انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

غرب ... وحشی ِ آرام


مرد

 
فصل دوم



النور دستهاش رو با پیشبندش تمیز کرد واخرین سری شیرینی ها رو داخل تنور گذاشت ...
مغازه نسبت به ظهرخلوت تر شده بود وتک وتوک از اهالی دهکده برای گرفتن نون هاشون میومدن ..
از اطاق پشتی بیرون اومد ونگاهی به چهرهءخستهءفیونا انداخت ..
فیونا لبخندی از صیمیم قلب تحویل النور داد که زنگ بالای مغازه به صدا در اومد وهردو به اخرین مشتری مغازه نگاه کردن ..
النور به محض مشاهده ءجان ابرو درهم کشید وسرخ شد ..
ولی فیونا برخلاف النور با چشمهای درخشان به جان سلام کرد ..
-اوه دکتر هریسون خوشحالم که میبینمتون ..
النوز ازخود سوال پرسید ...
واقعا میشه کسی تو این دهکده از دیدن جاناتان هریسون ...دکتر مستبد و تازه وارد خوشحال نباشه؟؟ ..
قطعا نه ..البته به جز النور سالی ...
جاناتان برخلاف مواقعی که با النور صحبت میکرد لبخند بازی تحویل فیونا داد ...
سینهءالنور با حرص بالا وپائین میرفت ...خوب میدونست که پشت این صورت بشاش چه شیطانی پنهان شده ..
-آه فیونای عزیز ..خوشحالم که میبینمت ..حال بیلی چطوره ..؟هنوز با اون کره اسب چموش سروکله میزنه ...؟
-البته که نه ..اون کره اسب به خوبی رام شده ...
-عالیه ...
به خشکی برگشت رو به النور وسلام کرد ...
-سلام میس النور..میبینم که مجبور شدی علارقم میلِت کسی رو برای کمک بیاری ...؟
واقعا اون مرد نفرت انگیز نبود ..؟
-چی میخوای دکتر هریسون ..؟
فیونا از لحن گستاخانهءالنور متعجب شد وزیر لب اسمش رو برد ..
ولی النور همچنان سخت ومحکم به صورت جان خیره شده بود ..
برخلاف انتظار فیونا ..جاناتان هیچ عکس العملی درمقابل برخورد تند النور بروز نداد ..
بلکه با خونسردی کلاهش رو توی دست جا به جا کرد ..
-سه تا قرص نون ..مثل هرروز ..
النور با عصبانیت نفسش رو بیرون فرستاد ..
به سرعت قرص نون ها رو داخل پاکت گذاشت این درحالی بود که فیونا وجان دوباره صحبتهاشون رو درمورد اون کره اسب کذایی وچموش از سر گرفته بودن ..
خدایا چرا النور تا این حد از این مرد منزجر بود ؟
پاکت نون ها رو رو پیشخون گذاشت ودست به کمر برد ..
-سه سکه دکتر ..
-خدای من ...؟(این صدای متعجب فیونا بود ..)
سابقه نداشت این همه بی نزاکتی رو از النور ببینه ..
النور کاملا به دکتر جذاب تازه وارد بی احترامی میکرد ..
ولی جان همچنان همون واکنش رو داشت .مودبانه سکه ها رو روی پیشخون گذاشت وپاکت نون ها رو برداشت ..
کلاهش رو به سر گذاشت ولبه اون رو درست کرد ..
با فیونا خداحافظی گرمی کرد وحتی از اون ونامزدش بیلی برای صرف شام در کلبه اش که البته سابقا کلبهءمسیزهلن پیر بود دعوت کرد ..
به سردی از النور خداحافظی کرد که حتی النور زحمت پاسخ دادن رو هم به خودش نداد ..
بالاخره زنگولهءسردر مغازه به صدا دراومد وجان رفت ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به محض رفتن جان النور خودش رو برای سخنرانی فیونا اماده کرد ..
-النور سالی میشه ازت بخوام دلیل اون همه بی نزاکتی رو برای من توضیح بدی...؟
من قبلا هم شنیده بودم که تو با دکتر هریسون خوب نیستی ولی حالا ...اوه خدای من یه وقتهایی خیلی بی ادب میشی ..
النور سرسختانه بدون هیچ جوابی پولها رو داخل دخل گذاشت .
-النــــور ..؟؟
با صدای شماتت کنندهء فیونا مجبور به پاسخ شد ..
-من هیچ حرفی ندارم ..
-چرا داری ...اگه نداشتی با اون مردِ خوب ومحترم این جوری برخورد نمیکردی ...
النور باورش نمیشد که فیونا به خاطر مرد سلطه جویی مثل جان درمقابلش ایستاده ..
-محض رضای خدا فیونا ..اون مرد بی ادب ترین وبی نزاکترین وگستاخ ترین مردیه که تو عمرم دیدم ..
من تا سرحد مرگ از این ادم متنفرم ..
-النور ..!!چطور میتونی راجع به دکتر هریسون همچین حرفی بزنی ..؟
اون مرد خوبیه ..اتفاقا خیلی هم مهربون ومودبه ..ندیدی ؟
با اینکه گستاخانه باهاش برخورد کردی ..ولی بازهم به تو احترام گذاشت ..
النور دندونهاش رو رو هم سائید ..
-اون فقط یه متقلب دغل بازه...همهءاینکارها رو جلوی اهالی وتو انجام میده ولی وقتی که من واون تنهائیم ..میشه یه احمق بی نزاکت ..
-النور سالی ..!!
صدای بیش از حد شماتت کنندهءفیونا النور رو وادار به سکوت کرد ..
-من حقیقت رو گفتم فیونا ..به هیچ عنوان نمیتونم مردی مثل اون رو تحمل کنم ..خواهش میکنم دیگه راجع بهش بامن صحبت نکن ..
-اما النور ..باورکن جان مرد بدی نیست ..شاید یکم مغرور باشه ولی نه تا اون حدی که بخواد آزارت بده ..
النور با ناراحتی به خوش قلبی فیونا فکر کرد ..چقدر این دختر لطیف و مهربان بود ..
با ناراحتی آهی کشید وبازهم نون ها رو توی قفسه بی دلیل جا به جا کرد ..
-نمیبینی النور ؟تمام دهکده عاشقش هستن میدونی تا به حال جون چند نفر رو نجات داده ..؟
النور بازهم به طعنه اضافه کرد ..
-والبته باعث دررفتن کتف من هم شده ..
واقعا نمیتونست از گفتن این جمله خودداری کنه ..
-اوه عزیزم تو به خاطر این ناراحتی ..؟..اون مرد واقعا بی تقصیر بوده
جویی برام تعریف کرد که بی احتیاطیت باعث شده تا از بالای ایوون پرت شی ..خودت هم این رو خوب میدونی
جان خوش قلب تر از اینهاست که بخواد به تو صدمه بزنه ..
النور احساس میکرد قلبش سنگین شده ..دیگه تحمل تعریف های اضافی فیونا رو نداشت ..بی ادبانه میون حرفش پرید
-فیونا کافیه ... من به حد کافی از اون مرد وقیح کینه به دل دارم ..لازم نیست با مهربونی های بی جات رابطهء خودمون رو بهم بزنی ..
چهرهءفیونا غمگین شد حقیقتا که ذات فیونا پاک بود وحاضر نبود که هیچ کدوم از اهالی دهکده باهم مشکل داشته باشن ...
بالاخص النور دوست وهمبازی کودکی هاش ..
فیونا می دونست که النور برخلاف ظاهر سخت ومحکمش قلب شکننده ای داره وبه خاطر همین موضوع زیاد با دیگران نمی جوشه ..
النور شونه اش رو ماساژ داد که فیونا تازه به یاد دست اسیب دیدهءالنور افتاد ...
پیش خودش شرمنده شد ...النور هنوز بیمار بود ..
-اوه خدای من فراموش کرده بودم تو هنوز احتیاج به استراحت داری ..بهتره زودتر بری خونه ..من مراقب اینجا هستم ..
-نه فیونا ..بهتره تو بری ..فکر کنم بیلی به زودی سروکله اش پیدا بشه ..
-ولی تو هنوز دستت خوب نشده
-میدونی که کلی کار برای انجام دادن دارم ..سری اخر نون ها رو هم که از تنور دربیارم میرم خونه نگران نباش ..
افتاب کم کم غروب میکرد که بیلی جوان شاداب وپرانرژی به دنبال نامزدش اومد ..البته با یه دسته گل وحشی ..
فیونا رو دراغوش گرفت وبوسید ...وچه بوسهءبا محبتی ...النور با دیدن عشق وعلاقهءبینشون اشک به دیده آورد ..
واقعا که فیونا وبیلی لایق هم بودن ... با محبت اونها رو بدرقه کرد وبه جبران زحمات فیونا ..چند قرص نون ومقداری شیرینی تمشک بهش داد ...
بیلی خوشحال از شیرینی های تمشکی یکی از اون ها رو به دهن برد ودست فیونا رو کشید ..وقت رفتن بود ..
النور به چهارچوب در تکیه زد وبا لبخند به دستهای گره کردشون نگاه کرد ...
از ته دل برای فیونا خوشحال بود ..بیلی یه مرد عاشق بی نظیر بود ..
-بیلی عاشق فیوناست ..
صدای جاناتان که از درباز مطب به گوش میرسید ..النور رو ترسوند ..
-اُه تویی ..؟؟
به طعنه حرفش رو ادامه داد ..
-مثل اینکه دوست داری هربار من رو بترسونی ..؟؟
-نه به هیچ عنوان قصد ترسوندنت رو نداشتم ....صدای خنده های بیلی رو شنیدم میخواستم باهاش صحبت کنم
النور بازهم طعنه زد ..
-پس چرا حرف نزدی ..؟؟
-چون الان برای بیلی هیچ حرفی به اندازهءفیونا مهم نیست ...
برای اولین بار النور هم با نظر جان موافق بود ...
-چرا تا حالا نرفتی ..؟باید به دستت استراحت بدی ...
النور به لاک تهاجمی خود برگشت ..
-به لطف تو ...وپرتاب شدن از این ایوون کلی کار هست که باید انجامشون بدم ..
وبه داخل رفت ودرو کوبید ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
النور شمع کوچک دیگری روشن کرد ونگاهی به مغازه انداخت ..
تقریبا مثل روز اولش شده بود وحالا النور میتونست کمی بخوابه
کیسه ء آرد روبه زور کشید که دوباره زنگ سردر مغازه به صدا دراومد ..ازهمونجا گفت
-الان میام
همون جور که کیسهءارد رو با دست سالمش کشون کشون تا دم انبار میبرد ....
دستی قوی جلوش ظاهر شد وکیسه رو به راحتی یه پَر بلند کرد ..
النور متعجب سر بلند کرد وتو تاریک روشنای مغازه چهرهءجان رو دید وبلافاصله ابرو درهم کشید ..
-تو اینجا چی کار میکنی ..؟
جان بدون توجه به النور کیسهءارد رو رو کیسه های دیگه گذاشت .
با خونسردی جواب النور رو داد
-بهتر نیست به جای این سوال ازم تشکر کنی که بهت کمک کردم ..؟
النور مغروروعصبانی سینه به سینهءجان ایستاد ..نور شمع های داخل مغازه چهرهء هردو رو تاریک و روشن کرده بود ..
-به تو گفته بودم که احتیاجی به کمکت ندارم .
جان پوزخندی زد
-واقعا ؟؟نکنه تصمیم داری که اونقدر از دستت کار بکشی که تا چند وقت دیگه به کل از کار بیفته ...؟
ترس تو صورت النور نشست ..واقعا این طور بود ..؟
اگه دیگه نمیتونست از دستش استفاده کنه چی ..؟
النور تو این حالت از نظر جاناتان به یه بچهءگربهءملوس ودرعین حال ترسیده شباهت داشت ..
بی پناه وبسیار بسیار ملوس وخواستنی ..
جان نمیدونست این حس چرا تو دلش جا بازکرده ولی النور تو این حالت بینهایت مظلوم به نظر میرسید ..
اینکه نگران از دست دادن دستش بود رو صورتش سایه انداخته بود ودل جان رو به رحم میاورد ..
صدای قه قه ءخندهءجان النور رو به خود اورد ..با نفرت به جان که از خوشی درحال ضعف بود نگاه کرد ..
جان خیلی وقت بود که میدونست سروکله زدن با این دختربچهءلجوج جزو تفریحات جالب ومهیج زندگیشه ..
سرش رو جلوتر اورد جوری که النور ناخواسته به تپش قلب افتاد ..
-گربه کوچولو بهتره نگران نباشی ..قرار نیست دستت رو از دست بدی ..
چشمهای النور پراز خشم شد ..وهمین خشم دل جاناتان رو لرزوند ...
بازهم نزدیک تر شد ولی النور همچنان مقتدرانه سرجاش ایستاده بود
- اوه خدایا تو خیلی شیرینی النور سالی ..
وبه فاصلهءچند ثانیه لبهاش رو با ولع روی لبهای النور گذاشت ..
النور ابتدا گیج وگنگ به لبهاش که توسط جان حبس شده بود وگودی کمرش که به واسطهءبازوی جان هرلحظه بیشتر فشرده میشد فکر کرد وبعد ناگهان ..به قدری عصبی وطوفانی شد که با تمام قوا جان رو پس زد ..
هرچند که این حمله زیاد هم موفقیت امیز نبود ولی حداقل باعث شد تا جاناتان به خودش بیاد والنور رو رها کنه ..
النور وجان هردو نفس نفس میزدن ..یکی از شدت حرص ودیگری ..؟؟؟
-تو تو ...
به لکنت افتاده بود ..این نهایت بی شرمی جان رو میرسوند ...بوسیده بودتش ..اون هم این طور بی مقدمه وبی اجازه ...
النور درحال فوران بود ... حالا مطمئن بود که راجع به جان اشتباه نکرده ...این مرد یه شیطان واقعی بود ..
جان با همون چشمهای میشی تیره که درنور شمع ها میدرخشید زمزمه کرد ..
-تا حالا کسی بهت گفته برخلاف اخلاقت لبهای شیرینی داری .؟
النور اونقدر عصبانی بود که حتی نمیتونست با دستهای لرزان سیلی محکمی درگوش جان بکوبه .
-تو تو ...
همچنان سعی داشت جملهءخود رو به بهترین نحو ممکن کامل کنه ..
لبخند زیبابی که ندرتا دیده بود روی لبهای جان نشست ..
-بذار برات کاملش کنم دوشیزهءجوان ..من بی شرف ترین ادمی هستم که تو دیدی
سرش رو به گوش النور که همچنان از شدت خشم میلرزید نزدیک تر کرد وادامه داد ..
-وتو حاضری من رو به درک واصل کنی ..ولی نظر من درمورد تو اینه که تو تند مزاح وسختی ولی ...
نفسش رو روی صورت النور بیرون داد ..
-لبهای هوس انگیزی داری .
النورا فورا واکنش نشون داد دست راستش رو برای سیلی زدن به جان بالا برد که به واسطهءدست جان متوقف شد ..
-النور لطفا این رفتار بچه گانه رو کنار بذار من وتو میتونیم بدون هیچ بحثی باهم باشیم
النور با حرص فریاد کشید ..
-از مغازهءمن گم شو بیرون شیطان ..
صدای خندهءجان بلند شد
-تو شیرینی وبی نهایت مفرح
دست النور رو رها کرد وبه سمت درورودی اطاق رفت ..
-بهتره زودتر برگردی به خونه ..هوا تاریکه وممکنه کسی که طعم لبهات رو چشیده هوایی بشه ..
النور با تمام وحود میخواست تا کیسهءارد رو بلند کنه وبه سرجان بکوبه ..این مرد شیطان مجسم بود ..
صدای زنگولهءدر نشان از رفتن حان داشت ولی النور همچنان درحال لرزیدن بود ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بی حوصله وشتاب زده توی کلبه راه میرفت ..
چرا بوسیدش ...؟چرا بوسیدش ...؟خدایا چرا بوسیدش ...؟
مطمئن بود هیچ تمایلی برای بوسیدن اون دختر فوضول جنگجو نداره ولی پس... چرا بوسیدش ..؟
از پارج روی میز تو لیوان اب ریخت ومقداری خورد ..ولی اونقدر از حرکتش ناراحت بود که لیوان رو محکم روی میز کوبید ..
قطره ای اب از داخل لیوان بیرون پاشید روی شمع کنار میز ریخت ونور داخل اطاق رو موج دار کرد ..
دستش رو توی موهاش فرو کرد ..هنوز با خودش درگیر بود ..اصلا نمیدونست چرا بوسیدش ...؟
چرا تو اون لحظه دوست داشت طعم لبهاش رو بچشه ...فقط میدونست اشتباه کرده بود ..
خدایا الان النور چه فکری با خودش میکنه ...؟
دوباره بلند شد وقدم زدم ...باید با النور حرف میزد ...باید ...
خدایا ..این چه کاری بود که انجام داد ...؟؟
......
داشت درو قفل میکرد که محترمانه صداش کرد ..
-میس النور ..
تنها یه نفر بود که به این شکل اسمش رو میبرد ..جاناتان هریسون .. ..
بدون اینکه برگرده یا تغیری تورفتارش بده به کارش ادامه داد ..
بیش از حد از دست دکتر جوان ناراحت بود .یاد بوسهءشب گذشته ازارش میداد ...
تمام شب رو کابوس گذشته ولحظات تجاوز هری رو دیده بود وتا سرحد مرگ عصبی بود ...
با خودش فکر کرد
خدایا این مرد چقدر وقیح ِ...حتی یاداوری بوسه اش هم النور رو اذیت میکرد ..
ترجیح میداد تا اخر عمر دکتر بی شرم رو نبینه ..تا اینکه اینجا باشه وباهاش هم صحبت بشه ..
-صدای من رو میشنوی خانم جوان ..؟؟
برگشت وبدون نگاه به مرد پاکت حاوی قرص های نون رو بلند کرد وراه افتاد .
امروز هم مثل روز گذشته خسته بود وطاقت نیش وکنایه ها ودراخر بوسه های احمقانه اش رو نداشت ..
مخصوصا از دست خودش عصبانی بود ..چطور دیروز نتونسته بود جوابش رو بده؟
باید همون لحظه که بی اجازه بوسیده بودتش با سیلی محکمی جوابش رو میداد تا این طور بی شرمانه به دنبالش نیاد ..
صدای قدم هاش رو میشنید که پشت سرش حرکت میکرد ..قدمها شتاب گرفت وهماهنگ با قدمهای النور شد ..
-میخواستم باهات صحبت کنم
النور همچنان سکوت اختیار کرده بود ..هیچ تمایلی برای صحبت راجع به شب گذشته نداشت ..
درحال حرص خوردن بود واز داخل میلرزید ...احساس میکرد به خاطر عصبانیت بیش از حد گونه هاش ارغوانی شده وهرلحظه با پافشاری بیشتر جان فوران میکنه ...
بازوش که کشیده شد النور بی محابا برگشت .
درنظر جان درست مثل یه شیر ماده ء بیشه زار بود
-به من دست نزن اقا ..
حالا هردو روبه روی هم ...یکی با ابروهای درهم گره شده ودیگری تا حدی مغرور ایستاده بودن ..
جان دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد ..
-چرا اینقدر عصبانی هستی ..؟من فقط میخواستم ازت عذرخواهی کنم ..
النور بیشتر از قبل ابرو درهم کشید ...
-احتیاجی به عذرخواهی تو نیست ..فقط دیگه مزاحم من نشو
برای بار اخر بهت هشدار میدم جاناتان هریسون به من نزدیک نشو ...چون اینبار حتما با جو صحبت خواهم کرد ...
- النور ..بهتره این جنگ رو تموم کنیم ..من واقعا میخوام تو من رو ببخشی ..
النور بستهءنون ها رو توی دست جابه جا کرد ..وبا انگشت اشاره تهدید کرد ..
-خوب گوش بده دکتر جوان ..من نه از تو خوشم میاد ونه دوست دارم که باهات همکلام شم ..
بهتره من رو به حال خودم بگذاری ..
جاناتان با دیدن چشمهای خشمگین النور مستاصل شانه ای بالا انداخت ..
-باشه حالا که تو این طور میخوای مشکلی نیست ...روز خوش میس النور ..
سری به احترام نیمه خم کرد واز النور دور شد ..
اعصاب النور به حد کافی خراب شده بود ..کیسه ها رو جا به جا کرد وگوشهءدامنش رو بالا برد ..
با یاد اوری بوسهءاحمقانهءشب گذشته ورفتار احمقانه اش بازهم لب گزید وابرو درهم کشید ..
ای کاش میتونست شب گذشته رو فراموش کنه ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نزدیک جشنهای بهاری بود ..دهکده سرشار از بوی گلها ورنگهای زیبای خلقت ...داشت خودش رو برای جشنهای بهاری که هرساله بعد از عید پاک انجام میشد اماده میکرد ..
همه درتکاپو بودن وبیشتر از همه النور ...
با اتفاقی که برای دستش افتاده بود مهار اسب سرکشش از گذشته هم دشوار تر شده بود ..
ومیترسید که مثل سالهای گذشته نتونه برندهءمسابقه بشه ..مخصوصا که شنیده بود جان هم تو این مسابقه شرکت میکنه ..
-سلام النور .صحبت بخیر ..
-سلام رزیتا حالت چطوره ..؟
-خوب ..هرسال که برای جشنهای بهاری اماده میشیم روحیهءمن هم بهتر میشه ..
-این عالیه ..
مارگاریتای کوچک تاتی تاتی کنان داشت کیسهءشکر رو سرنگون میکرد که رزیتا به موقع مهارش کرد ..
-شنیدم امسال یه شرکت کنندهءقوی دیگه هم به مسابقات اضافه شده ..؟؟
رزیتا این حرف رو فقط برای تحریک النور زد ..میخواست عکس العمل النور رو ببینه ..
ولی النور با همون سردی توی صورتش که جزءلاینفک رفتارش شده بود ...خونسردانه به کارش ادامه داد
-میدونم رزیتا اون کیه ودرضمن میدونم که چی تو فکرته ..ولی مطمئن باش امسال هم مثل سالهای قبل من برنده ام ..
-فکر نکنم النور دکتر جوان ما قبلا توی شهر در مسابقات سوارکاری شرکت میکرده وحتی مدال هم اورده ..
روی پیشخون کمی خم شد وسرش رو به النور نزدیک تر کرد ..
-ویلیام میگفت دکتر از یه خونوادهءبا اصل ونسب ِکه املاک ودارایی های زیادی توی شهر دارن ..
حتی میگفت از یه مسافر شنیده که جان وارث ثروت خوانواده اشه ..
النور پوزخندی زد ..
-اوه بس کن رزیتا ..تو اینقدر ساده نبودی؟ ..چطور ممکنه مرد پولداری حاضر بشه با اون همه دارایی توی دهکدهءکوچیکی مثل اینجا زخم بخیه بزنه؟
وبه عنوان دستمزد گوشت نمک سود شده وتخم مرغ بگیره ..؟
-تعجب من هم از همینه ولی ویلیام میگفت اون مرد گفته دکترخودش عاشق اینکاره وخونواده اش رو هم به خاطر طبابت رها کرده ..
-رزیتا خواهش میکنم ...این ها یه مشت شایعات... بهتره باور نکنی ..
-ولی اگه باشه .؟؟
-رزیتــــــا ..!!
-خیل خوب من فقط گفتم اگه ...
-مهم نیست من فکر میکنم همه اش شایعه است
درهمین حین زنگولهءبالای مغازه به صدا دراومد.... و....
آه از نهاد النور برخواست ..دکتر بود ..چه سروقت ...!!درست وسط بحث داغ شایعات رسیده بود ..
-سلام خانم ها صبحتون بخیر ..
از بعد از اون شب کذایی وبوسهءغیر منتظرهءجان ..النور بی ادب تر وگستاخ تر از قبل شده بود ...
دیگه حتی تو جمع هم جواب سلام جان رو نمیداد وبهش بی احترامی میکرد ...ولی نمیتونست از حضورش توی مغازه اش جلوگیری کنه ...
متاسفانه جان دردل اهالی دهکده به قدری جا بازکرده بود که النور نمیتونست با نون نفروختن بهش با کلانتر در بیفته ..
هرچند که بازهم برای جبران اذیت های بی وقفهءجان ..نون ها رو گرون تر از حد معمول میفروخت ولی جان ..
بدون ذره ای تعجب یا حتی اعتراض پول نون ها رو حساب میکرد وبدون اینکه توجهی به رفتار خصمانهءالنور بکنه ..مغازه رو ترک میکرد ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-اوه اقای دکتر سلام ...
جان ...مارگاریتای کوچک رو که هنوز وسط مغازه میچرخید وبه هرچیزی اویزون میشد بلند کرد ودراغوش گرفت ..
-حالتون چطوره دکتر هریسون ..؟
-خوب عالی ..اماده برای شروع یه روز دیگه ..
رزیتا موزیانه حرف مراسم رو پیش کشید ..
-مثل اینکه موسم جشنهای بهاری شماروهم به تکاپو انداخته ..
-البته ...
نگاه معنی داری به سمت النور پرتاب کرد وادامه داد ..
-من عاشق مسابقات سوارکاریم ..واز الان برای گرفتن جایزه اش لحظه شماری میکنم ..
النور ابرودرهم کشید ...تمایلی به بحث با این مرد خبیث نداشت
ولی اینکه تا این حد به خودش امیدواره النور رو برافروخته میکرد ..
-بهتره اینکارو نکنی جاناتان هریسون ..چون امسال هم مثل هرسال این منم که برندهءمسابقات اسب دوانی هستم ..
جان به طعنه پوزخند زدم ..
-شاید هرسال میتونستی از پس بی تجربه هایی مثل استوارت بربیایی
ولی مطمئنم که در برابرهنر سوارکاری من هیچ کاری نمیتونی بکنی ..
رزیتا که از بحث لفظی جان والنور لذت میبرد وسط حرفش دوئید ..
-اوه نه اشتباه میکنید دکتر ..النور واقعا سوار کار قابلیه چهار ساله که رکورد دار این مسابقه است ..
جان مرموزانه لبخند زد ..النور نمیدونست این لبخند فقط برای رزیتاست یا نه النور هم سهمی ازش داره ...
مارگاریتای کوچک رو روی زمین گذاشت تا به اکتشافات پیچیدهءخودش ادامه بده ودرجواب رزیتا گفت
-پس باید بگم متاسفم رزیتای عزیز ..
چون امسال این منم که حتما مسابقه رو میبرم ... زن ها هیچ وقت در این قبیل کارها به پای کابوی های اصیل نمیرسن ..
کابوی اصیل ..؟جان داشت اصالتش رو به رخ میکشید ..اون هم به رخ النور ..گونه هاش دوباره از عصبانیت رنگ گرفت ..
به برندگی یه چاقو به جان ضربه وارد کرد .
-من شرط میبندم که از تو میبرم ..
چشمهای جان درخشید ..ولی به همون اندازه که چشمهاش برق زد زود هم خاموش شد ودوباره به حالت عادی برگشت ..
جان انگشتهاش رو بست وبه سرانگشتهاش نگاه کرد ..انگار این شرط بندی یکی از بی اهمیت ترین مسائل زندگیش بوده ..
-بهتره اول مشخص کنی که جایزهءفرد برنده چیه ..؟
چشمهای النور هم درخشید ..
النور هنوز به یاد داشت که جان چه جوری برای گم شدن اسبش به تقلا افتاده بود ..
اگه میتونست اسب جان رو ازش بگیره... میشد گفت موفقیت زیادی به دست اورده
چون جاناتان حاضر نمیشد اسبش رو به همین راحتی از دست بده واونوقت بود که النور میتونست در ازای بخشش اسبش هربلایی که دلش میخواست به سر این مرد مغرور بیاره .
با حرارت واشتیاق جواب جان رو داد
-اسب ..هرکسی برد اسب طرف مقابل رو تصاحب میکنه ..
النورمیخواست جاناتان رو به خاک سیاه بکشونه ...
-باشه من مشکلی برای دادن اسبم ندارم ...ولی درمورد تو نه ...
احتیاجی به اسبت ندارم پس یه شرط دیگه میذارم .
النور به هرنحوی اون اسب رو میخواست پس ناچارا گفت ..
-چه شرطی ...؟
-اگه تو بردی ..میتونی اسب من رو همون لحظه برداری واگه من بردم ..؟؟
نگاهی به چشمهای خیرهءالنور و نگاه مشتاق رزیتا انداخت وادامه داد ..
-به پنج خواستهءمن بدون چون وچرا عمل میکنی ..
النور مبهوت ماند ...این دیگه چه شرطی بود ..؟متعجب زمزمه کرد ..
-پنج خواسته ..؟چه خواسته هایی ..؟اگه غیر منطقی بود چی ..؟
-مطمئن باش اون قدر احمق نیستم که ازت بخوام مغازه ات رو به من واگذار کنی ...یا حتی علارقم میلیت من رو ببوسی ..
النور آنا کبود شد ...جان دقیقا به همون شب اشاره کرده بود ...
همون شبی که بی اجازه بوسیده بودتش ...همون شب نفرین شده ..
چشمهای رزیتا بیشتر برق زد ...واقعا که شیفتهءاین دکتر جوان شده بود ...
دخترهای دهکده حق داشتن که این طور هواخواهش بودن ...
این مرد بی نظیر بود ...یه جلتنمن ...یه مردزیرک ودرعین حال گستاخ ...همون چیزی که درمردهای دهکده ندرتا دیده میشد ..
النور بدون درنگ قبول کرد ...
-باشه موافقم ..پس اسب تو درمقابل پنج درخواست معقول ...عادلانه است ..
لبخند جان ترس رو به دل النور نشوند ..ولی مغرورتراز اون بود که خللی درتصمیمش بگذاره ...
جاناتان مارگاریتای کوچولو رو بوسید وسری به احترام خم کرد ..حالا وقت گرفتن انتقام ازاین موش کوچک بود ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-سلام النور ..شنیدم که سر اسب دکتر هریسون شرط بستی ..؟
النور اگه توانایی این رو داشت که یه چاقو تو شکم جاناتان فرو کنه حتما اینکارو میکرد ..
از صبح که رزیتا جریان شرط بندی رو فهمیده همه جارو پرشده بود از این خبر ...
وتمام اهالی دهکده برای دیدن مسابقهءسوارکاری ای که بین جاناتان والنور بود مشتاق بودن ..
-النور به نظرت اگه اون بِبَره وپنج تا درخواست از تو داشته باشه اون درخواستها چیه ..؟
سیسیلی چشمهاش رو با ترس گشاد کرد وادامه داد ..
-نکنه خواستهءنامعقولی داشته باشه ...یا شاید ..؟
النور منفجر شد ..
-خدای من سیسیلی...!! تو باید طرف من باشی نه اون غریبه
سیسیلی دستی به موهاش کشید وبازهم اون ها رو مرتب کرد ..
-اوه البته که طرف تو هستم عزیزم وبرای پیروزیت دعا میکنم... ولی ممکنه که دکتر هریسون پیروز این مبارزه بشه .
النور از عشقی که درچشمان سیسیلی موج میزد متاثر بود .. چرا سیسیلی نمیفهمید که جان یه مزدور نفرت انگیزه ..؟
النور مغرورانه وسرد گفت ..
-سیسیلی ..با تمام علاقه ای که بهت دارم باید بگم واقعا برات متاسفم چون اینبار هم مثل پارسال من میبرم ..
سیسیلی لبخندی زد که بیشتر به نیشخند شباهت داشت ..
-امیدوارم عزیزم ..امیدارم ..
النور چشمهاش رو با حرص بست وبه اطاق پشتی رفت ..
لعنت به جاناتان هریسون وشرط احمقانه اش ..
النور کم کم داشت از این شرط بندی مزخرف پیشمون میشد ..چرا این شرط رو قبول کرد ..؟
درسته که جاناتان جلوی رزیتا قول داده بود شروط غیر منطقی نذاره ولی خدایا ...حالا باید چی کار میکرد ..؟
حالا که تمام اهالی دهکده متوجه این شرط بندی احمقانه شدن وحتی روی برد وباخت النور وجان شرط بسته بودن ..چی کار باید میکرد ...؟
اگه النور الان عقب نشینی میکرد همه متوجه ترسش میشدن وشاید حتی مسخره اش میکردن .......والنور اصلا طاقت همچین شرایطی رو نداشت ..
بهتر بود همه چیز رو به زمان واگذار میکرد وتمام سعیش رو تو روز مسابقه به کار میبرد که حتما پیروز بشه ..
با صدای زنگ سردر مغازه بیرون رفت ..
-سلام النور شنیدم با دکتر هریسون شرط بندی کردی .؟
النور نفس عمیقی کشید وسکوت کرد ...بهتر بود صبور باشه وعقب نشینی نکنه ..
...........

ماتیلدا نگاهی به النور انداخت وگفت ..
-میدونی که کمی طول میکشه باید صبر کنی تا ببینم از این پارچه بازهم داریم یا نه ..؟
النور بی هیچ عجله ای گفت ..
-باشه صبر میکنم لطفا بگرد وبرام پیدا کن ...مری از این پارچه خوشش اومده .
ماتیلدا سری تکون داد وبه سمت قفسه هاش رفت ..
النور به پیشخون چوبی تکیه داد وبا انگشت روی چوب تیرهءبلوطی پیشخون ضربه زد ..
نگاهش میون برگه های پخش وپلای روی میز میچرخید که با دیدن اسم هریسون چشمهاش رو ریز ترکرد تا اسم رو کامل بخونه ..
درسته... نوشته شده بود ... دکتر هریسون ...
نگاه کوچکی به ماتیلدا که هنوز درجستجوی پارچهءمورد نظر میون قفسه ها بود انداخت وبه آرومی برگه رو از بین برگه های روی میز بیرون کشید
اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد وبالای برگه نوشته شده بود تاریخ روز قبل از افتتاح جشن های بهاری بود ..
چشمهای النور درخشید ...نگاهی سرتاسری به اندازه های جان انداخت ودراخر چشمهاش رو کلمهء(فوری )ثابت موند ..
خدای من ...به این میگن خوش شانسی ..جاناتان هریسون مرموز ...سفارش دوخت یک دست کت وشلوار رو داده بود ..
النور خوشحال تر از این نمیشد بازهم نگاهی به ماتیلدا انداخت وبه آرومی قلم رو از تو قلمدان بیرون کشید ..
اگه میتونست عددها رو جابه جا کنه .یا حتی تغیر بده مطمئن بود که کت وشلوار جان خراب میشه ..
تو عددها دوتا6پیدا کرد که میتونست به 8تبدیلشون کنه ... عدد 9 رو هم به 0تبدیل کرد ..
چشمهای براق النور یک بار دیگه سراسر برگه رو نگاه کرد ..
نه خوشبختانه چیز عجیبی توی نوشته به چشم نمیومد ..شاید یکم عدد ها پررنگ تر شده بودن ولی اون چیزی که النور میخواست اتفاق افتاده بود ..
النور سرخ از اون همه هیجان ..برگه رو لابه لای برگه های روی میز فرستاد وخیلی عادی قلم رو تو قلمدان گذاشت ..
حالا کافی بود کمی صبر کنه تا ماتیلدای بیچاره خودش کار رو انجام میداد ..
ماتیلدا که به سمتش اومد از پیشخون فاصله گرفت
-متاسفم النور نتونستم پیداش کنم ..فکر میکنم باید هفته ءاینده به دنبالش بیای ..
النور که واقعا از خرابکاری جدیدیش راضی بود لبخند محوی زد وگفت
-مشکلی نیست ماتیلدا میتونم صبر کنم تا دفعهءبعد از شهر برام بیاری ..
لبخندی زد وبا همون چشمهای براق وپرهیجان از مغازه بیرون اومد ..
نگاهش با دیدن جاناتان که از روبه رو میومد بازهم هفت رنگ شد ..
جاناتان با دیدن النور لبخند محوی زد ...همیشه دیدن النور سالی براش مهیج بود ..مغرورانه سری به احترام خم کرد
-سلام میس النور ..
چشمهای النور مثل دو گوی شیشه ای میدرخشید ...با لبخند زیبایی که جاناتان به ندرت دیده بود گوشهءدامنش رو کمی بالا کشید وتعظیم کوتاهی کرد درست مثل یک نجیب زادهءاصیل ..
-سلام دکتر هریسون ..صبح قشنگیه نه ..؟
جاناتان بعد از شرط بندی مطمئن بود که با النور عبوس واخمو مواجه میشه ...ولی این لبخند روی لب واون صورت گل انداخته کمی براش عجیب بود ..
انگارکه از شیطنت های قبلی النور پی برده بود که هروقت النور خرابکاری میکنه صورتش از شادی وهیجان برق میزنه ..
واین حالت النور دقیقا مثل همون وقتهایی بود که میخواست نقشه ای برای جاناتان بکشه ..
جاناتان با تعجب وموشکلافی تای ابروش رو بالا برد وگفت ..
-البته صبح قشنگیه ..
ودرجواب تعظیم نجیبانهءالنور. لبهءکلاهش رو پائین تر اورد ...مودبانه سری تکون داد وازکنار النور گذشت ..
لبهای النور بی دلیل باز شد ..حتی از فکراتفاقی که در راه بود هم لذت میبرد ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-النور عزیزم تیکه های رو تختی اماده است ..؟
النور رو تختی زیبای برودردوزی شده رو پهن کرد تا حاضران بهتر ببیننش ..
میس دیان پیر دختر چهل سالهءدهکده با خوشحالی گفت
-وای النور این خیلی قشنگه ..
النورلبخند شیرینی زد ..
مری با افتخار به النور نگاه میکرد وبه خاطر این همه ظرافت وزیبایی دردل کار النور رو تحسین میکرد
مسیزلوئیز کف دستهاش رو بهم زد تا جو اطاق اروم بگیره ..
-خب خانم ها میبنید که کار النور هم تموم شده ..فقط مونده تزئین رو بالشتی ها ..
کار همگیتون خوب بوده خانم ها ..فکر میکنم تا روز جشن همه چیز اماده باشه .
همگی با لبخند تائید کردن ..شروع جشن های بهاره شور وشوق عجیبی ایجاد کرده بود ..
النور رو تختی رو به ارومی جمع کرد وکنار باقی وسائل گذاشت ..
انجمن خیریه اینبار هم تونسته بود وسائل خوبی رو تهیه کنه ..
النور ظرف شیرینی هاش رو بازکرد وبه کنار خانم ها رفت ..
بوی خوش شیرینی همه جا پیچید .
-النور این شیرینی زنجفیله ..؟
النور لبخند زد ..
-زنجفیل ویه مادهءسری دیگه ..
-خیلی خوشمزه است ..
النور جاه طلبانه گفت ..
-میدونم ..
وبازهم لبخند زد ..
خودش خوب میدونست که کارش بی نظیره
النور سالی درهرچیزی موفق وبا اراده بود البته به جز شکست دادن جاناتان هریسون ...دکتر تازه وارد ..
.........
سه روز قبل از جشن بود که جاناتان برای پرو کت وشلوار جدیدش به مغازهءماتیلدا رفت ..
جاناتان دستی به روی پارچهءکت کشید
-ممنون ماتیلدا
وکت رو به ارومی به تن کرد ..
ولی همینکه کت رو کامل پوشید ..متعجب وبهت زده به استین کوتاه وشونه های کوچک کت که حتی به سختی به تنش میرفت نگاه کرد ..
-اوه خدای من ..
این تنها حرفی بود که ماتیلدا تونست به زبون بیاره .
-خدای من دکتر هریسون من ..من ..
ماتیلدا حرفی نداشت ...چون تا به حال همچین اتفاقی اون هم به این شکل براش نیفتاده بود ..
مشخص بود که کت برای جاناتان بریده شده ولی قد کوتاه سر استین ها وشونه های جذب کت کاملا به چشم میومد ..
-متاسفم دکتر ...باید دوباره اندازه گیری کنم ولی مشکل اینجاست دیگه از این پارچه نداریم ...باید صبر کنیم تا بعد از جشنهای بهاره فرانکی از شهر بیاره ..
جان ناراحت وکلافه نفسش رو بیرون داد ...مثل اینکه باید برای جشن از کت های قدیمیش استفاده میکرد ...
-مشکلی نیست ماتیلدا
جاناتان حتی به فکرش هم خطور نمیکرد که این خرابکاری هم کار النور باشه .
راه مطب رو در پیش گرفت وبا خودش فکر کرد که فردا رو هم باید با همون لباسهای قدیمی به جشن بره ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بالاخره روزجشن رسید ...النور اونقدر سرگرم تهیهء انواع مختلف وجدید شیرینی برای مسابقهءشیرینی پزی بود که تقریبا همه چیز رو حتی مسابقه وشرط بندی ناعادلانه اش رو فراموش کرده بود ..
اسپرینگ سلبریشن ...جشنهایی بودن که بعد از عید پاک برگزار میشد ..
دراین دوروز ...تمام اهالی دهکده کنارهم جمع میشدن وجشن میگرفتن ..مسابقه میدادن واز روزهای خوش بهاری نهایت استفاده رو میبردن ..
النورهمانند سالهای قبل درمسابقات شیرینی پزی وسوارکاری شرکت کرده بود ..هرچند که جایزهءاون یه گل شیش پرآبی به روی سینه بود
ولی همینکه النور درهردو مسابقه رکورد دار بود وبه مدت چهارسال پشت سر هم برنده شده بود باعث میشد سعی وتلاش بیشتری برای نگه داشتن جایگاه خودش داشته باشه ..
جشن با سخنرانی کلانتر جو وخوردن یه گیلاس مشروب روزانه از انبارجفرسون شروع شد ..
این شراب یه شراب سبک بود که هرساله بعد از جشن ....برای سال بعد اماده میشد وتوی انبار میموند تا درشروع جشن بهاری بعدی ازش استفاده بشه ..
بعد از خوردن شراب که همه به سلامتی برداشت عالی محصول اون رو نوش جان کردن
جشن های بهاری به واسطهء دست وهورای اهالی رسما شروع شد ..
النور عاشق این مسابقات بود ..عاشق اینکه لبخند رو روی لبهای مردم ببینه وخوش وخرم درکنار تمام ساکنین جشن بگیره ..
اولین مسابقه.. مسابقهءپرتاب دارت بود ..کاری که فرانکی بی نهایت درش تبحر داشت ..
نیمی از مردان تو این مسابقه شرکت میکردن ولی هرسال این فرانکی بود که گل شش پرابی رنگ رو به سینه مینشوند ..
النور از همون فاصله به مسابقه نگاه میکرد وبا سیسیلی سر برد وباخت فرانکی شرط بندی میکردن ..
النور سر برد فرانکی وصد البته سیسیلی سر برد جاناتان هریسون ...دکتر جذاب دهکده ..
-سلام النور ..فردا روز سرنوشت سازیه ..
النور با یاد اوری شرط بندی احمقانه اش پلک زد ..و با یه لبخند خشک مقداری شیرینی تازه خونگی به سینتیا تعارف کرد ..
-اوه النور این شیرینیها فوق العاده ان ...
النور با این تعریف بیگانه نبود ..و با هر لبخند ولذتی که تو صورت اهالی دهکده میدید حس خوبی بهش دست میداد ..
سیسیلی هیجان زده به کنار النور اومد ..
-اوه النور ببین !نوبت رقابت دکتر وفرانکی رسیده ..
چشمهای النور ناخواسته تنگ شد .وبه محل مسابقه چشم دوخت ..
سینتیا لبخندی زد وگفت ..
-شرط میبندم که دکتر هریسون امسال تمام جوایز رو مال خودش میکنه .البته به جز مسابقهءشیرینی پزی ..
النور بی حوصله نفس کشید وبه سمت سینتیا برگشت
-فکر نمیکنم تا این حد مهارت داشته باشه ..
سیسیلی محوصورت دکتر بود... ولی سینتیا پاسخ داد ..
-اوه این مرد یه شعبده باز واقعیه ..اون تو هرچیزی بهترینه ..گاهی فکر میکنم خدا اون رو برای ما فرستاده ..
چشمهای النور از این تعبیر مضحک گشاد شد ..همین مونده بود که اهالی ازجاناتان هریسون یک قدیس بسازن..
-کافیه سینتیا... بهش نگاه کن ...اون مرد فقط یه متقلبِ همین ..
ولی سینتیا هم دیگه حواسش به صحبتهای النور نبود ..
مسابقهءپرتاب دارت شروع شده بود ودرکمال تعجب النور
-اوه خدای من ...
این تنها جلمه ای بود که به زبون النور اومد ..
کم کم داشت باورش میشد که این مرد واقعا یه شعبده باز ..چطور میتونست فرانکی رو ببره ..؟
وقتی که کلانتر گل شیش پرابی رو روی سینهءجاناتان نصب کرد وباهاش دست داد ..
النور باور کرد که جاناتان هریسون خاص ترازاونیه که فکرش رو میکرده ..
نگاه جان به چشمهای متعجب النور افتاد وازهمون فاصله لبخند مغروری به النور زد ورو برگردوند ..
النور حاضر بود قسم بخوره این مرد از خود جهنم اومده ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
کم کم داشت ظهر میشد که مسابقهءبعدی یعنی دویدن بوسیلهءکیسه های توی پا شروع شد ..
النور ازاین مسابقه خوشش میومد البته هنوز توش شرکت نکرده بود . وعلاقه ای به شرکت هم نداشت ..
به هیچ عنوان دوست نداشت بین اون همه گِل رو زمین بخوره وتمام لباسهاش رو کثیف کنه ..
جان هم از دیدن ادمهایی که با پای بسته میدوئیدن وسعی میکردن زودتر به مقصد برسن لذت میبرد ..
مسابقه شروع شد وبه فاصلهءچند لحظه ده نفر از بزرگ تا کوچک شروع به دویدن کردن ..
النور بی دغدغه استوارت جوان رو تشویق میکرد ..به نظر النور هیچ کدوم زبده تر از استوارت نبودن ..
شرکت کنند ها تو گل میوفتادن ودوباره بلند میشدن .واقعا که صحنهءجالبی بود ..
ودرنهایت استوارت با اون صورت ولباسهای سر تا به پا گلی صاحب مدال شیش پر ابی شد ..
اهالی از شیرینی های النور میخوردن ولذت میبردن ..
درسته که پاتریشیا هم درکنار النور درمسابقه شرکت کرده بود ولی خود پاتریشیا هم اعتقاد داشت که النور بهترین شیرینی ها رو تو دهکده میپزه ..
جان هم مثل بقیه میتونست از شیرینی های النور بچشه ...بدون اینکه نگران داروی ملین تو اونها باشه ..
هرچند که النور راضی نبود ....ولی چاره ای هم نداشت وجاناتان با طیب خاطر شیرینی های خونگی النور رو خورد
و از صمیم قلب اعتراف کرد که طعم خوش شرینی های النور ...به شیرینی طعم لبهاشه ..
نگاهی زیر چشمی به لبخند النور انداخت ..النور سالی تو این پیرهن زیبای ابی روشن با اون کلاه کوچک گوشهءموهاش که پراز گلهای نیلی وابی بود واقعا که ادم رو شگفت زده میکرد ..
جاناتان باورش نمیشد که این دختر لطیف وخوش پوش امروزی با اون لبخند روی لبش همون ماده ببر غران چند روی پیش توی مغازه است ..
که میخواست به خاطر یه بوسهءبی اجازه ازلبهاش به صورت جاناتان سیلی بزنه
جاناتان نمیدونست که به خاطر برنده شدن درمسابقه ...یا به خاطر هوای لطیف وخورشید درخشان دشت جلوی دیدش که النور رو تا این حد لطیف وشیرین میبینه ..
تو همین حین نگاه النور به نگاه جان گره خورد وابرو درهم کشید ..
جاناتان رو برگردوند ..اشتباه میکرد این دختر همون دختر چموش گذشت است ..
.....
زمان ناهار فرارسیده بود وطبق رسم گذشته تمام اهالی دهکده درکنار دشت باز ناهار روصرف میکردن ...
سوفلهءمیسیز رینولد یکی از خوشمزه ترین غذاهای روی میز بود که النور مقداری برای خود ریخت ودرکنار سیسیلی وسینتیا ورزیتا به بحث درمورد مسابقه های برگزار شده پرداخت ..
-اوه کودن نباش سیسیلی ...کاملا مشخص بود که اون مرد اتفاقی تونسته فرانکی رو شکست بده ..
-چه طور میتونی همجین حرفی بزنی النور ..؟خودت که دیدی دکتر هریسون واقعا تو این کار تبحر داره ..
النور تیکهءدیگه ای از سوفله رو به دهن برد وگفت
-حتی اگه تمام اهالی دهکده هم به اون مرد حقه باز اطمینان داشته باشن بازهم من ندارم ..
اون مرد فقط یه شعبده بازه ..همین ..
سینتیا جرعه ای از شامپاینش رو سرکشید وگفت ..
-بی انصاف نباش النور ما میدونیم که تو از جاناتان هریسون زیاد خوشت نمیاد ولی قبول کن اون یه مرد بی نظیر ...درعین حال جذاب ..
-ساکت شو سینتیا ...اون مرد شماها رو به بازی گرفته ..همین ..
رزیتا مثل تمام اوقاتی که بحث داغ دکتر هریسون به میون میومد چشمهاش رو ریز میکرد گفت ..
-من فکر میکنم تو به خاطر شرط بندی فردا عصبانی هستی ..
النور با غرور چونه اش رو بلند کرد ..
-البته که نه ...من مطمئنم که اون مرد رو شکست میدم و اسبش رو مال خودم میکنم ...
با این فکر لبخندی روی لبش نشست ..به پشت چرخید تا مقداری لیموناد برداره که ..با سینهءستبری برخورد کرد و...
وااااااای ...تمام محتویات شامپاین گیلاس مرد روی لباسش ریخته بود ..
صدای نالهء رزیتا وسیلسلی رو که با تعجب به لکهء شرابی رنگ روی لباس النور نگاه میکردن بلند شد ...
النور فقط تونست زمزمه کنه ...
-خدای من لباسم ..
با عصبانیت سر بلند کرد که جاناتان رو درکنار خود دید ..لبخند کوچکی که روی لب جان بود النور رو عا صی کرد
پس بدون فکر یا حتی لحظه ای تعلل ...ظرف مارمالاد زرد الوی کنارش رو برداشت وبه روی لباس جان پاشید ..
خدای من ...!واقعا ظرف مربا رو روی لباسش خالی کرده بو د ..؟
حالا جان هم مثل النور عصبانی بود ... این دختر یه دیوونه ءتمام وکمال بود .
به سختی جلوی طغیانش رو گرفت وداد زد ..
-هی ..داری چه غلطی میکنی ..؟
پوزخند النور واضح ترشد ..
-کاملا معلومه جاناتان هریسون ..تو لباسم رو خراب کردی من هم جبران کردم ..یک یک مساو ی ...
وبدون توجه به عصبانیت وبازدم های طوفانی جاناتان به سمت اسبش رفت... باید به کلبه برمیگشت ولباس عوض میکرد ..
هرچند میدونست که جاناتان هریسون هم مجبوره تا برای تعویض لباسش به کلبه بره ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

غرب ... وحشی ِ آرام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA