انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 79 از 132:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
بگومگوی کلماتی که من ...


لطفا شما بياييد واسطه‌ی من وُ
اين چند واژه‌ی مشکل شويد،
من می‌گويم به احتمالِ قوی
بايد به خوابِ کتاب و خانه و سکوت برگرديد،
اما برنمی‌گردند،
می‌گويند اِلا و بلا
ما از دهانِ ستاره وُ
از خوابِ آسمان باريده‌ايم،
و تو شاعری
و تو بايد ما را به يک ترانه‌ی ساده دعوت کنی،
ورنه آبرويت را آينه می‌کنيم
آينه را می‌شکنيم،
و شکستن هم يکی از همين همراهانِ خاموشِ ماست!
ما برهنه زاده می‌شويم
مبهم و پوشيده به خواب می‌آييم
بعد هم می‌رويم
گوشه‌ی کتابی کهنه
کنارِ کلماتی که تو نديده‌ای، نخوانده‌ای، نمی‌دانی!


می‌گويم من از ميان شما
از بعضی حروفِ بی‌حوصله می‌ترسم،
می‌ترسم از شما به يک جمله‌ی ناجور،
به يک جمله‌ی مبهم و پُر سوال برسم!
بَد است دارم راه درستِ خودم را می‌روم،
کاری به کار کسی ندارم،
برای خودم
گاه لِک‌لِکِ حرفی، هوای خوشی، خوابِ تبسمی ...!؟
ديگر از منِ بی‌چراغ چه می‌خواهيد؟
از منِ‌ خسته چه صحبتی
کدام کلمه
کو ترانه‌ای؟!
لطفا شما
واسطه‌ی من و اين چند واژه‌ی مشکل شويد!
قول می‌دهم گاهی به احتياط
اگر شد از عشقِ به يک ترانه، به يک صدا
به يک صحبتِ ساده قناعت کنم.
به خدا من از بعضی حروفِ بی‌حوصله می‌ترسم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بين خودمان بماند


اگر به کسی نگوييد
من برای شب و سکوت و سردردِ آينه،
شفای نور وُ
مَرهمِ گفت‌وگو آورده‌ام.
تمامِ‌ سرانگشتانِ سوخته‌ی من
لبريز از حروفِ رويا و لمسِ علاقه‌اند.
نمی‌خواهم باورم کنيد!
فقط ... می‌دانم که می‌فهميد،
هنوز هم
از کِزکِزِ اين تاولِ چاک‌چاک و
آماسِ اين دوپای سفر،
عطرِ اميد و بوی بلوغ و ميلِ‌ ترانه می‌آيد.


من پيش از اين‌ها می‌خواستم
طوری پوشيده از شفای نور وُ
مَرهمِ گفت‌وگو بگويم،
اما يکی از ميانِ شما نپرسيد:
اصلا تو اينجا چه می‌کنی
يا اين همه اشاره به نقطه‌چينِ شکسته يعنی چه!؟


حالا ديگر دير است
فقط به کسی نگوييد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ها ... که بله!


من برادرِ بالغ همه کلماتِ همين کوچه‌ام،
گاه آن‌ها را
پنهان و پوشيده به خانه می‌آورم،
رديف به رديف
برايشان از روياهای خاموشِ خود می‌گويم،
بعد که اندکی آرام گرفتند،
يکی‌يکی
به نام و ساده و صريح ... آوازشان می‌دهم،
می‌گويم بياييد با هم کنارِ تلفظِ روشنِ سکوت بنشينيم،
تنها در سکوت است که دشنام نخواهيم شنيد،
بعد برايشان مثال می‌آورم:
مثلِ ماه ...، مثلِ ستاره، مثلِ آن بالا ...
که گاه سگی پارس می‌کند
اما باد می‌آيد و فقط راهِ خودش را می‌رود.


عجيب است!
هيچ کلمه‌ای اهلِ سوال از سکوتِ ستاره نيست،
ماه غمگين است
ما کنار پنجره می‌نشينيم
به آسمانِ بلندِ آن بالا نگاه می‌کنيم،
و خوب می‌دانيم
فردا صبحِ زود
به يک ترانه‌ی دلنشينِ قشنگ خواهيم رسيد.
سگها هم بی‌خيال ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ملاحظه


کلمه!
هی کلمه‌ی کوچکِ جا مانده از سهمِ گفت‌وگو!
لابلای اين همه حرفِ مُفت
نه من به سرمنزلِ سکوت خواهم رسيد،
نه تو به توتيای آن ترانه‌ی بينا!
بيا از خيرِ اين دفترِ سربسته بگذريم
بگذريم از پل، از هر چه شکستن، از هر چه گفت‌وگو،
برويم دو سوی اَلَنک دولَنکِ بيتی برهنه بنشينيم،
بعد هم به بعضی برادرانِ پُرگویِ بی‌گريه بگوييم:
مگر تماشای ترنمِ غزل از شوقِ ستاره قدغن است
که اين هم شکايتِ روشنايی به شب می‌ترسيد؟
بالا و پايين زندگی
همين پايين و بالای زندگی‌ست.
مگر ميان آن همه دويدنِ بی‌دليل
ديگران بی هرکجایِ اين خانه
کجا را گرفته‌اند
چه کرده‌اند
کدام چراغِ روشن‌شان بر بام است،
که حالا من از تو به بامداد وُ
تو از منِ خسته به خواب ...!؟
بخواب عزيزم، کلمه
کلمه‌ی کوچکِ جامانده از سهمِ گفت‌وگو!
وقتش که رسيد
خودم خواهم آمد
در خواهم زد
دفترِ سربسته را باز خواهم گشود
و باز قولِ ترانه‌ای،
ترنمِ غزلی،
شوقِ ستاره‌ای ...!

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حسِ خوش‌وَرا


چه احوالِ خوشی دارد اين پسينِ بی‌پايان،
جای پای پروانه
بر پيشانیِ خيسِ نسترن پيداست،
برقِ عجيبی می‌زند اين قوسِ آب،
انگار من از حواسِ روشنِ بابونه
با بوی خاک آشناترم.
می‌فهمم اين بنفشه‌ی خواب‌آلود
چرا از آفتابِ آسوده بهانه می‌گيرد،
فقط سکوت
بُهتِ لطيف علف
سراپرده‌های باد
حسِ خوش‌وَرا،
و راه ... که نه معلومِ رفتن است وُ
نه پيدای آمدن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خانه و جهان


عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا ...
عصرهای آسوده‌ی بی‌سوال
عصرهای ساکتِ يعنی چه اين کوچه، اين چراغ،
يعنی چه اين هوا، حوصله، گفت‌وگو!


پنجره‌ها، بسته،
مغازه‌ها، تعطيل،
مردمان، خاموش!
فقط انگار عده‌ای بی‌آب و آينه می‌آيند
پياده و پنهان از پيچ کوچه می‌گذرند
می‌روند رو به جهت‌های بی‌دليل.


من در خانه قدم می‌زنم
سيگار می‌کشم
و هی رو به همان جهت‌های بی‌دليل نگاه می‌کنم.
سنجاق‌سری کهنه بر پيشخوانِ آينه،
پياله‌ی آبی بر ايوانِ آذرماه،
چتری شکسته در گنجه‌ی قديمی،
و يک جفت کفش زنانه در پاگردِ پله‌ها،


فقط باد می‌آيد،
بالشِ خاموشِ گريه
از عطرِ غايبِ تو غمگين است.
پس کليد اين گنجه را کجا جا نهاده‌ام
چرا اين همه خسته از رفتن و
بی‌قرارِ همين چه‌کنم‌های بی‌چراغ ...؟


ديگر هيچ ترانه‌ای به يادم نمی‌آيد،
بايد بروم
مشق‌های شبِ جريمه‌ی ما
سنگين است،
کوچه پيدا
کبوتر پيدا
آسمان ... پيدا نيست!


بر ديوار مشرف به دره‌ای دور ... نوشته‌اند:
"۵=۲+۲ به کسی چه مربوط!"


باد می‌آيد
دستمالی با چند نقطه‌ی سپيد
در سايه‌روشنِ خيس جاده تکان می‌خورد،
باد، بند رختِ کهنه را بُريده است،
من در خانه‌ام
قدم می‌زنم
سيگار می‌کشم
و هی رو به جهت‌های بی‌دليل نگاه می‌کنم.


عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا ...
عصرهای آسوده‌ی بی‌سوال،
کليد، گنجه، چتر، چلواری سپيد،
يکی دو سطر ترانه و
چند نقطه‌چينِ ترسيده ...!
انگار قرار است عده‌ای آشنا
از دامنه‌های دور از دستِ گريه بيايند،
پياله‌های شکسته، کبوتر، کلمه
تشنگی، و نمی‌دانم اصلا ...
بايد برويم
اينجا از ما سوال می‌شود:
وقتی که سيب از درخت می‌افتد
چرا سيب از درخت افتاده است!؟


چقدر تنها و تشنه‌ام!


عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا
عصرهای آسوده‌ی بی‌سوال
و ماه، ماهِ زودرسِ اين آسمان عجيب!


چطور تمامت کنم ای ترانه‌ی بی‌قرار!؟
دارد صبح می‌شود
صدای گشودنِ کرکره‌ها،
عبور آدميان،
صدای حيرتِ سلام،
و من که کُنج اين خانه هنوز
از عصرِ آب و آينه سخن می‌گويم:
سيب که از درخت می‌افتد
فقط علامتِ روشنِ چيزی رسيدن است
بيا ... اين هم کليد و آواز آينه،
برداريد، برويد چترهاتان را بياوريد،
به زودی باران خواهد آمد!

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
همه راست می‌گويند


ما هرگز فرصت نمی‌کنيم
تحمل از کوه وُ
صبوری از آسمان بياموزيم.
حالا سال‌هاست که ديگر ما
شبيه خودمان هم از خوابِ نان و خستگی
به خانه برنمی‌گرديم،
ما ملاحتِ يک تبسمِ بی‌دليل را حتی
از يادِ زندگی برده‌ايم.


کاری نمی‌شود کرد،
کبوتر دور وُ
کلمه تاريک وُ
زندگی، عطرِ غليظ کبريت سوخته‌ای است
که ديگر برای اين چراغِ بی‌چرا مُرده
کاری نخواهد کرد.
حالا هی بی‌خودی بگو چرا خوابت نمی‌آيد!
می‌گويم خوابم نمی‌آيد
نگاه می‌کنی
ساعت پنج‌ونيم صبح سه‌شنبه است،
فقط سکوت، سوال، ماه
پَرده، خستگی، ملال.
احساس می‌کنی از گفت‌وگوی بُريده‌بُريده‌ی ديگران
چيزِ روشنی دست‌گيرِ اين شبِ شکسته نمی‌شود!


شناسنامه‌ام را ورق می‌زنم،
جويده‌جويده چيزی به ياد می‌آورم،
سال‌ها پيش
مرا به دريا بردند
گفتند همين‌جا
رو به قبله‌ی گريه‌های بلندِ باد بنشين و
ذره‌ذره و بی‌چرا بمير!
و من مرده بودم
او مرده بود
و ديگر او
هرگز به آن گهواره‌ی شکسته باز نيامد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مايل به زندگی


آيا تنها در تاريکیِ شب است
که ما
از خواندنِ حتی يک ترانه‌ی ساده هم می‌ترسيم؟
من که از سکوتِ فهميده‌ی مردمان سوالی نکرده‌ام!
چرا هميشه وقتِ سلام و ديده‌بوسی ما تنگ است؟
چرا هميشه دل درخت و خانه وُ
گريه‌های ما تنگ است؟
پس تبسمِ آسمانِ‌ بی‌کبوتر با کيست؟
تکليفِ ترانه‌های مخفیِ ما با کيست؟
تولدِ يک شکوفه‌ی ناشی در شامِ‌ اولِ آذرماه،
يا لااقل علاقه به همين آدمی
به هر چه که مايل به زندگی‌ست ...؟!
چه می‌دانم!
ما ابرهای آسوده‌ی بسياری ديده‌ايم
که عزادارِ اندوهِ تشنگان آمده‌اند،
از سيبِ سوخته و انارِ خشکيده خبر داده‌اند،
رفته‌اند، بارانِ بادآورده را نيز
بی‌خواب و خاطره با خود برده‌اند ...


چه بايد کرد!
حالا مجبوريم به خاطرِ يک پياله‌ی آب
هی آهسته از طعمِ ترس و از ترانه‌ی تشنگی سخن بگوييم.


حالا مجبوريم برويم بالایِ بی‌راهِ کوهی دور
تعبيرِ تازه‌ای از خوابِ سيمرغ وُ
سکوتِ ستاره بياوريم.
می‌گويند کنارِ کمانه‌ی رود و
بالایِ بُن‌بستِ آب،
ديگر از شهرِ هزار دروازه‌ی دريا
خبری نيست که نيست!
فقط ای کاش
توت‌بُنانِ پير وُ
پيله‌های سايه‌نشين می‌دانستند
که در پريشانیِ اين همه سکوت
هيچ آفتابی اهلِ پاسخ به زمزمه نيست!


اينجا تمامِ داراییِ دريا
همين سکوتِ بی‌سوالِ‌ آب وُ
خوابِ آسمانی ابری‌ست.


اينجا تمامِ عريانیِ محجوبِ آينه
همين شرطِ قشنگِ بوسه
در گشودنِ دکمه از پيش‌بندِ پيراهن است،
ورنه ما عمری‌ست
پَر بَسته‌ی همين درخت وُ
غمخوارِ همين خانه وُ
گروگانِ همين گريه‌ايم.
ديگر چه جای سوال و ستاره و سيمرغ،
ديگر چه جای شب و آسمان و سکوت ...!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
نامه‌ای که برای چندمين‌بار ...


ديگر دلم جا نمی‌گيرد اينجا
بگيرم از رَدِ رويا به گريه اشاره کنم!


هی مثل اين که يک عده آدمی
با چِلِق چِلِق آدامس‌هايشان در دهان
از منِ‌ خسته می‌پرسند:
تو کجا می‌روی اولِ صبح و ستاره،
که شبِ‌ بی‌ستاره و صبح ... برمی‌گردی!؟


می‌گويم تا دلتان بسوزد
می‌گويم می‌روم
می‌روم يک جای خيلی دور،
تا ماه
مقنعه‌ی تاريکش را از خوفِ باد بردارد،
بيايد کنارِ آب و جوارِ خواب و هوای اشاره ...!


چه نُدرتِ بی‌باوری
چه کيفِ قشنگی
چه اتفاقِ عجيبی!
ولی دروغ گفتم،
ماهی‌ها يکی‌يکی می‌آيند
حدودِ همين ساحلِ نزديک
اول به ماهِ غمگينِ بی‌خبر نگاه می‌کنند
بعد رو به آسمان ساکتِ بی‌بوسه
هورهورهور گريه می‌کنند
آنقدر که دلِ دريا
خُرده خُرده بشکند
برود بی‌نام و آينه شود.


دارم دروغ می‌گويم.


باد می‌آيد!
باد می‌آيد و برای هر ماهیِ آشنا
يکی دو تکه‌ی روشن از رويای آينه می‌آورد
آواز می‌خواند
می‌گويد شما هم آواز بخوانيد
شادمانی چيزی‌ست
که فقط از نطفه‌ی زنان به بوسه‌ی باران خواهد رسيد.
راست می‌گويم
دريا دارد بالا می‌آيد
دريا دارد خُرده خُرده
خواب‌های خود را برمی‌دارد
آينه‌ها را می‌بوسد، می‌رود يک طرفی دور ...!


آن وقت من به خودم می‌گويم
تو بايد دوباره به خوابِ خانه برگردی
دلت آرام خواهد گرفت
دست‌هايت پُر از بوی پيراهن وُ
عطرِ مَرمَر و بوسه‌های ماه خواهد شد!
راست و دروغش با خداست!
تمامِ حکايتِ ما همين بود:
نه غَريبی آمد وُ
نه آشنايی رفت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
يک گفتگوی ساده‌ی ديگر ...


يک جايی هست
يک جای خيلی دور
دورتر از اين خواب و اين حرف و اين حدود.


حدود، حدودِ عطرِ علف،
حروف، حرفِ قشنگِ سکوت،
و خواب، خوابِ عجيبِ نور.
حالا تو کوچکی بابا!
بعدا شبی
بعدا غروبی شايد
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ علف از نور وُ
نور از سکوت را خواهی فهميد.


حالا تو کوچک وُ
جهان بزرگ وُ
فاصله بسيار است!
به خدا برای اين سيدِ خسته خيلی سخت است که بگويد
گهواره‌ی کودکی‌های نان و ترانه و آسودگی کجاست!
يک جايی هست، حدودِ همين حوالیِ نه خيلی دور،
که بوی بلوط و باران و خارِ شکسته می‌دهد.
زادرودِ انار و گندم و آهو،
مَرغا، اَندِکا، ايذه، M.I.S
دُرُست همانجا
که آن پرنده‌ی روشنِ بی‌جُفت
رو به جنوبِ مايل به ماه نشسته است،


يک جايی هست
نزديکِ صبح زود،
زنگوله‌های کُنار،
بوی عرقچينِ آينه،
لب‌لرزه‌های نور،
نَم‌نَمِ هوا،
خطِ نَسخِ‌ بيشه‌ی نی،
و باد، بوريا، بی‌کسی ...
و شاعری بزرگ که هر صبح مِه‌گرفته می‌پرسد:
مگر بر پيشانیِ شکسته‌ی اين چراغ چه نوشته‌اند
که من از دوریِ آن همه چشمه هنوز
خواندنِ آسانِ تشنگی را نياموخته‌ام!؟


حوصله کن دخترِ کوچکِ اين همه شبيهِ من!
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ‌ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ ميان من و سکوت وُ
دوری از بوی خوشِ بابا را خواهی فهميد.
بی‌خود اين همه خواب‌های نزديک به گريه را نگَرَد،
زادرودِ هفت‌سالگی‌های من اينجا نيست،
دورم کرده‌اند بابا
دورم کرده‌اند از هر چه هوای بوسه و باران بود.
آنجا ... حدودِ همان نازکای آب وُ
خوابِ خدا و خنده‌ی آهو ...
باغی آنجا بود
بالای خَم و پيچِ راهی از گِلِ تُراب،
که آلوده‌ی عطرِ عَلف بود وُ
پايينِ پسينی ميان دو کوه و دو سايه، دو رود ...!
پايين‌تر از کَهکَهِ تيهو و ترانه،
و سرانگشتِ نعنای باد،
که از لمسِ بلوغِ بيد می‌لرزيد.


تمام جهان
حدودِ همان حاشيه بود
که هر پسين
پدر از عطرِ گندم و گيوه به خانه بازمی‌آمد
هوا پُر از مِش‌مِشِ ميش و قرصِ کامل ماه می‌شد.
هميشه حضرتِ حکيمِ ايل
همين که رو به من و رود و ستاره نگاه می‌کرد
باز از آسمانِ صافِ سفر سخن می‌گفت،
می‌گفت: عَلو ... يک آينه دارد، يک آسمانِ‌ بلند،
و پيشانیِ شکسته‌اش ...
که پُر از خوابِ خدا و چراغِ روشن و رويای آدمی‌ست
بعد از آن بود
که من آشنایِ شبِ‌ ترانه وُ
رَمه‌های بی‌شبانِ رويا شدم.


حالا تو کوچکی دخترِ اين‌همه شبيهِ من!


يک جايی بود آنجا
باد بود و بوريا،
باغی بزرگ،
رودی کبود،
و حلقه‌هايی بلند از بوی دود وُ
طعمِ فَتير و فَهمِ بابونه.
و باز هزار هزار ستاره نمی‌دانم از روشنی
که برای بُردنِ ماه ... رو به پياله‌ی آب می‌آمدند،
و سَحر دوباره به خوابِ ابر و گهواره برمی‌گشتند.


هی هفت‌سالگی‌های قندِ غليظ!
بوسه‌های برشته‌ی بسيار،
سينه‌ريزِ انجير وُ
پَرپَر پرنده وَ
غبارِ کاه ...!


خانه‌ای آنجا بود
خانه‌ای بالای باغ وُ
چلچله‌ی کوچکی زيرِ سقفِ ساکتِ نی،
و صبح، سکوت، نَم‌نَمِ نور،
عطر علف، علاقه به انعکاس،
بوی مانده‌ی ماه در پياله‌ی آب،
و پدر که رفته بود کوهی دور
قدری شفای شبنم وُ
پياله‌ای شير آهو بياورد.


هنوز تا هفت‌سالگی ستاره،
يکی‌دو شب از سفرِ آسمان باقی بود،
که از اَلف ليل و ترکه و رويا،
خواندنِ خوابِ همه‌ی کلماتِ ساده را آموختم،
و بعد که از روی دستِ دريا نوشتم: آب!
ديدم آسمان ابری شد،
و ديدم دانايی
فقط سرآغازِ يک اتفاقِ ساده‌ی معمولی‌ست،
و من به ياد آوردم
که نامی بر من نهاده‌اند.
دبستان ما دور بود و ما دور و اينجا دور ...


بعدها ... شبی
دفترِ دريا را ورق زدم،
ديدم چهل و چند چراغِ شکسته
از بَند و بَستِ آسمان آمدند،
مشق‌های روشنِ مرا خط زدند
و هيچ از شبِ آن همه رويای بی‌سبب سخن نگفتند.


هنوز تو کوچکی نسيمایِ عينِ من!
بعدا شبی، غروبی، نزديکِ صبحِ زودی شايد ...


سرانجام تو هم فرقِ ميانِ من وُ
سکوت و دوری از دريا را خواهی فهميد،
حالا بخواب ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 79 از 132:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA