انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 50 از 132:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
اشعار کتاب : روياهای قاصدک غمگينی که از جنوب آمده بود

نام: روياهای قاصدک غمگينی که از جنوب آمده بود

شاعر: سيد علی صالحی

تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۷۶

تيراژ: ۳۰۰۰ جلد

تعداد صفحات: ۵۶ صفحه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
يک


حالا سالهاست که می‌گويند
ماه زيرِ ابرِ عزادارِ بی‌گريه نمی‌ماند،
می‌گويند سرانجام باد می‌آيد و منهای ماه،
تاريکی ... حواسش را جمع خواهد کرد.
تاريکی می‌رود پشتِ پشتِ کوه
باز همان اولِ شبِ هميشه می‌آيد،
می‌آيد که ما بفهميم
چند چراغ به يک ستاره
چند ستاره به يک ماه
چند ماه به يک آفتابِ روشنِ هر چه بخواهی بلند!


هی آسه‌آسه‌ی آسوده!
من که فقط همين قدر ستاره‌ی سربسته دارم
تو هم برو چند چراغ شکسته بياور
بعد روياهامان را روی هم می‌ريزيم
اولِ روشنايی راه می‌افتيم
می‌رويم يک طرفی که ترانه هست
خواب هست
هوای خوش و طعمِ بوسه و بارنِ تَنْدُرست ...!


اگر با تمام وجود بخواهی که روز شود
روز می‌شود حتما ...!


روزِ اولی که شب هنوز
هوای اين همه ترس و تاريکی نداشت
خيلی‌ها می‌گفتند
ديگر کارِ چراغ و ستاره تمام است،
اما ديدی آرام
آرام آرام دلمان به بی‌کسی
صدايمان به سکوت وُ
چشمهايمان به تاريکی عادت کردند!


حالا هنوز هم می‌شود
در تاريکی راه افتاد وُ
از همهمه‌ی هوا فهميد
که رودی بزرگ
نزديکِ همين تشنگی‌های ما می‌گذرد.
ما بايد پياله‌هامان را به هم بزنيم
آنقدر که چراغ، ستاره وُ
ستاره ... ماه وُ
ماه که يک آفتابِ روشنِ هر چه بخواهی بلند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
دو


وقتی يک جوری
يک جورِ خيلی سخت، خيلی ساده می‌فهمی
حالا آن سوی اين ديوارهای بلند
يک جايی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنيد،
يا می‌شود يک طوری از همين بادِ بی‌خبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهميد،
تو دلت می‌خواهد يک نخِ سيگار
کمی حوصله، يا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شايد!


کاش از پشتِ اين دريچه‌ی بسته
دستِ کم صدای کسی از کوچه می‌آمد
می‌آمد و می‌پرسيد
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
سيگارِ آخرت ... خاموش است؟


و تو فقط نگاهش می‌کردی
بعد لای همان کتابِ کهنه
يک جمله‌ی سختِ ساده می‌جُستی
و دُرُست رو به شبِ تشنه می‌نوشتی: آب!
می‌نوشتی کاش دستی می‌آمد وُ
اين ديوارهای خسته را هُل می‌داد
می‌رفتند آن طرفِ‌ اين قفل کهنه و اصلا
رفتن ... که استخاره نداشت!


حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همين مزارِ بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببينيم اين بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و اين خوابِ خسته،
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!


راستی حالا
دلت برای ديدنِ يک نَم‌نَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دريا گريه دارد!؟


حوصله کن بُلبُلِ غمديده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام اين کليدِ زنگ‌زده نيز
شبی به ياد می‌آورد
که پُشتِ اين قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، ديواری هست
به خدا ... دريايی هست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
سه


برای اول و آخرم
همين شبِ آخر بود
که زدم به سيمِ بُريده‌ی باران،
گفتم خيسِ گريه تا درگاهِ دريا خواهم رفت.
رفتم ... در زدم
گفتم: اَنيس، اَنيس!
می‌آيی برويم پشتِ کوهِ قاف
علفِ شفا بياوريم؟
اَنيس از پشتِ درِ بسته گفت:
"رُوم به ديوار،
بابای بچه‌ها رفته،
يعنی بُردنش رَدِ باد و پيدا کنه!"


زمستان بود
بوی سوختنِ کتاب وُ
وحشتِ واژه می‌آمد،
گفتم: کتاب، کلمه، علف،‌ آينه، شفا!
يک نفر داشت آهسته از کوچه می‌گذشت
من می‌شناختمش
بوی نان و سيلی و دريا می‌داد،
راهش را گرفته بود
داشت می‌رفت سمتِ سيمِ بُريده‌ی باران،
ما به آخرِ خوابِ گريه رسيده بوديم،
اما انگار هنوز
آوازِ کسی از پسِ پرده‌های ساکت دريا می‌آمد
غمگين و خسته و جوری غريب می‌خواند:
"تو کجا و کوهِ قاف،
صد زمستون، يه لحاف!"
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
چهار


اگر ممکن است
پياله‌های ما را هم پُر کنيد
روز هم کاملش خوب است.
ما از همان اولِ علاقه به عطرِ نور
از نَم‌نمِ آرامِ باد شمال فهميده بوديم
که ماهِ مشکلِ اين شبِ بلند
عاقبت از پسِ پرده‌ی دريا طلوع خواهد کرد.


اما چه کشيديم تا اين کتابِ بی‌واژه ورق خورد!
و چه تابستانها که بی‌ترانه
تشنگی را تاب آوديم
طعنه‌ی سنگ و سکوتِ ستاره را تحمل کرديم
تا سرانجام شب از شرمِ اين همه بی‌چراغ
گيسو به رویِ روشنِ بوسه گشود!


حالا با خيالِ راحت به خوابِ خانه برمی‌گرديم
پيراهنِ عزای کهنه از تنِ کوچه به در می‌آوريم
بر دست‌های خسته‌ی دريا حنا می‌بنديم
و در باد
باز از منزل ماه وُ
علاقه‌ی عريان به آدمی ... آواز خواهيم خواند.


اين رسم رنگين‌ترين رويای نرگس است
که خيره به رخسارِ خويش
در خوابِ آب،‌ آوازمان می‌دهد:
هی مسافرانِ بی‌منزلِ آن راه دور!
آيا يک امشب آسوده مايليد
از اندوهِ تشنگی
با من به ميهمانیِ باران و بوسه بياييد؟


و ما در زمزمه‌ی پنهانِ زنگوله‌ی باد و ستاره برهنه می‌شويم
از عيشِ کاملِ آينه عبور می‌کنيم
و در لمسِ ولرمِ گونه و ليمو
لب از تَرَشُحِ دلنشينِ بوسه بر نمی‌داريم.


کجا می‌داند اين بادِ خبرچين
که در بوته‌ی بی‌چراغِ اين شبِ بلند
چه بَر خوابِ گُل و خيالِ پروانه رفته است!


حالا پياله‌هامان
پُر از خوابِ آب وُ
لب و ليموی ماه وُ
طعمِ عجيبِ ترانه است،
بعد هم
مَتی ما تَلق مِن تهوی، دَع الدنيا و اَهمَلها ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پنج


من از ميلِ نور می‌گويم
تو از احتمالِ چراغ!
شبِ تاريک
بر تابِ گريه نشسته است!


هق‌هقِ رفتن و رويای آمدن
آوازِ عجيبِ پَرده‌ی ديگری است
که در گهواره‌ی هيچ بادِ بی‌نشانی نخواهی شنيد!


حيرت می‌کنم
چه نسبتی‌ست ميانِ رفتنِ رويا وُ
هق‌هقِ آمدن،
که من از نوحه‌ی هزارساله‌ی قُمريان
باز به منزلِ تازه‌ترين ترانه می‌رسم!


واقعا تحملی طولانی می‌خواهد
که اين هم آسان
از کنارِ کهنه‌ترين کلماتِ بی‌هوده بگذری
قصه‌ی عشق و نغمه‌ی زندگی نو کنی
به کوچه بيايی و باران
باز با تو از شرابِ گريه بگويد!


چه يادِ خوشی دارد آوازِ آدمی
وقتی که اميدِ آينه از ترسِ شکستن گذشته است!


يادت باشد
آفتابِ شکسته بر قوسِ غروب
هميشه رو به مشرقِ آشنایِ دوباره می‌ميرد
تا بعضی غريبه‌ها بفهمند
که اهلِ‌ چراغ به التفاتِ کدام علاقه هنوز
از ستاره‌ی نيم‌سوز و اميدِ آينه می‌گويند!


می‌گويند روشن‌ترين روزِ قرارِ ما را
در چاهِ دورِ دريايی ديده‌اند
که در آستانه‌ی آوازِ اولين چراغ
از پيشانیِ پسينِ شکسته طلوع خواهد کرد.


می‌بينی ...!؟


بی‌دليل نيست که ما ... در نمازِ نور
هنوز با مادرانِ داغديده‌ی دريا گريه می‌کنيم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
شش


دُرُست است
که بعضی وقت‌ها هنوز
دستم به دامنِ ماه و
سرشاخه‌های روشنِ ستاره می‌رسد،
يا گاهی خيال می‌کنم
اهلِ همين هوایِ بوسه و لبخندِ آينه‌ام،
اما يادم نمی‌رود
چطور از شکستنِ آن همه بُغضِِ بی‌سوال
به نَم‌نَمِ همين گريه‌های گلوگير رسيده‌ام.


من خوب می‌دانم
که چه وقت
می‌توان از سرشاخه‌های روشنِ ستاره بالا رفت
به باغ‌های همآغوشِ آينه رسيد
و از طعم عجيبِ ميوه‌ی توبا ... ترانه چيد،
شايد به همين دليل است که ماه
بی‌جهت به خوابِ هر کسی از اين کوچه نمی‌آيد.
می‌گويند هر کسی که رويا نبيند
باد می‌آيد و يک طوری
اسمش را خط می‌زند
خوابهايش را خط می‌زند
بعد هم به او نمی‌گويد که اهلِ هوای بوسه را
کجا بايد جُست.


می‌گويند ستاره‌ای که گاه
بالای بامِ خانه‌ی ما می‌آيد
روحِ غمگينِ همان قاصدکی‌ست
که شبی از ترسِ باد
پُشت به جنوب و رو به جايی دور
گذاشت و رفت و ديگر
به خوابِ هيچ بوته‌ای باز نيامد!


حالا هر شبِ خدا
هر کجای اين منزلِ بی‌ماه وُ
اين کوچه‌ی بی‌ستاره که باشم،
باز تا به ياد می‌آورم
که باد با خوابِ ماه و اسم ستاره چه کرد،
هی رو به همين چراغِ شکسته گريه می‌کنم
ترانه می‌خوانم
خواب می‌بينم
دروغ می‌گويم.


دروغ می‌گويم که هوایِ آنجا
جورِ ديگری خوش بود،
يا شبِ آنجا که عجيب علاقه
عجيبِ شوق و عجيبِ تماشا!


چه علاقه‌ای، چه شوقی، کدام تماشا!؟


هی کُتکْ خورده‌ی خواب‌ديده، دريانويسِ گُنگ!
اصلا به تو چه که خوابِ ماه کدام و
اسمِ ستاره چيست؟


تو کی دستت به ماه و ستاره می‌رسيد
که حالا به خاطرِ اين همه چراغ شکسته، خوابت نمی‌آيد!
پس چه دارد دريا که هنوز ...؟


حالا برو دمی در برابرِ باد بايست
گوش کن ببين کی باران خواهد آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
هفت


می‌گويم نمی‌شود يک شب بخوابی وُ
صبحِ زود
يکی بيايد و بگويد
هر چه بود تمام شد به خدا ...!؟


تو هميشه از همين فردا
از همين يکی دو ساعتِ بی‌رويای پيشِ‌رو می‌ترسی
می‌ترسی از رفتن، از نيامدن
می‌ترسی از همين هوای ساکتِ بی‌منظور،
می‌ترسی يک وقتی دستی بيايد
روی سينه‌ی باران بزند
کاسه‌های خالیِ اهلِ خانه را بشکند.


اصلا تو از شکستنِ بی‌دليلِ دريا می‌ترسی!


ترا به خدا نترس!
از اين که از تو سوال شود
از اين که از تو بپرسند اصلا چه کاره‌ای
اينجا چه می‌کنی
چرا بی‌چراغ و چرا بی چرا ...؟
بگو نمی‌شود يک شب بخوابی و
صبحِ زود ...


بعد اگر دستِ خالی به خانه برگشتی
بگو کوپن‌های باطله را در باد نمی‌خرند
تمام روز باد می‌آمد
بگو بعضی از احتمالِ حادثه می‌ترسند.


به اين زمستانِ سياه
نايلون نبود
خودم کنار پنجره می‌خوابم.
کاش يک آسپرين ارزان خريده بودی!


حواسم نبود
روی سينه‌ام زدند
حالا بخوابيد!


می‌گويم نمی‌شود يک شب بخوابی و ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
هشت


اين طرف‌ها هر شب
پَريونِ دره‌ی انار
با پياله‌هاشان پُر از خوابِ آب وُ
عيشِ آسمان می‌آيند می‌روند بالای کوه،
بالای کوه می‌روند، سه‌تار می‌زنند، گريه می‌کنند،
و بعد آرام‌آرام رو به ماهِ دريا نديده
چيزی شبيه ترانه می‌خوانند!
"بارونِ گريه، دريا
دريا ز سر گذشته،
اين تازه تکه‌ای از داستانِ سرگذشته!"


ما چه می‌کنيم!؟
ما هم از پشتِ اين همه ديوار
پنهان و پوشيده در خوابِ تشنگی زاده می‌شويم
می‌ميريم و باز
در صحبت از علاقه به آدمی ... آواز می‌خوانيم،
و آسمان به آسمان می‌گرديم
کلماتِ از نَفَس‌افتاده را از دامنِ دريا بر می‌داريم
می‌رويم با ناخنِ شکسته
بر پوستِ شب و حصار و حوصله می‌نويسيم:
"داستانِ تکه‌تکه، قصه‌ی خسته‌خسته،
از اون هزار و يک شب
تازه يه شب ... شکسته!"


پَريون، پَريونِ دره‌ی انار
ترا به خدا به خانه برگرديد!
اين فقط دلِ ماست
که از صدای سه‌تارِ شما می‌شکند،
ورنه ديوارها بلند
دريچه‌ها بسته
سايه‌ها ... سنگين!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
نه


پس تو آرزوهايت را
کجای اين کوچه جا گذاشته‌ای،
که حالا کاشیِ اين همه خانه ... شکسته وُ
دريچه‌ی اين همه ديوار، بسته وُ
ديوارِ اين همه دلِ خسته ... خراب!


پاييز همين است که هست
اول ذره‌ذره باد می‌آيد
بعد بار و برگِ بی‌رويا که به باد!
بعد از بلوارِ حضرت زهرا که بگذری
گهواره‌ای اين سویِ خواب وُ
آينه‌ای آن سوی آب ...!


پاييز همين است که هست
يک روز می‌آيی که ديگر ماه
گلاب‌نشينِ الحمد و آينه است
يک روز می‌روی که آينه ... الحمدِ خشت!
حالا بخواب
راحت بخواب
ما هم خسته و خاموش از فهمِ فاتحه
به خانه‌هامان برمی‌گرديم،
برمی‌گرديم و باز
نوبتِ سکوت و صفِ نان وُ
همين چيزهای آشنایِ اطرافِ زندگی ...!


زندگی!؟
مرده‌هامان اينجا و زنده‌هامان جايی دور ...
چاره‌ای نيست
بايد يک طوری دوباره به دريا زد
علاقه ورزيد، عاشقی کرد وُ
بعد هم از چرت و پرتِ پاييزِ خسته گذشت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 50 از 132:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA