انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 37 از 39:  « پیشین  1  ...  36  37  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
-سروش
با خنده دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو به سمت ویلا هدایت میکنه.. همینکه به ویلا میرسیم میگه: چشماتو ببند کوچولو
ا لبخند چشمام رو میبندم... خیلیلی هیجان زده هستم... صدای باز شدن در رو میشنوم
سروش: باز نکنیا
-سروش تندتر... دیگه طاقت ندارم
سروش من رو به داخل میبره و در ر میبنده... بعد از اینکه یه خورده جلو رفتیم میگه: حالا چشماتو باز کن کوچولو
با این حرف سروش سریع چشمام رو باز کنم... لبخند از لبام پاک میشه... خشکم میزنه... نمیتونم باور کنم همه چیز همون جوریه که دلم میخواست... حتی از اون چیزی که من میخواستم هم بهتره... داخل ویلا هم همه چیز چوبیه... چشمم به یه شومینه ی سنتی فوق العاده خوشگل میفته که جلوش چند تا بالشتکهای رنگیه کوچولو وجود داره...
همه جای ویلا پر شده از عطر رز و مریم.. به زمین خیره میشم که با گلبرگهای پرپرشده ی رز و مریم مواجه میشم... گوشه و کنار ویلا با شمع های فانتزی تزئین شده و کل ویلا با همین شمع ها روشن شده
همه ی عشقم رو میریزم تو کلامم و میگم: سروش ت فوق العاده ای
دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و من ادامه میدم: قشنگترین شب زندگیم و برام ساختی
آروم پهلوم رو نوازش میکنه و میگه: در برابر خوبی ها و مهربونی های تو این چیزا اصلا به چشم نمیان... حالا هم بهتره بریم اتاق رو بهت نشون بدم... نظرت چیه؟
با ذوق سرمو تکون مبدمو میگم: آره بریم ولی سروش این دوستت و همسرش خیلی باسلیقه هستنا
چشم غره ای بهم میره و میگه: درسته من وقت نکردم بیام این چیزا رو درست کنم ولی همه ی این چیزایی رو که میبینی سلیقه ی آقاته
میخندم و میگم: حتی ایده ی شمع؟
سروش: آره
-تو که همیشه میگفتی از این مسخره باریا خوش نمیاد
سروش: میدونستم دوست داری
-ممنون سروش... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم
شیطون میگه: شما لازم نیست تشکر کنب باید عملی برام جبران کنی
با خجالت نگام رو ازش میگیرم.. من کلا آدم خجالتی ای نبودم ولی نمیدونم چرا امشب این همه از سروش خجالت میکشم... با اینکه پنج سال نامزدش بودم هیچوقت از خودش تجاوز نکرد.. من هم تقریبا همیشه لباسای پوشیده میپوشیدم ولی امشب اصلا نمیدونم چیکار باید کنم... حتی وقتی من رو مثل گذشته هم میبوسه باز خجالت میکشم شاید دلیلش اینه که میدونم قراره یه اتفاقی فراتر ا بوسه بیفته
سروش: داری به چی فکر میکنی که لپات رنگی شده
چشم غر ای بهش میرمو با جبغ میگم: سروش
میدونه امشب خجالت میکشم هی حرصم میده
همونجور که من رو به سمت اتاق خواب میبره میگه:وای وای... تو هم که مثل مامان جیغ جیغو از آب در اومدی.. فکر کنم این جیغ جیغو بودن تو ذات شما خانوماست نمیشه کاریش کرد
میخوام جواب سروش رو بدم که با دیدن اتاقی که روی در چوبیش دو تا قلب حک شده حرف زدن رو از یاد میبرم... آروم دستم رو بالا میارمو قلبا رو لمس میکنم
-چه خوشگله
سروش: نمیخوای در رو باز کنی؟
نگاهی به سروش میندازمو بعد چشمام رو میبندم.. نفس عمیقی میکشم و دستم رو به سمت دستگیره میبرم.. از همین الان مظطمنم اتاق خواب هم فوق العاده شده... همینکه در رو باز میکنم یه چیزی رو سرم میریزه.. با ترس چشمام رو باز میکنم و کلی از این گلای آماده که خشک شده هستن به همراه کاغذای رنگیه کوچولو کوچولو رو روی خودم احساس میکنم.. از این همه لطافت و نقشه های پر هیجان سروش برای غافلگیری من شگفت زده میشم... با ولع و هیجان به اتاق نگاه میکنم... روی زمین اینجا هم پر شده از گلهای پر پر شده رز و مریم... دو طرف تخت هم بادکنکای سفید و قرمز و صورتی قرار گرفته که بدون استثنا همشون به شکل قلب هستن
روی تخت هم با گلبرگهای تزنینی نوشته شده دوستت دارم تنها بهونه ی بودنم... از پشت من رو به خودش میچسبونه.. دستش رو روی قفسه ی سینم میذاره و محکم من رو به خودش فشار میده
سروش: دقیقا همون چیزیه که میخواستی... مگه نه؟
با بغض میگم: سروش تو چیکار کردی؟
سروش: کار خاصی نبود عزیزم.. تو کافیه لب تر کنی همه چیز رو برات فراهم میکنم
از شدت ذوق و شوق با صدای بلند زیر گریه میزنم
سروش میاد رو به روم وایمیسته و اول با تعجب متعجب و بعد با نگرانی نگام میکنه
سروش: ترنم چی شده؟
جوابش رو نمیدم.. به گذشته ها سفر میکنم به روزایی که از کوچیکترین نعمتها محروم شده بودم... روزایی که حتی اجازه نشدم با خونواده ام سر یه میز بشینم و غذا بخورم
شونه هام رو میگیره و آروم تکونم میده
سروش: دختر یه چیزی بگو.. تو که منو کشتی.. آخه چی شده؟
میون اشکام لبخند میزنم و بدون ملاحظه دستام رو دور گردنش حلقه میکنم.. متعجب به حرکات من نگاه میکنه
-سروش من خیلی خوشبختم... خیلی خوشبختم که تو رو دارم
نفسی از سر آسودگی میکشه و من رو از خودش جدا میکنه.. چشم غره ای بهم میره میگه: ببین میتونی شب اولی داماد رو سکته بدی
میخندم... اشکام رو آروم آروم پاک میکنه و مبگه: جانم... وقتی میخندی حس میکنم زندگی به رگهام تزریق میشه... چشمم به عکس مقابل تخت میفته... یه عکس دو نفره از دوران نامزدیمونه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-سروش؟!
سروش: جانم
-من مطمئنم بهشت هم نمیتونه این همه قشنگ و دلنشین باشه
میخنده و در رو پشت سرمون میبنده... به سمت تخت میرم و گوشه ی تخت میشینم... حتی دلم نمیاد روی تخت دراز بکشم.. از بس با سلیقه اون رو تزئین کردن... نوشته ی روی تخت باعث میشه لبخندی بزنم
سروش: خوشحالم که رای هستی
-همه ی این لبخندا و خوشیها رو مدیون تو هستم
چشمکی میزنه و میگه: نترس... جبران میکنی
چیزی نمیگم.. فقط سرم رو پایین میندازم و با انگشتام بازی میکنم
سروش: خانوم کوچولوی من چرا ساکته؟
لبخندی میزنم و میگم: چیزی نیست
کتش رو از تنم در میارم و بهش میدم
-ممنون بابت کت
سروش: خواهش بانو
کت رو از دستم میگیره و به گوشه ای پرت میکنه... بادکنکا رو کنار میزنه و جلوی پام زانو میزنه
آروم زمزمه میکنه: نفسم، خانومم، عزیزم میدونی که چقدر دوستت دارم؟
-اوهوم
سروش: میدونی که عاشقتم.. مگه نه؟
-آره ولی منظورت از این حرفا چیه سروش؟
لبخندی میزنه و میگه: ببین عزیزم میدونم هیچ جوری نمیتونم اشتباهات گذشته رو جبران کنم... هر چند دارم همه ی سعیم رو میکنم اما خب ه قول خودت یه چیزایی قابل جبران نیستن
-سروش من...........
سروش: هیس.. فقط گوش بده عزیزم.. خودم میدونم تو خانوم تر از این حرفایی که بخوای چیزی رو به روم بیاری.. حتی این رو هم میدونم که هیچوقت سرکوفت گذشته رو بهم نمیزنی ولی یادت باشه ترنم، من هیچوقت خودمو اطرافیانت رو نمیبخشم... چون همه مون تنهات گذاشتیم.. ترکت کردیم.. نابودت کردیم.. تو تک و تنها سالهای سختی رو پشت سر گذاشتی... ترنم قسم میخورم من هیچی در مورد شرایط زندگیه تو نمیدونستم.. باور کن حتی فکرش رو هم نمیکردم که خونوادت بعد از چهار سال باز هم دارن مجازاتت میکنند
-سرش فراموشش کن.. من خودم همه چیز رو میدونم
سروش: نه عزیزم.. بذار امشب خیال خودمو خودت رو راحت کنم... میخوام این رو بدونی که تا روزی که من زنده باشم اجازه نمیدم هیچکدوم از اون اتفاق تکرار بشن.. هر چی بشه هر اتفاقی بیفته.. حتی اگه دنیا هم زیر و رو بشه تو زن من میمونی
پاکتی رو روی پاهام میذاره و میگه: اما ازت میخوام این هدیه ی ناقابل رو از من قبول کنی...
بهت زده میگم: این پاکت چیه؟
سروش: چیز زیادی نیست عزیزم.. باز کن خودت میفهمی
با تعجب پاکت رو باز میکنم... یه دفترچه حساب بانکی و یه سند رو داخل پاکت میبینم
با گیجی میگم: اینا چی هستن؟
دستام رو آروم تو دستاش میگیره و میگه: عزیزم من هر چی دارم و ندارم مال توهه اما با اتفاقایی که تو این چهار سال افتاد دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم که اگه یه روزی به هر دلیلی من نبودم مراقبت باشه... نمیخوام همسرم، پاره ی تنم، همه ی وجودم هیچوقت بدون سرپناه و در مضیقه باشه
دستام که تو دستای گرم سروش هستن تبدیل به دو تیکه یخ میشن
با صدایی که به شدت میلرزه میگم: چی داری میگی سروش؟
سروش: ترنم
اشک از چشمام سرازیر میشه
با نگرانی میگه: عزیزم چرا داری گریه میکنی؟
با هق هق میون گریه هام میگم: دوباره میخوای تنهام بذاری... آره آقایی؟
میخواد حرفی بزنه که دستام رو از میون دستاش بیرون میکشم و خم میشم و دستام رو دور گرنش حلقه میکنم
-سروش تو رو خدا ترکم نکن.. به خدا من سعی میکنم همنی بشم که تو میخوای.. فقط نرو
من رو به زحمت از خودش جدا میکنه و با اخم میگه: چی داری میگی ترنم؟
-تو میخوای ترکم کنی.. من میدونم
سروش: نه دیوونه... مگه من میتونم حتی یه لحظه رو به جدایی از تو فکر کنم... حتی اگه تو هم بخوای من ازت جدا نمیشم
با پشت دست اشکمو پاک میکنم ولی باز اشکای جدید صورتم رو خیس میکنند
با ملایمت میگه: خانومم آروم باش... من پیشتم.. واسه ی همیشه
-پس معنیه این حرفا چیه؟.. چرا آزارم میدی سروش؟
آهی میکشه و آروم سرش رو ری پاهام میذاره و میگه: ترنم
با صدای گرفته از بغض میگم: خیلی بدی سروش.. میدونم تو هم یه روز مثل بقیه از من خسته میشی و ترکم میکنی
سرش رو بالا میاره.. چون من رو تخت نشستم و اون مقابلم زانو زده راحت نمیتونه بغلم کنه.. روی زمین کامل میشینه و میگه: تنم هیچوقت این حرف رو نزن... مگه میشه من زنده باشم و کنار جوجوی خودم زندگی نکنم... اگه این سند و این حساب بانکی رو هم میبینی واسه اینه که من خیالم از بابت تو راحت باشه... فقط میگم اگه یه روزی یه اتفاقی برام افتاد نمیخوام محتاج کسی باشی حتی اگه اون شخص برادرت باشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگام رو ازش میگیرم و با داد میگم: سروش تمومش کن
قطره های اشک همینجور همینجور از چونه هام میچکن و روی دستم فرود میان
دستش رو بالا میاره و چونم رو میگیره.. مجبورم میکنه مستقیم نگاش کنم... خودش هم تو چشمام زل میزنه
سروس: همه ی اینا واسه وقتیه که من زنده نباشم وگرنه محاله تنهان بذارم
بعد از تموم شدن حرفش آروم اشکام رو پاک میکنه
-تو حق نداری زودتر از من بری سروش
آروم میناله: ترنم
-تو حق نداری سروش
سرم رو روی شونش میذارمو با صدای بلند میگم: من هیچکدوم از اینا رو نمیخوام... تو که نباشی من هیچی نمیخوام.. نه این زندگی رو.. نه این نفسا رو.. نه این لبخندا رو.. من بی تو هیچی نمیخوام سروش
سروش: هیس... آروم باش عزیزم
...
سروش: خانومم
فقط گریه میکنم و شونه هاش رو از اشکام خیس میکنم
سروش: ترنمی
...
سروش: اصلا ببخشید.. خوبه؟
...
سروش: گریه نکن دیگه
سرمو از روی شونه هاش برمیدارم
سروش: ببین با صورت نازنینت چیکار کردی؟
به صدایی که بیشتر شبیه زمزمه هست میگم: قول میدی دیگه حرف از رفتن نزنی؟
سروش: آره
-پس این تیکه کاغذا رو جمع کن
من رو یه خ ورده از خودش جدا میکنه و میگه: عزیزم بذار خیال من هم راحت باشه
با ناله میگم: سروش
ملتمسانه میگه: خواهش میکنم ترنم
آهی میکشم و با غصه نگاش میکنم
چشماش رو ریز میکنه و لحنش رو عوض میکنه با شیطنت میگه: مگه نمیگن همسر شریک زندگیه آدمه
جوابشو نمیدم
سروش: خانومی جوابمو نمیدی؟
دلم از اینجور صدا زدنش یه جوری میشه
ناخواسته سری به نشونه ی آره برای سوالش تکون میدم
با ذوق میگه: خب.. وقتی شریک زندگیه منی چرا شریک اموالم نباشی.. چرا شریک سهام شرکتم نباشی؟.. چرا شریک تک تک لحظه های خوب و بدم نباشی؟... دوست دارم همیشه و همه جا کنارم باشی عزیزم.. دوست دارم شریک کاریه من باشی چون تونوقت مجبوری پا به پای من کار کنی
بعد شیطون ادامه میده: تازه اونوقت ور دل خودم هم هستی.. یه عالمه کیف میکنم
با تعجب به حرفاش گوش میدم.. منظورش رو نمیفهمم
آروم زمزمه میکنم: سهام شرکت؟
حالا اون متعجب نگام میکنه: آره دیگه... مهریه ات
-مهریه؟
بهت زده میگه: ترنم حالت خوبه؟... مگه نمیدونی؟
-چی رو؟
اخمی میکنه و میگه: بگو ببینم مهریه ات چقدره؟
پیشونیم رو میخارونم و متفکر به امروز فکر میکنم
سروش منتظر نگام میکنه
هر چی فکر میکنم چیزی رو به خاطر نمیارم... زمانی که عاقد داشت خطبه ی عقد رو میخوند من مدام داشتم به سروش و آیندمون فکر میکردم واسه همین اصلا متوجه ی چیزی نشدم... حالا که بیشتر فکر میکنم به یاد میارم که حتی برای بله گفتن هم با سقلمه سروش به خودم اومدم
سروش با جدیت میگه: چی شد؟
با شرمندگی میگم: نمیدونم.. اون لحظه از بس تو فکر بودم هیچی از اطرافم نفهمیدم
خندش میگیره و میگه: دیوونه...بگو از بس تو هپروت سیر میکردم که نفهمیدم مهریه ام چقدره
-مگه مهریه ام چقدره؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: مهمه؟
بی تفاوت میگم: فقط محض ارضای کنجکاوی پرسیدم وگرنه مهریه اصلیه من همین مهر و محبتیه که تو داری به پام میریزی
با مهربونی میگه: پس بیخیال شو
-اما...
سروش: خانومی
لبخندی میزنم و هیچی نمیگم
میخنده و از روی زمین بلند میشه.. به سمت میز میره و یه دستمال برمیداره بعد از اتاق خارج میشه متعجب به رفتارش نگاه یکنم.. یعد از چند دقیقه به اتاق برمیگرده و دوباره جلوم زانو میزنه.. دستمال خیس رو آروم روی صورتم میکشه
-سروش چیکار داری میکنی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
لبخندی میزنه و میگه: دارم خوشگلت میکنم اگه همینجوری بمونی ممکنه تو رو با خون آشام اشتباه بگیرم
چپ چپ نگاش میکنم که با خنده ادامه میده: جونم... کوچلی من عصبانی شده..
-سروش معنیه این کارا چیه؟
با شیطنت میگه: آبغوره گرفتن این بدبختیا رو هم داره دیگه... آرایشت بهم ریخت عزیزم و از اونجایی که آرایشگر جنابعالی که همون خواهر بنده هستن اینجا تشریف ندارن بنده باید کارشون رو انجام بدم
-خب بار پاشم برم صورتمو بشورم
سروش: دیوونه شدی؟.. همه ی کیفش به اینه که من این کار رو انجام بدم
میخندم و سری به نشونه ی تاسف تکون میدم
ولی اون بی توجه به من با ملایمت آرایشم رو پاک میکنه و بعد بلند میشه و به سمت دیگه ی تخت حرکت میکنه
همونجور که به اون طرف تخت میره میگه: خسته ای؟
-نه زیاد... من که از اول تا آخر مسیر خواب بودم... اگه قرار باشه کسی هم خسته باشه اون طرف تویی نه من
چشمکی مبزنه و میگه: من که اصلا خسته نیستم
با تموم شدن حرفش با همون لباس بیرون خودش رو روی تخت پرت میکنه
-اِ... گلا رو خراب کردی
چپ چپ نگام میکنه و میگه: آخه دختر خوب من چی بهت بگم... این گلا که بالاخره باید خراب میشدن.. نباید که رو زمین بخوابیم
-آخه خیلی ناز بودن.. ایکاش حداقل یه عکس ازشون میگرفتیم
دستم رو میکشه که باعث میشه تو بغلش پرت بشم
با خنده میگه: هر شب رختخوابمون رو برات گل بارون میکنم جوجه طلایی... تو واسه ای چیزا حرص خور
میخندم و میگم: تو هم که م رو به هر چی جک و جونوره نسبت بده
میخنده و چیزی نمیگه
-حداقل پاشو لباست رو عوض کن... اینجوری که واسه خواب اذیت میشی
با یه حرکت جامون رو عوض میکنه... من رو روی تخت میذاره و خودش روم خیمه میزنه
شیطون ابرویی بالا میدازه و میگه: کی گفته من میخوام بخوابم
نمیدونم چیکار باید کنم... احساس معذب بودن دارم.. نمیدونم چه مرگمه
آروم زمزمه میکنم: پس من برم لباسم رو عوض کنم
ولم نمیکنه... شیطنت نگاهش کم کم میخوابه.. یه جور خاصی بهم خیره میشه
آرومتر از قبل میگم: من لباس نیاوردم.. اینجا لباس هست؟
به لبام نگاه میکنه و با انگشت اشارش به آرومی لبام رو لمس میکنه
سرش رو نزدیک گوشم میاره و با لحن ناآشنایی میگه: چرا من برات عوض نکنم؟
از شدت خجالت دلم میخواد بمیرم
بوسه ی آرومی به لاله ی گوشم میزنه و با عشق نگام میکنه
وقتی سکوتم رو میبینه چند تا از لبرگای روی تخت رو برمیداره و آروم روس صورتم میریزه
چشمام رو میبندم و زیر لب زمزمه میکنم: چقدر خوشبو هستن
سروش: ولی نه به خوشبوهیه تو
چشمام رو باز میکنم و نگاش میکنم... بینیش رو به بینی من میزنه و میگه: تو خوشگل ترین و خوشبوترین گل دنیایی
ضربان قلبم به شدت بالا میره... ترس و خجالت و هیجان همه با هم ترکیب میشن و حال من رو منقلبتر از قبل میکنند.. چنان قلبم تند تند میزنه که سروش میگه: هیس.. آروم عزیزم... از من که نمیترسی عزیزم؟
دلم نمیاد ناراحتش کنم
صدام میلرزه ولی به زحمت زیرلب زمزمه میکنم: نه
یه ترس خاصی تو دلم هست ولی نگاه مهربونش مانع از این میشه که بخوام اعتراف کنم
سروش: پس آروم
لبخندی میزنه و چنان عاشقونه نگام میکنه که من رو هم غرق دنیای خودش میکنه
آروم صورتم رو نوازش میکنه و زیرلب زمزمه میکنه: میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟... که مال من باشی... که کنار من باشی... که همه ی دنیای من باشی
لبخندی میزنم
بوسه ای به چشمام میزنه و میگه: خیلی خوشحالم عزیزم.. که بعد از سالها دوری هیچکس نمیتونه روی تو ادعایی داشته باشه به جز من... ممنون که برگشتی ترنم.. اگه برنمیگشتی من میمردم
نفساش به صورتم میخوره باعث میشه ته دلم یه جوری بشه.. چشمای سروش بین چشمام و لبام در حال گردشه... یه خورده دستم میلرزه اما مشتش میکنم تا سروش متوجه نشه اما انگار متوجه میشه
آروم زمزمه میکنه: بهم اعتماد کن عزیزم.. از هیچ چیز نترس.. باشه خانومی
لبخند لرزونی میزنم و سرمو تکون میدم
سروش: آفرین خانومم
چنان با ملایمت باهام حرف میزنه که انگار داره با یه بچه صحبت میکنه.. از این همه مهربونی و ملایمت سروش به وجد میام.. حس خوشایندی بهم دست میده... با عشق نگاش میکنم نگاه سروش رو روی لبام احساس میکنم... آروم لباش رو روی چونم میذاره.. بوسه ی کوتاهی به چونم میزنه... بعد لباش رو روی صورتم میکشه و به لبام میرسونه... چند لحظه ای مکث میکنه که باعث میشه چشمام آروم بسته بشن و در نهایت کارش رو شروع یکنه.. چنان نرم و لطیف لبام رو به بازی میگیره که ناخواسته من هم باهاش همراه میشم
برای چند لحظه لباش رو از لبام جدا میکنه و با لبخند میگه: ممنونم عشقم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با تعجب نگاش میکنم.. نمیدونم چرا داره ازم تشکر میکنه ولی اون اجازه ی فکر کردن بیشتر رو بهم نمیده و دوباره لباش رو روی لبام میذاره... تو تک تک بوسه هاش میتونم احساس عاشقانه اش رو درک کنم... همونطور که داره من رو میبوسه با یه دستش آروم نوازشم میکنه... حس خوبی بهم دست میده... دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و با عشق باهاش همراه میشم... به وضوح من هم صدای تپش های ناآروم قلبش رو احساس میکنم.. نمیدونم چقدر گذشته ولی سروش دست بردار نیست... همونجور که بوسه بارون کردنه منه آروم دستش به سمت دکمه ی مانتوم پیش میره.. تمام هیجانم فروکش میکنه و دوباره ترسی ناخواسته تو قلبم لونه میکنه
اولین دکمه رو که باز میکنه حس میکنم قلبم داره تو دهنم میاد... همین که دستش به سمت دومین دکمه پیش میره با ترس یه خورده ازش فاصله میگیرم و ناخودآگاه میگم: سروش
بدون اینکه بخوام به مچش چنگ میزنم و نگاش میکنم
سروش با چشمایی خمار نگام میکنه و میگه: جانم خانومم... چی شده عزیزم؟
بغض تو گلوم بدجور آزارم میده... به دستم که دور مچ دستش حلقه شده نگاه میکنه.. دستشو بالا میاره و بوسه به دستم میزنه.. با خجالت به خاطر رفتارم دستم رو سریع عقب میکشم و با بغض میگم: ببخشید... دست خودم نیست
با تموم شدن حرفم یه قطره اشک هم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه.. آروم سرشو پایین میاره و اشکم رو میبوسه
خشدار ولی در عین حال مهربون زمزمه میکنه: نترس عزیزم.. خودت رو به من بسپر.. نمیذارم اذیت بشی.. بذار باهم به اوج برسیم
لبام از شدت بغض میلرزن ولی زیرلب زمزمه میکنم: سروش تو فقط مال منی.. مگه نه؟
سروش: معلومه عزیزم
همنجور که نگاهم به نگاهشه به این فکر میکنم که این مرد عشقمه... همسرمه... نیمی که نه، همه وجودمه... همه دنیای من تو دنیای این مرد خلاصه میشه.. من چطور میتونم مقاومت کنم در برابر کسی که شده تمام دلیل برای نفس کشیدنم.. اصلا میتونم؟... خودم هم خوب میدونم نمیتونم
زیرلب زمزمه میکنم: هیچ جوری نمیتونم
سروش: ترنم
لبخندی میزنه و با همه ترسی که نمیتونم کنترلش کنم دستام رو دور گردن سروش حلقه میکنم و لباش رو با لبام قفل میکنم تا خودم رو به دستای مردی بسپارم که با اینکه یه روزی تنهام گذاشت ولی الان اومده که برای همیشه مال خودم بمونه
********
&& سروش&&
باحس نفسهای آروم ومنظمی که به گردنش میخوره چشماش رو باز میکنه و یکی از لذت بخش ترین صحنه های زندگیشو میبینه... قلبش پر از حس بودن میشه... با دیدن ترنم که با یه حالت معصومانه ای سرش رو روی شونه اش گذاشته لبخندی رو لبش میشینه صورت معصوم ترنم رو با سرانگشتاش لمس میکنه....موهای پریشونش رو از روی پیشونیش کنار میزنه وانگشتاش رونوازشوارروبازوهایبرهنشم یکشه... ترنم تکون آرومی میخوره نفسش رو تو سینش حبس میکنه تا عشقش رو از خواب بیدار نکنه... با فرود اومدن دست ترنم روی سینش حس خوشایندی بهش دست میده... با یاداوری دیشب لبخندش پر رنگ تر میشه...سرش رو تو خرمن موهای ترنم فرو میکنه و به یکی شدنشون فکر میکنه... وقتی یاد بیقراری های دیشب ترنم میفته دلش آتیش میگیره.. وقتی ترنم به مچ دستش چنگ زده بود دلش میخواست قید تمام خواسته ها و نیازهای خودش رو بزنه و به ترنم بگه عزیزم اصلا کاری به کارت ندارم راحت بخواب اما از اونجایی که دکتر بهش هشدار داده بود هر وقتی که قرار باشه رابطه ی اولتون شکل بگیره حال و روز ترنم همینجوری میشه سعی کرد با آرامش به ترنم بفهمونه که همه چیز خوبه... ترنم رو اینجا آورده بود تا زودتر اون رو به زندگی برگردونه.. میتونست دیشی هم مثل تمام این مدت جلوی خودش رو بگیره اما دلش نمیخواست با تعلل ترس ترنم رو بیشتر کنه... دیشب ترنمش بیقرار بود جوری که حین رابطشون به گریه افتاده بود و هق هق میکرد انگار میخواست تمام فشارها و کمبودهایی که تو این چند سال تحمل کرده بود رو بیرون بریزه انگار تحمل این عشق بازی دیوونه کننده رو نداشت انگار باورش نمیشد همه جوره مال هم شدن چقدر زیر گوش ترنم حرفای عاشقونه زمزمه میکرد و اون رو محکم به خودش میفشرد... اونقدر قربون صدقش رفت.. اونقدر نازش رو کشید.. اون با ملایمت رفتار کر تا تونست ترنمش رو آروم کنه... حتی در عین رابطه هم بعضی وقتا اشک تو چشمای عشقش جمع میش.. خیلی طول کشید تا ترنم همراهش بشه... تا جواب بوسه های پرحرارتش رو بده... تا یه خورده خجالتش بریزه.. تا یکم ترسش کمتر بشه
به صورت عشقش زل میزنه
دیشب دوست نداشت ترنمش ازش بترسه اما میترسید... خوب میدونست ترس ترنم بیشتر از اینکه جسمی باشه روحی هستش.. ترنمش سالها پیش قلب و روحش رو بهش باخته بود و اون با بی انصافی تنهاش گذاشته بود و الان داشت تاوان اشتباهش رو پس یداد... این رو خوب میدونست که ترنم از این میترسه که با تقدیم کردن جسمش باز هم عشقش تنهاش بذاره.. خیلی تلاش کرد تا موفق شد ترنم هم زیر گوشش نوای عاشقانه سر بده... میدونست رسیدن شون به هم پایان همه چی نیست میدونست.. باید بیشتر از قبل هوای ترنمشو داشته باشه... میدونست چقدر ترنم از اینکه دوباره از هم جدا شن میترسه... همه ی اینا رو میدونست و عذاب میکشید.. عذاب از اینکه خودش دستی دستی ترنمش رو، عشقش رو، همسرش رو به این روز انداخته بود
همبنجور که مشغول نوازشه ترنمه حس میکنه پلک ترنم تکونی میخوره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
لبخندی میزنه و نوازشگونه صداش میکنه: ترنم... عزیزم
اما ترنم جواب نمیده..میدونه بیداره واسه ی همین اروم بینی خودش روبه بینی ترنم میماله ومیگه:خانمم؟نمیخوای بیدار شی؟
...
ترنم باز هم جوابش رو نمیده؟
-خانم راستین؟ترنم خانم؟نفس سروش؟
...
ابرویی بالا میندازه و تو دلش میگه: بین کوچولو یه روز هم نمیخوام اذیتت کنم خودت نمیذاری
با شیطنت میگه: تو که نمیخوای وقتی مامان و سها برات کاچی میارن اینجوری هپلی بری پیششون؟
یهو ترنم چشماشو بازمیکنه و میگه: چـــی؟
شیطون میگه: کاچی... مامان.. سها
-وای سروش
ترنم میخواد به سرعت پاشه و ازتخت بیاد پایین که یهو خشکش میزنه
بهت زده نگاهی به اطراف و نگاهی به سروش میندازه بعد با جیغ میگه: سروش
-تقصیر خودته کوچولو.. من که میدونستم بیداری دیگه نباید به فکر گول زدن من میفتادی
ترنم مشتی به سینش میزنه و میگه: خیلی بدی... سکته کردم.. اصلا یادم رفته بود اومدیم
مکثی میکنه و با خجالت زمزمه میکنه: ماه عسل
دلش از اینجور حرف زدن ترنم زیر و رو میشه با عشق ترنم رو محکم بغل میکنه و میگه: اینجوری حرف نزن کوچولو... یهو دیدی اختیارمو از کف دادما
ترنم با عشق نگاش میکنه و آروم زمزمه میکنه: کی میگه وسعت دنیا زیاده.. وسعت دنیای من خلاصه میشه در آغوش تویی که همه ی دنیای منی
حس میکنه از شدت بغض داره خفه میشه
ترنم آروم از بغلش بیرون میاد و با لبخند میگه: شرمنده آقایی.. میدونم دیشب اونی نبودم که میخواستی.. خیلی آقایی کردی که تحملم کردی و تا آخرین لحظه همراهم بودی
از این همه مهربونیه ترنم مات و مبهوت میشه... دلش میخواد سرش رو بکوبه به دیوار از اینکه این همه سال عشق ترنم رو ندید
به زحمت میگه: ترنم
ترنم: دوستت دارم سروشم... خیلی زیاد... میدونم ترنم سابق نیستم اونی که همیشه میخواستی
با این حرفای ترنم دلش میگیره... روم میگه: ترنم تو همونی هستی که من همیشه میخواستم... من شخصیتت رو دوست دارم.. رفتارت رو.. منش رو.. خودت رو.. واسه ی من ترنم قدیم و جدید وجود نداره.. ترنم یکیه... اون هم تویی... با هر رفتاری که باشی میخوامت
ترنم: حتی اگه هیچوقت مادر نشم
آروم میشینه و با لبخند میگه: تو خودت بچه ای هنوز... بچه میخوام چیکار؟
ترنم: جواب خونوادت رو چی میدی؟
-زندگیه من.. ماله منه.. به کسی اجازه ی دخالت نمیدم هر چند برای اونا فقط خوشبختیه ما مهمه
ترنم: میترسم سروش... از اینکه اصلا بچه دار نشم.. یا دیر بتونم طعم مادر شدن رو بچشم
اخمی میکنه و با جدیت میگه: ترنم دیگه نمیخوام بخاطر این چیزای بیخود تو رو ناراحت ببینم.. اولا بچه برای من اصلا مهم نیست.. مهم نجابت و خانومیته که خدا رو شکر از تو نجیب تر و خانوم تر سراغ ندارم... دوما اگه قرار هم باشه بچه دار بشیم و تو مشکلی هم نداشته باشی باز هم من الان بچه نمیخوام
ترنم متعجب میگه: واقعا؟
خوب میدونه که الان با کوچیکترین لغزشی ممکنه ترنم رو داغون کنه
چنان محکم و بدون مکث میگه:آره
که درخشش نگاه ترنم رو به وضوح میبینه
ترنم: آخه چرا؟
خوشحال از انجام ماموریتش با خوشحالی ادامه میده: من تا چند سال آینده دلم میخواد فقط خودم باشم و همسر نازنینم... بدون سر خر... یعنی چی یه رقیب واسه ی خودم بیارم.. مگه مریضم.. اگه خدا خواست خودش یه بچه تو دامنمون میذاره اگه هم نخواست که چه بهتر
ترنم: فکر میکنی بتونیم بچه دار بشیم؟
به چشمال ترنم زل میزنه.. میدونه یکی از دغدغه های ترنم بچه ای هست که ممکنه هیچوقت نباشه
-نمیدونم.. واسم مهم هم نیست
ترنم: تو که همیشه عاشق بچه بودی.. میگفتی دوست داری زود بچه دار بشی
آروم میخنده و میگه: فعلا کمبود ترنم دارم.. عمرا تا چند سال بذارم کسی تو رو باهام شریک بشه
بعد با اخم آرومی ادامه میده: اگه عاشقش بشی بهش حسودیم میشه
با خنده ی ترنم نفسی از سر آسودگی میکشه... یاد حرفای بهزاد، روانشناسه ترنم میفته.. واقعا خوشحاله که بهش مراجعه کرده... حرف اصلیه بهزاد این بود که به ترنم ثابت کن تنها چیزی که برات مهمه اونه
ترنم با خنده زمزمه میکنه: تو دیوونه ای به خدا
چشمکی میزنه و میگه: آره دیوونه ی توام... فقط یه بار به کسی نگی که من تا این حد حسودما.. این یه رازه بین خودم و خودت
ترنم با لحن بچه گونه ای میگه: باشه آقایی
-قربون خانوم خودم برم
با دست به حموم اشاره میکنه و ادامه میده: برو حموم یه دوش بگیر من هم برم صبحونه رو آماده کنم
ترنم برای چند لحظه خشکش میزنه... یه نگاه به خودش میندازه و بعد جیغ خفیفی میکشه... زودی از تخت میپره پایین و به لباساش چنگ میزنه... بعد هم سریع به سمت حموم هجوم میبره
-ای بابا.. دختر، من که دیشب همه جات رو دیدم و همه کاری هم باهات کردم دیگه این خجالتت برای چیه؟
ترنم با جیغ از داخل حموم میگه: سروش
صداش رو بلند میکنه و میگه: جانم عزیزم.. آخه با این عجله کجا رفتی؟... مثلا الان باید کلی آخ و اوخ میکردیو من نازت رو میکشیدم
صدای باز شدن آب رو میشنوه و با خنده سری تکون میده.. لباساش رو میپوشه و ملحفه ی خونی رو جمع میکنه... حوله و لباسای تمیزی از توی کشو در میاره و برای ترنم روی تخت میذاره
با صدای بلند میگه: عزیزم حوله و لباس رو تخته
ترنم: باشه
با حسی سرشار از زندگی میخواد از اتاق خارج بشه تا صبحونه رو آماده کنه که یهو یاد چیزی میفته... سریع از اتاق خارج میشه و به سمت آشپزخونه میدوه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*****
&& ترنم&&
آب همینجور بازه ولی من جلوی آینه به خودم نگاه میکنم... یه خورده احساس ضعف میکنم اما چشمام بعد از مدتها برق میزنند... یه لبخند بی دلیل رو لبهام جا خوش کرده و قلبم پر از امید و زندگیه... تک تک اعضای صورتم رو از نظر میگرونمو با دیدن بدنم هاله ای از شرم تو صورتم نمایان میشه.. خاطرات دیشب به شدت برام زنده و قابل لمسه... نمیدونم چرا وسط عشق بازیمون وقتی تو اوج نیاز بودیم یاد خاطرات ته باغ افتادمو دوباره حالم بد شد.. نمیدونم چقدر تو آغوش سروش گریه کردم ولی لب از لب باز نکردم دلم نمیخواست شب به اون مهمی رو براش زهر کنم هر چند میدونم ناخواسته براش زهر کردم ولی واقعا دست خودم نبود... ترس و نگرانیهام یکی دو تا نبود ولی میخوام یه اعترافی بکنم.. حس دیشب بهترین حسی بود که تو عمرم تجربه کردم.. آروم شدن تو آغوش کسی که سالها منتظرش بودم و یکی شدنمون بعد از مدتها دوری و انتظار خیلی برام لذت بخش بود
یه نفس عمیق میکشم و میخوام برم زیر دوش که یهو در حموم باز میشه و سروش همونجور که یه لیوان شربت تو دستشه و اون رو هم میزنه داخل میشه
از شدت شرم دلم میخواد آب بشم و برم توی زمین اما سروش با خونسردی میگه: عزیزم ناشتا نرو زیر دوش... اون هم بعد از اتفاق دیشب.. میترسم حالت بد بشه
وای من دارم از شدت شرم آب میشم... نمیدونم چرا با وجود اتفاقه دیشب باز هم ازش خجالت میکشم
لیوان رو به طرفم میگیره و منتظر نگام میکنه
آروم زمزمه میکنم: فعلا میل ندارم
یهو سروش من رو سمت خودش میکشه و همینجور که لیوان رو به لبم نزدیک میکنه و مجبورم میکنه که از محتویات لیوان بخورم زیر گوشم زمزمه میکنه: فکر کنم یه لیوان شربت بعد از حموم هم نیاز داریا
لیوان خالی رو از لبام جدا میکنه و من با چشمای گرد شده نگاش میکنم که میگه: اینقدر هم از من خجالت نکش خانوم کوچولو.. من شوهرتم
قبل از اینکه اجازه ی هیچ حرف یا اعتراضی رو بهم بده با خنده از حموم خارج میشه... حس میکنم با خوردن شربت یه خورده از انرژیه از دست رفتمو به دست آوردم... تازه میفهمم که چقدر به اون شربت غلیظ نیاز داشتم.. زودی زیر دوش میرمو با لذت فشار آب رو روی بدنم حس میکنم... احساس میکنم که پر از انرژی هستم فقط نمیدونم که این حس خوبم برای اینه که دیشب تو بغل سروش خوابم بره یا برای اینه که امروز با صدای سروش از خواب بیدار شدم... تنها چیزی که میدونم اینه که این حس هر چی که هست به خاطر سروشه
یاد شربت خوشمزه ای میفتم که سروش به زور به خوردم داد... آروم میخندم برای خودم زمزمه میکنم: تو تمام خاطراته قشنگم نقش اصلی رو داری آقایی.. خیلی دوستت دارم.. خیلی بیشتر از اونی که حتی بخوای فکرش رو بکنی
تند و سریع دوش میگیرمو از حموم خارج میشم.. با دیدن یه تاپ و دامن کوتاه خندم میگیره
-آقا فکر همه جاش رو هم کرده
با حوله خودم رو خشک میکنم و لباسام رو تنم میکنم.. بعد از خشک کردن موهام خیلی ساده اونا رو پشت سرم میبندم... چشمم به میز آرایش میفته.. انواع و اقسام لوازم آرایشی رو با بهترین مارکا میبینم... با لبخند جلو میرم یه رژ رو بر میدارم و سرش رو باز میکنم.. نگاهی به رنگش میندازم.. صورتیه ماته.. خیلی کمرنگ روی لبم میکشم و یه خورده هم رژ گونه میزنم ..با لبخند به دختر توی آینه چشمک میزنم و از اتاق خارج میشم.. حس خیلی خوبی دارم.. دلم میخواد لباسای خوشگل بپوشم و آرایش کنم... دلم میخواد به چشم سروش خوشگل دیده بشم
همینکه وارد آشپزخونه میشم سروش رو میبینم که پشت میز منتظر من نشسته و صبحونه رو هم از قبل آماده کرده
با دیدن من از پشت میزبلند میشه و میگه: به به... خانوم خانومای من هم بالاخره اومد...
ابرویی براش بالا میندازمو میگم: واسه ی خودت یه پا کدبانو شدیا آقا سروش
چشماش رو ریز میکنه... با شیطنت بوسه ای براش میفرستم و مقابلش میشینم
ابروهاش تو هم گره میخورن.. آروم آروم به طرف من میاد و بالای سرم وایمیسته... متعجب نگاش میکنم که خم میشه و نچ نچ کنان میگه: شوهرداریت تعریفی نیستا باید حسابی تمرین کنی
با تموم شدن حرفش بوسه ی کوتاهی رو گونم میذاره و دوباره ادامه میده:دیگه نبینم از راه دور منو ببوسیا
بعد هم بازوم رو میگیره و مجبورم میکنه بلند شم
-سروش چیکار میکنی؟
بدون اینکه جوابم رو بده به سمت صندلبش میره و من رو هم دنبال خودش میکشه... همینکه سر صندلیش میشینه به پاهاش اشاره میکنه و میگه: زود، تند، سریع به وظیفه ی صبحگاهیت عمل کن
خندم میگیره... وقتی خندم رو میبینه دستم رو میکشه و مجبورم میکنه رو پاش بشینم
سروش: میخندی خانوم خانوما... الان باید منو ببوسی... نوازش کنی... با مهربونی ازم تعریف کنی... این چه وضعشه
بلندتر از قبل میخندم و دستمو دور گردنش حلقه میکنم
-چقدر این رویاها و آرزوها محال به نظر میرسید سروش... خیلی خوشحالم که رویاهایی که فکر میکردم در حد همون رویا میمونند الان شده حقیقت زندگیه من
با مهربونی نگام میکنه و همونجور که رو پاهاش نشستم دستاش رو دور کمرم حلقه میکنه... کم کم لبخندم جمع میشه و نگاهم به سمت لباش میره... چشمام رو میبندم و با پیش قدم شدنم سعی میکنم به مرد زندگیم نشون بدم دیوونه وار عاشقشم.. قبل از اینکه سروش کاری کنه لبام رو روی لباش میذارم.. بعضی وقتا ازش خجالت میکشم.. بعضی وقتا هم میترسم.. بعضی وقتا هم ناخواسته غمگین میشم اما حس میکنم با سروش که باشم کم کم همه چیز حل میشه
با تموم وجودم مرد زندگیم رو میبوسم و سروش هم همراهیم میکنه... خودم رو کاملا به سروش میچسبونم ...دستش رو زیر تاپم میبره و آروم کمرم رو نوازش میکنه... لبام رو از لباش جدا میکنم... با احساس دست سروش روی پوست بدنم حس خوبی بهم دست میده... نفسای آرومش که به گردنم میخوره به روح زخم خوردم التیام میبخشه.. چشمام رو باز میکنم ولی میبینم سروش هنوز هم چشماش رو باز نکرده.. سرم رو کج میکنم و با لبخند نگاش میکنم.. بعد از چند لحظه چشماش رو باز میکنه و به من خیره میشه
لبخندم رو پررنگ تر میکنم اما اون با جدیت میگه: نه خوشم اومد.. داری پیشرفت میکنی اما هنوز باید تمرین کنی
میخوام بخندم که سروش اجازه نمیده و این دفعه اون پیش قدم میشه و عمیق تر از همیشه شروع به بوسیدنم میکنه
بعد از یه بوسه ی عمیق و طولانی پیشونیش رو به پیشونیم میچسبونه و زمزمه میکنه: میدونستی شیرین ترین ترنم دنیایی؟
میخندم و میگم: مگه چند تا ترنم رو تست کردی؟
سریع سرش رو عقب میبره و با جدیت میگه: من فقط یه ترنم داشتم و الان هم دارم و تا آخرین لحظه ی عمرم هم همون رو خواهم داشت
لبخندی میزنم و زمزمه میکنم: باشه بابا
یه لقمه ی کوچولو درست میکنم و به طرفش میگیرم
- حالا چرا عصبانی میشی؟
میخنده و دهنش رو باز میکنه
با خنده لقمه رو تو دهنش میذارم اما سروش با شیطنت اول بوسه ای به انگشتم میزنه و بعد لقمش رو میخوره
با عشق نگاش میکنم و یه لقمه ی دیگه واسش میگیرم
سروش: خودت هم بخور عزیزم
میخندم و لقمه رو له دهنش نزدیک میکنم
این دفعه قبل از لقمه یه گاز کوچولو از انگشت من میگیره و میگه: لقمه با مزه ی ترنم خوشمزه تره
میخندم و یه لقمه ی دیگه براش میگیرم وقتی میبینه فقط واسه ی اون لقمه میگیرم
اون هم شروع به لقمه گرفتن میکنه
لقمه ی نون و پنیر... کره و عسل... کره و مربا
و مجبورم میکنه همه رو بخورم
-سروش چه خبره؟
سروش: بیشتر از اینا باید بخوری... تو خیلی ضعیفی ترنم
-آخه معده ی من عادت به این همه غذا نداره
یه لقمه ی دیگه رو به زور تو دهنم میکنه و میگه: عادت میکنه عزیزم
لقمه رو به زور قورت میدمو میگم: تو رو خدا سروش.. دیگه نمیتونم
انگار دلش برام میسوزه... چون خنده ی آرومی میکنه و میگه: اینجوری مظلوم نگام نکن
میخندم و میگم: راستی سروش؟
همونجور که داره یه لقمه ی دگه میگیره میگه: هوم؟
به لقمه ی تو دستش نگام میکنم
سروش: بابا.. اینکه دیگه واسه خودمه
با خیال راحت نفسی از سر آسودگی میکشم و میگم: نمیخوای کسی رو خبر کنی که رسیدیم
سروش: احتیاجی نیست.. به همه گفتم تو این مدت هیچ سراغی از ما نگیرین که من و عشقم میخوایم دور از هیاهو باشیم
-اما.....
سروش: هیس.. هیچی نگو ترنم.. ما اومدیم اینجا تا یه خورده روحیه مون عوض بشه... دلم نمیخواد اذیت بشی
آهی میکشم و میگم: ممنون سروش
لبخندی میزنه و یه لقمه ی بزرگ میگیره.. خدا رو شکر میکنم که این لقمه مال من نیست و خودش قراره بخوره
سروش: جون سروش این یه لقمه رو هم بخور قول میدم این یکی دیگه آخری باشه
مینالم: سروش، چرا قسم میدی؟
با شیطنت میگه: الان که قسم دادم بخور
-بدجنس
میخنده و من هم به ناچار لقمه رو از دستش میگیرمو به زور شروع به خوردن میکنم
وقتی لقمه رو میخورم شیطون میگه: اگه باز خواستی تعارف نکنه
چشم غره ای بهش میرم که باعث میشه با صدای بلند بخنده
-تو هم که هی اذیتم کن
وقتی خندش تموم میشه میگه: نگرانتم عزیزم.. دوست ندارم بیمار و مریض ببینمت.. خیلی ضعیفی
سرم رو روی شونش میذارم و هیچی نمیگم
اون هم وقتی سکوتم رو میبینه آروم نوازشم میکنه و هیچی نمیگه
چشمام رو میبندم و با لبخند به اولین روز زندگیه مشترکمون فکر میکنم که چقدر قشنگ شروع شد
****
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
****
با لبخند کنار آبشار نشستم و به این چند وقت فکر میکنم.. از بس تو این مدت بهم خوش گذشته که گذر زمان رو هم از یاد بردم... اصلا نمیدونم چند روز و چند هفته هست که به اینجا اومدیم...فقط میدونم یه مدت طولانیه که اینجا هستیم... به دور از هیاهو.. به دور از دغدغه... به دور از نگاه های پرتمسخر یا پر از ترحم دیگران... عاشق اینجا شدم هر روز نزدیکای غروب با سروش میایم و اطراف ویلا قدم میزنیم.. اصلا دلم نمیخواد از اینجا بریم... تو این مدت خیلی به اینجا عادت کردم...سه چهار باری هم به روستا رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت ولی هیچ کجای این منطقه رو به اندازه ی این آبشار دوست ندارم
چشمام رو میبندم و ریه هام رو پر از هوای پاک و تمیز شمال میکنم... تو این مدت روحیه ام خیلی بهتر شده... سروش هم با شیطنتاش باعث شده خاطرات بده زیادی برام کمرنگ بشن.. کلا حس میکنم تو یه دنیای دیگه سیر میکنم.. با اینکه در گذشته هم به سروش وابسته بودم ولی تو این روزا وابستگیم به سروش هزار برابر شده... خودش هم این رو میدونه و خیلی هوام رو داره... با پررویی های سروش تا حدی زیادی خجالتم ریخته... با ماجرای ته باغ هم حس میکنم کنار اومدم... هر چند بعضی وقتا عین عشق بازی باز هم یاد اون لحظه های سخت و طاقت فرسا میفتم ولی دیگه به اندازه ی گذشته آزارم نمیده... بیشترین چیزی که الان باعث آزارمه، ترسیه که تو دلم دارم... ترس از دست دادن سروش... این ترس با تمام محبتهایی که سروش بدون هیچ چشمداشتی تقدیم میکنه و تمام اطمینانهایی که بهم میده هنوز هم از بین نرفته ولی با همه ی اینا سروش صبورانه تحمل میکنه و با محبتای بی دریغش من رو شرمنده میکنه... کابوسام کم شدن و دنیا به نظرم قشنگتر از همیشه به نظر میرسه... توی این چند هفته طعم واقعیه خوشبختی رو با همه ی وجودم تونستم بچشم
با احساس خیس شدن صورتم سریع چشمام رو باز میکنم و با قیافه ی شیطون سروش رو به رو میشم
میخنده و میگه: تا تو باشی من رو از یاد نبری
چشمام رو ریز میکنم و با صدای بچه گونه ای میگم: دلت میاد من لو خیچ کنی؟
قیافش رو مظلوم میکنه و میگه: اوهوم
از جام بلند میشم و به سمتش هجوم میبرم
که با خنده از من دور میشه... وقتی میبنم بخاطر من بچگی میکنه تا لبخندی رو لبام بیاره غرق لت میشم... سعی میکنم باهاش همراه باشم تا اذیت نشه.. تا عذاب نکشه.. تا عذاب وجدان نداشته باشه
هر دومون نزدیکای آبشار میدوییم و دقیقا مثل بچه ها به سمت هم آب میریزیم و همدیگرو خیس میکنیم
بعد از کلی شوخی و خنده و آب بازی متوجه ی نم نم بارون میشم
سروش: فقط همین رو کم داشتیم
-مگه چیه.. خیلی هم خوبه
سروش: بهتره بریم ویلا.. با این لباسای خیس ممکنه سرما بخوری
-اما......
سروش: اما و آخه نداره
دستم رو میگیره و من رو به خودش فشار میده
سروش: راه بیفت
یه خورده احساس سرما میکنم.. بارون لحظه به لحظه بیشتر میشه
-اگه شیطونی نمیکردی الان میتونستیم با لذت زیر بارون خیس بشیم
میخنده و میگه: خیس شدن وقتی لذت بخشه که به دست عشقت خیس آب بشی
من هم ریز ریز میخندم... از شدت سرما خودم رو بیشتر تو بغلش فشار میدم و میگم: سروش؟
سروش: جانم
-ایکاش میشد همیشه اینجا بمونیم
سروش: قول میدم زود به زود بیارمت
-وقتی بریم دلم واسه اینجا خیلی تنگ میشه
سروش: نگران نباش نمیذارم دلتنگ بشی.. همینکه دل تنگ شدی زودی میارمت
-من که از همین الان دلم تنگ شده
سروش: ما که هنوز تصمیم رفتن نداریم
بارون لحظه به لحظه شدیدتر میشه.. عطسه ای میزنم و دماغم رو بالا میکشم
صدام یه خورده از سرما میلرزه ولی همونجور ادامه میدم: خیلی وقته اومدیم دیگه این روزا باید برگردیم... بالاخره تو هم کار و زندگی داری
سروش: کار و زندگیه من تویی دیگه
میخندم میگم: دیوونه... پس شرکت چی؟
اون هم میخنده و میگه: پس ترنمه من چی؟
دندونام از شدت سرما بهم میخورن
سروش: سردته عزیزم؟
-آره.. یه خورده سردمه
سروش: الان میرسیم.. لباسای من هم خیس هستن.. چیزی ندارم که بهت بدم
تو همین لحظه صدای غرش آسمون بلند میشه و رعد و برق بدی زده میشه
با جیغ تو آغوشش مخفی میشم
سروش:هیس.. چیزی نیست عزیزم... فقط رعد و برقه
به لباس سروش چنگ میزنم و قدمام رو تندتر میکنم
-زودتر بریم سروش.. من میترسم
سروش: تو که میخواستی زیر بارون قدم بزنی
-اِ... سروش
سروش شیطون میگه: انگار عاشق اسم منی... هر چی میشه هی میگی.. سروش.. سروش.. سروش.. سروش
با خنده میگم: ســــروش
میخنده و میگه: بریم خانوم کوچولوی ترسوی من
تا رسیدن به ویلا هیچکدوم حرفی نمیزنیم... همینکه به ویلا میرسیم سروش زمزمه میکنه: ترنم، عزیزم... برو لباست رو عوض کن من هم الان شومینه رو روشن میکنم
-اول شومینه... خیلی سردمه
سروش به سمت هیزمای کنار شومینه میره و مشغول روشن کردن شومینه میشه
سروش: اینجوری مریض میشی ترنم
-سروش
نفس عمیقی از روی حرص میکشه و به ناچار مشغول میشه... محو تک تک حرکاتش میشم... محو اخمای روی پیشونیش... محو ابروهای گر خوردش.. محو چشمای قشنگش... محو موهای خیسش که بهم ریختست و نیمی از اون روی پیشونیش چسبیده ست...محو پیراهنش که به تنش چسبیده و هیکل عضلانیش رو به نمایش گذاشته...
دیگه طاقت نمیارمو به سمتش میرم... هنوز هم مشغول کلنجار رفتن با شومینه هست اما تا الان موفق به روشن کردنش نشده... از پشت بهش نزدیک میشم و سرما رو از یاد میبرم... دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و محکم میبوسمش
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سروش سرش رو یه خورده به عقب میچرخونه و میگه: عزیزدلم........
بوسه ی کوتاهی رو لباش میزنم و ریز ریز میخندم
چشماش رو ریز میکنه و میگه: قبول نیستا... تنها تنها داری کیف میکنی
خندم بیشتر میشه و اون هم با عشق ادامه میده: خانومی بذار این شومینه رو ردیف کنم......
دیگه صدای سروش رو نمیشنوم فقط سرم رو از پشت روی شونه هاش میذارم و به اون روزایی فکر میکنم که هیچکس نگران بیماری و سرماخوردگیه من نبود.. هیچکس دلسوز لباسهای خیس من نبود.. هیچکس نگران زیر بارون موندن من نبود و الان با دیدن عشق سروش و نگرانیه چشماش دوباره سرشار از احساس میشم
ناخواسته بوسه ی دیگه ای به گردن سروش میزنم
سروش که تازه موفق به روشن کردن شومینه شده بود و داشت یه تیکه هیزم رو داخل شومینه میذاشت دستش وسط راه متوقف میشه و من بدون هیچ حرفی خودم رو جلوتر میکشم و صورتش رو غرقه بوسه میکنم... بوسه هایی به پاس تشکر... به پاس عشقی دو طرفه.. به پاس دلی شکست خورده ولی دوباره پیوند زده شده
سروش با صدایی لرزون زمزمه میکنه: نفسم بذار کارم تموم شه
با بغض نگاش میکنم و میگم: نمیدونم چرا نمیتونم... نمیدونم چرا دلم نمیخواد... بیشتر از همیشه بی تاب و بی قرارتم سروشم
موهام یه خورده تو صورتش میریزن و من آروم تو گوشش میگم: خیلی دوستت دارم آقایی
دیگه طاقت نمیاره و بی خیال شومینه میشه.. نیمی از نفت که کنار دستش هست رو روی آتیش میریزه و سریع به طرفم برمیگرده... بدون لحظه ای مکث من رو روی بالیشتکهای رنگیه نزدیک شومینه هل میده و خودش هم روم خیمه میزنه
سروش: آخرش دیوونم میکنی
میخندمو دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و با بی قراری شروع به بوسیدن لباش میکنم
بعد از چند لحظه با بی تابی از روی من بلند میشه و با سرعت مشغول در آوردن لباسام میشه و من تو چشمای بی تابش تصویر زنی رو میبینم که شیرینی زندگیش رو تو تب این نگاه پیدا کرده
*****
با حس لبای سروش روی صورتم بیدار میشم... چشمای مهربونش رو نزدیک صورتم میبینم با لبخند آرامش بخشی بهم زل زده و صورتش رو آروم به صورتم میماله
آروم یه خورده خودم رو جمع میکنم و پیراهن سروش رو که کاملا خشک شده روی خودم میکشم... سروش مهربون پیراهن رو بالاتر میکشه
چشمم به حلقه ی سروش میفته... آروم با انگشت اشارم حلقش رو نوازش میکنم و بوسه ای به انگشتش میزنم.. اون هم با لبخند بوسه ای روی موهام میزنه
به آتش نصف و نیمه ی شومینه نگاه میکنم و هیچی نمیگم
سروش: آتیشمون باز داره خاموش میشه
محکم فشارم میده و زمزمه وار میگه: درست مثل تو که تا یه ساعت داغ و سوزان و پرشعله بودی ولی حالا آروم و مظلوم تو بغل منی و هیچی نمیگی
با سستی میخندم و سرم رو بیشتر تو سینه ی عشقم فرو میکنم
سروش زمزمه وار میگه: خوبی خوشگلم؟
با لبخند کمرنگی زیرلب زمزمه میکنم: تا کی میخوای نگرانم باشی آقایی؟
بعد بلندتر از قبل ادامه میدم:به نظرت بهتر از این میتونم باشم؟
سروش با یه حالت خاص نگام میکنه و میگه: میمیرم واسه ی این چشمای مست و خمار از عشقت
میخندوم و سروش گازی از گونه ام میگیره
-آخ
شیطون نگام میکنه و من سرم رو تو گردنش فرو میکنم تا نتونه دوباره گازم بگیره
-آدم خوار
میخنده و هیچی نمیگه... فقط محکم من رو به خودش فشار میده
«زندگی همینه :
انتظار یه آغوش بی منت ...
یه بوسه بی عادت ...
یه دوستت دارم بی علت ...
باور کن زندگی همین دوست داشتنهای ساده س ...»
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
****
تو ماشین نشستم و با لبخند به خیابون نگاه میکنم... چند روزی از برگشتنمون میگذره و امروز بالاخره سروش رضایت داد تا به شرکت بریم.. تو این مدت اشکان و سیاوش به کارای رسیدگی میکردن... سروش در مورد اشکان یه بار دیگه همه چیز رو بهم گفت و من سعی کردم گذشته رو کالبد شکافی نکنم.. هر چند خیلی سخت بود و هست ولی خب نمیخوام زندگیه الانم رو تلخ کنم... خونه ی نقلیمون رو هم دیدم... خیلی خوشگله البته یه خورده بزرگتر از نقلیه ولی من دوستش دارم... تو این چند روز که از ماه عسل برگشتیم کلی با هم به گشت و گذار رفتیم و خوش گذروندیم... یه خورده هم استراحت کردیم و الان داریم بعد از مدتها به شرکت میریم تا مشغول کار بشیم... خیلی خوشحالم که قراره شونه به شونه ی سروش با عنوان همسر سروش وارد شرکت بشم... برام خیلی لذت بخشه که بدون هیچ محدودیتی در کنار سروش باشم
سروش: خانومم
با لبخند میگم: جانم
سروش: بپر پایین که رسیدیم
نگاهی به اطراف میندازم و با چشمای گرد شده میگم: کی رسیدیم که من نفهمیدم؟
سروش شیطون زمزمه میکنه: از اونجایی که داشتی به آقاتون فکر میکردی اصلا نفهمیدی چه جوری رسیدیم
میخندم و میگم: شیرینی ها رو بردار
سروش: چشم خانوم راستین.. شما فقط امر کنید
میخوام جوابش رو بدم که با صدای زنگ گوشیم حرف تو دهنم میمونه... نگاهی به شماره میندازم و با دیدن شماره ی ماندانا لبخندی رو لبام میشینه
سروش: کجا خانومی؟
همونجور که دارم از ماشین پیاده میشم میگم:مانداناست... تو برو من هم چند دقیقه ی دیگه میام
یه خورده اخماش تو هم میره ولی آروم زمزمه میکنه: باشه گلم.. پس من میرم شیرینی روبدم به آقا رحمان تا پخش کنه تو هم زود بیا
سرمو به نشونه ی باشه تکون میدم و سریع از ماشین پیاده میشم.. با لبخند تماس رو برقرار میکنم
-سلام مانی
ماندانا با خنده میگه: چه عجب بالاخره جواب دادی.. نمیگی یه نفر پشت تلفن داره خفه میشه.. به خدا ترنم اون سروش نکبت فرار نمیکنه
خندم میگیره ولی با اخم تصنعی میگم: در مورد شوشوی من درست صحبت کن.. شوشوی من بهترین شوشوی دنیاست
ماندانا: ایش.. حالمو بهم زدی.. گمشو برو تو بغل همون شوشوت بشین.. تو لیاقت نداری با آدم مهمی مثل من حرف بزنی
بعد زیر لب با غرغر ادامه میده: اه.. اه.. دختر هم تا این حد شوهر ندیده... آبروی هر چی دختر رو تو بردی
با صدای بلند میخندمو میگم: بابا به جای این چرت و پرتا بذار یه حال و احوال پرسی ازت کنم... مهران چطوره؟... امیر و امیرارسلان چیکار میکنند؟.. خودت و نی نیت در چه حالی به سر میبرین؟
ماندانا: همه خوبه خوبیم... امیر و مهران هم سلام میرسونند.. طبق معمول تو اون شرکت خراب شده دارن خوش میگذرونند... تو این مدت بدجور جای خالیت رو حس میکردیم... همگی به وجودت عادت کرده بودیم.. مهران هم اکثرا میاد خونه ی ما و شب برمیگرده ی خونه ی خودش
آهی میکشم و هیچی نمیگم.. دلم واسه ی مهران میسوزه.. فقط امیدوارم با خودش کنار اومده باشه
ماندانا: الو.. ترنم هستی؟
-آره گلم... با سروش صحبت میکنم تا من رو بیاره پیشت.. دلم خیلی واست تنگ شده
ماندانا: حتما همین کار رو کن
-یه بار با سروش اومده بودم ولی نبودی
ماندانا: آره امیر گفت.. به اصرار مامان چند روزی رفته بودم اونجا.. گوشیم خونه جا مونده بود
-پس بهت سر میزنم.. من دیگه باید برم
ماندانا: بدی حالا... خسته نشدی از بس خوردی و خوابیدی.. بابا یه یادی هم از ما کن.. دلم واست تنگ شده بی معرفت.. چرا نمیای این طرفا؟
-من که اومدم خانوم خوشگله تو تشریف نداشتی... خودت که میدونی ماه عسل بودیم
ماندانا:حالا که هستم پس زودتر بیا...اسم اون رو هم که شما رفتین نمیذارن ماه عسل
-پس چی؟
ماندنا: باید گفت سال عسل... من موندم 20 روز اونجا چیکار میکردین؟.. حوصلتون سر نمیرفت
-نقشه ی از قبل برنامه ریزی شده ی سروش بود.. خودم هم ازچیزی خبر نداشتم
ماندانا ریز ریز یخنده و مگه: میدونم.. بعد از رفتن شماها سها به همه مون گفت که تا آخر ماه عسل شما دو نفر در دسترس نیستین
-ولی خیلی خوش گذشت ماندانا... اصلا دلم نمیخواست برگردیم
ماندانا: خجالت بکش بچه پررو... حالا من از خودتم پیش من آبروریزی کنی عیبی نداره اما پیش یه نفر دیگه اینجوری با ذوق و شوق از ماه عسلت نگو.. عیبه.. زشته.. خجالت داره.. دختره ی بی حیا
من غش غش میخندم و اون همین جور حرف میزنه
-مانی من باید برم.. امروز اولین روز کاریم بعد از ازدواجه
ماندانا: شرکتی؟
-آره
ماندانا: پس چطوری این همه با من حرف میزنی و هیچکس بهت گیر نمیده
با خنده میگم: مثلا رئیس شرکت شوهرمه ها
ماندانا: یعنی چی؟.. پس چرا امیر میگه وقتی بیای تو شرکت بین تو و بقیه ی کارکنان فرقی نیست.. تازه مهران هم ازش طرفداری میکنه
-از اونجایی که تو شری باید مراقب کارات باشن
ماندانا: شیطونه میگه......
...
ماندانا: بیخیال.. برو به کارات برس وقتی اومدی اینجا خدم کچلت میکنم
-از دست تو.. من دیگه برم.. خیلی وقته پایینم
ماندانا: باشه گلم
بعد از خداحافظی از ماندانا از شدت خوشحالی به جای آسانسور راه، پله ها رو در پیش میگیرم... همینکه به نزدیکای اتاق سروش میرسم منشی رو پشت میزش میبینم.. اصلا دلم نمیخواد امروزم رو با جر و بحث کردن با این منشی خراب کنم
زیرلبی سلامی میکنم و میخوام از کنارش بگذرم که با لحن بدی میگه:کجا؟... دیر اومدی خانوم خانوما... آقا سروشت رو بردن
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 37 از 39:  « پیشین  1  ...  36  37  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA