انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 86 از 132:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
يکی ديگر از ميان همه اما يکی ديگر


جز تحمل تاريک اين تکلم خاموشی، راهی نيست!


(باد بيايد و هی بگوئی باد!؟)
حالا برابر آن آينه‌ی بی‌مرام
تا کی مرا ميانِ مه نشسته خواهی ديد؟
(با دستمال سپيد بر دو ديده‌ی دريا
که شرم عشق را در انعکاس گريه نهان کرده‌ام!)
خلاص مشو ای سرشتِ صبور!
صبوری کن که من در قيودِ اين قصيده‌ی منفعل
موزونِ هيچ صراطی نخواهم شد.


حالا خراب از حيات سکوت
ميان ذهن من و زيارت تو
فاصله‌ئی‌ست، فاصله‌ئی‌ست ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
سکوت، فراموشی و آرامش


تنها محض خاطر تو، به تو می‌گويم
خواهانِ خاکستر اين سمندری اگر
در بادهای رو به شمال و بر بام گريه تماشايم کن!
من با هزار چشم تشنه از بی‌تابیِ تماشا،
بدهکارِ شبِ آسمانی پر ستاره‌ام.


خدای را به قول شاملو ... خدای را
ای نيامده از رازِ رفتنم!
بی‌تو در باد گريستنِ من مرهمی‌ست
که هيچ نشانيش بی‌زخم آشنا
در خوابِ هجرتِ حافظ نديده‌ايد!


خدای را ای نيامده از راز رفتنم!
پس کی آن دقيقه موعود
مرا به دعوتِ دريا خواهد برد!؟


اينجا در پيچ پيراهنِ آسمان، سِتْر از ستاره و
کفنی از نرگسِ نيلوفری دارم.
و در بادهای رو به شمال و
بر بام گريه‌ها که بنگری،
رو به قبله‌ی دريا
هزار قبيله‌ی مفقود از پی من برهنه می‌آيند.


خدای را ای به لامکان آن واژه‌ی ناسروده نشسته!
کو کرامتِ اين روزگارِ پَلشت،
که پروانه را به پيله و
نقطه را در خوابِ پرگار نوشت!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پيشتر از اين نامش را نمی‌دانستم


می‌نشينم تا مِه بيايد و پنهانم کند،
نه چراغی از اين شبِ تشويش خواسته بودم
نه نامی که بر کتيبه‌ی باد
تنها ای کاش تهور يک پرنده‌ی بی‌پَر و بال در من بود،
پرنده‌ئی که هرگز دو بهار کوتاه را
تنها در يکی آشيانه‌ی خاموش نزيسته بود،


می‌نشينم تا مِه بيايد و پنهانم کند،
نه توشه‌ای از خواب اين سفر خواسته بودم
نه پوزاری که پا به راهِ باد.
تنها ای کاش تهور يک پروانه‌ی پريشان از تهديد عنکبوت در من بود،
تنها ای کاش ...!


باری با اين همه،‌ با اين همه بايد از خوابِ آن نقطه و
تخيل اين خط بسته بگذرم.
راه ديگری اگر باقی‌ست، اين من و اين بارانِ واژه‌ها ...!

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پرنده، هی پرنده‌ی پرقيچی!


پرنده، هی پرنده‌ی آنجا نشسته‌ی خاموش!
ميان دل و بيدلِ اين همه آيا،
ترديدِ رفتن و نرفتن ترا
مگر حسرتِ آسمانی نيامده دريابد،
ورنه زيورِ اين زمستانِ زمهرير
پا به جائیِ برفی‌ست که هجرتِ هر ساله‌ی رازها را نمی‌داند.


پرنده،‌هی پرنده‌ی پَر قيچی!
به قول کدام بهار نيامده، در کوچِ مقَدّرِ آسمان گريسته‌ئی،
چنين که من از چشمِ تو
به تفسير اين ترانه رسيده‌ام!؟
دی تو وعده‌ی اين واژگانِ بی‌آواز را باور مکن،
که آينه را هميشه انعکاسِ آينه‌ئی ديگر نخواهی ديد.


پرنده، هی پرنده‌ی پروا مرده‌ی مدد!
سايه سارِ فوجی که رفت و ترا بی‌خبر گذاشت
بر خوابِ يکی شدن از خوابِ مرغانِ قاف،
هيچ ردِ پائی بر پهنه‌ی آسمان باقی نخواهند نهاد.


بيا،‌بيا بالنده‌ی بانووَش!
هم از چه راه
تو سمت آن ستاره‌ی خوانا
نظر به منزلتِ سيمرغ سپرده‌ئی!؟
(نه کو مرغی که ماواش غريزه زمستان زمهرير؟!)


پرنده، هی پرنده‌ی پَر قيچی!
فردا که مرغانِ رفته به رويای آسمان باز آيند
بی‌باور و خسته از خوابهای تو خواهند سرود،
اما تو بر چينه‌ی خيس آن زمستان دور
ديگر ديده نمی‌شوی ...!
پرنده، هی پرنده‌ی آنجا نشسته‌ی خاموش!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
در لهجه‌ی وزيدن خاموشان


به حرف می‌آيم و از دهانم کبوتر و آينه می‌بارد
حرفم همين حرف اول است
اما بطرز بی‌رحمانه‌ئی از واژه بازم بريده‌اند
همچون کودک ستاره‌ئی که از پستانِ رسيده‌ی آسمان!


(و تو بايد بدانی که اينجا خبر از تعلق ترانه به واژه نيست!)
و من ديری است دانسته‌ام که در لهجه‌ی وزيدنِ خاموشان
بی‌باد و بی‌بوريا خواهم مرد
تا در رکعت اين رويا
ديگر از اوقاتِ خوابگير و صبوری سُرْخستان سخن نگويم.
(عبرت و عذاب، خواهرانِ ديرينه‌ی منند، شگفتا!)

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
امتحان ثلث سکوت


نمی‌دانم کجا خوانده‌ام بر آب،
که هر چه بنويسی آب -
باران نخواهد باريد!
- مهم آسمانی‌ست که بالای گريه‌هات
رازدارِ تکلم تشنگی‌ست.


نمی‌دانم از کدام تشنه شنيده‌ام،
که همپياله‌ی آسمان از خوابِ آب خواهيم گذشت.
آيا اگر نترسيم
برای بروزِ آن حرفِ نانوشته
فرصتی باقی خواهد ماند!؟


(وِل کن پدربيامرز، برو شعار بارانخورده‌ی کوچه‌ئی را
در انتهای برزنِ قحطسال زمزمه کن:
- ديگران نبودند و ما زاده شديم
اما به قولی، ما می‌ميريم تا ديگران زندگی کنند!)
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مکاشفات ساحر قلوبنا


می‌گويند من شاعرم
اما به قيمت اين دقيقه‌ی ديگر،
نهنو‌بندِ هيچ تعلقِ تاريکی نخواهم شد.
تنها گاه ... غافل، غافل از بازآواز نشانیِ خويش
در خوابِ کوه می‌روم تا از سراچه‌ی مِه سر بدر آورم،
يا جای پایِ مرغی را بر بستر آسمان بيايم.


می‌گويند من شاعرم
خود که هيچ از آغاز و غايتِ اين حديث نمی‌دانم،
اما او که به جستجوی من از پیِ واژگانِ عقيق می‌آيد،
خود می‌داند و می‌کشانِ سبوريز مثنوی،
خود می‌داند و رويای رابعه يا برائت راز،
خود می‌داند و ماهِ بلند و شبِ دراز ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
يا اگر نشد ...


تنها همين جوانه‌ی لبخندم از غلغله‌ی باغاتِ بی‌حصار بس است،
يا اگر نشد،
لااقل در حوالیِ آب‌ها
شعری ساده از هوای حوصله بسرايم و بميرم.
(ديگر از اين جهانِ معمولی
جز مرور يادهائی بی‌خواب و خاصه‌ی لبخند، چه می‌خواهم!)
پس تو نيز از بدبينیِ روزانت دعائی اگر باقی‌ست
آرامشِ واپسينِ دستهای مرا
در کفن کردنِ ديدگانِ بارانی‌ام درياب!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکايت


ای کاش "بودن به از نبودن" بود،
آنوقت خيره در خوابِ غنچه‌ای از اوقاتِ باغ پسين
دخترانِ مانوسِ آينهْ‌بوس را در انعکاس صبح
به نو دميدن ماه و تبسمِ سواری نيامده وعده می‌دادم.


تا صبح انعکاس ...
تا صبح انعکاس که ديگر گمان خالیِ چاه
پر از صدای بال کبوتر می‌شد.


ای کاش بودن به از نبودن بود
آنوقت در اين دقيقه‌ی مغموم
به رويایِ آرامشم نيازی نبود،
هم با هزار آينه‌پندار بر يکی خشتِ خانه‌ی خويش،
سر نهادن همان و اعماق آسودگی همان!
ديگر نه عزيزی که رفته از خوابِ انتظار و
نه اين چه بايد شِد روزگار،
می‌نشستم لب آن ستاره و
برای دل اين قابِ يادگار،
دفتر فالی از آسمانِ ساده می‌گشودم شايد.
بعد از به نو رسيدنِ معنا نيز، رقم از غرامت عشق می‌زدم.
تا يکی بيايد و برايم تعبيری تازه بياورد.


ای کاش بودن بِه از نبودن بود
آنوقت در نيمه‌های خوابی از مبادای اين ماهِ منتظر،
با جامه‌ای سپيد از استخاره‌ی باد
رو به دروازه‌ی دريا ترا صدا می‌زدم.


آه برادرِ بوريا و دهل
ترا که تنها فانوسِ خانه را با خود به آن شبِ دور نبرده‌ای ...!
گفتی که شب اگر کودکْ‌ستاره‌ئی تشنه
از بسترِ گريه گفت: پياله‌ی آبی ... آبا!
دی تو در هول عاطفه نامت را بياد آوری،
نشانی خوابها و راه خانه‌ات را بياد آوری،
بودن يا نبودن اين سال و ماه و کبود را بياد آوری.


آه ای کاش "بودن به از نبودن" نبود!

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بازگشت‌ها


پرده‌پوشِ پنهانترين راز باران که تو بودی
رود را از اعتمادِ هجرتِ خويش
به دواير دريايی دور وعده می‌دادی،
و آب در بستر برکه‌ی صبور
مفهوم انتظار آن دقيقه موعود را نمی‌فهميد.
(حالا در حوالیِ احوالِ ماه
لبان بر آماسيده‌ی اين دره‌ی عقيم را ديگر
احتمال تشنگی نخواهد بود.)


از ريگزار تفته هنوز نَمْ‌ترانه‌ای اگر باقی‌ست
نه انعکاسِ عبور زورقی از تخيل مردگان،
که تنها باد است، باد ...
باد بر کوهه‌ی باد است، با هوهویِ ناگزير محزونش
که در ذهنِ مظنون اين زاويه می‌مويد.


پرده‌پوش پنهانترين راز باران که تو بودی
خدات شاهدِ واپسين دعای کودکانِ مُحَرَم باد
که در پسِ پرچينِ تاريکتر شبی بلند می‌گريستند.
شبی که تاريکترين بغض بی‌شفا
از شرم رويت چشمهای ذوالجناح
مفهوم گنگِ ندانستن را انکار نمی‌نمود.
(شبی که شبتاب، چراغدارِ خلوتِ خاموشان بود
نيکا انزوای آفتاب در اين کنايت لامحال؟)


پرده‌پوشِ پنهانترين راز باران که تو بودی!؟
پرده‌پوشّ پنهانترين جراحتِ آسمان که ما بوديم
چه مانده از آن همه نامهای بسيارمان!؟
تنها نی‌زنی که از فراق و فاصله بر قوس گريه‌ها
که اندوهِ کهنه‌سالِ آفتابی نيامده را در مِه سروده بود،
و ما از پیِ ردِ پای رمه‌ی روياهامان
تنها در چنبره‌ی چراغی خاموش
سَر از سرسرای بی‌روزنِ مردگان بدر آورديم
(آه پيله‌ی دنياتنگِ توت‌نشين!
به رويای پروانگی پير می‌شويم و از خواب آن گل سرخ
عطری از آواز ابريشم نخواهيم شنيد!)
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 86 از 132:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA