انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 105 از 132:  « پیشین  1  ...  104  105  106  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
به ميخانه


آنان که به سايه‌سارِ سُنت نشسته‌اند
تنها آوازشان را
اشترانِ پير خواهند شنيد.


ميخانه‌ی خواب‌زده‌گان را
خانه‌ی خويش خوانده‌ام
و نه دارالخلافه‌ای
که خواب خوش از مردمان باز گرفته است.


او را که دعویِ دانش و دريادلی در ميان است،
از اين میِ از بهشت آمده
هيچ آسمانی را باز نخواهد يافت.
پس شادمانی پيش بياور دختر!
باد است اين جهانِ بی‌جهت که مَنَش
به ارزنی باز نخواهيم خريد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
زرِ مذاب در نافِ سفالينه


ديده می‌خواهد تا به هزار درياش شسته و
چشم را بلکه باز گرفت از گُلی
که آفتاب در نافِ برهنه‌اش روييده است.


زيبايی به جست‌وجوی خويش
خويش را در خوابِ تو آينه خواهد کرد.
و عطر از علاقه به توست
که اين همه خوش
بویِ باران و باديه می‌بارد.


درازنای شبی چنين
هم از آغاز
از عطرِ سپيده لبريز بود
ور نه از چه اين همه به يکی آهِ خسته آمد و
در تنفسِ بوسه‌ای تمام؟


در اين خانه جز تو، نامی نيست
جز تو نشانی نيست
جز تو ترانه‌ای حتی!
اکنون زرِ مذاب است
چکيده بر يکی تارِ چنگ،
تا قطره‌ی عقيقی که ساز را
اين مه سرمستِ شيون من؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
عَزازيل


دُردنوشِ دهان‌بوسِ ديوانه‌ای که منم
دندان به سيبِ زنخدانت مگر،
ور نه اين طره‌ی شبگون را تا سپيده، سپيد خواهم کرد.


پس پرده به سويی و
ستاره‌ی رخشان به جانبی،
که اَبر باکره اگر نبارد
هيچ کلامی از کلماتِ من کامل نخواهد شد.


و من به رويايی شگفت در ربوده بودَمش،
چهره چون گلِ انار،
سرمستیِ خرابش تمام،
و باز من که هلاکِ حوصله‌اش بودم.


چه نرم‌تر از نسيم
الفبای وزيدن آموخته بود
تسليم‌تر از ترانه‌ای که کودکان اهوازی
به بازار عطرفروشان می‌خواندندش.


شگفتا عَزازيل
چگونه سرپيچيده‌ی فرمانِ پروردگار خويش
سر بر آستانِ آدمی نساييده‌ای!؟
نگاه کن عَزازيل
یُحب الجمالِ الی اَلاَزَل تا ابدالآبادِ آدمی است اين!
به ياد آر
تنها قوادان
به کُشتنِ شادمانی، هلهله می‌کنند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
العيش


بُرقَع به کنار!
بايد تمام کنی از عطش
من آينه می‌شکنم به شوق.


خواب است اين
يا بهشتِ برهنه ...؟
يا عيش‌النساء!


ماه که بی‌حيایِ تمام است
به نظاره‌ی ماهور.
بسترِ شکسته‌ی موج است ماه
در خواب هور.


ماه، پسربچه‌ی نوبالغ است
به رويای رود
من، پرده‌درانِ پيرِ ميخانه‌ام
به رويای تو.


بُرقع به کنار، کوفه‌زادِ حلال!
العيش ساقیِ سومنات!
العيش تراشه‌ی شيراز!
العيش کنيزکِ کوفی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
شبانه‌ی بابلی


شنيدم که شربتی شگفت آورده‌اند
نيمی از موزارِ بصره و
نيمی از تاک‌بُنان عراق.
درمانِ گريه‌های من است اين طهورا
شفابخشِ بی‌قراری‌های من است اين شوکران شريف!


پس از اين هيچ پرده‌پوشی نخواهم کرد
چون اندوه به جهانت درافتد
هم‌پای خُم بخواب
که اين رازِ بيداریِ فرزانگانِ زمين است.
دردی اگر تو راست
هم بدين باده‌اش درمان کن درياتبار!
باده‌ی بابلی است اين صافیِ صالحان
تا سلوکِ تو را به راه باز آوَرد
هموست که خورشيد
شعله از او بازيافته است.


نه بر آتشش نهاده و
نه خُمش به خواب اندر،
مويه‌ی مشک است و زيورِ زعفران
رويايی که بر آن رايحه‌ی رازها وزيده است.


مَنَش که شنيدم
شبانه به جانبِ بی‌قراری‌ام طلبيد
هی باده‌فروشِ بی‌بديلِ من
بازآ
که نبض مرا در ممکناتِ می‌افروخته‌اند،
سرايت کجاست در اين سايه‌سارِ بی‌چراغ،
بی هيچ سلامی
ستاره‌بارانم کن از آن کيميا.


و من اين همه همهمه با خويش گفته بودم به راه،
تا ملاحانِ می‌کشان به کرانه‌ام رساندند
زورقِ مستشان در شرابِ دجله
خوابِ دريا ديده بود،
و گفتم بخوان،
باران خواند و باد خواند و باده خواند
تا چون به سراپرده‌ی پَرده‌دار بازم رساندند
رازدارِ ميکده را ديدم
سيه‌چُرده‌ی شب‌فروزی که از فهمِ شراب آمده بود
دی در آستانه‌ی مرمر‌پوش می‌آلوده‌اش
مَشک‌ها بود بسيار و
خُم‌ها بود بسيار و
و پياله‌ها ... همه پُر از دُرِ مذابِ عقيق.


چه ساحتی به سِحرِ تمام آراسته
با آوازه‌خوانِ نازک‌آرایِ از آسمان آمده‌اش
که رود می‌زد و رويا می‌سرود و
جهان در سکوتِ حيرتِ من زاده می‌شد.


نوشا!
بگذار خواب چنان چيره شود
که نه شب به سياهی و نه روز به روشنايی خويش بنازد!


عطری حلال از جانبِ حَبَشه می‌آمد
روحی غريب که از راهِ روم
و بانويی بالابلند
با ترازويی به ميزانِ می در مقابلِ ماه!


مجنونِ محبتِ توام ای ترانه‌خوان
مرا ديناری در درست و
بوسه‌ای بی‌بهاء بر لب است
بدين قيمت از آن قاعده سيرابم کن!


و او هفت‌خطِ خُماری از خنياگرانِ مجنون بود
و من خُمی کهن‌سال باز يافتم
با عمری عظيم
چندان عمرِ آدمی که در شماره‌ی سال و ماهش
هيچ حسابی از حوصله و
هيچ کتابی از کلمه يافت نخواهد شد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
سرزمين من


نه نقشی از کسری و نه نگاره‌ای از خسروانش
خطی هيچ، همه بر باد رفته بود به تلخیِ تقدير.


خُمی به خواب اندر
يادگارِ خاکستانِ تاک‌بُنِ سرزمين من!
که جز توری از آشيانه‌ی عنکبوت
آرايش ديگريش نديدم.


و خُمِ پير
پيراهنی ديگر داشت از غبارِ آدمی، از آوازِ روزگار!
بازمانده بسا به نام پادشاهی که
دودمانش را به دريا ريخته و
روياهاش همه بر بادِ بی‌خبر!


دريغا که دريوزگانِ دوشينه
سرورانِ امروزِ بيدارانند،
هم به خَراج از شکستنِ اين خُم در نخواهند گذشت
اينان ستمگرانند!
دی سَر از اين سر سلسله‌جنبانِ جهان بگشا
تا گريه‌ام به دجله و دريا دستور نداده است!


پس پرسيدم ای پری‌واره
تنها يکی پياله بگو، رَطلی به چند؟
گفت: - به ديناری زرِ تمام!
و من خواب و خرقه به گرو باز نهادم
به مَشکی چند از آن يادگارِ عظيم،
که لبريز عطرِ خسروانِ ايران بود.


شب بود هنوز
مشک‌ها به زورقی آورديم
پنهانشان کرديم
هر چند که موزارِ مشک‌بوی را کجا نهان توان کرد
که تاريک‌انديشی آشفته‌بازش نبويد!


و چون با نَديمانِ خويش بر کرانه همدم آمدم
گفتم شادمانی کنيد
که من اين ترانه،‌ اين طهورا و حيرت را
از سرمستیِ هر هفت فلکِ خسته خريده‌ام.


و رنجِ راه و اضطرابِ مدام و
شبِ شحنه‌ها شکسته بود.
از پسِ آن همه پريشانی
چه پندارها که خوش
چه خواب‌ها که شيرين
چه شعله‌ها که سرکشِ روزگار!


پروردگارا
اگر اين آينه‌بازیِ بی‌شکست را بر من نبخشايی
چگونه شاعرترين شاعران خواهم شد!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
کلمات من ... همه کنيزکان تواند


کمانه‌ی چاچی، دو قوسِ شب،‌ ابروانِ يَمنی.
در قاهره بازت يافتم!


اهرام پير، آينه‌دارِ عروسانِ اعراب‌اند
من پرده‌دارِ خيال تو.


در قاهره بازت يافتم دختر اهوازی!
آيا از بازارِ عطرفروشانِ ما
چند خلخالِ پارسی
چند بلورينه‌ی بوسه‌سا
چند چراغِ روشن آورده‌ای؟


در قاهره بازت يافتم
کمانه‌ی چاچی، دو قوسِ شب، ابروان يَمنی
مرا به ياد آر،
آواره‌ای از عجم آمده
آوازه‌خوانِ بی زَبور
که پياله‌ی شراب از شکوهِ کلماتش می‌شکند.


پاره‌های پياله به کلام خواهد آمد
و کلمات من همه کنيزکانِ تواند
تو ... کمانه‌ی چاچی
غزلپاره‌ی قاهره!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
گُل نخل


اطلال به طلاق و
دَمن را به دريا داده‌ام
چتر هزار شمشيرِ نخل
سايه‌ها دارد
سجده‌ی باد و سجده‌ی سکوت
گُل مانده به ماهِ تموز
در عطر واژه‌های من وضو گرفته است
نمازخوانِ رو به آسمان
گرفته دستِ سبز بر ساقه‌های نور
گُل نخل است
آشيانه‌ی کوچکی که پرنده
بر کنگره‌اش نشسته است.
گويی تنها بادِ نقره‌فام است
نگاهبانِ عروسِ آسمان‌های بغدادی
با چتر هزار شمشيرش به نماز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بامدادی برهنه از مشيمه‌ی شب


"منزه است پروردگاری که از ميان زنان
او را زيباتر از آنچه هست بيافريد!" *
و او تن به ترانه‌ی آب‌ها سپرده بود
بی‌جامه در اين جهان.
با شرمِ برهنه‌اش که رخساره‌ی رويا بود
رو به نای نسيم، نازک‌تر از تنفسِ آب ايستاده بود
بی‌گاه نامحرمی بر او گذشت
او بی‌جامه در اين جهان
به جانبِ تاريک‌ترين خلوتِ خانه دويد
خورشيد در موجابِ طشت
هنوز از عطر ترانه‌اش سرمست بود.
و او در تاريک‌ترين خلوتِ خانه، خورشيد‌تر!
بامدادی برهنه که از مشيمه‌ی شب زاده می‌شد.
"منزه است پروردگاری که از ميان زنان
او را زيباتر از آنچه هست،‌ آفريده است."


* عينا ترجمه‌ی استاد آيتی‌ست كه به غايت زيباست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حنظلِ حوريا


پياله‌های پُر، باژگونه‌های ولرم،
عسل‌دانِ آسودگی، تراشه‌ی تکميلِ من، مونثِ آخرين
آسمانِ بارآورِ بخشنده
زمينِ زندگی‌زایِ نان و سايه و بوريا
در تو تمام می‌شوم از شوق
از تو عبور می‌کنم از کيف
با تو خواب، با تو هَم، با تو خلاص!


نرمينه‌های پُر، طعامِ فرصتِ نور، قباله‌ی غزل
فرشته از فهمِ فتحِ تو ... آدمی!
من از لمسِ بَر و بوی و موی و روی تو مالکم، مَلِکم!
مَنا، سايه‌سارِ من
مَنا، نان و نمازِ من
مَنا، بوسه، بلوغ، بوريا!
در تو تمام می‌شوم از شوق
در تو تمام می‌شوم از کيف
در تو تمام می شوم از تَنا، مَنا، مَنای من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 105 از 132:  « پیشین  1  ...  104  105  106  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA