انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 132:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
ترانه‌ی اول - هـ


گاهی همين‌طوری از خانه بزن بيرون
بی‌خيالِ هر چه که هست!


وَهمِ هوا از حيرتِ نمورِ علف لبريز است
خنکاست
خدايی کن!
عشق همين است ديگر.


تو بايد از گردنه‌های باران‌گيرِ بسياری بگذری
اين را پايت نوشته‌اند.


دست بردار دختر!
گاهی بايد تنها برای يکی پاره‌نور،
شنيدنِ يک تکه، يک ترانه حتی
همتایِ صبوح‌کشانِ سحری
از هزار و يک شبِ اين آسمانِ خواب‌آلوده بگذری!


خيال کردی تو
عشق فقط لابه‌لایِ کلماتِ ساده‌ی من است؟
هوو ... راه‌ها مانده تا خيلی غروب!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی اول - ر


تو هيچ از خودت پرسيده‌ای
چرا اين چراغِ شکسته
اين همه حوصلهْ‌نويسِ شبتابِ خسته است؟
بادِ اين بی‌هرکجا وزيده، لعنتی، بی‌سواد است.


رو به دريا رفتنِ يارانِ ما
حتما دليلی داشته است
ورنه من که می‌دانم استعاره‌ی آسانِ دريا را
در اوراقِ‌ کدام کتابِ کهنه نوشته‌اند.


بی‌خود نپرس
غروبِ‌ آن پنج‌شنبه‌ی باران‌ريز
به رويای کدام سفر از ساحلِ ستاره گذشته‌ام.
به تو چه؟


منظورِ‌اصلی شما
اشاره به آغازِ روزی از همين روزهای روشن است
که مردمان ما بالایِ بالایِ کوه رفته‌اند
بالایِ بالایِ کوه، آسمان پيدا نيست
پرنده، راه، سفر، ستاره پيدا نيست
اما يک چيزی ...
از آن‌جا يک چيزی پيداست:
پيداست
پُشتِ بسته‌ترين دروازه‌های بی‌چراغ چه می‌گذرد!


حالا من از تو می‌پرسم:
او که برای رسيدن صبح
تنها در ايوانِ خانه‌ی خويش به خواب رفته است،
آيا آفتابی‌ترين افق‌های دوردست را هم خواهد ديد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی اول - ز


سَحَر، صحبتِ سايه‌ها
وَرجه وُرجه‌ی نور
خواب، خانه، دريچه، پرده‌ها
بوی پوشالِ کولرِ کهنه
کلماتِ غليظ، قاعده، انهدام.


کارِ هر صبحِ زودِ همين همسايه‌ست
عطرِ توامانِ اسفند و قندِ سوخته و ترياکِ قندهار
و ماه نرفته هنوز
چُرتِ نوشينِ چکه‌های آب
عموها به کويت
خواهرها به جنوب
و اصلا ولش کن!


خواب، خانه، دريچه، پرده‌ها
و پچپچه‌ی شب‌مانده‌ی بيوه‌ای با خويش.
ماه نرفته هنوز
ماه ... خسته از شيفتِ هزاران شبِ مثل هم.


چه تيری می‌کشد کمرگاهِ نور!
بلور از جاخوابِ آشفته‌اش پيداست
راه‌ها رفته، روياها کُشته، رختخواب‌ها ديده
که باز هنوز سی‌ساله به خوابی که بعدش چه، بعدش کو،‌ بعدش کی؟


اول يادش رفته بود کجاست
عطرِ توامانِ شب و سُرفه و شوهر بود
از درزِ دريچه تو می‌آمد
غبارِ اشياء آزارش می‌داد
فردا آخرين روزِ‌ آذرماه بود.
نه بلور خانم
تازه ما هنوز به شهريور تشنه هم نرسيده‌ايم!


نایِ کهنهْ‌نان و نايلون می‌آمد
کيف کهنه‌ای روی ميز
ماه، رفته
هوا، روشن
راه ... دور!
و کلماتی غليظ، و خنکا، و صبح
عطرِ صابونِ گلنار و
جای خالی حلقه‌ای روشن بر انگشتِ منتظر.


زن
رو به ساعتِ ديواری چيزی گفت
شبيه خفه‌شو، بخواب،‌ آرام بگير
حوصله کن ثانيه‌شمارِ بی‌پرس‌وجو!


حالا همه چيز پيدا بود
صدای قاشق و استکانِ سرد می‌آمد
کِشِ دورِ کوپن‌ها بُريده بود
ماتيکِ کهنه‌اش بوی کافورِ مُرده می‌داد
خطِ لرزانِ لبش به کهربای تشنه می‌مانست
کليد مثل هميشه گيرِ کوچکی داشت
صدای بستن در آمد.


کوچه تا ترسِ کاملِ خستگی، خلوت بود
دويد ... اما به سرويس نرسيد
جاده‌ی مخصوص کرج دور بود
کارفرما ... زن نداشت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی اول - الف


آن روز ه سيلابِ آن همه نور
از شبِ اين دره به گورستانِ ستاره می‌رسيد
تو کجا بودی ببينی بر بی‌راه‌ماندگانِ مجبور
چه رفته است؟
حالا که آب‌ها از آسياب افتاده،
البته برخاستنِ باد
از وزيدنِ پلکِ هر پَرده‌ای پيداست.


"و چاقو هيچ نگفت!"


آن روز، لعنتی!
آن روز که هر سايه در اين عبور
علامتِ آشکارِ هزار دلهره از مبادایِ حادثه بود
تو کجا بودی ببينی خواب‌های گلوبُريده‌ی اين چلچله
به تعبيرِ چند چاقوی برهنه از پَرپَرِ پاييز گذشته است؟
از تو می‌پرسم
آن روز که به بارانی‌ترين ديدگانِ دريا
اجازه‌ی به‌ياد آوردنِ يکی قطره از مخفی‌ترين مويه‌ها نمی‌دادند
تو کجا بودی ببينی چند هزاره هق‌هقِ سوخته
چشم به راهِ دريدنِ گريبان و گريه است؟
حالا که هر سينه ... نيستانی از ناله‌های نی است،
معلوم است: در بارشِ بی‌سرانجامِ اين گفت‌وگو
سنگ را نيز سهمی از مگویِ هر پَسْ‌چرايی در پی است!


حالا هر کس به راهِ خويش،
ما هم همين که بر کناره‌ی هرچه قبول،
تا وقتش که ترا باز خواهيم بخشيد
تا وقتش که باز با هم ترانه خواهيم خواند
و اصلا به يادت نمی‌آوريم:
نه گورِ بی‌راه‌ماندگانِ مجبور و
نه هق‌هقِ مادرانی که مويه‌نشين!


"و چاقو هيچ نگفت"
فقط ماه داشت با قوسِ بُريده‌ی خودش گفت‌وگو می‌کرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی اول - دال


آمده بود
زيبا بود
زن بود
آن‌جا کسی نبود
بيرون باران می‌باريد.


چشم‌ها، لب‌ها، کلمات، علاقه، دريا، دی
ميل، کمانه، کاف، نون، نی
و او که صراحتِ خالص بود، آفرينه‌ی عريان، آرامه‌ی اَزَل،
ترانه، بلور، تشنگی، مادينه‌ی لَمْ‌يَزَل!


و من هيچ نگفتم، نخواستم، نبودم
تنها تو با من بودی
با رنجِ کار و عطر‌ِ مطبخ و صدای خسته‌ات
که می‌گفتی:
- نترس، اجاره‌ی خانه دير نخواهد شد!


بيرون هنوز باران می‌آمد
او رفته بود
با دشنام ساده‌اش زيرِ لب:
- يعنی که من هرگز شاعر نبوده‌ام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دوم - شين


عجيب است
انگار هر کسی
شبيه اسمِ بی‌اختيارِ خود زندگی می‌کند
البته گاهی در جابه‌جايیِ بعضی حروف
پيش می‌آيد:
يکی برای هميشه بايد منتظر باشد
يکی خَتمِ آخرين خواب‌های آدمی‌ست
و ديگری که دوست می‌دارد
ميزبانِ ساکنان سِتْر و علاقه‌ی ملکوت شود
تا می‌آيد تنها دمی از هفت خطِ می‌خانه
حرفی به ياد آوَرَد،
می‌گويند تو، تو يکی به خانه‌ات برگرد!


و او که شير از پستانِ پروانه وُ
شوکران از پياله‌ی ناروا نوشيده است
بايد از ساحتِ ممنوع‌ترين روياها رانده شود.


دريغا مهاجر غمگين‌ترين ترانه‌ی ماه و مُدارا!
در سرزمين من
هر عيسای آينه‌بينی را
جز اين هرگز ... تقديری نديده‌اند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دوم - هـ


کتابِ سربسته کدام است
چراغِ شکسته چيست؟
تو داری دست‌خطِ‌ لرزانِ دريا را
دوباره می‌نويسی.


اصلا پيشينيانِ پروانه نمی‌دانستند
ارغوان
روشن‌ترين آوازِ خداوند است،
خوابشان رفته، خوابشان گرفته بود.
بعدی‌ها هم نمی‌دانند
در عبورِ از عيشِ آب
بايد برهنه شوند،
نمی‌دانند چطور از برهنه‌ترين بوسه‌ها بگذرند
که مادرانشان نفهمند
گُل‌ها به آب داده و
آينه‌ها از علاقه شکسته‌اند.


کلمه که کَم می‌آورند
می‌گويند ماه مقصر است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دوم - ر


ما بايد روی تمامِ ديوارها
کلماتی روشن‌تر از نشانیِ‌ نور بنويسيم.
مادرانِ ما می‌گفتند
نمی‌شود از نور
سمتِ خاموشیِ خواب رفت و نترسيد.
اما از تاريکی که به درآيی
تمام درياها از دور پيداست.


برای همين برخاستن است
که گاهی بايد زمين بخوريم!


بله
اين يک شعر کاملا سياسی است
شما حق نداريد کلمه‌ی پوزخند و قيچی را به ياد آوريد!


شوخی می‌کنم آقا
کوچه پر از گلدان‌های شکسته است
به زودی ماشينِ رفتگرانِ شهرداری سَر خواهد رسيد
همه چيز درست خواهد شد.
آرامشِ نهايیِ نی‌زار
خبر از تاريکیِ بادهای بی‌دليل نمی‌دهد.


نگرانِ ردِپای کلماتِ ما
بر اين کوچه‌ی بی‌نام و بی‌انتها نباش
اين‌ها همه حرف است
که هی حرف توی حرف می‌آيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دوم - ز


اصلا به عمد اين طوری می‌نويسم
که آن رازِ هَمْ‌گورِ گريه را به کسی نگويم.


نمی‌دانم آدمی اول عاشق می‌شود
بعد شاعر،
يا همين‌طوری از خانه می‌زند بيرون
می‌رود يک طرفی، بعد هم ...


بقيه‌اش را خودت بنويس!
شاعری هم مثل تماشای ديوار
پنجره می‌خواهد
ورنه کلمات به کوچه خواهند ريخت
پُرگويانِ محله را به ماه خواهند بُرد!


و ماه
چقدر ساکت است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دوم - الف


دست برنمی‌دارد
نمی‌رود يک امشب بگذارد
سَرِ سنگين به خوابِ تو
از فراموشیِ گريه بميرم.


فکر می‌کنم همين چند خطِ کهنه
خودش يک شعرِ کامل است
اما ادامه می‌دهم:


شب، همه شبِ اين سال و ماهِ بلند
کارم از شمارشِ شدآمدِ دريا گذشته است
ديگر از تقسيمِ خستگی با خويش نيز خوابم نمی‌بَرَد.


چقدر امشبِ من
باز شبيهِ شبِ پيش از اين شب است!
باز بُراده‌های نور آمده
دارند از درزِ دريچه
هی لایِ همين ملحفه‌ی بی‌خواب می‌خزند.
عيبی ندارد
نور، طعمِ تنفسِ اولادِ مريم است
نشانه‌ی صبح است
اشياء مرده باز
به حيرانیِ اسامیِ‌ خويش باز می‌گردند.


اين، سياهه‌ی روشنِ چراغ است روی ميز
آن، قابِ عکسی کهنه از سالی دور ...
تمام اتاق پيدا نيست
ثانيه‌شمارِ ساعتِ ديواری پيدا نيست
خطوطِ دست‌نوشته‌ی پدر پيدا نيست
پس چه مرگت است پسر
بگير بخواب!


عجيب است
روزی که رفت
شبيهِ پاره‌ای از همين شبِ مُرده بود
و اين شبِ مُرده نيز
شبيهِ نه معلومِ فردای ديگری‌ست!


خدايا باز صبح شد
کجا بروم
از کوچه‌ی پُر ازدحامِ اين همه کلمه چطور بگذرم؟
من که خيلی گذشته‌ام
نامِ او در هيچ دفتری از شمارشِ شب‌بوها نبوده است
دقيقه‌ها به من دروغ گفته‌اند.


نگاه کن
صبح کامل است
نور آمده کنارِ کتابخانه
دارد شب را با سرانگشتِ خيسِ واژه‌های من
ورق می‌زند.


حالا تمامِ دريچه‌ها پيداست
خانه پيداست، خواب،‌ خدا پيداست
بوی چایِ دَم‌کشيده می‌آيد
آب،‌ عروسِ علف است
نَم دارد تنفسِ هوا،
و من ... مستِ‌ بيداریِ لاعلاجِ همينم که هست.


هی شب‌زنده‌دارِ اسامیِ مردگانِ ماه!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 34 از 132:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA