انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 35 از 39:  « پیشین  1  ...  34  35  36  37  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
سروش: نه بابا.. زود کجا بود.. شما گفتین بعد از شام من هم شامم رو خوردم و اومدم
بعد با پررویی به سمت من میاد تا کنارم بشینه که پدرش از روی مبل بلند میشه و میگه: کجا؟
سروش متعجب میگه: بشینم دیگه؟... مگه نشستن هم تو این خونه جرمه؟
پدر سروش چپ چپ نگاش میکنه و میگه: اونجا جای منه... جنابعالی به فکر یه جای دیگه برای خودت باش
سروش اخماشو تو هم میکنه و میگه: بابا
پدرش کنار من میشینه و میگه: بابا نداریم... اگه اومدی خواستگاری حرفاتو بزن وگرنه شرت رو کم کن که نمیدونم امشب چرا اینقدر خوابم میاد
سروش با حرص به باباش نگاه میکنه و میره روی مبل مقابل من میشینه
سروش:ولی من خوب میدونم چرا خوابتون میاد.. برای حرص دادنه منه بدبخت
سها با شیطنت میگه: بهتره عروس خانوم بره تو اتاق تا بزرگترا به نتیجه برسن
سروش چنان نگاهی به سها میندازه که من به شخصه سکته رو میزنم اما بقیه به زور جلوی خندشون رو میگیرن
مادر سروش: اذیتشون نکن سها
سها ابرویی بالا میندازه و میگه: فعلا که شوهر جنابعالی داره خونشون رو توشیشه میکنه
پدر سروش: سها
سها با لذت یه نگاه به من و یه نگاه به سروش میکنه... یه خورده میخنده و دیگه هیچی نمیگه
پدر سروش با تک سرفه ای نظرا رو متوجه ی خودش میکنه و بعد میگه: خب سروش خان یه خورده از خودت بگو
سروش اخماش باز میشه و لبخند نمکینی میزنه
سروش: بابا میوای بگی منو نمیشناسی؟
پدر سروش با جدیت میگه: قبلنا خودب میشناختمت اما چهار ساله که دیگه برام غریبه شدی.. سروش آشنای گذشته ها نیستی... حس میکنم تو این مدت خیلی عوض شدی
هیچ صدایی از کسی در نمیاد.. نگاه سروش غمگین میشه... از نگاه غمگبنس دلم میگیره
پدر سروش کنار گوسم زمزمه میکنه: اینجوری نگاش نکن پرروتر میشه
لبخند تلخی میزنم و نگام رو از سروش میگیرم
سروش بالاخره شروع به صحبت میکنه: میدونم توی این چهار سال خیلی عصبی شدم.. خیلی زور گو و بی منطق شدم.. خیلی خودخواه و بی محبت شدم... در کل خیلی عوض شدم... همه اینا رو میدونم اما بابا دوای دردم همون دختریه که کنارتون نشسته.. اگه اون رو پیش خودم داشته باشم قول میدم همون سروش چهار سال پیش بشم
مادر سروش با محبت به سروش نگاه میکنه و لبخند میزنه
سها: داداشی
سروش نگاهی به سها میندازه
سها صداش رو آرومتر میکنه و میگه: مادر عروس خیلی ندید بدیده... ببین چه جوری داره نگات میکنه؟.. معلومه دخترش تو دستش باد کرده میخواد با همکاریه شوشوجونش دخترش رو بهت بندازه
با این حرف سها فضای غمین سالن یه خورده عوض میشه و لبخند رو لب همه میاد
پدر سروش: خب... آقا سروش.. چه تضمینی میدی که دخترم رو خوشبخت کنی؟
سروش با عشق بهم زل میزنه و میگه:اگه هر چی دارم و ندارم رو به پاش بریزم راضی میشین؟
همه ی وجودم به سمت سروش پر میکشه ولی به زور جلوی خودم رو میگگیرم که بلند نشم.. که به سمت سروش نرم.. که توی این جمع آبروریزی نکنم هر چند خیلی سخته.. انگار اوج بیقراری رو از نگام میخونه چون لبخند مهربونی میزنه
پدر سروش: سروش خان بنده هنوز قانع نشدما
سروش همونجور که نگاهش به منه چند لحظه مکث میکنه و ادامه میده: بابا شما دخترتون رو بهم بدین من همه ی وجودم رو وقف دخترتون میکنم... نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره.. اجازه نمیدم تو زندگی کوچیکترین کمبودی رو احساس کنه... من این دختر رو میپرستم بابا.. فقط بذارین خانوم خونه ی من بشه من از جونم براش مایه میذارم
سها سرفه ای میکنه و میگه: مرد هم مردای قدیم... ایش.. آخه مرد هم اینقدر زن ذلیل... اه.. اه
بعد با اخم و تشر به سروش میگه: چند بار بهت گفتم از این حرفا جلوی خونواده ی عروس نزن برات طاقچه بالا میذارن
از دست سها خندم میگیره و با صدای بلند میزنم زیر خنده.. بقیه هم از دیدن خنده ی من لبخند به لبشون میاد
پدر سروش دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو به خودش میچسبونه
سروش همونجور که مسخ من شده ناخودآگاه با صدای بلند میگه: قربون این خنده های خوشگل و از ته دلت برم... خیلی دوستت دارم ترنم
چشمام از شدت تعجب گرد میشن.. بقیه هم از این حرف سروش خشکشون میزنه... از شدت خجالت دلم میخواد همین الان بلند شمو برم هتل و تا چند سال دیگه هم این طرفا آفتابی نشم.. با حرص ابرویی بالا میندازمو به جمع اشاره میکنم.. سروش نگاهی به اطراف میندازه و تازه به خودش میاد.. برای اولین بار یه خورده سرخ و سفید میشه که این کارش باعث میشه دوباره صدای خنده ی جمع بلند بشه.. سروش هم خجالت زده یه خورده میخنده و سرشو پایین میندازه
لبخند برای یه لحظه هم از لبام پاک نمیشه.. با وجود همه ی کمبودایی که دارم باز نمیتونم منکر این احساس خوبم بشم... با اینکه مادرم نیست تا نازم رو بکشه اما با وجود مادر سروش نبودنش رو کمتر احساس میکنم... با اینکه پدرم توی این جمع نیست تا ازم حمایت کنه اما با وجود پدر سروش تحمل نبودنش برام آسونتر میشه.. با اینکه ترانه و طاها نیستن که مثل گذشته ها اذیتم کنند اما با وجود سها
نبودشون رو احساس نمیکنم با اینکه طاهر نیست تا با نگاه آرامش بخشش دلتنگی ها و دلهره ها رو از من دور کنه اما با وجود نگاه های پر از محبت سیاوش این نبود کمتر به چشمم میاد و از همه مهتر حضور سروش خودش به تنهایی تمام این نبودنا رو قابل تحمل میکنه...
پدر سروش سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: خوشم میاد که لنگه ی اون خواهرتی.. هر کدوم پرروتر و بی حیاتر از اون یکی... خب خندیدن بسه یگه.. بذارین تکلیف مهریه ی دخترم رو روشن کنم سروش سری تکون میده و هیچی نمیگه
پدر سروش: مهریه ی دختر من بالاست مطمنی میتونی از پسش بربیای
سروش لبخندی میزنه و میگه: هر چی باشه دریغ نمیکنم... با جون و دلم مهریه ای که در نظر گرفته بشه رو قبول میکنم
پدر سروش چند لحظه ای مکث میکنه و بعد غمگین زمزمه میکنه: دختر من دلش شکسته... تحل کوچیکترین غم رو نداره
لبخند از لبای سروش پاک میشه اون هم با غم خاصی میگه: اجازه نمیدم هیچ غمی مهمون دله مهربونش بشه
از محبت کلام و حرفای از ته دل سروش و در عین حال از حمایتهای پدر سروش لغض تو لوم میشینه
پدر سروش: سروش ما در حق این دختر خیلی کوتاهی کردیم... دخترم 4 سال تنها و بی پناه بود مطمئنی میتونی به حرفات عمل کنی
سروش با اطمینان میگه: شک نکنید بابا... اجازه نمیدم حتی برای یه لحظه خودش رو تنها و بی پناه احساس کنه.. به جای تک تک مون گذشته ها رو جبران میکنم و جای تک تک اعضای خونوادش رو براش پر میکنم
مادر سروش اشکی که از گوشه ی چشمش سرازیر شده بود رو آروم پاک میکنه و لبخند مهربونی بهم میزنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پدر سروش هم به سمت من برمیرده و با مهربونی میگه: ترنم جان، دخترم تو چی میگی؟... راضی هستی؟
با خجالت لبخندی میزنم ولی روم نمیشه چیزی بگم
مادر سروش: قربون شرمت برم عزیزم... سوت علامت رضاست
سها سریع میگه: بابا اینکه از خداشه.. این ادا اطوارا چیه از خودتون در میارین... حالا خوبه خواستگاریه ترنم و پسر عزیز خودتونه اینقدر سخت میگیرین دلم واسه ی شوهر مفلوک خودم میسوزه
سیاوش: آخه کی میاد تو رو میگیره
سها میخواد حرفی بزنه که پدرش با جدیت میگه: تو یکی رو پیدا کن که حاضر شه تو رو بگیره من قول میدم نه تنها سخت نگیرم تازه یه عمر هم ممنونش باشم که خلاصمون کرد... طرف یه اشاره کنه چیزی هم بهش دستی میدم که تو رو با خودش ببره.. کافیه فقط ردت کنم بری
سها با چشمای گرد شده به باباش نگاه میکنه
سیاوش: آخه من ترسم از اینه که هر کی اینو ببره دوباره برگردونه
سها با جیغ میگه: بی انصافا.. چند نفر به یه نفر
همه میخندن و سها با غیض به من نگاه میکنه
سها: همش تقصیر توی مارمولکه وگرنه تو که لنگه ی خودم بودی
ابرویی براش بالا میندازم و یه لبخند شیطانی تحویلش میدم
حرصی تر میشه و میگه: شانس بیاری امشب ناقصت نکنم از دستت خیلی کفری ام
سیاوش: به جای جیغ جیغ کردن برو شیرینی رو باز کن و بینمون پخش کن
بعد خطاب به من و سروش ادامه میده: امیدوارم خوشبخت بشین.. هردوتاتون لایق بهترین زندگی هستین
مادر سروش: ایشاله.. سهاجان.. دخترم پاشو مادر.. پاشو شیرینی رو پخش کن
سها: خوبه والا.. تا چند دقیقه ی پیش که ترنم دخترتون بود.. حالا که وقت کار کردنه من دخترتون شدم
سیاوش یه پس گردنی به سها میزنه و میگه: پاشو خانوم حسود... حرف اضافه هم نزن.. ترنم دیگه شوهر پیدا کرد تو باید کار ردن رو یابگیری تا بتونی توجه ی یکی رو جلب کنی
سها: مگه قراره برم کلفتی که با کار کردن توجه یکی رو جلب کنم
سیاوش با حرص میگه: پا میشی یا نه؟
سها: نه... مگه نمیگین دختر بالاخره میره و مهمونه ولی عروس حکم دختر رو داره.. پس باید ترنم شیرینی پخش کنه
خب من حرفی ندارم پاشم شیرینی رو پخش کنم ولی خداییش روم نمیشه.. انگار بقیه هم فهمیدن که اصراری نمیکنند
سیاوش با اخم از جاش بلند میشه و به سمت جعبه ی شیرینی میاد
سیاوش: نشنیدی میگن مال بد بیخ ریش صاحابش.. تو هم حالا حالاها اینجا موندگاری... تازه موقع شام هم ترنم به مامان کمک کرد و تو نشستی کارتون نگاه کردی
سها: بده کودک درونم فعاله
سیاوش: به جای نشون دادن کودک درونت خودی نشون بده شاید یکی اومد تو رو گرفت خلاصمون کرد
سیاوش جعبه ی شیرینی رو باز میکنه و شروع به پخش کردن شیرینی میکنه
سها با مظلومیت میگه: آخه اینجا که غریبه نیست من خودی نشون بدم
سیاوش بهت زده به سها نگاه میکنه و بعد از چند لحظه با اخم میگه: تو خجالت نمیشی؟
سها با خونسردی از جاش بلند میشه و سه چهار تا شیرینی برمیداره
سها: نه بابا.. بالاخره این شتریه که دم در خونه ی همه میخوابه و بیدار میشه و ورزش میکنه و در کل خیلی کارا میکنه
سروش با خنده به سها و سیاوش نگاه میکنه
سیاوش: سروش تو الان باید غیرتی بشیا
سروش میخواد چیزی بگه که سها میگه: قربون دستت سیاجون.. همین که تو غیرتی هستی واسه هفت پشت بنده بسته
بعد با شیطنت به شیرینی اشاره میکنه و میگه: تو فعلا به کارت برس که کم کم دارم بهت امیدوار میشم
سیاوش شیرینی رو جلوی من میگیره و میگه: بردار ترنم جان
سها: آفرین داداشی... ترشی نخوری یه چیزی میشی
یه دونه شیرینی برمیدارمو تشکر میکنم
سیاوش با مهربونی لبخندی بهم میزنه و بعد با حرص خطاب به سها میگه: باز خوبه من ترشی نخورم یه چیزی میشم ولی تو چه ترشی بخوری چه ترشی نخوری همینی که هستی باقی میمونی
سروش میزنه زیر خنده و میگه: قربون دهنت
سها: سروش خان اینه دستمزد من .. این همه ازت دفاع کردم آخرش هم به جای اینکه طرف من رو بگیری طرفه این غول بیابونی رو میگیری؟
سروش: شرمنده خواهر کوچوو.. من همیشه طرف حقم
سها با جیغ میگه: سروش میکشمت
با تموم شدن حرفش به سمت سروش هجوم میاره و شروع به کشیدن موهاش میکنه
سروش مچ دستای سها رو تو یه دستش میگیره و میگه: عجب ناخونایی هم داره
سیاوش: من دلم برای شوهرش میسوزه.. از همین الان بابد اعتراف کنیم که سر طرف بدجور کلاه میره
سروش: آره والا
سها با جبغ و داد میگه: اگه جرات داری ولم کن تا نشونتون بدم سر کی کلاه رفته
از شدت خنده دلم درد گرفته
بعد از کلی شوخی و خنده بالاخره پدر سروش میگه: بسه دیگه... الان همسایه ها هم شاکی میشن
از شدت خنده صورت همه سرخ شده
پدر سروش: سروش فردا با ترنم برای کارای آزمایش برو... شرکت رو هم به سیاوش بسپر تا این چند وقت بتونی به کارای عروسیت سر و سامون بدی
مادر سروش: فکر کنم یه چند ماهی طول بکشه تا بتونید برین سر خونه و زندگیتون.. بالاخره باید عروسیه مجلل بگیریم نمیشه که همینجوری برین سر خونه و زندگیتون
ملتمسانه به سروش نگاه میکنم
سروش نگاهی به من میندازه و بعد خطاب به مادرش میگه: چرا نمیشه مادر من؟
مادر سروش با چشمای گرد شده میگه: منظورت چیه؟
سروش: من و ترنم تصمیم گرفتیم ازدواجمون محضری باشه
مادر سروش با جیغ میگه: چی؟
پدر سروش: چته زن؟.. آروم بگیر
مادر سروش: آخه مگه میشه؟... ترنم، سروش چی داره میگه؟
سروش میخواد حرف بزنه که اجازه نمیدم و خودم میم: مامان راستش برای من خیلی سخته که بخوام با فامیلا و اطرافیان رو به رو بشم
مادر سروش: عزیزم ما اونجا هستیم و اجازه نمیدیم کسی حرف نا به جایی بزنه
لبخندی میزنم و میگم: میدونم مامان...ولی بعضی وقتا لازم نیست حرفی زده بشه تا یه دل بشکنه... یه نگاه کافیه تا یه دنیا زیر و رو بشه.. تحمل اون نگاه ها برای من در روزای عادی قابله تحمله اما در قشنگترین روز زندگیم تحمل نگاه های تلخ یا پر از ترحم خیلی سخته
مادر سروش: آخه.........
پدر سروش: عزیزم بذار خودشون تصمیم بگیرن
مادر سروش خطاب به من مهربون میگه: باشه عزیزم.. من دخالت نمیکنم هر جور خودتون راحتین عمل کنید ولی این رو بدون ما همگیمون بهت افتخار میکنیم و از اینکه داری عروس ما میشی بی نهایت خوشحالیم
سها با صدای بلند میگه: قربون دل مهربونت برم مامان خانومی که تو هم مثله پسرت ترنم ذلیلی
همه میخندن
سروش با خنده بهم نگاه میکنه و چشمکی برام میزنه
همه ی عشقم رو میریزم توی نگاهم تو حرفای نگفته ام رو از چشمام بخونه
پدر سروش: سروش حالا که با ترنم تصمیم گرفتین جشن نگیرید پس زودتر خریداتون رو انجام بدین من هم با دوستم صحبت کنم و تا چند روز دیگه بریم محضر تا مهدی عقدتون کنه
سروش همونجور که نگاش به منه با لبخند میگه: باشه بابا
پدر سروش: سروش منو نگاه کن.. مثه اینکه چشماتم چپ شده ها.. خیر سرم دارم باهات حرف میزنم چرا اون طرف رو نگاه میکنی؟
سروش با حرص به پدرش نگاه میکنه و میگه: بفرمایید این هم نگاه.. شما هم که فقط منو حرص بدین
خنده یه لحظه هم از روی لبای ما نمیره تا دیروقت در مورد همه چیز حرف میزنیم و میگیم و میخندیم... بالاخره مادر سروش صداش در میاد و میگه: بچه ها دیر وقته.. بهتره بقیه حرفا رو بذاریم واسه ی فردا
پدر سروش هم نگاهی به ساعت میندازه و میگه: آره.. بقیه حرفا بمونه واسه ی فردا
همه سری تکون میدن و موافقت میکنند
مادر سروش: سها به ترنم هم یه لباس راحتی بده که امشب اذیت نشه
سها: چشم خانوم خانوما
با تعجب میگم: ولی من که میرم
همه با تعجب نگام میکنند
سروش: اونوقت کجا؟
-خب هتل
سروش با اخمایی در هم میخواد چیزی بگه که سیاوش میگه: ترنم مگه اینجا بهت بد میگذره؟
-نه.. این چه حرفیه.. فقط...
مادر سروش: عزیزم پس دیگه حرفی نمیمونه.. تا قبل از عقد همینجا میمونی
-اما اخه اینجوری که خیلی بده
پدر سروش میگه: اصلا هم بد نیست.. دیگه از این حرفا نشنوم که حسابی ناراحت میشم.. تو برای ما مثل سها عزیز هستی
سها: بابا چرا دروغ میگی؟.. شماها هوای اونو بیشتر دارین
وقتی محبتهای از ته دلشون رو میبینم دیگه اصراری واسه رفتن نمیکنم
پدر سروش: خب سروش تو هم برو خونه ی خودت که دارم از خستگی میمیرم
سروش بهت زده میگه: چی؟
سها با شیطنت ابرویی بالا میندازه و با شیطنت میگه: داداشی جونم یعنی نخود نخود هر کی رود خانه ی خود
لبخندی میزنم و چیزی نمیگم دلم از رفتن سروش میگیره
سروش تازه به خودش میاد و با عصبانیت میگه: یعنی چی؟... بابا اگه بخواین اینجوری اذیتم کنید همین الان ترنم رو بغل میکنم و با خودم میبرم.. تازه دیگه هم اجازه نمیدم بیاد اینجا
با دلخوری نگام میکنه... معلومه از لبخند زدنام ناراحته ولی آخه من که نمیتونم به پدرش بگم بذارین سروش اینجا بمونه...
پدر سروش از این همه پررویی پسرش دهنش باز میمونه... هر چند من خودم هم باورم نمیشه اون سروش محافظه کار اینطور بی پروا حرف بزنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مامان سروش: خب سروش جان چرا عصبانی میشی... ما که نمیخوایم ترنم رو ازت جدا کنیم فردا صبح میای دخترمو با خودت میبری برای کارای خرید و آزمایش... تا شب با هم هستین دیگه
سها ریز ریز میخنده اما سروش هیچی نمیگه
با نگاه پر از غمش چنان بهم زل میزنه که حس میکنم یکی داره با خنجر تیز قلبم رو سوراخ سوراخ میکنه
چشمم به سیاوش میفته که نگاه معنی دارش رو معطوف من کرده.. وقتی میبینه متوجه ی نگاهش شدم لبخندی گوشه ی لبش میشینه و با ابرو به سروش اشاره میکنه
منظورش رو نمیفهمم.. انگار متوجه میشه که چیزی نفهمیدم چون آروم با دست بهم اشاره میکنه که چیزی بگم
دلم خودم هم میخواد برم پیش سروش و بهش بگم من هم بی تاب حضورشم اما روم نمیشه
به پدر سروش نگاهی میکنم لبخند اطمینان بخشی بهم میزنه و یکی از دستاش رو روی شونه هام میذاره و آروم فشار میده
خجالت زده لبخندی میزنم و به سمت سروش میرم... لبخند رو لب همه میشینه
همه ی محبتم رو میریزم تو کلامم و آروم زمزمه میکنم: آقایی
اخماش پررنگ تر میشه
-اینجوری اخم نکن.. دلم میگیره
بدون اینکه نگام کنه دلخور میگه: تو که بدت نمیاد
با لحن نرم ولی اعتراض گونه میگم: سروش
لبخندی رو لبش میشینه و نگام میکنه
سروش: بد نقطه ضعفی ازم گرفتن
میخندم... از خنده ی من اون هم میخنده و آروم پیشونیم رو میبوسه
سها سرفه ای میکنه و میگه: کم کم دارین چشم و گوش منو باز میکنیدا
با این حرف سها سریع از سروش فاصله میگیرم که باعث میشه صدای خنده ی همه بلند شه
سروش با خنده مچ دستم رو میگیره و من رو به خودش میچسبونه که باعث خجالت بیشتر من میشه
پدر سروش خطاب به سروش میگه: قبلنا اینقدر نازک نارنجی نبودی
سروش لبخند تلخی میزنه و غمگین میگه: چهار سال دوری هر کسی رو نازک نارنجی میکنه... بذارین یه دل سیر نگاش کنم هنوز نتونستم اونجور که دلم میخواد پیشش باشم و نگاش کنم
بعد از چند لحظه مکث با اخمایی درهم و در عین حال با جدیت ادامه میده: اصلا دختر خودمه.. اجازش هم دست خودمه... مگه قرار نیست من همه کسش باشم.. پس پدر و مادرش هم خودم هستم دیگه
سها از خنده منفجر میشه
پدر سروش با ته صدایی از خنده میگه: وقتی هیچی بهت نمیگم دور بر ندار و روت رو زیاد نکن بچه پررو
سها با خنده میگه: بابا دست مریزاد... دست مامانمون درد نکنه با این بچه بزرگ کردنش
پدر سروش: برو خونت بچه.. اینقدر اذیت نکن.. اصلا خانومتم میفرستم تا دم در بدرقه ات کنه
سروش محکم من رو به خودش میچسبونه و میگه:من امشب پامو از این خونه بیرون نمیذارم اگر هم مجبورم کنید برم ترنم رو هم با خودم میبرم
سها: داماد هم این همه پررو... نوبره والا
پدر سروش: پسرجون من که نمیتونم بین بچه هام فرق بذارم
سروش متعجب به پدرش نگاه میکنه
پدرش ابرویی بالا میندازه و میگه: یعنی اگه دو روز دیگه برای سها هم خواستگار اومد باید بذارم همینجا بمونه؟
خنده ی جمع بلند میشه فقط سها با اخم به همه مون نگاه میکنه
پدر سروش: گرچه همین یه دونه داماد برای هفت پشتمون بسه
بعد نگاهی به مادر سروش میندازه و با خنده میگه: سارا بیا بریم بخوابیم این پسره امشب همه مون رو از خونه بیرون میکنه ولی خودش جایی نمیره
مادر سروش همونجور که میخنده سری به نشونه ی آره تکون میده و به من میگه: عزیزم اتاقت رو آماده کردم... طبقه ی بالا کنار اتاق سهاست
سها:اِ... یعنی چی؟... من میخوام با ترنم بخوابم
سروش: بیخود...حرفشم نمیزنیا.. من نمیذارم مغز زن منو بخوری.. از بس حرف میزنی اعصاب براش نمیذاری
سها: نترس من مغز گوسفند دوست ندارم
سروش میخواد به سمت سها خیز برداره که به لباسش چنگ میزنم و میگم: چیکارش داری؟
سها مظلوم نگام میکنه و میگه: ترنمی پیش من نمیای؟
پدر سروش همونجور که دست زنشو گرفته و داره به سمت پله ها میره میگه: بهت پیشنهاد میکنم همین الان نه رو بگی که بعد پشیمون میشی
میخندم و میگم: اینجوریا هم دیگه نیست
سها چشماش رو چنان مظلوم میکنه که دلم میریزه.. چشماش کپیه چشم سروشه
با خنده میگم: باشه بابا.. چشاتو اونجری نکن.. پیش خودت میخوابم
سها با جیغ میگه: هورا.. من میرم یه لباس خوشگل برات کنار بذارم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم
سیاوش سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: رسما بیچاره شدی رفت ترنم... از همین الان خودت رو برای قصه هزار و یک شب آماده کن
میخندم.. اون هم با خنده یه شب بخیر میگه و از من و سروش دور میشه
وقتی همه رفتن سروش آروم میگه: آخیش... بالاخره موندگار شدم
با اخم بهش نگاه میکنم و میگم: آبرومونو بردی.. خجالت میکشم تو صورت مامان و بابا نگاه کنم
میخنده و با شیطنت زمزمه میکنه: اگه اینجا خجالت میکشی و راحت نیستی بریم خونه ی خودمون
با لبخند مشت آرومی به سینه اش میزنم و شیطون میگم: من که از خدامه اما خودت که میدونی نمیشه
سروش: ای نامرد خوب میدونی چه جوری بیقرارترم کنی... شیطونه میگه بدزدمت و با خودم ببرمتا
- باز که داری بد میشی
کمی اخمش تو هم میره.. متعجب نگاش میکنم که میبینم داره با دقت به اطراف نگاه میکنه
-چی شده سروش؟
سروش: خب خدا رو شکر خبری نیست
-چی؟
خیلی سریع خم میشه و بوسه ای به لبم میزنه
با چشمای گرد شده نگاش میکنم که ریز ریز میخنده و میگه: چیه.. سهم امشبم رو گرفتم
به عقب هلش میدمو میگم: تو آدم نمیشی.. نمیگی یکی ببینه آبروریزی میشه
با خونسردی میگه: نترس دیگه بیشتر از این کارایی که من کردم آبروریزی نمیشه
-خوبه خودت هم میدونی که دیگه برامون آبرو نذاشتی
پشتم رو بهش میکنم و به سمت پله ها میرم
صدای خنده ی بلندش رو میشنوم و لبخند کمرنگی رو لبای من هم نقش میبنده
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
وقتی به اتاق سها میرسم یه بلوز و شلوار عروسکیه خیلی خوشگل رو روی تخت میبینم
لبخندی میزنم و زمزمه میکنم: هنوز هم از این لباسا میپوشه
سری تکون میدمو لباسا رو برمیدارم.. نگاهی به اطراف میندازمو میبینم خبری از سها نیست...
لباسام رو عوض میکنم نگاهی به قیافه ی خودم میندازم حس میکنم خنده دار شدم.. چنگی به موهام میزنم و با خنده به عقب برمیگردم که سروش رو میبینم که به چارچوب در تکیه داده و کتش هم تو گرفته... خنده رو لبام خشک میشه ولی سروش لبخند به لب بهم خیره شده و از جاش تکون نمیخوره
-تو اینجا چیکار میکنی سروش؟
بدون اینکه جوابم رو بده تکیه اش رو از چارچوب در میگیره و در رو به آرومی میبنده
-سروش داری چیکار میکنی؟.. یکی میبینه زشته
ابرویی بالا میندازه و میگه: لباس خواب خواستی پیراهن من هم هستا
میخندمو میگم: همون یکی رو که داغون کردم بسه الان خودم یه خوشگلترش رو دارم
سروش: ای نمک نشناس... لباس من به لباسای اون جوجه اردک زشت میفروشی
به سمتم خیز برمیداره قبل از اینکه فرار کنم منو تو بغلش میگیره... تقلایی نمیکنم و بی حرکت تو بغلش میمونم
سروش سرش رو توی موهام فرو میکنه و میگه: چه حس خوبیه که اینقدر بهت نزدیکم
میخندم و از بغلش بیرون میام ولی قبل از اینکه ازش دور بشم بوسه ی آرومی رو گونه اش میزنم و میگم: من هم حس خوبی دارم آقایی
یه خورده ازش فاصله میگیرم که میبینم چشماش رو بسته و لبخندی رو لبش خودنمایی میکنه
بعد از چند لحظه آروم چشماش رو باز میکنه و میگه: ترنم داری با من چیکار میکنی؟
-چی؟
میخنده و من رو دوباره تو بغلش میکشه.. محکم فشارم میده و کنار گوشم زمزمه میکنه: فکر کنم امشب از شدت خوشحالی دیوونه بشم
تو بغلش میخندم و اون هم فشار دستاش رو بیشتر میکنه
یهو در اتاق باز میشه و سها سرش رو میاره تو اتاق
با دیدن سروش و من تو اون وضعیت چشماش گرد میشه
میخوام از بغل سروش بیام بیرون که سروش نمیذاره
سها میخنده و میگه: فکر کنم اشتباه اومدم
سروش شیطون میگه: خوشحالم که خودت فهمیدی.. حالا شرت رو کم کن که با زن داداشت کار دارم
سها اخمی میکنه و میاد تو اتاق
سها: مثله اینکه دلت میخواد بابا رو صدا بزنم
سروش: سهایی میدونی چقدر عاشقتم
سها بدجنس میخنده و میگه: آره از اول هم میدونستم که من رو بیشتر از ترنم دوست داری
سروش ملتمسانه به سها نگاه میکنه اما سها با خونسردی ادامه میده: ابراز علاقت رو هم که کردی دیگه برو بیرون که خیلی خوابم میاد
سروش با خنده میگه: با کمال میل
بعد دست من رو میگیره به سمت در میره
سها: واستا ببینم.. ترنم رو کجا میبری؟
سروش: اتاق خودم دیگه... دیدم خوابت میاد گفتم مزاحمت نشیم
سها: بچه پررو... حق نداری ترنم رو جایی ببری آقای داداش وگرنه بابا پرتت میکنه بیرون
میترسم سروش از خندیدنم ناراحت بشه به زور جلوی خندم رو میگیرم
سروش: قول میدم یه ساعت دیگه صحیح و سالم تحویلش میدم
سها ریلکس به طرف من میاد و من رو از بغل سروش میکشه بیرون
سروش: ای بابا.. خیر سرت خواهرمی ها... یه ساعت که دیگه مشکلی نیست
سها ابرویی بالا میندازه و میگه: نوچ.. نمیشه.. دست به ترنم بزنی من میدونم و تو
سروش با لب و لوچه ی آویزون نگام میکنه.. با مظلومیت شونه ای بالا میندازم
سروش با غیض به سها نگاه میکنه و میگه: حالت رو میگیرم کوچولو
سها: عمرا بتونی
سروش با غیض به کناری هش میده و بوسه ی آرومی رو ونه ام میذاره
سروش: بخواب عشق من.. فردا کلی کار داریم
سری تکون میدمو میگم: شبت بخیر باشه آقایی
سروش سری تکون میده و از اتاق خارج میشه
من هم به سمت رختخوابی که سها برام آورده میرمو شروع به پهن کردن رختخواب میکنم
سها: این پسره پاک عقلش رو از دست داده
میخندم و هیچی نمیگم
سها: ترنم؟
-جانم
سها: خیلی مظلوم شدیا... اصلا اون آدم گذشته نیستی
آروم توی رختخواب دراز میکشم و میگم: آدما به مرور زمان عوض میشن دیگه
سها آهی میکشه و میگه: اگه اذیت میشی بیا جاهامون رو عوض کنیم
-نه عزیزم... من راحتم بخواب
سها: تعارف نکردما
-میدونم گلم
سها:خوب بخوابی
-تو هم همینطور عزیزم
سها دیگه چیزی نمیگه... به این فکر میکنم که چه خوب که به ماندانا گفتم که تو هتل اتاق گرفتم وگرنه الان نگرانم میشد... هر چند کلی به جونم غر زد ولی الان خیالم راحته
چشمام رو میبندم و سعی میکنم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
****
&&سروش&&
با کلافگی به ساعت نگاه میکنه... ساعت از دو نیمه شب هم گذشته ولی هنوز خوابش نمیبره
با غرغر با خودش میگه: حالت رو بدجور میگیرم خواهر کوچولو... ببین چه جوری من رو از اتاق بیرون کرد
لبخند کمرنگی رو لبش میشینه که با صدای باز شدن در اتاقش از لبش پاک میشه
سها: سروش... سروش
متعجب به سها نگاه میکنه که با موهای آشفته و صورت خواب آلود با ترس صداش میزنه
روی تختش میشینه و میگه: چته بچه.. آروم بگیر... نمیبینی همه خوابن
صدای باز شدن در اتاق پدر و مادرش رو میشنوه
-بفرما با این همه سر و صدا بیدارشون کردی
اشک تو چشمای سها جمع میشه و میگه: سروش
نگران میگه: چته سها؟
سها: ترنم
با ترس از تختش پایین میاد و با داد میگه: ترنم چی؟
سها با بغض میگه: انگار حالش خوب نیست.. هر کار میکنم بیدار نمیشه
با وحشت سها رو هل میده... پدر و مادرش رو کنار اتاق خودش میبینه اما بدون توجه به اونا با دو به سمت اتاق سها میره
همینکه وارد اتاق میشه قلبش میریزه به ترنم که با سر و صورت عرق کرده مدام تو خواب التماس میکنه خیره میشه...
صدای سیاوش رو هم از بیرون میشنوه
سیاوش: اینجا چه خبره؟
سها: انگار ترنم حالش بد شده
ترنم: من بهت خیانت نکردم سروش
دیگه صدایی از کسی بلند نمیشه به جز ترنم
ترنم: نرو... سروش...
قلبش فشرده میشه
ترنم: تو..قول.. دادی... چرا.. دوباره.. میخوای.. ترکم.. کنی
با سرعت کنار ترنم میشینه و آروم تکونش میده و میگه:عزیزم بیدار شو... داری خواب میبینی
وقتی میبینه فایده ای نداره محکم تر تکونش میده
-ترنم تو رو خدا بیدار شو... قرار نیست من ترکت کنم
بالاخره بعد از چند بار تکون دادن
چشمای ترنم آروم آروم باز میشن
-عزیزم حالت خوبه؟
ترنم گنگ به اطراف نگاه میکنه
به ترنم کمک میکنه تا بشینه ولی معلومه که حال و هوای ترنم عوض نشده... بیشتر شبیه یه ربات عمل میکنه... ترنم با حالت خاصی بهش خیره میشه.. ته نگاهش ترس عجیبی موج میزنه
سیاوش لیوان آبی رو به سمتش میگیره
سیاوش: یه خورده بهش بده
سری تکون میده و به زور یه خورده آب بهش میده
ملتمسانه میگه: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو
ترنم آروم دستش رو بالا میاره و روی صورت سروش میذاره
-عزیزم
ترنم با بغض میگه: میشه نری آقایی؟
-من جایی نمیرم گلم..
ترنم بی توجه به حرف سروش ادامه میده: قول میدم دیگه اذیتت نکنم... اصلا همونی میشم که تو میخوای... دیگه شیطونی نمیکنم..
با بی تابی میگه: ترنم تو هر جور باشی من میخوامت
نگاهی به سیاوش میندازه که چشماش سرخ شده.. سیاوش با خجالت نگاهش رو از سروش میگیره
غمگین میگه: من میخوامت ترنم.. به خدا من میخوامت
ترنم با بغض زمزمه میکته: پس چرا ترکم کردی سروش؟
-غلط کردم... دیگه هیچ جا نمیرم.. تا ابد پیشت میمونم
ترنم: دروغ میگی... تو میخوای دوباره ترکم کنی؟
مادرش دیگه طاقت نمیاره بلند میزنه زیر گریه... سها هم روی زمین میشینه و شروع به هق هق میکنه
پدرش غمگین زمزمه میکنه: آروم باش سارا... الان وقت گریه کردن نیست
دلش میخواد خودش هم مثله سها و مادرش بزنه زیر گریه اما به سختی لبخندی میزنه و میگه: کی گفته عزیزم؟... من قرار نیست جایی برم
چشمش به دستای ترنم میفته که به شدت میلرزن
میخواد دستاشو بگیره که ترنم دستش رو مشت میکنه و با مشتهای بی جون به سینه اش میزنه
ترنم: لازم نیست کسی بگه من خودم میدونم باز میری همونجور که قبلا رفتی
اشک از چشمای ترنم سرازیر میشه و غمگین ادامه میده: من میدونم تو میخوای بری... باز میخوای تنهام بذاری... اونوقت من دوباره تنها و بیکس میشم... چرا همیشه میزنی زیر قولاتو ترکم میکنی؟... مگه بهم قول ندادی تا ابد مال من باشی؟
اشک تو چشمای سیاوش جمع میشه
سها جلوی دهنش رو میگیره که صدای هق هقش بلندتر از قبل نشه
آروم ترنم رو به سمت خودش میکشه و تو آغوشش میگیره
- من هیچوقت ترکت نمیکنم عزیزم... مگه میتونم بدون زندگی کنم
ترنم: آره میتونی.. چهار سال بدون من زندگی کردی
-نه عزیزم... فقط زنده بودم و نفس میکشیدم
ترنم: اگه این دفعه هم بری من میمیرم
ترنم رو محکم تکون میده و مستاصل میگه: چرا باور نمیکنی ترنم... من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
ترنم فقط اشک میریزه
-وای خدا.. اینجوری اشک نریز ترنم.. من داغون میشم.. به خدا همش خواب بود... ببین من اینجا هستم... کنار تو... قرارهم نیست جایی برم.. همیشه با توام.. هیچوقت تنهات نمیذارم...
ترنم از آغوشش بیرون میاد و بهت زده بهش نگاه میکنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-میبینی گلم... من پیشتم.. سروشت واسه همیشه پیشت میمونه... مگه دیوونه ست ولت کنه و بره؟
ترنم با ترس و نگرانی به همه نگاه میکنه و تازه به خودش میاد
یهو چونش میلرزه و میگه: سروش تو اینجایی؟
ترنم رو سخت به خودش میچسبونه و با ناله میگه: ای خدا.. پس کی این کابوسا تموم میشن؟
ترنم تو بغلش میلرزه.. آروم کمرش رو نوازش میکنه
لباساش با اشکهای ترنم خیس میشن و دلش هر لحظه بیشتر از قبل میگیره... همه متاثر و غمگین به این صحنه نگاه میکنند
-ترنم، عزیزم آروم باش... گریه نکن قربونت برم... سروشت تحمل اشکات رو نداره
ترنم بیشتر خودش رو بهش میچسبونه و اشک میریزه
سروش: نکن قشنگم.. با خودت این کار رو نکن.. داری خودت رو داغون میکنی نفسم... اینجوری دلمو نلرزون... من پیشتم.. واسه ی همیشه ی همیشه... بهت قول میدم.. قول مردونه
لرزش بدن ترنم کمتر میشه... لبخند غمگینی رو لبش میشینه
-هیس.. آروم باش عزیزم
ترنم با صدایی که به زحمت شنیده میشه میگه: واقعا ترکم نمیکنی؟
-مگه میتونم عزیزم... من یه لحظه هم نمیتونم بدون تو بگذرونم چه برسه به یه عمر
حس میکنه ترنمش آرومتر شده
-آفرین عزیزم.. آروم باش.. همه چیز تموم شده.. همه ی اون چیزایی که دیدی خواب بودن
آروم ترنم رو از بغلش بیرون میاره و کمک میکنه دوباره دراز بکشه
-بخواب عزیزم... نگران هیچ چیز نباش و راحت بخواب
ترنم با نگرانی نگاش میکنه
-من هستم قربونت برم.. جایی نمیرم
لبخندی میزنه و میخواد به سمت سها برگرده تا بهش بگه امشب رو تو اتاق اون میمونه که ترنم به دستاش چنگ میزنه و میگه: نرو سروش
آهی میکشه و بیخیال سها میشه
-نمیرم عزیزم... پیشت هستم
ترنم بدون اینکه دستش رو ول کنه چشماش رو میبنده و سعی میکنه آروم باشه
پدرش به بقیه اشاره میکنه تا از اتاق خارج بشن... همه غمگین از اتاق خارج میشن
با بسته شدن در ترنم سریع چشماش رو باز میکنه و با دیدنش نفس عمیقی میکشه
دستش رو که تو دست ترنمه بالا میاره و با قلبی مملو از غم و چهره ای متظاهر از شیطنت میگه: خانوم خانوما بنده در اسارت به سر میبرم پس نمیتونم فرار کنم
لبخند کمرنگی رو لبای ترنم میشینه
سعی میکنه غم نگاهش رو پنهان کنه با شیطنت دستش رو از دستای ترنم بیرون میکشه و با یه حرکت سریع بلندش میکنه
ترنم از ترس جیغ خفیفی میکشه
-ترسوندت هم کیف داره
ترنم چنان مظلومانه نگاش میکنه که دلش ضعف میره... آروم اون رو روی تخت یه نفره ی سها میذاره و خودش رو هم به زور روی تخت جا میکنه.. سر ترنم رو روی سینش میذاره و میگه: ای شیطون.. ببین چه با سیاست اتاق رو واسه من و خودت خلوت کردی... تو که از این کارا بلدی چرا کمک نمیکنی تا من این همه منت این آدمای بد بد رو نکشم... حالا راستشو بگو خانوم خوشگله.. من آبروریزی میکنم یا تو؟
بالاخره ترنم به خنده میفته
-جونم.. دلم واسه این خنده هات ضعف میره
ترنم آروم با دکمه ی لباسش بازی میکنه و میگه: ببخش سروش. باز اذیتت کردم
سروش: اذیت چیه کوچولو؟... من که از خدامه پیش تو بخوابم... اینقده کیف میده.. میشه هر شب اینجوری اذیتم کنی
میخنده و آروم میگه: دوستت دارم سروش... خیلی زیاد.. خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی
-من هم دوستت دارم ترنم ولی باید به این ترس غلبه کنی.. باید باورم کنی.. مثله قدیما
ترنم: دست خودم نیست... حتی تو بیداری هم مدام میترسم که نکنه ترکم کنی و از دستت بدم
آهی میکشه و میگه: تو تنها بهونه ی زنده بودنه منی ترنم.. من هیچوقت نمیتونم ترکت کنم.. نه میتونم نه میخوام که این کار رو کنم
ترنم:تو رو همیشه سروش خودم میدونستم.. عشق خودم... مال خودم..فقط نمیدونم چرا همه دست به دست هم دادن تا تو رو از من جدا کردن؟... مگه من چیکارشون کرده بودم که با من این کار رو کردن؟
میخواد ترنم رو از خودش جدا کنه وسرش رو بالا بیاره که ترنم هیچ جوره ولش نمیکنه.. به ناچار سر ترنم رو به قلبش میچسبونه و میگه: میشنوی خانومم... فقط برای تو میزنه.. همیشه واسه تو میزد.. هیچوقت هیچکس نتونست این طور ضربانش رو بالا ببره... به جز تو پذیرای هیچکس نیست... هیچوقت به هیچکس اجازه ندادم اینجوری تو بغلم بخوابه و آروم بگیره.. مطمئن باش همیشه برای تو بودم.. همیشه واسه ی تو هستم... همیشه واسه ی تو میمونم... تو برای من حکم لیلی رو داری واسه ی مجنون
ترنم غمگین زمزمه میکنه: ولی تو واسه ی من حکم خسرو رو داری واسه شیرین
با حرف ترنم آتیش میگیره
-ببخش که بد بودم ولی بدون همیشه عاشق بودم ترنم
ترنم آهی میکشه و هیچی نمیگه
-اصلا چرا باید بریم تو قصه ی آدمای دیگه... ما خودمون یه قصه ی قشنگ داریم... یه قصه که توش پر از عشق و عاشقیه
لبخند تلخی رو لب ترنم میشینه
-میخوای بشنوی؟
ترنم: تک تک لحظه هاش رو از بَرَم... این چهار سال هر شبم رو با این قصه به صبح رسوندم
-دوستت دارم عزیزم
ترنم: من بیشتر... خیلی خیلی بیشتر
-نمیدونم چرا هر چقدر اعتراف میکنی باز هم از شنیدن این جمله سیر نمیشم
ترنم لبخندی میزنه و هیچی نمیگه
-بیا امشب با قصه ی عشق خودمون به خواب بریم.. نظرت چیه خانومی؟
ترنم: هر چی تو بگی آقایی
همونجور که با یه دستش سر ترنم رو که روی سینه اشه نوازش میکنه با دست دیگش دست ترنم رو میگیره و به لبش نزدیک میکنه.. بوسه ی آرومی به انگشتاش میزنه و با لبخند شروع به تعریف میکنه
-یکی بود یکی نبود
ترنم: نه سروش اینجوری نگو... دلم میگیره... من دوست ندارم قصه ی ما با یکی بود یکی نبود شروع بشه.. دلم نمیخواد هیچکدوم از اون یکی ها نباشن... دلم هوس بودن کرده... هم من باشم هم تو ولی تنها.. فقط من و تو.. هیچکس نباشه که جدامون کنه.. که باعث بشه یکیمون باشه یکی مون نباشه.. بیا اول قصع رو عوض کنیم و بگیم هم من بودم هم تو
بغض تو گلوش میشینه
-آره عزیزم حق با توهه.. تو قصه ی ما قرار نیست نبودنها معنی بشن... تو قصه ی ما حرف فقط حرف بودنه.. واژه تنهایی و جدایی تو این قصه دیگه جایی نداره... تو داستان ما یه پسریه که تو اولین نگاه با دیدن دختر داستان ته دلش یه جوری میشه و یه دختر شیطون که یه عالمه پسر قصه ما رو اذیتمیکنه
ترنم: پررو من کی اذیتت کردم
-اذیت نکردی؟
ترنم: نه
-پس کی بود یه عالمه از کارای شرکت رو خراب میکرد
ترنم ریز ریز میخنده
-هنوز ذاتت پلیده ها
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ترنم بیشتر از قبل میخنده
ترنم رو بیشتر به خودش میکشه و شروع به تعریف ادامه ی داستان میکنه.. وسط مسطاش هم ترنم پارازیت میندازه و جفتشون میخندن... کم کم هوا روشن میشه و نمیفهمه که کی ترنم به خواب میره
نگاهی به ترنم میندازه و زمزمه میکنه
-خدایا خودت کمکم کن... بدجور داغونه... نبوده من از یه طرف رفتار خونوادش از یه طرف.. اتفاقات اخیر هم از طرف دیگه اون رو بیشتر از همیشه درمونده کرده.. اینجوری نمیتونه دووم بیاره باید حتمابه یه روانشناس مراجعه کنم
آروم با موهای ترنم بازی میکنه و به آینده فکر میکنه
گذر زمان رو احساس نمیکنه و فقط وقتی به خودش میاد که ترنم تو بغلش جا به جا میشه و کم کم چشماش رو باز میکنه
-بیدار شدی عزیزم؟
ترنم: هنوز اینجایی؟
-مگه دیوونه ام جا به این خوبی رو ول کنم و برم
ترنم آروم میخنده و خواب آلود میگه: برو تو اتاقت بخواب.. من حالم خوبه
-ساعت خواب خانوم خانوما... ساعت هشته
ترنم: چی؟
-صبح شده کوچولوی من
ترنم سریع میشینه و میگه: وای... من چه جوری تو چشم خونوادت نگاه کنم... تو کل دیشب اینجا بودی؟
با شیطنت میگه: آره... خیلی خوش گذشت... امشب هم یه نقشه جور کن با هم باشیم
ترنم با حرص میگه: سروش
-جانم خانمی
ترنم: برو بیرون
اخمی میکنه و میگه: حرفشم نزن... من برم دیگه معلوم نیست کی این باباهه دوباره مهربون بشه و بذاره بیام اینجوری پیشت بخوابم
ترنم: سروش برو بیرون.. زشته مامان و بابات ما رو اینجوری ببینند.. من هم الان لباسام رو عوض میکنم و میام پایین
-حالا چه عجله ایه؟
ترنم با اخم نگاش میکنه و میگه: میزنمتا.. برو بیرون
میخنده و میگه: چقدر هم که زورت میرسه
با خنده رو تخت میشینه و با شیطنت ادامه میده: ببین خانوم خانوما چه اخمی هم کرده
ترنم فقط نگاش میکنه
با اکراه میگه: باشه کوچولو.. تو اینجوری نگام نکن دلم آب میشه... الان مثل یه آب نبات چوبیه خوشمزه شدی که فقط حق دارم تماشاش کنم
لبای ترنم کم کم به خنده باز میشه
با شیطنت زمزمه میکنه: نمیشه یه کوچولو مزه مزت کنم
ترنم چشماش گرد میشه
با خنده میگه: چشاشو نگاه کن... خب بابا.. فهمیدم نمیشه
ترنم زیر لب میگه: من چه جوری باید با توی بی حیا زندگی کنم
-به راحتیه آب خوردن
بعد سریع حرف رو عوض میکنه و میگه: حالت که خوبه؟.. مطمئنی به کمک من احتیاجی نداری؟
ترنم: خیالت راحت... کوه که نمیخوام بکنم.. میخوام لباس عوض کنم... تو هم بهتره به جای حرف زدن بری یه خورده بخوابی.. کل دیشب رو بیدار بودی... خیلی خسته ای
-چی میگی کوچولو.. تازه یه ربعه بیدار شدم
ترنم مهربون نگاش میکنه و میگه: از چشمای سرخت معلومه که داری راست میگی
-تو نگران من نباش عزیزم.. لباس بپوش بیا پایین
از تخت پایین میاد و همونجور که داره به سمت در میره میگه: زیاد معطلم نکنیا وگرنه خودم میام بالا
ترنم: سروش
بی توجه به لحن اعتراض آمیز ترنم میخنده و از اتاق خارج میشه.. هر چند هنوز نگران ترنمه اما ترجیح میده خودش رو شاد نشون بده تا ترنم رو غمگین نکنه
همونجور که از پله ها پایین میاد صدای خونوادش رو از توی آشپزخونه میشنوه... به سمت آشپزخونه میره و همه رو غمگین و افسرده دور میز میبینه
-صبح بخیر
مادر:بالاخره اومدی... حالش چطوره؟
خمیازه ای میکشه و روی یکی از صندلی ها میشینه
-چی بگم خودتون که دیگه همه چیز رو دیدین... از درون داغونه داغونه
بعد نگاهی به سها میندازه و میگه: سها برو بالا... هواش رو داشته باش
سها سری تکون میده و از پشت میز بلند میشه
بعد خطاب به بقیه ادامه میده: مدام نگرانشم
سیاوش: میخوای چیکار کنی؟
-فعلا باید هر چی زودتر مال خودم کنمش... میترسم از دستش بدم... حداقل زن عقدیم بشه اسمش بیاد تو شناسنامم بعد به فکر چیزای دیگه باشم... به زور تونستم قانعش کنم که هیچ چیز به جز خودش برام مهم نیست میترسم دوباره نظرش عوض بشه
سیاوش: واقعا نمیخوای جشن عروسی بگیری؟
-جشن عروسی میخوام چیکار؟... وقتی عشقم داره جلوی چشمام پرپر میشه دیگه این چیزا برام معنا ندارن.. تصمیم گرفتم همون مهمونیه ساده رو هم نگیرم.. تصمیمای دیگه ای دارم
مادر سروش: میخواستم تو عروسیتون براش سنگ تموم بذارم
-خودتون که اون روز برخورد فامیلای خودش رو دیدین... فکر نکنم فامیلای ما هم بهتر رفتار کنند... بهتره ترنم رو از این افراد دور نگه دارم
پدر: مسئولیتت خیلی سنگینه... خیلی باید هواش رو داشته باشی
مشتی به میز میکوبه و میگه: اون لعنتیا هیچی ازش نذاشتن... بعضی وقتا حس میکنم اصلا نمیشناسمش... ترنمی که یه لحظه خنده از لبش پاک نمیشد کجا و این ترنم افسرده کجا؟
سیاوش: آره.. ترنم خیلی تغییر کرده بعضی وقتا با خودم میگم این همون ترنمه شر و شیطونیه که با سها خونه رو رو سرشون میذاشتن
-خودمون باعثش بودیم
پدر: بهتره بینتون یه صیغه ی محرمیت خونده بشه
متعجب به پدرش نگاه میکنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پدر: میدونم چند روز دیگه ازدواج میکنید و میرین سر خونه و زندگیتون ولی از اونجایی که ترنم کنار تو آرومه... پس بهتره یه صیغه ی محرمیت بین تون خونده بشه تا ترنم شبا رو تو اتاق خودت بخوابه
ناخواسته لبخندی رو لبش میشینه که باعث میشه سیاوش به خنده بیفته
پدر: سروش تو خجالت نمیکشی؟
به زور لبخندش رو مخفی میکنه و میگه: چرا بابا؟... من که چیزی نگفتم
پدر: این رفتارا چیه از خودت در میاری؟.. اصلا ماها به جهنم اون دختره ی بیچاره رو چرا هی معذب میکنی؟... نمیگی جلوی ما خجالت میکشه؟
-بابا شما دیگه زیادی دارین سخت میگیرین
مادرش آروم ضربه ای به گونش میزنه و میگه: خدا مرگم بده.. این پسره دیگه هیچی حالیش نیست
سیاوش غش غش میخنده
پدر: کوفت.. سه تا بچه بزرگ کردم هر کدوم از اون یکی بدتر
شیطون میخنده و آب پرتغاله نیمه خورده ی سها رو بر میداره و یک نفس سر میکشه
مادر: برو دست و صورتت رو بشور بعد بشین پشت میز
شونه ای بالا میندازه و یه تیکه نون تست برمیداره
پدر: سروش این صیغه ی محرمیت فقط برای اینه که ترنم رو آروم کنی ولی اگه بفهمم کاری کردی که نباید میکردی خودت که میدونی راحت بخشیده نمیشی
یه گاز به نون تست میزنه و بیخیال میگه: باشه بابا حواسم هست
پدر: سروش، ترنم دستت امانته ها... مراقب رفتارت باش
تو دلش میگه هر چند صاحب اختیارشم ولی حاضر نیستم به خاطر خودم عشقم رو اذیت کنم... خودش از این همه پررویی خودش خندش میگیره و همین خندش باعث میشه پدرش عصبی بشه
پدر: لازم نکرده بینتون صیغه ای خونده بشه
سریع به باباش نگاه میکنه و میگه: بابا
مادر: فرزاد اذیتش نکن
پدر: مگه دیوونه ام که گوشت رو بسپرم دست گربه
-بابا من که کاری به کار ترنم ندارم
پدر: کاملا معلومه
-بابا
پدر: مطمئن باشم؟
-آره
پدر: قول مردونه میدی؟
-ای بابا.. گفتم چشم دیگه
پدر: حواست بهش باشه
نیشش باز میشه و میگه: چشم
پدر سروش: بچه پررو
سیاوش: راستی بابا نمیخوای با خونواده ی ترنم یه صحبتی کنی؟
پدر: کجای کاری؟... همون دیروز که بهم گفتی یه سر رفتم شرکت پدرش
متعجب میگه: پدر ترنم؟
پدر: انتظار نداشتی که بدون هماهنگی با خونواده ی ترنم باهاش ازدواج کنی.. بالاخره به رضایت پدرش برای ازدواج احتیاج داشتی
پوزخندی میزنه و میگه: با اون بلاهایی که اونا سر ترنم آوردن من که خودم به شخصه دوست ندارم هیچکدومشون تو محضر حضور داشته باشن دیگه چه برسه به ترنم.. تنها کسی که لایق بخشیدنه همون طاهره... هنوز یادمه پا به پای من چه جوری واسه مرگ خواهرش زجه میزد
مادر: بالاخره اونا خونوادش هستن نمیشه تو محضر نباشن
با تمسخر میگه: آقای مهرپرور چه زود سر پا شد... تا چند روز پیش بیمارستان بستری بود الان رفته سر کار و زندگیش
پدر: سروش
-چیه پدر من؟.. مگه دروغ میگم
پدر: ماها هم در گذشته کم اشتباه نکردیم
با عصبانیت میگه: ولی با ترنم مثل یه حیوو.....
نفس عمیقی میکشه و با خشم چنگی به موهاش میزنه
-حالا چی گفت؟
پدر: کلی خجالت زده بود فقط تونست بگه من روم نمیشه ادعای پدری کنم و اجازه ای صادر کنم
-باز خوبه... خودش میدونه
پدر: در مورد پدرزنت درست صحبت کن... اون مرد هر چقدر هم بد کرده باشه باز پدره ترنمه
با حرص به پدرش نگاه میکنه
پدر: دیروز که رفته بودم پیش پدر ترنم یکی از شاکیهای پرونده رو دیدم
با کنجکاوی میگه: کی؟
پدر: پدر اون دختره که دوست ترنم و سها بود
-بنفشه؟
پدر: آره.. خیلی پیر و شکسته شده بود.. اینجور که شنیدم مادرش از قبل یه خورده بیمار بود بعد از فهمیدن خبر سکته مغزی میکنه
سیاوش با بی تفاوتی میگه: مرد؟
پدر: سیاوش این چه وضعه حرف زدنه.. نه زنده هست... نیمی از بدنش فلج شده و قدرت تکلمش رو از دست داده
با پوزخند خطاب به پدرش میگه: بیشتر از اینا باید بکشن... لابد اومده بود رضایت بگیره
پدرش سری تکون میده و هیچی نمیگه
-احیانا که آقای مهرپرور رضایت ندادن؟.. آخه تا اونجایی که من یادم میاد این خونواده نسبت به همه دلسوز هستن به جز برای دخترشون
بی اشتها نون تست رو وسط میز پرت میکنه
پدرش میخواد جوابش رو بده که با بلند شدن صدای زنگ یه گوشی همه ساکت میشن
سیاوش: تو شبا هم با لباس بیرون میخوابی؟
-باور میکنی چند شبه اصلا نمیخوابم
همه متاثر میشن... با بی حوصلگی گوشی رو از جیبش در میاره
-اه.. یادم رفت گوشیه مهران رو بهش برگردونم
نگاهی به شماره میندازه و با اسم نریمان رو به رو میشه... با یه خورده فکر خیلی سریع نریمان رو به یاد میاره
مادر: خب جواب بده مادر... کسی که پشت خطه خودش رو کشت
سری تکون میده و دکمه ی اتصال رو میزنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نریمان: آبچی کوچولو سلام
-سلام
صدای شوخ و شیطون نریمان جدی میشه و میگه: شما؟
لبخندی رو لبش میشینه
- فکر نمیکنید من باید این سوال رو ازتون بپرسم
نریمان: اوه.. بله.. ببخشید این شماره ی خانوم مهرپروره؟
-البته
نریمان: مهران تویی؟... چقدر صدات تغییر کرده پسر.. نشناختمت... میبینم که بالاخره به سن بلوغ رسیدی و مثله جوجه خروسا حرف میزنی.. نگران نباش همینجور به تلاشت ادامه بده ایشاله تو هم یه روز واسه خودت خروسی میشی
خندش میگیره و میخواد حرف بزنه که نریمان سریع میگه: واستا ببینم گوشیه خواهر من دست توی بچه ریقو چیکار میکنه؟.........
-آقا نریمان من مهران نیستم
نریمان یهو ساکت میشه
نریمان: جنابعالی؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: شما فکر کنید شوهرش
نریمان با داد میگه: مرتیکه منو گیر آوردی؟
با صدای بلند میزنه زیر خنده و نریمان شروع میکنه به فحش دادن
-ای بابا.. دست نگه دار پسر... اول صبحی ما رو شستی و گذاشتی؟
نریمان: ببین پسرجون من باهات شوخی ندارم.. بگو گوشیه خواهر من دست تو چیکار میکنه.. یه کاری نکن دو سوته همه ی زیر و بم خودت و جد و آبادت رو در بیارم که اگه بخوام برام به راحتیه آب خوردنه
از غیرتی شدن نریمان خوشش میاد... باورش نمیشه که یکی پیدا بشه که از طاهر هم بیشتر نگران خواهرش باشه
لحنش رو نرم میکنه و میگه: من سروشم... نامزد سابق ترنم.. قراره تا یه مدت دیگه باهم ازدواج کنیم
نریمان چند لحظه ساکت میشه و بعد با ذوق میگه: سروش تویی؟
میخنده و میگه: با اجازه ی شما بله
نریمان: شرمنده پسر... یه لحظه ترسیدم نکنه دوباره بلایی سر ترنم اومده باشه
-مسئله ای نیست... تقصیر خودمه... باید زودتر خودمو معرفی میکردم
نریمان: اون که صد البته... اگه همینجور به اذیت کردنت ادامه میدادی به خاطر سر کار گذاشتن مامور قانون بازداشتت میکردم
برای چند لحظه غصه هاش رو از یاد میبره و دوباره با صدای بلند میخنده
-چقدر هم که میتونستی... ترنم رو زودی میفرستادم سر وقتت
نریمان: اسم اون بی معرفت رو نیار که ازش خیلی دلخورم.. داره ازدواج میکنه اونوقت به من خبر نمیده
-آخه تازه یروز اکی رو داد
نریمان: دیروز؟
-آره
نریمان: دیروز بله داد چند روز دیگه عروسیتونه... بابا سرعت عمل
میخنده و هیچی نمیگه
نریمان: سروش جان شوخی میکنی دیگه
-نه.. جدی میگم.. اگه تونستی به همراه دوستت بیا
نریمان: حتما میام... فقط بگو کی و کجا؟
-ازواجمون محضریه.. روزش دقیق مشخص نیست.. خبرت میکنم و آدرس رو برات میفرستم
نریمان غمگین میگه: ترنم خیلی عذاب کشید.. ایکاش حداقل برای عروسیش سنگ تموم میذاشتی
آهی میکشه و میگه: من که از خدامه خوشحالش کنم
نریمان: قبول نمیکنه... نه؟
-آره
نریمان: اگه قبول میکرد جای تعجب داشت.. تو باید مجبورش میکردی
-خودم هم زیاد موافق نیستم چون حس میکنم حرفای اطرافیان داغونش میکنه
نریمان با خشم میگه: پس تکلیف آرزوهای به باد رفته ی این دختر چی میشه؟
-جبران میکنم
نریمان: اگه نکنی خودم گردنت رو میشکونم... فکر نکن باهات شوخی دارم.. چون تو تمام روزای اسارتش قبل از اینکه برای خودش نگران باشه برای تو نگران بود
از حرفای نریمان ناراحت نمیشه.. تازه کلی هم لت میبره وقتی میبینه یکی مثله یه برادر واقعی پشت ترنم واستاده و هواش رو داره
لبخندی میزنه و میگه: برای بعد از ازدواج سورپرایزش میکنم... شاید بعدها تو سالگرد ازدواجمون یه مهمونیه بزرگ گرفتم
نریمان آهی میکشه و میگه: طفلک ترنم.. هیچ جا شانس نیاورد
-خوشبختش میکنم.. باور کن
نریمان: میدونم که ترنم با تو خوشبخت میشه ولی از حالا دارم باهات اتمام حجت میکنم سروش.. ترنم برام عزیزه... هم برای من هم برای پیمان... آخر هفته میخواستم بیام دنبالش تا هم تکلیف مادرش رو روشن کنم هم یه حقیقتی رو براش فاش کنم اما میذارم برای بعد از ازدواجتون
-چی؟.. تو میدونی مادرش کجاست؟
نریمان غمگین میگه: ترنم اونجاست؟
-اتفاقی افتاده؟
نریمان: اگه ترنم نزدیکته جات رو عوض کن
دلش میریزه
-ترنم نزدیکم نیست.. حرفت رو بزن پسر.. در مورد مادر ترنم چی میدونی؟
نریمان: تقریبا همه چیز رو.. البته خودم هم تازه فهمیدم... چند روز پیش که برای ترنم زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم تا یه روز با من بیاد تا یه چیزایی رو براش روشن کنم... اون موقع یه چیزایی هم از مادرش و خونواده ی مادریش فهمیده بودم ولی با خودم گفتم که هنوز زوده که بخوام بیخوی ترنم رو امیدوار کنم واسه همین چیزی نگفتم تا اینکه دیشب بالاخره تونستم با یکی از فامیلای مادر ترنم ملاقات کنم
-خب... چیزی هم دستگیرت شد؟
نریمان مکثی میکنه و میگه: آره.. اون چیزایی رو که باید میفهمیدم رو فهمیدم
با استرس به روی میز ضربه میزنه و میگه: خب چی شد؟
نریمان: ببین سروش.. میدونم تو هم الان..........
-برو سر اصل مطلب.. نهایتش اینه که نخوادش دیگه.. من خودم پشتش هستم
نریمان با ناراحتی میگه:نه سروش... موضوع این نیست
-من ترنم نیستم که حال و روزم خراب بشه ازت خواهش میکنم زودتر بهم بگو... ممکنه ترنم الان برسه بعد دیگه نمیتونم اینجوری راحت باهات حرف بزنم
نریمان: باشه.. ببین سروش مادر ترنم در قید حیات نیست... چند سالی میشه که فوت شده ولی.......
وا میره... باورش نمیشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فصل سی و دوم
نریمان: سروش تو حالت خوبه؟.. سروش.. ای خدا تو که گفتی....
بغض بدی تو گلوش میشینه.. ترنمش هینجوری داره از دست میره اگه بفهمه مادری هم در کار نیست بی درنگ دیوونه میشه
نریمان: سروش حالت خوبه؟
مستاصل میگه: من جواب ترنم رو چی بدم... اون داغون میشه... همه ی امیدش به مادرشه اگه بفهمه مادرش زنده نیست از زندگی سیر میشه
نریمان:فعلا هیچی نگو.. درسته مادرش نیست ولی خونواده ی مادریه ترنم اون رو میخوان.. دیشب تونستم با یکی از برادرای ترنم تلفنی صحبت کنم... اینجور که فهمیدم اونا ترنم رو دوست دارن
-ولی........
نریمان: کم کم همه چیز درست میشه... سعی کن تا قبل از عروسی هیچی نگی.. برادره دیشب میخواست شماره ی ترنم رو ازم بگیره ولی بهش ندادم.. گفتم باید آمادش کنم.. برادره گفت هر جور شده میخواد با خواهرش حرف بزنه... گفت به زودی میاد ایران تا خواهرش رو ببینه
-واقعا؟
نریمان: آره
-یعنی اینقدر مشتاق دیدنه ترنمه
نریمان: اینجور که معلومه اره.. حتی از پشت تلفن صدای گریه اش رو میشنیدم... مثله اینکه تمام این سالها الیکا امید داشت که بچه هاش زنده باشن.. نه تنها این برادره انگار همه شون خواهان ترنم هستن
-حیف که عمر مادرش قد نداد ترنم به وجود چنین مادری احتیاج داشت
نریمان آهی میکشه و هیچی نمیگه
غمگین زمزمه میکنه: شماره ی من رو یادداشت کن به زودی این گوشی رو به مهران پس میدم
نریمان: باشه.. شمارت رو بگو.. راستی شماره ی ترنم رو هم بده
-هنوز واسه ی ترنم گوشی نگرفتم.. یعنی فرصت نشد امروز، فردا براش یه خط و گوشی میخرم شمارش رو برات اس میکنم
نریمان: باشه
شماره ی خودش رو به نریمان میده و میگه: میخوای با خودش حرف بزنی؟
نریمان: نه... واقعا دلش رو ندارم جلوش نقش بازی کنم... خوب شد تو جواب دادی... فقط بهش بگو نریمان گفت بخاطر یه ماموریت قرار آخر هفته کنسل شد تا بعد ببینم چه جوری میتونم حقیقت رو بهش بگم
-باشه
بعد از یه خورده حرف زدن بالاخره تماس رو قطع میکنه و ماتم زده به خونوادش نگاه میکنه
-الان چه خاکی تو سرم بریزم؟
همه از شنیدن خبر حالشون گرفته شده
با حرص میگه: پس این سها کدوم گوریه؟
سیاوش: لابد داره تک تک لباساش رو تو تن ترنم تست میکنه
پدر: بهتره به اعصابت مسلط باشی
-آخه چه جوری؟... ترنم همه ی امیدش به مادرش بود
مادر: خونواده ی مادریش که هستن
سری تکون میده و زمزمه میکنه: فقط امیدوارم مثل خونواده ی پدریش نباشن
تو همین موقع صدای بلند سها رو میشنون که داره چیزی رو برای ترنم تعریف میکنه و بعد از اون صدای خندیدن بلند ترنم باعث میشه لبخند غمگینی رو لبای همگیشون نمایان بشه
پدر: یه خورده قیافه هاتون رو شادتر نشون بدین.. اینجوری میفهمه که یه اتفاقی افتاده... راستی سروش؟
منظر به پدر ش نگاه میکنه
پدر: در مورد صیغه چیزی نگو خودم بهش میگم
-باشه
دیگه هیچکس حرفی نمیزنه و همه غم نگاهشون رو پشت ظاهر خندونشون مخفی میکنند
****
&&ترنم&&
نمیدونم چرا این همه استرس دارم... با ترس مدام پام رو تکون میدم... تو حیاط منتظر سروشم که ماشینش رو پارک کنه... نگاهی به حلقه ی ساده ی توی دستم میندازم و با شوق لبخندی میزنم... یه هفته از اون روزا میگذره.. یه هفته ای که پر از شادی و خنده بود.. بعد از اون شبی که خواب بد دیدم بابا باهام صحبت رد و گفت از اونجایی که این سروش زیادی هوله بهتره یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه تا حداقل محرم هم باشیم من هم حرفی نزدم و موافقت کردم... هر چند این سروش آبروبر هر شب بعد از شام دستم رو میگرفت و میگفت حالا دیگه وقته خوابه و همه هم با خنده نگامون میکردن... تو این مدت خیلی اذیتم کرد هر چقدر توی اون پنج سال نامزدی من حرصش دادم تو این مدت سروش حرصم داد... هر چند مثله همیشه حرمت من رو نگه داشت و بهم کاری نداشت... هر روز هم ازصبح علی الطلوع تا دیروقت من رو از این پاساژ به اون پاساژ میبرد تا کلی برام لباس و چیزمیزای دیگه بخره... اوایل ذوق و شوق چندانی برای خرید نداشتم و همین سروش رو عصبی میکرد ولی کم کم من هم به ذوق اومدم و باهاش همراه شدم... بعضی وقتا سها هم باهامون میومد... هر چند دیگه مثله قبلنا سخت گیر نبودم و زود میپسندیدم ولی باز کلی از خرید کردن لذت بردم... همه خریدامون انجام شده بود به جز خرید حلقه که خدا رو شکر اون رو هم امروز خریدیم... هر چند تقصیر سروش بود هر جا میرفتیم میگفت خوشم نیومد اما امروز بالاخره کوتاه اومد و یه حلقه ی ساده ولی در عین حال خوشگل چشمش رو گرفت... تازه بی توجه به اعتراضای من یه سرویس خوشگل هم برام خرید ولی من حلقمو بیشتر از همه دوست دارم... تو این هفته با نریمان هم یه بار تلفنی حرف زدم و قرار شده فردا با پیمان و خونوادش بیان محضر... از حضورش خیلی خیلی خوشحالم.. طاهر هم که دیگه از ذوق و شوق سر از پا نمیشناسه... طاهر میخواست وسایلای خونه رو بخره که وقتی سروش فهمید راضی نیستم خودش با طاهر حرف زد...فقط امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشه... هر چند خودم یه خورده عذاب وجدان دارم ولی سروش میگه حق نداری به خاطر این چیزای بیهوده خودت رو ناراحت کنی... واقعا نمیدونم چرا نمیتونم هیچ پولی رو از خونواده ی پدریم قبول کنم.. یه حس بدی بهم دست میده.. حتی اگه اون شخص طاهر باشه باز هم ترجیح میدم تا درمونده و محتاج نشدم دست کمک به سمتشون دراز نکنم... در مورد خونه هم باید بگم که هنوز خونه ی جدیدمون رو ندیدم... سروش بدجنس گفته سورپرایزه.. خیلی شوق و ذوق دارم... مدتها بود که تا این حد هیجان زده نشده بودم
سروش: تو که هنوز اینجایی؟
میخندم و میگم: بده منتظرت شدم آقایی؟
خندون میگه: نه قربونت.. تازه خیلی هم خوبه.. باز هم از این کارا بکن.. خوشحال میشم
دستم رو میگیره که یهو با ترس میگه: چرا این همه سردی ترنم
-سردم؟.. فکر کنم به خاطر استرسمه
اخماش رو تو هم میکنه و میگه: باز استرس.. چند بار بگم همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه
-باور کن دست خودم نیست.. مدام میترسم یه چیزی پیش بیاد و دوباره همه چیز خراب بشه
همونجور که من رو به سمت سالن میبره لپمو میکشه و میگه: بیخود... هیچ چیزی نمیتونه فردامون رو خراب کنه
مادر سروش: بچه ها اومدین؟
سروش با خنده میگه: آره مامان
مادر سروش با خنده میگه: چه عجب بالاخره یه مرتبه واسه ی نهار این دختر رو خونه آوردی
سروش میخنده و میگه: بده نمیخوام زنم غذاهای سوخته شده ی سها رو بخوره
سها از آشپزخونه بیرون میاد و میگه: انگار بوی توطئه میاد
مادر سروش با خنده بهم نگاه میکنه که یهو نگرانی جای خنده اش جایگزین میشه
مادر سروش: ترنم، عزیزم چرا اینقدر رنگت پریده
سروش با حرص نفسش رو بیرون میده و میگه:وای مامان.. تو رو خدا تو یه چیزی بهش بگو... میترسم از بس به خودش استرس میده فردا به جای محضر بریم بیمارستان
مادر سروش: زبونت رو گاز بگیر پسر
بعد خطاب به من ادامه میده: آخه عزیز من چرا این همه خودت رو اذیت میکنی آخه این پسره ی خل و چل ارزشش رو داره که اینقدر حرص بخوری؟
یهو میزنم زیر خنده
سروش: مامان
مادر سروش: جانم عزیزم... کاری داشتی؟
سروش با اخم میگه: مادر من، من گفتم یه چیز بگو ولی نگفتم از این حرفا بار من کن
مادر سروش آهی میکشه و میگه: عزیزم ترنم از خودمونه دیگه تو رو شناخته.. نمیشه دیگه دروغ بگم
من و سها با صدای بلند میخندیم و سروش با ابروهایی گره خورده ما رو تماشا میکنه
پدر سروش: اینجا چه خبره؟.. بگین منم بخندم
سروش میخواد دهن باز کنه که مادرش سریع میگه: داشتم از رفتار و اخلاق خوب پسرت حرف میزدم
پدر سروش با جدیت به سروش شاره میکنه و میگه: مگه سروش اخلاق خوبی هم داره؟
من و سها خندمون شدیدتر میشه
سروش با غیض میگه: نداشتیما.. آخه نامردا چند نفر به یه نفر... این سیاوش کجاست بیاد طرف من رو بگیره؟
پدر سروش: اولا که سیاوش شرکته دوما اگر هم بود طرف ما رو میگرفت سوما تو با این زبونت دیگه احتیاجی به وکیل و وصی نداری؟
سروش با اخم روی مبل میشینه و میخواد چیزی بگه که با جیغ سها با ترس بلند میشه... پدر و مادرش هم با ترس نگاش میکنند من هم متعجب بهش خیره میشم
سروش: چی شد سها؟
سها: حلقه چی شد؟
سروش چپ چپ نگاش میکنه و میگه: این چه وضعه سوال پرسیدنه
سها: ترنمی امروز که دیگه حلقه خریدین؟
دست چپم رو آروم بالا میارمو با ذوق میگم: چطوره؟
سها بالا و پایین میپره میگه: محشره
-خودم هم خیلی دوستش دارم... سروش انتخاب کرد
سروش با مهربونی نگام میکنه
پدر و مادر سروش هم با لبخند بهم تبریک میگن
تو همین موقع زنگ خونه به صدا میاد
مادر سروش: سها برو ببین کیه؟
سها با غرغر میگه: اه.. این کارا رو باید عروس انجام بده
همه از این حرف سها به خنده میفتیم.. سها به سمت آیفون تصویری میره اما با دیدن کسایی که پشت در هستن خشکش میزنه
پدر سروش: کیه سها؟
همه با تعجب به سها نگاه میکنیم ولی سها با ناراحتی میگه: اینا اینجا چیکار میکنند؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 35 از 39:  « پیشین  1  ...  34  35  36  37  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA