انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 48 از 132:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
بی‌سايه مُردن درخت


فقط يک اتفاقِ ساده از خوابِ آفتاب نبود،
ورنه من اين هق‌هقِ هزار‌ساله را
از نوحه‌ی قُمريان نمی‌آموختم.


"چرا غمگين نخوانم؟


پرندگانِ مُرده بر سنگفرش کوچه را به‌ياد آر
بيدبُنانِ بی‌رويا را به‌ياد آر
غروب غمگين‌ترين طناب و ترانه،
پاره‌ی پَرتی از آسمانِ‌ بعد از ما،
و شبی که از وحشتِ واژه
با ماه سخن نگفت.


بی‌واژه مُردنِ کتاب
فقط يک اتفاق ساده از سکوتِ ستاره نبود،
ورنه من اين شکستنِ خويش را
از انکارِ‌ آينه نمی‌آموختم.


"چرا غمگين نخوانم؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
هميشه


هميشه تکليفی هست
که نوشتنش با ماست،
هميشه ترانه‌ای هست
که خواندنش با ماست،
و هميشه راهی ... که رفتنِ امشبش
همين بُن‌بستِ بی‌بازگشتِ گريه‌های شماست.


حالا می‌گوييد چه کنيم!؟
پيش از اين نيز باور آورده بوديم
که برادرانِ بينای ما
به خاطرِ‌ آن قرارِ قشنگِ بی‌قيد و شرط
روزی چراغی برای شبِ اين خانه می‌آورند.


آورده‌اند،‌ اما شکسته‌ی ما را ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ما می‌بايست می‌فهميديم


ما می‌بايست می‌فهميديم
چرا پيش از غروب
تمامِ کبوترانِ کوچکِ بی‌تجربه
از خوابِ‌ کوه گريخته‌اند،
در دامنه‌های مِه‌گرفته انگار
بوی سوختنِ ستاره وُ
صدای تيز‌کردنِ چاقوی کهنه می‌آمد.


آن سالها کسی نمی‌دانست
خوشه‌ی انگور
در فرصتِ کدام پاييزِ نيامده ... شراب خواهد شد!
ما پياله‌شکستگانِ ترس‌خورده‌ی خاموش
از وحشتِ وزيدنِ باد حتی
به کوچه نمی‌آمديم.
می‌گفتند تمامِ پنجره‌های رو به رويا را
يکی‌يکی به احتياط و بهانه بسته‌اند،
همه جا را بوی بَدِ سنگپاره وُ
صدای شکستن گرفته بود.
شنيده بوديم
ديگر هيچ کسی از کلماتِ سوخته
به فهمِ‌ زيارتِ ممنوع‌ترين نامهای آينه نخواهد رسيد.
تا شبی که خبر آوردند
کسانی از خوابِ کبوترانِ سَربُريده آمده‌اند
از بالای دامنه‌های مِه‌گرفته گذشته‌اند
رفته‌اند تا برای مردگانِ غمگينِ ما
خبر از رستاخيزِ رويا و ستاره بياورند.


حالا ديديد!
اشتباه شما همين بود که گمان کرده بوديد
ما آوازهای ناشنيده‌ی اين بيشه را
به گور خواهيم بُرد!
شما نمی‌دانستيد
شبنمِ خُردی که بر خواب نسترن نشسته است
چه ترانه‌ها که از دفترِ سربسته‌ی باران از بَر دارد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
قرائت خطوطی خيس از خوابِ چشم‌های مادرم


جای دوری نبوده‌ام
جای دوری نمی‌روم
من در خوابِ ناخوشِ مردمانِ شما پنهانم،
دور و بَرِ آشنای همين کوچه‌های بی‌چراغ،
همين خواب‌های زابه‌راه ...
همين سايه‌های بلند.
دارم از پشتِ پرده‌ی کلمات
لحظه‌به‌لحظه با شما گريه می‌کنم.
بوی سوختنِ کبريت و بالِ کبوتر می‌آيد
حتما چراغی روشن و
خبرِ خاصی به راهِ دور ...!


توی راه يکی‌دو رهگذر از پسين و پروانه پرسيدند،
من معنی حرفشان را نفهميدم
ديدم عده‌ای کنارم می‌روند
تا کبوترانِ چاهی به دامنه برگردند
می‌خواستم پيشگوی سکوتِ آسمان باشم،
در انتهای راه، دستمالی سفيد
بر بوته‌ای گل سرخ ... تکان می‌خورد.
مادرم می‌گويد
اين علامتِ آمدن است
حالا آمدنِ چه کسی
فقط خدا می‌داند.


و عجيب است
حس می‌کنم بايد يک پرده‌ای، يک چيزی
چيزی شبيه يک اتفاقِ ساده
اين وسط‌ها باشد!


به من چه که نمی‌دانم از چه می‌گويم
اين عادت من است
من هميشه عادت دارم
زير چتری از بارشِ يکريز واژه‌ها وضو بگيرم،
من کاتبِ اين آينه‌های شکسته
اين شبِ خسته و اين خوابِ ناخوشم.


کنار می‌روم
سکوت می‌کنم
کسی آهسته زيرِ گوشِ‌ ستاره می‌گويد
هميشه نبايد از وَهمِ‌ آسمان ترسيد
مخصوصا رو به روايتِ آن خوابِ مغربی،
رو به همين عصرهای عجيب
آدينه‌ی عدالت
ميلِ شديد به زمزمه‌ی آزادی
و حتی تحملِ‌ ترانه از ترکه‌های انار.


دارم خطر می‌کنم،
خطر ... انارکِ آرامِ‌ خون‌به‌دل!
دور و نزديک ما يکی‌ست
همه خوبند
خدا هم خوب است
من هم جای دوری نبوده‌ام
همينجايم
دور و بَرِ آشنای همين کوچه‌های بی‌چراغ،
همين خواب‌های زابه‌راه ...
همين سايه‌های بلند
فقط گمان می‌کنم در مذهب آب‌ها بود
که شبی از پیِ پيامبرِ تشنگی
به اين ترانه رسيدم،
پشتِ همين پرده‌ها،‌ خواب‌ها، کبوتران، کلمات ...


پرده‌ها را کنار می‌زنم
خواب‌ها را نديده می‌گيرم
کبوتران هم سرانجام به دامنه برمی‌گردند
و کلمات، کلماتِ من ... که اولادِ‌ وحیِ آدمی‌اند!


حالا هر وقت، هر زمان
هر پرده و هر ديواری
که تو از پسِ گريه بگويی: "علی!"
بعد هم باران می‌آيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مه‌آلود


آب دستم بود
گفتند زمين بگذار و بيا!
بعد می‌فهمی که فاصله يعنی چه،
دوری از دريا کدام است،
و چرا اين شبِ تشنه، اين همه بی‌چراغ!؟


يعنی راهِ رسيدن به نان و سکوت و گريه همين است؟!
رفتم، يعنی آمدم
مرا بالایِ سَرِ مُردگانِ دريا بردند،
من تک‌تکِ آن ترانه‌ها را می‌دانستم،
اما اشاره کردم که ماه ... لالِ‌ مادرزاد است!


گفتم گريه نخواهم کرد،
ديدم کنارِ هر ترانه‌ی خاموش
پياله‌ی آبی گذاشته‌اند،
می‌لرزيدم.


ماه ... لالِ مادرزاد وُ
گلدان‌های شکسته بر سنگفرشِ خيس!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
درِ ميخانه زدند ...


آن شب که شما
گوش به گفت‌وگوی مخفیِ ماه داده بوديد
من کلماتِ کنجکاوِ عجيبی ديدم
که آهسته از خوابِ سنگينِ آسمان می‌آمدند
می‌رفتند لابه‌لای کتابهای کهنه سَرَک می‌کشيدند
و بعد پی چيزی شايد
هی معناهای مختلفِ خويش را
از خطوطِ روشنِ رويا برمی‌داشتند.
مظنه می‌کردند، می‌بوييدند و باز
به تعبير تازه‌ی دريا رضايت نمی‌دادند.
من نمی‌دانستم آن‌ها از اين‌همه چراغ شکسته چه می‌خواهند،
فقط به لهجه‌ی آشنای ملائک چيزی گفتم
چيزی شبيه شعر
شبيهِ صحبتِ بوسه در طعم تشنگی،
آنها ملتفت شدند
و بعد شنيدم که از آسمان
صدای ورق‌خوردنِ کتاب و قرائتِ ماسوا می‌آيد،
شادمان شدم
گفتم اين پياله را بگيريد
پياله‌ی مشترکِ ماه و کتاب و آينه بود،
پياله دست‌به‌دستِ دريا می‌گشت و باز،
باز می‌آمد و دريا برای او کوچک بود.
کلمات می‌خنديدند
عشق می‌باريد
چيزی شبيه صحبتِ بوسه، شبيه شعر!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ماه در پَرده


پهلو به پهلو که می‌شوی
شب از کُنج پَرده می‌فهمد
باز آن پَتوی پُر پَروانه از رویِ تو رفته است،
پروانه‌های ذوق‌زده از کُرْک و کنارِ پتو برمی‌خيزند
می‌روند ماهِ مُجَردِ آسمان را خبر می‌کنند:
که هی بی‌خبر از عيشِ آينه
چه نشسته‌ای که ما
در شبِ چشمه ... چراغی ديده‌ايم
هم از خوابِ نور و انعکاسِ علاقه روشنتر!


و ماه ... شال از شب وُ
کلاه از ستاره می‌گيرد
راه می‌افتد
می‌آيد آهسته از پشتِ پَرده‌ی توری
يک طوری به خوابِ‌ هزار و يک شبِ آرامِ تو خيره می‌شود
که انگار هزار سالِ تمام است
هيچ ترانه‌ی عريانی از آفتابِ آشنا نشنيده است.


و من تازه به ياد می‌آورم
که ديدنِ پَریِ کوچکِ غمگينِ فروغ
به خوابِ دورِ‌ هفت پادشاهِ پَرده‌نشين می‌اَرزد.
نگاه می‌کنم
خانه پُر از بوی نور و بلوغِ‌ باران است،
يک‌چوری می‌روم
با اَخم و اشاره به ماه
پَرده بر حسادتِ هزارساله‌ی می‌کِشم،
ماه می‌رود
و من هم تا صبح
تا فهمِ‌ حيایِ آفتاب،
پروانه‌های ذوق‌زده را ديگر
به خوابِ‌ نور و بلوغِ بوسه راه نمی‌دهم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
يادآوری


دلم برای تک‌تکِ شما تنگ است
يادم نيست کی، کجا، چرا اين شماره خط خورده است.
به من از گفت‌وگویِ گريه اجازه می‌دهند
فقط از احتمالِ سکوت سخن بگويم،
من دلم برای کلماتی از جنسِ‌ روشنِ‌ بوسه لَک زده است.
چمدان‌هامان بسته
راهمان دور وُ
مسافرانمان که غريب!
عجيب‌تر اين که در انتهای بيداری
همه‌ی ما بطرزِ غريبی شبيه يکديگريم.
من می‌خواهم از همين موضوع ساده بگويم
اما به من از گفت‌وگوی گريه ... چرا؟


چقدر غمگين می‌خواند اين مسافر غريب،
منظورش از احتمالِ‌ سکوت را نمی‌فهمم
اما جورِ عجيبی غمگين و خط خورده می‌خوانَد.
هنوز هم اين دفترچه‌ی تلفن
پُر از شماره‌ی کسانی‌ست که ديگر از خوابهای ما رفته‌اند.
چمدان‌های بسته
راههای دور
مسافران نيامده ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
دير، خيلی دير آمديد


پس آن همه سال و ماه
که غمگين‌ترين درياها
بر ديدگانِ ما گواهی می‌دادند،
شما کجا بوديد؟!
شما يکبار هم نيامديد، نگفتيد، نپرسيديد
از پیِ آن همه بادِ بَدآيند
چه بر خوابِ‌ انار و پروانه رفته است!
حالا که آب‌ها همه از چشمِ‌ آسياب افتاده است
از چه اين همه حيران
به صحبتِ سنگ و صبوریِ گندم می‌نگريد؟!
ما در طولِ تمامِ‌ اين بی‌ترانه‌خواندن‌ها
رَد به رَد از پی اميد و آينه آمديم،
آمديم و باز می‌دانستيم
که از شدتِ شکستن،
پَرِ بالِ هيچ کبوتری ديگر
از چاهِ سَربسته نخواهد آمد.


سربسته بگويمت
حالا اين ديدگانِ ماست
که بر غمگين‌ترين درياها گواهی می‌دهند،
گواهی می‌دهند
که هنوز هم اينجا انارستانی هست
باغی بزرگ، پسينی پنهان وُ
پروانه‌هايی عجيب
که در پس آستينِ آينه پنهانند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
يک شب از آن بی‌نهايتِ ويران


در امتدادِ اين ديوارهای بلند
هميشه دريچه‌ای هست
که گاه از پُشتِ پلکِ بسته‌ی آن
می‌توان پاره‌ی دوری از آبیِ‌ آن بالا را ديد
گفت‌وگوی غمگينِ‌ رهگذرانِ باران را شنيد
عطرِ عجيب سوسن و ستاره را بوييد
و بعد با اندکی تحمل
باز به اميدِ روز بزرگِ ترانه و دريا نشست.
می‌گويند اين راز را
تنها پرندگانِ قفس‌های کهنه می‌فهمند.


در امتدادِ اين دريچه‌های بی‌ماه و بی‌اميد
هميشه کسی هست
که از پشتِ مخفی‌ترين خاطراتِ مگو،
رخسارِ دورِ ستاره و سوسن را به ياد می‌آورد
نامهای قديمی دريا وُ
اسامیِ کمرنگ رهگذرانِ باران را مرور می‌کند
و بعد خسته و خوش‌بين،
به اميدِ آن روزِ بزرگِ بارآور
زيرِ پَتویِ کهنه‌ی مسافرانِ رفته از اينجا به خواب می‌رود:
حالا همسرم چه می‌کند
چقدر تحملِ اين شبِ پا به جا دشوار است
کاش چراغِ بالای سَردرِ خانه را درست می‌کردم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 48 از 132:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA