند، که هر کس از این پیچ میپیچد، خودش را در این زنگار غمزده ببیند و از خودش بدش بیاید. تقی اما از خودش بدش نمیآید. از بازار دست دوم فروشها کت و شلوار زپرتی ای خریده است و اتفاقا در همان مترویی که راهی «انجمن عشقی» است، رقاصه را میبیند که ته مترو نشسته و تنهای تنها گازی به سیب زنگ زده ی پوسیده ای میزند و بعد تفش میکند.

تقی همراه با سلام و علیک غرایی میخواهد خودش را کنار رقاصه جا کند، رقاصه اما خودش را جمع و جور نمیکند. تقی مجبور میشود روبروی رقاصه ماتحت لشش را بتمرگاند. حالا که با چشمان دریده اش رقاصه را بالا/پائین کرده است، لبخند زمختی براش پرتاب میکند که «تق» میخورد به پشتی صندلی مترو و برمیگردد به سمت خودش، اما از رو نمیرود.


همچنان و همچنان میخواهد رقاصه را نرم کند که مثل آن سالها که در ایران برو/بیایی داشت و در هیئت رقاصه و هنرپیشه ای در فیلمفارسیها خودی نشان میداد، لابد حالا حالی «زنده» به تقی بدهد. رقاصه اما پیر شده است. نه خیلی پیر، ولی دیگر شادابیهای پیشینش را ندارد. نرقصیدن کمی یغورش کرده و قرصهای روانگردان، بیحال و بیرمقش... در انجمن ادبی عشقی، شهلا پشت میزی شعرهای تازه اش را میخواند. شهرزاد پس از پایان شعرخوانی بسراغش میرود و همچنان افسرده میگوید: «این مردها دست از سرم بر نمیدارند. ببین چه میگویند!»

شهلا همراه با نوازشی میگوید: «ولشان کن! خودت را اذیت نکن!» رقاصه، اما، خسته تر از آن است که تیر نگاهها و خنده های ایرانیان «انجمن عشقی» زخمی اش نکند.

بلند میگوید: «رقص هم هنر است!» مردان وازده ای همچون تقی که در این سن و سال و در فراوانی «نعمت» در غرب هم دست از سر «رقاصه» برنمیدارند، با هرهر/کرکر کریهی، زخمهای همیشه تازه ی رقاصه را خراش میدهند. هر چه شهلا میکوشد آرامش کند، نمیتواند. جنگ مغلوبه میشود و شهرزاد، بی پشتوانه ای از «انجمن عشقی» میگریزد. تقی هم به دنبالش و چند مرد دیگر... و باز همان «مزاحمتهای خیابانی» که جزو «فرهنگشان» شده است. آزار جنسی رقاصه در همان میدان کله سیاهها هم پایانی ندارد... شهرزاد، خسته و کوفته و آزرده، رخت میکشد به بنگال/کاروان خرابه ای که چندین کیلومتر بیرون از شهر – برای رهایی از همین مزاحتمها – علم کرده است. بازمیگردد و گریه کنان در بستر فقیرانه اش میافتد. بالای سرش، ردیف به ردیف، قرصهای روانگردان چیده شده است.


تلفن زنگ میزند. شهرزاد چند قابلمه را چیده است دور خودش و روبروی شهرداری بزرگ شهر بست نشسته است. هرکس به او نزدیک شود، سنگی به سویش پرت میشود. شهلا تمام راه را میدود تا رقاصه را به بنگالش برگرداند. این بار سومی است که تلفنی خبرش میکنند. شهرزاد او را نمیشناسد: «شهلا؟ کدام شهلا؟ من هیچکس را ندارم... برو گمشو... همه تان گم شوید...»

با کمک دو زن از فلان انجمن، راهی اش میکنند به سمت بنگالش. یکی شان با شهرزاد میماند. قرار شده است ببرندش بیمارستان روانی... با داروهای روانگردان، گاه تسمه هایی برای بستنش به تخت و تلاشی برای ایجاد سکوت در تیمارستان... چه میشود کرد؟... باید برگردد ایران...


اهالی «انجمن عشقی» دیگر نمیتوانند نیش تیزشان را در بدن ترد رقاصه فرو کنند. شهرزاد تا توانسته به این «مردها» سنگ زده است. بدشانسی از این بیشتر نمیشود. حالا باید مردها دنبال «سوژه»های تازه ای بگردند. شهرزاد جانش را برداشته و در رفته است، هرچند که دیگر... شعر و رقصش تعطیل شده است. حیف...

آئینه ی بدقواره ی انجمن عشقی همانگونه تقی را کج و کوله نشان میدهد. همه ی تقی ها را کج و کوله نشان میدهد. انگار آئینه ای راست تر از این در این جهان نیست...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
همیشه اینطور نمیماند!


تو تاکسی گرم است. بخاری تاکسی را روشن کرده است و خودش را پیچیده است در پالتویی که انگار از آن پالتوهای دهاتی/خشنی است که در سرمای صدهزار درجه زیر صفر سربازخانه، به تنش میکشید که چه مطبوع بود. گرم و طبیعی، درست مثل ورا، با آن چشمان آسمانی و آن لبهای زیبا که بعد از کوچ اجباری اش به سرزمین «خروسخوانان» تنها دلیل ماندنش است آنجا و چه سخت. انگار یک تکه از «ایران» را بریده است و چپانده است تو جیبش و آورده است اینجا که هر که با او حرف میزند، آن تکه/پاره را میآورد و میگیردش جلو چشمش که: «ببین، من از جایی میآیم که عشق آنجا...»

بعد... یخ میکند. آنجا خبری نبود. هیچ خبری... فقط جنگ بود و سرباز و سربازی در دوران حکومت «ملی» چیز، در اردبیل، نه میانه، قرچه داغ، خوی... چه فرقی میکند؟ از همانجاها که یکسال آزگار اشغال بود و او که سرباز بود، سرباز اجباری اشغالگران شده بود و...

بعد برده بودندش ازبکستان، یا قرقیزستان... چه میدانست؟ چه فرقی میکرد؟ جایی که اینجا نیست، گو هرجا که میخواهی باش، و بود. چند سال بود. نیم قرن بود، یک قرن بود.... بیشتر... بیشتر... تا همین روزها... تا همین شبها...


ورا میآید. زیبا و جذاب. خودش را در پالتوی گرمی پیچیده است. شال گردن کلفت صورتی رنگی را درست تا زیر بینی قلمی اش بالا کشیده، و از آن ساختمان روبرویی میآید بیرون.

تا همین چند روز پیش نگاهش نمیکرد، ولی انگار حالا... انگار دنبالش میگردد که ببیند هست یا نه؟ بله، هست! عاشق و شیدا. هست و عاشق است.

عاشق همین دخترکی که نه میشناسدش و نه میداند کیست؟! مگر فرق میکند؟ عشق که مرز نمیشناسد. مرزها را قدرتها میکشند.

قدرتهای پلید برای تقسیم کارشان بین مردم خط کشی میکنند. عشق مرز ندارد. خط کشی نمیشناسد. میتوان عاشق شد و حتا زبان هم را ندانست. برای عاشق شدن، برای بوسیدن زبان لازم نیست. معامله است که همزبانی میخواهد، که مترجم میخواهد. عشق ورای این «شوخیها»ست.

نگاهش میکند. گرم، نه، کنجکاو. منتظر... آه... چقدر این زن زیباست!

رد میشود. رد میشود. بعد که از تیررس نگاه زن دور میشود – که تا میشده گردن کشیده که ذره ای دیگر از عشق را... – ورا به شیشه ی تاکسی اش میزند. قلبش... آی قلبش... حالا همین جاست. همین جلو... دم دستش. شیشه را میکشد پائین... چند نفس بلند میکشد که هیجانش را...

ورا - از من چه میخواهید؟
علی - هیچ... نگاهتان میکنم.
ورا - چرا؟
علی - چون زیبا هستید...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
فردا میشود. باز علی است و کارش و هرچه به آن ساعت لعنتی – نه آن ساعت دلپذیر - نزدیکتر میشود، قلبش بیشتر میتپد. اگر امروز بیاید و اگر امروز هم بپرسد، حتما... حتما خواهد گفت... حتما خواهد گفت که دوستش دارد... که اگر موافق باشد... که اگر بخواهد... با هم... با هم...

دوباره همانجاست. درست همانجا... همانجا که ورا دیروز به شیشه ی اتومبیلش زده بود. اما امروز نیست. امروز آن نسیم صورتی نیست. آن زن... چرا هست. دارد با کسی حرف میزند...

این بار ورا در تاکسی را باز میکند و کنارش مینشیند. وای چه مطبوع است نشستن در کنار زنی که این همه دوستش دارد. چه صریح است. اصلا افاده ندارد. مثل این زنهای ایرانی نیست که عشق را ذره ذره میفروشند و آن هم چه گران... به بهای تمام زندگی... تمام سرمایه... از هستی ساقطت میکنند...

ورا - از من چه میخواهید؟
علی - میخواهم با شما ازدواج کنم...
ورا - ولی ما که همدیگر را نمیشناسیم...
علی - بعد از ازدواج وقت زیاد داریم.
ورا - ولی من میخواهم اول شما را بشناسم، بعد اگر...
علی - هر چه شما بگویید
ورا - گوش کنید! به جای این که وقتتان را تلف کنید، پیشنهاد میکنم یک هفته با هم دوست بشویم و...اگر...
[وای خدا... این دختر دارد خودش پیشنهاد میکند...]
علی - هر چه شما بگویید!
ورا - از فردا شروع میکنیم. فردا ساعت پنج بعد از ظهر همینجا...
علی - بسیار خب... خب... خب... تا فردا...

فردا روشن است. علی بهترین لباسش را میپوشد. موها را حسابی ورز میدهد. پولش را میشمارد و از ساعت چهار بعد از ظهر میایستد سر قرار. در تمام این یکساعت، مثل تمام دیشب صحنه ی اولین رانده وو را در ذهنش بارها و بارها بازی میکند...


امروز آخرین روز همان هفته ی دلپذیر است. تمام هفته به سیر و سیاحت و مصاحبت گذشته است. علی به تمام دوستانش خبر داده است که امشب با ورا نامزد خواهد شد و خواسته است به سلامتی اش بنوشند و شادی کنند. هنوز عصر است. ورا شیک ترین لباسش را پوشیده است. در این دیدار که در چشم علی آخرین رانده ووی پیش از نامزدی است، قند تو دلش آب میشود. امشب را سنگ تمام میگذارد. میگوید و میخندد و میکوشد لحظه ها را ماندنی تر کند. پس از پایان شام، علی با چشمان منتظرش، انتظار پاسخ مثبت را میکشد. ورا کمی این دست و آن دست میکند و در پایان که علی او را تا دم خانه اش همراهی کرده است، میگوید: «برای این یک هفته ممنونم. هفته ی خوبی بود.» علی همچنان منتظر است. گاه میاندیشد که همین الان است که ورا لبهای قشنگش را جلو بیاورد و اجازه بدهد علی او را ببوسد. ورا علی را به داخل آپارتمانش میبرد. نوشابه ای باز میکند و میگوید حالا پاسخش را خواهد داد. دل علی تند تند میتپد. بالاخره ورا دهان باز میکند:


«هفته ی خوبی بود. از این همه میهمان نوازیتان ممنونم... ولی ما نمیتوانیم با هم ازدواج کنیم.» علی وا میرود. ورا آبشار پرسشها را در چشمان عاشق علی میبیند. علی، وا رفته، به پشتی مبل تکیه میدهد. دیگر نا ندارد تا دم در هم برود.

«در تمام این یک هفته شما برای من از ایران گفتید. ایران و خوبیهای ایران. بارها سرکوفت کشور استالین را به من زدید، ولی باور کنید استالین ماندنی نیست. ما هم روزی آزادی را لمس خواهیم کرد. بله... هیچ دیکتاتوری برای همیشه نمیماند. بالاخره ما هم روزی آزادی را مزمزه خواهیم کرد...» سیلاب پرسشها و هق هق علی ورا را تکان میدهد. علی راه میافتد به سمت تنهایی اش و به سوی دوستانی که برای مراسم نامزدی اش، منتظر سور و ساتی هستند.

سالها بعد هر دو ایرانند. پنجاه سال بعد. حالا با همند. بچه ها بزرگ شده اند. فقط ورا در این سالها – در این سی سال نحس نکبتی - بارها سرکوفت آزادی در کشور متلاشی شده ی شوراها را به علی زده است. پیرمرد میخندد و او را میبوسد: «عزیزم، باور کن اینها هم نمیمانند... همانگونه که استالین نماند.» و باز گونه های گرم و دوست داشتنی او را میبوسد.

«زندگی این است... هیچ چیز نمیماند؛ چیزی که بخواهد انسانها و انسان را تحقیر کند. سانسور و خفقان، تحقیر است.»

علی این واژه ها را در دفترچه ی یادداشتش مینویسد. حالا خیلی وقت است بابا بزرگ شده است، بابا بزرگ نوه های ورا...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
پسرانی که به من عاشق بودند !

کوچه ای هست که در آن
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای
لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب
او را
باد با خود برد
فروغ فرخزاد

مرا ببوس، آرام، آرام آرام، صبر کن، دستت ر ا بگذار روی پشتم، روی سینه ام، نوازشم کن، بناگوشم را ببوس، بناگوشم را که این همه سال دوست داشتی، که در آن اتوبوس قدیمی آن مدرسه ی قدیمی تر مینشستی و از همان زاویه نگاهم میکردی. ببوسم! ببوسم! دستهات گرمند. پوستت داغ است، داغِ داغ. و من اینجا تو را میبینم که سالهاست دوستم داری. اگر این کلاف، باز نبود، اگر تکنیک نبود، چگونه میتوانستی برام بنویسی که این همه سال است دوستم داری؟ سالهاست، از همان شیراز، از همان مدرسه ی دخترانه ی ناظمیه ی شیراز، از همان اتوبوسی که با هم مدرسه میرفتیم و تو مینشستی پشت سر من، که وقتی باد میآمد، وقتی پنجره ای به سوی خوشبختی باز میشد، موهای من، پریشان، گونه ات را نوازش کنند.

بنویس، برام بنویس از همان کتابی که به من هدیه دادی، از همان شاخه گلی که عطری دیگر بر آن زدی... وحشی نباش... مردهای وحشی را دوست ندارم. آرام باش، آرام، حالا دگمه هام را باز کن، یواش، میبینم. پوستت داغ شده است. من هم داغ شده ام. اما... آرام، آرام باش... بگو دوستم داری، بگو همیشه، در تمام این سالها دوستم داشته ای، بگو فقط من مالک قلب توام، فقط من... آرام باش... بگذار چشمهای سبزت را ببوسم، بگذار چشمانت را با لبهام ببندم، بگذار دوستت داشته باشم، بگذار فراموش کنم همه ی دردهای این همه سال نحس نکبتی را...

دکترم گفت گنج پیدا کرده ام. گفت:

«همه ی زنها آرزوی چنین محبوبی را دارند. خوابش را میبینند و تو... همین تو که در مطب من نشسته ای، به این سادگی از این مرد حرف میزنی...»

گفتم: «خانم دکتر، شوکه شده ام. باور کنید نمیدانم چه باید میکردم. داشتم از ذوق میمردم. ولی حالا چه کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»

نه، نگفت تو دیوانه ای. گفت تو گنجی. گنج منی. مال منی. تویی که این همه سال دوستم داشته ای. آخ... چرا من اینقدر ابلهم و تو چرا این همه خوبی؟ دستت را بگذار روی سینه ام، ببین، حالا من هم دوستت دارم، حالا تو را یادم میآید، حالا شقیقه های کمی برف گرفته ات را میبوسم. چه چشمهایی داری، چه روشنند! دکترم گفت در چشمهات غم یک عشق گمشده هست. ولی حالا دیگر پیدا شده ام. پیدام کرده ای. مرا میخواندی، مرا گوش میدادی که با من باشی، که مرا حس کنی و... من حالا شیفته ی شیفتگی توام. باورت میشود شاهزاده ی نازنین من؟

میخواهی بیایی اینجا چه کار کنی؟ آتیش بازی؟ با من؟ من که سالهاست آتشم خاموش است. باورت نمیشود؟ نمیشود بدون آتش نوشت؟ آتش را من روشن کنم؟ آن وقت چه کسی خاموشش کند؟ با تو! آنش با تو! لامصب!

هنوز پوست داغ یک پسر خوشگل شیرازی را روی پوستم حس نکرده ام! ولی... همیشه حسرتش را داشته ام، که چیکارش کنم؟ که باز هم اذیتش کنم، که باز هم آتشت بزنم.

ای بدجنس. دلت برای عشق بازی با من تنگ است، برای یک عشق بازی با حرارت و داغ که پوست تنم را بسوزانی؟ میخواهی انتقام بگیری؟ اشتباه میکنی. اگر میدانستم اینقدر دوستم داری... آه... بگذریم... حماقت...

دکترم گفت چه احساس خوبی است که میخواهی با من باشی. آره... کیف میکنم. این که یکی آن سر دنیا، این همه دوستم داشته است، خیلی قشنگ است. حالا سرت را بگذار روی سینه ام. وحشی نباش، دوست ندارم. یکی یکی دگمه هام را باز کن، یکی یکی، آرام پوست داغت را بگذار روی سینه ام، روی شکمم، آهان... یواش. بگذار چشمانت را ببندم! نمیخواهم مرا امروز ببینی. میخواهم همان دخترک آن روزی باشم. چشمهای سبزت را ببند! حسابی برای لمس پوست داغت هوایی ام کرده ای بدجنس.

«نمیدونی وقتی لباستو از تنت درمیارم، چه حالی میشم!؟»

او.کی. آرام، آرام، گفتم که مردهای وحشی را دوست ندارم. با لبت پشتم را ببوس... آره تا کمرگاه... برو پائین... و نوک سینه هام... آره بهاشو میدهم، بهای عشق و گنجم را میدهم. موهامو کنار بزن و پشت گردنم را ببوس... زبانم را ببوس... دهانم را ببوس... و همانطور نوازشم کن... پشتم را... سینه ام را...

پوستت داغ است... خیلی داغ است... تنم را میسوزاند... لبهام را میخواهی؟ سالهاست میخواهیشان... آرام باش... آرام... باز هم مرا ببوس... سالهاست در منی... در درون منی... در خود منی... اصلا خود منی... با من زفاف میکنی... با من... چه داغ و پر حرارتی... چه گرم و تازه ای هنوز... چه گرم و تازه ام برات... دیر نشد. دیر نشده. همیشه بوده... همیشه هست... تختم بوی تو گرفته... بوی بهار نارنج... بوی بامبوس... بوی عطر آوون... من الان زیر پوست توام... زیر پوست مردی که این همه سال است دوستم دارد، که این همه سال با من در تنهاییهاش عشق بازی کرده است و حالا پس از این همه سال در من است. در عمق وجود من است. بوی بهار نارنج بوسه هات روی تن من... روی سینه های داغ من... روی سینه های متورم من...

بگو که دوستم داری... بگو همیشه دوستم داشته ای... بگو بجز من هیچ زنی را دوست نداشته ای... بگو که مالک تن و قلب تو فقط منم... بگو من هنوز زیباترین زنم... که همیشه مرا کم داشته ای... که زندگی ات بی من حرام شد و حالا از همین لحظه ی زفاف با من دوباره متولد شدی... بگو دوستم داری... بگو خیلی دوستم داری... بگو سالها مرا در میان انگشتان جوهری ات حس کرده ای... سالها... سالهای سال در تنهایی هات با من بوده ای... تا همین امروز... تا همین امروز چهارشنبه... ساعت پنج صبح ۳۰ آوریل ۲۰۰۸ میلادی...

قصه ی قشنگی است... نویسندگی است دیگر...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
چ... مثل چرند، قار... مثل قلاده!

با مامان رفتیم جلسه ی انتخاب بهترین شاعر دهه ی هشتاد. کلی خبرنگار آمده بود. ایسنا، ایرنا، میرنا، پیرنا، همه آمده بودند. مامان چادر سرش نکرد. گفته بودند چادر سرش نکند. قرار بود عکس و پوستر جلسه را برای خارجه نشینهای لوس و بیمزه بفرستند و تبلیغش را در چند تا از این مجلات اینترنتی و کاغذی – با پول – چاپ کنند. من نفهمیدم با پول یعنی چی؟ مامان داشت تند و تند برای بابا جریان را تعریف میکرد و با خودش استغفرالله میگفت. بابا گفت: «خوب خودتو بپوشون زن، فهمیدی؟» مامان زیر لب گفت: «لازم نیست تو یادم بدی!» بعد با صدای بلند گفت: «چشم حاج آقا! مطمئن باشین!» من نمیفهمم چرا مامان که اینقدر از بابا بدش میاید، مجیزش را میگوید؟!

بعضی وقتها که بعضی سوالهام را بلند بلند میگویم، هر دوشان میزنند تو ذوقم: «این فضولیها به تو نیومده، بچه، دهنتو ببند دختر!»

البته من خیلی هم بچه نیستم. امسال میروم تو دهسال. کلاس چهارم هستم. ولی مامان میگوید پام را گذاشته ام تو یازده سالگی. بابا میگوید: «اگر بچه داشتی، بچه ات قد من بود!» بابا خیلی بیمزه است. مامان هم این را میداند، ولی نمیدانم چرا ولش نمیکند؟!

من باید لباس رنگی بپوشم. بابا رفته برای من – به خاطر این جلسه – روسری رنگی خریده است. این روسری با مقنعه هایی که باید تو مدرسه سرم کنم، خیلی فرق دارد. من اصلا از روسری بدم میاید. ولی بابا میگوید: «دختر باید نجیب باشد!» نمیدانم نجیب چیست که فقط من باید باشم و داداش تقی لازم نیست باشد؟!

روسری را که با ناراحتی دستم میدهد، میپرسم: «بابا، چطور شده که دیگر لازم نیست نجیب باشم؟!» بابا نه میگذارد و نه ورمیدارد، عربده میکشد که: «این فضولیها به تو نیامده!» میگویم: «بابا ولی این روسری و مقنعه را من باید سرم کنم، چی چی رو به من مربوط نیست؟!» دوباره هوار میکشد که: «خفه! آدم برای نون خوردن گاهی جاکش هم میشود!» چون اوقاتش خیلی تلخ است، میروم سراغ مامان که دارد جلو آینه هی به خودش ور میرود و هی استفرالله میگوید. میگویم: «مامان، جاکش چیه؟» میگوید: «خفه شو ورپریده!» میگویم: «ولی بابا روسری منو که خریده، جاکش شده!» که بابا از پشت محکم میزند تو سرم و میگوید: «مگه نگفتم خفه!»

چقدر هر دوشان لوسند. حرف حساب سرشان نمیشود. اه... گاه حالم ازشان به هم میخورد. بالاخره راه میافتیم. گریه ام گرفته است. نمیدانم نان خوردن بابا چه ربطی به این روسری بیمزه ی دهاتی رنگ و وارنگ من دارد و چرا بابا باید احساس جاکشی کند و چرا من با همین لچک دیگر نجیب نیستم؟ سوالهای احمقانه ای است. کاش میتوانستم شعر بنویسم و همه ی این دردها را تو شعرهام منتشر کنم و بعد بشوم شاعر دهه ی نود و دهه ی صد. هاهاها. خنده دار نیست؟

شاعر دهه ی هفتاد ما هم آمده است. تو اطلاعیه ی شب شعر نوشته اند که شاعر بزرگی است. شعرش را که خواندم، فهمیدم بابا شاعر بزرگتری است. باور کنید راست میگویم:

شگون ندارد ناحن بجوی دختر

نیشت را ببند

این قدر هم زیر باران نرو

حرف درمیآورند دختر

...

کچلي که عيب نيست

باید آدم دلش پرمو باشد!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اگر اینها شعر باشند، بابا هم شاعر دهه ی هفتاد است، هم شاعر دهه ی هشتاد. ولی بابا همیشه یک تلفن تو دستش است و دارد آن پشت/مشتها با یکی حرف میزند. میدوم و میگویم: «بابا بیا، شاعر دهه ی هفتاد آمده!» بابا میگوید: «برو دختر/برو کار دارم/ خجالت بکش/ نیشتو ببند...» اینها هم شعر است. میروم به رئیس جلسه میگویم: «میشود من هم شعری بخوانم. شعرهای بابا را؟ بابا کار دارد و نمیتواند شعرش را بخواند. من دوست دارم بابای من شاعر دهه ی هشتاد بشود.» رئیس جلسه بی آن که سرش را بالا بگیرد، میپرسد: «تو دختر کی هستی؟» میگویم: «دختر حاج آقا قلاده!» میگوید: «وای خاک بر سرم. سلام عرض شد حاج آقا! مرحمت عالی زیاد!» میگویم: «آقای رئیس شمام شاعرین!؟» زیر لبی میگوید: «برو دختر بگیر بشین! مادرت کجاست؟» میگویم: «مامان تو دستشویی دارد چادرش را برمیدارد که با مانتو و روسری بیاید!» و میخندم. رئیس جلسه داد میکشد: «نیشتو ببند دختر!» میگویم: «ای داد، شمام شاعرین که!»

ما اولین نفرها هستیم. از خیلی جاها آمده اند. چند تا زن و مرد هم آمده اند که روسریهاشان با بقیه فرق دارد. زنها، هم چادر سرشان است و هم مقنعه. گردن زنها را نمیبینم، از بس که خودشان را تو این هوای گند و خفه پوشانده اند، ولی مردها کراوات ندارند، و خط سیاهی مثل جای طناب دار دور گردنشان است. ته ریش هم دارند. بابا امروز ریشش را زده، اما یقه ی پیراهن مردانه اش را همچین سفت بسته که آن طوق دور گردنش پیدا نباشد. چند بار از بابا پرسیدم: «بابا این خط دور گردنتان ارثی است؟» که محکم زد پس گردنم و گفت: «خفه شو دختر، چقدر ور میزنی بچه؟!» بابا که داشت ریشش را میزد، هی استفرالله میگفت.

قیافه های اینها خیلی عجیب است. تو خیابان که میآمدند – از پنجره دیدمشان – ایستادند تا چراغ سبز شد. خیلی عجیب بود. مامان داشت میآمد که گوش مرا بکشد و ببرد و بنشاند. همانطور هم میگفت: «زهرماریها این خارجه نشینهای الدنگ!» من نمیفهمم الدنگ چیست. لابد چیزی است که فقط خارجیها هستند و ما نیستیم. ولی خودمانیم مامان هم اگر ترشی نخورد، شاید شاعر دهه ی هشتاد و پنج بشود! شاعرهای خارجی از هیچی حرف نمیزنند. از هیچی. انگار تو غرب تخمشان را کشیده اند. این را بابا به یکی از دوستانش میگفت. دوستش، همین فرج آقای دلال میگفت: «من خیال کردم شاعرهای خارجه چیزی بارشان است، اما هیچی بارشان نیست. باز شاعرهای دهه ی هفتاد و هشتاد خودمان!»

مامان میگوید: «خاک بر سرها میخواهند هم از توبره بخورند، هم از آخور...» مامان راستی راستی شاعر دهه ی هشتاد و پنج است. قربانش بروم... بی چادر کلی خوش قیافه شده است. من اما عین دلقکها رنگ و وارنگ هستم.

اه... چقدر این بابا بی سلیقه است. هم بی سلیقه است، هم جاکش... الان است که یک پس گردنی دیگر پس گردنم بخورد. من نمیخواهم خودم را سانسور کنم. خارج هم نمیخواهم بروم. همینجا میمانم تا نترسم، تا شاعر دهه ی نود بشوم. چقدر این شعرهای دهه ی هفتاد کهنه است. دهه ی هشتاد هم چنگی به دل نمیزند. من از این خط سیاه دور گردن اینها بدم میآید. تو کتاب فارسیمان نوشته اند: «چ... مثل چرند...» همان که شاعر دهه ی هفتاد میگوید.



قار قار قار قار ...

اما باور کنید کلاغ نیستم من

تنها گاهی صدایم میگیرد

و میبینم پریده ام

و یک تکه صابون خوشبو به منقار دارم .

قار قار قار قار ...

من هم اضافه میکنم: «قار... مثل قلاده...» که خانم معلم با خط کش میزند پس گردنم، همچین محکم که خط دور گردنش را میبینم. من گردنم هنوز صاف است... یعنی تا حالا صاف مانده است...

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
استفاده ی ابزاری از عشق!

وقتی دوستم دارد و از من دلخور نیست و قهر نیست و از دستم کلافه نیست، خیلی خوشگل میشوم. چشمهام برق میزنند، موهام خوشرنگتر میشوند و به قول دکترم... پوستم...شفاف و براق... اما وقتی قهر است و دلخور است و با من بد تا میکند، قیافه ام عینهو بزمجه میشود؛ بدترکیب و بیمزه. وقتی خوشگلم – همان زمان که دوستم دارد – انگار لبخندم طور دیگری است، نگاهم طور دیگری است و مردها در خیابان به خیال این که لبخندم برای آنهاست، برای خودشان کیسه میدوزند؛ من اما اصلا نمیبینمشان... با خودم هستم و با همین مردی که دوباره با هم آشتی کرده ایم و کلی نازش را کشیده ام، تا آشتی کرده است. لامصب خیلی ناز دارد.

آخر کجای دنیا زنها ناز مردها را میکشند که این مرد این همه ناز دارد؟... مهم نیست. مهم این است که بالاخره آشتی کردیم و دوباره دوست شدیم...

با این همه خیلی بدجنس است، یک قلم بدجنس ِ بدجنس... بدجنس مطلق... سوپرلاتیو... پر از خرده شیشه و خاک اره... عیب ندارد... ناز و مامانی و لوس... بالاخره مردی که میتواند زنی مثل مرا دوست داشته باشد، لابد مرد جالبی است.

من همیشه فکر میکردم که دوست داشتن هنر است. هر کسی نمیتواند دوست بدارد. برای دوست داشتن باید خیلی هنرها داشت. منظورم اصلا این لوسبازیهایی نیست که برای لحظه ای کف میکند و بعد... فس... باد و بروتش در میرود. نه... عشق باید یک جوری باشد که نیست و آدم باید سالها بگردد تا کسی را پیدا کند که این همه ناز باشد و این همه لوس باشد و این همه آدم را دوست داشته باشد... باید خیلی آتش پاره باشد که بتواند دل مرا – دل منی را که هیچکس را آدم حساب نمیکنم – ببرد و بردارد و در برود و با هیچ ترفندی نتوانی پسش بگیری. بیخود که نمینویسم بدجنس است. در بدجنسی لنگه ندارد و من اصلا نمیدانم... هیچ چیز نمیدانم...

میگوید: «مرا برای چه میخواهی؟» سوال جالبی است. برای چه میخواهمش؟ برای چه دوستش دارم؟ راستی چرا عین سگ پاسوخته دنبالش میدوم و میدوم تا از دو پا فلج شوم؟... نمیدانم... برای این که کم نیاورده باشم، با بدجنسی میگویم: «میخواهم ایده به من بدهی!» میخندد که: «استفاده ی ابزاری از عشق؟» نه... استفاده ی ابزاری از تو، برای این که بتوانم بنویسم... وقتی نیستی و وقتی قهری... نوشتنم نمیآید. حوصله ندارم. تنها کاری که ازم برمیآید، این است که پاچه ی این و آن را بگیرم و سربه سرشان بگذارم... اما وقتی هستی... دنیا طور دیگری است. انگار با همه مهربان میشوم... همه را دوست دارم – حسودی نکن – اینطوری فقط تو را دوست دارم... تو را که همه ی کتابهای دنیا را خوانده ای... سوپرلاتیو... از همه جا خبر داری ... سوپرلاتیو... و با هر کلمه و واژه ات ذوق زده ام میکنی... سوپرلاتیو... پس چرا دوستت نداشته باشم؟

دوست ندارد با کسی مقایسه ام کند... چرا... نمیدانم؟ ولی ... چرا... این هم یک جور سلیقه است. پسرک حسود... نمیخواهد پام را جای پای کسی بگذارم... دست من نیست. گاه بی آن که بخواهم، اینطوری میشود، اینطوری میشوم... اینطوری مینویسم... اینطوری دوست دارم و به هیچ تنابنده ای هم حساب پس نمیدهم. از هیچکس نمیترسم. ترس ندارد... آدم یا دلی دارد که به گرو بگذارد، یا نه... سنگی در درون سینه اش...

نه... بدجنسی است...خیلی بدجنسی است... آره... از واژه ی «بدجنس» خوشم میاید... تعریف دیگری نیست... بلد نیستم تعریفش کنم... که کاراکترش را نشان بدهم.

اینها را نوشتم، تا بگویم چه خوب که دوباره آشتی کرده است، والا مجبور بودم بنویسم: «لامصب... آرام بگیر تا بتوانم فراموشت کنم!» نه... نه... نمیخواهم دیگر این چند واژه ی زشت را پشت سر هم ردیف کنم... تا دوستم دارد، خوشگلم... خیال میکنم خیلی خوشگلم... خیلیها همین را میگویند... بهتر از این نمیشود... میشود؟ نه... نه... نمیشود... اصلا نمیشود... ابدا نمیشود... سوپرلاتیو... سوپرلاتیو... اه... چقدر این مرد بدجنس است...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
مرد

 
به دلیل مشکلات امنیتی چون باید اون نوشته رو شطرنجی میکردم ویرایش شد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: mohan25   
زن

 
mohan25
از همه داستان فقط اون یه کلمه چشم تورو گرفت
هیز بی تلبت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
nazi220
می بینی تو رو خدا نازی ؟
۴ صحفه نوشتم اومده گیر داده به همون یه داستان !!!
آخه اینم موهانه ما دارییییییییییییم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مردانی که دوست داشته ام ( داستان کوتاه )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA