انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 70 از 132:  « پیشین  1  ...  69  70  71  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
هلاک


پس کی می‌شود شبی دوباره باز
من از حوالیِ همين ايستگاهِ پَرتِ پاييزی
پاکشان و بی‌باور، پيشبازِ سلام و بوسه بيايم؟
پس کی می‌شود شبی دوباره بازآيی
باز با همان نی‌نوایِ بارنپوش،
باز با همان حالا هرچه که دلخواهِ دريا و آينه،
باز با هم به اتفاقِ باران
به خلوتی شبيه خانه برگرديم؟
من جورِ عجيبی همين اخيرا احساس می‌کنم
گاه می‌شود قاصد نوعی روشنايیِ نزديک به باورِ باران بود.
يک سوال ساده دارم ری‌را
آيا ما از طعم تشنگی به زيارتِ بی‌نيازِ چشمه خواهيم رسيد؟
حالا خيلی وقت است
که ديگر هيچ ستاره‌ای
از شباهت خود به سايه‌سار سکوت نمی‌ترسد!
گاهی اوقات چقدر انتظارِ علاقه خوب است
چقدر انتظارِ علاقه عريان است
مثل همين امشبِ نزديک به باورِ باران،
يا مثلِ ...، اصلا هلاک!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
هيچ، حرام!


می‌دانم که بادِ جريحه‌دار
بدجوری از جانبِ تشنگی می‌وزد،
با اين حال من هنوز هم اميدوارِ همان پياله‌ی آبم
که شبی ناشناسی غريب کنار پنجره نهاد و رفت.


حالا ما آن شب از چه راهی به خانه بازآمديم
نه تو می‌دانی و نه مادری که رو به درگاهِ گريه نشسته بود.


ما باز آمديم
انگار که نه انگار،
نه اتفاقی، نه علاقه‌ای،‌ نه صحبتی که مسافری يعنی!
فقط قُمْقُمه‌های خالی خود را
نشان تشنگانِ دريا داديم
چرک و کبود و خسته نشستيم
بندِ کفشهای کهنه‌ی خود را گشوديم
و بعد گويا کسی از ميان ما چيزی گفت:


راهِ دريا برای ما دور است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
تا کجا ...!؟


يک شب انگار عده‌ای آشنا
با بيل و کلنگ و گهواره آمدند
تمامِ روياهايم را واژه به واژه ويران کردند
تمامِ کرانه‌ها و کوچه‌ها را گشتند
و تمامِ آسمانِ ساکتِ دريا را با خود بُردند،
اما هيچ نشانی از کودکی‌های سَرخورده‌ی من نديدند
اما هيچ حرفی از آن همه کتابِ ساده‌ی دانا نخواندند.


گويا شبی از شبهای اردی‌بهشتِ عريان بود
که عده‌ای آشنا آمدند
همان ميانِ من و چراغ و ستاره نشستند
از فهمِ چيزی شبيه فاصله سخن گفتند،
گفتند می‌دانيم گهواره شکسته است،
روياها ويران،
کوچه‌ها خاموش،
و کتابهاتان هم ...!


ما ديگر نه کتاب و نه کوچه،
نه رويا و نه گهواره، هيچ نمی‌خواهيم،
فقط فهمِ فاصله دشوار است ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خبر خيری خواهد رسيد


من از همان اولِ بارانِ بی‌خبر،
که ناگهان کوچه تا انتهای گفت‌وگوی گريه خلوت شد
جوری غريب دلم روشن بود
که سرانجام يکی از همين روزهای رهگذر
دوباره به خوابِ خانه برخواهی گشت.


من از قديم
قديمِ همان اوقاتِ آشنا،
اوقاتِ آشنای علاقه را می‌شناخته‌ام
من می‌دانستم که تو بايد به عمد
گُلدانِ خالیِ خانه را با خود بُرده باشی،
اما درگاه خانه هنوز
به روی رويا و گريه‌های مخفی ما باز است!
من اين همه عمری‌ست
که زيرِ طاقهای شکسته خوابيده‌ام ری‌را ...


من از همان اولِ بارانِ بی‌خبر،
جوری غريب دلم روشن بود
که سرانجام يکی از همين روزهای رهگذر
قاصدی خيس از دو ديده‌ی دريا می‌آيد
و صاف از سمتِ روسری‌های مانده بر بندِ رَخت
به جانبِ آفتابِ آسوده در خوابِ ابر اشاره خواهد کرد،
بايد برای ما - نبيرگانِ غمگين‌ترين ترانه‌ها -
خبرِ خيری آورده باشد ...
قاصدی خيس از دو ديده‌ی دريا
که شبی دور
چراغی از رديفِ روياها ربوده بود.


من از همان اولِ بارانِ بی‌خبر،
می‌دانستم زيرِ بارانیِ بلندش
دو شب‌بوی تازه وُ
چند کلوچه‌ی قند وُ
پاکتِ نامه‌ای دارد.


من از قديم
قديمِ همان اوقاتِ آشنا،
اوقاتِ آشنای علاقه را می‌شناختم.


می‌دانم
خبرِ خيری خواهد رسيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
دارد يک اتفاق تازه می‌افتد


اگر اشتباه نکنم
به گمانم آخرين ديدار ما
بالای بُن‌بستِ همين باغ صنوبر بود
تو پيراهنِ بنفشی از بارشِ پروانه پوشيده بودی
باران هم می‌آمد،
زير درختی که بر پرچينِ پسين خميده بود
چيزی جز چراغی شکسته،
سنگچينِ اجاقی خاموش،
و دو سه کبريتِ سوخته نديديم.


راستی چرا به خاطر يک خط خالی
از خوابِ جمعه و از مَشقِ گريه گذشتيم؟!


اگر اشتباه نکنم
به گمانم کسی بالای بُن‌بستِ باغ صنوبر نوشته بود:
- چه بسيار که به جستجوی آن دروازه‌ی بزرگ
در مِه به جانب دريا رفتند،
نشانیِ کسان ما را با خود بردند،
و ديگر باز نيامدند.


هنوز رَدِپای پرنده‌ای
بر خوابِ خيسِ راه پيدا بود،
باران هم می‌آمد.
گفتم بيا به خانه برگرديم
چيزی به آخرين دقايق روز باقی نيست!
به خدا من از اين همه همهمه در سايه‌سارِ صنوبران می‌ترسم.
اينجا پسِ هر سنگ و هر درخت،
انگار شبحی خاموش
پیِ کبريتی سوخته
جيبهای خيسِ بارانیِ خود را می‌کاود،
می‌بينی ری‌را ...!؟


تو گفته بودی عده‌ای آدمی و پَری
خاطراتِ برهنه‌ی ما را به جانبِ جوبارِ بزرگِ روز می‌برند،
تو گفته بودی دريا
پشتِ همين پرچينِ شکسته آرميده است،
پس کو، کجا، چرا ...
چرا به خاطرِ يک خطِ خالی
از خوابِ جمعه و از مشقِ گريه گذشتيم!؟


ديگر تمام شد،
حالا بيا به خانه برگرديم
بيا به فالِ گشوده‌ی اين کتابِ قديمی
فقط از يک جوابِ روشنِ کوتاه
به سهمِ اندکِ اين علاقه قناعت کنيم.
اگر اشتباه نکنم
به گمانم دارد يک اتفاقِ تازه می‌افتد.

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
قرار بر اشاره‌ی او بود


هيچ اتفاق خاصی رُخ نداده بود
فقط شبی ناگهان دريافتم.
گفتمش انگار می‌شناسمت
گفتمش بيا در ايوانِ خاطره سيگاری بگيرانيم
گفتمش برايت چای کمرنگی آورده‌ام.
داشت نگاهم می‌کرد
جوری غريب شبيه ری‌را بود
آمد و آهسته از پی چيزی رو به درگاهِ دريا نشست
بعد ستاره‌ی گمنامی را نشانم داد
بالای باغ آسمان خبرهايی بود
ملايکی آشنا آمده بودند بالِ ايوانِ آينه
يک دفتر سفيد و دو سه نی‌قلم از خوابِ حافظ آورده بودند
گفتند: بنويس!
گفتم: سوادِ علاقه ندارم ...
گفتند: بنويس!
نوشتم آرامش، نوشتم علاقه، نوشتم آدمی ...
بعد خداوند از خواب آسمان آوازم داد:
کلمه، کلمه، کلمة‌الکتاب!


ديدی چه ساده شاعر شدم ری‌را!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خط و خبر


خطی بنويس
خبری برسان
فردای هَمدَمی‌هامان دير،
ماوای محرمانه‌ی گفتگو‌هامان دور.
خبر آورده‌اند کوچه بی‌چراغ و
خانه در خوابِ گريه بيدار است.


خطی بنويس
خبری برسان
گويا در احتمالِ فرصتی که پيش خواهد آمد
ما مجبوريم تمام کوچه را از چراغِ اين خانه روشن کنيم،
ما از ترسِ شکستن است
که الفبای آينه را بر سنگ نوشته‌ايم.


خطی بنويس
خبری برسان
حالا همه‌ی بادهای رهگذر می‌دانند
ما فقط به خاطرِ دزديدن نسيم نبود
که از حوالی دريا گذشته‌ايم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
باغ


آيا مايليد با من تا پيچ همين کوچه بياييد
از سايه‌سارِ سُکوت بگذريد
دمی، دقيقه‌ای لااقل عواقبِ آفتاب را تجربه کنيد؟
می‌گويند آنجا عواقبِ آفتاب را در آوازهای آينه ديده‌اند.


آيا مايليد با من ميان اين همه همهمه
دمی، دقيقه‌ای لااقل از بوی بوسه يا باران سخن بگوييد؟
می‌گويند در اين دقايقِ دانا
آدمی از علاقه به آدمی، آوازهای آينه را می‌فهمد.


پس چرا گاهی اوقات
حتی سلام و ستاره يا کبوتر و کلمه را کتمان می‌کنيم؟
به ياد آوريد که آدمی از علاقه به آدمی
آوازهای آينه را می‌فهمد
عواقب آفتاب را می‌فهمد
و حتی سايه‌سارِ سکوت را ...!


با اين حال، نه سايه‌سارِ سکوت،
نه عواقبِ آفتاب، نه آوازهای آينه،
حالا من فقط دلواپسِ خوابِ همان غنچه‌ی کوچکم
که شما دعایِ شبنمِ لرزانش را
بر گلبرگِ ساکتِ شبانه شنيده‌ايد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
نامها، نفرات، نامهای نفرات


حالا هزار سالِ تمام است که هر از گاه برمی‌گردم
پايين‌تر از دره‌ای دور
رو به رديفِ صنوبرانِ سوخته می‌نگرم
آنجا هميشه پيش از غروب
مَحرمانِ مخفی‌ترين ترانه‌های مگو
سايه‌سارِ ترا بر ديوارِ مُشرف به چينه‌های شکسته ديده‌اند:
می‌آيی، پيراهنِ کبودِ بارانخورده‌ای را در باد
رو به رويای خورشيدِ خسته می‌گيری
دست به دامنِ روشنايی، دعا می‌کنی
درها، دريچه‌ها و ميله‌ها را می‌شمری
ميله‌ها و نامهای مردگان را می‌شمری،
و شب، تازه از اشتياقِ آن همه قرار
آن همه علاقه،‌ آن همه آدمی
می‌فهمی که ديگر هيچ خط و خبری نخواهد رسيد،
تنها کلماتی برهنه در هوا
بی‌راه و بی‌رويا
بر بوته‌های گُنگِ گريه فرو می‌شوند
تا سالها بعد، بر خوابِ خاطراتی تشنه
شايد که شبنم و ستاره ببارد
شايد که بوسه با باران، شايد ...


حالا هزار سالِ تمام است که هر از گاه برمی‌گردی
دَمی در برابرِ درگاهِ بسته درنگ می‌کنی
همانجا انگار که آوازِ عزيزی از دريا شنيده باشی
آهسته از گورهای گمشدگان می‌پرسی
آيا کسی در اين حدود، رويای روشنايی را نديده است؟


حالا هزار سالِ تمام است که هر از گاه برمی‌گرديم
پُشتِ بوته‌های گنگِ گريه می‌نشينيم
کلماتِ برهنه را پنهان و پوشيده می‌نگريم
و باز سايه‌سارِ ديگرانی بر ديوار ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
اصلا هيچ


يکيمان به خانه وُ
يکيمان به کوچهْ‌سار،
بی‌خواب، بی‌خاطره، بی‌راه و بی‌قرار.


يکيمان در خانه گمان می‌کند هنوز
از کوچه هوای همهمه می‌آيد،
يکيمان در کوچه اصلا ... هيچ!
هی با خود از حرفهای گُنگِ روزگارِ گهواره می‌گويد:
پس کو کوچه، کو همهمه، کو هَمکِنار؟
يکيمان به خانه و يکيمان به کوچهْ‌سار ...!


حالا برو به‌خواب
حالا بگو خلاص
حالا بيا به راه


ديگر نه در کوچه می‌مانم و نه به خانه برمی‌گردم،
پاک خسته‌ام از حرفِ گريه، از خوابِ آدمی،
ديگر هيچ علاقه‌ای به التفاتِ آينه ندارم
حتی به فهم سکوت،‌ به صحبتِ سنگ،
به بود، به نَبود، به هرچه همين حدود،
فقط می‌خواهم کمی بخوابم.


بالای صخره‌ای خسته از اينجا دور،
شبِ يکی دامنه از بوی پونه و کتاب،
يک بسته سيگار
عکسی از ری‌را
و يک پياله‌ی آب،
بعد انگار که نيامده رفته باشم، هيچ، اصلا هيچ!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 70 از 132:  « پیشین  1  ...  69  70  71  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA