انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

دشمن عزیز


زن

andishmand
 
آقای دشمن عزیز:
امروز عصر شما آن قدر سریع غیبتان زد که فرصت تشکر کردن را از من گرفتید. ولی انعکاس آن اخراج حتی به کتابخانه من هم رسید ضمنا اثرات آن را هم دیده ام. تو را به خدا بگویید با آن استری بدبخت چه کرده اید؟ وقتی شما را با شانه های بالا گرفته که به سمت درشکه خانه می رفتید دیدم، واقعا دچار عذاب وجدان شدم. اصلا نمی خواستم مردک بیچاره کشته شود فکر می کنم کمی زیادی قضیه را جدی گرفتید و خشن شدید.
اگر چه روش شما مفید واقع شده؛ چون گزارشها حاکی از آنند که استری با تلفن دنبال کامیون فرستاده و شنیده ام که خانم استری روی چهار دست و پا دارد قالیهای اتاق نشیمن را پاره می کند!
از این لطف شما ممنونم
سالی مک براید

26 آوریل
آقا جرویس عزیز:

اصلا احتیاجی به تلگراف شدیداللحن شما نبود. دکتر رابین مک ری، که موقع دعوا حسابی جنگی می شود، مشکل را با ظرافت خاصی حل و فصل کرد. موقعی که داشتم برایت نامه می نوشتم آنقدر عصبانی بودم که بعد از آن به دکتر تلفن کردم و تمام حرفها دوباره تکرار شد. خب دکتر رابین اگر هر اشتباهی داشته باشد ( که مطمئنا دارد) یم خوبی دارد و آن هم داشتن مقدار زیادی عقل سلیم است. او از مفید بودن باغچه ها و بدی استری به وبی مطلع است و می گوید: «از قدرت مدیریت باید پشتیبانی کرد» (که التبه گفتن این حرف از دهان او زیباست) به هر حال جمله ای بود که خودش گفت. او گوشی را که گذاشت ماشین را روشن و با سرعتی باورنکردنی به این سمت پرواز کرد. بعد مستقیما به سراغ استری رفت و در حالی که خون اسکاتلندی اش به جوش آمده بود با چنان خشونت و قطعیتی استری را اخراج کرد که شیشه های درشکه خانه ترک خوردند.
امروز صبح از ساعت یازده که اسباب و اثاثیه استری با ارابه از دروازه نوانخانه خارج شد، حال و هوای صلح آمیزی بر ن ج گ حکمفرما شد. تا زمانی که باغبان خواب های طلایی ما برسد، مردی جوان که از دهکده آمده است به ما کمک می کند. متاسفم که با دردسرهایم بر دردسرهایتان اضافه کردم. به جودی بگویید که یک نامه به من بدهکار است و تا وقتی که دینش را ادا نکند نامه ای از من دریافت نخواهد کرد.
خدمتگزار باوفای شما
س مک براید

جودی عزیزم:

در نامه دیروزم به آقا جرویس فراموش کردم که پیام وروجک و سپاسگزاریمان را به خاطر سه عدد وان حمام ابلاغ کنم. این وانهای آبی رنگ با گلهای قرمز در کنارشان جلای خاصی به شیرخوارگاه ما داده اند. من عاشق هدایایی برای بچه ها هستم که بزرگ باشند به طوری که بچه ها نتوانند آنها را ببلعند.
باید این مژده را بدهم که آموزش عملی ما دارد پیشرفت می کند. در کلاس قبلی ابتدایی نیمکتهای چوبی نصب شده اند و تا موقعی که کلاس های درسمان آماده شوند، کلاس های ابتدایی در ایوان جلویی تشکیل می شود که البته پیشنهاد این کار از طرف خانم ماتیوس بوده است.
کلاسهای خیاطی دختران هم در حال پیشرفت است. در حالی که دختر های بزرگتر یک در میان با ماشین خیاطی کار می کنند، دست دوزهایمان روی نیمکتهای زیر درخت بلوط لم می دهند. به محض این که دختر ها در کارشان حرفه ای شوند ما کار با شکوه نو کردن لباسهای بچه ها را شروع می کنیم، می دانم فکر میک نید که من در کارم کند هستم، ولی کار تهیه لباس برای یکصد و هشتاد نفر واقعا کار طاقت فرسایی است و اگر دخترها دوخت و دوز لباس ها را با دست خود انجام دهند، واقعا از پوشیدن آنها لذت خواهند برد.
ضمنا با اجازه تان می خواهم گزارش کنم که سیستم بهداشتی ما ترقی کرده است. دکتر مک ری برنامه نرمش در صبح و عصر و همچنینی خوردن یک لیوان شیر و انجام دادن بازی قایم باشک را در زنگ های تفریح رو به راه کرده است. او یک کلاس فیزیولوژی ترتیب داده و بچه ها را به دسته های کوچک تقسیم کرده طوری که به خانه اش می روند و آدمکی را که اعضای بدنش از هم جدا می شود و امعاء و احشاء بدن انسان را نشان می دهد از نزدیک می بینند. حالا آنها به همان اندازه که می توانند شعرهای مادر غاز را بخوانند، از واقعیت های دستگاه گوارششان هم آگاهند. ما آن قدر سطح دانشمان بالا رفته که قابل تشخیص نیستیم. اگر حرف زدن ما را بشنوی نمی توانی حتی حدس بزنی که ما یتیم باشیم. ما کاملا شبیه بچه های محله بوستون هستیم!

دو بعد از ظهر
وای «جودی» جان

، چه بلایی سه سرمان آمده....
به خاطر داری چند هفته پیش درباره دختر کوچک و مامانی برایت نوشتم که امیدوار بودم خانواده ای مهربان او را به فرزندی قبول کند؟ همین طور هم شد. آن خانواده مسیحی بودند، در دهکده ای ییلاقی و بسیار خوش آب و هوا زندگی می کردند. پدر خوانده، خادم کلیسا بود و هتی در آن خانواده بچه ای شیرین و سر به زیر و کدبانو منش بود وبه نظر می رسید که کار سپردن هتی به آن خانواده کاملا بجاست.
«جودی» جان آنها امروز صبح او را برگرداندند. به خاطر دزدی! فاجعه پشت فاجعه. او فنجان مخصوص مراسم عشاء ربانی را از کلیسا دزدیده بود!
نیم ساعت طول کشید تا من بین ضجه های هتی و افتراهای آن خانواده حقیقت را کشف کنم. مثل این که کلیسایی که آنها می روند، مثل دکتر عزیز ما خیلی امروزی و بهداشتی است و در مراسم عشاء ربانی برای هر نفر یک فنجان مخصوص دارند. طفلکی هتی هرگز در عمرش حتی کلمه عشاء ربانی را نشنیده بود و اصلا عادت رفتن به کلیسا را نداشت. احتمالا مراسمی که ما در روزهای یکشنبه در مدرسه داشتیم، جوابگوی سوالات کوچک مذهبی او بودند ولی در منزل جدیدش او هم به مدرسه می رفت هم به کلیسا. یک روز در نهایت تعجب دید که در کلیسا به مردم نوشیدنی تعارف می کنند. البته هتی را نادیده گرفتند ولی او چون عادت به فراموش شدن داشت، اهمیت نداد. لحظه ای که آنها داشتند کلیسا را به قصد منزل ترک می کردند، هتی فنجان نقره ای را که روی نیمکت جا مانده بود دید و با خود فکر کرد احتمالا هدیه ای از طرف کلیساست که می تواند با خود به خانه ببرد پس آن را توی جیبش گذاشت. دو روز بعد که او فنجان را به عنوان تزئین خانه عروسکی اش به کار برده بود، قضایا روشن شد. مثل اینکه هتی مدتی قبل یک سری ظرف عروسکی پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی دیده بود و از آن پس آرزوی داشتن آن در دلش موج می زد. البته فنجان کلیسا آن چیزی نبود که او می خواست ولی بهتر از هیچ بود. می بینی جودی جان اگر آن خانواده منطق بیشتری داشتند، می توانستند فنجان را صحیح و سالم به جای خود برگردانند. بعد دست هتی را بگیرند و به نزدیک ترین اسباب بازی فروش ببرند و یک سری ظرف عروسکی برایش بخرند. در عوض آنها هتی و وسائلش را توی اولین قطار چپاندند و جلو در نوانخانه هل دادند و با صدای بلند اعلام کردند که او دزد است!
خوشحالم به عرضتان برسانم که من چنان تند و خشن با آن خادم بداخلاق کلیسا و خانمش صحبت کردم که فکر نمی کنم تا به حال کسی چنین موعظه ای برایشان کرده باشد. با استفاده از چند کلمه درشت و تند از فرهنگنامه لغات حنایی از آنها پذیرایی کردم و بعد کاملا تسلیم به منزلشان فرستادم.
اما درباره هتی بیچاره باید بگویم با تمام امیدو آرزوهایش برگشته سر جای اولش. واقعا بازگشت این طفلک کوچولو با بی آبرویی به نوانخانه روحیه او را کاملا داغان کرده . آخر او کاری نکرده بود. حالا فکر می کند که دنیا پر است از تله های گوناگون و واقعا دیگر نمی تواند قدمی به جلو بردارد. حالا باید من تمام توجه ام را معطوف پیدا کردن خانواده ای دیگر برای او بکنم. البته خانواده ای که آن قدر پیرو و جا افتاده و مذهبی نباشند که دوران کودکی شان را کاملا فراموش کرده باشند.


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
یکشنبه
لازم است به عرض برسانم که باغبان جدیدمان اینجاست . نام او ترنفلت است.
نمی دانی از زمان ورود ترنفلت خوکهایمان چطوری شده اند. آنها آنقدر تمیز و صورتی و غیر طبیعی هستند که اگر یمی از آنها از کنار بقیه بگذرد، نمی توانند او را بشناسند.
مزرعه سیب زمینی مان هم کلی فرق کرده. باغبان جدید آنجا را با کمک طناب و میخ به مربع های کوچک مثل صفحه شطرنج تقسیم کرده و هر بچه زمین خودش را علامت گذاشته است. تنها موضوعی که باقی می ماند مطالعه دست نویس های تخم گیاهان است.
نوح الساعه از دهکده برگشته و برای پر کردن اوقات فراغتش، روزنامه های صبح یکشنبه را خریده و آورده است. واقعا که «نوح» آدم بافرهنگی است. نه تنها خواندنش عالی است بلکه موقع خواندن از عینکی استفاده می کند که دور آن از لاک لاک پشت ساخته شده اسن. وقتی از دهکده برگشت، نامه ای هم از تو برایم داشت که جمعه شب نوشته بودی. از اینکه می بینم تو و جرویس هیچ کدام علاقه ای به گوستاو برلینگ نشان نمی دهید، درد می کشم. تنها برداشت من در این باره این است که خانواده پندلتون به طور وحشتناکی از ذوق ادبی بی بهره اند!
خانمش زنی دوست داشتنی و موبور است که یک چاه زنخدان دارد. اگر او یک بچه یتیم بود در عرض کمتر از یک دقیقه می توانستم خانواده ای برایش بیابم.
نباید بگذاریم که این زن بی کار بماند. من فکر خوبی کرده ام. می خواهم در کنار اقامتگاه باغبان کلبه ای بسازم که تحت سرپرستی خانم باغبان در آن نوعی محل جوجه کشی راه بیندازم.
در آنجا می شود جوجه های جوانمان را جا دهیم تا اگر مرض مسری داشته باشند به بقیه سرایت نکند و ضمنا تا جایی که ممکن باشد بی حرمتی به مقدسات و فحاشی را از آنها دور کنیم و سپس آنها را بین جوجه های سالم رها کنیم.
نظرتان در این باره چیست؟
واقعا نوانخانه ای پر از سر و صدا و تحرک و هوای کثیف مثل اینجا محلی مجزا لازم دارد که قادر باشیم از تک بچه هایی که به مراقبت ویژه و فردی احتیاج دارند، نگهداری کنیم. بعضی از کودکانمان هستند وکه ناراحتی های عصبی را از اقوامشان به ارث برده اند و اگر در محیطی آرام و ساکت قرار گیرند تا علائم آن معلوم شود. می بینی چه کلمه های حرفه ای و علمی به کار می برم؟ مراوده روزانه با دکتر رابین مک ری جدا که آموزنده است.
برای دکتر مک ری، مهمانی آمده که او هم دکتر است. این آقا که خودش هم مالیخولیایی است، رئیس یک تیمارستان خصوصی است و فکر می کند در زندگی چیز خوبی وجود ندارد.
من فکر می کنم این نظر بدبینانه وقتی صادق است که شما روزی سه عده با اشخاص مالیخولیایی غذا بخورید. او برای یافتن انحطاط دنیا را زیر و رو می کند و آن را در همه جا می یابد. بعد از نیم ساعت حرف زدن، من انتظار داشتم مگاهی به گلویم بیندازد تا ببیند آیا سق من ترک خورده یا نه. گویا سلیقه حنایی در یافتن دوست مثل استعداد او در ادبیات است.
جانمی جان! این شد یک نامه حسابی.
خداحافظ
سالی

پنج شنبه
دوم مه
جودی عزیزم:

خدای من. عجب حوادث عجیبی اتفاق می افتد. دیگر نفس در سینه ن ج گ حبس شده است. من دارم مشکلات بچه ها را با وجود لوله کش ها، نجار ها و سنگ تراش ها حل می کنم یا بهتر بگویم برادرم آن را حل کرد.
امروز عصر که نگاهی به گنجه ملافه ها انداختم، دیدم که فقط به آن اندازه موجودی داریم که فقط هر دو هفته یک بار می توانیم ملافه رختخواب بچه ها را عوض کنیم که البته این امر در پرورشگاه ن ج گ اجتناب اپذیر است.
مابین این قضایا در حالی که یک کلید از کمربندم آویزان بود ، شبیه رئیسه یک قلعه قرون وسطایی در خانه می پلکیدم، چه کسی غیر از جیمی می توانست به دیدنم بیاید؟
چون سرم خیلی شلوغ بود، بوسه ای حواله دماغش کردم و دو بچه بزرگسال و شیطان را مامور کردم تا همه جای نوانخانه را به او نشان دهند. آنها شش نفر دیگر جور کردند و به بازی بیس بال پرداختند. جیمی خسته و کوفته ولی شاداب بازگشت و قول داد که سفرش را تا آخر هفته طول دهد اما وقتی شام ما را خورد تصمیم گرفت که غذذاهای بعدی را در هتل بخورد!
در حینی که ما قهوه به دست کنار آتش نشسته بودیم من نگرانی خود را بابت جوجه ها تا ساخته شدن لانه جدیدشان ابراز داشتم و جیمی را که می شناسید، در عرض کمتر از یک دقیقه نقشه ای کشید.
ـ بالای انبار هیزم و روی آن حلگه کوچک اردو بزنید. سه کلبه بی سقف بسازید که هر کدام ظرفیت هشت تختخواب را داشته باشد و بتوانید بیست و چهار تا از بزرگترین پسرهایتان را در طی تابستان در آن جا دهید. یک شاهی هم خرج ندارد.
من با اعتراض گفتم:« درست است ولی استخدام یک نفر برای مواظبت از بچه ها که خرج دارد.»
جیمی با افتخار گفت:«بله درست است، اما من می توانم یکی از شاگردان کالج را پیدا کنم و به اینجا بیاورم. خیلی هم خوشحال می شود که در طی تعطیلات در قبال غذا و محل خواب و اندکی مقرری برایتان کار کند. فقط یک موضوع باقی می ماند و آن اینکه غذای او باید از غذایی که امشب به من دادید، بهتر باشد تا بتواند در اینجا دوام بیاورد.»
دکتر مک ری، بعد از بازدید بخش بیمارستان،در ساعت نه به اینجا سری زد. تا به حال سه مورد سیاه سرفه دیده شده ولی همه قرنطینه شده اند و دیگر کسی سیاه سرفه نمی گیرد. حالا چگونه آن سه نفر دچار سیاه سرفه شده اند، خدا عالم است. احتمالا پرنده ای ، چیزی، هست که بیماری سیاه سرفه را به نوانخانه می آورد.
جیمی تا دکتر مک ری را دید به سر و کولش پرید ، تا شاید از نقشه اردویش حمایت کند. و دکتر هم موافقت خود را اعلام کرد. آنها قلم و کاغذی برداشتند و شروع به طراحی نقشه هایشان کردند و تا قبل از غروب آفتاب آخرین میخ هم کوبیده شد. در ساعت ده هیچ کاری آنها را راضی نمی کرد، جز اینکه با نجار بدبخت تلفنی تماس بگیرند، او را از خواب بیدار کنند و از او بخواهند که ساعت هشت صبح روز بعد با مقداری الوار در اینجا حاضر باشد.
ساعت ده و نیم هنگامی که آنها هنوز درباره تیر و الوار و فاضلاب و دودکش بحث می کردند، بلاخره از شرشان خلاص شدم.
هیجانی که از دیدار جیمی داشتم و اثر قهوه و برنامه ریزی و ساختن ساختمانها مرا بر آن داشت که سریعا بنشینم و نامه ای برایت بنویسم و با اجازه ات، فکر کنم بقیه گزارش ها را بگذارم برای وقتی دیگر
دوستدارت مثل همیشه
«سالی»
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شنبه
دشمن عزیز

ممکن است از شما خواهش کنم امشب ساعت هفت شام را در خدمت شما باشیم؟ این دیگر یک مهمانی واقعی است و ما بستنی هم خواهیم داشت.
برادرم جوانی معتمد را برای سرپرستی نوانخانه یافته است. شاید بشناسیدش. بله آقای ویترسون، کارمند بانک، دلم می خواهد خیلی ساده او را به کارمندان اینجا معرفی کنم. پس خواهش می کنم وقتی که آمدید، هیچ اشاره ای به دیوانگی و جنون یا میخوارگی یا هیچ کدام از مباحث مورد علاقه تان نکنید.
او مردی بشاش و اجتماعی است که دوست دارد غذاهای تفننی بخورد. فکر می کنید ما بتوانیم در ن ج گ رضایتش را جلب کنیم؟
دوستدار شتابکار شما
سالی مک براید


یکشنبه
جودی جان:

روز جمعه ساعت هشت صبح، جیمی و یک ربع بعد از آن دکتر مک ری در اینجا حاضر بودند. آن دو با نجار و باغبان جدید و نوح، دو اسب و هشت نفر از بزرگترین پسرهای نوانخانه، از آن موقع تا حال مشغول کارند. هرگز دیده نشده که عملیات ساختمانی با این سرعت انجام گیرد. واقعا دلم می خواست به جای یک جیمی ، ده دوازده تا جیمی داشتم. او می تواند سریع تر از اینها هم کار کند به شرطی که اشتیاقش از بین نرفته باشد. باید بگویم که برادرم برای حکاکی یک کلیسای قرون وسطی خلق نشده است.
صبح روز شنبه جیمی با تب و تاب یک برنامه نو به اینجا برگشت. او شب قبل ، در هتل دوستی را ملاقات کرده بود که عضو انجمن کارچی ها در کانادا و همچنین صندوقدار اولین (و آخرین) بانک ملی است. جیمی می گوید : او ورزشکاری خوب و قوی است. درست همن کسی است که شما برای اداره کردن اردویتان احتیاج دارید که پسرها را سرحال بیاورد. او حاضر شده در مقابل غذا و اتاق و دستمزدی برابر چهل دلار به اینجا بیاید. آخر او در دیترویت به تازگی با دختری نامزد کرده و می خواهد پول جمع کند. به او گفته ام که غذای اینجا کمی ناجور است ولی اگر غر بزند شاید بشود آشپز جدیدی استخدام کرد.
من با علاقه ای محتاطانه پرسیدم:
ـ نام او چیست؟
ـ کمی عجیب و غریب به نظر می رسد ولی اسمش پرسی دو فورست ویترسپون است.
دیگر داشتم دیوانه می شدم. آخر یک آدم بی حال چطور می تواند سرپرستی بیست و چهار موجود وحشی کوچک را به عهده بگیرد. ولی شما جیمی را وقتی که فکری به کله اش برسد، می شناسید. او حتی ویترسپون را برای شام شنبه شب دعوت کرده و مقداری صدف خوراکی و جوجه و بستنی از دهکده خریده و با خود آورده بود که خوراک گوشت گوسفند مرا تکمیل کند. به هر حال ، من ماندم و یک مهمانی شام با همراهی دوشیزه ماتیوس و بتسی و آقای دکتر.
من هون سای و دوشیزه اسنیث را هم دعوت کردم. از زمانی که با این دو آشنا شده ام احساس می کنم که باید رابطه ای عاشقانه بین آنها وجود داشته باشد. هرگز دو آدم را که اینقدر به هم بخورند، ندیده بودم. زن هون سای فوت کرده و برایش پنج بچه به جای گذاشته است. فکر نمی کنی بتوانیم این موضوع را جور کنیم؟ اگر او زنی داشته باشد که توجهش را جلب کند اقلا کمتر به پر و پای ما می پیچد. می دانی؟ با یم تیر دو نشان خواهم زد و از شر هردوشان خلاص خواهم شد. می خواهم این کار را جزء برنامه های آینده ام قرار دهم!
بگذریم...برنامه شام ما برگزار شد و در تمام این مدت هر لحظه اضطراب من بیشتر و بیشتر می شد. نه برای اینکه پرسی چه کاری می تواند برای ما انجام دهد، بلکه ما چه کاری می توانیم برای پرسی انجام دهیم. حالا می دانم که اگر تمام دنیا را زیر و رو می کردم، نمی توانستم مرد جوانی مثل او را که بتواند جلب نظر بچه ها را بکند، پیدا کنم. با یک نگاه به او می شود فهمید که کار صحیح را انجام می دهد و یا اقلا با تمام قدرتش. در قریحه ادبی و هنریش کمی شک داشتم ولی مطمئنم که در سواری، تیراندازی، بازی گلف، راگبی و قایق رانی حرف ندارد. دوست دارد در هوای آزاد بخوابد و از پسرها هم خوشش می آید. او همیشه مایل بوده که با بچه های یتیم دوست شود. خودش می گوید درباره آنها مطالعاتی کرده، ولی هیچ وقت با یکی از آنها روبه رو نشده است. واقعا پرسی آن قدر مرد خوبی است که واقعی واقعی به نظر نمی رسد.
جیمی و آقای دکتر، قبل از ترک اینجا فانوسی گیر آوردند و در حالی که لباس شب بر تن داشتند آقای ویترسپون را به یک مزرعه شخم زده راهنمای کردند تا محل سکونت آتی خود را ببیند.
وای خدا جون...عجب یکشنبه ای ما گذراندیم و من مجبور شدم کار نجاری را برای آنها قدغن کنم. آنها تمام روز را بدون توجه به این که به روح مقدس صد و چهار موجود کوچک صدمه می زنند فقط چکش به دست ایستادند و به کلبه ها نگاه کردند و به این موضوع فکر کردند که فردا صبح اولین میخ را کجا بکوبند!
هرچه بیشتر مردها را می شناسم بیشتر می فهمم که آنها فقط پسرهای کوچک بالغی هستند که برای اردنگی خوردن سنشان بالاست!
من درباره تغذیه ویترسپون نگرانم. این طور به نظر می رسد که او واقعا خوش شاتها است. و اگر لباس شب نپوشیده باشد یک لقمه شام از گلویش پایین نمی روم. بتسی را وادار کردم به خانه شان برود و یک صندوق لباس شب برایم بیاورد تا بتوانیم در مهمانی آبروداری کنیم.
اما در یک مورد شانس آورده ایم و آن این است که او ناهارش را در هتل می خورد و شنیده ام که هتل ناهار های مفصلی دارد.
به آقا جرویس بگو که از نبودنش در اینجا و نکوبیدن میخ برای اردو متاسفم.
آها...سر و کله هون سای پیدا شد، خدا به فریادمان برسد.
دوست همیشه بدشانست
س مک براید
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
از نوانخانه جان گریر
8 مه
جودی عزیزم

کارهای مربوط به اردو تمام شده، برادر پر انرژی ام رفته است و بیست و چهار پسرم با سلامت کامل دو شب را در هوای آزاد سر کردند. سه تا خیمه ای که سقفشان از پوست درخت است، منظره جالبی را در جلگه به وجود آورده اند. آنها شبیه همان خیمه هایی هستند که ما در «آدرانداک» داشتیم. این خیمه ها از سه طرف بسته و از یک طرف باز هستند. یکی از خیمه ها بزرگتر و گوشه ای از آن محل دنجی برای آقای پرسی ویترسون است.
کلبه کنار آنها که هوای کمتری در آن جریان دارد برای حمام کردن مناسب است. یک شیر آب در دیوار آن تعبیه شده و سه عدد بشکه در آن قرار داده ایم، هر خیمه یک کارگر گرمابه دارد که روی چهارپایه ای می ایستد و روی سر هر بچه ای که زیر آن تاتی تاتی می کند، آب می ریزد . می بینی جودی جان وقتی که هیئت امناء به اندازه مورد نیاز وان به ما نمی دهد، چاره ای نداریم جز اینکه خودکفا شویم.
سه تا خیمه شبیه چادر های سرخ پوستان ساخته شده اند که هر کدام از آنها یک سرپرست مخصوص به خود دارد. آقای ویترسپون رئیس کل قبیله ها و آقای دکتر مک ری هم پزشکشان است.
عصر سه شنبه در کلبه ها جشنی ترتیب داده بودند که مخصوص قبایل سرخ پوست بود. هرچند که مرا هم مودبانه به جشنشان دعوت کردند ولی از آنجا که این مراسم قبیله ای ، فقط به مردان اختصاص دارد از رفتن صرف نظر کردم و در عوض خوراکی و نوشابه برایشان فرستادم که از نظر آنها کار بجایی بود.
من و بتسی عصر آن روز گردش کنان تا زمین بیسبال رفتیم و نگاهی به مراسم انداختیم. پسرها همگی دور آتش بزرگ حلقه زده و هر کدام پتویی را که از رختخوابشان قرض گرفته بودند، روی دوش و نواری ساخته شده از پر روی سر داشتند. (دم جوجه های من، متاسفانه کم پشت است ولی من به روی خودم نمی آورم.)
آقای دکتر که پتوی سرخ پوستی روی شانه هایش انداخته بود، داشت رقص جنگ می کرد و جیمی و آقای ویترسپون طبل می زدند. طبل آنها دوتا از دیگچه های مسی ما بود که حالا سوراخ و بدون ارزش هستند.
خدا پدر حنایی را بیامرزد این اولین حرکت جوانی بود که من در قیافه اش دیدم.
بعد از ساعت ده که سرخ پوست ها با نظم و ترتیب به بستر رفتند، مردهای ما با خیال راحت به کتابخانه آمدند و روی صندلی های راحتی ولو شدند؛ چنان که انگار امشب خودشان را در راه بچه ها فدا کرده اند. اما من یکی را نتوانستند گول بزنند. آنها فقط این کار احمقانه را به خاطر لذت شخصی خودشان، انجام داده اند...
تا الن که آقای ویترسپون کاملا راضی به نظر می رسد. او تحت حمایت کامل بتسی روی یک طرف میز هیئت رئیسه ریاست می کند. یعی کرده ام که برنامه غذایی را کمی بهتر کنم و خوشبختانه هر چه جلو او می گذاریم با اشتهای کامل می خورد بدون اینکه فقدان بعضی خوراکیها را از قبیل صدف،بلدرچین و خرچنگ به روی خود بیاورد.
متاسفانه نوانستم اتاق خصوصی برای این مرد جوان دست و پا کنم ولی خب او خودش مشکل را با اشغال درمانگاه جدیدمان حل کرد.
به این ترتیب او عصرها کتاب می خواند و پیپ می کشد و راحت روی صندلی مخصوص دندانپزشکی لم می دهد. در جامعه از این گونه مردان که شبهایشان را این چنین بی آزار می گذرانند، کم پیدا می شود. مثل اینکه آن دختر دیترویتی خیلی خوش شانس است.
آه...همین الان یک ماشین سواری پر از آدم برای بازدید از نوانخانه به اینجا رسید. بتسی که معمولا پذیرایی می کند، اینجا نیست. من دیگر می پرم.
ادیو! Addio به اسپانیایی یعنی خداحافظ
سالی

گوردون عزیز:

این یک نامه واقعی نیست. چون نامه ای به تو بدهکار نیستم.فقط رسید شصت و پنج جفت اسکیت را اعلام می کنم.

با تشکر فراوان
س مک ب



جمعه
دشمن عزیز


این طور شنیدم که امروز برای ملاقات شما شانس نداشتم ولی جین پیامتان را همراه با کتاب فلسفه تکوینی آموزش، به من رساند و گفت که شما ظرف چند روز آینده به ما سری خواهید زد تا نظر مرا درباره کتاب بدانید.
خب، این امتحان شفاهی برگزار خواهد شد یا کتبی؟
هیچ وقت به این فکر افتاده اید که این آموزش کمی یک طرفه است؟ گاه با خود فکر می کنم که تفکرات دکتر مک ری هم احتیاج به مقدار کمی صیقل کاری دارد. من قول می دهم کتابتان را بخوانم مشروط بر اینکه شما هم کتاب مرا بخوانید. من با این نامه کتاب مکالمات بچه گانه را برایتان می فرستم و از شما می خواهم ظرف یکی – دو روز آینده نظرتان را درباره آن به من ابلاغ کنید. واقعا به بازی وا داشتن یک کالونیست اسکاتلندی کاری بس مشکل است، ولی اصرار در هر کاری کارساز است!

س مک ب

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
13 مه
جودی عزیزتر از جانم:


راستی درباره سیل اوهایو نوشته بودی. اینجا در دهکده دوسس کانتی، ما مثل یک اسفنج خیس هستیم. پنج روز است باران می بارد و همه چیز در این نوانخانه با مشکل رو به رو شده است. نوزادان خروسک گرفته بودند و ما دو شب بالای سرشان بیدار ماندیم. آشپز به غرغر افتاده و موش مرده ای در دیوار است. هر سه خیمه ما آب پس می دادند، سر تیغ آفتاب و بعد از اولین سر و صدای ابرها، بیست و چهار سرخ پوست کوچولو، بعضی پیچیده شده در پتوهای خیس و بعضی لرزان دم در نوانخانه آمدند و با گریه و زاری تقاضای ورود کردند. از آن موقع به بعد تمام طناب های رخت و پله کان پر شده از پتوهای خیس و بدبود که بخار می کردند و خشک نمی شدند. آقای پرسی دوفورست هم تا موقع طلوع مجدد آفتاب به هتل برگشته است.
بلاخره بعد از چهار روز زندانی شدن و بیکاری ، بیماری بچه ها به شکل لکه های قرمز مثل سرخچه ظاهر شده است.
من و بتسی مرتب به بازی های جالب و بی خطر که بتواند در چنین موقعیتی بچه ها را سرگرم کند فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم: بالش بازی،قایم باشک،نرمش در اتاق غذا خوری و بازی لوبیا در دستمال در کلاس مدرسه (شیشه دو پنجره را شکستیم.) پسرها در سرسرا جفتک چارکش بازی کردند و جای پاهایشان همه جا را کثیف کرد که البته آنها را با صبر و حوصله تمیز کردیم. تمام قسمت های چوبی خانه را شسته و کف زمین را با خشم و ناراحتی برق انداخته ایم. با وجود این ما هنوز پر انرژی هستیم آن قدر که می توانیم همدیگر را با بوکس و لگد داغان کنیم.
سدی کیت مثل یک شیطون کوچولو جست و خیز می کند. آیا شیطان ماده هم وجود دارد؟ اگر نیست سدی کیت اولین آنهاست!
امروز عصر به لورتا هیگینز حالتی دست داد که البته دقیقا نمی دانم که غش بود یا فقط عصبانیت. او دقیقا یک ساعت تمام روی زمین ولو بود و جیغ می کشید و اگر کسی می خواست به او نزدیک شود مثل یک آسیاب بادی کوچک دست و پا می زد و گاز می گرفت و لگد می زد. موقعی که دکتر رسید، دیگر او تقریبا از حال رفته بود. دکتر او را که سست و بی حال بود بلند کرد و به درمانگاه رساند و بعد از این که او خوابید دکتر در کتابخانه نزد من آمد و خواهش کرد تا نگاهی به پرونده ها بیندازد.
لورتا سیزده سال است و در عرض سه سالی که اینجا بوده پنج بار به او حمله دست داده و برای هر کدام از آنها به سختی تنبیه شده! شجره نامه اش مختصر و ساده است.
مادر از زیاده روی در مصرف الکل در نوانخانه بلومینگدیل فوت کرده . پدرش نامشخص است.
دکتر با اخم و ترش رویی در حالی که سرش را تکان می داد مدتی دراز پرونده او را مطالعه کرد بعد گفت:
ـ آیا با چنین گذشته ای واقعا تنبیه کردن بچه ای که دچار حملات عصبی می شود ، صحیح است؟
من با عزمی راسخ گفتم: «البته که نه، ولی ما او را درست می کنیم»
ـ اگر بشود!
ـ می دانید چیست؟ ما به او روغن کبد ماهی و محبت می دهیم و برایش مادرخوانده ای پیدا می کنیم که با این طفل مهربان باشد و ...
ولی تا خواستم بقیه حرفم را ادامه بدهم، صورت لورتا با چشمان گود افتاده و بینی بزرگ و بی چانه، موهای سیخ سیخ و گوشهای نوک تیزش جلو نظرم آمد و صدایم آهسته شد. هیچ مادر خوانده ای در دنیا نیست که از این بچه خوشش بیاید. سپس ناله کنان گفتم: «خدا جون چرا؟ واقعا چرا خداوند یتیمان را با چشمهای آبی و موهای فرفری و حرکاتی دوست داشتنی نیافریده؟ اگر هزاران یتیم با این قیافه داشتم می توانستم برای همه شان خانواده پیدا کنم ولی لورتا را هیچ کس نمی خواهد».
ـ فکر نمی کنم رابطه ای بین خدا و آمدن لورتا به این دنیا وجود داشته باشد. این کار شیطان بوده است.
طفلکی حنایی. بعضی وقت ها درباره آینده جهان هستی بدبین می شود. البته با این زندگی کسل کننده ای که دارد تعجبی هم ندارد. او امروز طوری به نظر می رسید که انگار اعصاب خودش هم به هم ریخته. از ساعت پنج صبح امروز که او را برای ملاقات بچه مریضی فراخواندند ، زیر باران شلپ شلپ می کرد.
وادارش کردم تا بنشیند و چای بخورد. بعد در اتاق نشستیم و گفتگوی شادی درباره مستی و جنون و دیوانگی و بیماری صرع کردیم. او از خانواده های الکلی خوشش نمی آید ولی خودش را به سختی درباره مسائل پدر و مادر های دیوانه درگیر می کند. من خودم شخصا درباره وراثت عقیده ام این است که باید نوزادان را قبل از اینکه چشمانشان را به روی دنیا باز کنند ، دریافت. خوش خلق ترین جوانی را که تا به حال دیده اید، ما در اینجا داریم.مادر و خاله روت و دایی سیلاس همگی در اثر دیوانگی مردند ولی او خودش به متانت و آرامی یک گاو است.
عزیزم خدانگهدار. متاسفم که نتوانستم نامه شادتری برایت بنویسم. اقلا در این لحظه به خصوص هیچ مساله بدی اتفاق نیفتاده. ساعت یازده است. من همین الان توی سرسرا سرک کشیدم؛ همه جا ساکت و آرام است به جز دو لبه پشت بام که مرتب از آن آب می چکد، و سر و صدای پنجره که به هم می خورد.
من به «جین» قول داده ام که ساعت ده بروم و بخوابم.
شب به خیر و ان شاء الله که هر دوی شما شاد باشید.

سالی

حاشیه: جای شکرش باقی است که در میان این همه دردسر ، یک دلخوشی وجود دارد: «هون سای» به یک انفولانزای طولانی مبتلا شده. با دنیایی از خوشحالی یک دسته گل بنفشه برایش فرستادم.
حاشیه: در اینجا یک نوع تب مسری شیوع پیدا کرده است.

16 مه

صبحت به خیر جودی جان


سه روز آفتابی پشت سر هم، همراه با ن ج گ لبخند می زند.
من دارم مشکلات جدی ام را به خوبی حل می کنم. آن پتوهای شیطانی بلاخره خشک شدند. و خیمه هایمان دوباره قابل سکونت است. کف پوش آنها تخته های نازک و باریک است. برایشان سقفی با لایه قیر اندود ساخته ایم. ( آقای «ویترسپون» اسمشان را مرغدانی گذاشته) داریک یک راه آب سنگی درست می کنیم تا آب رگبارهای احتمالی آینده را که روی سطح زمین جمع می شوند به مزرعه ذرت پایینی منتقل کنیم. زندگی وحشی سرخ پوست ها از سر رگفته شده و رئیس قبیله سر کارش برگشته است.
من و آقای دکتر سعی می کنیم نهایت توجه خود را به اعصاب به هم ریخته لورتا معطوف کنیم. فکر می کنیم که این زندگی پادگانی موقت با تمام تحرکات و جنب و جوش هایش زیادی پر هیجان باشد و ما تصمیم گرفته ایم که او را به طور شبانه روزی به خانواده ای بسپاریم تا بلکه آنجا به طور انفرادی از او نگهداری شود.
دکتر با لیاقت ذاتی خود این خانواده را یافته است. آنها همسایه دیوار به دیوار او و خانواده ای مهربان هستند. من الان از آنجا می آیم.
آقای خانواده، سرکارگر بخش ریخته گری یک کارخانه فلزکاری و همسرش خانمی آرام و سرحال است که هنگام خندیدن تمام بدنش می لرزد. آنها بیشتر وقتشان در آشپزخانه می گذرد؛ چون می خواهند اتاق نشیمنشان تمیز بماند. ولی خب آشپزخانه شان آن قدر دلباز است که من خودم شخصا دوست دارم ، آنجا زندگی کنم. جلو پنجره گلدانهای بگونیا چیده شده و گربه پلنگی پشمالوی زیبایی روی زیر انداز قیطان دوزی شده ای در مقابل اجاق خوابیده است. خانم خانواده، روزهای شنبه، شیرینی و نان زنجبیلی و پیراشکی می پزد. من تصمیم گرفته ام از این به بعد ساعت یازده روز شنبه هر هفته سری به لورتا بزنم! ظاهرا همان طور که من از خانم ویلسون خوشم آمده او هم از من خوشش آمده. بعد آنجا را ترک کردم او به آقای دکتر گفته که از من خوشش آمده چون من هم به اندازه خودش معمولی هستم.
قرار است لورتا کارهای خانه داری را فرا گیرد. ضمنا صاحب باغچه ای می شود و بیشتر اوقات را در هوای آزاد و زیر نور خورشید بازی می کند. باید شبها زود بخوابد و غذاهای خوشمزه و عالی و مقوی بخورد و آن خانواده موظفند با او مهربان باشند و شاد نگهش دارند. فکرش را بکن! تمام این کارها فقط با سه دلار در هفته.
چرا نباید صدتا از این خانواده ها را بیابیم و تمام بچه هایمان را سر و سامان بخشیم؟ بعدا می توانیم اینجا را به یک تیمارستان تبدیل کنیم و چون من چیزی راجع به دیوانه های نمی دانم، می توانم با خیالی آسوده استعفا دهم و به خانه ام برگردم و تا ابد با خوبی و خوشی زندگی کنم.
جدا جودی جان ، کم کم ترس دارد مرا فرا می گیرد و اگر به اندازه کافی و مدت درازی در این نوانخانه بمانم ترک کردنش برایم بسیار مشکل خواهد بود. من دارم آن قدر به این نوانخانه علاقه مند می شوم که هیچ فکر و رویای دیگری جز آن در سرم نیست. تو و جرویس تمام دورنماهای زندگی مرا عوض کرده اید. فرض کنید اگر من بازنشسته شوم و ازدواج کنم و تشکیل خانواده دهم، مثل خانواده های امروزی نمی توانم بیشتر از حداکثر پنج یا شش بچه آن هم با ژن های برابر داشته باشم.پناه بر خدا! این چنین خانواده ای کاملا ناقابل و یکنواخت خواهد بود. شماها مرا سازمانی بار آورده اید!

دوست قابل سرزنش تو
سالی مک براید

حاشیه: اینجا بچه ای داریم که پدرش بدون محاکمه اعدام شده. این واقعا نمی تواند گزارشی گزنده در سرگذشت یک شخص باشد؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
سه شنبه

عزیزترین عزیزانم جودی جان


باید چه کار کنیم؟ مامی پروت آلوی خشک دوست ندارد. نفرت از مواد غذایی سبک و سالم چیزی جز تخیلات واهی نیست. این تفکر نباید بین ساکنان یک نوانخانه سطح بالا، با کیفیت خوب رواج یابد. مامی باید مجبور به دوست داشتن آلو خشک شود!
معلم دستور زبان که ساعت های ناهارش را با ما می گذراند و امور تربیتی شاگردان تحت نظر اوست، این حرف ها را می زند. امروز تقریبا ساعت یک بود که او مامی را به جرم امتناع، بله امتناع صریح از باز کردن دهانش برای خوردن آلو خشک به دفتر من آورد. او را روی یک چهارپایه هل داد و منتظر ماند تا من تنبیه اش کنم!
تو خودت می دانی که من از موز خوشم نمی آید و جدا از قورت دادن اجباری آن بیزارم.خب، حالا من چرا باید مامی پروت را مجبور به خوردن آلو خشک کنم؟
داشتم با خودم فکر می کردم که باید چه کار کنم که ضمن پشتیبانی از خانم کلر راه گریزی هم برای مامی باز باشد. در همان وقت خبر دادند که پای تلفن احضار شده ام.
به او گفتم : همین جا بنشین تا من برگردم. رفتم و در را پشت سرم بستم. آن طرف خط خانم پیر و مهربانی بود که دلش می خواست مرا با اتومبیل به جلسه یک انجمن ببرد. راستی به تو نگفتم که دارم علاقه مردم را به سوی خودمان جلب می کنم. دور و بر ما پولدارهای بیکاری هستند که ملک و املاک زیادی را در اطراف دارند و می خواهند شهر را ترک کنند و به ییلاق بروند من مشغول طرح نقشه ای هستم تا نظر آنها را قبل از این که متوجه مهمانی های شام مجلل و تفریحات و بازی تنیس شوند، جلب کنم.
آنها تا کنون کوچکترین کمکی به این نوانخانه نکرده اند و حالا فکر می کنم بهتر است از خواب غفلت بیدار شوند و حضور ما را در اینجا لمس کنند.
من برای صرف چای برگشتم توی سرسرا که آقای دکتر «مک ری» که آماری از دفترم می خواست مرا متوقف کرد. در دفتر را باز کردم و در نهایت تعجب مامی پروت را در همان جایی که ساعت ها قبل نشسته بود، دیدم. با وحشت گفتم:«عزیزم، مامی جان، تو تمام این مدت اینجا بودی؟»

«مامی» گفت :«بله خانم.شما خودتان به من گفتید که اینجا صبر کنم.»
طفلک کوچولوی صبور داشت از خستگی به خودش می پیچید ولی شکایتی نداشت. من از حنایی تشکر خواهم کرد چون او بچه را در میان بازوهایش گرفت و به کتابخانه ام آورد و آن قدر دست نوازش به سرش کشید و نازش کرد تا دوباره لبخند روی لبهایش شکفت.
جین میز خیاطی را آورد و جلو او کنار بخاری دیواری گذاشت و در حالی که من و دکتر چای می خوردیم مامی هم شامش را خورد. حدس می زنم که بنا بر فرضیه بعضی از روانشناسان زمانی که او کاملا خسته و گرسنه باشد، وقت آن است که آلو را به او بخورانیم. باید به تو بگویم که من اصلا چنین کاری نکردم. خوشحال می شوی اگر بدانی آقای دکتر برای اولین بار نظریه مرا تایید کرد.
مامی خوشمزه ترین شام تمام عمرش را خورد. شامی که با مربای توت فرنگی که مخصوص خودم بود و چندتا آب نبات نعنایی از طرف دکتر، تکمیل شد.
ما او را راضی و خوشحال پیش دوستانش برگرداندیم؛ در حالی که هنوز آن کج سلیقگی را برای خوردن آلو از خود بروز می داد. هرگز چیزی ترسناک تر، خرد کننده تر و بی منطق تر از این فرمان برداری که خانم لیپت مصرا بین بچه ها رواج داده بود، دیده ای؟! این نگاهی از نقطه نظر پرورشگاه است که به زندگی انداخته می شود و من باید هر طور شده آن را از بین ببرم. ابتکار، حس مسئولیت، کنجکاوی، ابداع و دعوا و خدای من آرزوی می کردم که دکتر ما سرمی داشت تا بتواند این ها را در رگ های یتیمهایمان تزریق کند.
بعدا:
چقدر دوست داشتم به نیویورک بر می گشتی. من تو را به سمت خبرنگاری این نوانخانه برگزیده ام. ما جدا تعدادی از نوشته های رنگارنگ تو را فوری می خواهیم. اینجا هفت تا کوچولو داریم که برای این که فرزند خوانده شوند، می گریند. تبلیغ کردن برای یافتن خانواده ها کار تو است.
گرترود کوچولو چشمانش چپ ولی بسیار عزیز و با محبت و با ادب است. می توانی درباره اش آن چنان با آب و تاب بنویسی که خانواده ای حاضر به سرپرستی او شود، بدون اینکه زیبا نبودنش، اهمیتی بدهد؟ البته اگر او کمی بزرگتر شود می توان چشمهایش را عمل کرد ولی اگر در زندگیش کژی پیش آید، هیچ جراحی در دنیا نمی تواند آن را تغییر دهد. این بچه احساس خلای دارد با اینکه در زندگی اش هرگز مزه داشتن پدر و مادر را نچشیده، بازوهایش را عاشقانه برای هر کسی که از جلویش بگذرد، باز می کند. تمام قوایت را به کار ببر و ببین که پدر و مادری برایش پیدا می شود، یا نه؟
شاید هم بتوانی در یکی از روزنامه های نیویورک مقاله ای در یکی از ستون های روزهای یکشنبه به چاپ برسانی که موضوع آن درباره کودکان متفاوت باشد. چندتا عکس هم می فرستم. به یاد می آوری که آن عکس جو خندان چه احساسات فراوانی در مردم سی بریز برانگیخت؟
اگر بتوانی کمی آب و تاب و هیجان مقاله ات را زیادتر کنی، من می توانم عکسهایی از «لو خندان» و «گروترود» و «قلقلی» و «کارل لگدپران» برایت بفرستم.
چند نفر برایم پیدا کن که نگران مسائل موروثی در بچه ها نباشند. واقعا این موضوع که مردم همه بچه هایی می خواهند که از خانواده های طراز اول ویرجینیایی باشند، حوصله مرا سر می برد.

دوستدار تو، مثل همیشه
سالی
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
فصل پنجم

جمعه

جودی عزیز عزیزم :


خدا جانم. عجب اتفاقاتی! من آشپز و خدمتکارمان را اخراج کردم تازه... باز بانی ملایم به معلم دستور زبان فهماندم که سال آینده دیگر جایی در این نوانخانه ندارد ولی وای، چه می شد اگر می توانستم از شر آن هون سای محترم خلاص شوم.
باید اتفاقات امروز صبح را به عرضت برسانم. متولی ما که بیماری خطرناکی را از سر گذرانده بود، به طور خطرناکی حالش خوب شد و امروز برای ملاقات سری به ما زد. وروجک داشت روی قالی اتاق من بازی می کرد. معصومانه غرق ساختن خانه با مکعب های کوچک بود. من می خواهم او را از بقیه بچه های کودکستنی جدا کنم و روش مکان خصوصی و دور از اغتشاشات را که نظریه مونته سوری است روی او تجربه می کنم. داشتم به خودم می بالیدم که انگار این روش موثر افتاده چون کلماتی که او در این اواخر به کار می برد مودبانه تر شده است.
بلاخره پس از یک ملاقات نیم ساعته بی ربط هون سای برخاست که برود، همین که در پشت سرش بسته شد (چقدر از خدا ممنونم که اقلا همین قدر صبر کرد) وروجک چشمان قهوه ای خود را به من دوخت و با لبخند مرموزی نجوا کنان گفت: «خدا جون ... ا ... این مرده عجب چانه ای دارد!»
اگر شما خانواده ای مسیحی و مهربان که می خواهد پسربچه ای پنج ساله مامانی را به فرزند خواندگی قبول کند می شناسید، لطفا سریعا به من اطلاع دهید.

س مک براید
مدیر موسسه جان گریر


خانواده محترم پندلتون

هرگز در عمرم آدمهایی بی خیال مثل شما ندیده ام. شما تازه پا به واشنگتن گذاشته اید، در حالی که من مدتهاست چمدانم را بسته ام و آماده گذراندن تعطیلات جانبخش آخر هفته پیش شما هستم.
لطفا سریع تر. من تا آخرین حد توان یک فرد انسان دوست، در این نوانخانه کار کرده ام و اگر تنوعی در بین نباشدخفه می شوم و می میرم.

دوستدار شما در آستانه ی خفگی
س مک براید

حاشیه: کارت پستالی برای گوردون بفرستید و به او بگویید در واشنگتن هستید. او با خوشحالی، خود و کنگره آمریکا را در اختیارتان خواهد گذاشت. حواسم هست که آقا جرویس زیاد از او خوشش نمی آید ولی خب آقا جرویس باید بلاخره روزی از تنفر نسبت به سیاستمداران دست بردارد.کسی چه می داند.شاید من خودم روزی یک سیاست مدار شوم.

جودی جان:

نمی دانی که ما چه هدایای عجیب و غریبی از رفقا و اعانه دهندگانمان دریافت می کنیم. این را گوش کن، هفته گذشته آقای ویلتون.ج.له ورت (این دقیقا اسم روی کارت اوست) که داشت با ماشینش به طرف نوانخانه می آمد بیرون دروازه موسسه از روی یک شیشه شکسته رد شد و در حالی که از موسسه دیدن می کرد و راننده اش مشغول پنچر گیری بود بتسی دور و بر را به او نشان می داد. او از هر چیزی که می دید، زود خوشش می آمد. مخصوصا از خیمه هایمان.واقعا که مردها عاشق چنین چیزهایی هستند. آخر سر کتش را در آورد و با دو قبیله از بچه های سرخ پوست مشغول بازی بیس بال شد. بعد از یک ساعت و نیم یکهو نگاهی به ساعتش انداخت و لیوانی آب خواست و عذر خواهی کرد و رفت.
تا امروز عصر ما این صحنه را کاملا فراموش کرده بودیم که پستچی آمد و هدیه ای از طرف آزمایشگاه های شیمیایی «ویلتون.ج.له ورت» برای « ن.ج.گ» آورد.
هدیه یک بشکه بود.خب اگر نگویم بشکه بهتر است بگویم یک چلیک. به هر حال هر چه بود پر بود از صابون مایع سبز!
به تو گفته بودم که مقداری تخم گل، برای باغبان از واشنگتن رسیده؟ بله هدیه ای بود مودبانه از طرف گوردون هالوک و دولت ایالات متحده آمریکا.
یکی از شیرین کاری های رژیم قبلی این بوده که مارتین شلارویتس که سه سال تمام توی این مزرعه قلابی کار می کرده تنها هنری که به خرج می داده یک قبر دو-سه متری می کنده و تخم های کاهو را در آن دفن می کرده.
کم کم دارم چشمانم را باز می کنم و چیزهایی را که در مرحله اول خنده دار به نظرم می رسیدند طور دیگری می بینم بعنی به صورت یک سرخوردگی. انگار هر چیز مسخره ای که پیش می آمد حتما باید مصیبتی به همراه داشته باشد. در حا ل حاضر توجه مضطربانه ی من معطوف رفتارمان است، البته نه آداب یتیم خانه ای، بلکه آداب معاشرت اجتماعی. مثل این که قرار بود در دنیا چیزی از بقیه کم نداشته باشیم.
اکنون دیگر دخترخانم های ما، هنگام دست دادن با اشخاص ادای احترام می کنند و پسرها در حضور خانم ها کلاه هایشان را ر می دارند، بلند می شوند و صندلی ها را به طرف میز هل می دهند.(تامی وول سی دیروز سر سدی کیت را توی بشقاب سوپ کرد. همه از این کار خندیدند و ریسه رفتند ولی سدی کیت که دوشیزه ای جوان و موقر است و به این اداهای به اصطلاح مردانه پسرها اهمیتی نمی دهد، چیزی نگفت.)

پسرها اول متلک می گفتند ولی بعد از اینکه ادب قهرمانشان یعنی پرسی دوفورست ویترسپون را دیدند، از او یاد گرفتند و رفتارشان مثل آقا پسرهای مودب شد.
وروجک امروز سری به من زد. در طی نیم ساعتی که من با تو مشغول وراجی بودم او کاملا ساکت و بدون خرابکاری روی صندلی کنار پنجره لم داده بود و با مدادهای رنگی اش بازی می کرد.
بتسی en passant]هنگام عبور[ بوسه ای حواله بینی اش کرد. وروجک در حالی که صورتش گل انداخته بود با بی تفاوتی مردانه ای آن را رد کرد و گفت :«بزن به چاک!»
ولی بعدا متوجه شدم که با شوق و حرارتی وصف ناپذیر در حالی که سعی می کرد، ادای سوت زدن را در بیاورد، مشغول رنگ آمیزی با مدادهای قرمز و سبز روی کاغذ شد. تا الان که ما در جنگ با عصبانیت بی حد او پیروز بوده ایم.

سه شنبه:
آقای دکتر امروز خیلی غرغرو شده. او درست در لحظه ای که بچه ها داشتند با صف به طرف میز شام می رفتند، سر رسید. ابته او هم با صف بچه ها به طرف میز شام رفت تا از غذا بچشد. ولی خدا جونم! همه سیب زمینی ها سوخته بودند! و چه چرت و پرت هایی که آن مرد بارم نکرد.
این اولین باری است که سیب زمینی ها سوخته اند. خب خودت هم می دانی که حتی در خانواده های بسیار محترم هم گاهی این اتفاق می افتد ولی حنایی طوری حرف می زد که انگار آشپز آنها را از روی قصد سوزانده، البته با دستور قبلی من!
قبلا هم بهت گفته بودم که من بدون وجود حنایی هم از عهده کارها به خوبی بر می آیم.

چهارشنبه :
دیروز که روزی آفتابی و عالی بود من و بتسی همه کارها را ول کردیم و سواره به خانه ای مجلل که مال یکی از دوستان بتسی بود، رفتیم و در باغچه ایتالیایی آن چای خوردیم.
وروجک و سدی کیت آن روز، آن قدر بچه های خوبی بودند که ما در لحظه آخر تلفن کردیم که آیا می توانیم آنها را هم با خود ببریم ، یا نه؟
پاسخ پر حرارت میزبانمان این بود:« بله بله، حتما کوچولوهای عزیزمان را هم بیاورید.»
ولی بردن وروجک و سدی کیت واقعا یک اشتباه بود. در عوض آنها ما می بایست مامی پروت را که توانایی خود را برای ساکت نشستن در یک جا ثابت کرده است، با خود می بردیم.
من جزئیات دیدارمان را به عرض می رسانم :
اوج ماجرا آن وقتی بود که وروجک برای صید چند ماهی طلایی به قعر استخر فرو رفت!




آقای مهماندار ما مضطربانه او را از آب بیرون کشید و طفلکی وروجک با حوله حمام قرمز آقای خانه که به دورش پیچیده شده بود، به نوانخانه بازگشت.
این یکی را گوش کن. دکتر رابین مک ری که از رفتار تند و نامطبوع دیروز خود پشیمان شده بود من و بتسی را برای صرف شام در خانه سبز زیتونی خود برای یکشنبه شب ساعت هفت دعوت کرد. می گوید بد نیست ما نگاهی به اسلایدهای میکروسکپی اش بیندازیم. فکر می کنم در این مهمانی با باکتری کشت شده مخملک، مقداری بافت الکلی و یک غده سلول از ما پذیرایی خواهد کرد. قید و بندهای اجتماعی حوصله او را سر می برند، ولی به خوبی می داند که اگر بخواهد نظراتش را آزادانه در نوانخانه پیاده کند باید به مدیر نوانخانه کمی احترام بگذارد.
من یک بار دیگر این نامه را از بالا تا پایین خواندم، مثل اینکه من در صحبتهایم از شاخه ای به شاخه دیگر پریده ام. هر چند که ممکن است خبرهای مهمی در این نامه نباشد، ولی مطمئنم که درک می کنی که نوشتن این نامه تمام لحظات بیکاری مرا در طی سه روز گذشته پر کرده است.

دوستدار گرفتارت
سالی مک براید

حاشیه: خانمی نیکوکار امروز صبح به اینجا آمد و گفت که می خواهد مسئولیت کودکی را در تابستان به عهده بگیرد. من یکی از بیمارترین، ضعیف ترین و محتاج ترین بچه هایمان را به او دادم. او به تازگی بیوه شده و می خواهد کاری سخت به عهده بگیرد. واقعا احساسات انسان را بر نمی انگیزد؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شنبه بعد از ظهر،

جودی و جرویس عزیز


برادر جیمی (ای بابا ... شما که همه، اسمتان با ج شروع می شود!) که من هزار جور نامه فدایت شوم و التماس آمیز برایش فرستاده ام، بلاخره برایمان هدیه ای فرساده. خودش هم آن را انتخاب کرده. ما حالا یک میمون داریم! نام او «جاوه» است.
بچه ها دیگر زنگ مدرسه را نمی شنوند. روزی که این جانور به اینجا رسید، همه بچه ها صف بستند و از مقابلش گذشتند و با او دست دادند. مثل اینکه سنگاپور بیچاره دیگر فراموش شده است. مثل اینکه از این به بعد برای شستشوی او پول هم باید بپردازم!
سدی کیت دیگر دارد کم کم منشی خصوصی من می شود. من او را وادار به فرستادن نامه های تشکر آمیز برای موسسه کرده ام. سبک نگارش و انشای او تحسین همه اعانه دهندگان ما را برانگیخته است. نامه هایش به نحوی است که جای پا برای هدیه بعدی می گذارد. تا حالا من فکر می کردم که خانواده کیلکوین از غرب وحشی ایرلند ظهور کرده اند، ولی حالا کم کم دارم به این فکر می افتم که سر سلسله ی آنها از «سامره» باشد. تو می توانی از روی نامه ای که او به «جیمی» نوشته و من آن را با این نامه برایت می فرستم، ببینی که این موجود جوان چه قلم توانایی دارد. بر این باورم که اقلا در مورد ثمره این درخت خوب نخواهد بود.


آقا جیمی خان

از میمونی که برامون فرستادین خیلی زیاد متشکریم. اسم اونو جاوه گذاشتیم. جاوه جزیره ای گرم وسط اقیانوسه که او اونجا توی لونه ای مثل یک پرنده به دنیا اومده. فقط بزرگتر از پرندس. اسم اونم از همین جزیره گرفتیم. اینها رو آقای دکتر گفته.
روز اول که او به اینجا رسید همه پسرا و دخترا با اون دست دادن و صبح بخیر گفتن. وقتی که دست میده اون قدر محکم دستمونو می گیره که آدم خنده اش می گیره. من اول می ترسیدم به او دست بزنم. حالا دیگه نمی تورسم و اجازه می دم تا روی شونه م بشینه و اگر بخواد دستاشو دور گردنم بندازه. صداش خیلی مسخره اس، مثل جیغ و داد میمونه. اگه دمشو بکشیم جیغش در می آد و عصبانی میشه.
ما از ته دل دوستش داریم. شما رو هم دوست داریم.
آقا «جیمی» دفعه بعدی که خواستین برامون هدیه بفرستین، لطفا یه فیل باشه. خب فکر کنم سرتونو درد آوردم.

دوستدار شما
سدی کیت کیلکوین

پرسی دو فورست ویترسپون هنوز به رهروان کوچولویش وفادار است. واقعا می ترسم اگر او را وادار نکنم که هر چند وقت یک بار مرخصی بگیرد جدا خسته شود. او نه تنها خودش وفادار باقی مانده بلکه نیروهای تازه ای را هم آورده است. او با اطرافیانش روابط اجتماعی خوبی دارد. شنبه شب گذشته دوتا از دوستانش را آورد که آدم های مهربانی بودند. آنها دور آتش خیمه ها نشستند و داستان های هیجان انگیزی تعریف کردند.
یکی از آنها که تازه از سفر دور دنیا برگشته، داستانهایی از شکارچیان سر ساراواک می گوید که مو را به تن انسان سیخ می کند. ساراواک منطقه باریک و کم وسعتی در شمال برنئو است. حالا دیگر آرزوی سرخپوستهای کوچولوی من این است که زودتر رشد کنند و به ساراواک بروند و در آبراهها دنبال شکارچیان سر بگردند. تمام دایرة المعارف های موسسه ما زیر و رو شده و حالا دیگر تک تک پسرها تاریخ، آداب و رسوم، آب و هوا ، گیاهان گوناگون و قارچهای برنئو را می شناسند. فقط آرزویم این است که آقای ویترسپون دوستانی به ما معرفی کنند که در انگلستان، فرانسه و آلمان شکارچی سر بوده اند. این ممالک به شیکی ساراواک نیستند ولی برای فرهنگ عمومی مردم مفیدترند.
حالا ما یک آشپز جدید جدید داریم. هه هه این چهارمین آشپزی است که از زمان حکومت من در اینجا عوض شده است!
با مشکلات آشپزی و آشپزخانه نمی خواهم سرتان را درد بیاورم. همین قدر به مشا بگویم که این نوانخانه هیچ فرقی با یک خانواده معمولی ندارد. این آخری زنی سیاه پوست است. زنی چاق و گنده و خندان و سیه چرده مثل شکلات که از «کارولینا» ی جنوبی آمده است. از زمانی که این خانم پایش به اینجا رسیده، غذای ما چیزی نبوده جز شهد گیاهان. اسمش...فکر می کنی اسمش چیست؟ بله! سالی. قربان قدرت خدا. به او پیشنهاد کردم اسمش را عوض کند.
ـ ببین خانم جون. من این اسمو خیلی وقته که دارم. خیلی قبل از تو. حالا دیگه اگه یه اسم دیگه مثلا «مالی» صدام کنن حالیم نمیشه. بله خانوم جون سالی فقط و فقط به من برازنده س.
پس نام سالی رویش می ماند، ولی خب اقلا جای شکرش باقی است که اگر نامه ای برایمان برسد، با هم مخلوط نمی شوند، می دانی چرا؟ چون نام خانوادگی او به سادگی مک براید نیست. نام فامیلی او جانستون-واشنگتن است- با خط فاصله ای میان آن.

یکشنبه
می دانی جودی جان در این اواخر بازی تازه ای کشف کرده ایم آن هم پیدا کردن اسم های مستعار برای حنایی است. با آن سخت گیریش می شود، کاریکاتورهای خوبی از او کشید. همین الان چندتا اسم مستعار برایش یافتیم. اسم انتخابی پرسی، میرزا قلمدون است.

میرزا قلمدون که هست مغرور و کبیر
توی کله اش هست مغز بی نظیر
خانم اسنیث او را «اون مرد» صدا می زند و بتسی هم اسمش را ( در غیابش) دکتر کبد ماهی گذاشته. اسم محبوب من دکتر مک فرسان کلان گلاتی آنگوس مک کلان است. ولی سدی یکت با طبع شعری که دارد با انتخاب اسم او، دست همه ما را از پشت بسته است. او اسم آقای دکتر را «جناب یک روز به زودی» گذاشته. اصلا فکر نمی کنم که آقای دیکتر تا به حال به جز یک بار در عمرش شعری سروده باشد. ولی تمام بچه های نوانخانه این یک شعرش را از بر شده اند:

یک روز به زودی ای دختر ماه
اتفاقی خوش می افتد از بهر شما
دختر خوبی باش و این پند شنو
با لب خندان به سوی روغن ماهی شو
و از آن پس برای پاداش
آب نبات نعنایی برگیر و بجو

امشب قرار است من و بتسی به مهمانی شام آقای دکتر برویم و جدا که با شور و اشتیاق در انتظار دیدن داخل این عمارت دلگیر هستیم. آقای دکتر هرگز نه درباره خودش و گذشته اش و نه هرکسی که نوعی مربوط به او باشد با ما صحبت نکرده. او مثل مجسمه ای است که صاف ایستاده و زیرش نوشته شده .«ع ل م». بدون هیچ نشانی از محبت معمولی یا عواطف یا ضعف اخلاقی. البته به جز عصبانیت.
من و بتسی برای اینکه بدانیم گذشته او چیست، از کنجکاوی جانمان به لبمان رسیده است. ولی بگذار فقط داخل آن خانه بشویم آن وقت با شم کاراگاهی که داریم همه چیز برایمان آشکار می شود. تا زمانی که دروازه آن خانه توسط مک گورک ترسناک محافظت می شد اما حتی جرئت نزدیک شدن به آن را نداشتیم ولی حالا ... قربان قدرت خدا، در خانه به دلخواه خودش باز شده است.

ادامه دارد
س مک ب
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
دوشنبه
جودی جان


دیشب به مهمانی شام آقای دکتر رفتیم. من و بتسی و ویتراسپون. جدا که واقعه شاد زودگذری بود، باید بگویم که ماجرا ابتدا در جو سنگینی شروع شد.
داخل خانه این مرد درست مثل بیرون آن است. هرگز در عمرم اتاق ناهار خوری با این رنگ ندیده بودم.
رنگ دیوارها و کف پوش ها و حاشیه پرده ها همه و همه سبز سیر غلیظ بود. چند تکه ذغال در بخاری دیواری که از سنگ مرمر سیاه ساخته شده بود، دود می کرد. تمام اسباب و اثاثیه خانه تا سر حد امکان سیاه بود. تزئینات خانه عبارت بود از دو تابلو قلم کاری شده درون قابی از فلز سیاه رنگ. «پادشاه دره» و «گوزن نری در خلیج».
ما خیلی سعی کردیم تا سر حال و بشاش باشیم ولی خدای من شام خوردن در آنجا مثل شام خوردن در یک مقبره خانوادگی بود!
خانم «مک گورک» که لباسی از آلپاکا به تن داشت و پیشبند سیاهی به دور کمرش بسته بود دور و بر میز پرسه می زد و خوراکیهای سرد و سنگین را می گرداند. او آن قدر محکم قدم بر می داشت که انگار تمام ظرفهای نقره داخل بوفه از قدمهایش می لرزیدند.
دماغش بالا و دهانش پایین افتاده بود. به طور کلی او با این گونه تفریحات برای اربابش موافق نیست و می خواهد مهمانها را آن قدر ناامید کند که بار دیگر از پذیرفتن دعوت شام صرف نظر کنند.
حنایی کم و بیش متوجه شده که در خانه اش یک اشکال وجود دارد و برای شادتر کردن خانه در این گونه مجالس او ده ها شاخه گل سفارش داده بود؛ عالیترین انواع گل صورتی رنگ چای، گل سرخ و لاله های قرمز و زرد.
مک گورک همه آنها را تا سر حد امکان و چسبیده به هم توی کوزه آبی رنگ طاووسی چپانده و وسط میز جا داده بود. آن کوزه به قدری بزرگ می نمود که انگار پیمانه ای سی و شش لیتری است. وقتی من و بتسی آن شاهکار هنری را دیدیم همه آداب و رسوم را از یاد برده و به متلک گویی پرداختیم، ولی دکتر خودش آنقدر معصومانه از این ابتکار خدمتکارش در اتاق ناهار خوری خوشحال بود که ما دیگر حرفی نزدیم و در عوض ترکیب رنگهای شاد گلها را ستودیم.
لحظه ای بعد از اتمام شام، با عجله به طرف قسمتی از خانه که قدرت خانم مک گورک در آن نفوذ نداشت و خصوصی بود، رفتیم.
هیچ کس حق ورود به کتابخانه یا دفتر یا آزمایشگاه آقای دکتر را ندارد غیر از «له ویلن» که برای نظافت به آنجا می رود. او مردی کوتاه قد و عجیب و غریب است با پاهای پرانتزی که آمیخته ای استثنایی از یک خدمتکار و یک راننده می باشد.
کتابخانه دکتر که البته خیلی هم شاد نیست برای خانه یک مرد معمولی بد نیست. کتابها از کف زمین تا سقف چیده شده اند و روی میزها و کف زمینحتی روی طاقچه بخاری دیواری هم مالامال از کتاب است. تقریبا پنج صندلی چرمی گود در اطراف پخش شده اند و فکر می کنم کف پوش یک فرش یا نظیر آن باشد. یک بخاری دیواری دیگر با طاقچه ای ساخته شده از مرمر سیاه هم هست که در داخل آن آتش در حال جرقه زدن است.
خرت و پرت هایی از قبیل یک پلیکان خشک شده، درنایی که قورباغه ای در دهان دارد، یک راکون که روی کنده ای نشسته و یک ماهی که با روغن جلا براق شده در آنجا هست. بوی ضعیف چیزی مثل ید در هوا به مشام می رسد.
آقای دکتر خودش در قهوه جوش قهوه درست کرد و بعد خدمتکار مزاحم را رد کردیم. دکتر نهایت تلاشش را کرد تا یک مهماندار تمام معنی و عاقل باشد. ضمنا باید یادآور شوم که کلمه دیوانگی حتی یک بار هم به زبان نیامد. مثل اینکه حنایی در اوقات فراغتش ماهیگیری می کند. حنایی و پرسی شروع کردند به گفتن داستان هایی درباره ماهی آزاد و ماهی قزل آلا. بعد حنایی مجموعه طعمه های ماهی خود را که حشرات بودند، به ما نشان داد و بلاخره با دست و دلبازی یک ماهی «سیلور دکتر» و یک ماهی «جک اسکات» را که از استخوان های آنان نوعی گیره سر برای خانمها می سازند، به ما هدیه کرد. آن گاه رشته سخن را به شکار در بیشه زارهای اسکاتلند کشید. سپس داستان گم شدنش را برایمان نقل کرد و گفت که آن شب را در هوای آزاد و لابه لای بوته ها سر کرده است.
شکی نیست که قلب حنایی برای بلندی ها می طپد.
از این می ترسم که نکند من و بتسی درباره او اشتباه قضاوت کرده باشیم. هرچند که صرف نظر کردن از این ایده جالب مشکل است ولی به هر حال این امکان هم هست که اصلا جرمی مرتکب نشده باشد. حالا فکر می کنیم که او در عشق شکست خورده است!
لعنت به من که حنایی طفلکی را مسخره می کنم، چون علی رغم سخت گیری و سردی که در وجودش هست، مردی احساساتی است. فکرش را بکن؛ بعد از خستگیهای یک روز کاری به خانه بیاید و در تنهایی مطلق در گوشه ای از آن اتاق ناهارخوری دلگیر شام بخورد! فکر می کنی اگر چندتا از هنرمندانم را برای تزئین دیوارهایش به آنجا بفرستم تا خرگوشها را دور آن نقاشی کنند، روحیه اش بهتر شود؟

مثل همیشه با عشق
سالی

جودی عزیزم:

نمی خواهی هرگز به نیویورک برگردی؟ پس عجله کن، لطفا سریع تر. من به کلاه نو احتیاج دارم. و خیلی مایلم که آن را از خیابان پنجم بخرم نه از خیابان واتر. خانم گروبی یکی از طراحان و فروشندگان لباس و کلاه به پیروی کورکورانه از مدهای آنچنانی پاریس عقیده ندارد. او خودش مدهای جدید را ابداع می کند. سه سال پیش به منظور سیر و سفر به نیویورک رفته و سری به لباس فروشی های آنجا زده و هنوز هم با طراحی لباسها که از آن سفر الهام گرفته، نان می خورد.
راستی به جز کلاه برای خودم، باید برای بچه ها صد و سیزده عدد کلاه نو دیگر هم بخرم. بگذریم از کفش، شلوار کوتاه، بلوز، روبان سر و جوراب و کش جوراب. واقعا که پوشانیدن لباس آبرومند و شیک به تن بچه های کوچک خانواده ی کوچکی مثل خانواده من مشکل است.
ببینم ، آن نامه ی ریزه و میزه ای که هفته گذشته برایت فرستادم به دستت رسید یا نه؟ در نامه روز پنجشنبه ات افتخار ندادی که به آن اشاره ای کنی. خانم خانم ها آن نامه هفده صفحه بود و نوشتنش روزها وقت مرا گرفت.

با احترام
س مک براید

حاشیه: راستی چرا هیچ خبری از گوردون به من نمی دهی؟ بگو ببینم او را دیده ای و اگر بله اصلا اشاره ای به من کرد یا نه؟ شاید دنبال دخترهای زیبای جنوبی که در واشنگتن فراوانند می رود. می دانی که دلم برای خبر لک زده. چرا این قدر در مراوده با من سرسنگینی؟


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
سه شنبه ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه بعد از ظهر

جودی جان:


دو دقیقه پیش متن تلگراف تو با تلفن به من اعلام شد.
بله. متشکرم. خوشحالم که ساعت پنج و چهل و نه دقیقه پنجشنبه عصر به آنجا می رسم. خواهش می کنم برنامه ای برای آن شب نگذار ، چون می خواهم تا پاسی از شب با تو و مدیر عامل بیدار بنشینم و درباره جان گریر غیبت کنم.
می خواهم روزهای جمعه و شنبه و دوشنبه را خرید کنم. می گویی بابا دستخوش! درست است، چون من کلی لباس دارم که برای یک پرنده اسیر در قفس بیشتر از حد لزوم است؛ ولی جودی جان موقع رسیدن بهار من بایستی پر و بال جدید در بیاورم. در حال حاضر هم باید بگویم که هر شب لباس شب می پوشم؛ البته فقط برای این منظور که کهنه شوند. ولی خدا جون نه! این طور هم نیست، برای اینکه به خودم بقبولانم که من هنوز با وجود زندگی فوق العاده ای که برایم ترتیب داده ای، یک دختر معمولی هستم.
دیروز هون سای مرا دید. یک لباس کرپ سبز مایل به زرد پوشیده بودم. (طرح و دوخت از جین است ولی به لباسهای پاریسی می ماند). وقتی او فهمید که جشنی،مهمانی ای، چیزی در کار نیست کاملا مبهوت ماند. او را دعوت کردم که با من شام بخورد. خدا جون! او هم پذیرفت. بعد خیلی با هم اخت شدیم. او غذایش را آهسته آهسته و به آرامی می خورد. وای. مثل اینکه شاممان به دهنش مزه کرده بود.
راستی اگر در حال حاضر در نیویورک نمایشی از آثار برنارد شاو روی صحنه باشد با کمال میل حاضرم دو-سه ساعت از وقت شنبه عصرم را به دیدن آن اختصاص دهم. مکالمات ج ب ش با صحبت های هون سای تضاد روح بخشی دارد.
مثل اینکه بیشتر نوشتن فایده ای ندارد. در عوض صبر می کنم و با هم حرف می زنیم.

آدیو [خداحافظ] سالی

حاشیه: بابا دستخوش! تا داشتیم چند نکته مثبت در حنایی پیدا می کردیم، جا زد و به حال سابقش برگشت. متاسفانه پنج مورد سرخک در نوانخانه دیده شده. مردک طوری رفتار می کند که انگار من و دوشیزه اسنیث عمدا این بیماری را بین بچه ها شیوع داده ایم. در روزهای فراوان آینده منتظر استعفای این اقای دکتر خواهم بود.

چهارشنبه
دشمن عزیز


یادداشت مختصر و مفید دیروزت اکنون در دست من است. هرگز در عمرم کسی را ندیده بودم که طرز نوشتنش با حرف زدنش یک جور باشد.
اگر من دیگر کلمه مزخرف «دشمن» را که رویت گذاشته ام، به زبان نیاورم ممنونم می شوی؟ باشد قبول است. هر وقت تو دیگر سر هر مسئله کوچک عصبانی نشوی و بدزبانی و هتاکی نکنی، ن هم دیگر به تو دشمن نمی گویم.
من قصد دارم فردا عصر برای چندروزی به نیویورک بروم.

با احترام
س مک براید


نزد خانواده پندلتون- نیویورک،
دشمن عزیز


امیدوارم وقتی این نامه به دستتان می رسد، اوضاعتان بهتر از آنچه من دیدم باشد. باز هم می گویم که شیوع آن دو نوع سرخک بین بچه ها به علت بی توجهی سرگروه نوانخانه نبوده بلکه مستقیما مربوط است به طرح غلط و قدیمی ساختمان. جداسازی بیماران مسری از بقیه بچه ها برایمان مقدور نیست.
چون شما دیروز صبح قبل از حرکت من ، افتخار دیدار به ما ندادید، نتوانستم توصیه های قبل از مسافرت را یادآوری کنم. به همین علت کتبا از شما می خواهم که نگاه دقیقتان را از مامی پروت مضایقه نفرمایید. او تمام بدنش پر از لکه های قرمز شده که ممکن است سرخک باشد. البته امیدوارم که این طور نباشد. بدن مامی خیلی زود پر از لکه می شود.
من دو شنبه آینده ساعت شش به زندانم بر می گردم.

با احترامات فائقه
س مک براید

حاشیه: می بخشید که این را می گویم. شما از آن دکترهایی نیستید که من ستایش می کنم. من از دکترهایی خوشم می آید که گرد و قلمبه و خنده رو باشند .
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دشمن عزیز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA