انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 69 از 100:  « پیشین  1  ...  68  69  70  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
تلفنی به آسمان

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم

میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟

مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من..

چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت برای همیشه به خواب فرو رفت.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت
انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم و اين به نفع من شد
ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است
شاه اين راگفت و او را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دختری به نام هانا

روزی روزگاری در یک شهر بزرگ، دخترکی بود به نام هانا.هانا دختر خیلی بد و بی ادبی

بود .هیچ کس او را دوست نداشت حتی پدر و مادرش.روزی هانا می خواست به مغازه ی

لباس فروشی برود.از جایش بر خاست و به طرف کمد لباس هایش رفت و یک لباس کثیف

پوشید و به راه افتاد .هر کس او را می دید می گفت:وای وای باز این دختره آمد اما هانا به آن

ها توجه نمی کرد و به راهش ادامه می داد.وقتی به محل لباس فروشی ها رسید دید همه زود

رفتند و در مغازه هایشان را بستند و قفل کردند .هانا خیلی ناراحت شد و برگشت که به خانه

برود.وقتی که داشت بر می گشت دید دخترک دیگری دارد می اید و همه با او خوش رفتار

هستند.هانا خیلی ناراحت شد و به راهش ادامه داد.چند روز بود که هانا رفته بود در،اتاقش و

بیرون نمی آمد.مادرش که ناراحت حال هانا شده بود رفت و در اتاق هانا را زد و گفت:هانا

دخترم حالت خوبه؟بیا بیرون من نگرانت شدم.هانا پاسخ داد:من می خواهم تنها باشم .هانا می

خواست تغییر کند .پس فکر کرد که چه کار کند که دختر خوبی باشد.اولین کاری که انجام داد

حمام رفتن بود .بعد از حمام رفتن موهایش را شانه زد بعد از این کارها لباس هایش را تمیز کرد

و بعد یکی از لباس هایی که تمیز کرده بود را بر تن کرد .از اتاقش خارج شد و به پیش مادر و

پدرش رفت و گفت: سلام.مادر و پدرش هم گفتند:سلام دخترم و از تعجب دهنشان باز مانده

بود .هانا از خانه خارج شد به راه افتاد.هانا از این که دختر خوبی شده بود حس خیلی خوبی

داشت.از ان به بعد همه با هانا خوب بودند و مادر و پدرش هم او را دوست داشتند و به او

افتخار می کردند .هانا از آن به بعد زندگی خوبی را اغاز کرد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
وصیت نامه الکساندر
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری

گردید.

با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر

تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:

من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً

انجام دهید.

فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت

کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.

ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.

سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و




روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا

خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:

من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را




واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.

بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.

دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،

این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.

سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.



داستان گربه را دم حجله کشتن

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....



shadok
     
  
زن

 

«بدترین درس کلاس اول»


نمی دانم چه قدر از هفت سالگی ام می‏گذشت اما یادم هست که آن مداد نوکی صورتی خوش رنگ در دستانم مثل سوئیچی بود در دستان پدرم که هرگز آن را نداشت اما حسرتش را داشت. هنوز املای نفرت را درست یاد نگرفته بودم که حسش در دلم دیکته شد.

لحظه ای که آن را از جامدادی بیرون آوردم، می‏دانستم اکرم چشمش پی آن است و همیشه حواسم خوب جمع بود. رویای بزرگم را که مامان بعد از کارنامه ثلث اول محقق کرده بود، سخت دوست می‏داشتم.

حساب را به شوق دوادنش روی کاغذ، دوست تر می‏داشتم و دیکته را به خاطر بیشتر در دست داشتنش به غلط می‏نوشتم.

روزها می‏گذشت و دوستی ما پا برجا بود تا اینکه روزی او را گذاشتم لبه نیمکت، جای بقیه مدادها، نمی دانم او دلگیر شد یا اکرم نیمکت را جلو عقب کرد، یا سپیده و مریم نیمکت ما را هل دادند، تنها یادم می‏آید لحظه ای را در انحنای باریک جای قلمی نیمکت چند باری قِل خورد و قِل خورد و دیگر ندیدمش.

طنین صدای برخوردش با زمین بارها در گوشم پیچید اما نگاه بی قرارم از جای خالی او کنده نمی شد، دنیای من ایستاده بود و صدای قلبم تنها نشانه ی حیاتش بود.

اکرم پاهایش را روی زمین می‏کشید و لبخند می‏زد. نیش دندان هایش چشمانم را حرکت داد. سراسیمه دنبال صورتی می‏گشتم. تمام کف زمین، زیر نیمکت ها، زیر میز معلم، صندلی او، لای میله های نیمکت و ...

اما هیچ کجا صورتی نبود. حلقه اشک در چشمانم خشک نمی شد تا آستین روپوش را بهشان کشیدم و از زیر نیمکت بیرون آمدم. نمی دانم چند بار زیر تمام نیمکت‏ها ‏را گشته بودم اما از حرف های بچه‏ها ‏فهمیدم زنگ آخر شده است.

معلم هنوز درس می‏داد و من ناامیدانه چشم به کف کلاس دوخته بودم. باورم نمی شد که صورتی را ناگهان دیدم. درست روی لوله های شوفاژ که اکرم کیفش را گذاشته بود آنجا و حتماً حواسش نبوده که درش باز مانده و گوشه ای از صورتی من، صورتی زیبای خود من پیدا بود. اشتباه نمی کردم حتی اگر از فاصله دورتر و ذره کوچکتری از آن را هم می‏دیدم، باز می‏شناختمش.

نگاهم را از او پس کشیدم و به اکرم دادم. با اشتیاق تکالیف مشق شب را علامت می‏زد و معلم بی خبر از همه جا به من تذکر می‏داد. دلم می‏خواست بلند فریاد بزنم و صورتی را از دهانه کیف نجات بدهم که زنگ خورد و اکرم سریعتر از همیشه وسایلش را جمع کرد و با صورتی رفت و نگاهم در پس قدم هایش له شد.

نمی دانم مامان از چشم های پف کرده ام فهمید، یا از آهسته رفتن و دیر رسیدنم یا از لب های آویزانم. اما همین که روی زانوهایش مقابلم ایستاد و چشم هایمان هم قد شد، کل ماجرا را با اشک و آه و بی تابی وصف کردم. دست کشید به اشک هایم و گفت می‏آید مدرسه مان و آمد.

نمی دانم صورتی همراهش بود یا نه اما غرق خوشحالی بود. با تمام بی صبری کودکی ام صبر کردم تا معلم حقم را از او بستاند. تا هر کجا که بلد بودم ثانیه‏ها ‏را شمردم و دوباره از اول، تا اینکه زنگ تفریح را زدند و معلم من و اکرم را پای میزش کشید. نگاهش را بین سکوت ما تقسیم می‏کرد اما دستانش تنها کیف اکرم را می‏کاوید. هر چه بیشتر می‏گشت چشمانش ریزتر می‏شد و برقش زبانه می‏کشید سوی من. من اما نگاهم به زمین نزدیکتر می‏شد و سرم سنگین تر.

اکرم بی خیال بود و سوی من چشم غره می‏رفت با غرور. من اما، سر بلند نمی کردم و گاهی چشم‏ها ‏را آهسته بالا می‏کشیدم به امید ردی از صورتی.

تمام وسایل اکرم روی میز خیره بودند به من، صورتی اما، جایش خالی بود. صدای بچه های شاد حیاط، سکوت را شکسته بود اما یارای کاستن از سنگینی نگاه معلم را نداشت.

چشمانم ناامیدانه صورتی را می‏جست در حالی که اکرم تصاحب پیروزمندانه اش را جشن می‏گرفت وقتی معلم گفت: ((وسایلت را جمع کن))

آن دم که صدای خرد شدن غرورم را می‏شنیدم از کلاس اول تنها یک کلام معلم در خاطرم نقش بست، هرگاه در مغزم می‏پیچد، تمام نیرویم را جمع می‏کنم تا از ارتعاش آن در دیواره های فکرم بکاهم اما نمی توانم، تا اینکه به نعمت فراموشی آهسته آهسته از گوشم بیرون می‏ریزد و دگر روزی باز به یاد می‏آورم که او گفت: ((می دانی خدا دروغگوها را دوست ندارد، جای آن‌ها جهنّم است.)) و آنقدر نون را با تأکید گفت که تشدید را در جا آموختم.

کاش معلم کلاس اول می‏دانست ؛ کودکی هفت ساله ...

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
درگاهی پنجره
زویا پیرزاد


پنجره روبه خیابان بازمی شد.درگاهی پنجره پهن نبود.با این حال آنقدر بود که بابدن کوچک پنج ساله ام به راحتی رویش جا شوم ودرگاهی پنجره راحت ترین جای دنیا بود.ساعت ها آنجا می نشستم وتوت خشک می خوردم وبه خیابان نگاه می کردم.توت ها را دانه دانه در دهان می گذاشتم.می جویدم وشیرینی خشک ودلچسبشان را فرو می دادم.مردم را تماشا می کردم وفکر می کردم((آدم ها چرا این همه راه می روند؟کجا می روند؟انگار خوشحال نیستند.چون خسته اند.))
از راه رفتن دل خوشی نداشتم.زود خسته می شدم ومی خواستم بغلم کنند.در پنج سالگی راه رفتن کسل کننده ترین کارها بود.فاصله ها تمام نشدنی بودند وبودن در هیچ جا برایم ارزش راه رفتن وخسته شدن نداشت.فکر می کردم((وقتی که می شود روی درگاهی پنجره نشست وتوت خورد وتماشا کرد چرا باید راه افتاد وبه جایی نا آشنا وغریب رفت؟کجا بهتر از جایی که می شناسمش؟که به آن عادت کرده ام؟جایی که بی آن که لازم باشد نگاه کنم می دانم اگر پاهایم را دراز کنم به چندمین کاشی سفید درگاهی می رسم وبی آنکه ببینم میدانم سرم را به دیوارگچی کنار پنجره تکیه داده ام.درست به نقطه ای از دیوار که خیلی وقت پیش با مدادی که از کیف خواهرم برداشته بودم شکل کج و معوج گنجشکی را کشیده ام.))
توت می خوردم وبا خود عهد می کردم که((من هیچ وقت از این گوشه آشنا وراحت به جایی نخواهم رفت)).
من نمی خواهم درگاهی ام را با کاشی های سفید ترک خورده ودیوار گچی پشت سرم را با شکل نا مفهوم گنجشک ترک کنم.
گنجشکی که راز گنجشک بودنش را تنها من می دانم.می خواهم همین جا پشت این پنجره روی درگاهی بنشینم وتوت خشک بخورم.
می خواهم هر روز روی نرده ی فلزی پیچ در پیچ پنجره را با چشم خیال دنبال کنم.
می خواهم با نگاه از نرده ها بالا بروم.پایین بیایم وبا سر انگشت گرد و خاک خیابان را از لای پیچ های نرده پاک کنم وبعد از پشت نرده های بی گرد و خاک برای درخت چنار روبه روی پنجره دست تکان بدهم.
((من ودرخت چنار روبه روی پنجره با هم دوست بودیم)).درخت چنار هم مثل من از رفتن سر درنمی آورد.همیشه از یکدیگر می پرسیدیم((آدم ها چرا می روند؟دنبال چه می روند؟کجا می روند؟))
درخت چنار می گفت))اگر تکه زمینی باشد که بشود درآن ریشه دواند دیگرغمی نخواهد بود.از زمین می شود غذا گرفت وبرای آب هم به کرم آسمان وجوی مجاور امید داشت.))ومن گفتم))اگردرگاهی پنجره ای باشدودوستی چون چنار))دیگر نباید به فکر رفتن بود ودرخت چنار از اینکه او را دوست می خواندم خوشحال می شد وبا وزش اولین نسیم شاخه هایش را برایم پس وپیش می کرد.
ویک روز که مثل همه روزهای مهم زندگی خاطره ی گنگ ومبهمی از آن مانده.آسمان غضب کرد ودیگر نبارید.
پاکت های شیر پاستوریزه.بطری های شکسته ی کوکا کولا وانبوه روزنامه های خیس راه آب جوی مجاور را چند خیابان بالاتر بستند ودرخت چنار روزها و روزها بی آب ماند.برای من دیگر توت خشکی نبود.مادرم می گفت))توت گران شده)).
((من بی توت))سعی داشتم بدنم را که دیگر پنج ساله نبود با زحمت روی درگاهی پنجره جا کنم.
گنجشک روی دیوار از شانه ام بالا می رفت ودرخت چنار تشنه چشم به آسمان دوخته بود وحوصله ی حرف زدن نداشت.
آدم ها در خیابان دیگر راه نمی رفتند که می دویدند.
ویک روز دیگر که مثل همه ی روزهای مهم زندگی خاطره ی گنگ و مبهمی از آن مانده .گردباد عظیمی برخواست وبدن نه دیگر پنج ساله ام را به نرده های سیاه حصار پنجره کوباند.
نرده های پیچ در پیچ را شکست ومرا با خود برد.
در آخرین لحظه دست دراز کردم تا شاید با آویختن به درخت چنار با گرد باد نروم.
اما چنار خشکیده بود وتنه پیر وشاخه های سستش توان نگه داشتن بدن نمی دانم چند ساله ام را نداشتند ومن رفتم.رفتم؟دویدم؟یا پرواز کردم؟
هیچ به یاد ندارم.تا این که زمانی در جایی دور از درگاهی پنجره بی حرکت ماندم ودو دستم را که انگار سال ها با بادی نا خواسته مشتشان کرده بودم از هم باز کردم.
در برابر چشمانم با بادی که هیچ نمی دانم از کجا می وزید به جای دو دستم دو برگ خشکید ی چنار می لرزیدند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گل

هوشنگ مرادی کرمانی


گل به چه درد می خورد.خشک می شود ومی ریزیش دور.هندوانه خوب است.کمپوت خوب است.تازه کمپوت هم خوب نیست.میوه تازه بهتر است.سیب وگلابی وانگوروانار.
مادرگفت:
نه انارخوب نیست.خوردنش سخت است.ممکن است آبش بچکد روی ملافه های سفید . ببین چه جور همه چیزتمیز است.این جا صبح به صبح ملافه ها را عوض می کنند.خودم دیدم.
اما عباس گریه کردوگفت:
من گل می خوام.سبد بزرگ گل.مثل آن سبد.ببین برای مریض کناریم چه سبد گلی آوردند.آن وقت شما برای من هندوانه آوردید.
همه دورعباس جمع بودند.خاله عمه پسرعمو دخترخاله زهره.زهره گفت:
خب چه عیبی داردبرایش گل بیاوریم.دفعه بعد برایت گل می آوریم.
-شاید تا دفعه بعد مرخصم کردند.من گل می خواهم.
مادر گفت:
-گل مصنوعی می آوریم که بماند.وقتی هم مرخص شدی با خودمان می آوریمش خانه.می گذاریمش روی کمد.
-نه من گل درست و حسابی می خواهم.این جا تو این بیمارستان همه گل تازه می آورند.هیچ کس هندوانه نمی آورد.
پدر هندوانه را پاره کرد:
-هندوانه که خیلی دوست داری.جگرت حال می آید.ببین چه قدر رسیده وسرخ است!
پدرگفت(ببین چه قدر رسیده وسرخ است!)) وگل هندوانه را گذاشت تو دهانش.گل بزرگ بود.آبش ازدوطرف دهان زد بیرون.روی ریشش راه کشید.مادراشاره کرد که با دستمال کاغذی دهانش را پاک کند.
پرستارهای جوان وخوش لباس وخوش خنده می آمدند کنار تخت عباس نگاهی به همراهانش می کردند وبا پوزخندی رد می شدند.تا به حال این جور مریض وملاقات کننده هایی نداشتند.یکی یکی به هم خبر می دادند بروید اتاق 43 ببینید چه بساطی راه انداخته اند.
بیماران بیمارستان آدمهای پول دار وآن چنانی بودند.بیمارستان گرانی بود.ملاقاتی های عباس روستایی های فقیر حاشیه شهر بودند.هرگز پایشان به این جور بیمارستان ها کشیده نشده بود.
راننده آقای دکتر رضایی آمد به ملاقات عباس.با پدر ومادر عباس چاق سلامتی کرد ودست زد پشت عباس که:
-چطوری شازده.خیلی خوش می گذرد نه؟.شانس آوردی که آدم خوبی زد به ات.هر کس دیگر بود فرار می کرد.هم آدم خوبی است هم دل رحم است.فقط عیبش این است که خیلی گرفتار است.روزی دو تا عمل می کند.گفت من بیایم به ات سر بزنم.این بیمارستان مال یکی از دوستانش است.به ات که می رسند چیزی نمی خواهی؟
ودست کرد توی جیبش وچند اسکناس گذاشت زیر بالش عباس.
-بیا هر چه خواستی برای خودت بخر.انشاءالله تا چند روز دیگر مرخص می شوی.
بعد رو کرد به پدرعباس:
-شما هم رضایت بده. سخت نگیر.
عباس گفت:
-برو برام سبد گل بخر.مثل سبد گلی که بالای تخت آن مریض است.دلم می خواهد مثل همه مریضها من هم گل داشته باشم.
-باشد.ولی قیمتش خیلی زیاد می شود.می دانی آن سبد گل چه قدر گران است؟
مادر گفت:
-پولش را بدهید.گل می خواهد چه کار؟فردا خراب می شود می ریزد دور.
عباس لج کرد:
-من گل می خواهم.
راننده رفت واز گل فروشی روبه روی بیمارستان دسته ای گل گرفت وآورد گذاشت بالای سرعباس.عباس نگاهی به گل کرد ولبخند زد.
زیر لب گفت))من سبد بزرگ گل می خواستم.))وصورتش را چسباند به تشک.پرستاری آمد وبه عباس قرص داد.
عباس گفت:
-خانم گلدانی بیاور وگل مرا بگذار توی گلدان آب هم بریز که تازه بماند.
آن قدر طول نکشید که دسته ی گل عباس رفت توی گلدان.
ساقه ی گل ها توی آب بود.عباس عینکش را زد وگلش را نگاه کرد.
صدا توی بیمارستان پیچید:
((از ملاقات کنندگان محترم خواهشمندیم بیمارستان را ترک کنند.وقت ملاقات تمام شد.))
پدر ومادر وباقی ملاقات کنندگان رفتند.راننده هم رفت.موقع رفتن گفت:
-آقای دکتر خودشان فردا می آیند به ات سر می زنند.کاری نداری؟
-نه.
عباس خوشحال بود.مثل باقی بیماران گل تازه وشاداب داشت.گرچه سبد بزرگ گل آن جور که اومی خواست نبود.دور تخت بغل دستی اش پراز گل بود.
شب به عباس مسکن زدند وقرص خواب دادند.خدا رحم کرده بود فقط پایش شکسته بود وسرش خورده بود به جدول.دو روز بیهوش بود.عکس گرفته بودند ودیده بودند که به خیر گذشته است.
مادرش گفته بود((از بس سربه هوایی.آخر آدم توی خیابان به لانه هایی که توی درخت است چه کار دارد!))
عباس هرروز که از مدرسه می آمد سرش را بالا می گرفت ولانه ها را می شمرد.از یکی شان صدای جیک جیک جوجه می آمد که اتوموبیلی زد به اش.
عباس صبح که از خواب برخاست.اول گلش را نگاه کرد.خودش را کشاند بالا وگل را بو کرد.پرستار آمد کمکش کرد وبردش دست شویی.
وقتی راه می رفت سرش درد می کرد وگیج می خورد.پرستار گفت:
))کم کم خوب می شوی.ببین حالت بهتر ازدیروز است.))
روز بعد از دست شویی که برگشت چشمهایش سیاهی رفت.افتاد روی تخت.پرستار ملافه را کشید رویش.بعد پایین ملافه را بالا زد و به اش آمپول زد.دردش گرفت.اما خوابید.بیدار که شد سرش را بلند کرد.
عینکش را زد و دید گلش نیست!!
-گلم کو؟؟.دسته گلم کو؟
نه گل بود و نه گلدان.
پرستار گفت:
-آمدند تمیز کردند.گلت را انداخته اند تو سطل آشغال.
-چرا؟
-خراب شده بود.
بالای تخت بغل دستی اش پر از سبد گل تازه بود.سبدهای جورواجور بزرگ وکوچک همه رنگ.هر روز ملاقاتی ها سبد های تازه
می آوردند.
عباس زد زیر گریه :
-من گلم را می خواهم.
بیمار بغل دستی که پسرکی خوش رو بود گفت:
-هر کدام از سبدهای مرا خواستی مال تو.بگذار بالای سرت.
-نه من گل خودم را می خواهم.چرا انداختنش دور؟
-آن دیگر به درد نمی خورد.رئیس بیمارستان اگر ببیندبالای سر مریضی گل پژمرده و خشکیده است دعوا می کند.می گوید کلاس بیمارستان پایین می آید.
عباس زار می زد.بیمارستان را گذاشته بود روی سرش:
-من گلم را می خواهم.گل خودم را.
پرستار گفت:
گریه نکن .خودم یک دسته گل قشنگ و تازه برایت می آورم.
-نه من گل خودم را می خواهم.
-گل که با گل فرق نمی کند.مگر گل تو چه جوری بود؟
-رویش پروانه می نشست خودم دیدم.
پرستار به او آمپول زد.عباس عینکش را زد.چشمهایش را بست وبه خواب رفت.

بر گرفته از کتاب پلو خورش-چاپ مهر1386-مرادی کرمانی.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
برف

شکوفه تقی


مدتی بود جلوی در بسته‌ی خانه‌اش ایستاده بود. تلفن بیش از ده بار زنگ زده بود و هر بار بعد از زنگ پنجم قطع کرده بود. برف تندتر شده بود. رنگ شیروانی‌ها بتدریج ناپدید می‌شد. روی پله‌ها فقط جای یک جفت پا بود و آنهم داشت زیر برف پنهان می‌شد. روی دوچرخه و ماشین را هم برف گرفته بود. حیاط هم سفید سفید شده بود، نه می‌شد رنگ چمن را دید و نه رنگ سیب‌ها را. درخت‌ها هرس شده دو طرف حیاط ایستاده بودند.
شاخه‌های بریده کنار باغچه روی شن‌ها بودند، یک لایه‌ی برف رویشان را پوشانده بود. چند کلاغ به سیب‌های زیر برف نوک می‌زدند. تنه‌ی قطعه قطعه شده‌ی درخت آلو هنوز کنار دیوار شمالی گاراژ بود، دسته‌ی قرمز تبر از زیر برف بیرون مانده بود. سه سال بود که شوهرش می‌خواست درخت را قطع کند و او نگذاشته بود و امسال وقتی متوجه پوسیدگی درخت شده بود رضایت داده بود. هیزم‌ها را می‌شد از زیر برف دید. گلویش سوخت و سرش را به چهارچوب در تکیه داد و از گوشه‌ی چشم به آسمانی نگاه کرد که خالی و خاکستری بود.
تلفن پنج بار زنگ ‌زد. یک قطار باری از پشت دیواری که حیاط را از خط آهن جدا می‌کرد گذشت. تنه‌ی درخت‌ها همه یک قد و یک شکل روی هم خوابیده بودند. زمزمه کرد: «یک جنگل مرده، بدون آواز، بدون پرواز، چه خواب سنگین بی رؤیایی». باز هم گلویش سوخت. یک شعر سرد زمستانی لب‌هایش را ‌گزید: «درخت‌هایی بستر خواب می‌شوند، درخت‌هایی صفحه‌ی کتاب، درخت‌هایی ساز می‌شوند، درخت‌هایی سقف خانه عشق در شب‌های پر مهتاب و موریانه‌ی زمان...
برای لحظاتی چشم‌هایش را بست. گورستانی که زیر برف خوابیده بود مثل دو قطره یخ به پلک‌هایش چسبید. دانه‌ی برفی در ابرویش گیر کرد. با انگشت‌های بی حس و زرد شده در جیبش برای چندمین بار دنبال کلید گشت.
پیرزنی که در خانه‌ی کناری زندگی می‌کرد مانند روحی از کنار پرچین خشک گذشت و او را ندید، شاید تشخیصش از دیوارهای تازه سفید شده‌ی خانه سخت بود. فکر کرد پیرزن را صدا کند و به او بگوید چه اتفاقی افتاده. پشیمان شد. پیرزن هم کر بود و هم حواس پرتی داشت. با موهای سفید وز و ربدشامبری سیاه به طرف تنها درخت سیب باغچه‌اش رفت از پایین‌ترین شاخه‌ی آن برای پرنده‌ها غذا آویزان کرد و اجازه داد کلاغی روی شانه‌اش بنشیند. چیزی از جیبش درآورد و جلوی کلاغ گرفت. در همان حال با قدم‌های سنگین خودش را از پله‌های خانه بالا کشید. کلاغ او را تا در نیمه‌باز خانه‌اش همراهی کرد. جای پای پیرزن روی برف ماند. کلاغ که معلوم بود هنوز سیر نشده روی اثر قدم‌های پیرزن فرود آمد و به آن نوک زد. تلفن دوباره زنگ زد. از پنجره به داخل خانه نگاه کرد و گفت: «باید به یک قفلساز زنگ بزنم». اما تکانی نخورد.هوا تاریک شده بود و برف شدت گرفته بود. اما هنوز تکانی نخورده بود. جای پایش روی برف‌ها معلوم نبود، اما جای پای گربه‌ی سیاه همسایه که از زیر پرچین گذشته بود را می‌دید. یک قطار دیگر رد شد. پنجره‌هایش روشن بود. چراغ خیابان که جلوی پنجره‌ی اتاق نشیمن بود هم روشن شد. می‌شد داخل خانه را دید. کتاب‌ها روی میز وسط اتاق ولو بود. لپ‌تاپ شوهرش باز بود و دسته گلی که برای تولدش خریده بود هنوز تازه. پتویی که شب‌ها روی پایش می‌کشید روی دسته‌ی مبل. باز هم دنبال کلید گشت. جیب‌هایش خالی بود. به انگشت‌های کبود و لرزانش نگاه کرد، انگشترش دستش نبود، قبلا فاصله‌ای بین انگشتانش نبود اما حالا آن فاصله را می‌دید. یادش نمی‌آمد انگشترش چه شده. سه شب پیش خواب دیده بود نگینش افتاده، پابرهنه در خیابانی که پر از شیشه خرده است دنبال آن می‌گردد و از قلبش خونی سرخ و رقیق روی پاهایش می‌چکد. در همان خیابان به هر کس نگاه می‌کند سرش یک ساعت چروکیده شده، بعضی با چین‌های عمیق‌تر و بعضی با شیارهای کمتر. کابوسش را برای شوهرش گفته بود و او خندیده بود: «این همه ساعت توی خونه جمع کرده‌ای کم نیست؟ همه‌اش خواب ساعت هم می‌بینی؟»
کنار در خانه مچاله نشست. پنجره‌ی پیرزن باز شد و ساعتی را مثل ملافه سه بار تکاند و همه‌ی شماره‌ها و عقربه‌ها در هوا پخش شد. بعد مثل دیوانه‌ها چنان خندید که دندان هایش از دهانش بیرون ریخت و در برف گم شد. چشمش همانجا به دهان پنجره که مانند غار باز مانده بود خیره ماند. یک روز تابستانی پیرزن به او گفته بود: «برادر نود ساله‌اش در خانه‌ی سالمندان مرده». سعی کرده بود از پیرزن دلجویی کند و او منظورش را نفهمیده بود. سه روز بعد از پنجره اتاق دیده بود که بچه‌های پیرزن، سیاه پوش و مرتب آمده بودند و او را برده بودند و دو سه ساعت بعد برگردانده بودند، هیچ وقت پیرزن را به آن خوشحالی ندیده بود.
سرما به همه‌ی تنش رخنه کرده بود. خودش را چنان به کنج دیوار چسباند که دردش آمد. تلفن باز پنج بار زنگ زد. در تاریکی حیاط به زحمت می‌شد چیزی را تشخیص داد. شوهرش گفته بود امسال برای کریسمس بوته‌ی یاسمینی که جلوی خانه بود را چراغانی خواهد کرد. دوباره در جیبش دنبال کلید گشت. پشت پنجره‌ها شمع‌ها و ستاره‌های برقی روشن شده بودند. یادش نمی‌آمد کجا کیفش را برای آخرین بار در دستش داشته؟ شاید در راه دو ساعته‌ای که پیاده تا خانه آمده بود انداخته بود. فکر کرد به پلیس و بانک باید زنگ بزند. اما باز هم از جایش تکان نخورد. به آسمان که صورتی و برفی بود نگاه کرد، گلویش از بغض سوخت. چقدر دلش می‌خواست یک خدایی، یا یک کسی بود که نگفته دردش را می‌فهمید. یکی که دلجویی کردن بلد بود. اشک مجالش نداد. داغیش را روی صورتش احساس کرد. یک قطار دیگر گذشت، خانه تکان خفیفی خورد و تلفن پنج بار دیگر زنگ زد.
هر کس بود نمی‌خواست پیغام بگذارد. جا به جا شد، همه‌ی تنش مثل چوب خشک شده بود. دستش را به دستگیره در گرفت. در باز شد. صدای شوهرش را شنید: «تو چرا هیچ وقت کلید بر نمی‌داری! چون تو همیشه خونه‌ای!» این سؤال و جواب هزار بار شنیده شده بود.
چراغ راهرو را روشن کرد. رادیاتور داغ بود و خانه گرم، کیفش جلوی در و دسته کلید کنار پنجره. کفش‌های سیاه و نو شوهرش هم روی پادری. با کندی روی مبل سفیدی که کنار آینه بود نشست و چکمه‌های خیسش را درآورد. روی کاپشن سیاهش یک قشر ضخیم یخ و برف نشسته بود و موهایش زیر کلاه یخ بسته بود. برای لحظاتی به صورت کبودش در آینه نگاه کرد و به حمام رفت. لباس‌های خیسش را بی شتاب در آورد، آب داغ را باز کرد و زیر دوش رفت. آب جوش بود، حس شیرینی زیر پوستش دوید.
تلفن دوباره زنگ می‌زد. آب را بست از حمام بیرون آمد. روی لبه‌ی تخت نشست و با تأنی تلفن را برداشت:
«الو» دوستش از آمریکا بود.

«تازه اومدی؟»
«آره»
«خبر داری؟»
«از چی؟»
«جهان با برادر رؤیا عروسی کرده.من باور نکردم. گفتم مگه می‌شه؟
آب از همه جایش می‌چکید و در رو تختی و تشک فرو می‌رفت.
«دیدی چقدر تو و حبیب نگرانش بودید می‌گفتید از این غصه می‌میره یا خودش رو می‌کشه. باید امروز صداشو می‌شنیدی تو آسمون هفتم بود.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
یک داستان در سه روایت: مرز تردید - نویسنده: مانی میرجلالی

روایت اول(مرگ) روز آخر بود !او خوب می دانست!
می خواست روزهای قبل رو تکرار نکنه .خسته شده بود بی بهانه.همین!باید فکر می کرد.باید گذشته هارو مرور می کرد.خیلی وقت بود که منتظر همچین روزی بود.با خود کلنجار میرفت که چه باید بکند.در تمام این مدت برای امروز نقشه کشیده بود!
ولی حالا چی؟ الان باید چی کار می کرد؟همه ی کار هاشو کرده بود.تا حالا اینقدر زندگیو ساده ندیده بود. و مثل گذشته دغدغه نداشت. زندگی نه برایش پیکار بود نه بازی. زندگی برای اون هیچ بود! واین هیچی بهش احساس رضایت میداد.
لحظات آخر بود به یاد آورد که به پسرش می گفت: در کنار امید طعم نامیدی رو بچش و در کنار پیروزی شکست رو.. و نقطه پایان رسیدخوشحال بود چون فکر می کرد این نقطه پایان براش نقطه آغازه.و لحظه فرا رسید موسیقی دلخواهش رو گذاشت طناب رو بست.حلقه کرد. روی صندلی ایستاد و صندلی رو انداخت............ او به هیچی که می خواست پیوست!

روایت دوم(فرار)من نمی دانم چرا پدرم همش به برادرم تو اون لحظات می گفت :نامرد مگه من با تو چیکار کردم که اینکارو کردی !!یعنی نمی دانم؟ چرا فکر می کرد که حتما باید دست به کاری زده باشه تا پسرش دست به خود کشی زده باشه. اما من میدونستم که می خواست فرار کنه از سختی های زندگی !در اون لحظات پدرم به من گفت وای تو هم هستی ؟!
مادرم گفت نفرین برشما و من نمیدانستم چرا نفرین و چرا من باید مثل برادرم می شدم و متعجب ترین اتفاق بر نگاه برادر بی خیالم افتاد! پدرم گفت: من این خانواده رو نمی خوام!ترکتون می کنم!! ازتون بدم میاد!
مادرم مبهوت سکوت کرده بود و اشک می ریخت،زانوهاش می لرزید،دیوارپشت سرش تنها تکیه گاهی بود که تن رنجورش رو در آغوش گرفت!......
بعد از این همه سال در این فکرم که فرار راه مطمئنی هست؟
روایت سوم :مرد با بغض گردنبندشو بست و بعد رو کرد به زنشو گفت:به خدا خسته شدم. به پیر به پیغمبر خسته شدم!گریه کنان می گفت:چی کار کرده بودم؟چه گناهی مرتکب شده بودم؟ که پسر ۲۱ سالم باید می مرد!
بگو. بگو حقمون این بود؟؟
زن با گریه میگفت:نمی دونم شاید قسمتمون این بود!شاید هم حکمت بود! تو هنوز دخترتو داری!
اما مرد دیگر قدرت تفکر نداشت! واقعه دردناک بود.حداقل برای اون!
او به تنگ اومده بود، از تکرار های غیر واجب!
نمی دوست تاکی باید به این لذت ها محدود بشه و همه ی سختی هارو تحمل کنه تا شاید روزی به نا کجا بره! اون باورشو از دست داده بود.!پس تصمیم گرفت فرار کنه یا خود کشی!
بی حرف خونه رو ترک کرد و با عجله سوار ماشینش شد!
یاد حرفی افتاد که پدرش بهش گفته بود:درود بر آدمیانی که قدرت باز گشت دارند!مرد بهت زده شد!برای چند لحظه به ته خیابان خیره شد!انگار دستی محکم به عقبش می کشید و مانع رفتنش می شد!
یعنی همین!باورش برگشت!
از ماشین پیاده شد و فریاد زد: یاحق!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نیت کن و ازاد کن

پيرمرد، كنارخيابان نشسته بود،تكيه به ديوار. قفسي پر ازسارهاي يك شكل جلويش، كه دايم اين سوو آنسو مي پريدندونوك مي زدندبه همه چيز. دردي درقفسه سينه داشت كه ازصبح آزارش مي داد. مردم از جلويش رد مي شدند ونگاهي مي انداختند گذرا.
جواني كه ازجلوي پيرمرد مي گذشت لحظه اي ايستادو گفت: عمو فروشيه؟
پيرمرد نگاهي انداخت و بلند گفت: نيت كن. آزاد كن.

جوان شانه بالا انداخت و رد شد. پيرمردسيگاري از جيب بغل درآورد. گذاشت گوشه لب و آتش سيگار را گرفت به سرش. ازسيگار كام مي گرفت وبا آهي ازته دل دود رارها مي كرد هوا. پسركي دست دردست پدرش ازدور مي آمد نگاهي انداخت به پيرمردو قفس جلويش ودرحالي كه دست پدر را تكان تكان مي دادگفت: بابايي بابايي . جوجه من جوجه مي خوام.
ازحرف پسرنگاه پدر رفت سمت پيرمردوقفس. لبخندي روي لبش نشست و گفت اينا كه جوجه نيست پرنده س. تازه فروشي هم نيست.
پسرگفت: چراچرا فروشيه فروشيه وپدرراكشاند به سمت پيرمردوقفس.
پيرمردكه حرفهايشان راشنيده بودگفت: نيت كن آزاد كن.
پسرك بي توجه به حرف پيرمرد پرسيد: آقاچنده؟
پيرمرد تكراركرد: نيت كن آزادكن.
پسرك نگاه پرسان به پدرانداخت و پدرگفت: ديدي گفتم.
پسرك گفت: يعني چي بابا؟
پدرلبخندي زدوگفت: اين پرنده ها روبايد آزاد كني. يه آرزو بكني تا خدا آرزوتو برآورده كنه.
يعني چي برآورده كنه.
يعني تو آروزكني كه خدا هميشه تو كارها بهت كمك كنه.
بابا تو تا حالا آرزوكردي؟ چي بوده توروخدا بگو.
نگاه پيرمردو پدردرهم گره خوردوپدرگفت: اون موقع ها كه دايي ات اسيربودمن يه پرنده آزاد كردم و آرزو كردم كه اون هم آزاد بشه.
ااااااابابايي پس تو آرزوكردي كه دايي آزاد شد. آره بابايي.
پيرمردخنديدو پدرهم لبخند ماسيده بود روي صورتش.
گفت: بابايي. منم مي خوام منم مي خوام.
پدربا اشاره به قفس گفت: يه پرنده بهش بده.
پيرمرد دستش راازدريچه كوچك قفس تو بردويكي ازپرنده ها راگرفت و داد دست پسر.
پسركف دو دستش راپرانتز كرد دورپرنده و نگاه كرد به پدرش.
پدرش گفت: ولش كن بره.
پسركه دلش نمي آمد لذت دردست داشتن پرنده برايش به اين كوتاهي باشد با نگاه مصرپدردستهايش را به سمت بالا پرت كردوپرنده پرزنان رفت. پسرازاين كارش مي خنديد.
پيرمردگفت: آرزو كردي.
پسرك انگشت به دهان بردو گفت:ااااايادم رفت.
پيرمردخنديدوسرفه اش گرفت و گفت: عيبي نداره الان هم مي توني آرزو كني.
پدراسكناسي كف دست پيرمردگذاشت. دست پسرش راگرفت و اورابا قفسش تنها گذاشت.
پيرمردچشم هايش رابست و حواسش پرت شدبه گذشته هايي نه چندان دورو سوال ها و حرف ها درسرش تكرار ميشدوتكرار.

((پسرت اومد؟ ازپسرت چه خبر؟ مي گن شهيد شده. نه بابا اسيره يكي ازرفيقاش مي گفت زخمي بوده نتونسته فرار كنه اسيرش كردن. خدا ذليلشون كنه چه بلايي سرمون آوردن. اسيرا دارن آزاد ميشن . پسرت نيومد؟ مگه اسيرنبوده؟ بنده خدا مفقود شده انگار. اگه خدا بخواد مياد اميد داشته باشيد. ميگن اين سري آخراسيرهاست مياد مگه نه؟))

همانطوركه چشم هايش بسته بود قطره اشكي ازلاي پلك ها بيرون آمدوجوي نازكي بازكرد تا چانه اش. چشم هايش را بازكرد اشك، پرده نازكي شده بود روي چشمش مثل بركه اي.
فكركرد اين همه سال كه پرنده داده دست مردم آزاد كنند چرا خودش تا به حال اين كار را نكرده. دستش رفت سمت دريچه كوچك قفس و آن را بالازدو سرش راعقب بردوتكيه دادبه ديوار. آرزوكرد كه پسرش را يك بارديگر ببيند.
پرنده ها نا باورانه به سمت دريچه مي آمدندوپرمي كشيدند. دستي به شانه پيرمردخورد. چشم بازكرد. رزمنده اي راجلويش ديد كه لبخند مي زد. چند بارچشم هايش رابازو بسته كردو سپس ماليد. ناباورانه گفت: تويي پسر.
رزمنده گفت: آره منم آرزوكردي اومدم به ديدنت. اومدم كه ديگه پيشت بمونم. پيرمرد سنگيني وزني رادروجودش احساس كردكه مانع ازآن بودكه بلند شودو پسرش را بگيرد درآغوش.
دو دستش رابه سمت او گرفت و او جلو آمد و دودست پيرمرد راگرفت و ازجايش بلند كرد و دستش را حلقه كردبه دورش.

جواني كه ازجلوي پيرمرد مي گذشت نگاهي به قفس انداخت و گفت: آقا پرنده ها ت دارن ميرن. آي آقا.
وقتي جوابي نشنيد راهش راپيش گرفت ورفت. آخرين پرنده درقفس ازدريچه بيرون آمد. لختي روي شانه پيرمرد نشست. سرپيرمرد شل شد سمت شانه اش. پرنده پركشيدورفت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 69 از 100:  « پیشین  1  ...  68  69  70  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA