انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

الهه ناز (جلد دوم)


زن

 
درود و خسته نباشی
درخواست تاپیکی در تالارخاطرات و داستان های ادبیداشتم

imgur
نام رمان :الهه ناز )جلد دوم(
نویسنده:مریم اولیایی
خلاصه :بعد از مرگ گیتی ، گیسو برای دلداری دادن به منصور به خانه آنها می آید و با منصور قرار می گذارد ﺑﻪ شرطی آنجا می ماند که وابستگی پیدا نکند . در این مدت قاتل گیتی را دستگیر می کنند . و گیسو و منصور کم کم عاشق هم می شوند اما هر دو این عشق را خیانت به گیتی می دانند . در این بین الناز هم فرصت را برای تصاحب منصور مناسب می بیند مادر منصور هم از مسافرت برمیگردد و قرار میشود برای جلوگیری از افسردگی او گیسو برای مدتی نقش گیتی را بازی کند .

کلمات کلیدی:رمان عاشقانه+ مریم اولیایی + الهه + الهه ناز + جلد دوم
Signature
     
  
زن

 
الهه ناز-جلد2-قسمت1
سالها از آن روز پاییزی می گذرد.
از آن روز غم انگیزی که فهمیدم دیگر مونسی ندارم .
بارها در خواب دیده ام گیتی در جای باشکوه زندگی میکند و خیلی شاداب است .انگار آنجا خوشبخت تر از اینجاست .
باری تصمیم گرفتم قلم گیتی عزیزم را زمین نگذارم و وقایع بعد از مرگش را روی کاغذ بیاورم
**********
منصور، بعدها آن روز شوم مهرماه را اینطور بیان کرد:
صبحونه مو خوردم .وقتی از سر میز بلند شدم و از سالن غذاخوری بیرون اومدم، دیدم آذر چمدون به دست کنار در ورودی ساختمان ایستاده.انگار عجله داشت.مضطرب بنظر می رسید .گفتم:
- داری می ری؟
پاسخ داد:
- بله دوست ندارم پلیس خبر کنین
- در هر صورت ، بدی دیدی حلال کن.ما دوست نداریم کسی از پیش ما دلگرفته بره .
- ولی دلم گرفته و قلبم شکسته.البته مطمئنم به زودی تسکین پیدا میکنه
با تعجب بهش خیره شدم.
- خداحافظ بزودی می فهمین بیرون کردن من یعنی چی.
و چمدان را برداشت و رفت
همینکه داشت می رفت احساس خوبی داشتم. احساس میکردم بدبختی از ما فاصله میگیره .انگار دنیا رو به من داده بودن .
با خیال راحت کمی در باغ قدم زدم .چند دقیقه بعد به ساختمون برگشتم .دیدم ثریا سراسیمه از پله ها پایین میاد و منو صدا میکنه
- آقا! آقا!
- چی شده ثریا؟
- خانم! خانم!
از گریه و هیجانش اصلا نفهمیدم پله ها را چطور سه تا یکی بالا رفتم. در اتاق باز بود. گیتی با رنگ و روی برافروخته روی زمین مثل مار به خودش می پیچد .از شدت حالت تهوع نمی تونست حرف بزنه.در آغوش گرفتمش .
- چی شده گیتی؟ چرا یه دفعه اینطوری شدی؟ ثریا! اورژانس خبر کن.سریع!
با دست یقه پیرهن منو گرفته بود و با التماس نگاهم میکرد. حتی نمی تونست خوب نفس بکشه. انقدرخودم روباخته بودم که نمی دونستم باید چکار کنم .
بسختی گفت:
- منصور ، دارم می میرم ، کمکم کن
- این چه حرفیه گیتی؟ سعی کن برگردونی، احتمالا مسموم شدی عزیزم.چیزی نیست
دستم رو تو دستش گرفت .با همان حالت معصوم و ملتمسانه که به من نگاه میکرد بوسه ای بدست من زد و گفت:
- منصور منو حلال.......
و چشماش بسته شد
- گیتی! گیتی!
تو صورتش زدم .فریاد کشیدم ، تکونش دادم. اما دیگه تو این دنیا نبود. با ناباوری بهش خیره شده بودم، هنوز دستهاش گرم بود. باورم نمیشد مرده .جرات نداشتم سرمو رو قلبش بذارم و جواب سوالم رو بگیرم.
ثریا دو زانو رو زمین نشست و تو سرش کوبید و زد زیر گریه .
فریاد کشیدم :
- برای چی گریه میکنی ثریا؟ اون نمرده، بیهوش شده .برو ببین آمبولانس اومد یا نه
ثریا بی رمق بلند شد و با گریه از اتاق بیرون رفت.
گیتی رو بغل گرفتم.بوسیدمش .تو گوشش گفتم:
- نگران نباش، الان می رسن عزیزم.
آمبولانس رسید .دو نفر وارد اتاق شدن .از من خواستن کنار برم .صدای قلبش را گوش کردن، مردمک چشمش رو معاینه کردم، نگاهی به من کردن و گفتن:
- متاسفیم آقا، تموم کرده
سرم رو میون دو دست گرفتم و لبه تخت نشستم .دیگه نه چیزی می شنیدم ، نه چیزی می دیدم ، جز صورت گیتی .
صدای گریه و شیون ثریا، محبوبه و صفورا را می شنیدم ، ولی دیگه چیزی یادم نمیاد ، تا تو اومدی گیسو.
وقتی ثریا زنگ زد و گفت :
- خودتون رو برسونین گیتی خانم حالشون خیلی بده.
اصلا نفهمیدم چطور لباس عوض کردم و چطور ماشین گرفتم و به منزل گیتی آمدم .هیچکس را ندیدم .از پله ها بالا رفتم .صدای گریه و شیون قلبم را لرزاند .زانوهایم سست شد .جرات نداشتم پیچ پله آخر را بالا بروم، ولی امید مرا به اتاق گیتی کشاند .
وارد اتاق که شدم ثریا و صفورا و محبوبه گوشه دیوار نشسته بودند و زانوی غم به بغل گرفته بودند و اشک می ریختند .دو مردی که از طرف اورژانس آمده بودند ، گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. منصور لبه تخت نشسته بود و به گیتی که ملحفه سفیدی رویش کشیده بودند خیره شده بود. الهی بمیرم برای غنچه باز نشده منصور و گیتی که آنطور بی رحمانه پرپر شد!
مبهوت و گیج کنار جسد گیتی نشستم .
با دستهای لرزانم ملحفه را کنار زدم .رنگش پریده بود، ولی هنوز همانطور زیبا بود.لحظه ای فقط نگاهش کردم. به منصور نگاه کردم. با چشمهای اشکبار به صورت گیتی خیره شده بود.
- گیتی! گیتی من! گیتی قشنگم چه بلایی سرت اومده؟
و چنان جیغهایی کشیدم که باعث شد منصور از جا بپرد .انگار با شوکی که به او وارد کردم تازه فهمید کجاست و چی شده.
آمد کنارم نشست .جیغ میزدم و گریه میکردم .مرا سفت بغل کرد تا توی سر و صورتم نزنم .آرام کردن من کار آسانی نبود.
ثریا و محبوبه هم برای دلداری به نزدیک من آمدند
- گیسو خانم آروم باشین تو رو خدا!
- خدا صبرتون بده .
و به پهنای صورت اشک می ریختند
- من خواهرم رو میخوام! من گیتی رو میخوام! منصور، من دست تو سپرده بودمش ! چی کارش کردی؟
و با مشت به کتفهای منصور می کوبیدم.اصلا تو حال خودم نبودم .
منصور دوباره زد زیر گریه .سرم را رو سینه منصور گذاشتم و مثل ابر بهار گریستم. منصور چنان زار میزد که صدای گریه های من در گریه هایش پنهان شده بود. چه شیونی به راه افتاده بود . تا آنجا که من سعی میکردم منصور را آرام کنم.
هنوز که هنوز است وقتی یاد آنروز می افتم جگرم خون میشود. گیتی را برای کالبد شکافی و تعیین علت مرگ به پزشک قانونی بردند و بالاخره معلوم شد گیتی با مرگ موش مسموم شده.
از دفتر خاطراتش مطمئن شدیم که خودکشی نکرده و آذر لعنتی انتقام خودش را از منصور و گیتی گرفته و بقول خودش تسکین پیدا کرده .حالا به منصور فهمانده بود که بیرون کردن آذر یعنی مرگ عشقش، مرگ زندگی اش و مرگ خوشبختی اش .
وقتی یاد حرفهایی که لحظه آخر به گیتی زده بود می افتادم، دلم میخواست زودتر آذر را پیدا کنند تا با دستهایم خفه اش کنم .
وقتی خبر مرگ گیتی را به دوستان و اقوام می دادیم .اصلا باور نمی کردند که چنان صنمی، چنان دختر زیبایی، چنان خانمی، چنان مادری و چنان همسری با زندگی وداع کرده باشد.
همه برای عرض تسلیت به منصور آمدند.
قضیه مرگ گیتی را نه به پدرم گفتیم نه به مادر منصور.ما که آدمهای سالمی بودیم افسرده شده بودیم، وای بحال آن دو که سابقه بیماری افسردگی داشتند
اصلا از تشییع جنازه و کفن و دفن چیزی نفهمیدم فقط یادمه انقدر زار می زدم و ناله میکردم که چندبار از هوش رفتم.
ضجه زدن منصور بیشتر دلم را آب میکرد.هنگامی که می خواستند گیتی را دفن کنند خودش را تو قبر انداخت و گیتی را بغل گرفت .چه فریادهای دلخراشی میزد،
نه، گیتی منو خاک نکنید ، من بدون اون نمی تونم زندگی کنم.منم باهاش خاک کیند .یا الـله خاک بریزید رومون.
وچه ضجه هایی میزد.
هیچوقت آن حالتهای منصور را از یاد نمی برم .منصور مرتب به همه سفارش میکرد که نگذارند مادرش از موضع بویی ببرد.
تا شب هفت، منصور هر طور بود، در مراسم شرکت کرد و مهمانداری کرد، ولی با چه حالی من می دانم و بس. تا وقت پیدا میکرد به اتاقش پناه میبرد و اشک می ریخت .بارها وقتی از کنار اتاقش رد می شدم صدای هق هق گریه هایش را می شنیدم .
منصور بیچاره دو نفر رو از دست داده بود ، همسر و پسرش
دو هفته گذشت .به خواهش ثریا بعد از هفت هم آنجا ماندم.چون منصور با من رو دربایستی داشت و وقتی من برایش غذا می بردم، چیزی نمی گفت و کمی میخورد.
ثریا نگران بود که مبادا منصور دست به خودکشی بزند ، هرچند کاملا مانند مرده متحرکی شده بود و نیازی به خودکشی نداشت .نه با کسی حرف میزد، نه کاری انجام می داد و نه پایین می آمد .در اتاقش خود را حبس کرده بود و مدام سیگار می کشید .
فرهان دو سه باری به دیدن منصور آمد .با منصورحرف زد و او را دلداری داد، ولی اگر با دیوار حرف میزد ممکن بود صدایی از آن بشنود، ولی از منصور دریغ از کلمه ای.
حسابی ضعیف و لاغر شده بود. گونه هایش فرو رفته بودو چشمهایش از فرط گریه بی حال و متورم بود.
یکی باید مرهم زخم دل من میشد، اما وقتی منصور را در آنحال می دیدم دلم می سوخت .خودم را فراموش کرده بودم گاهی به اتاقش می رفتم و او را دلداری می دادم.
گوش میکرد و فقط می گفت:
- نمی تونم تحمل کنم .دارم داغون می شم گیسو. کاش آذر منو کشته بود .آخه گیتی چه گناهی داشت؟ بچه م چه گناهی داشت؟
و میزد زیر گریه
دقیقا بیست روز بعد از مرگ گیتی از شدت ضعف جسمی و روحی دچار تشنج شد. فشارش شدیدا پایین آمده بود و نیاز به مراقبت جدی داشت. سه روز در بیمارستان او را بستری کردیم ، بلکه حالش خوب بشود و مجبور شود غذایی بخورد .آن سه روز بر بالینش بودم.
مرتب می گفت:
- منو ببر خونه گیسو، من حالم خوبه .
آنقدر اصرار کرد که بالاخره او را به منزل آوردیم .از او قول گرفتم که غذا بخورد .باید او را به زندگی بر می گرداندم . بی اختیار بعد از گیتی دلم به منصور خوش بود، نمی دانم چرا؟ ولی اگر منصور را هم از دست می دادم ، دیگر چه کسی را داشتم؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
وارد اتاقش شدم .برخاست و روی تخت نشست .
- منصور خان وقت ناهاره،یادتونه که چه قولی دادین!
- گیسو باورکن نمیتونم بخورم .اصلا اشتها ندارم .صبحونه که خوردم هنوز سیرم
سینی غذا را روی تخت گذاشتم .و گفتم:
- خواهش میکنم! بخدا روح گیتی عذاب می کشه! اون الان نگران شماست.
- نمی تونم، بخدا نمی تونم
- دست منو رد می کنین؟ اینهمه پله رو بخاطر شما اومدم بالا
- ممنونم، زحمت کشیدی ، ولی شرمنده م
- میخواین خودتون رو از بین ببرین؟
- اگر از این کار توبه نکرده بودم، اگه به گیتی قول نداده بودم، لحظه ای درنگ نمیکردم
گیسو! دیگه انگیزه ای برای زندگی ندارم .دلم میخواد بمیرم و تو روی مادرم نگم گیتی رو کشتن.بمیرم بهتره تا این درد رو هر روز تحمل کنم .خودت می دونی چقدر به گیتی وابسته بودم ، چقدر دوستش داشتم، حالا فرزندم به کنار.انگار قلبم رو لای منگنه گذاشتن، درد میکشم ، درد می کشم گیسو!
ای کاش آذر کثافت تو صبحونه من مرگ موش ریخته بود.به گیتی گفتم اعتماد نکن ، ولی مهربونتر از این حرفها بود.
و باز به گریه افتاد بعد سیگاری روشن کرد
گفتم:
- فکر می کنین گیتی راضیه انقدر سیگار بکشین؟جاسیگاری دیگه جا نداره ها!
- اینهمه زجر می کشم ، سیگار هم روش
- پس نمی خورین؟
- نمی تونم.ببخشین!
درحالیکه بلند می شدم گفتم:
- باشه، هر طور میلتونه.با اجازه.
و از اتاق بیرون آمدم.
سر میز ناهارم را خوردم .بعد آمدم بالا، بار و بندیلم را جمع کردم و حاضر شدم.
چند ضربه به در اتاق منصور زدم و گفتم :
- منصور خان بیدارین؟
- بله، بیا تو گیسو جان
در را باز کردم.تا مرا آماده و با کیف و بارو بندیل دید، بلند شد ایستاد و گفت:
- کجا؟
- دیگه رفع زحمت می کنم .تا الان اینجا موندم که شاید برای حال شما بهتر باشه .تصور میکردم مثمر ثمر باشم، ولی گویا موندن من جز مزاحمت برای شما ثمری نداره و تاثیر خاصی هم نداره .خب، دیگه میرم، پیش من بیاین منصور خان .اونجا هنوز خونه گیتیه .بهم سر بزنین خوشحال می شم
چشمهای منصور پر از اشک شد .چند قدم جلو آمد و گفت:
- منو تنها می ذاری گیسو؟
- شما تنهایی رو بیشتر دوست دارین
- نه، باور کن اینطور نیست .وجود تو برام دلگرمی خاصیه .وقتی اینجایی احساس می کنم گیتی اینجاست
- شما حرف گیتی رو گوش می کردین. ولی به حرف من اهمیت نمی دین. منم طاقت ندارم شاهد آب شدن شما باشم. درد و غصه خودم کمتر از شما نیست .بهتون سر میزنم .درسته گیتی مرده، ولی رابطه ما سرجاشه ، من شما رو خیلی دوست دارم منصورخان
باز دو سه قدم جلوتر آمد و گفت:
- گیسو خواهش میکنم بمون، من به تو احتیاج دارم
نگاهی به سینی غذا کردم و گفتم:
- فکر نمی کنم .اینطوری کسی هم نیست که روزی چندبار در اتاقتون رو بزنه و مزاحمتون بشه
در عمق چشمهایم فرو رفت و گفت:
- باورمیکنی من مدام منتظرم تو در این اتاق رو بزنی و بیای تو؟
نگاهم را به زمین دوختم و سکوت کردم.دستهایش را دور شانه هایم گذاشت و گفت:
- بمون گیسو. هم تو تنهایی هم من. اینجا باهم هستیم دیگه!
- بشرطی که غذا بخورین و از اتاقتون بیرون بیاین . فکر نمی کنین منم نیاز به غمخوار دارم ؟
- چرا حق با شماست من معذرت میخوام
- پس می خورین؟
- بهتر از اینه که تو بری!
لبخند زدم. رفت سینی را برداشت .روی میز گذاشت و خودش روی مبل نشست.پرسید:
- شما خوردین؟
- بله، صرف شده .ممنون
منصور شروع به غذا خوردن کرد. روی مبل نشستم و به منصور خیره شدم.احساس کردم چقدر دوستش دارم .بعد یاد حرف گیتی افتادم که گفت:
- چشم و دلت رو درویش کن .
نگاهم را بر گرفتم . کتاب نه ماه انتظار که مربوط به مراقبت های بارداری بود را از روی میز عسلی کنارم برداشتم و ورق زدم .اشک به من مجال نداد .بیچاره گیتی، چه آرزوها داشت! چقدر این کتاب را دقیق مطالعه میکرد .
سریع به خودم آمدم .اشکهایم را پاک کردم .
منصور چهار پنج قاشق بیشتر نخورد با دستمال دور لبش را پاک کرد و گفت:
- برای امروز همین قدر کافیه .معده م کوچک شده، نمی تونم .
و بادیدن اشکهای من جا خورد .قیافه اش گرفته تر شد و سرش را پایین انداخت و دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت:
- می بینی چه سخته گیسو؟ گوشه گوشه این اتاق، این خونه ، خاطره س. نمی دونم چطور تا حالا دوام آوردم و موندم . شاید علتش اینه که به حرف گیتی گوش کردم و از خدا طلب صبر کردم .
- بله خیلی سخته و سختتر میشه اگر شما رو هم از دست بدم ، منصورخان.
منصور نگاه عمیقی به من کرد و گفت:
- پدرتون که هست
- بله پدرم هست، ولی پدر سالمی نیست که بهش تکیه کنم، ازش راهنمایی بخواهم، باهاش مشورت کنم.فقط دلم خوشه که پدر دارم و زنده س.اگه شما با دیدن من گیتی رو احساس میکنین.منم با دیدن شما گیتی رو حس میکنم
- ممنونم ، راستش بعد از مرگ گیتی ، احساس وابستگی خاصی به شما دارم
سکوت کردم
- واقعا نمی دونم گیتی چرا فکر میکرد من وقتی بفهمم پدرش هنوز زنده س آزادیش رو سلب میکنم. دردهای خودم کمه، این فکر هم عذابم می ده .احساس میکنم گیتی از وقتی با من ازدواج کرد درست و حسابی پدرش رو ندید .
- شما که دفتر خاطرات گیتی رو خوندین . او میخواست به شما حقیقت رو بگه. اجل مهلتش نداد
- خدا آذر رو ذلیل کنه. نمی دونم کجا مخفی شده بیشرف بی همه چیز!
بلند شدم سینی غذا را برداشتم و گفتم:
- در هر صورت، یاد گیتی رو عزیز بدارین، اما زندگیتون رو تلخ نکنین .منم دردم کمتر از شما نیست اما دارم زندگی میکنم .خب، کاری ندارین؟
- پس پیشم می مونی دیگه؟
- بله، ولی فقط تا چهلم .
و از اتاق بیرون آمدم
پنج روز بعد آذر دستگیر شد. آن روز انگار یخ روی دلم گذاشتند.تنفر تمام وجودم را گرفته بود. دلم میخواست با دستهای خودم خفه اش میکردم. او که محبت را با خیانت پاسخ داد.
منصور مجبور بود برای پیگیری پرونده آذر اقدام کند. من هم گاهی با او می رفتم .وقتی برای اولین بار آذر را دیدم که دستبند به دست جلوی ما ایستاده بود. به او حمله کردم و چند سیلی تو صورتش زدم .اشک پهنای صورتم را پر کرده بود. به او گفتم:
- آدمکش جانی! چطور دلت اومد زن معصوم باردار رو بکشی؟ چطور دلت بحال اون بچه نسوخت؟ لعنتی تو یه حیوونی، پست فطرت!
منصور مرا عقب کشید و گفت:
- بیا کنار گیسو، حیف دستهای تو نیست که به صورت این کثافت هرزه بخوره؟
و بعد مرا از اتاق بیرون برد، چیزی نمانده بود که از حال بروم
روز چهلم گیتی فرا رسید .آن روز وقتی الناز وارد مجلس شد ، با تکبری خاص روی مبل نشست .انگار احساس میکرد حالا دیگر منصور از عزا در آمده و راه برای ورودش باز شده. با اینکه الناز با کیومرث تقریبا نامزد شده بود اما نمی دانم چرا این حس به من دست داد
فردای چهلم وقتی برای خداحافظی به اتاق منصور رفتم، کنار پنجره ایستاده بود و به دور دست خیره شده بود .بقدری لاغر شده بود که یک لحظه پیش خودم گفتم:
یعنی این همون منصوره که روزی دل منو لرزوند؟ ببین به چه روزی افتاده، بس که خودخوری کرده و غصه خورده!
- منصورخان!
بطرفم برگشت و گفت:
- بله
- من دارم می رم .بابت زحماتی که دادم ممنونم. انشاءا... فردا تو شرکت می بینمتون
- یعنی من فقط تا چهل روز نیاز به غمخوار داشتم؟
- فکر نمی کنین منم نیاز به غمخوار داشتم؟
منصور سرش را پایین انداخت و گفت:
- خب البته حق با شماست.ببخشین، کوتاهی کردم! دیدین که حالم سرجاش نبود .شما روحیه تون مقاوم تره .
بعد جلو آمد .مقابلم قرار گرفت.کمی نگاهم کرد
- نرو گیسو،خواهش میکنم! می دونم اینجا بهت بد می گذره ، ولی منو تنها نذار!
نگاه گرمش بغضم را آب کرد:
- فکرم پیش شماست .ولی بهم حق بدین.موندن من اینجا درست نیست. بیش از این باعث حرف و حدیث میشه
- کی جرات داره؟ همه من و تو رو می شناسن
- درسته، ولی........
- بمون گیسو! التماست میکنم! به وجودت نیاز دارم. وقتی تو این خونه می چرخی کمتر غصه میخورم .اقلا تا مادر میاد بمون
- آخه.....
- آخه چی؟ اگه نگرانیت بابت فرهانه که من باهاش صحبت میکنم .او هر دوی ما رو می شناسه
بی اختیار دلم گرفت و در دل گفتم .نه، من فرهان رو نمیخوام.تو رو میخوام منصور.
خجالت بکش گیسو.بذار خاک خواهرت خشک شه!
گفتم:
- به فرهان چه مربوطه .او هنوز خواستگاری رسمی هم نکرده .فقط میترسم دوستان و اقوام حرف در بیارن
- غلط می کنن .اگه من برات مهم هستم به من فکر کن
البته که مهمی! تو عشق منی منصور! ولی چطور بهت بگم؟
- اگه بمونم میاین شرکت؟
- فعلا نمی تونم کار کنم گیسو .اصلا نمی تونم فکرم رو متمرکز کنم
- پس منم متاسفم ، نمی تونم بمونم
باید زودتر از این حصار غم بیرون می کشیدمش که مثل اینکه موفق هم شدم .
- خیلی خب، با هم می ریم شرکت. بشرطی که منو تنها نذاری .با هم می ریم ، با هم میاییم
- تا کی؟
- تا وقتی خواستی با فرهان ازدواج کنی
- هر چه بیشتر بمونیم به هم وابسته تر می شیم. اونوقت نکنه باز اشتباه اوندفعه رو تکرار کنید؟
- من گیتی رو بعنوان یه همسر دوست داشتم ، ولی شما رو مثل یه خواهر مطمئن باشین خودکشی نمی کنم.دلتنگی شاید!
صدای دردناک شکستن قلبم را شنیدم
- باشه حرفی نیست .فقط باید از این اتاق بیاین بیرون . من حوصله م سر می ره.غذا هم باید بیاید پایین بخوریم
- باشه قبوله
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فردا صبح به شرکت رفتیم .انگار کسی انتظار نداشت منصور را به این زودیها ببیند.
با اینکه همه در مراسم شرکت کرده بودند ، باز ما را دلداری می دادند و ابراز همدردی میکردند..
اولین چیزی که نظرشان را جلب کرد این بود که چقدر منصور و من لاغر و ضعیف شده ایم.
فرهان از دیدن من خوشحال شد و گفت:
- خانم رادمنش جاتون خیلی خالی بود. خوشحالم که اومدین حتما جناب مهندس رو هم شما راضی کردین؟
- بله از من خواستن پیششون بمونم تا مادرشون بیاد .منم گفتم بشرطی که از انزوا دست بکشه و بیاد شرکت
- قراره اونجا بمونین؟
- فعلا بله. برای سلامتی مهندس هر کاری میکنم. با وجود من فقدان گیتی رو کمتر احساس میکنه .من مهندس رو مثل برادرم دوست دارم
با آخرین جمله ام نگرانی از صورت فرهان محو شد و گفت:
- امیدوارم مهندس، دوباره به اون حد وابسته نشه که در صورت بیرون اومدن شما از منزلشون.........
- نه، این دوست داشتن با اون موقع متفاوته مهندس
- بله حق با شماست.در هر صورت همدردی منو بپذیرین .هنوز باورم نمیشه گیتی خانم در بین ما نیست
- بله، خوبی به کسی نیومده مهندس فرهان
- انشاءا.... بقای عمر بازماندگان باشه
- ممنونم . همچنین خدا مادرتون رو رحمت کنه
بیچاره فرهان تازه از عزای مادرش در آمده بود و حالا این من بودم که عزادار بودم.
مشغول کار شدم .وقتی فکر میکردم چقدر کارهایم عقب افتاده، حالت جنون به من دست می داد. بدبختی اینجا بود که اصلا حال و حوصله نداشتم، داغ گیتی روحم را بیمار کرده بود. درست است که مقاومتم بیشتر از منصور بود، ولی از درون داغون بودم .
باز منصور مادرش را کنارش داشت. من چه کسی را داشتم .
حتی جرات نکرده بودم خبر مرگ گیتی را به پدر بدهم
ظهر با منصور سری به خانه من زدیم و بعد به خانه آنها برگشتیم .
اتاق سابق گیتی)اتاق پرستار( اتاق من بود.
چند روز بعد دادگاه آذر بود. من و منصور و وکیلش در دادگاه حاضر شدیم.آذر اعتراف کرد که داخل لیوان شیر گیتی مقدار زیادی مرگ موش ریخته و قتل را به گردن گرفت .
آذر قاتل دو نفر بود و باید مجازات میشد. وقتی حکم را شنیدم نفس راحتی کشیدم. منصور هم گفت:
- مرگ کمته، تو دو نفر رو کشتی نکبت!
وقتی آذر را می بردند به التماس افتاد:
- آقا تو رو خدا، من اشتباه کردم . شیطون گولم زد .تو رو خدا منو عفو کنین .
- مگه تو به ما رحم کردی .فکر کردی اونو بکشی به من می رسی؟ یا خواستی منو دق مرگ کنی کثافت؟
- حسادت کورم کرده بود آقا، تو رو به جون مادرتون، تو رو به جون گیسو خانم ، به من رحم کنین .من جوونم آقا!
- اسم مادرم و گیسو رو نیار آشغال! گیتی از تو جوون تر بود .فرزندم هنوز چشمش رو به دنیا باز نکرده بود. برو گمشو کثافت ! پای چوبه دار می بینمت، به همین زودی! اگه می بینی زنده م فقط بخاطر انتقامه
- خانم تو رو خدا شما رحم کنین. مطمئنم شما هم مثل خواهرتون دلرحمین. شما به آقا بگین
- من!؟ من به تو رحم کنم؟حاضرم هزار برابر دیه بدم ولی تو رو بالای دار، آویزون ببینم .بریم منصورخان
منصور نگاهی مملو از نفرت به آذر انداخت و دنبال من راهی شد .
آنشب وقتی از کنار اتاق منصور رد شدم صدای هق هق گریه اش دلم را ریش کرد.می دانستم الان عکس گیتی را در دست گرفته و اشک می ریزد .من هم به بستر رفتم و اشک ریخت
**********
دو ماه از مرگ گیتی گذشت .علاقه ام روز به روز به منصور بیشتر می شد و بیشتر شرمنده خواهرم می شدم. هرچند که خودش همیشه می گفت راضی ام همسر منصور بشی و خوشبخت بشی اما.........
وقتی منصور بعد از دو ماه نواختن الهه ناز را از سر گرفت دلم گرم شد که قصد زندگی کردن دارد و خودش را قانع کرده که باید با خاطرات گیتی زندگی کند
هربار مادر منصور تماس می گرفت بجای گیتی با او صحبت می کردم و از بارداری ام می گفتم .او هم مرتب می گفت:
- گیتی جان من برای زایمانت خودم رو می رسونم .
یکبار وقتی گوشی را گذاشتم منصور سری به افسوس تکان داد و گفت:
- خدایا چه کنم؟ تا کی به مادر دروغ بگیم؟
- منصور خان، بالاخره باید کم کم حقیقت رو بهشون بگید
- مستاصل شدم.دارم دیوونه می شم .تو بگو چکار کنم گیسو؟
- من که میگم حقیقت رو کم کم بهشون بگین. مثلا بگین گیتی مریضه و هر روز بدتر میشه، و بعد بگین امیدی نیست و تموم کرد
- میترسم گیسو ، می ترسم دوباره حالش بد بشه. مادر داره قرص اعصاب مصرف می کنه. نمی دونی تا چه حد به گیتی علاقه داشت .وقتی ازدواج کنی و بری من تنها دلخوشیم به مادره
خنجر کشید به قلبم با این جمله اش، مردک!
- مادر به گیتی خیلی وابسته بود .باور کن اونو از من بیشتر دوست داشت .حالا چطور بگم آذر گیتی و بچه م رو با مرگ موش کشته .بخدا یا سکته میکنه یا باید ببریمش تیمارستان
- نمی دونم والـله، ولی مادر تا چند روز دیگه میاد، باید فکری بکنین
- خدایا، چه گناهی به درگاهت کردم که مستوجب این عذاب بودم!
دستش را روی پیشانی اش گذاشت .دلم به حالش سوخت ، دلم میخواست او را در آغوش می گرفتم و دلداری می دادم، ولی مگر میشد؟
- قسمت این بوده منصورخان.چه میشه کرد؟ من خودمم هنوز باورم نمیشه
- گیسو، نمیشه انقدر نگی منصورخان؟ احساس میکنم باهام غریبه ای
- آخه خجالت می کشم
- مگه من به تو میگم گیسو خانم؟ دیگه وقتی داریم با هم زندگی می کنیم نباید با هم رودربایستی داشته باشیم
- شما بزرگتری، درست نیست
- خودم اینطور ازت میخوام!
- باشه، سعی میکنم
منصور سیگاری روشن کرد و گفت:
- من هم بالاخره یه خاکی تو سرم میکنم
- باز که دارین سیگار می کشین!
- اینهمه از دست روزگار می کشیم. سیگار هم روش
با گله مندی بلند شدم و گفتم:
- قول ها رو که هیچی، کم کم خودش رو هم فراموش می کنین
- کجا می ری؟
- می رم بخوابم
- خب، بشین!نمی کشم
و سیگارش را خاموش کرد.نشستم
- تمام حرکاتت مثل گیتیه
بیچاره خبر نداره دو روز خودش بودم
- اگه محرم هم بودیم، باورم میشد که گیتی هنوز زنده س، ولی موانع و محدودیتها واقعیت رو برام روشن میکنه و غم به دلم میاره
انگار به من برق وصل کردند. خشک شدم :
- منظورتون چیه؟
- منظورم اینه که اگه یه صیغه خواهر برادری می خوندیم ، اقلا میتونستم گاهی کنارت بشینم و حست کنم، یا لمست کنم .یادته که گیتی همیشه آویزون من بود؟ یادش بخیر!
تو چه می دونی که من از خدامه .
تو چه می دونی که دلم واسه یه بوسه ت پر کشیده .
انگار تو دلم آتیش روشن کردن.
برای اولین بار نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم:
- اگه کنار من نشستن موجب آرامش شماست، بفرمایین
بدون تعارف بلند شد آمد کنارم نشست. به مبل تکیه داد.چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. انگار واقعا داشت حسم میکرد .بعد چشمهایش را باز کرد و به من خیره شد . پنج شش ثانیه ای به هم خیره شدیم .حالت نگاهش متفاوت بود .انگار می خواست جمله ای بگوید ، مثلا گیتی دوستت دارم.
موهایم را بویید و گفت:
- بوی گیتی رو می دی گیسو. دو ماهه این بو رو حس نکردم .گاهی می رم شیشه عطرش رو بو میکنم ولی بازم این بو نمیشه .
به چشمهای هم خیره شدیم .
به قصد بوسه صورتش را جلو آورد و گفت :
- دوستت دارم گیتی
با خودم گفتم با اینکه گیتی خواهرمه و دوستش دارم ولی دلم نمیخواد بجای او منو ببوسی و بجای او منو دوست داشته باشی .
بی اختیار صورتم را عقب کشیدم.با تعجب به من نگاه کرد
- معذرت میخوام .متوجه نبودم! من نمی تونم جای گیتی باشم*.نمیخوای یا نمی تونی؟*.نمیخوام ونمی تونم
- ولی تو گفتی حاضری برای آرامش من هر کاری بکنی!
- البته! ولی نه به قیمت شکستن حریم خودم
- منم تا اون حد نخواستم
- ببخشین
و بلند شدم بطرف در خروجی رفتم
- گیسو!
- بله
- معذرت میخوام منظوری نداشتم .تو حال خودم نبودم
- اشکالی نداره .منم تو حال خودم نبودم. معذرت میخوام
منصور جا خورد .انگار انتظار چنین اعترافی رو از طرف من نداشت
- شب بخیر
- شب بخیر
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
به اتاقم برگشتم و روی تخت افتادم و گریستم .
صدای آرشه ویولن منصور گریه هایم را به سیلاب گریه تبدیل کرد و عشقم را صدچندان. تازه می فهمیدم گیتی در این اتاق به عشق منصور چه اشکهایی ریخته .تازه می فهمیدم عشق و دوست داشتن چه معنایی دارد
**********
فردای آنروز الناز سرزده به دیدن منصور آمد. بطرف پذیرایی راهنمایی اش کردم.
پلیور زرشکی با شلوار مشکی پوشیده بود و یک کیف مشکی هم دستش بود.
روی مبل نشست و پا روی پا انداخت .من هم مقابلش نشستم
- حالتون خوبه؟
- الحمدالـله ، شما چطورین گیسو خانم؟
- ای بد نیستم ، می گذرونیم، با غصه، با خاطرات!
- یک لحظه احساس کردم گیتی خانمید. بیچاره منصورخان چه می کشن وقتی شما رو هر روز مقابلشون می بیینن.بنظر من بهتره جلو چشمشون نباشید
در دلم گفتم حالا برای گوشه کنایه ها نوبت من شد؟
- ایشون که می گن اینطوری احساس آرامش می کنن
- که اینطور! نیست؟
- چرا، تو اتاقشون هستن
- ممکنه بگین صداشون کنن
- بله! الان صداشون می کنم .
بلند شدم
- شما زحمت نکشین ، بگین مستخدمین صداشون کنن
- زحمتی نیست .ایشون بیشتر مایلند من به اتاقشون برم .شدم منشی شرکت و منزل ایشون
تک ابرویی بالا انداخت و با حالتی گفت:
- کار بدی نیست .جالبه، همه آرزشو دارن!
وقتی به منصور گفتم که الناز آنجاست از جا پرید و گفت:
- الناز؟
- بله
- میخواستی بگی من خونه نیستم
- دروغگو نیستم
- باز دوباره تورش رو پهن کرده دختره پر رو!
لبخند زدم و گفتم:
- خدا شانس بده
- گیسو بگیری بشینی ها! از کنار من جم نمیخوری!
- واسه چی؟
- حوصله ش رو ندارم
- با اینکه می دونم الناز تو دلش بهم ناسزا میگه ، ولی چشم!
- غلط میکنه، صبر کن لباسم رو عوض کنم .با هم بریم
- باشه، بیرون منتظرم
با هم به طبقه پایین رفتیم. نگاه چپ چپی به ما کرد و بلند شد .
بعد از احوالپرسی گفت:
- گفتم سری بهتون بزنم شما که احوالی از ما نمی پرسین
- شرمنده م .دیگه روحیه سابق رو ندارم
- چقدر لاغر شدین؟
- کم عزیزی رو از دست ندادم .بهتره بگم عزیزان
- انشاءا... بقای عمر خودتون باشه
- ممنونم .ولی بدون اون عمر نمیخوام. اینم که تحمل کردم بخاطر وجود گیسو بوده .بارها خواسته بره، ولی من نگذاشتم .می دونم بهش سخت می گذره ولی من این خودخواهی رو دارم
- اختیار دارین این چه حرفیه ؟ در جوار شما همیشه به من و گیتی خوش گذشته
باز نگاه حسادت بار الناز
- گویا قاتل گیتی خانم دستگیر شده.خیلی خوشحال شدیم
- بله و همین روزها می ره بالای دار
- البته حقشه ، ولی خب بخشش از شماست .او هم بخاطر علاقه به شما چنین جنایتی کرد.واگذارش کنین بخدا، منصورخان او هم جوونه
- باید در شرایط ما باشین تا درک کنین خانم!
- می دونم، خیلی سخته، ولی گذشت کنین .زندان براش کافیه .خودش بدترین مجازاته
- چی می گین الناز خانم؟ تازه من میخوام دوبار بمیره
الناز وقتی تندی گفتار منصور را دید، سکوت کرد .
ثریا برای پذیرایی وارد شد.
- کیومرث خان چطورن؟
- مدتیه خبری از ایشون ندارم
- چطور؟ مگه........؟
- بله مدتی با هم بودیم ، اما دیدم با هم تفاهم نداریم .بهتر دیدم هرکدوم راه خودمون رو بریم. در واقع کیومرث کسی نبود که من میخواستم
- انشاءا.... دلخواهتون رو پیدا کنین
از جا بلند شدم گفتم:
- ببخشید من می رم بالا شما راحت باشین
منصور با تحکم گفت:
- بشین گیسو! ما راحتیم. مگه می خوایم چکار کنیم؟
به ناچار نشستم .
یکساعت بعد الناز رفت وقتی من و منصور به ساختمان بر می گشتیم گفت:
- مگه نگفتم بلند نشو؟
- معذرت میخوام .گفتم شاید بخواد صحبتی کنه
- من هم بخاطر همین ازت خواستم بمونی .برای حرفم ارزش قائل شو گیسو
- معذرت میخوام
- قصدم این نبود که عذرخواهی کنی.سیصد قلم خودش رو درست کرده، نمی گه ما عزا داریم .انقدر فهم و شعور نداره
- خب، اونکه عزادار نیست ، تازه خوشحال هم هست .باید بره شمعهایی رو که نذر داشته روشن کنه. اصلا بخاطر شما با کیومرث بهم زده
- حالا نوبت تو شد گیسو؟! بمیرم هم ، زیر بار ازدواج با الناز نمی رم . مگه عقلم کمه؟
- با دختر دیگه ای چطور؟ یه دختر خوب و مناسب
روی مبل نشست و گفت:
- مثلا کی؟
- خیلی ها هستن که شما رو دوست دارن.شما هم باید به زندگی تون سر و سامون بدین .البته تا هشت نه ماه دیگه که عزادارین، ولی بعد مانعی سر راهتون نیست
- چه مانعی محکمتر از عشق به گیتی؟
- یعنی می خواین هیچوقت ازدواج نکنین؟
- حالا مگه تو سراغ داری گیسو جان؟
- نه
- پس چی؟
- همینطوری گفتم .خواستم بگم شما هم حق زندگی دارین
- گیتی اولین و آخرین عشقم بود. ازدواج مجدد، انشاءا.... اون دنیا دوباره با خودش
- دور از جون
گیتی منو ببخش ولی آخه چرا منصور باید به پای تو بسوزه
- تو کی قصد ازدواج داری گیسو جان؟
- من؟ نمی دونم .یعنی تا شما ازدواج نکنین من ازدواج نمی کنم .نمی تونم شما رو تنها بذارم .وجدانم راحت نیست
منصور بلند شد آمد کنارم نشست. همانطور که به مبل تکیه داده بود، گفت:
- تو نباید به پای من بسوزی، پس فردا هم بشیم دوتا خواهر و برادر عجوزه و پیر
این سوختن رو دوست دارم، مثل پروانه ای که دور یه شمع میگرده و از سوختن باکی نداره .می دونم روح گیتی را شاد میکنم
- من نمی ذارم بسوزی ، تو حیفی
فکر کردم میخواهد ابراز عشق کند ، ولی گفت:
- فرهان مورد خوبیه گیسو، اونو از دست نده
چهره ام در هم رفت و نگاهم را از او برگرفتم .
با تعجب رویم را بطرف خودش برگرداند و گفت:
- تو چت شده گیسو؟ تو که فرهان رو میخواستی.تازگیها خیلی باهاش سرد برخورد می کنی!
سکوت کردم
- کس دیگه ای رو دوست داری؟
باز سکوت
- به من نمی گی ؟ مگه منو بعنوان مشاور قبول نداشتی؟
- چرا، هنوزم قبول دارم
- خب، بگو ببینم کسی بهتر از فرهان رو سراغ داری؟
- آره ، ولی اون منو نمیخواد
- مگه میشه کسی تو رو نخواد؟ یا دیوونه س، یا بی سلیقه و احمق
- نه بی سلیقه س، نه احمق. اون یه مرد کامل و دوست داشتنیه
- اون کیه ؟ من می شناسمش؟
- بله
- نکنه کیارستمیه؟
لبخند زدم و گفتم:
- اون دراکولای مو فرفری دندون گوریلی،منصور؟! بهتر از اون گیر نیاوردی
لبخند به لبش نشست .شاید اولین بار بود که از ته دل لبخند میزد
- عسکری؟!
- منصور!
- شاهین ؟
- از شرکت بیا بیرون
- نکنه همان دندونپزشکه ؟ کی بود؟ آهان علیرضا؟
- نه
- دیگه عقلم به جایی نمی رسه
- الان خیلی بهش نزدیکی
منصور نگاه عجیبی به من کرد. بلند شدم. دستم را کشید، دوباره نشستم.گفت:
- اون کیه گیسو؟ واضح بگو!
در دل گفتم: عجب خنگی هستی منصور!
- حالا چه فرقی میکنه؟ اونکه منو نمیخواد.تازه، من عزادارم و تا سال گیتی کسی رو نمی پذیرم
- اون دیوونه کیه که تو رو نمیخواد؟
- توهین نکن منصور! اون دیوونه نیست ، اون عشق منه
منصور ابرویی بالا انداخت .لبخندی زد.بعد دستم را در دستش گرفت و انگشتهایم را لمس کرد.
خدایا، این دیگه کیه؟ آدم رو دیوونه میکنه ولی درمان نمی کنه!
نکنه باز داره منو بازی می ده
دستم را روی گونه اش کشید و چشمهایش را بست. حالم دگرگون شده بود.
یک لحظه میخواستم بگویم : تو را دوست دارم .
ولی به حرمت گیتی سکوت کردم
- منصور! اگه الناز اینجا بود می گفت آدم با خواهرش اینطور میکنه؟
- تو برای من گیتی هستی .دلم براش تنگ شده .بذار احساسش کنم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
الهه ناز-جلد2-قسمت2
عصبانی بلند شدم .دستم را کشیدم و گفتم :
- عصر بخیر شوهر خواهر عزیز
- چرا عصبانی شدی گیسوجان؟
- می رم بیرون قدم بزنم
- خیابون؟
- بله
- تنها نمیخواد بری
- من گیتی نیستم که بهم امر کنی
- خودم می برمت
- نمیخوام شما حس بگیرین .اینطور بهتره
منصور با عصبانیت بلند شد آمد مقابلم ایستاد. بازوهایم را گرفت و پرسید:
- تو کی رو دوست داری گیسو؟خب بگو
دلم میخواست با نگاهم بفهمد
- با توام
- هنوز زوده که بفهمی منصور
- پس به فرهان بگم دوستش نداری و اونو نمیخوای؟
- نه، وقتی کسی که دوستش دارم منو دوست نداره و روحش جای دیگه س، وقتی خودش میگه فرهان برات مناسب تره، چرا فرهان رو از دست بدم؟
انگار تیرم به هدف خورد .با تعجب نگاهم کرد .بعد نگاهش را به زمین دوخت و دستش را روی گیجگاهش گذاشت.آهسته رفت روی مبل نشست دیگر نایستادم .بطرف باغ رفتم و از خانه خارج شدم.
ساعت هشت و نیم که به خانه برگشتم ، منصور در باغ قدم می زد.معلوم بود کلافه است
- سلام
دستهایش را در جیبش کرد، بطرفم آمد و گفت:
- از ساعت خبر داری؟
- سلام
دستی به موهایش کشید. انگار خاطره ای برایش زنده شد
- خب ، سلام دلم هزار راه رفت.چقدر دیر کردی!
- دارین وابسته می شین ها!مواظب باشین
و بطرف ساختمان راه افتادم
کنارم آمد و گفت:
- چشم ، دیگه فرمایشی نیست؟
- چرا هست؟
- بفرمایین، گوشم با شماست
- این پیراهن اسپرت مشکی که پوشیدین خیلی بهتون میاد، اما برای شادی روح گیتی این لباس مشکی رو از تنتون در بیارین ، چون اون خدابیامرز اصلا از رنگ مشکی خوشش نمی اومد
لبخندی زد و گفت:
- اولا چشماتون زیبا می بینه .دوما من تا سال گیتی مشکی میپوشم .سوما تو که خودت مشکی تنته
- مال من مشکی و سفید مخلوطه .در ضمن حواستون باشه مادر تا چند روز دیگه میاد و نباید شما رو تو لباس مشکی ببینه
- از اون روز لباس مشکی مو در میارم.خوبه؟
- خوبه
مادر خبر داد که تا یک هفته دیگر می آید. آنشب منصور از اضطراب لرز گرفته بود و من نگران بودم نکند دوباره دچار تشنج شود و راهی بیمارستان .
آخر شب برای دیدنش پایین رفتم
- منصور!
- جانم
- بهتری؟
- آره
- میای فردا بریم بهشت زهرا
- آره .موافقم اگه میشد، گیتی را تو همین باغ دفن میکردم که هر ثانیه برم پیشش و باهاش حرف بزنم. دلم براش خیلی تنگ شده. از درون دارم می پوسم .الان باید بچه مو بغل گرفته بودم
- درکتون میکنم، سخته .الان من هم باید خاله شده بودم .همه آرزوهام یکی یکی به گور رفت
- ای کاش آذر رو استخدام نکرده بودم.ای کاش اون روز نرفته بودیم مطب.حتی یه موقع ها می گم ای کاش به آذر جواب منفی نداده بودم ، اقلا گیتی ام زنده می موند
- مطمئن باش در اون صورت گیتی خودش خودش رو می کشت
- مادر رو چکار کنیم گیسو؟ فکری به مغزت نرسیده؟
- چاره ای نداریم .بعد از دو سه روز باید حقیقت رو بهش بگیم
- نمی تونم
دستهایم را به علامت من هم نمی دانم باز کردم و مشغول خواندن کتاب شدم .
دو سه دقیقه گذشت ، آمد کنارم نشست و گفت:
- گیسو من یه فکری دارم
کتاب را بستم و گفتم :
- چه فکری؟
- تو باید بشی گیتی و نقش اونو بازی کنی
خدایا چرا همه ازم میخوان فیلم بازی کنم و جای گیتی باشم؟
عجب گرفتاری شدم!
چی میگی منصور؟حالت خوبه؟
- مادر متوجه نمیشه .چون منم تو رو با گیتی عوضی میگیرم
- ببین منصور بارها گفتم من گیتی رو دوست دارم . عزیز منه. اما نمیخوام نقش اونو بازی کنم .میخوام خودم باشم.عجب گرفتاری شدم ها
- گیسو رحم کن .مادرم مریضه .دوباره منزوی و گوشه گیر میشه
- نمیشه
- اگر شد چی؟
- حالا به فرض که شد، بالاخره چی منصور؟ چرا به عاقبتش فکر نمی کنی؟آخه مادر نمیگه اینها چه زن و شوهری ان که جدا می خوابن ، یا نمیگه پس کو بچه تون؟
- می گیم تو فارغ شدی و بچه مرده.برای جدا خوابیدن هم یه فکری می کنیم مثلا کسالت و بیماری رو بهانه کن .تازه اگه بیای تو اتاقم بخوابی مطمئن باش بهت دست نمی زنم و حریمت رو نمی شکنم
- اگه مادر فهمید چی؟
- اگه فهمید که چه بهتر.تا اون موقع به مستخدم ها و فامیل و دوست و آشنا و همسایه هم می سپاریم چیزی به مادر نگن
ای کاش منصور می گفت بیا بریم محضر پنهانی عقد کنیم که بخدا قسم می رفتم .نه آرزوی جشن عروسی داشتم ، نه بزن و برقص .فقط منصور را میخواستم و بس
- اگه از دهنتون در رفت و گیسو صدام زدین چی؟
- میگم عوضی گفتم .اینکه مسئله ای نیست
- می دونی منصور، میترسم وقتی مادر بفهمه از من گله کنه و فکرهای بدی درباره م بکنه
- مسئولیتش با من گیسو. خواهش میکنم!
- تا کی باید فیلم بازی کنم؟
- مگه نمی گی میخوام به پای تو بسوزم ، پس برای همیشه
- واقعا که خیلی خودخواهی منصور!
- خودت گفتی!
- اصلا من میخوام بعد از سال گیتی ازدواج کنم .نظرم عوض شده
- با کی؟
- با فرهان یا هرکس دیگه ای
- پس اونکه دوستش داری چی؟
- اون رو ولش کن. چرا باید خودم رو اسیر مردی کنم که دوستم نداره و عشقش کس دیگه ایه؟
منصور نگاه عجیبی به من کرد و گفت:
- عشقش کیه؟
- عشق اون عزیز منه، برای همین براش احترام قائلم .برای هردوشون
منصور از روی مبل بلند شد. دستی به موهایش کشید، چند قدم راه رفت .کلافه بود.نمی دانم فهمید منظورم چیست یا نه. یعنی اگر نفهمیده بود باید خیلی خنگ تشریف داشت.
- چرا بهش نمی گی دوستش داری
- باید خودش بفهمه .برای اثبات دوست داشتن کسی که نباید نقاره برداشت. بنظر من دلها باید به هم نزدیک باشه .من دوست ندارم خودم رو تحمیل کنم
کنارم روی مبل نشست .دستم را توی دستش گرفت و گفت:
- با اینکه می دونم گاهی آدم از بیان عشق عاجزه، اما میخوام بدونم اون خوشبخت کیه گیسو؟
- این لحظه هم جزو همان گاهی است که گفتی .از بردن اسمش عاجزم
منصور نفس عمیقی کشید و گفت:
- خیلی خب، مجبورت نمی کنم .پس فعلا میشی گیتی من؟
سری بعلامت مثبت تکان دادم
- از فردا می سپارم همه تو رو گیتی صدا کنن تا عادت کنن
- پس برداشت اول، برداشت دوم ، یادت نره .آخرش هم باید بگی کات!خوب بود!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
هر دو زدیم زیر خنده .منصور گفت:
- می دونی گیسو؟ خداوند برای آفرینش هر موجودی ، هر چیزی، حکمتی داره ، و حکمت آفرینش شما دو خواهر دوقلو این بوده که تسکین دل دردمند من باشین. اگه تو نبودی معلوم نبود چطور می تونستم با فراق گیتی کنار بیام
چقدر زیبا حرف میزنه!
گیتی مطمئنم تو منو نفرین کردی تا به دردت دچارشم. درد عشق منصور!
ولی خودمونیم این منصور چه از خودراضی شده!
**********
از صبح روز بعد همه مرا گیتی صدا می زدند. البته روز اول و دوم برایشان سخت بود و مرتب اشتباه میکردند .
ثریا خانم به من گفت:
- یکبارکی می رفتین محضر عقد می کردین ، اینطوری هم دروغ نمی گفتین .هر دو هم از تنهایی در می اومدین .وقتی آقا انقدر به شما علاقه داره نباید دست دست کنین گیسو خانم.
- نه ثریا خانم ، منصور منو دوست داره، اما نه به اون منظور که شما فکر می کنین . اون فقط میخواد کمبود گیتی رو با دیدن من جبران کنه
- گیتی خانم خدا بیامرز هم همین حرفا رو میزد ، من هم بهش می گفتم اشتباه میکنه .حالا هم بشما می گم علاقه آقا به شما قلبیه. شما تونستین اعتمادش رو جلب کنین .آقا یا به کسی دل نمی بنده یا اگه ببنده رهاش نمیکنه .وقتی شما رو گیتی خانم می دونه، پس بدونین یه روز هم شما رو همسرش می دونه .البته خیلی مونده که آقا گیتی خانم رو فراموش کنه .ولی خدا به انسان صبر می ده، تحمل می ده.آدم با گذشت زمان به همه چیز عادت میکنه، حتی به مرگ یه عشق.اصلا عشق واسه همین روزاست .آقا عشق گیتی خانم رو در عشق شما پنهان میکنه و تحملش میکنه .بالاخره که باید دوباره ازدواج کنه .چه کسی بهتر از شما؟ اینهمه ارث و میراث باید به فرزند ایشون برسه، چه بهتر که فرزند شما باشه .فرزندی که هیچ فرقی با فرزند گیتی خانم خدابیامرز برای آقا نداره .خلاصه بگم، برای بدست آوردن آقا تلاش کنین. مطمئنم خواهرتون هم همینو میخواد.
آهسته تر گفت :
- کمرویی رو بذارین کنار، شاید ایشون منتظرن که عشق رو از زبون خودتون بشنون .شاید روشون نمیشه بعد از مرگ گیتی خانم به شما ابراز علاقه کنن. زرنگ و عاقل باشین
حرفهای ثریا خانم مثل محبت عمیق و صادقانه اش به دلم نشست .
چطور من تاحالا به جملات آخرش فکر نکرده بودم؟
ولی اگه من پیش دستی کنم ممکنه منصور خوشش نیاد. اون گیتی رو بخاطر متانت وبردباریش دوست داشت. مگر آذر به اون نگفت دوستت دارم، چقدر التماس کرد!ولی منصور اهمیت نداد.نه، بهتره همینطور کج دار و مریز با اون رفتار کنم تا ببینم خدا چی میخواد
**********
شبی که منصور برای آوردن مادرش به فرودگاه رفت، اضطراب شدیدی داشتم.باید خودم را شبیه یک زائو میکردم که داغ مرگ نوزادش ، دلش را سوزانده بود و او را افسرده کرده بود.
وقتی صدای بوق ماشین منصور را شنیدم قلبم فرو ریخت.در حالیکه پیراهن راحت و گشادی پوشیده بودم، به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم .موهایم را پریشان کردم و خودم را به بی حالی و افسردگی زدم
چند دقیقه بعد مادر در اتاقم را زد و وارد شد.بلند شدم آهسته بطرفش رفتم. چنان همدیگر را در آغوش کشیدیم و اشک ریختیم که اگر کسی می دید، باور نمیکرد من گیسوام.
منصور وارد شد و چشمکی به من زد.
- مادر جون، دلم براتون خیلی تنگ شده بود.
- منم همیطور عزیزم، الهی قربونت برم! چرا انقدر لاغر شدی؟
دوباره بغضم شکست .حق با گیتی بود که می گفت مادر منصور بوی مادرمان را می دهد و چه بهش الهام شده بود که دیگه خانم متین را نمی بینه، چقدر دلی پاکی داشت
- چرا انقدر گریه میکنی گیتی جون؟بیا بشین!روپا نایست عزیزم! آدم باید صبور باشه .منصور برام گفت. منم با هزار امید اومدم .گفتم الان نوه ام رو بغل میگیرم ولی خب باید تابع خواست پروردگار باشیم .حتما مصلحت نبوده شاید خدا میخواد یکی خوشگلتر و بهترش رو بهت بده
منصور آمد کنارم لبه تخت نشست و گفت:
- خوب نیست با اشک و زاری به استقبال مادر بری، گیتی جان
این وسط خنده ام گرفته بود ولی خودداری کردم و نخندیدم
- منصور گفت از پله ها افتادی .چرا مراقب نبودی دخترم؟حالا هزار مرتبه شکر که خودت سالمی عزیزم .اینو میتونم تحمل کنم ، ولی فراق تو رو هرگز .منصور هزار بار دیگه میتونه برام نوه درست کنه ، اما گیتی رو چطور درست کنیم؟
و مرا بوسید
من و منصور به هم نگاه کردیم
- حالا خودت که خوبی؟
- الحمدالـله ، بد نیستم .اما حال و حوصله سابق رو ندارم مادر جون .دلمرده شدم
- یه مدت بگذره رو به راه می شی .راستی گیسو جان چرا تو این موقعیت رفته شیراز ؟
- عموم حالش خیلی بده .اون بیشتر به گیسو نیاز داره .خودم ازش خواهش کردم بره
مادر لبخندی زد و گفت :
- عموت یا پدرت؟
به منصور نگاهی با تعجب کردم .
مادر گفت:
- منصور برام گفته که عروسم یه پدر خوب و مهربون داره که بهش میگه عمو
خنده ام گرفت . سرم را پایین انداختم و گفتم :
- معذرت میخوام .اما روم نمیشد بگم پدرم بیماره . تو آسایشگاهه
- من و پدرت به یه بیماری مبتلا بودیم ، پس نباید خجالت می کشیدی.در هر صورت کار خوبی نکردی گیتی جون، از تو بعید بود
- بله، حق با شماست .شرمنده م
- دشمنت شرمنده باشه، بخاطر خودت میگم . چون با این دروغ مجبور شدی کمتر پدرتو ببینی .حالا بیماری پدرت چیه عزیزم ؟
- قلبش ناراحته
- انشاءا... بهتر میشه .بهتر که شدی باهم می ریم شیراز عیادتشون
از ترس به منصور نگاه کردم .او هم حال مرا داشت.
- اینجا چه خبر بوده؟ منصور هم خیلی لاغر و زرد شده. تو چهره همه یه غم خاصیه.موضوع چیه؟
- شما که نبودین اینجا صفا نداشت .منم که مدام حالم بد بود. فشارم پایین بود، بی حال و حوصله بودم .بعد هم که این اتفاق افتاد .همه خودمون رو برای جشن تولدش آماده کرده بودیم نه مرگش .ای کاش نرفته بودین مادر جون ، شاید این اتفاق نمی افتاد
- الهی فدات بشم .قول می دم دیگه از کنارت تکون نخورم تا بچه بعدی رو دنیا بیاری.باید کمی تقویت کنی و زودتر دست به کار بشین
این بار واقعا قلبم داشت می آمد توی دهنم . به منصور نگاه کردم و سرم را میان دو دستم گرفتم
- چی شد دخترم؟
منصور با عجله گفت :
- هیچی مامان جون ،جلوی گیتی از بارداری و بچه حرف نزنین که فریاد میکشه .حالا هم چون شما بودین هیچی نگفت . میگه دیگه نمیخوام
- وا! مگه میشه گیتی جون؟ البته الان طبیعیه که بدت بیاد .چون خاطره خوبی نداری . دو سه هفته که من بهت برسم ، خودت به منصور پیشنهاد میکنی
آب دهانم را بسختی پایین دادم و دوباره به منصور نگاه کردم
- خب من برم لباسم رو عوض کنم ، تو هم استراحت کن عزیزم. اگه بدونی چه سوغاتی هایی براتون آوردم !
- زحمت کشیدین . راضی نبودیم .ما وجودتون رو میخوایم ، مادرجون
- وظیفه م بود قربونت برم، بخدا وقتی پیش توام هیچی کم ندارم، گیتی جان.دلم واسه پیش شما بودن پر می کشید بخدا
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
مادر رفت و در را بست .
منصور همانطور که لبه تخت نشسته بود سرش را میان دو دستش فرو برد و سر تکان داد .بعد گفت:
- تو بگو گیسو! من چطور به مادرم بگم گیتی مرده؟ می بینی چقدر بهش وابسته س؟ چطور بهش بگم آذر اونو با مرگ موش به قتل رسونده؟ سر به بیابون می ذاره
- می فهمم منصور، حق داری .ولی فیلم بازی کردن برام سخته .آخه تا کی؟
منصور گفت :
- تلافی میکنم گیسو.تلافی میکنم
با لبخند گفتم:
- چطوری؟
- هر طوری که تو بخوای؟
- پس بذار فکر کنم ببینم چی ازت میخوام .
انگشتم را روی لبم گذاشتم و مثلا به تفکر پرداختم که البته نیازی نبود، چون می دونستم که من چیزی جز خودش نمیخواهم .
منصور به سر و صورتم نظری انداخت و گفت:
- رنگ پوستت رنگ گیتیه گیسوها
راست نشستم .رشته افکارم گسست .اصلا یادم رفت چی میخواستم
- حیف که هیچوقت نمیخوام ازدواج کنم، وگرنه نمی ذاشتم دست هیچ مردی بهت برسه .
و نگاه عمیقش تا عمق قلبم را سوزاند .
- بعد از گیتی ، نمی تونم کسی رو به جاش در آغوش بگیرم. نمی تونم بهش بی وفایی کنم .یعنی فکر هم نمی کنم دیگه هیچ دختری از آغوش سرد من لذت ببره.واقعا دیگه آغوش من، اون گرما و کشش و محبت رو نداره گیسو . دیگه بقول گیتی پشم شیشه نیست، فریزره.درسته؟
لحظه ای نگاهش کردم بعد گفتم :
- نه، درست نیست
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- از کجا می دونی؟
سکوت کردم
- حرف بزن گیسو
- برو منصور میخوام تنها باشم . من هم مثل تو مجبورم با خاطراتم زندگی کنم
با نگاهی متعجب به چشمهایم خیره شد و بازوهایم را گرفت و گفت:
- منظورت چیه؟
- برو منصور .نپرس
- خواهش میکنم گیسو
- فکر کردی چرا بازیگری رو خوب بلدم .بار اولی نیست که فیلم بازی میکنم
- دیوونه شدی گیسو؟
- آره، تو دیوونه م کردی منصور .برو تنهام بذار
و دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و اشک ریختم
اصلا نفهمیدم کی منصور رفت که مادر آمد و گفت:
- چرا رفتی زیر پتو گیتی جان؟
و پتو را از روی صورتم کشید
- داری گریه میکنی؟
- متاسفم مادر، دلم گرفته
- می فهمم عزیزم ف ولی صبور باش، بخدا توکل کن. دنیا که آخر نشده. یه بچه دیگه میاری .بلند شو لباست رو عوض کن بریم پایین پیش منصور.میخوام سوغاتی هاتون رو بدم.بلند شو! مثل اینکه حالا نوبت منه که تو رو به اصلت برگردونم .چرا ابروهات رو برنداشتی ؟ اصلاح نکردی؟شدی مثل دخترا! تو که اینطوری نبودی!
- حوصله ندارم زندگی کنم مادر، چه برسه به این کارا.
- من خودم درستت میکنم .منصور دلش به تو خوشه .گناه داره بچه م .ببین چه لاغر و رنگ پریده شده! تو باید بهش روحیه بدی .اون غصه تو رو می خوره .من می دونم .وقتی تو فرودگاه منصور را دیدم نشناختم ، آخه چرا اینطوری شده .گوشت به تنش نمانده
بلند شدم و لباسم را عوض کردم و با مادر به پایین رفتم .
پرسید:
- منصور می گفت پسر بوده ، آره؟
- بله مادر جون من فقط یه لحظه دیدمش
- حکمتی بوده عزیزم .هرچی خدا بخواد
منصور روی مبل لم داده بود و سیگار می کشید تا ما را دید .سیگار را خاموش کرد
- چه عجب ؟ افتخار دادی اومدی پایین گیتی جان! انگار مادر برات عزیزتره
- مادره بوده که تو هستی منصور.انقدر حسودی نکن
مادر لبخند زد و گفت:
- قربونت برم عزیزم.اصولا خانمها وقتی فارغ می شن سکوت رو بیشتر دوست دارن .خب آدم ضعیف میشه و حوصله نداره منصورجان
- خب تعریف کن مامان جان! چه خبر از اونطرفها
- خبر که زیاده .ما که مدام پرستاری مهناز رو میکردیم و به بچه هاش می رسیدیم . یک بچه های تنبلی تربیت کرده یکی از یکی گندتر. واه واه پدرم در اومد .بیچاره خودش می گفت اگه تو رو نداشتم از بین می رفتم.اینها یه لیوان آب هم دستم نمی دادن
- پس قدر منو بدون مامان
- الهی قربونت برم .بخدا رو سرم می ذارمت، پسرم
- آذر کجاست؟
لبخند بر لب ما خشک شد .من به منصور نگاه کردم، منصور گفت:
- به درد نمیخورد بیرونش کردم
- چطور گیتی رو راضی کردی؟
- خودش موافق بود. دختره سر به هوا شده بود
- یعنی چکار میکرد؟
- میخواست منصور رو از چنگم در بیاره مادر.دلرحمی رو گذاشتم کنار
- پدرسوخته شارلاتان! مگه شهر هرته؟
- منصور نمونه یه مرد خوب و پاک و وفاداره مادر.بهش افتخار میکنم
- انشاءا... به پای هم پیر بشین .خوب کردین .جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته .گفتم من از این دختره خوشم نمیاد
نگاه منصور پر از افسوس بود
- انقدر اونجا خوابهای بد و درهم دیدم که مردم از اضطارب
- چی خواب دیدی مادرجون؟
- خیلی خواب دیدم . ولی از همه بدترش این بود که یه شب خواب دیدم ، دور از جون تو مردی دخترم .این آذر لعنتی هم غش غش سر قبرت می خندید . زبونم لال .انقدر جیغ کشیدم که همه رو از خواب بیدار کردم خیلی ترسیدم.خیلی! همان روز هم زنگ زدم.وقتی باهات صحبت کردم ، آروم گرفتم
من و منصور به هم خیره شدیم .نفسم بالا نمی آمد .
محبوبه با سینی چای وارد شد
- خانم خیلی خوش اومدین .جاتون خیلی پیدا بود
- ممنونم محبوبه جان .بچه هات چطورن؟ شوهرت چطوره؟
- خوبن، الحمدالـله! سلام دارند خدمتتون
- الهی شکر.
بعد محبوبه رو به من کرد و گفت : گیسوخانم، طاهره خانم پشت خطه
بر جا خشک شدیم .منصور با اضطراب نگاهی به من، بعد نگاهی به مادرش کرد .گفتم :
- گیسو کیه محبوبه خانم؟ گیسو که شیرازه!
- مگه من گفتم گیسو خانم؟
مادر گفت:
- عاشقی محبوبه؟
- خانم از ذوق شما که اومدین قاتی کردم.ببخشین گیتی خانم
- خواهش میکنم
وقتی می رفتم تلفن را جواب بدهم به منصور نگاه کردم که نفس راحتی کشید و چشم غره ای به محبوبه بیچاره رفت .
یکی نیست بگوید محبوبه بیچاره را چه به فیلم بازی کردن؟
- محبوبه، برو چمدان سوغاتی هام رو بیار اینجا
- بله چشم
و چه سوغاتی هایی! بیچاره گیتی زیر خروارها خاک چطور از اینهمه عطر و اسپری و لباس زیر و لباس خواب و لباس شب و رنگ مو و.... استفاده کند. من هم که بخودم اجازه استفاده از اینها را نمی دادم
بالاخره تا آخر شب بخیر گذشت ولی بگویم از وقت خواب. وقتی به مادر و منصور شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم ، شنیدم مادر به منصور گفت :
- مگه پیش هم نمی خوابین
- گیتی از وقتی فارغ شده و اون اتفاق افتاده ، حال و حوصله منو نداره .از من خواسته کاری بهش نداشته باشم .منم فقط راحتیش رو میخوام
- یعنی چی؟ تو هم آدمی هستی که زود کوتاه بیای؟
- می گین چکار کنم؟ مجبورش کنم؟
- برو پیش زنت بخواب .اون الان بیشتر از هر وقت دیگه به تو نیاز داره .باید بیشتر بهش محبت کنی .تو چت شده ؟ چرا انقدر سرد شدی؟ نکنه اون آذر لعنتی عقل و هوشت رو برده منصور؟
- این حرفها چیه مامان؟ من هنوز دیوونه گیتی ام بخدا قسم .فقط ملاحظه شو میکنم .والـله ، خودمم حال و حوصله ندارم .تنهایی و سکوت رو دوست دارم .کم کسی رو از دست ندادم
- حال و حوصله ندارم یعنی چی منصور؟ مگه بزرگش کردی که انقدر غصه میخوری؟ این بچه نشد، یکی دیگه. آدم که زائو رو تنها نمی ذاره .اون بیچاره تازه دو هفته س زایمان کرده.تمام عشقت همین بود ؟ عجیبه والـله!
- مادر من چرا انقدر اصرار می کنی؟ میخوای برم تو اتاقش، با اردنگی بیرونم کنه و جیغ بکشه؟ میگه از بوی مرد بدم میاد، چه می دونم از این حرفها
تو اتاق غش غش زدم زیر خنده .پدر سوخته چه چیزهایی بلد بود!
بالاخره هم موفق شد و مادر کوتاه آمد و گفت :
- خود دانی، پس فردا نگی مامان گیتی میگه میخوام برم.تو رو نمی خوام ها!
- حالا یه مدت بهش وقت بدیم بهتره مامان .اون میترسه دوباره بچه دار بشه، وحشت داره
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
روزها گذشت .باید برای دیدن پدرم به شیراز می رفتم .ولی با قراری که با منصور گذاشته بودم جور در نمی آمد. بالاخره مجبور شدیم من و منصور با هم برویم. یکروزه رفتیم و برگشتیم .
پدر خیلی بهتر بود. بیچاره باور کرد که من گیتی ام .وقتی خبر مرگ بچه قلابی را به پدر دادیم .غم دنیا به دلش نشست.
بیچاره پدر!
**********
اسفند ماه رسید. در واقع شش ماه از مرگ گیتی گذشت . در آن مدت از خانه نشینی خسته شده بودم .مرتب به منصور غر می زدم که میخواهم بیایم شرکت. یعنی واقعیت این بود که صبحها دلم برای منصور تنگ می شد. ولی او موافقت نمیکرد . می گفت مادر شک می کند
یک روز مادر از من پرسید:
- ببینم گیسو خانم تهران رو ترک کرده؟ خبری ازش نیست .بگو بیاد ببینمش
- راستش، گیسو پیش پدرم باشه بهتره مادرجون .فعلا منصور کسی رو جای گیسو استخدام کرده تا خودش برگرده .حالا اگه پدر بهتر بشه دوتایی میان .اونکه گفت با شما تماس گرفته
- آره تلفنی که باهاش صحبت کردم ، می گم چرا تهران نمیاد؟
- میاد
- انشاءا....! گیتی جان دقت کردی منصور با سابق زمین تا آسمون فرق کرده؟ اون موقع ها از سر و کول تو بالا می رفت .روزی دو سه بار بهت تلفن میکرد .یکسره قربون صدقه ت می رفت .موضوع چیه؟ منصور بدون تو خوابش نمی برد .اما حالا سه ماهه جدا می خوابین و عین خیالشم نیست .فقط روز به روز لاغرتر و بی روحیه تر میشه.من نگرانم نکنه آذر رو گرفته ؟
- نه مادر جون ، منصور اهل این حرفها نیست .من خودم از پشت در کتابخونه شنیدم چطور جلوش ایستاد و بیرونش کرد .اون فقط ناراحت بچه س .منم که بی حوصله شدم ، بیشتر روش اثر کرده .می دونین که روحیه حساسی داره.اون از پدرش ، اون از ملیحه جون ، اینم از بچه ش
- خب تو در رفتارت تجدید نظر کن دخترم. هیچ خوب نیست زن و شوهر جدا بخوابن .کم کم فاصله تون زیاد میشه .خدای ناکرده به هم بی علاقه می شین . می گن از دل برود هر آنکه از دیده برفت
- می دونم مادرجون .حق با شماست.خودمم روزی هزاربار این حرفها رو به خودم می زنم .منصورم مرتب بهم غر میزنه ، ولی دست خودم نیست .اعصابم ضعیف شده .والـله من هنوز عاشق منصورم ، بخدا قسم، ولی میترسم کنارش بخوابم .می ترسم باز باردار بشم و دوباره در اثر حادثه ای بچه م بمیره .اونوقت دیگه جوابی برای هیچکس ندارم . منصور هم که راهی تیمارستان میشه .
- خب بیا با هم بریم پیش یه دکتر اعصاب
- نه نیازی نیست .زمان بهترین داروه مادر
- ببین عزیزم ، منصور سی و شش سالشه.اون الان باید یه بچه هفت هشت ساله داشته باشه .نذار دیر بشه مادر جون
- چشم، سعی میکنم .بهم فرصت بدین .به خودشم گفتم
- خدا نکرده فکر نکنی قصد دخالت دارم .فقط خواستم بعنوان یه بزرگتر راهنماییت کنم. راستش شَکَم بر اینه که این آذر جفتتون رو چیز خور کرده باشه
دلم فرو ریخت .مادر چه می دانست که شَکَش درست است و آذر، گیتی و نوه اش را چیز خور کرده و کشته
- تو چشمای شما دوتا غم بزرگیه که نمی تونم علتش رو فقط نبودن بچه بدونم .شما چیزی رو از من پنهون می کنین .نکنه سر گیسو بلایی اومده؟
- نه مادرجون .خدا نکنه! ما هیچی رو از شما پنهون نمی کنیم .مگه باهاش صحبت نکردید؟
- نمی دونم، ولی نگاه همه افراد این خونه پر از غم و غصه س
- از اون موقع که آذر لعنتی رو راه دادیم زندگی مون بهم ریخت .هنوز اثرش باقیه ، ولی درست میشه
آخر شب وقتی موضوع را با منصور مطرح کردم، دستی به موهایش کشید و گفت :
- گیسو اینطوری نمیشه مامان داره شک میکنه
- خب میگی چکار کنم، میخوای بریم محضر عقد کنیم؟ ما که واسه شما همه کار کردیم
منصور لبخندی زد و گفت:
- خب چه ایرادی داره؟ شاید هم خود به خود به اونجاها کشید
در عمق چشمان منصور غرق شدم ببینم شوخی میکند یا جدی می گوید
گفت:
- اگه وجدانم قبول میکرد لحظه ای درنگ نمی کردم .ولی چه کنم که نه دلم میاد تو رو بدبخت کنم و نه میتونم گیتی رو فراموش کنم .تازه، فرهان رو چکار کنم؟ این بار حتما یا خودش رو میکشه یا منو. بیچاره انگشت رو هر کی می ذاره من از چنگش در میارم .درست نیست گیسو!
متحیر به منصور خیره شدم . چه شنیدم خدایا .یعنی منصور به من علاقمند شده، اما چشم پوشی میکنه؟
نه منصور، خواهش میکنم چشم پوشی نکن. خواهش میکنم وجدانت رو کنار بذار .در تصمیمت تجدیدنظر کن. من تو رو دوست دارم، نه فرهان رو.
ولی مگر میشد این حرفها رو گفت
- چرا ماتت برده گیسو، باور نمی کنی؟
- باورم نمیشه که بخواین تا آخر عمر بخاطر سلامتی مادرتون منو بدبخت کنین .دوست ندارم تا آخر عمر فقط نقش گیتی رو بازی کنم. فکر نمی کنین این خودخواهیه؟
- تو بگو من چکار کنم .از اون ور مادر اعصابش ناراحته و هیجان براش خوب نیست .از اون ور گیتی رو نمی تونم فراموش کنم . از اون ور وجدانم در عذابه اگه ازدواج کنم .از اون ور فرهان، از اون ور تو که داری روز به روز منو دیوونه تر و وابسته تر می کنی! از اون ور هنوز نمی دونم تو اون مغزت چی می گذره و کی رو دوست داری؟
- چه فرقی میکنه؟
منصور جلو آمد زیر چانه ام را با دستش گرفت و صورتم را بالا آورد و گفت:
- بگو اون کیه .بگو و منو از این فکر نجات بده
- مگه برای شما مهمه؟ چه فرهان ، چه یه نفر دیگه
- حداقل اینه که دوست دارم با کسی ازدواج کنی که دوستش داری
- وقتی اون منو دوست نداره یا به دلایلی نمیتونه ازدواج کنه ، گفتنش چه فایده داره . میخوای بدتر غرورم رو جریحه دار کنی منصور؟ یعنی تو تا حالا نفهمیدی؟
منصور سرش را پایین انداخت و گفت:
- چرا فهمیدم. انقدرها هم احمق نیستم گیسو ، ولی میخوام خودت بهم بگی
- من هیچ وقت اسمش رو به زبان نمیارم.تازه دارم سعی میکنم فراموشش کنم.شاید حق با خودشه .من با او خوشبخت نمی شم چون هیچوقت نمی تونم روحش رو بدست بیارم .می دونی منصور ، من فقط منتظرم سال گیتی تموم بشه ، بعد با اولین خواستگار که ازم خواستگاری کنه ازدواج می کنم. میخواد فرهان باشه یا هرکس دیگه. از تو خواهش میکنم تا اون موقع حقیقت رو به مادرت بگی .من از این وضع خسته شدم .دلم میخواد خودم باشم . دلم میخواد بیام شرکت .من از دروغ متنفرم .منصور نجاتم بده .میخوام برم. میخوام برم
- به من بگو گیسو .بگو کی نقش گیتی رو برام بازی کردی که من خبر ندارم؟
- اینو وقتی میگم که فهمیدی کی رو دوست دارم
مدتی نگاهم کرد ، گفت:
- می دونی گیسو، منم تو رو خیلی دوست دارم .یعنی بعد از گیتی فکر نمی کردم بتونم کسی رو تا این حد دوست داشته باشم.ولی به دلایلی که خودت می دونی مجبورم ازت چشم پوشی کنم .همیشه برات آرزوی خوشبختی میکنم و مطمئنم که همیشه افسوس تو رو خواهم خورد .می دونم که یه فرشته دیگه رو از دست می دم. ولی چه کنم .از گیتی خجالت می کشم.با اینکه خودش بهم اجازه داد ولی باور نمی کنم از ته دل بوده.اون بخاطر من مرد، اونوقت من فکر عشق و خوشی هام باشم
حالا که می دانستم فهمیده دوستش دارم ، بیشتر احساس بدبختی می کردم. هم غرورم شکسته بود ، هم منصور را از دست داده بودم .دنیا روی سرم خراب شده بود
- از دستم دلگیر نشو گیسو.از این بابت خوشحالم که اسیر کسی هستم که خواهر و عزیز خودت بوده و حرفم رو درک می کنی. من دارم عشق تو رو تو قلبم می کشم .کار آسونی نیست.مگه نه گیسو؟بهم حق بده
اشکهایم سرازیر شدند.چشمهای منصور هم پر اشک شد.
بلند شدم. دو قدم که دور شدم گفتم:
- پس بذار زودتر برم منصور! تکلیفم رو با مادرت روشن کن .چون من هم باید عشق تو رو تو قلبم بکشم .این فقط وقتی میسره که تو رو نبینم
و به اتاقم آمدم و در سیلاب اشکهایم غرق شدم، در سیلاب نا امیدیها، بدبختیها، جداییها، شکستها و تنهاییها.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
الهه ناز-جلد2-قسمت3
دو شب بعد وقتی همه برای خواب بالا آمدیم، مادر دستم را گرفت و گفت:
- یه چیزی ازت میخوام، نه نگو گیتی!
- بفرمایین
- امشب می ری تو اتاق شوهرت میخوابی
- ولی مادر جون من......
- هیچ بهونه ای رو نمی پذیرم .اگه منصور رو هنوز دوست داری باید قبول کنی و ثابت کنی. مگر خواهر برادرین ؟شورش رو در آوردین .الان سه ماهه! اِ یعنی چی؟
منصور آخرین پله را پشت سر گذاشت و رو به ما که کنار در اتاق او ایستاده بودیم گفت :
- موضوع چیه ؟ بالاخره شما دوتا دعواتون شد
- هیچی، میگم باید بیاد سرجاش بخوابه
- اذیتش نکن مامان جون .زورکی که فایده نداره .من تحملم زیاده .حالا کی صبرم لبریز شه و برم زن بگیرم ، معلوم نیست!
چشم غره ای به منصور رفتم که بدتر مادر را تحریک نکند، ولی انگار خودش هم بدش نمی آمد .
منصور در اتاقش را باز کرد و وارد اتاق شد. مادر مرا به داخل هل داد و گفت :
- برو تو ببینم دختر
- مادر خواهش میکنم! من نمی تونم!
در را بست و از پشت در گفت :
- من نصف شب میام سر میزنم ، اگه اینجا نباشی دیگه باهات حرف نمی زنم .حالا خوددانی!
صدای بسته شدن در اتاق مادر را شنیدم.برگشتم و نگاهی به منصور کردم که روی تخت نشسته بود و ساعتش را کوک میکرد .بعد گفت :
- خیلی خوش اومدی.گل بود. به سبزه نیز آراسته شد.
آهسته گفتم:
- همش تقصیر شماست
- حالا مگه چی شده گیسو .نترس ، من آدم خودداری هستم .بیا بخواب
- یعنی بخوابم رو تخت؟
- پس میخوای کجا بخوابی؟اینجا فقط چهار تا مبل یه نفره هست .کاناپه هم که نداریم ، رختخواب هم نداریم
- من رو مبل میخوابم
- مگه ندیدی مامان گفت میاد سر میزنه.میخوای شک کنه؟
- خب شک کنه .
و بطرف در اتاق رفتم و آن را باز کردم
منصور با عجله آمد در را بست و گفت:
- چرا لجبازی میکنی؟ میگم من بعد از گیتی نمی تونم با زن دیگه ای ارتباط برقرار کنم .بیا بگیر بخواب
با اخم و تخم روی مبل نشستم
- گیسو چند لحظه چشماتو ببیند، من لباسمو عوض کنم .برم بیرون ، مادر می بینه و شک میکنه
رویم را برگرداندم تا لباسش را عوض کنه
- خب حالا راحت باش گیسو جان
تیشرت سفید با شلوار گرمکن سفید پوشیده بود.گفت:
- ببخشید لباس راحتی پوشیدم .با لباس خونه نمی تونم برم تو رختخواب
- خیلی خب، بلند شو از کمد گیتی لباس خواب بردار بپوش .من سرم رو برمی گردونم
بلند شدم لباس صورتی پوشیده ای از داخل کمد برداشتم و بطرف در رفتم
- کجا می ری؟ مادر می فهمه .همینجا عوض کن
- دیگه چی؟ شما مردها پشت سرتون هم چشم دارین .اونم صد و پنجاه تا!
منصور لبخند زد و گفت:
- صد و چهل و نه تاش رو می بندم .خوبه؟
- این یه دونه رو هم خودم با این انگشتم کور میکنم
هر دو زدیم زیر خنده .از اتاق بیرون آمدم و سریع خودم را به دستشویی رساندم .لباسم را عوض کردم و مسواک زدم و به اتاق منصور برگشتم .
دل تو دلم نبود. حال عجیبی داشتم .انگار هر چه می خواستم فاصله بگیرم و فراموشش کنم بدتر می شد .
در را بستم .منصور با حیرت به پیراهنم و موهای پریشانم خیره شده بود
- چیه صد و پنجاه تا چشم دیگه هم قرض کردی؟
منصور بحالت پریدن از خواب یا بیرون آمدن از یک رویا، که مطمئنم رویای گیتی بود، سرش را تکان داد و گفت :
- یه لحظه احساس کردم گیتی وارد اتاق شد. چقدر شبیه اید! مخصوصا تو این لباس
- نه گیتی نیست ، خواهر دوقلوی بدبختشه که زبان و تایپ را رها کرده، به بازیگری رو آورده . ای کاش پامون می شکست و به تهران نمی اومدیم. در آنصورت نه گیتی می مرد نه من بازیگر میشدم
منصور لبخند زد و گفت :
- مطمئن باش جبران میکنم
بعد از روی مبل بلند شد روی تخت نشست و گفت:
- با اجازه
- راحت باش.
و دراز کشید و گفت :
- ببخشید، مادمازل
روی صندلی میز توالت نشستم .عکس گیتی را از روی میز توالت برداشتم و بوسیدم و گفتم :
- هیچ فکر میکردی کارمون به اینجاها بکشه؟
- هیچکس فکر نمیکرد دختر خوب.حالا بیا بگیر بخواب
- شما بخوابین ، من اینجا راحتم
- میخوای تا صبح اونجا بشینی؟ به من اعتماد نداری؟
در دل گفتم به خودم اطمینان ندارم.
بلند شدم چراغ را خاموش کردم .منصور آباژور را روشن کرد. روی کاناپه نشستم تا مادرجون به خواب بره سپس به اتاقم برم .منصور همانطور طاقباز خوابیده بود و دستهایش را بالش سرش کرده بود، گفت:
- یادش بخیر .شبها گیتی قفلم میکرد که در نرم . به اینکه خدا به آدم صبر می ده ایمان پیدا کردم گیسو.اون موقعها که تازه گیتی برای کار به این خونه اومده بود نصیحتم کرد که اگه از خدا طلب صبر کنم آرامش می گیرم .این بار طلب صبر کردم و واقعا آرامش گرفتم. خودمم هنوز باورم نمیشه که شش ماهه گیتی رو لمس نکردم ، حس نکردم ، ندیدم ، باهاش حرف نزدم ، کنارش نخوابیدم .واقعا چطور تونستم این مدت رو بدون اون سر کنم! البته شاید وسیله صبری که به من هدیه کرده تویی گیسو .اوایل شباهتت بهم صبر می داد، ولی حالا عشقت بهم نوید زندگی می ده.اما چه کنم از این عشق...........
و عکس گیتی را از روی میز عسلی برداشت و ادامه داد:
- خجالت می کشم
عکس را بوسید و دوباره روی میز گذاشت لحظه ای سکوت برقرار شد.
- چرا هیچی نمی گی گیسو؟
- به حرفات گوش میکنم
بطرفم برگشت یک دستش را تکیه گاه سرش کرد و گفت:
- اگه راست میگی بگو کی جای گیتی بودی؟ یک نشونی درست و حسابی بده
- این که عادت داری سرت رو روی قلب آدم بذاری بخوابی و قفل بشی
- اینو که خودم بهت گفتم ، یا شاید گیتی برات گفته
- اگه دقت کنی تو دفترخاطرات گیتی چند ورق از کلاسور جدا شده. اون صفحات بریده شده ماجرای من و توئه منصور.حالا هم چه اصراری داری بدونی؟ فاصله های زیادی بین ماست
- فعلا که چهار پنج متر بیشتر نیست و اگه نگی اون چند متر رو از بین می برم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

الهه ناز (جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA