انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 39 از 132:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
ترانه‌ی نهم - ز


اين‌جا همه چيز درست
همه چيز عالی، بی‌نظير، درست!
همان کلمه‌ی دُرُست، دُرُست است.


در شُرُفِ وقوعِ همين واژه‌ها بود
که ديگر هيچ اتفاقی از کتابِ کهنه رُخ نداد.


به قول قديمی‌ها:
آه ... مُغانِ عالی‌مقام!
تمامِ زمستانِ امسال
من يک درختچه نديدم
که پتوپيچِ کوچه‌ی باد نباشد.


شما خبر نداريد
ورنه صغير و کبير
سرگرمِ خوابی خوش از گلستان و گهواره‌اند.
حتی حقوقِ پشه و
سهمِ پروانه هم محفوظ است.
حالا باد هم فهميده که پُشتِ هر چينه‌ای
چراغی هست.
آه ... ستمديدگانِ نمک‌نشناس!
کُفرانِ کلمه که دشوار نيست
حاشا چه می‌کنيد
شب دارد از طلمتِ يلدا ياد می‌گيرد
نور ... فقط يک هجای روشن دارد
ديگر چه مرگتان است
که اين همه هی
از چيزی شبيه به نام زندگی سخن می‌گوييد؟


اين‌جا همه چيز درست
همه چيز عالی، بی‌نظير، درست
همان کلمه‌ی دُرُست، دُرُست است
تنها اين ما شاعرانِ بی‌طناب و ترانه‌ايم
که دروغ می‌گوييم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی نهم - الف


هر غَلَطی که دلت خواست ...، آزادی!
زندگی همين است
پريدن از روی جویِ آب
و بعد فراموشیِ بستنِ بندِ کفش
و دروغ گفتن به پروانه‌بازِ بی‌کتابی
که سوادِ خواندنِ رويای پيله را ندارد.


عرض می‌کنم
زندگی همين است
او که بيش از ديگران
رازهايش را به گور می‌بَرَد
زندگی‌ها خواهد کرد!


هوا که تاريک می‌شود
به آن اوايلِ شب می‌گويند
روز هم همين است
هوا که روشن می‌شود
حتما اوايل صبح است.


ما لابه‌لای ورق‌خوردنِ همين واژه‌هاست
که از رازِ آن کتابِ سربسته خواهيم گذشت،
چه معنی دارد
مزاحمِ مهتابی‌ترين بوسه‌های باد و بنفشه می‌شويم!


وزيدن، وظيفه‌ی باد است
علاقه، عادتِ آدمی.


زندگی همين است
کنارِ همين کم و بسيارِ هرچه هست، خوب است
ورنه بايد به ياد آوری
از روی چند جوی تشنه گذشته‌ای
تو ... تو که بندِ کفشَت باز است هنوز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی نهم - دال


...
و بعد سايه‌روشنِ دريا بود
خوابِ دريچه بود
ميلِ ملاقات و آوازِ الوداع!


خودم ديدم
ديدم بازجويانِ حيرت و واژه
از مقابلِ باد
به جانبِ درگاهِ ديگری رفتند،
دَمی نپاييد
دَمی مانده به خوابِ سيب و
طلوع گندم بود
که يکی آمد
ترا از وَهمِ نور و آفرينشِ باران باز آورد
آوازم داد ببين!
هموست؟
او را از ورایِ حيرت و واژه آورده‌ايم.


حالا چه ...؟
چراغِ شکسته ... حالا چه؟
آيا باز هوای نوشتن و رويای گريه‌ات در سر نيست؟
گفتم: نون‌والقلم!
به وَلایِ واژه‌ی نور: نون‌والقلم ...!
می‌نويسم عشق، تا او هست
می‌نويسم، او، تا او هست
او وُ
راه وُ
روی وُ
ری ...!
ری به روا ... که وَرا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دهم - شين


به اين جايم رسيده!


از قول و قاعده بيزارم
از نام و از نوشتن بيزارم
از ترس، دلهره، دانايی.


بيزارم از چه رفته به باد وُ
از چه خواهد شدِ اين همه که خواب.


هی سيبِ رسيده
طعمِ ناتمامِ به يکْ‌بارگی!
مرا طوافِ همان ملايکم بس بود
سجده‌ی نور و سکوتِ ستاره‌ام بس بود
اين چه رنج و رازِ بی‌آغازی‌ست
که هی نرفته باز
دامنِ دريا را به تحفه‌ی تشنه‌اش تَر کنم؟
مرا به خانه‌ی خودم
به خوابِ همان هزاره‌ی روياريزِ آينه برگردانيد.


نه طعمِ ناتمام و نه برکتِ بوسه
تنها باد است که از فرازِ خاکسترِ ما می‌گذرد
بگذاريد به خانه‌ام برگردم
مرا جز آن آرمشِ تا اَبَد عجيب
ديگر هيچ آرزويی از اَزَل نبوده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دهم - هـ


قُمری به لانه
باد، مُرده
سرشاخه‌ها، ساکت.


من از صبحِ دومين سه‌شنبه‌ی اسفند
می‌دانستم
يکی از ميان ما
مسافرِ مه‌آلودِ همين امسالِ بی‌ناموس است.


هی دست‌فروشِ دوره‌گرد
ببين لابه‌لای خِرت و پرت‌های کهنه‌ات
پيراهنِ سياه نداری؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دهم - ر


همه چيز دُرُست خواهد شد.
ببين!
ترس‌خوردگانِ پرده‌نشين حتی
کنارِ پنجره آمده‌اند
کوچه‌های بسياری
از ترددِ ترانه ... لبريز، پُر، کامل!
و ما چه عميق و آسوده آرميده‌ايم.


راهِ دور چرا؟


بلور و باران خواهد آمد
ماه!
سبزه‌ها خواهد روييد
ماه!
رازها برملا خواهد شد
ماه!
و بعد ...
همه چيز دُرُست خواهد شد.


تویِ همين خيال باش!
می‌گويند چراغی به نام تو روشن است هنوز
که خورشيد را
از خاموشیِ او به عاريه ربوده‌اند.
نخير آقا!
تنها پرندگانی که از فرازِ بی‌نيازِ دريا گذشته‌اند
می‌دانند
مرگ، مخفی‌ترين محبتِ زندگی‌ست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دهم - ز


آب آوردند روی آتش ريختند
بعد هم باد برخاست.


می‌گويند
وقتی کسی دارد کُتَک می‌زند
حتما کسی هم دارد کُتَک می‌خورد:
درخت، پرنده، چارپا، آدمی!


اَرکانِ اَربعه
هميشه يکی کم دارد
و آن سنگ است.


هی نقطه‌ی نازک
فعل آخر جمله را بشکن
تمامش کن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دهم - الف


حالم اصلا خوب نيست
از همان گرگ و ميش کله‌ی سَحَر
تا همين الان که آفتاب دارد آسوده می‌شود،
هنوز ساعت: هشت و نيم شب است
عقربه‌ها خسته‌اند، بی‌خيالند، خاموشند
زمان از رفتن به جانبِ افعالِ آينده بازمانده است
ماضیِ مطلق
آخرين لهجه‌ی بعيدِ باد و ستاره و درياست.


سال‌هاست
که رفتگرِ نارنجی‌پوشِ کوچه‌ی ما
هی پاييز را خلافِ بادهای شمالی می‌راند و باز
بارانِ برگ و رگبارِ ستارگانِ مُرده را
پايانی نيست!


روزها
هفته‌ها
هزاره‌هاست
که هنوز، ساعت: هشت و نيم شب است
ساعتِ هشت و نيم شب است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ترانه‌ی دهم - دال


خدا می‌داند
در بود و نبودِ ما
اين رازِ سَربه‌مُهرِ بی‌چرا از چيست!
از چيست که چراغ شکسته نيز
از کشفِ بی‌سوالِ بوسه
به زانو درآمده است.


هی پَرده‌خوانِ غمگينِ سِهره‌ها و سوسن‌ها!
در بِنَماندنِ اين همه رفته را
درآمدی بيا
که پروردگارِ ملايکِ پرده‌نشين
از آموختنِ آوازِ علاقه به آدمی
پشيمان است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
هزار و يک ترانه برای تنهايیِ زنان


پس پيراهنی
دوخته‌ی هزار عطرِ آهوکُش
تو رازها از قوسِ قُله‌های وِلَرم نهان کرده‌ای
ورنه سرانگشتِ تشنه به طعمِ ليموبُنان
کی می‌توانست از لمسِ بلورِ برهنه بگذرد؟


همخوابه‌ی اَبر وُ
رسيده‌ی خرما، تويی
هوای شمالی‌ترين نافه‌های نی
هم در يکی‌شدن از تشنگی، تويی
آبانِ هرچه اردی‌بهشتِ دی!


تو ... دخترِ به هفت‌آسمانْ شُسته‌ی من
رازهايی از اين دست
دريابانِ ديدگانِ من‌اند
که هنوز
شاعرترين شبانه‌خوانِ سَحرگاهِ بوسه‌ام.
چرا چانه می‌زنی؟
من هرگز به پُرسندگانِ از چرا شکستنِ خويش
حساب پس نخواهم داد!


بيا، بی‌خيال!
درگاهِ بسته چه می‌داند
پسِ پيراهنی اين همه برهنه‌پوش،
آن دو فاخته‌ی کم‌رو
سرآسيمه‌ی آوازِ کدام علاقه‌اند!

پایان کتاب
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
صفحه  صفحه 39 از 132:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA