انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 79 از 100:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
  • 5 دلار

سارا هشت ساله بود كه از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر كوچكش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید كه پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد.
قلك را شكست. سكه ها رو، رو تخت ریخت و آنها رو شمرد.
«فقط پنج دلار!!»
بعد آهسته از در عقبی ، خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ، ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سكه ها رو محكم رو شیشه پیشخون ریخت .
داروساز جا خورد و گفت چه میخواهی؟
دخترك جواب داد برادرم خیلی مریض است ، می خوام «معجزه » بخرم قیمتش چقدر است؟
داروساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترك توضیح داد ، برادر كوچكش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد ، من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم .
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت شما رو به خدا، برادرم خیلی مریض است و بابام پول ندارد و این تمام پول من است . من از كجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی كه گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترك پرسید: چقدر پول داری؟
دخترك پولها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب!!! فكر میكنم این پول برای خرید معجزه كافی باشه . بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت من می خوام برادر و والدینت را ببینم . فكر میكنم معجزه برادرت پیش من باشه ...
آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت .
پس از جراحی پدر نزد دكتر رفت و گفت از شما متشكرم نجات پسرم یك معجزه واقعی بود ، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم؟
دكتر لبخندی زد و گفت : هزینه عمل 5 دلار می شد كه قبلا پرداخت شده!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
داستان کوتاه "لیوانِ یک‌بارمصرفِ نیمه‌پر" نوشته‌ی بهاره ارشدریاحی


دیشب معامله کردیم؛ سرِ جسدش. گفته‌بودند:
- «یه‌تیکه گوشت که این حرف‌ها‌رو نداره. به‌نرخِ روز حساب می‌کنیم. درصدت‌رو هم می‌گیری. دیگه چه مرگته؟!»
چیزی نگفته‌بودم. میان صحبت‌هاشان داخل اتومبیل، چیزهایی راجع به اتاقک سیمانی انتهای باغ شنیدم. راننده صدای گرفته، بی‌حالت و یکنواختی داشت. تمام کلماتش به نخ افقی مستقیمی متصل بودند که با خونسردی از دهانش خارج می‌شد. آخر کلمه‌ها را می‌خورد. انگار حوصله‌ی بازکردن دهانش را نداشت. همین‌که کلماتِ آویزان به آن نخ، بیرون کشیده می‌شدند کافی بود. مرد کناری اما، زود عصبی می‌شد. از تمام جمله‌های خبری، سوال‌های بی‌پاسخ می‌ساخت. به‌دنبال تائید حرف‌هایش به آن‌ها لحن سوالی می‌داد و بی‌آنکه منتظر جواب باشد دوباره عصبی می‌شد. انگار دست‌هایش را هم در هوا تکان می‌داد. چون هربار مونولوگ عصبی‌اش را شروع می‌کرد، صندلی تکان می‌خورد و تکانه‌هایش به زانوهای من می‌رسید. گفت:
- «می‌دونی مجازات یه خائن چیه؟»
جواب نداد. گفت:
- «هوم؟»
و منتظر نماند:
- «مجازات کسی‌که زنش‌رو فرستاده واسه جاسوسی چی؟»
مکث کرد. جواب نداد. صندلی تکان خورد:
- «هان؟»
صدایش به‌سمت من برگشت:
- «تو چی؟ می‌دونی؟»
ساعتِ هشتِ شبِ اولین روزِ گم شدنت، دست‌هایم را در هوا تکان می‌دادم و به تمام شماره‌تلفن‌های دفترتلفنِ موبایلم زنگ می‌زدم و می‌گفتم نیستی و بی‌آنکه منتظر پاسخ باشم قطع می‌کردم. دنبالت نمی‌گشتم. می‌دانستم نیستی و گم‌شدن برایم معنا نداشت. ساعت 12 از تکان‌دادنِ دست‌ها و قدم زدن در فاصله‌ی بین اتاق‌خواب و پنجره‌ی هال خسته شدم. نشستم لبه‌ی تخت و به چراغ قرمز کوچک بالای مانیتور گوشی تلفن خیره شدم که بعد از سه بوقِ پیاپیِ کوتاه، شارژش تمام شد و خاموش. همان لحظه بود که انگار کمی آرام گرفتم. گوشی را پرت کردم روی زمین و سنگینی تنم را انداختم روی تخت. چشم‌هایم را بستم. نشنیدنِ صدای خودم عجیب بود. باید به همه می‌گفتم که نیستی. می‌دانستم مرده‌ای. خودم گزارش را خوانده بودم. نمی‌خواستم دنبالت بگردم. پیدا نمی‌شدی. اصلاً گم نشده بودی که پیدا شوی. ولی همه باید می‌دانستند که نیستی.
- «با توام! با چند نفر در مورد گم شدنش حرف زدی؟ به چند نفر خبر دادی؟»
- «یادم نیست. خیلی‌ها بودن. به هرکی می‌شناختم.»
- «که چی بشه؟ برات پیداش کنن؟»
در لحن‌اش آزار نبود. تمسخر هم نه. سوال خود من هم بود. سکوت کردم. فکر کردم:
- «که چی بشه؟!»
- «سوالی رو که جوابشو می‌دونی نپرس.»
- «می‌خوام تو بدونی. می‌دونی؟»
- «آره. تو هم می‌دونی. باید برم. دیر شده. ساعت 5 باید اونجا باشم.»
- «کجا؟ ساعت 5 کجا و با کی قرار داشت؟»
- «نمی‌دونم. ازش نپرسیدم.»
- «تعقیبش کردی؟»
- «چی؟»
- «شنیدی چی گفتم. اگه نپرسیدی حتماً می‌خواستی تعقیبش کنی. درسته؟»
این سوال ‌را مردی که تا آن‌موقع ساکت مانده بود پرسید. همان‌که آرام بود. ولی آرامشش دلهره‌ی عجیبی به من می‌داد. تهدیدی در آرامشش بود که تمام تنم را می‌لرزاند. خودش هم می‌دانست که تعقیبش می‌کنم. حتی یک‌بار هم سرش‌ را برنگرداند، ولی می‌دانستم که پا کُند کردنش در پیچِ پیاده‌روها به‌خاطر من است که دور نشوم.
- «گمش کردم. یکی دوبار سرش رو برگردوند. ترسیدم ببیندم. یقه‌های کتم رو دادم بالا و عینک دودی زدم. فاصله‌مو زیاد کردم. پیچید تو اولین کوچه. یه کوچه بالاتر از کوچه‌ی شرکتمون. وقتی پیچیدم تو کوچه، هیچ‌کس نبود. فکر کنم تاکسی گرفته ‌بود.»
سیگارش را در رطوبت چای ته لیوان خاموش کرد. گردنم را چرخاندم به سمت صدا. آن دیگری بود.
- «اون کوچه یه طرفه‌اس.»
سرش را جلو آورد. دهانش بوی ترشیِ گرسنگی و دود می‌داد. سرم را عقب کشیدم. پایه‌ی صندلی روی زمین کشیده‌شد و صدای خشکی داد. در اتاق خواب را نمی‌بستیم. می‌گفت تاریکی غلیظ می‌شود در فضای بسته و سنگین شدنِ هوا به‌خاطر حجمِ تاریکی است. قفل پنجره‌ی آشپزخانه خراب شده ‌بود. باد که می‌آمد درِ اتاق خواب با صدای خشکی حرکت می‌کرد. من از صداها، بیشتر از تاریکی می‌ترسیدم. می‌دانستم خوابت سنگین است، ولی در را نمی‌بستم. از سنگینی هوای اتاق و حجم تاریکی می‌ترسیدی. می‌گفتی یاد قبر می‌افتی. از خواب می‌پرید و هم‌زمان با نفسِ کشیده‌ی صداداری که از دهانش بیرون می‌داد، می‌نشست. کمرش را راست می‌کرد و کف دست راستش را فشار می‌داد روی نقطه‌ای بین سینه‌هایش:
- «نفسم گرفته. در رو باز کن.»
- «شیشه رو بدم بالا؟ خیلی سرد شده.»
- «نه.»
این‌را راننده گفت. خونسرد و آرام. با همان لحنی‌که خون را در رگ‌هایم منجمد می‌کرد. کاش دست‌هایم باز بود و می‌توانستم کف دست‌هایم را چندبار محکم روی شانه‌هایم بکشم... شانه‌هایت را محکم بین دست‌هایم گرفتم. خواستم که در چشم‌هایم نگاه کنی و راستش را بگویی. نگاه کردی. سرد بود. سرد بود و ساکت. تاریک بود و سرد. از لابلای درزهای لباسم سوز تو می‌زد و به استخوانم می‌رسید. از زیرِ چشم‌بندِ سیاه، سنگریزه‌ها و کلوخه‌های خاکِ یخ‌زده را می‌دیدم که زیر دمپایی پلاستیکی‌ام می‌غلتیدند و نور چراغ‌قوه‌ی مردِ پشت‌سری‌ام، از آن‌ها سایه‌های بلند بی‌شکل و غریبی می‌ساخت. حتماً تو را هم از همین مسیر برد‌ه ‌بودند. نیمه‌شب بوده. همان شبِ اولِ گم شدنت. که فردایش برف آمد. سردترین شب بود در تمام زمستان‌های این چندسال. هفت‌سال شده ‌است. یک هفته بعد از تولد 25 سالگی‌ات بود که خاور گرفتیم برای دو تا کتابخانه، تخت‌خواب، نیم‌ست مبل‌های جهیزیه‌ات و خرده‌ریزهای آشپزخانه. قرار شد باقی وسایل بماند. شاید برگردیم. صدایشان را می‌شنیدم. می‌خواستند که بشنوم. کاش گوش‌هایم را هم بسته بودند:
- «شنیدم سگای رئیس گوشت خام دوست دارن.»
- «به شرطی که جنازه بادکرده و بوگرفته نباشه.»
- «یا کرم زده.»
- «اول کاسه‌ی چشماشو خالی می‌کنن.»
- «بعد لباشو.»
لب‌هایت طعم خاصی نداشت. فقط نرم بود. نرم و سرد. عادت داشتی لب‌هایت را روی لب‌هایم بگذاری و چشم‌هایت را ببندی. خوابت می‌برد. آرام تکانت می‌دادم به پهلو و شره‌ی موهای قهوه‌ای را از روی گونه‌ات کنار می‌زدم. صدای به‌ هم خوردن دندان‌هایم در گوشم می‌پیچید و سرما، فکر رسیدن یا نرسیدن و کجا و چرا را از ذهنم پاک کرده ‌بود. آن‌روز چکمه‌های ساق‌بلندت را پوشیدی. همان‌ها که پاشنه‌ی تیزی داشتند. حتماً یکی از پاشنه‌هایت لای یکی از این تکه‌سنگ‌های نافرم گیر کرده و شکسته و مجبور شده‌ای تمام راه را لنگان لنگان بروی. سرمای ترس هم بوده. هربار که گرمای کف دست مرد کنار راننده به نزدیک سینه‌ات می‌رسیده یا از بین شبکه‌ی مربع‌ها و لوزی‌ها و مثلث‌ها و دایره‌های پارچه‌ی سیاه چشم‌بندت، سایه‌ی آن دیگری را می‌دیدی که عمداً و ناگهانی می‌ایستاده تا به او برخورد کنی و سکندری بخوری. صدای زوزه‌ی سگی از پشت دیواری در همان نزدیکی‌ها می‌آمد و زنجیری که روی سنگریزه‌ها و کلوخه‌های خاک یخ‌زده کشیده ‌می‌شد. از صدای سگ نمی‌ترسیدی. می‌گفتی سگ نشانه‌ی نزدیک بودن به شهر و آدم‌هاست و صدای زوزه‌ی گرگ و شغال و کفتار ترس دارد در بیابان. زودتر از من بیرون آمدی. گفتی می‌خواهی سیگار بکشی و در هوای سرد می‌چسبد. به اندازه‌ی یک خداحافظی بود. نه کنار ماشین بودی، نه در کوچه، نه در خیابان اصلی. فکر کردم با آن پالتوی نازک، سردت می‌شود. سردم شد؛ با اینکه ظهر دنبالم آمدند. از همان اول شبیه گروگان‌گیری نبود. نه ماشین سیاه، نه در گونی انداختن. گفتند لطفاً سوار شوم. یکی‌شان قدکوتاه بود با شکم برآمده. آن یکی سرش به سمت شیشه‌ی پنجره بود. انگار توجهی به اوضاع نداشت. تمام راه چشم دوخته بودم به پشت گردن و موهای چرب راننده. هرسه عینک تیره داشتند و تا مقصد یک کلمه هم حرف نزدند. در آهنی با صدای خشکی باز شد. فکر کردم چرا خبری از اتاقی بدون پنجره با دیواره‌ها و کف سیمانی نیست که صدا شروع کرد به حرف زدن. حتماً از پشت آینه‌ای که آینه نبود. منتظر بودم میز آهنی زنگ زده‌ای بیاورند با یک لامپ با سیم بلند آویزان که در تاریکی و سرما برود و بیاید و یک سطل آب سرد، بی هوا بریزند روی سرم. سیلی باشد و مشت و انبر آهنی برای دندان‌ها و شاید یک گونی سوسک برای پاهایم. صدا گفت: «اگه دروغ نگی، زنده می‌مونی.»
پرسیدی اگر بفهمم به من دروغ گفته‌ا‌ی می‌توانم ببخشم‌ات؟ همان شب مهمانی. بعد از شام. کنار شومینه. چیزی نگفتم. خودم هم نمی‌دانستم می‌توانم یا نه. شاید باید می‌مردی تا بفهمم... در آهنی با صدای خشکی باز شد. صدای پت‌پت بخاری می‌آمد. بوی نفت سوخته و خاک زد زیر دماغم... هیچ‌وقت عطر نمی‌زد. آخرین‌بار که دیده بودمش، تازه از حمام آمده ‌بود. موهایش هنوز خیس بود. عادت داشت با حوله نم موهایش را بگیرد و سرش را خم کند روی بخاری و گاهی آن‌را به چپ و راست تکان دهد. بوی صابون جدیدی که به تنش می‌زد، شیرین بود؛ احتمالاً عسل با شیر یا چیزی مثل آن. صابون و عطر نبود. بوی تنش بود. در شلوغی مهمانی آن‌شب هم که تاریک بود و هرکس حواسش به ‌کار خودش، بوی تنش را شناختم. ایستاده ‌بود کنار شومینه. همیشه سردش بود. با آن بلوز بافتنی مشکی و دامن چهارخانه‌ی تنگ و چکمه‌های ساق بلند. موهایش را ساده بسته ‌بود، با گوشواره‌های استیل با دایره‌هایی به ‌قطر ده‌سانت. لیوانِ یک‌بار مصرفِ نیمه‌پرش را بین دست‌هایش، محکم نگه داشته‌بود و به هیچ‌جا نگاه‌ نمی‌کرد. صدا گفت:
- «خودت که بهتر می‌دونی؛ میندازیم جلوی سگا. سوزونده می‌شه. یا غرق می‌شه... »
فکر کردم جسد در هوای سرد بیشتر دوام می‌آورد. شاید دیرتر بوی تعفن بگیرد. مرد پشت سری در را محکم به‌هم کوبید و زیر لب فحش داد. مرد سمت راستی سرفه‌ای کرد و بلند گفت:
- «خفه شو!»
فهمیدم مرد سمت راستی همان مرد عصبی کنار راننده است. دست‌های بسته‌ام را تا جلوی صورتم بالا آوردم و دماغم را خاراندم. شانه‌ی مرد پشت‌سری به شانه‌ی چپم‌کشیده شد. گفت دارد بالا می‌آورد و باید برود هوا بخورد. صدایش می‌لرزید. فکر کردم آن نخ نامرئی در تکانه‌های کلمات، هرلحظه ممکن است پاره شود. مرد عصبی چندبار سرفه کرد و منتظر ماند آن دیگری برگردد. من ساکت بودم. سردم بود. نوک انگشت‌های پاهایم بی‌حس شده‌ بودند... قبل از آنکه در تاریکی و صدای موزیک و خنده‌های بلند زن‌ها و مردها به او برسم، سرش را برگرداند و لبخند زد. می‌دانست عادت به سلام کردن ندارم. بغلش کردم و لیوانِ یک‌بار مصرفِ نیمه‌پر بین تن‌هامان فشرده شد، ولی هیچ‌کدام عقب نکشیدیم...
از لابه‌لای شبکه‌های به‌هم‌فشرده‌ی پارچه‌ی سیاه چشم‌بند، سیاه و سفیدهایی از تن سفید و موهای بلند مشکی‌اش را می‌دیدم. موهایش مشکی نبود. قهوه‌ای روشن براق بود. جایی خوانده‌بودم موهای جسد کدر می‌شود و تیره. فکر کردم شاید پرزهای سیاه پارچه روی رنگ قهوه‌ای را پوشانده... چشم‌بند را محکم بسته‌ بودند. چشم‌هایم درد گرفته ‌بودند از بازماندن. رنگ قهوه‌ای؛ یک نقطه، یک لحظه... فقط یکی از آن مربع‌های کوچک یا دایره‌ها، لوزی‌ها، ذوزنقه‌ها و مثلث‌ها. سیاه و سفید. تاریک و پردود... می‌گفت بوی سیگار روی ملحفه‌های تخت، مریضش می‌کند. از رختخواب یک‌راست به ‌سمت حمام دوید. همه‌ی جانش را بالا آورد. بعد نشست کف حمام و گریه کرد. بلند شدم. ته سیگار روشن را از پنجره انداختم بیرون. در حمام باز بود. سرم را برگرداندم. لخت نشسته بود روی کاشی‌های سرد و سفید حمام و زانوهایش را بغل کرده‌ بود. روی هلال روشن بدن‌اش، شره‌ی براق قهوه‌ای ریخته بود؛ روی شانه‌ها و چهره‌اش... گفتم:‌
- «دروغ می‌گی...»
همیشه افتخار می‌کردم که از پدرم هم سیلی نخورده‌ام. گونه‌ام داغ شد و درد و گرما به رگ‌های گردنم رسید. گفت:
- «دروغ می‌گی!»
جمله‌ی آخرشان در هوا به پچ پچی نامعلوم تبدیل شد. صدا گفت:
- «معامله می‌کنیم.»
دوباره گفتند. هم‌زمان. بلندتر.گفتند:
- «معامله می‌کنیم.»
پول نقد ولی نبود؛ جان من بود و جسد او. گفتم:
- «باشه.»
و از صدای گرفته‌ام تعجب کردم... از صبح زود که انداخته بودیم در جاده‌ی خاکی، حرف نزده‌ بودم. حتی به ذهنم رسید که تارهای صوتی‌ام تا شب خشک می‌شود و دیگر هرگز نمی‌توانم حرف بزنم. چیزی نگفتند. مرد پشت سری سیگاری روشن کرد و با نفس بلندی دود را بیرون داد. بوی تنش داشت توی دود گم می‌شد. احساس کردم باید چیزی بگویم. با صدایی بلند و صاف گفتم:
- « قبوله! » ■
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان کوتاه "تلنگر" نوشته‌ی مهدی مصطفوی کاشانی

صداها ضعیف است اما از همان همهمه محو هم حس شادی بیرون می‏‌زند. الیکا هنوز خواب است. تخت را ترک می‏‌کنم و در جستجوی منبع صدا از پنجره به بیرون خیره می‏‌شوم. یکی از کشتی‏‌های تفریحی است روی تنگه بوسفور و در حال عبور از زیر پل عظیمی که استانبول شرقی را به غربی وصل می‏‌کند. از خودش رد سفیدی از آب کف‏‌آلود باقی می‌‏گذارد و غرورآمیز از قایق‏‌های بادبانی و موتوری سبقت می‏‌گیرد. روی عرشه‏‌اش، توریست‏‌ها، از هر سنی، در جنب‏‌وجوش‌‏اند. پنجره را فقط اندکی باز می‏‌کنم، انگار که از روی حسادت بخواهم لااقل هوای آدم‏‌های روی کشتی را تنفس کنم. قرار بود ما هم سوارش شویم اما خواب ماندیم. شب‏‌مان تا نزدیکی سحر طول کشیده بود. نگاهم سوی الیکا می‌‏رود، آن‏‌طور که کودکی به همدستش نگاه می‏‌کند تا با هم شیطنت‏‌هایشان را مرور کنند. الیکا پتویش را تا روی چانه بالا داده و موها بقیه صورتش را پوشانید‏ه‌‏اند. آن شانه‌‏های ظریف و عسلی که قبل از بلند شدنم، چشمانم را مشغول خود کرده بودند، حالا زیر پتو مدفون‏‌اند. حتماً سردش شده است. پنجره را می‌‏بندم، لبه تخت می‏‌نشینم و سرم را در دستانم می‏‌گیرم. سرم سنگین است.
دیروز به استانبول رسیدیم. پروازمان به فرار می‌‏ماند، فرار از تنش‌‏های عروسی؛ قبلش، خودش و پس‌‏لرزه‏‌هایش. مثل قصه‌‏هایی بود که عشاق، شبانه با هم می‏‌گریزند. شبیه که نه! اما فکر کردنش هم طعم گس و لذت‏بخش گناه را می‏‌دهد. وقتی‌که چرخ‌‏های هواپیما جمع شد و مهماندار به فارسی، ترکی و انگلیسی سفر خوبی برایمان آرزو کرد تازه توانستیم با هم کمی تنها باشیم و اتفاقات روزهای قبل را مرور کنیم. از مهمان‏‏‌های عروسی گفتیم، از آن‏‌هایی که تبریک گفتند و کمی هم از زندگی‏‌شان و رابطه‏‌هاشان و چیزهایی که زن و شوهر باید از خانواده هم بدانند. من از دوست قدیمی بابام گفتم که شنگول از نوشیدن آن‏چه در بغلی‏‌اش داشت، دهانش را به گوشم نزدیک کرد و حکم داد که در هر ازدواجی یکی برنده‏ است و یکی بازنده، اما ازدواج ما بازنده‏‌ای ندارد. الیکا هم از لحظه‏‌ای گفت که به‌‏خاطر گرمازدگی به دستشویی رفته بود و در آن‏جا دختر خاله‌‏اش آمار برادر احتمالی داماد را می‏‌گیرد و می‏‌فهمد داماد ته‏‌تغاری یک خانواده دخترزا است. آخرین تبریک آن شب از بابا بود که مخفیانه به خودم گفت و من به الیکا نگفتم، چه همان موقع و چه دیروز. اواخر مراسم بود که تنها گیرم آورد. همین که گره کراواتش را شل می‏‌کرد گفت، «مبارکه پسرم!» کوتاه و تلگرافی. اما در چشم‏‌هایش حرف دیگری هم بود، حرفی که برای گفتنش باید نگاه از من می‏‌دزدید و به انتهای کراوات چشم می‌‏دوخت. دستم را گرفت و در گوشم نجوا کرد، «ان‏شاءالله توی زن شانس‏ت از بابات بیشتر باشه.»
کراوات از دستش به زمین سر خورد.
بابا از کراوات متنفر است. هیچ‏وقت گره زدنش را هم یاد نگرفت. به خواهر بزرگ‏ترم گفته بود که بزرگ‏ترین حسن طلاق این بوده که لازم نیست هر روز کراوات بزند. نه فقط آن! گفته بود که تا پیش از طلاق آرزو به دلش مانده بود که در خانه پیژامه بپوشد، که جمعه‏‌ها دیرتر از هشت صبح بیدار شود، که یک شب بلوزش را تا نکند، که ته‏‌ریش داشته باشد. مامان خانه را با قوانین سفت و سخت خود می‏‌چرخاند. بابا در زن شانس نداشت.
تلفن اتاق زنگ می‏‌خورد. از جایم می‏‌جهم که صدایش الیکا را بیدار نکند. در چمدان‏‌ها بازند و لباس‌‏ها آشفته بیرون زده‌‏اند. بین پاورچین رفتن و تند قدم برداشتن مرددم و هرطور که هست خودم را به شکل مضحکی به تلفن می‌‏رسانم.
«هِلو؟»
«سیاوش جان؟»
«مامان تویی؟ شماره اتاق رو از کجا آوردی؟»
اسم و فامیل من را به پذیرش هتل داده بود و آن‌ها وصل کرده بودند. می‏‌خواست بداند پروازمان چطور بوده و زندگی مشترک چطور است. توضیح دادم که اولی راحت بوده و دومی هم تا حالا خوب.
«الیکا جون کجاست؟»
«خوابه.»
به تخت نگاه می‏کنم. باز کف پای الیکا بیرون افتاده است. بلند می‏‌شوم و پتو را روی پایش می‌‏کشم.
«خوابه؟» سوالش سوال نیست. از روی تعجب است. «اونجا... الان ساعت چنده؟»
استانبول یک ساعت و نیم از تهران عقب‏‌تر است اما حتی با این ارفاق هم مامان راضی نخواهد شد.
«مادر جان! ما اومدیم ماه عسل. مهم نیست که ساعت چنده.»
خداحافظی که می‌‏کنم، روی تخت دراز می‏‌کشم. چشمان الیکا بسته است. نمی‏‌دانم چیزی از حرف‏‌ها را شنیده است یا نه. دستم را زیر سرم تا می‏‌کنم و به او زل می‏‌زنم. اولین بار است که کنارش بیدار می‏‌شوم. رو به من خوابیده است. چشم‌‏ها پشت پلک‏‌هایش حرکتی ندارند. لب و دهانش فرم لبخند کم‏رنگی را گرفته‌‏اند، گویی که در حال دیدن خواب شیرینی باشد. نمی‏‌دانم! شاید همیشه با لبخند می‏‌خوابد، من که ندیده‌‏ام. پس این است تصویری که هر روز صبح، کاری و غیرکاری، خوش و ناخوش، خواهم دید. تصویری که شعرا و نویسنده‌‏ها در وصفش گفته‏‌اند و سروده‌‏اند و نه فقط آن‌ها که قادرند حس را به واژه برگردانند، که حتی پدرم-پدری که در شب عروسی پسرش نمی‏‌تواند تأسفش را از بی‏‌عشقی پنهان کند-صحبت آن‌روزها که می‏‌شد می‌گفت «دیدن صورت بی‏‌آرایش مادرت با چشمان بسته» هر دردی را درمان می‏‌کرد. پس چه شد مادری که درمان دردها بود خود مبدل به دردی شد؟ از کِی شد؟ صورت الیکا-که البته هنوز ته‌‏آرایشی از شب قبل دارد-چطور؟ تا کِی جادوی هارمونی این لب و دهان و چشم و ابرو دوام خواهد داشت؟
الیکا تکانی می‏‌خورد. از شکاف هلالی چشمان نیمه‌‏بازش نگاهم می‌‏کند. دستانش را می‏‌گشاید تا من در آغوشش بروم. می‌‏روم. در سکوت. گردنم در گودی بین سر و شانه او ناراحت است اما جُنب نمی‏‌خورم. فکر کنم باز خوابش برده است.
«پشت هر نگاه یک دنیا حرف نهفته.» این را مامان می‏‌گفت وقتی بابا او را سرزنش می‏‌کرد که، «این‏قدر سعی نکن که از هر کار مردم معنی بسازی.» و این را بابا وقتی می‌‏گفت که مامان مچ او را در حال بگو و بخند با زن‏‌ها و دخترهای آشنا و غریبه می‏‌گرفت. جر و بحث‏‌ها هر از چند گاهی تکرار می‏‌شدند و بی‏‌فرجام تمام می‏‌شدند تا باز به بهانه‌‏ای شروع شوند که باز تمام شوند تا روزی که مامان در جیب کت بابا شماره و اسم زنی را پیدا کرد. به روی خودش نیاورد تا چندروز بعد که وسط دعوایی آن را پیش کشید و برای اولین بار کلیدواژه طلاق در محاوره‏‌های ناخوشایندشان راه یافت.
«تقصیر خودش هم نبود. خب جذاب بود.» این را مامان وقتی می‏‌گفت که آرام‏تر بود، که بابا را مسئول تمام مشکلات کره خاکی نمی‏‌دید. «نمی‌‏دونم چه توانایی‏‌ای خدا بهش داده بود. بدخلق‏‌ترین زن دنیا رو هم که می‏‌دید با دو تا جمله یه کاری می‏‌کرد که گل از گلش بشکفه. اصلا یه قابلیتی داشت که این چهل پنجاه تا ماهیچه صورت دخترا رو یه ورزی بده که همه خندون بشن.» بعضی وقت‏‌ها به این‏جا که می‏‌رسید خنده‌‏ای می‏‌کرد و می‏‌گفت: «توی پدرسوخته هم ماشاءالله به خودش رفتی.»
گردنم درد گرفته است.
دیگر تاب نمی‏‌آورم. آرام دست الیکا را بالا می‌‏برم تا گردنم را آزاد کنم. نفس عمیقی داخل می‏‌دهد و به سمت دیگر می‏‌خوابد. چه پوست لطیفی دارد! همان چند ساعت قدم زدن زیر آفتاب استانبول تمام پشت گردنش را سوزانده است. بندهای لباس دیروزش دو خط موازی از خود به جا گذاشت‌ه‏اند. همان بهتر که تابش خورشید تهران نمی‌‏تواند به پوستش برسد.
دلم سیگار می‏‌خواهد.
تا الیکا خواب است می‏‌شود در حیاط لابی سیگاری کشید. بلند می‏‌شوم. شلوارم را که می‏‌خواهم بردارم توجهم به شلوغی چمدان‏‌های گشوده جلب می‏شود. لباس‏‌های الیکا روی هم جمع شده‌‏اند. شلوغی آزارم می‌‏دهد. لباس دیروزش را برمی‏‌دارم که آویزان کنم. گیره را از زیر بندهایش-همان‏‌هایی که بدن تازه‌‏عروسم را خط‏‌خطی کرده‌‏اند-عبور می‏‌دهم و در کمد آویزان می‏‌کنم. و همین‏طور لباس‌‏های دیگر را. نوبت به کراوات‏‌های خودم که می‏‌رسد باز یاد عروسی می‌افتم. اما نه آن لحظه کنار بابا، بلکه لحظه‏‌ای که مامان در گوشم گفت، «انگار بالاخره یاد گرفته کراواتش رو گره بزنه.» لبخند زدم مثل همه وقت‏‌هایی که در نبود یکدیگر، طعنه‏‌هایشان را در حضور من به زبان می‏‌آوردند و من لبخند می‏‌زدم. اما حرفش تمام نشده بود. با صدایی بلندتر، انگار که دیگر این یکی راز نباشد، ادامه داد، «یا شایدم یکی از سوگلی‏‌هاش براش گره زده.»
هیچ‏کدام این‌‏ها را به الیکا نگفته‏‌ام. اصلا چیزی از رابطه مامان و بابا نمی‌‏داند جز این‏که با هم رابطه‌‏ای ندارند. حتی به خودش اجازه نداده بپرسد چرا طلاق گرفته‏‌اند. هر بار هم که گذار گفتگوها به این موضوع می‌‏رسد دستش را روی بازویم حلقه می‏کند («دست روی بازو» شیوه الیکا برای دلداری است) و به من اطمینان می‏‌دهد که عشق ژنتیکی نیست، که من و او نباید نگران رابطه خودمان باشیم، که آینده‌‏مان زیباست. دیگر من نمی‏‌گویم که مامان و بابا هم سال‏‌ها عاشق همدیگر بوده‌‏اند. برای او که همیشه پدر و مادری عاشق داشته، درک کم‏رنگ شدن و بی‏رنگ شدن عشق سخت است. یک بار خواستم بگویم که کاش عشق در خانواده تو ارثی باشد اما ترسیدم خیال کند حسادت می‏‌کنم. نه این‏که نکنم، اما او چرا باید بداند؟
کیف پول الیکا زیر کاپشن بهاری‌‏اش افتاده است. این کیف همیشه یکی از سوژه‏‌های خنده‌‏مان بوده است. همه‌‏جور کارت و عکسی درش پیدا می‏‌شود. کلفت است و سنگین. در گوشه‏‌گوشه‌‏اش عکسی از یکی از اعضای خانواده‌‏اش زیر طلق خودنمایی می‌‏کند. یک بار به‌‏اش اعتراض کردم پس کِی نوبت عکس من می‏‌شود. بازویم را فشرد و گفت به زودی.
کیف را برمی‏‌دارم و روی صندلی می‌‏نشینم. پاکت سیگار را روی میز بغل می‏‌گذارم. الیکا را می‏‌پایم. از گلویش صدایی بیرون می‌‏دهد شبیه وقتی که چیز خوشمزه‌‏ای را می‌‏چشد، مثل همین دیروز که در کوچه پس کوچه‏‌های خیابان استقلال بستنی می‏‌خوردیم. خواب شیرین دم ظهرش ادامه دارد. احساس گناه را با جنباندن سر از خود می‏‌تکانم و به آرامی کیف را باز می‏‌کنم. صدای تق خفیفی می‏‌دهد.
عکس من و الیکا همان جلو است، دم‏‌دست‏‌ترین جای ممکن. بریده شده از عکس یک مهمانی که یادم نمی‏آید کِی و کجا بود. جای زیادی نگرفته است، تنها یک سوم عکس بزرگی از الیکا را با پدر و مادرش پوشانده است. خود این یکی هم معلوم است که روی عکس‏‌های دیگری قرار گرفته است. این هم از عادت‏‌های الیکا است که عکس‏‌های قبلی را نگه می‌‏دارد. بی‏خود نیست که کیفش این‏قدر چاق و چله است. دستم را به زیر طلق می‏‌برم و عکس‏‌ها را درمی‌‏آورم. کنجکاوی رهایم نمی‏‌کند. حالا که قبح کار شکسته و راه خطا باز شده، چرا تا آخرش نروم؟ عکس‏‌های زیرین قدیمی‏‌تر و بعضی سیاه و سفید هستند، از جوانی‏‌های پدر و مادرش و بچگی‏‌های خودش و خواهرش. فقط یکی، آخری، جدید و باکیفیت به نظر می‏‌آید. عکس تکی از پسری است که نمی‏‌شناسم. پشتش چیزی نوشته نشده. خندان است و خنده‏‌اش ردیف بی‏‌نقصی از دندان‏‌ها را به نمایش می‌‏گذارد. مهمان‏‌های عروسی را در ذهنم مرور می‏‌کنم. مگر می‏‌شود او را به‌‏جا نیاورم؟ کاش یکی از همان‏‌ها بود. کاش یکی بود از هرجایی، اما می‏‌شناختمش. الیکا باز صدایی از ته گلو بیرون می‏‌دهد. دارد چه خوابی می‌‏بیند؟سرم سنگین است.
عکس‌‏ها را سرجایشان برمی‏‌گردانم و کیف را همان‏جا که بود رها می‏‌کنم. لباس می‏‌پوشم و با فندک و پاکت سیگار بیرون می‏‌روم. جمعیت زیادی در لابی ازدحام کرده‏‌اند. همه ایرانی‏‌اند. احتمالاً مال یکی از تورها و در انتظار راننده می‏‌باشند. از همهمه می‏‌گریزم و در کنج پاسیو پشت میزی می‌‏نشینم که به ردیف گلدان‏‌های روی نرده چسبیده و چشم‏‌انداز زیبایی از تنگه بوسفور دارد. در حین پک زدن به سیگار، کشتی‏‌ای را در حال برگشتن می‌‏بینم. همان کشتی است اما مسافرانش دیگر آرام گرفته‌‏اند. در عرشه نشسته‌‏اند و مشغول نوشیدن چای هستند و عکس گرفتن. دیروز که تازه رسیده بودیم، الیکا از پنجره بیرون را نگاه می‏‌کرد و به حال ناخدای کشتی غصه می‏‌خورد که هر روز باید بوسفور را بارها برود و برگردد.
پاسیو با دیواری شیشه‏‌ای از لابی جدا شده است. به‏‌خاطر تابش خورشید جمعیت داخل لابی را نمی‏‌توانم ببینم، جز دو دختر جوان که چسبیده به شیشه‏‌ها مشغول حرف زدن هستند.
فندک را به جیبم برمی‏‌گردانم. هدیه الیکا بود. دوست نداشت من سیگار بکشم. گفته بود که می‏‌خواهد هروقت سیگاری با این فندک روشن می‏‌کنم یاد او بیفتم و عذاب وجدان بگیرم. دلم برایش تنگ شده است. شاید باید برگردم بالا و کنارش دراز بکشم. شاید دوباره مثل چند دقیقه پیش با چشمانی نیمه‌‏باز من را بغل کند. به آن نگاهش فکر می‏‌کنم، گنگ و رها شده از رویایی ناتمام. چشمانش زیر سنگینی پلک چه دیده بود؟ حالت چهره‌‏اش، لبخند ازلی و ابدی‏‌اش دست نخورده بود، گویی که آن‏چه در بیداری می‏‌بیند امتدادی از رویایش باشد. اصلا من را دیده بود؟ من را به شکل خودم دیده بود یا صرفاً به هیبت مردی هم‌‏خواب؟ آن گشودن دست‏‌ها که مثل فرمانی من را به آغوشش می‌‏خواند آزارم می‏‌داد. درش نوعی استمرار نهفته بود. از جنس تکرار بود. انگار که آن دست‌‏ها پیش‌‏ترها برای دیگران گشوده شده باشند، انگار که برای‌شان افسون نخستین دفعه مدت‏‌هاست که باطل شده باشد. دست‌‏هایش را برای که باز کرده بود؟ جوانک در عکس؟ آیا او هم عکس الیکا را در کیفش دارد؟
سیگار به انتها رسیده بود.
یکی از دخترها از پشت شیشه بیرون می‏‌آید. غرق در فکر به نظر می‌‏رسد. لب و دهان ظریف و زیبایی دارد، در مقام مقایسه زیباتر از لب و دهان الیکا. در عوض بینی قوس‌‏دار عمل‏‌کرده‌‏اش در برابر بینی طبیعی و سربالای الیکا کم می‏‌آورد. سیگاری از کیفش درمی‏‌آورد و لای همان لب‏‌ها می‏‌گذارد. شتاب‏‌زده و بی‏‌حوصله کیفش را زیر و رو می‌‏کند. دنبال راهی است برای روشن کردن سیگارش.
از جایی که من نشسته‌‏ام داخل لابی ظلمات مطلق است. دختر زیپ کیفش را می‌‏کشد و مایوسانه سری تکان می‏‌دهد. فندکم را درمی‏‌آورم و با صدای تقّی مشتعل‏‌اش می‏‌کنم. دختر به سمت صدا می‏‌چرخد و سیگار را از دهانش درمی‌‏آورد. با نگاهی سریع وراندازم می‌‏کند: یک بررسی اجمالی که تصمیم بگیرد آیا کشیدن سیگار به زحمت آشنایی با صاحب فندک می‏‌ارزد یا نه. تبسم بی‏‌حالی به چهره‌‏اش می‏‌خزد و چند قدم جلو می‏‌آید. فندک داغ شده است. از فاصله نزدیک، بینی دختر با کمی اغماض زیباست. هنوز تردید دارد. سعی می‏‌کند نیتم را از نگاهم بخواند. فندک دستم را می‏‌سوزاند.
«این فندک در اختیار شماست. اما حیف اون ریه‏‌ها نیست؟»
جلوتر می‏‌آید. بعد از این‏که با پوزخندی پراغراق ردیف دندان‏‌هایش را---دندان‌‏هایی که هنوز قربانی زردی سیگار نشده‌‏اند---برهنه می‏‌کند و قبل از این‏که سیگار را به گوشه لبش برگردانَد و خم شود تا سیگارش را با فندک سوزانم روشن کند، می‏‌پرسد:
«تنها هستین؟»
در خیرگی چشمانش منتظر پلک زدنی می‌‏نشینم بلکه خودم را از یوغ نگاهش-شده برای لحظه‌‏ای-رها کنم. اما فاصله میان دو پلک زدنش قرنی بر من می‏‌گذرد و زبانم از گفتن ساده‏‌ترین کلمه دنیا عاجز می‏‌ماند. هرچه سکوت بیشتر کش می‌آید، جوابم در هزارتوی افکار پریشانم گم و گم‏تر می‏‌شود. گفتن یک «نه» این‏قدر تقلا دارد؟
پلک می‏‌زند.
و از پس‏‌اش لبخندی. این‏‌بار نیش‌‏دار.
«ممنون واسه آتیش!»
می‏‌چرخد و با کرشمه دور می‏‌شود، با سرعتی که انگار هیچ‏گاه آن شش، هفت تا سنگ موزاییک را نخواهد پیمود، آگاه از این‏که قدم‏‌هایش در تیررس نگاهم است. شاید می‌‏خواهد به من نشان دهد که چه موهبتی از دستم رفت یا که حالی‌‏ام کند که اگر جواب سوالش به یادم آمد هنوز فرصت هست. اما چشمان من تا انتهای مسیر-جایی که دوستش هم به او ملحق می‏‌شود-با او نمی‏‌ماند، چون از پشت شیشه، لابلای جمعیت، شبحی سرگردان را می‏‌بینم که خیلی زود می‏‌شناسمش.
الیکا است با لباس خواب بلندش که دائما سرش را این سو و آن سو می‏‌چرخاند. برایش دست تکان می‏‌دهم. متوجهم می‏‌شود و بیرون می‌‏آید.
می‏‌بوسمش.
دختر سیگار به ‏دست ما را زیر نظر دارد. مشغول صحبتی پرحرارت با دوستش می‌‏شود. لابد درباره من. ما!
«چرا بیدارم نکردی؟»
«دلم نیومد.»
«کاش می‏‌کردی.»
ژاکتم را درمی‏‌آورم و روی شانه‏‌هایش می‌‏اندازم. در آن سوی پاسیو، دختر دست‏‌به‌‏سینه ایستاده است. با انگشتش چند ضربه ملایم به سیگار می‌زند تا خاکسترش را بتکاند. پس سیگارش کِی تمام می‏‌شود؟
«سردت نشه.»
«نه خوبه یه ذره باد به کله‌‏م بخوره.»
دستانش را می‏‌گیرم.
«دستات یخه.»
«یه خواب بد دیدم.»
قبل از این‏که خوابش را تعریف کند روی صندلی می‏‌نشیند. من هم به تبعیت از او.
«از خواب بیدار شدم. وقتی دور و برم رو نگاه کردم تو رو ندیدم. نمی‏دونم کجا بود. اما هرجا که بود قرار بود تو هم باشی. چند بار صدات کردم. جوابی نیومد. دلواپس‏ت شدم. با همون سر و وضع اومدم بیرون.» به این‏جا که می‌‏رسد موهایش را با دست مرتب می‏‌کند. اطراف را می‏‌پاید و متوجه دخترها می‏‌شود. «سر و وضع من خیلی داغونه؟»
سرم را به اطراف می‏‌جنبانم.
«اومدم بیرون. یه جای شلوغ بود. از همه سراغ تو رو می‌‏گرفتم. اما کسی نمی‏‌شناختت. سرسام گرفته بودم. می‏‌خواستم از اون جمعیت دور بشم. احساس می‏‌کردم تو داری از من دور می‏‌شی.»
نگاهش را از من می‌‏گیرد و به کشتی خالی می‌‏دوزد.
«پیدام کردی؟»
مثل آدم‏‌هایی که از خلسه رها شده باشند چشمانش را چند بار به هم می‏‌زند. سرش را پایین می‏‌گیرد.
«یادم نمی‏‌آد.» انگشت شستش را روی شستم می‏‌کشد. «انگشتت چی شده؟»
دستم را مشت می‏‌کنم و پایین می‏‌برم.
«چیزی نیست. فکر کنم یه جا سوزوندمش.»
«کجا؟»
لحنش ملغمه‌‏ای است از نگرانی و کنجکاوی. دخترها رفته‏‌اند.
«یادم نمی‏‌آد.»
دهانش فرم شروع جمله‏‌ای جدید را می‏‌گیرد، اما چیزی نمی‏‌گوید.
کشتی سوت می‏‌کشد. مسافران جدید یکی یکی سوار می‌‏شوند. لابی از آدم‌‏ها خالی شده است. آن سوی بوسفور عده‌‏ای ماهیگیر به خط ردیف شده‌‏اند در انتظار صید. گهگاه صدای بوق ماشین‏‌ها از خیابان می‏‌آید. نسیم، بوی نم را به مشام‌‏مان می‌‏رساند. زندگی در شهر جریان دارد. الیکا با موهای شانه‌‏نشده‌‏اش بازی می‏‌کند. نگاهش به نقطه نامعلومی در سمت آسیایی استانبول خیره شده است. شاید می‌‏خواهد پایان رویایش را به یاد آورد. یا فراموشش کند. جنس این سکوت از آن‏‌هایی است که باید شکسته شود. چه بگویم؟ از عکس در کیفش بپرسم؟ مقدمه‏‌چینی کنم یا درجا بپرسم؟ اخم کنم یا لبخند بزنم؟ آب دهانم را قورت می‏‌دهم.
کشتی دوباره سوت می‏‌کشد.
«دوست داری سوار کشتی بشیم؟» ■
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان کوتاه "سالم، زیبا و لطیف" نوشته‌ی ناصر نخزری مقدم

از پس ِسال‌ها دوری مجبور به بازگشت شده‌ام. حالا در پنجاه سالگی تنها چیزی که همراه دارم و همه‌ی ثروتم محسوب می‌شود، چمدان ارزان قیمتی با دو چرخ کوچک است که به راحتی روی زمین کشیده می‌شود. توی چمدان اشیاء گران قیمت و دندان‌گیری وجود ندارد. ریزش باران خیابان‌ها را گل کرده است و لکه‌های ریزی از آن این‌جا و آن‌جا روی چمدان پخش شده‌اند. جابه‌جا برگ‌های درختان، قطره‌های آبِ روی سطح‌شان را توی پیاده‌رو ول می‌کنند. خیابان‌های این حوالی آشنا نیستند. به یاد نمی‌آورم از این‌جا عبور کرده باشم. احتمالاً در سال‌های اخیر راه‌اندازی شده‌اند.
شاید اگر با پدر جر و بحث نمی‌کردم، اتفاقات بعدی پیش نمی‌آمد و اکنون این‌گونه غریب و ویلان دور خود نمی‌چرخیدم. وقتی گربه‌ی سیاه را روی دیوار دیدم، دانستم باید خانه را ترک کنم. این هم نشأت گرفته از رابطه‌ی علت و معلولی بین موجودات دو پا و چارپاست. پدر دائماً مترصد دعوا و جار و جنجال بود. آغاز حرکت تاکتیکی‌اش حرکت حسابگرانه‌ی چشم‌هایش بود. تمامی اندامم را می‌کاوید و در پاسخ این نگاه، هیچ حربه‌ای نداشتم الا پناه بردن به مادر، اما مادر هم در مقابل چشم‌های سرخ شده از سر خشم پدر، چه می‌توانست بکند. نه بانگی می‌زد و نه نفرینی. شاید حق با او بود. سرنوشت موجودی که قانون طبیعت را نقض می‌کند جز این نمی‌تواند باشد. چرا با رسیدن به سن بلوغ و رشد عقلانی، آن‌جا معطل بودم؟
عابری می‌گذرد. زیر برگ درختان باران‌زده راه می‌رود. قوز کرده است. پیش می‌روم و سلام می‌دهم. با دهان باز نگاهم می‌کند. دستی به موهای خیسش می‌کشد.
- شما غریبه هستید؟
صدایش طنین خاص خودش را دارد، مثل هزاران صدای دیگر. پس هیات زائری نآشنا را دارم.
- از کجا فهمیدید غریبه‌ام؟
- این روزا دو نفر ناشناس، مثل ما وقتی به هم می‌رسن، به یک‌دیگر سلام میدن.
می‌پرسم: این جاها شخصی به اسم میرجمال سکونت نداشته؟
می‌گوید: آدرسی، نشانه‌ای در اختیار ندارید؟
- متاسفانه هیچی، خونه‌ی قبلیش رو سال‌ها پیش عوض کرده.
ساکت می‌ماند. سکوتش تلخ و گزنده است. توی چشم‌هایش زل می‌زنم. رمنده و گریزانند. باید جایی از زمان و مکان، در برهه‌ای خاص، اجداد َقَدرقدرتم ترس را توی جان جدش ریخته باشند. دست راستش را توی جیب پالتویش می‌برد.
- اسم آشنایی نیست.
سیگاری بیرون می‌آورد. کبریت می‌زند و روشنش می‌کند. حلقه های دود را ول می‌کند توی هوا.
- سیگار می‌کشی؟
- بدم نمی‌آد.
سیگاری با سیگارش روشن می‌کند و به من می‌دهد.
- خسته به نظر می‌رسی.
- از جایی بسیار دور آمده‌ام.
رهگذر با انگشت به پایین خیابان اشاره می‌کند.
- اصلاً فکرش رو نمی‌کردم تا این‌جا برسم. دلیل مضحکی داره. خنده‌تون میگیره. عاشق قدم زدن زیر بارون هستم؛ نوعی هواخوری ارزان قیمت.
کم‌کم پی می‌برم پیدا کردن نشانی از میرجمال بزرگ به این سادگی‌ها نیست. مرد سری تکان می‌دهد و می‌رود. سیگار را تا آخر می‌کشم. تهش را توی جوی پیاده رو می‌اندازم تا آب هر جا که دلش خواست ببرد. زیاد عجیب نیست کسی من را به یاد نمی‌آورد اما میرجمال را که دیگر نباید فراموش کرده باشند. چمدان را پشت سرم می‌کشم. سیاهی سایه‌ها به سرعت از کنارم می‌گذرند. ساعتی است توی خیابان‌ها قدم می‌زنم. آشنایی نمی‌یابم. خانه‌ها سر به فلک کشیده‌اند. مغازه‌های زیادی را در دو طرف خیابان می‌بینم. تابلوی با شفافیت رنگ‌هایش می‌درخشد. رنگ‌ها جان تازه‌ای به اشیا می‌بخشند. نوشته‌های روی تابلو را به راحتی می‌خوانم، چای‌خانه سنتی پیرزاده. از پله‌های پیچ خورده‌ی ورودی چای‌خانه می‌گذرم. قل‌قل آبِ توی قلیان‌ها، دود و همهمه نسیمی ایجاد می‌کنند که به صورتم می‌خورد. دورانی در سرم می‌چرخد. روی صندلی‌ای که یک پایه‌اش لق می‌زند می نشینم. چای‌خانه با سقف گنبدی کوتاه، جابه‌جا با رنگ زرد و قرمز روی سرم سنگینی می‌کند. روی تاق نما تعدای گل که نامشان را نمی‌دانم توی گلدان‌هایی گذاشته‌اند. شاگرد چای‌خانه با پیراهنی سفید و جلیقه‌ای سیاه جلوی من می ‌ایستد.
- چیزی می‌خورین؟
نگاهی به لیست روی میز می‌اندازم بدون آنکه خوانده شود.
- یک قوری چای زعفران‌دار و قلیان.
چمدان روی پایم می‌افتد. ساق پایم درد می‌گیرد. گربه‌ی سیاهی با چشمان سبز درخشان از تابلو چسبیده به دیوار بدجوری به من زل زده است. چشم های‌مان دو آیینه‌ی روبرو می‌شود. تکثیر می‌شویم و تا بی‌نهایت گسترش می‌یابیم.
شاگرد چای خانه، اول چای زعفران دار را می‌گذارد روی میز و بعد قلیان را. میرجمال بزرگ عادت داشت پشت به مخده بدهد. چارزانو بنشیند. اول چایش را بخورد و بعد قل‌قل قلیان را در بیاورد و به تکرار بگوید: «اوضاع و احوال زمانه همیشه همین‌طور بوده». دود قلیان توی هوا سر می‌خورد. سرم سنگین می‌شود. میزم در قسمت تاریک و روشن قرار دارد. سایه‌ی مردی پشت به نور روی صورتم می‌افتد.
- می‌تونم اینجا بنشینم؟
- البته.
آهسته روی صندلی روبرویم می‌نشیند. موهای سرش سفید سفید است، مثل پنبه. توی دست چپش یک مجله‌ی خانوادگی دارد. خود را جمع و جور می‌کنم. بار دیگر چمدان به پایم اصابت می‌کند. اشیا در پاره‌ای از امور دچار تشنج می‌شوند، احتمالاً چمدان به همین درد مبتلا شده است. درونش خلأ ای دارد. روزی که از شهر رفتم پرُدل بود و اکنون بی‌دل و بی‌حال. پیرمرد مجله‌اش را روی میز باز کرده است. خدا می‌داند توی نور کم چه طور مطالعه می‌کند. از خواندن دست می‌کشد.
- تعارف نمی‌کنید؟
قلیان را طرفش هل می‌دهم. به آتش سرقلیان فوت می‌کند: «حسابی وارد هستید».
کلمه‌ای از دهانم بیرون نمی‌آید. قلیان را جلوتر می‌برد و می‌کشد. قیافه‌اش را دید می‌زنم. شصت‌و‌پنج سالی دارد. جلیقه سیاه و شلوار محلی سفید چین داری به پا دارد.
- می‌دونید توی مجله چی نوشته‌اند؟
- نه از کجا باید بدونم؟
- اینکه معلومه، می‌خواستم بگم گاهی وقت‌ها اتفاق‌هایی می‌افته که باورش مشکله. توی صفحه 25 نوشته «در زمان جنگ داخلی آمریکا، دست یک سرباز انگلیسی با شمشیر یک آمریکایی قطع می‌شود و توی آب زیر پل می‌افتد. از آن به بعد، در تاریکی نقره فام مهتاب، اهالی محل دست سبزی را می‌بینند که از آب بیرون می‌آید و به دنبال بدن گم شده و شمشیر خود می‌گردد».
به دست‌هایم نگاه می‌ کنم و انگشتانم را به بدنه‌ی چمدان می‌کشم.
- بدی جمعیت زیاد اینه که روز به روز چهره‌ی شهرو تغییر میدن. خیابون‌ها مثل مار پوست میندازن و اسم عوض می‌کنن.
چایی زعفرانی‌ام را آهسته آهسته می‌خورم. زمزمه‌وار می‌گویم:
- آدمی که جایی نداره تو این رنگ وارنگی به کدوم آدرس می‌تونه بره؟
سرش را بلند می‌کند و سریع می‌گوید:
- به خانه‌‌ی پدری.
- جاهایی از شهر رو خوب بلدم، اما این رو که گفتی نیافتم.
- وقتی کسی خودش رو عمداً گم می‌کنه، بقیه چطور می‌تونن پیداش کنن؟
- اون که دنبالش هستم آدم بی‌اسم و رسمی نیست.
- میرجمال بزرگ رو میگی!
جا می‌خورم.
- اونو می‌شناسی؟
- دیر سراغش اومدی. این هم از اتفاق‌های باورنکردنیه، یک راست جایی اومدی که کسی هست که تو رو می‌شناسه.
چای‌خانه تاریک می‌شود. خیابان سوزن‌های نور توی چشم‌هایم می‌ریزد. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد.
- هیچ‌کس از اون‌هایی که دنبالشون می‌گردی باقی نموندن. به سفرهای بی‌بازگشت تو این دنیا و اون دنیا رفتن.
اگر جوان بودم ممکن بود با شنیدن خبرهای بد، درونم به غلیان بیفتد و احساساتی بشوم، اما در این لحظه از بُعد وجودی‌ام چیزی بیرون نمی‌ریزد.
- چه طور من رو شناختی؟
- مدت‌هاست منتظرت هستم. شماها از چشم و ابرو شناخته می‌شین.
چای‌خانه روشن می‌شود. از جا بر می‌خیزد.
- نمی‌‌خواید به منزل‌تون برید؟
- منزلم؟
- بله، میرجمال پس از فروش خونه‌ی قدیمی، در بلندترین نقطه‌ی شهر خونه‌ی جدیدی ساخت.
دستش را می‌گیرم و کنارم می‌نشانم.
- پیر شدم آقا! زندگی سخته.
شاگرد چای‌خانه قلیان دیگری می‌آورد. سرم سنگینِ سنگین می‌شود. حرف‌های درونِ به بند کشیده‌ام همچون آبِ پشت سدی سر ریز می‌شوند.
- میرجمال بزرگ وقتی من رو از خودش روند، دل زده بودم. دل زده تا حد مرگ؛ از اون عذاب بی‌پایان.
- اشتباه نکنین آقا، خودتون خواستید.
- فرقی نمی‌کنه. وقتی من رو روند، مونده بودم چه کار کنم. چمدون رو پیش پام انداخت با شمشیری برّان داخلش. رفتم. خیلی جاها رو گشتم. شهرهای زیادی دیدم. تو نیمه شبی با کامیونی تصادف کردم. خیلی‌ها مُردن. من، حتی خراش هم برنداشتم.
- چای‌خانه به زودی تعطیل می‌شه. بریم خونه، تا صبح گپ بزنیم.
بیرون آمدیم. بازوهای‌مان به هم خورد. از تنم بوی خاک خیس بیرون زد.
- می‌دونین، آقا این اواخر زیاد آه می‌کشید. جایی می‌نشست و سراغ شمارو می‌گرفت.
باد شامگاهی برگ درختان را می‌لرزاند.
- تعجبی نداره، پیری، دنیای حرف‌ها و خاطرات قدیمیه.
- ایشان همیشه از شکل و شمایل‌تان میگفتن؛ که چشم‌های درشت و دماغ عقابی دارین، از اینکه به پدربزرگتون رفتین.
- اینا نشانه‌های دقیقی برای شناختن آدم نیستن. اون هم کسی که سی و پنج سال آزگار دور بوده.
- من آدم هوشیاری هستم! شما رو فورا شناختم. درموندگی‌ای که تو چهره‌تون موج می‌زنه، بهترین نشونه بود. درموندگی‌تون مثل میرجمال بزرگ به چشم می‌اومد.
یادم می‌آید به پدرم گفتم: می‌‌روم. خیالم راحت می‌شود. جایی که دشمنی نباشد روبرویم بنشیند و زل بزند و سر تا پایم را نگاه کند.
پیرمرد سلانه سلانه قدم برمی‌دارد. دلم نمی‌آید چمدان را به او بدهم. صدایش را بلند می‌‌کند.
- آقا اگه نای راه رفتن ندارین، ماشین کرایه کنم.
- قدم بزنیم بهتره.
- آقا همیشه می‌گفت اگر چه دست‌آموز مادربزرگشه. اما با نشون خانوادگی‌ای که داره خیالم پریشون نیست.
خطوط پر چین و چروک صورت مادربزرگ به ذهنم می‌رسد. بین همه‌ی تصاویر و خاطرات، این یکی بیش‌تر به خاطرم مانده است.
یک روز صبح از پشت بام مادربزرگم را صدا زدم. با عجله از رَه زینه‌ها بالا آمد. هنوز رخت‌خوابم پهن بود. گفتم خواب دیدم در مکانی غریب هستم و در اطرافم مرغ و طاووس فراوان است. بر تنم قبای بسیار کهنه‌ای بود. آن‌ها را می‌گرفتم و در زیر قبایم پنهان می‌کردم. در زیر قبا می‌پریدند و می‌غلطیدند. تو همه‌چیز را می‌فهمی! تعبیرش چیه؟ خندید و خندید و حرفی نزد.
- بعد از اون تصادف، توی روستایی مشغول به کار شدم. مردم از خیلی چیزا می‌ترسیدن. از جونور غریبی می‌گفتن که مرغ و خروس‌هاشون رو می‌دزدید. سینه و ران‌شون رو می‌خورد و بقیه‌ی قسمت‌هاش رو لب نمی‌زد.
- آقا گذشت سال‌ها از شما چی ساخته.
- حرفم رو قطع نکن و گوش کن!
قبایی بر تنم بود در مکانی غریب با شمشیری بران در دست. نیمه‌های شب، صدای شوم جانوری مو را بر تنم راست کرد. مرغ‌ها و طاووس‌ها زیر قبایم می‌غلطیدند. دیدمش. مثل کفتاری می‌مانست. فریاد زدم. با نعره‌ام برگشت و نگاه کرد. بعد پا به فرار گذاشت. دنبالش دویدم. مرغ‌ها پر سر و صدا می‌گریختند. جانور پنجه می‌انداخت. پنجه‌ای آهنی داشت. انسانی در جلد حیوان بود. شمشیر را بالا بردم و بر دستش کوبیدم. حیوان به صدا در آمد. «خدا لعنتت کنه و از تو نگذره.» توی کوچه‌ای ناپدید شد. صبح رد لکه‌های خون را گرفتم، پشت خانه ارباب قطع شد. در زدم. آمد. پرسیدم: «کسی از اهالی خونه کسالتی پیدا نکرده؟» جواب داد: «دخترم مریض احواله. تو از کجا میدونی؟» موضوع را گفتم و رفتم. شب به دیدنم آمد. خواست جریان را به هیچ‌کس نگویم و با دخترش ازدواج کنم. قبول کردم. دختر زیبا بود. دست چپش از مچ قطع شده بود. آن را توی الکل گذاشته بودند.
- حکایت غریبی گفتید آقا.
- پس کی می‌رسیم؟
- چند خیابان دیگه ر. پشت سر بذاریم رسیدیم، دیگه چیزی نمونده.
- حقیقت تلخ و غم‌انگیز این وصلت بچه‌دار نشدن ما بود.
- آقا چرا مرغ‌ها را می‌دزدیدن؟
نیمه‌های یک شب با تکان شدیدی از خواب پریدم. موهایش پخش و پلا بود. چند قطره خون از محل گازگرفتگی لب‌هایش جاری بود. یکی از پلک‌هایش باز بود و دیگری بسته. از پلک باز چشمش نفرت می‌بارید. زن انگشت سبابه‌اش را روی لب‌هایم گذاشت و گفت:
- صدات در نیاد.
نمی‌توانستم جنب بخورم. با گلویی خشکیده پرسیدم:
- می‌خوای چه کار کنی؟
زن سعی می‌کرد سکوت خانه را با هیچ صدایی نشکند.
- جونت رو بگیرم.
شمشیر برّنده، نشان خانوادگی و صلابتم توی دستش بود.
- تو دنیای من رو گرفتی. دنیایی که در اون بال و گردن مرغ کوفت نمی‌کردم. مثل برادرهایم سینه و ران مرغ می‌خوردم. از قوی‌ترین اهالی روستا سرتر بودم. اما حالا دستم را داده‌ام.
- من رو ببخش، نمی‌دونستم.
- حرف نزن.
نالیدم .
- حالا شوهرت هستم و تو رو دوست دارم.
- بی فایده است. امروز این حرف رو می‌زنی، فردا با کوچکترین مرافعه‌ای رسوای عام و خاصم می‌کنی.
با هزار قسم و آیه از کشتنم صرف نظر کرد، به شرطی که طلاقش بدهم و ترک آن دیار بکنم. روزی که سوار مینی بوس شدم، به دیدنم آمد. پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم. نسیم ملایمی با خود بوی علف تازه می‌آورد. سعی می‌کرد رفتار احترام‌آمیزی داشته باشد. توی یک کیسه مقداری خوراکی، دو بسته‌ی سیگار و کبریتی گذاشته بود. «فکر کردم ممکنه لازم داشته باشین». حرفی نزدم. پشتش را به من کرد. چند قدمی رفت و برگشت.
- موضوع سر خیلی چیزهاست.
- قبول دارم انگشتای شمارو قطع کردم. اگه تو هم جای من بودی همین کارو می‌کردی، ولی بدون که تو رو دوست داشتم.
سرش را تکان داد.
- هنوز هم متوجه نیستین، برین.
گنجشکی پر کشید و از جلو چشمان ما عبور کرد. دوباره گفت:
- فراموش نکنین اسراری پیش من دارین. انگشتان من با شمشیر شما پیوند خورده، بنابر این شمشیرتان را برداشتم.
خداحافظی کرد و رفت.
- آقا رسیدیم.
صدای باز شدن در طنین آشنایی دارد. صدای آشنایی از دوردست‌ها.
پیرمرد شتابان توی حیاط می‌رود، پله‌های سنگی را طی می‌کند. از دالانی به دالان دیگر می‌رود. می‌گوید:
- بی زحمت در خونه رو ببندین.
صدایش دو لحن دارد، صدایی جوان و صدایی پیر و خسته. در را می‌بندم.
کلید برق را می‌زند. در ایوان، تخت میرجمال بزرگ روی چهارستونش استوار و پابرجاست. پیرمرد با احتیاط قدم بر می‌دارد.
- آقا خیلی خسته‌ام. میرم یه چرت بزنم.
وارد اتاقی می‌شود. پرسش‌هایم را در باره‌ی مرگ پدر به وقت دیگری موکول می‌کنم. می‌روم و روی تخت میر جمال بزرگ لم می‌دهم. چمدان را آهسته می‌گشایم. در پناه نور دلمرده‌ی توی ایوان، یادگاری که زن هنگام جدایی، توی چمدان گذاشته و در طول همه‌ی سال‌ها همسفرم بوده است را بیرون می‌آورم. نگاهش می‌کنم. دست قطع شده‌ی او همین جاست؛ توی شیشه الکل، سالم، زیبا و لطیف. ■
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دوشس و جواهرفروش
نویسنده: آدلاین ویرجینیا وولف
برگردان: فرزانه قوجلو




الیوربیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی می‌كرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلی‌ها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپه‌ها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجره‌ها را پر كرده بودند. پنجره‌ها، سه پنجره ی بلند، اطلس پر نقش و نگار و تور تمیز را تمام و كمال به نمایش می‌گذاشتند. قفسه ی چوب ماهون زیر بار براندی‌ها، ویسكی‌ها و لیكورهای اصل شكم داده بود. .....
..... و او از پنجره ی وسطی به پایین و به سقف‌های شیشه ای اتومبیل‌های مد روز متوقف در كنار جدول‌های باریك خیابان پیكادلی نگاه می‌كرد. نقطه ای مركزی تر از این نمی‌شد تصور كرد. و در ساعت هشت صبح پیشخدمت مرد صبحانه ای او را در یك سینی می‌آورد؛ پیشخدمت روبدشامبر ارغوانی تا كرده ی او را باز می‌كرد؛ با ناخن‌های بلند و تیز خود نامه‌های الیور را می‌گشود و كارت‌های دعوت سفید و ضخیمی‌را بیرون می‌آورد كه امضای دوشس‌ها، كنتس‌ها، ویسكنتس‌ها و دیگر بانوان متشخص بر آنها حك شده بود. بعد نوبت شست و شو بود؛ سپس نان تست خود را می‌خورد؛ بعد روزنامه اش را كنار آتش سوزان و روشن زغال‌های الكتریكی می‌خواند.
خطاب به خود می‌گفت «مواظب باش الیور. تو كه زندگی ات را در كوچه ای باریك و كثیف شروع كردی، تو كه ...» و او به پایین و به ساق پاهایش نگاه می‌كرد، چقدر در آن شلوار خوش قواره شكیل بود؛ به چكمه‌هایش نگاه كرد؛ به گترها. همه شیك بود، می‌درخشیدند؛ توسط بهترین خیاطان در ناحیه ی ساویل رو و از بهترین پارچه‌ها دوخته شده بودند. اما او اغلب این لباس‌ها را از تن بیرون می‌آورد و همان پسر بچه در كوچه ی تاریك می‌شد. یك بار به جاه طلبی زیاده ی خود فكر كرده بود – فروختن سگ‌های دزدی به زنان آلامد در وایت چپل. و یكبار هم گیر افتاد و مادرش التماس كرده بود«وای الیور»، «وای الیور! پسرم كی می‌خواهی عاقل شوی؟» ... بعد پشت یك پیشخوان رفته، ساعت‌های مچی ارزان قیمت فروخته بود؛ بعد از آن كیفی را به آمستردام برده بود ... با یاد آن خاطره زیر جلی خندید، الیور پیر، جوانی اش را به یاد می‌آورد. آری با آن سه قطعه الماس بارش را بسته بود؛ بعد هم برای زمرد كارمزد خوبی گرفت. پس از آن اتاق خصوصی در پشت مغازه ای در‌هاتون گاردن گرفت؛ اتاقی با ترازو، گاو صندوق، ذره بین‌های ضخیم مخصوص. و بعد ... و بعد ... باز هم زیر جلكی خندید. وقتی در آن غروب داغ از رسته ی جواهر فروشان گذشت كه داشتند از قیمت‌ها، معادن طلا، الماس‌ها، گزارش‌های رسیده از آفریقای جنوبی بحث می‌كردند، یكی از آنها در موقع عبور او انگشت بر بینی گذاشت و زمزمه كرد«هوم». چیزی بیش از زمزمه نبود، نه چیزی بیشتر از سقلمه ای روی شانه، انگشتی روی بینی، وزوزی كه از رسته ی جواهرفروشان در‌هاتون گاردن در آن بعد از ظهر داغ به گوش می‌رسید، بله سال‌ها پیش بود! اما هنوز الیور عرق آن روز را بر مهره‌های پشتش احساس می‌كرد، سقلمه، نجوایی كه معنایش این بود، «نگاهش كن، الیور جوان است، جواهرفروش جوان – همین كه می‌رود» آن موقع جوان بود. و بهتر لباس می‌پوشید؛ و اوایل یك درشكه ی خوشگل داشت؛ بعد یك اتومبیل؛ در ابتدا در بالكن می‌نشست و بعد در لژ مخصوص تئاتر. و ویلایی در ریچموند مشرف به رودخانه خرید، با انبوه بوته‌های رز سرخ و مادمازلی كه هر بامداد یكی می‌چید و در یقه ی كت او جای می‌داد.
«خُب،» الیور بیكن در حالی كه بلند می‌شد و كش و قوس می‌آمد، گفت «خُب... » و زیر تصویر بانویی پیر ایستاد كه روی پیش بخاری قرار داشت و دست‌هایش را بلند كرد «من سوگندم را حفظ كرده ام» گفت و بار دیگر دست‌هایش را روی هم گذاشت، كف بر كف، انگار می‌خواست به او ادای احترام كند. «من شرط را برده ام.» همین طور بود؛ او ثروتمندترین جواهرفروش در انگلستان بود؛ اما انگار بینی اش كه دراز بود و كش دار، مثل خرطوم فیل، می‌خواست با همان لرزش عجیب پره‌های خود بگوید (اما به نظر می‌رسید نه فقط پره‌های بینی كه تمام آن می‌لرزید) كه او هنوز خرسند نبود؛ هنوز چیزی را زیرزمین كمی‌جلوتر بو می‌كشید؛ گرازی غول پیكر را در مرتعی مملو از قارچ‌های خوراكی تصور كنید؛ پس از آن كه قارچ‌ها را از زیر خاك بیرون می‌كشد، همچنان بوی قارچی بزرگ تر، سیاه تر جایی دورتر، از زیر زمین به مشامش می‌رسد. از همین رو الیور همیشه در مركز ثروتمند می‌فیر به دنبال قارچی سیاه تر و بزرگ تر بود.
سنجاق مروارید نشان روی كراواتش را مرتب كرد، بارانی شیك و آبی رنگ خود را پوشید؛ دستكش‌های زرد رنگ و عصایش را برداشت؛ و تلوتلو خوران همان طور كه از پله‌ها پایین می‌آمد با بینی دراز و نوك تیزش نیمی‌آه می‌كشید و نیمی‌بو، همین طوری بود كه به میدان پیكادلی قدم گذاشت. مگر نه آن كه مردی غمگین بود، مردی ناخشنود، مردی كه گر چه شرط را برده بود هنوز به دنبال چیزی پنهان شده می‌گشت؟
در حین راه رفتن كمی‌تلوتلو می‌خورد، مثل شتر باغ وحش كه از این سو به آن سو تاب می‌خورد وقتی در جاده ی آسفالته راه می‌رود، پر از بقال‌ها و همسرانشان كه در پاكت‌های كاغذی چیز می‌خورند و تكه‌های كوچك كاغذهای نقره ای را مچاله می‌كنند و روی زمین می‌اندازند. شتر از بقال‌ها بیزار است؛ شتر از سهم خود ناراضی است؛ شتر دریاچه ی آبی را می‌بیند و ردیف درخت‌های نخل را در جلوی آن. پس جواهرفروش بزرگ، بزرگ ترین جواهرفروش در سرتاسر جهان، با لباسی برازنده، با دستكش‌هایش، با عصایش، اما همچنان ناخشنود، خرامان از میدان پیكادلی می‌گذشت تا به آن مغازه ی كوچك سیاه رسید كه در فرانسه، در آلمان، در اتریش، در ایتالیا و در سراسر آمریكا شهرت داشت، مغازه ی كوچك و تاریك در خیابان بانداستریت.
طبق معمول بی آن كه حرفی بزند طول مغازه را طی كرد، گر چه چهار مرد، دو تن پیر، مارشال و اسپنسر، و دو تن جوان،‌هاموند و ویكس، هنگام عبور او پشت پیشخوان صاف ایستادند و نگاهش كردند، به او غبطه می‌خوردند. فقط با اشاره ی یك انگشت پوشیده در دستكش كهربایی رنگ به حضور آنها پاسخ گفت. به داخل رفت و در اتاق خصوصی اش را پشت سر بست.
سپس حفاظ آهنی پنجره را باز كرد. هیاهوی باند استریت به درون سرازیر شد؛ صدای رفت و آمد اتومبیل‌ها در دور دست. نور چراغ‌های چشمك زن در پشت مغازه به بالا می‌تابید. درختی شش برگ سبز خود را جنباند، چرا كه ماه ژوئن بود. اما مادمازل با آقای «فدر» در كارخانه ی آبجوسازی ازدواج كرده بود – حالا كسی نبود كه بر یقه ی كت او گل رز بگذارد.
«خُب،» نیمی‌آه و نیمی‌خرناس كشان گفت «خُب...»
بعد فنری را در دیوار كشید و صفحه ای صاف آرام كنار رفت و پشت آن پنج، نه شش گاه صندوق ظاهر شد، همه از فولاد جلا داده شده. كلیدی را چرخاند؛ قفل یكی را باز كرد؛ بعد یكی دیگر را. پوشش داخلی همه ی آنها از حریر ارغوانی تیره بود؛ همه پر از جواهر بود – دستبندها، گردنبندها، حلقه‌ها، نیم تاج‌ها، تاج دوك‌ها؛ سنگ‌های درشت در صدف‌های بلوری؛ یاقوت‌ها، زمردها، مرواریدها، الماس‌ها. همه امن، درخشان، خنك با این حال با نور درونی شان تا ابد مشتعل بودند.
الیور به مرواریدها نگاه می‌كرد، گفت«اشك‌ها!»
به یاقوت‌ها می‌نگریست، گفت «خون قلب‌ها!»
الماس‌ها را زیر و رو می‌كرد طوری كه برق می‌زدند و می‌درخشیدند، ادامه داد «باروت!»
«آن قدر باروت كه می‌شد با آن می‌فیر را به آتش كشید. آسمان رفیع، رفیع، رفیع!» سرش را به عقب برد و صدایی مثل شیهه ی اسب از او بیرون آمد.
تلفن روی میزش با صدایی خفه و مقهورانه وزوزی كرد. در گاو صندوق را بست.
گفت « ده دقیقه ی دیگر، نه قبل از آن.» و پشت میز تحریر خود نشست و به سر امپراطوران روم نگاه كرد كه روی دكمه سردست‌هایش حك شده بودند. و باز لباس از تن بیرون آورد و همان پسر بچه ای شد كه در كوچه تیله بازی می‌كرد، جایی كه یكشنبه‌ها سگ‌های دزدی را می‌فروخت. همان پسر بچه ی شرور و ناقلا، با لب‌هایی مثل آلبالوهای تر. انگشت‌هایش را در دل و روده ی شكمبه‌ها فرو می‌كرد؛ در ماهیتابه‌های پر از ماهی سرخ شده دست می‌برد؛ در میان جمعیت وول می‌خورد. لاغر بود، فرز، با چشم‌هایی مثل سنگ‌های شسته شده. و اكنون – اكنون – عقربه‌های ساعت تیك تاك می‌كرد. یك، دو، سه، چهار ... دوشس لامبورن، دختر صدها ارل در انتظار شرفیابی بود. دوشس ده دقیقه ای روی صندلی كنار پیشخوان منتظر می‌ماند. در انتظار شرفیابی بود. منتظر می‌ماند تا وقتی او آمادگی دیدنش را داشته باشد. به ساعت در قاب چرمی‌خیره نگاه می‌كرد. عقربه تكان خورد. ساعت با هر تیك تاك خود چیزی به او می‌داد – این طور به نظر می‌رسید – پاته ی جگر غاز؛ یك گیلاس شامپاین؛ گیلاسی دیگر از براندی اعلا؛ سیگاری به ارزش یك گینی. همان طور كه ده دقیقه می‌گذشت ساعت آنها را روی میز كنار او قرار داد. سپس صدای قدم‌هایی سبك را روی پله‌ها شنید كه نزدیك می‌شدند؛ صدای خش خش در راهرو. در باز شد. آقای‌هاموند خودش را به دیوار چسباند.
اعلام كرد«سركار علیه!»
همان جا منتظر شد، چسبیده به دیوار.
و الیور درحالی كه بلند می‌شد می‌توانست خش و خش لباس دوشس را موقع آمدن بشنود. بعد او ظاهر شد، پهنای در را پر كرد، اتاق را با رایحه ای انباشت، با شأن و مقام، تكبر، تفاخر، افاده ی همه ی دوك‌ها و دوشس‌ها كه همه در موجی جمع شده بود. و همان طور كه موج در هم می‌شكند، او نیز در هنگام نشستن در هم شكست و آب را بر سر و روی الیور بیكن، جواهرفروش بزرگ پاشید و پخش كرد و فرو ریخت. او را با رنگ‌های براق و روشن، سبز، سرخ، بنفش پوشاند؛ و عطرها؛ و رنگین كمان‌ها و پرتو نورهایی كه از انگشت‌هایش ساطع می‌شد، از لابلای بادبزن‌ها بیرون می‌ریخت، از ابریشم می‌تراوید؛ چرا كه او خیلی تنومند بود، خیلی فربه، به سختی در تافته ی صورتی رنگ جا گرفته بود و از دوران اوج خود فاصله داشت. مثل چتری با پره‌های فراوان، مثل طاووسی با پرهای بسیار، كه پره‌هایش را می‌بندد، كه پرهایش را جمع می‌كند، او نیز فرود آمد و همان طور كه در مبل راحتی چرم فرو رفت خود را بست.
دوشس گفت«صبح بخیر، آقای بیكن.» و دستش را كه از میان دستكش سفیدش بیرون زده بود جلو آورد. و الیور همان طور كه با او دست می‌داد تعظیم كرد. و وقتی دست‌ها یكدیگر را لمس كردند بار دیگر پیوند قدیمی‌بین آن دو پا گرفت. آنها دوست بودند، با این حال دشمن هم؛ مرد آقا بود؛ زن نیز بانویی؛ هر یك دیگری را فریب می‌داد و هر یك به دیگری نیاز داشت، هر یك از دیگری می‌ترسید، هر یك همین را حس می‌كرد و هر باری كه در آن اتاق پشتی و كوچك با نور سفید و روشن بیرون، و درختی با شش برگ و صدای خیابان در دوردست و در پس گاو صندوق‌ها با هم دست می‌دادند این را می‌دانستند.
«و امروز – دوشس، من امروز چه كاری می‌توانم برای شما انجام دهم؟» الیور با ملایمت بسیار گفت.
دوشس باز كرد؛ قلبش را؛ قلب خصوصی اش را به گستردگی گشود. و با آهی، اما بی كلامی، از داخل كیف دستی اش كیسه ای از جنس جیر در آورد؛ شبیه راسویی زردرنگ به نظر می‌رسید. و مرواریدها را از شكافی در شكم راسو بیرون آورد. ده مروارید از شكم راسو بیرون غلتید – یك، دو، سه، چهار، مثل تخم‌های پرنده ای آسمانی.
«آقای بیكن عزیز، این همه ی چیزی است كه برایم باقی مانده» به ناله گفت. پنج، شش، هفت، به پایین غلتیدند، از شیب و دامنه‌های كوهی فراخ كه بین زانوهای او بود به میان دره ای باریك غلتیدند – هشتمی، نهمی‌و دهمی. همه در روشنایی تافته ی هلویی رنگ جای گرفتند.
ماتم زده گفت «ده مروارید اپل بای است. آخرینشان ... آخرین همه ی آنها.»
الیورد دست دراز كرد و یكی از مرواریدها را بین انگشت شست و سبابه گرفت. گرد بود، درخشان بود. اما آیا اصل بود یا بدل؟ یعنی باز داشت دروغ می‌گفت؟ جرأتش را داشت؟
انگشت گوشتالود و بالشتكی خود را روی لب‌هایش گذاشت.« اگر دوك می‌دانست ...» به نجوا گفت «آقای بیكن عزیز، كمی‌بدشانسی آوردیم...»
یعنی باز هم قمار كرده بود؟
هیس هیس كنان گفت «آن نابكار! آن متقلب!»
آن مرد با گونه‌های استخوانی؟ و نابكار. و دوك آدم عصا قورت داده ای است، با خط ریش‌های دو طرف صورتش؛ یعنی اگر می‌دانست سرش را می‌برید، حبسش می‌كرد – چه می‌دانم، الیور با خود فكر می‌كرد و به گاو صندوقش زل زده بود.
نالید و گفت «آرامینتا، دافنه، دیانا. این برای آنهاست.»
بانوان آرامینتا، دافنه، دیانا دختران او بودند. او آنها را می‌شناخت؛ تحسینشان می‌كرد. اما این دیانا بود كه او دوستش داشت.
با عشوه ای افزود « شما از همه ی اسرار من با خبرید.» اشك‌ها لغزید؛ اشك‌ها سرازیر شد؛ اشك‌ها، مثل الماس‌ها، پودر را از شیار گونه‌های هلویی رنگ او جمع می‌كردند.
زمزمه كرد«دوست قدیمی، دوست قدیمی.»
او نیز تكرار كرد «دوست قدیمی، دوست قدیمی.» انگار واژه‌ها را مزه مزه می‌كرد.
الیور پرسید «چقدر؟»
زن مرواریدها را با دستش پوشاند.
به نجوا گفت «بیست هزار تا.»
یكی را در دستش نگه داشت، اما بدل بودند یا اصل؟ جواهر اپل بای – آیا دوشس قبلا" با همین نام آنها را نفروخته بود؟ زنگ را برا یاحضار اسپنسر یا‌هارموند به صدا در می‌آورد تا بگوید. "بگیر و آزمایش كن." دستش را به طرف زنگ دراز كرد.
زن جلوی حركت او را گرفت و شتاب زده گفت «شما هم فردا می‌آیید؟ نخست وزیر اعلیحضرت ... » مكثی كرد. وافزود «و دیانا.»
الیور دستش را از زنگ برداشت.
به پشت سر زن نگاه كرد، به پشت خانه‌ها در باند استریت. اما اكنون خانه‌های باند استریت را نمی‌دید، بلكه رودخانه ای خروشان را دید و ماهیان قزل آلای جست و خیزكنان و ماهیان آزاد را؛ و نخست وزیر و خودش را نیز، در جلیقه‌های سفید و سپس دیانا. به مروارید توی دستش نگاه كرد. اما چطور می‌توانست آن را محك بزند، در نور رودخانه، در پرتو چشم‌های دیانا؟ اما چشم‌های دوشس به او بود.
با ناله گفت« بیست هزار تا. حیثیت من!»
حیثیت مادر دیانا! او دسته چك را به طرف خودش كشید و قلمش را درآورد.
نوشت « بیست.» سپس از نوشتن بازماند. چشم‌های پیرزن در تصویر خیره به او بود – چشم‌های پیرزن، مادرش.
به او هشدار داد «الیور! حواست هست؟ احمق نشو!»
«الیور!» دوشس با لحنی ملتمسانه گفت. حالا «الیور» بود نه «آقای بیكن». برای تعطیلات طولانی آخر هفته می‌آیی؟»
تنها در جنگل با دیانا! سواری در جنگل تنها با دیانا!
نوشت «بیست» و امضا كرد.
«بفرمایید»
و در این لحظه، وقتی زن از روی صندلی برخاست، تمام پره‌های چتر، همه ی پرهای طاووس باز شد، درخشش موج، شمشیرها و نیزه‌های آجین كورت. و دو مرد پیر و دو مرد جوان، اسپنسر و مارشال، ویكس و‌هاموند، وقتی او دشس را از میان مغازه تا دم در مشایعت می‌كرد، در حالی كه به او غبطه می‌خوردند صاف ایستادند. و او دستكش زرد رنگ خود را در برابر صورت آنها تاب داد و دوشس حیثیتش را - چكی به مبلغ بیست هزار پوند را با امضای او محكم در دست‌های خود نگه داشته بود.
«اصل اند یا بدل؟» الیور در همان حال كه در اتاق خود را می‌بست از خود پرسید. آن جا بودند، ده مروارید روی كاغذ جوهر خشك كن روی میز. آنها را نزدیك پنجره برد. در برابر نور زیر ذره بین خود گرفت ... پس این قارچی بود كه او از دل خاك بیرون كشیده بود! تا مغزش گندیده بود – تا ته گندیده بود!
آهی كشید «مادر مرا ببخش» دست‌هایش را بالا آورد انگار از پیرزن تصویر طلب بخشش می‌كرد. و بار دیگر پسر بچه ای شد در كوچه ای كه یكشنبه‌ها سگ‌های دزدی را می‌فروختند.
در حالی كه كف دست‌هایش را روی هم قرار می‌داد به نجوا گفت «چون كه آخر هفته ی طولانی در پیش داریم.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پارک کیو
نویسنده: آدلاین ویرجینیا وولف
برگردان: لیلا صمدی




درمیان باغچه‌ی بیضی شکل، شاید یک‌صد ساقه‌ی باریک گل روییده بود که در نیمه‌راه‌شان به بالا، در برگ‌های قلب یا زبان‌شکل گسترده می‌شدند و در نوک، گلبرگ‌های سرخ، آبی یا زرد، با لکه‌های رنگی افراشته می شدند، و از روشنایی سرخ، آبی یا زرد دهانه، پرتو مستقیمی ساطع می‌شد که انگار با گرد طلا زبر و در انتها اندکی پخش شده بود. .....

..... گلبرگ‌ها آن‌قدر انبوه بودند که در نسیم تابستانی تکان بخورند و وقتی به حرکت درآمدند، نورهای سرخ، آبی یا زرد، یکی پس از دیگری از روی هم بگذرند و روی یک اینچ از خاک قهوه‌یی زیرشان لکه‌یی از رنگ مرطوب ایجاد کنند. نور یا بر ریگی نرم و خاکستریِ تیره می‌افتاد یا روی صدف یک حلزون، با آن رگه‌های قهوه‌یی و حلقوی، یا با تابیدن در یک قطره‌ی باران با چنان تنوعی از سرخ، آبی و زرد دیواره‌های باریک آب را می‌گسترانید که انتظار می‌رفت در هم بشکنند و ناپدید شوند.
در عوض قطره آب در لحظه‌یی بار دیگر نقره‌یی خاکستری می‌شد و نور در تن یک برگ جای‌ می‌گرفت و تهدید رو به گسترش بافت زیر سطح را افشا می‌کرد و باز پیش می‌رفت و روشنایی‌اش را در فضای سبز و وسیع زیر گنبد برگ‌های قلب یا زبان‌شکل می‌گسترد. آن‌گاه نسیم شاخه‌های بالای سر را محکم‌تر تکان می‌داد و رنگ در فضای بالا و در چشمان مردان و زنانی که در ماه جولای در پارکِ کیو قدم می‌زدند، تابانده می‌شد.
این زنان و مردان، کنار باغچه، با حرکاتی غیرمعمول و کنجکاوانه پرسه می‌زدند که چندان با حرکات پروانه‌های سفید و آبی که با پرواز زیگزاگی از چمنزاری به چمنزار دیگر می‌رفتند‌ تفاوت نداشت. مرد با فاصله‌یی حدود شش اینچ جلوتر از زنْ بی‌خیال قدم می‌زد در حالی که زن هدف بزرگتری در سر داشت. فقط گهگاهی سرش را برمی‌گرداند تا ببیند بچه‌ها خیلی عقب نمانده باشند. مرد عمداً این فاصله را با زن، هر چند شاید ناخودآگاه، حفظ می‌کرد چون می‌خواست در افکارش غرق شود.
با خود اندیشید: پانزده سال پیش با لی‌لی به این‌جا آمدم، یک جایی همان‌جاها، کنار دریاچه نشستیم و تمام بعدازظهر گرم را از او خواهش کردم با من ازدواج کند. سنجاقک چه چرخی دورمان می‌زد. چه‌ واضح می‌بینم سنجاقک و کفش لی‌لی را که یک سگک چهارگوش نقره‌یی روی شست دارد. تمام مدتی که حرف می‌زدم به کفشش نگاه می‌کردم و وقتی که با بی‌قراری تکان خورد، بدون نگاه کردن به بالا فهمیدم که او چه خواهد گفت.
تمام وجودش انگار در کفشش بود. و عشق من، آرزوی من، در سنجاقک بود. به دلایلی فکر می‌کردم که اگر سنجاقک آن‌جا، روی آن برگ، آن برگ پهن با یک گل‌سرخ در میانش؛ اگر روی برگ بنشیند او به ناگاه خواهد گفت: بله، ولی سنجاقک چرخید و چرخید، هیچ‌جا ننشست ـ مسلماً نه، خوشبختانه نه، وگرنه با النور و بچه‌ها این‌جا قدم نمی‌زدم. بگو ببینم، النور، تا حالا به گذشته فکر کرده‌یی؟
چرا می‌پرسی، سیمون؟
چون داشتم به گذشته فکر می‌کردم. به لی‌لی فکر می‌کردم. زنی که ممکن بود باهاش ازدواج کنم... خب، چرا ساکتی؟ فکر کردن من به گذشته آزارت می‌ده؟
چرا باید آزارم بده؟ آدم همیشه تو یه پارک با مردا و زنایی که زیر درختا دراز کشیده‌ن به گذشته فکر نمی‌کنه؟ اونا گذشته‌ی آدم نیستن؟ باقیمانده‌ش، اون مردا و زنا، اون ارواح خوابیده زیر درختا... خوشبختی آدم، واقعیت آدم؟
برای من یه سگک کفش چهارگوش نقره‌یی و یک سنجاقک.
برای من یه بوسه. شش‌تا دختر کوچولو رو تصور کن که بیست سال پیش روبه‌روی سه پایه‌های نقاشی‌شون، کنار ساحل دریاچه نشسته‌ن و نیلوفرهای آبی رو نقاشی می‌کنن، اولین نیلوفر آبی سرخی که تا لحظه دیده بودم. و یه دفعه یه بوسه، این‌جا، پشت گردنم. و دستام تمام بعدازظهر این‌قدر می‌لرزید که نمی‌تونستم نقاشی کنم.
ساعتم رو بیرون آوردم و زمانی رو که به خودم اجازه دادم فقط پنج دقیقه به اون بوسه فکر کنم، به خاطر سپردم ــ خیلی ارزشمند بود ــ بوسه‌ی یه زن با موهای خاکستری و یه زگیل روی بینی، ما در تمام بوسه‌هایم در تمام زندگیم. بیا، کارولین. بیا، هربرت.
آن‌ها از کنار باغچه‌ی گل قدم‌زنان گذشتند و حالا چهارتایی شانه به شانه راه می‌رفتند و بعد از مدتی بین درختانْ کوچک شدند و چون آفتاب و سایه بر پشت‌شان با لکه‌های بزرگ نامنظم و لرزان می‌لغزیدند، به نظر شفاف می‌رسیدند.
در باغچه گل بیضی‌شکل، حلزونی که صدفش برای مدت دو دقیقه یا بیشتر لکه‌های سرخ و آبی و زرد پیدا کرده بود، حالا به نظر می‌رسید که بسیار آرام در صدفش تکان می‌خورد و بعد شروع کرد به حرکت روی تکه‌های زمین شل که وقتی از روی‌شان می‌گذشت خرد و گلوله می‌شد.
به نظر می‌رسید هدف معینی پیشِ‌رو دارد که از این لحاظ تفاوت داشت با حشره‌ی سبز رنگ لاغر و بی‌نظیری که با قدم‌های بلند تلاش می‌کرد از جلوش بگذرد، و لحظه‌یی با شاخک‌های لرزانش، انگار که در حال تفکر باشد صبر کرد و سپس با سرعت و قدرت در جهت مخالف پرید. صخره‌هایی به رنگ قهوه‌یی با دریاچه‌های سبز پررنگ در دره‌ها، درختان پهن و تیغ‌مانند که از ریشه تا نوک موج می‌زدند، قلوه سنگ‌های خاکستری، لایه‌های در هم‌شکسته و گسترده‌ی یک بافت ترک‌خورده و نازک ــ تمام این عناصر در گذار حلزون از ساقه‌یی به ساقه‌ی دیگر به سوی هدفش نهفته بود. پیش از آن‌که تصمیم بگیرد از زیر چادر طاقی‌شکل یک برگ خشکیده بگریزد یا با آن رو در رو شود، پاهای آدم‌های دیگری از کنار باغچه گذشتند.
این‌بار هر دو مرد بودند. مرد جوان‌تر حالت شاید غیرطبیعی آرامی به خود گرفته بود، نگاهش را بلند کرد و بسیار ثابت به روبه‌رویش دوخت، در حالی که همراهش حرف می‌زد. وقتی همراهش مستقیماً با او حرف می‌زد به زمین نگاه می‌کرد و فقط گاهی لبانش را بعد از یک وقفه‌ی طولانی از هم می‌گشود و گاهی اصلاً از هم نمی‌گشودشان. مرد مسن‌تر شیوه‌ی جست‌وجوگرانه‌ی لرزان و ناهماهنگی در راه‌رفتن داشت. دستش را تکان‌تکان می‌داد و سرش را ناگهان بالا می‌آورد.
بیشتر شبیه رفتار یک اسب کالسکه‌ی بی‌قرار که از ایستادن بیرون خانه خسته شده است، اما در مورد مرد، این حرکات مردد و بی‌معنا بودند. او تقریباً بی‌وقفه حرف می‌زد، به خودش لبخند می‌زد و باز شروع به حرف‌زدن می‌کرد. انگار که لبخند جوابی بوده باشد. از ارواح حرف می‌زد. ارواح مردگان، که بنا بر گفته‌های او حتا الان هم به او مطالب عجیبی درباره‌ی تجربیات‌شان در بهشت می‌گفتند.
«بهشت برای قدما، مثل تسالی، شناخته‌شده بود، ویلیام. و حالا با این جنگ، مسئله‌ی ارواح مثل صاعقه‌یی بین تپه‌ها می‌چرخد.» مکث کرد، انگار گوش فرامی‌داد، لبخند زد، سرش را تکان داد و ادامه داد «یک باتری الکتریکی کوچک دارید و یک تکه لاستیک تا یک سیم را عایق‌بندی کنید ــ عایق‌بندی؟ ــ عایق‌کاری؟ خب، از جزئیات می‌گذریم، وارد شدن به جزئیاتی که فهمیده نخواهد شد فایده‌یی نداره. و به طور خلاصه ماشین کوچک درحالت مناسبی بالای باغچه قرار گرفته، فرض می‌کنیم روی یک سه پایه‌ی خوش‌ساخت از چوب ماهون. تمام هماهنگی‌ها کاملاً توسط کارگران، زیر نظر من، انجام شده، خانم بیوه گوشش را تیز می‌کند و ارواح را همان‌طور که توافق شده با علامت احضار می‌کند. زن‌ها! بیوه‌ها! زن‌های سیاهپوش!»
انگار این‌جا منظره‌ی پیرهن زنی در دوردست که در سایه بنفش تیره می‌زد به چشمش خورد. کلاهش را برداشت، دستش را روی قلبش جا داد و به سمت او شتافت، در حالی که زیر لب چیزی می‌گفت و هیجان‌زده دستش را تکان می داد اما ویلیام آستینش را گرفت و گلی را با نوک عصایش نوازش کرد تا حواس پیرمرد را پرت کند. پس از تماشای آن منظره برای لحظه‌یی در نوعی گیجی، پیرمرد خم شد و گوشش را به گل چسباند و به نظر می‌رسید که به صدایی که از آن می‌آید پاسخ می‌دهد، زیرا شروع کرد به حرف زدن درباره‌ی جنگل‌های اروگوئه که صدها سال پیش همراه زیباترین زن اروپا دیده بود.
وقتی رنج همپایی با ویلیام را، که نگاهی شکیبا و خویشتندارانه بر صورتش نقش بسته بود و به آرامی عمیق و عمیق‌تر می‌شد برخود هموار می‌کرد، زمزمه‌هایش درباره‌ی جنگل‌های پوشیده از گلبرگ‌های موم‌اندود رزهای گرمسیری اروگوئه، بلبل‌ها، ساحل دریا، پریان دریایی، و زنان غرق شده در دریا، به گوش می‌رسید.
پشت سر به فاصله‌ی بسیار کمی، آن‌چنان که تقریباً با وجود حرکات مرد حالت مرموزی داشت، دو خانم مسن از طبقه‌ی زیر متوسط قدم می‌زدند. یکی تنومند و کند و دیگری چالاک با گونه‌های گلگون. مانند بیشتر مردم همتراز خود، صادقانه مجذوب هر اثری از رفتار غیرمعمول که نشان از ذهنی درهم‌ریخته باشد می‌شدند، خصوصاً در مورد ثروتمندان. ولی برای این‌که بتوانند اطمینان داشته باشند که آیا حرکات واقعاً نامتعارفند یا جنون‌آمیز فاصله‌ی زیادی داشتند. پس از این‌که پیرمرد را یک دقیقه در سکوت از پشت به دقت برانداز کردند و به هم نگاهی عجیب و موذیانه انداختند، با شور و شوق بنا کردند به سر هم کردن مکالمه‌ی پیچیده‌شان.
ـ نل، برت، خیلی، بخت، دلباختگی، بابایی، مرده می‌گه، زنه می‌گه، من می‌گه، من می‌گه ـــ
ـ برتِ من، آبجی، صورت‌حساب، بابابزرگ، پیرمرد، شکر، شکر، آرد، ماهی دودی، سبزی، شکر، شکر، شکر.
زن چالاک با حالتی کنجکاوانه بارش لغات را بر روی گل‌هایی که آرام، متین و سر بلند روی زمین ایستاده بودند، تماشا می‌کرد. مثل خفته‌یی نگاه می‌کرد که از خوابی سنگین برخیزد و شمعدان برنجی ببیند که نور را به شیوه‌ی عجیبی منعکس می‌کند، و چشم‌هاش را ببندد و باز کند و با دیدن دوباره‌ی شمعدان برنجی بالاخره کاملاً بیدار شود و با تمام توانش به شمعدان خیره شود. آن‌گاه زن سنگین به جایی در آن طرف باغچه‌ی بیضی‌شکل رسید و حتا تظاهر نکرد که به حرف‌های زن دیگر گوش می‌دهد. آن‌جا ایستاده بود و می‌گذاشت واژه‌ها بر او ببارند، بالا تنه‌اش را آرام به عقب و جلو تاب می‌داد و گل‌ها را تماشا می‌کرد. بعد پیشنهاد داد بنشینند و چای بنوشند.
حلزون حالا همه‌ی روش‌های ممکن برای رسیدن به هدفش، بدون دور زدن برگ خشکیده یا بالا رفتن از آن را در نظر گرفته بود. گذشته از نیروی لازم برای بالا رفتن از برگ مردد بود که آیا بافت نازک که حتا وقتی با نوک شاخک‌هایش لمسش می‌کند با چنان سروصدای هشداردهنده‌یی می‌لرزد، وزن او را تحمل خواهد کرد؟ و این موضوع بالاخره او را مصمم کرد که از زیرش بخزد، چون نقطه‌یی بود که برگ تا ارتفاع کافی از زمین برای گذشتن او قوس برداشته بود. سرش را از مدخل وارد کرده بود و سقف قهوه‌یی‌رنگ بلند را ارزیابی و به نور ملایم قهوه‌یی‌رنگ عادت می‌کرد که دو نفر دیگر آن بیرون از کنارش از روی چمن گذشتند.
این‌بار هر دو جوان بودند. یک زن و مرد جوان. هر دو در اوج جوانی بودند یا حتا در فصل قبل از جوانی، فصلی قبل از این‌که چین‌های صورتی و نرم گل پوسته‌ی چسبناک خود را بشکافند، وقتی بال‌های پروانه، با این‌که کاملاً رشد کرده‌اند، در آفتاب بی‌حرکتند.
مرد جوان گفت: «چه شانسی که جمعه نیست!»
«چرا؟ به شانس اعتقاد داری؟»
«جمعه ها باید شش پنس بدهی.»
«در هر حال شش پنس چیه؟ این ارزش شش پنس را نداره؟»
«"این" چیه؟ منظورت از "این" چیه؟»
«آه، هرچی، منظورم اینه که... می‌دونی منظورم چیه.»
بین هر کدام از این پرسش و پاسخ‌ها مکثی طولانی بود و بدون آهنگ و با صدایی یکنواخت بیان می‌شدند. هر دو بر لبه‌ی باغچه ایستاده بودند و با هم انتهای چتر آفتاب‌گیر دختر را به درون خاک نرم می‌فشردند.
این کار و این حقیقت که دست پسر روی دست دختر قرار داشت احساس‌شان را به شیوه‌ی عجیبی بیان می کرد، همان‌طور که این واژه‌های کوچک بی‌مقدار هم چیزی را بیان می‌کردند. واژه‌هایی با بال‌های کوتاه برای تن‌های سنگین معنای‌شان، عاجز از این‌که آن‌ها را به جایی دور ببرند و بنابراین روی هر چیز معمولی که دور و برشان باشد فرود می آمدند و با توجه به برخورد ناشیانه‌شان خیلی جلب توجه می‌کردند. ولی چه کسی می‌داند (هنگامی که چتر را در زمین فرو می‌کردند به این فکر می‌کردند) که چه دیوارها و پرتگاه‌هایی که در آن‌ها نهفته است، یا چه سرازیری‌های پوشیده از یخی که در نور خورشید در آن‌سو نمی‌درخشند؟ چه کسی می‌داند؟ چه کسی این‌ها را قبلاً دیده است؟ حتا وقتی دختر از خودش می‌پرسید که چه جور چایی در کیو به آدم می‌دهند، پسر حس کرد که چیزی پشت کلمات سایه انداخته است و پشت آن‌ها بی‌حرکت ایستاده است و مه بسیار آرام برخاست و پرده‌ برداشت. آه، خدایا، این اشکال چه هستند؟
میزهای سفید کوچک، دختران پیشخدمت که نخست به دختر و بعد به پسر نگاه می‌کردند، و صورتحسابی بود که پسر با یک سکه‌ی دو شیلینگی واقعی می‌پرداخت، و این واقعی بود، کاملاً واقعی، در حالی که با سکه در جیبش بازی می‌کرد، به خودش اطمینان می‌داد. واقعی برای همه به‌جز او و دختر، حتا برای پسر داشت واقعی به نظر می‌رسید. و بعد ــ ولی خیلی هیجان‌انگیز بود که بایستد و دیگر فکر نکند. و او چترآفتاب‌گیر را با حرکتی تند از زمین بیرون کشید و بی‌قرار این بود که جایی را که آدم مثل دیگران با دیگران چای می‌نوشد پیدا کند.
«بیا، تریسی، وقتشه چای بخوریم.»
با عجیب‌ترین لرزه‌ی هیجان در صدایش و با نگاهی گنگ به اطراف پرسید «کجا می‌شه چای خورد؟» و خودش را رها کرد تا جاده‌ی میان چمنزار او را در امتداد خود بکشاند، در حالی‌که چترش را پشتش می‌کشید و سرش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند و چایش را فراموش کرده بود. آرزوی رفتن به این‌سو یا آن‌سوی را با به یادآوردن ارکیده‌ها و درناها در میان گل‌های وحشی، یک معبد چینی و یک پرنده با تاج سرخ درسر می پروراند، ولی پسر او را دنبال خود می‌کشید.
بنابراین زوجی پس از زوجی دیگر با حرکات به یک اندازه غیرمعمول و بی‌هدف از کنار باغچه می‌گذشتند و در لایه‌های بخار سبزـ‌آبی فرو رفته بودند. بدن‌های‌شان نخست جسمیت داشت و اندکی رنگ، ولی بعد رنگ و جسم در فضای سبز آبی محو می‌شدند. چه‌قدر گرم بود! آن‌قدر گرم که حتا توکا تصمیم گرفته بود مثل پرنده‌یی کوکی در سایه‌ی گل‌ها بپرد، با مکث‌های طولانی بین هر حرکت و حرکت بعدی.
پروانه‌های سفید به جای آزادانه از این شاخه به آن شاخه پریدن بالای سر یکدیگر می‌رقصیدند و با بال‌های سفید و جنبان‌شان خطوط بیرونی یک ستون ویران‌شده‌ی مرمرین را بالای بلندترین گل‌ها تشکیل می‌دادند. سقف‌های شیشه‌یی آلاچیق‌ها چنان می‌درخشیدند انگار یک بازار بزرگ پر از چترهای سبز براق در زیر آفتاب برپاست و از میان سر و صدای هواپیما، آسمان تابستانی روح خشمگینش را زمزمه می‌کرد.
زرد و سیاه، صورتی و سفید برفی، اشکال همه‌ی این رنگ‌ها، مردان، زنان و بچه‌ها برای لحظه‌یی در افق به چشم می‌خورد و سپس، با دیدن طیف رنگ زرد که روی چمن‌ها افتاده بود، به حرکت در‌می‌آمدند و به دنبال سایه‌یی زیر درختان می‌گشتند و مثل قطره‌های آب در فضای زرد و سبز فرومی‌رفتند و لکه‌های کم‌رنگ سرخ و آبی بر آن ایجاد می‌کردند. این‌طور به نظر می‌رسید که انگار بدن‌های بزرگ و سنگین، بی‌حرکت در گرما غرق و روی زمین بر روی هم انباشته شده بودند. ولی صداهای‌شان، لرزان، از آن‌ها جدا می‌شد. انگار شعله‌هایی بودند که از بدنه‌ی مومی و کلفت شمع‌ها زبانه می‌کشیدند. صداها، آری، صداها. صداهای بی‌کلام.
سکوت را ناگهان با خرسندی عمیقی، با شور و تمنا و یا در صدای کودکان با تازگی و حیرت می‌شکستند. شکستن سکوت؟ ولی سکوتی در کار نبود. تمام مدت اتوبوس‌ها فرمان‌شان را می‌چرخاندند و دنده عوض می‌کردند، شهر مثل شبکه‌ی گسترده‌یی از جعبه‌های چینی از جنس فولاد آبدیده که بی وقفه‌ دریکدیگر جای می‌گرفتند زمزمه می کرد. بالای آن، صداها بلند فریاد می‌کردند و گلبرگ‌های هزاران هزار گل رنگ‌های‌شان را در هوا می افشاندند.
توی‌ راهرو یك‌ نفر نعره‌ می‌زد: >گریگوری‌، این‌ سماور كه‌ بی‌آب‌مانده‌!»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بچه مردم
نویسنده: جلال آل احمد


خوب من چه می‌توانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر كس دیگری جای من بود چه میكرد؟ خوب منهم میبایست زندگی میكردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میكردم؟ ناچار بودم بچه را یك جوری سر به نیست كنم. یك زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری بفكرش نمیرسید، نه جائی را بلد بودم، نه راه و چاره‌ای میدانستم. نه اینكه جائی را بلد نبودم. میدانستم میشود بچه را بشیرخوارگاه گذاشت یا بخراب شده دیگری سپرد. ولی .....
..... ولی از كجا كه بچه مرا قبول میكردند؟ از كجا می‌توانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از كجا؟ نمی‌خواستم باین صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی كار را تمام كردم و بخانه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم برای مادرم و دیگر همسایه‌ها تعریف كردم؛ نمیدانم كدام یكی‌شان گفتند «خوب، زن، میخواستی بچه‌ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و...» نمیدانم دیگر كجاها را گفت. ولی همانوقت مادرم باو گفت كه «خیال میكنی راش میدادن؟ هه!» من با وجود اینكه خودم هم بفكر اینكار افتاده بودم،‌ اما آنزن همسایه‌مان وقتی اینرا گفت، باز دلم هری ریخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هیچ رفتی كه رات ندن؟» و بعد بمادرم گفتم «كاشكی این كارو كرده بودم.» ولی من كه سررشته نداشتم. منكه اطمینان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم كه دیگر دیر شده بود. از حرف آنزن مثل اینكه یكدنیا غصه روی دلم ریخت. همه شیرین زبانیهای بچه‌ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه در و همسایه‌ها زار زار گریه كردم. اما چقدر بد بود! خودم شنیدم یكیشان زیر لب گفت «گریه هم می‌كنه! خجالت نمی‌كشه...» باز هم مادرم بدادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم میگفت، من كه اول جوانیم است چرا برای یك بچه اینقدر غصه بخورم؟ آنهم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمیكند. حالا خیلی وقت دارم كه هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است كه بچه اولم بود و نمیباید اینكار را میكردم؛ ولی خوب،‌ حالا كه كار از كار گذشته است. حالا كه دیگر فكر كردن ندارد. من خودم كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و این كار را بكنم. شوهرم بود كه اصرار می‌كرد. راست هم میگفت نمیخواست پس افتاده یك نرخر دیگر را سر سفره‌اش ببیند. خود من هم وقتی كلاهم را قاضی میكردم باو حق میدادم. خود من آیا حاضر بودم بچه‌های شوهرم را مثل بچه‌های خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سر بار زندگی خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همینطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مرا، بچه مرا كه نه، بچه یك نره خر دیگر را ـ بقول خودش ـ سر سفره‌اش ببیند. در همان دو روزی كه بخانه‌اش رفته بودم همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت كردیم. یعنی نه اینكه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، میگی چكنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فكر كرد و بعد گفت «من نمیدونم چه بكنی. هر جور خودت میدونی بكن. من نمیخام پس افتاده یه نره‌خر دیگرو سرسفره خودم ببینم.» راه و چاره‌ای هم جلوی پایم نگذاشت. آنشب پهلوی من هم نیامد. مثلاً با من قهر كرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر كرده بود. خودم میدانستم كه میخواهد مرا غضب كن تا كار بچه را زودتر یكسره كنم. صبح هم كه از در خانه بیرون میرفت گفت «ظهر كه میام دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!» و من تكلیف خودم را از همان وقت میدانستم. حالا هر چه فكر میكنم نمیتوانم بفهمم چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را بسرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه‌ام نزدیك سه سالش بود. خودش قشنگ راه میرفت. بدیش این بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندنهاش گذشته بود. و تازه اول راحتی‌اش بود. ولی من ناچار بودم كارم را بكنم. تا دم ایستگاه ماشین پا بپایش رفتم. كفشش را هم پایش كرده بودم. لباس خوب‌هایش را هم تنش كرده بودم. یك كت و شلوار آبی كوچولو همان اواخر، شوهر قبلی‌ام برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش میكردم این فكر هم بهم هی زد كه «زن، دیگه چرا رخت نوهاشو تنش میكنی؟» ولی دلم راضی نشد. می‌خواستمش چه بكنم؟ چشم شوهرم كور، اگر باز هم بچه‌دار شدم برود و برایش لباس بخرد. لباسش را تنش كردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور كمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برمیداشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم كه تندتر بیاید. آخرین دفعه‌ای بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم بكوچه میبردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم میخرم» یادم است آنروز هم مثل روزهای دیگر هی ازمن سؤال میكرد. یك اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار كرد كه بلندش كنم تا ببیند چه خبر است. بلندش كردم. و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتی زمینش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشینده، اوخ شده» تا دم ایستگاه ماشین آهسته آهسته میرفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشین‌ها شلوغ بود. و من شاید نیمساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم آمد. بچه‌ام هی ناراحتی می‌كرد. و من داشتم خسته می‌شدم. از بس سؤال میكرد حوصله‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسین كه نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم» و من باز هم برایش گفتم كه الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه كه پیاده شدیم بچه‌ام باز هم حرف میزد و هی میپرسید. یادم است یك بار پرسید «مادل تجامیلیم؟» من نمیدانم چرا یك مرتبه بی‌آنكه بفهمم، گفتم «میریم پیش بابا» بچه‌ام كمی به صورت من نگاه كرد. بعد پرسید «مادل، تدوم بابا؟» من دیگرحوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف میزنی اگه حرف بزنی برات قاقا نمی‌خرم. ها!» حالا چقدر دلم میسوزد. اینجور چیزها بیشتر دل آدم را میسوزاند. چرا دل بچه‌ام را در آن دم آخر اینطور شكستم؟ از خانه كه بیرون آمدیم با خود عهد كرده بودم كه تا آخر كار عصبانی نشوم. بچه‌ام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوشرفتاری كنم. ولی چقدر حالا دلم میسوزد! چرا اینطور ساكتش كردم؟ بچهكم دیگر ساكت شد. و باشاگرد شوفر كه برایش شكلك درمی‌آورد و حرف می‌زد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه باو محل می‌گذاشتم نه ببچه‌ام كه هی رویش را بمن میكرد. میدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتی پیاده می‌شدیم بچه‌ام هنوز می‌خندید. میدان شلوغ بود و اتوبوس‌ها خیلی بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتی قدم زدم. شاید نیمساعت شد. اتوبوسها كمتر شدند. آمدم كنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و ببچه‌ام دادم. بچه‌ام هاج وواج مانده بود و مرا نگاه میكرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمیدانستم چطورحالیش كنم. آنطرف میدان یك تخم كدوئی داد میزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری» بچه‌ام نگاهی به پول كرد و بعد رو بمن گفت «مادل تو هم بیا بلیم.» من گفتم «نه من اینجا وایسادم تورو می‌پام. برو ببینم خودت بلدی بخری.» بچه‌ام باز هم به پول نگاه كرد. مثل اینكه دودل بود. و نمیدانست چطور باید چیز خرید. تا بحال همچه كاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم میكرد. عجب نگاهی بود! مثل اینكه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیك بود منصرف شوم. بعد كه بچه‌ام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر كه جلوی در و همسایه‌ها از زور غصه گریه كردم، هیچ اینطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزدیك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود! بچه‌ام‌ سرگردان مانده بود و مثل اینكه هنوز میخواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگهداشتم. یكبار دیگر تخمه كدوئی را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. این پول را بهش بده،‌ بگو تخمه بده، همین. برو باریكلا» بچهكم تخم كدوئی را نگاه كرد و بعد مثل وقتیكه می‌خواست بهانه بگیرد و گریه كند گفت «مادل، من تخمه نمی‌خام. تیسمیس میخام.» من داشتم بیچاره میشدم. اگر بچه‌ام یك خرده دیگر معطل كرده بود، اگر یك خرده گریه كرده بود، حتماً منصرف شده بود. ولی بچه‌ام گریه نكرد. عصبانی شده بودم. حوصله‌ام سررفته بود. سرش داد زدم «كیشمش هم داره. برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه.» و از روی جوی كنار پیاده‌رو بلندش كردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم رابه پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو دیگه دیر میشه.» خیابان خلوت بود. ازوسط خیابان تا آن ته‌ها اتوبوسی و درشگه‌ای پیدا نبود كه بچه‌ام را زیر بگیرد. بچه‌ام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت «مادل، تیسمیس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهی كیشمیش بده.» واو رفت. بچه‌ام وسط خیابان رسیده بود كه یكمرتبه یك ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بیاینكه بفهمم چه می‌كنم، خودم را وسط خیابان پرتاب كردم و بچه‌ام را بغل زدم و توی پیاده‌رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود. ونفس نفس میزدم بچهكم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هیچی جونم. ازوسط خیابون تند رد میشن. تو یواش میرفتی نزدیك بود بری زیر هوتول.» اینرا كه میگفتم نزدیك بود گریه‌ام بیفتد. بچه‌ام همانطور كه توی بلغم بود گفت «خوب مادل منو بزال زیمین» ایندفه تند میلم.» شاید اگر بچهكم این حرف را نمیزد من یادم رفته بود كه برای چه كار آمده‌ام. ولی این حرفش مرا ازنو بصرافت انداخت. هنوز اشك چشمهایم را پاك نكرده بودم كه دوباره به یاد كاری كه آمده بودم بكنم،‌ افتادم. بیاد شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد،‌ افتادم. بچهكم را ماچ كردم. آخرین ماچی بود كه از صورتش برمیداشتم. ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه‌ام تندتر رفت. قدم‌های كوچكش را بعجله برمیداشت و من دو سه بار ترسیدم كه مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آنطرف خیابان كه رسید برگشت و نگاهی بمن انداخت. من دامن‌های چادرم را زیر بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه می‌افتادم. همچه كه بچه‌ام چرخید و بطرف من نگاه كرد، من سر جایم خشكم زد. درست است كه نمی‌خواستم بفهمد من دارم در میروم ولی برای این نبود كه سر جایم خشكم زد. مثل یك دزد كه سربرنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دستهایم همانطور زیر بغلهایم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جیب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كندوكو میكردم و شوهرم از در رسید. درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پائین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند كردم،‌ بچه‌ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود كه به تخمه كدوئی برسد. كار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خیابان رسیده بود. از همانوقت بود كه انگار اصلاً بچه نداشته‌ام. آخرین باری كه بچه‌امرا نگاه كردم، درست مثل این بود كه بچه مردم را نگاه میكردم. درست مثل یك بچه تازه پا وشیرین مردم باو نگاه میكردم. درست همانطور كه از نگاه كردن ببچه مردم میشود حظ كرد، ازدیدن او حظ كردم. و بعجله لای جمعیت پیاده‌رو پیچیدم. ولی یك دفعه بوحشت افتادم. نزدیك بود قدمم خشك بشود و سرجایم میخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. ازین خیال موهای تنم راست ایستاد و من تندتر كردم. دو تا كوچه پائین‌تر، خیال داشتم توی پسكوچه‌ها بیندازم و فرار كنم. بزحمت خودم را بدم كوچه رسانده بودم كه یكهو، یك تاكسی پشت سرم توی خیابان ترمز كرد. مثال اینكه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوانهایم لرزی. خیال میكردم پاسبان سر چهارراه كه مرا می‌پائیده توی تاكسی پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است كه مچ دستم را بگیرد. نمیدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وارفتم. مسافرهای تاكسی پولشان را هم داده بودند و داشتند میرفتند. من نفس راحتی كشیدم و فكر دیگری بسرم زد. بی‌اینكه بفهمم و یا چشمم جائی را ببیند پریدم توی تاكسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر من لای درتاكسی مانده بود. وقتی تاكسی دور شد و من اطمینان پیدا كردم،‌ در را آهسته باز كردم. چادرم را ازلای آن بیرون كشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تكیه دادم و نفس راحتی كشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاكسی را از شوهرم دربیاورم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جاودان
نویسنده: سید محمد علی جمال زاده




جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن "یار دیرینه" رفتم. در اتاق دفترش كه در عین حال اتاق خوابش هم بود تك و تنها در مقابل میز تحریر لختی نشسته و ششدانگ در نخ تماشای پاشنه كشی بود كه در وسط میز افتاده بود. پس از سلام و علیك و خوش و بش مختصری مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره و معاینه مكاشفه آمیز پاشنه كش گردید.
با تعجب تمام نگاهی به پاشنه كش انداختم. پاشنه كشی بود مانند همه پاشنه كشها به خود گفتم بلكه عتیقه و دارای نقش و نگار قدیمی است و یا با خط میخی بر بدنه آن چیزی نوشته شده است. نزدیكتر رفتم و با دقت بیشتری نگاه كردم. دیدم كاملا معمولی است و ابدا چیزی كه شایسته توجه مخصوصی باشد در آن دیده نمیشود.....
..... دست به شانه رفیقم زدم و با صدای ملایم گفتم رفیق چه میكنی.

مثل آدمی كه سراسیمه از خواب عمیقی بیدار شده باشد نگاهش را از پاشنه كش برداشته به من دوخت و گفت با این نیم وجبی یك و دو میكنم.

گفتم مگر عقل از كله ات پریده و یا جنی شده ای.

گفت مگر نمیدانی كه سیدم و سیدها گاهی جنی میشوند.

گفتم جنی نشده ای، مجنون شده ای.

گفت مگر میان جنی و مجنون فرقی هست.

گفتم والله نمیدانم اما همینقدر میدانم آدمی كه یك جو عقل داشته باشد با یك پاشنه كش یك و دو نمیكند.

گفت اگر بدانی چه آزار و عذابی به من میدهد تغییر عقیده خواهی داد و سر و حكمت این دعوا و مرافعه دستگیرت میشود.

گفتم میخواهی سر به سر من بگذاری. والا هر قدر هم آتش كوره قوه تصورت را پر زور كرده باشند با پاشنه كش ساده ای دعوا و مرافعه راه نمیاندازی. مطلب همان است كه گفتم، عقلت پارسنگ برداشته است و دیوانه شده ای.

گفت مگر مولوی نگفته "هست دیوانه كه دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد." اما ما آدمهای لغ ملغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم.

گفتم هر چه هستی و نیستی به من مربوط نیست ولی بگو و نگو با پاشنه كش كار آدم معقول نیست و یقین دارم زیر این كاسه نیم كاسه ای است كه چشم آدم حلال زاده نمیبیند.

گفت بنشین تا بگویم برایت چای هم بیاورند و درست گوش بده تا داغ دلم را بفهمی.

چای سفارش داد و نشستم و برای شنیدن كلمات حكمت آیاتش سراپا گوش شدم.

گفت درست به این پاشنه كش نگاه كن تا بعد درد دل را برایت بگویم.

نگاه كردم، درست نگاه كردم پاشنه كش كوچكی بود كه قد و قامتش از نیم وجب تجاوز نمیكرد. دسته اش كه بیشتر لمس كرده بودند قدری ساییده شده براق بود. مانند برگ بزرگ خشكیده ای طاقباز در وسط میز تحریری افتاده بود و نه حركتی داشت و نه بركتی و مانند كلیه اشیاء جامد و بی جان مظهر كامل سكون و استغناء و بی اعتنایی محض بود كه جوكیهای هند و عرفا و اولیاء‌الله خودمان به زور هزار ریاضت و مشقت میخواهند بدان برسند و هرگز نمیرسند.

گفتم من كه چیزی دستگیرم نمیشود. خوب است تلفن كنیم "آمبولانس" بیاید و ترا به دارالمجانین ببرد تا هر قدر دلت میخواهد و با هر چه و هر كس میخواهی تا صباح قیامت دعوا و مرافعه بكنی.

گفت سر به سرم نگذار. كار غامض تر از آن است كه خیال كرده ای. بی جهت هم مرا محكوم نكن. سلونی قبل ان تفقدونی. اگر عقده دلم باز شود تصدیق خواهی كرد كه آن قدرها هم دیوانه نیستم.

گفتم برادر با این پاشنه كش داری پاشنه صبر و حوصله مرا از جا میكنی. من نمیخواهم پاشنه كسی را بكشم ولی اگر راستی ریگی به كفش نداری چرا لفتش میدهی و قصه را نمیگویی. بلكه منتظر چراغ اللهی بدان كه آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاك تر است و گداها را هم در شهر میگیرند.

گفت د گوش بده. این پاشنه كش را كه میبینی پدربزرگم مرحوم . . . التجار هفتاد سال پیش كه به بازار مكاره نیژنی در روسیه رفته بود آورده است. بیست و پنج سال تمام به خود او خدمت كرد. پس از مرگش رسید به پدر من. سی و سه سال هم به پدرم خدمت كرد تا پدرم هم وفات كرد و به من رسید. حالا در حدود دوازده سال است كه در تصرف و ملكیت من وارد شده است. چند دفعه گم شد و باز پیدا شد. این نخی را كه میبینی به سوراخ گردنش بسته ام و جایش به این میخی است كه جلو در اتاق كوبیده شده است، دربان اتاق شده است. هر آینده و رونده ای چشمش به آن میافتد و خود تو هم لابد هزار بار آن را دیده‌ای. برادر كوچكم منوچهر خیلی آن را دوست میداشت و دلش میخواست مال او باشد. اینقدر اصرار كرد تا دادم بش. ولی وقتی حصبه خدانشناس آن طفل معصوم را برد و آتش به عمر ما زد دوباره برگشت به خودم و من هم به همان جای خودش به میخ آویختم. چند سال پیش نمیدانم چرا بی مقدمه یك شب كه اوقاتم تلخ بود و نیم بطری عرق را بدون مزه سر كشیده بودم و همین پاشنه كش نمیدانم چرا روی همین میز افتاده بود ناگهان زبان باز كرد و با من بنای صحبت را گذاشت. اول خیال كردم بازیچه قوه وهم و تصور خود گردیده ام و محلی نگذاشتم ولی كم كم دیدم خیر، راستی راستی دارد حرف میزند. در منزل همه خوابیده بودند و هیچ صدا و ندایی شنیده نمیشد و حتی این ساعت دیواری هم كه میبینی و هر روز كوكش میكنم از كار افتاده بود و مثل این بود كه مرده باشد و یا زبانش را بریده باشند. روی تختخوابم كه میبینی در همین اتاق كه دفترم است نشستم و چشمهایم را مالیدم و صورتم را نزدیكتر برده درست گوش دادم دیدم حرف میزند و حرفهایش را خوب میشنوم. میگفت چرا این همه تعجب كرده ای مگر حرف زدن تعجب دارد.

دیدم عجب گرفتار شده ام. خود را از اتاق بیرون انداختم و به حوض رسانیدم و سرم را طپاندم زیر آب سرد و آن قدر نگاه داشتم تا نفسم تنگی كرد. چند نفس دور و دراز كشیدم و مدتی به آسمان و ستاره هایش نگاه كردم با یك نوع دلهره مخصوصی به اتاق برگشتم. صدای خنده زیادی به گوشم رسید، یارو بود. هرهر میخندید. گفت خیلی ساده ای. آدم را با اماله آب جوش نمیتوان ساكت كرد و تو خیال كردی با دو مشت آبی كه سرت را زیر آن كردی صدای مرا خفه خواهی كرد. وای بر این ساده لوحی. باز هرهر بنای خندیدن را گذاشت.

داستان عجیبی بود، باوركردنی نبود. شنیده بودیم كه ستون حنانه به سخن آمد ولی به سخن آمدن پاشنه كش كهنه تازگی داشت. مثل جیرجیر سوسك و جیرجیرك ولی خیلی ضعیف تر صدایی به گوشم میرسید و حرفهای شمرده آن را درست میفهمیدم. خواب از سرم پریده بود و با یك دنیا بهت و كنجكاوی نشسته بودم و گوش میدادم. گفت كی به تو گفته كه پاشنه كش نباید حرف بزند. سكوت كه دلیل نمیشود. ما ساكتیم نه عاجز بر تكلم. مگر یادت رفته كه مولوی خودتان از قول ما گفته "ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم"

مگر سعدی شیراز نگفته "كوه و صحرا و بیابان همه در تسبیحند/ نه همه مستمعی فهم كند این اسرار". اگر تسبیح و اسراری هم در میان نباشد خاطرات جمع كه عمدا لب بسته ایم و سرنوشتمان سكوت است والا مگر در كتابهای آسمانی نخوانده ای كه چه اشیاء و حیوانات زیادی كه شما آنها را زبان بسته میخوانید سخن ها گفته و به قول خودتان درها سفته اند.

مدام صدایش اوج میگرفت و سخنانش واضح تر به گوش میرسید. خوب میبینی كه پاشنه كش در روی همین میز درست به صورت زبان سرخ و متحركی درآمده بود و حرف های از خودش گنده تر بیرون میریخت. وقتی سخن از مولوی و سعدی به میان آورد گفتم این حرفها را ما شطحیات میخوانیم و وقتی میشنویم به به و آفرین راه میاندازیم ولی هیچكس باور نمیكند. گفت خیلی چیزها را نمیتوان باور كرد كه باید باور كرد. لابد شنیده ای كه انسان هر قدر به سرعت سیر خود بیفزاید عمرش درازتر میشود.

اسم این را فرضیه انیشتین گذاشته اند و نمیتوان باور كرد ولی عین حقیقت است. دیدم حالا دیگر پاشنه كش میخواهد درس علم به ما بدهد و باز به قول اصفهانیها از پاشنه درآمدم. خواستم بروم بخوابم ولی با این صدایی كه صدای جیر جیر كفشهای جیر را به خاطر میآورد مگر خواب به چشمم آمد. چراغ را خاموش كردم، پاشنه كش خاموش نشد. در تاریكی صدایش روشن تر و سخنانش صریح تر گردید. میگفت تو درست است كه صاحب من هستی و به چشم حقارت به من كه تكه آهنی بیش نیستم مینگری ولی بگو ببینم مگر پدربزرگت نمرد و من زنده ماندم، مگر پدرت نمرد و من زنده ماندم. آیا فكر نمیكنی كه خودت هم خواهی مرد و من زنده میمانم، بعد مال پسرت خواهم شد ولی او خواهد مرد و من زنده میمانم. آیا هیچ فكر كرده ای كه سر تا به پا ادعایی و خودت را صاحب و مالك من میدانی و چون یك تكه ریسمان قند به گلوی من بسته ای خودت را مالك الرقاب موجودات میدانی و به علم و فضل و تجربه و قدرت خودت مینازی و چه فكرها و حسابهایی با خود نمیكنی و آخرش میروی و من موجود دو پول باقی میمانم. اختیار از دستم رفت و با مشت كوبیدم روی میز كه ساكت شو، جانم را به لبم رساندی. در اتاق باز شد و زنم شمعدان به دست سراسیمه وارد شد كه چه خبر است، چرا نیم شبی داد و فریاد راه انداخته ای. خیال كردم دزد آمده است یا اتاق خراب شده است.

نمیدانستم چه جواب بدهم و از زور اوقات تلخی بنای ناسزاگویی را گذاشتم كه زنیكه چرا آسوده ام نمیگذاری، دلم میخواهد با خودم حرف بزنم. به كسی مربوط نیست، خواهشمندم این دلسوزیها را كنار بگذاری و بروی بخوابی . . .

پاشنه كش هم ساكت شده بود و كم كم خواب بر من غالب شد و به خواب رفتم. اما چه خوابی كه پر بود از رویاهای وحشت انگیز پاشنه كش كه به صورت كله كفچه مار درآمده بود و آن نخ قند مانند نیش تیزی از سوراخ دهانش بیرون آمده بود و میلرزید و میجنبید و سوت و صفیر میزد. از فرط هول و هراس از خواب پریدم و باز چراغ را روشن كردم در حالی كه صدای هن هن نفسم بلند بود. دیدم پاشنه كش بی حركت و بی صدا در همان جای خودش افتاده است و نوك ریسمان قند هم از سوراخش بیرون افتاده است. برداشتم بردم به همان میخ معهود دم در آویزان كردم و دوباره به تختخواب رفتم و این دفعه درست و حسابی پنج ساعت تمام یك تخت خوابیدم. فردای آن روز با همان پاشنه كش كفشهایم را پوشیدم و پی كار خود رفتم ولی جرأت نكردم قضیه را با احدی در میان بگذارم. یقین داشتم به ریشم میخندند و میگویند اول ما خلق اللهت كروی شده و در دالان جنون وارد شده ای.

عصر وقتی به منزل برگشتم اول كاری كه كردم به سراغ پاشنه كش رفتم. به میخ آویزان بود چنان قیافه حق به جانبی داشت كه محال بود تصور كرد كه قابل آن كارها و آن حرفها و آن تذكرات زهرآگین است. كم كم موقع شام خوردن رسید و جای تو خالی شام حسابی ای صرف شد و برای خواب به همین اتاق آمدم. پاشنه كش به جای خود آویزان بود و سعی كردم نگاهش نكنم كه مبادا باز گرفتار خوابهای پریشان بشوم.

ولی هنوز خواب به چشمم نیامده بود كه صدای جیرجیر یارو باز از روی زمین بلند گردید. خیلی تعجب كردم و چراغ را روشن كردم و دیدم بله، خودش است. وسط میز افتاده و باز بنای شیرین زبانی را گذاشته است. یعنی چه. چطور خودش را بدینجا رسانده است. بر تعجبم افزود. منی كه به دعا و اوراد اعتقادی ندارم، بی اختیار به خواندن آیه الكرسی مشغول شدم، به دور خودم فوت میكردم.

ورد فالله خیر حافظا گرفته بودم و این بی چشم و رو هم همانطور ور میزد. آخر سر من ساكت شدم و او به وراجی خود ادامه داد.

درست و واضح حرفهایش را میشنیدم و میفهمیدم. میگفت دیشب صحبتهایمان به پایان نرسید، خانم سر رسید و صحبتمان قطع شد.

بله، صحبت در این بود كه شماها رفتنی هستید و من ماندنی. شما میروید و میپوسید و فراموش میشوید و من باقی میمانم. من اگر بی مبالاتی شما آدمیزادها نبود میتوانستم از جنس خودم پاشنه كشهایی به شما نشان بدهم كه از اهرام مصر و خرابه های تخت جمشید قدیمی تر باشند. شما خودتان مرگ را جدا شدن روح از بدن میدانید و چون معتقدید كه ما روح نداریم پس باید تصدیق كنید كه مرگ برای ما از محالات است و ما هرگز نمیمیریم. همینطور هم هست من پاشنه كش حقیری بیش نیستم ولی مانند كوه الوند و دب اكبر و دریای قلزم جاودانی هستم، هر چند هیچ چیز جاودانی نیست. درست فكر كن ببین حق دارم یا نه. امروز اثری از مقبره زرتشت و از گور اردوان اشكانی كه برق شمشیرش پشت امپراتورهای روم را میلرزانید باقی نمانده است ولی میخ و سنبه ها و سرنیزه های آن زمان همچنان باقی است. سوار محو و ناپدید شده و نعل اسبش باقی مانده است. تو هم مانند پدر و پدربزرگت میروی و من پاشنه كش ناچیز باقی میمانم. چنار امامزاده صالح تجریش با آن همه عظمت و جلال ترك برداشت و تركید و از میان خواهد رفت، ایوان مداین را خوب میدانی به چه صورتی درآمده است، به شكل فكی در آمده كه دندانهایش افتاده و نصف استخوانش پوسیده باشد. منارجمجم اصفهان كه اهمیتش در نظر اصفهانیان از كوه ابوقبیس و برج بابل و حتی از كهكشان فلك بیشتر است آنقدر جنبیده كه ساقها و پاهایش سست و لرزان گردیده و چیزی نمانده كه سرنگون و با خاك یكسان گردد. برج قابوس ابن بابویه هم همین سرنوشت را دارد. اما یك پاشنه كش ممكن است هزاران سال بماند و خم به ابرویش نیاید و ز باد و ز باران نیابد گزند. شنیده ام ( و در این عمر درازم چه چیزها كه نشنیده ام) فرانسویها در آن طرف دنیا مجلسی دارند به اسم «آكادمی» كه چهل عضو دارد و آنها را «جاودان» میخوانند. الان چند عمر از عمرش میگذرد، آیا كدامشان زنده ماندند. مرده اند و میمیمرند و خواهند مرد. شاهنشاهان بزرگ همین كشور شما كه اسمش ایران است ده هزار تن پاسبانان سلطنتی نیزه به دست داشتند كه آنها را هم «جاودان» میخواندند. اگر توانستی یك مثقال از خاك یك نفر از آنها كف دست من بگذاری، راه گنج قارون را به تو نشان خواهم داد. همه رفته اند و ادنی اثری از آنها باقی نمانده است. چنین بوده و چنین هست و چنین خواهد بود. اما من و امثال من بی زبان و بی شعور ولاحانی كه چند مثقالی مس یا برنج و یا آهن و گاهی هم نقره بیش نیستیم به تو قول میدهم كه اگر ما را به عمد و دستی نابود كنند الی الابد باقی خواهیم ماند مگر آن كه از زور استعمال سائیده بشویم و آن نیز باز هزاران سال طول میكشد.

حرفهایش حسابی بود و جواب نداشت به قول اصفهانیها داشتم كاس میشدم و باز بی اختیار فریادم بلند شد. شاید بدانی كه این منزل ما قدیمی است و عقرب زیاد دارد. كلفتمان سكینه شیشه دوای عقرب به دست وارد شد كه خدای نخواسته مگر عقرب شما را زده است. هر چه به دهانم آمد به نافش بستم و گفتم این فضولیها به تو نیامده، برو كپه مرگت را بگذار. عقرب تویی كه در این نصف شبی نمیگذاری مردم بخوابند...

حالا سالها از آن تاریخ میگذرد ولی هر از چندی یكبار باز شب كه میشود این پاشنه كش بی چشم و رو با آن قد و قامت انچوچكی خواب را بر من حرام میكند و گاهی چنان كارد به استخوانم میرسد كه دلم میخواهد به ضرب چكش و تبر ریز و خرد و خمیرش كنم و بندازم تو چاله مبال ولی از تو چه پنهان دلم گواهی نمیدهد و مانند پیرزنهای خرافاتی میترسم بلایی به سرم بیاید. بدتر از همه میبینم حرفهایش هم كاملا درست است و به قدری مرا در نظر خودم خوار و خفیف كرده كه به قول گنجشكهای امساله «كومپلكس» پیدا كرده ام و دست و دلم سرد شده به كاری نمیرود. الان درست چهار سال و شش ماه و هفت روز است كه گرفتار این عذاب الیم شده ام. آب شیرین از گلویم پایین نمیرود. مدام صدای زیر این پاشنه كش لعنتی مانند تار ابریشمی كه از سوراخ سوزن بیرون بجهد در گوشم زنگ میزند و این حرفهایی را كه به راستی بی جواب است مثل گرز آهنین بر كله ام میكوبد. خیلی دست و پا كرده ام كه از چنگش خلاصی بیابم ولی فكرش مدام روز و شب سایه به سایه به دنبالم روان است و دست از سرم بر نمیدارد. خوشمزه است كه ضمنا بش انس هم گرفته ام و از حرفهایش كم كم خوشم میآید و تریاكی تعبیراتش شده ام ولی از طرف دیگر خودم ملتفتم كه دارم كم كم مثل برف آب میشوم. همه میپرسند چرا روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و نحیف تر میشوی. همین پریروز رفیقمان معاون اداره گمركات كه مدتی بود مرا ندیده بود تا چشمش از دور در كوچه به من افتاد هراسان پرسید فلانی مگر خدای نكرده مریضی. مثل تب لازمیها زرد و نزار شده ای. نمیدانستم چه جوابی بدهم و مثل خر در گل وامانده بودم و با حال تعجب دور شد. دوستان و همقطارها هر روز میپرسند چرا مثل دوك لاغر شده ای. آن گردن كلفت كه تبر نمی انداخت كجا رفت، چرا این طور سوت و كور و ساكت شده ای. تو خوشگذران و مرد حال بودی، اهل شوخی و مزاح بودی، میگفتی، میخندیدی، میخنداندی. متلكها و لغزهای آبدار تو دهان به دهان دور شهر میچرخید و به عنوان تحفه و سوغات دست به دست به ایالات و ولایت میرفت، چرا ماتم گرفته ای، گل سر سبد تمام مجالس بودی، حالا مردم گریز و گوشه نشین شده ای و حقیقتش این است كه خون خونم را میخورد و پدرم درآمده است. و راه چاره ای نمی یابم و نمیدانم سرانجام كارم با این پاشنه كش به كجا خواهد كشید. مثل موشی كه به قالب پنیر رسیده باشد دارد جانم را ذره ذره میجود و قورت میدهد و خوب میدانم چه بلایی به سرم آورده است و دارد شیره عمرم را میمكد و تكلیفم را باش نمیدانم چیست. حالا فهمیدی كه مسئله از چه قرار است. آیا راه حلی به عقلت میرسد كه مرا از چنگ این كابوس باورنكردنی و بی سابقه خلاص نمایی؟

این جا بیانات«یار دیرینه» به پایان رسید. عرق بر پیشانیش نشسته بود و دلم به حالش سوخت. دست دراز كردم و پاشنه كش را از وسط میز برداشته در جیب نهادم و گفتم رفیق از تو چه پنهان من هم به دروس حكمت و عبرت این زبان دراز محتاجم. در عالم رفاقت بگذار من هم محروم نمانده باشم و سبب خیر شده باشی.

بنای آری و نه و چون و چرا را گذاشت. به خرجم نرفت. كار به خطاب و عتاب رسید. محل نگذاشتم. خواست به زور از جیبم درآورد. گفتم آن روزی كه زورت به من میرسید زهر این پاشنه كش را نچشیده بودی. امروز از تو قلچماق ترم.

مثل آدمی كه قهر كرده باشد در فكر عمیقی فرو رفت و گردنش خم گردید و مرا فراموش كرد. من هم بدون خداحافظی، پاشنه كش در جیب از اتاق و خانه بیرون رفتم و در پیچ اول خیابان به اولین چاله ای كه امثال آن در خاك ما ماشاءالله كم نیست رسیدم پاشنه كش را از جیب درآورده چنان با شدت در چاله انداختم كه گفتی مار گرزه زهرآگین و دژمی است و تفی هم از سر خشم و غیظ نثارش كردم و گفتم د حالا برو مزه جاودان بودن را بچش.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دگرگونی دنیا

نویسنده: ارنست همینگوی
برگردان: احمد گلشیری


مرد گفت: «خب، یه چیزی بگو.»
دختر گفت: «نه، نمی‌تونم.»
- «منظورت اینه که نمی‌خوای درباره‌ش حرف بزنی؟»
دختر گفت: «نمی‌تونم. منظورم همینه.»
- «منظورت اینه که نمی‌خوای درباره‌ش حرف بزنی؟»
دختر گفت: «آره، هر جور دوست داری برداشت کن.»
- «نمی‌خوام هر جور دوست دارم برداشت کنم. کاش می‌خواستم.»
دختر گفت: «تو خیلی وقته برداشتت رو کرده ا‌ی.» .....
..... اول وقت بود و بجز متصدی نوشگاه و آن دو نفر که با هم در گوشه‌ی کافه سر میز نشسته بودند کسی در کافه نبود. آخرهای تابستان بود و آن‌ها هر دو برنزه شده بودند، بنابراین ظاهرشان نشان نمی داد که پاریسی باشند. دختر کت و شلوار توئیدی پوشیده بود، پوستش قهوه‌ای مایل به طلایی یک‌دست بود،گیسوان بلوندش کوتاه بود و از توی پیشانی‌‌اش به زیبایی بالا زده بود. مرد نگاهش کرد.
گفت: «من این دختره رو می‌کشم.»
دختر گفت:«این کارو نکن.» دست‌های دختر زیبا بود و مرد چشم از آن‌ها برنمی‌داشت. دست‌ها باریک و قهوه‌ای و بسیار زیبا بود.
- «این کارو می‌کنم. به خدا قسم می‌کنم.»
- «این کار خوشحالت نمی‌کنه.»
- «نمی‌شه رو یه چیز دیگه انگشت بذاری؟ نمی‌شه رو یه دردسر دیگه انگشت بذاری؟»
دختر گفت: «نه، نمی‌شه. حالا چه نقشه‌ای تو کله‌ته؟»
- «گفتم که به‌ت.»
- «نه، جدی می‌گم.»
مرد گفت: «نمی‌دونم.» دختر به مرد نگاه کرد و دستش را پیش آورد روی میز گذاشت. گفت: «فلیپ بیچاره!» مرد به دست‌های دختر نگاه کرد اما دستش را دراز نکرد روی آن‌ها بگذارد.
گفت: «نمی‌خواد دلت برای من بسوزه.»
- «حالا اگه معذرت بخوام قضیه حل می‌شه؟»
- «نه.»
- «حتی اگه ماجرا رو تعریف کنم؟»
- «ترجیح می‌دم نشنوم.»
- «خیلی دوستت دارم.»
- «آره، خیلی راست می‌گی.»
دختر گفت: «حالا که درک نمی‌کنی می‌گم معذرت می‌خوام.»
- «من درک می‌کنم. بدبختی همینه. درک می‌کنم.»
دختر گفت: «آره، و این قضیه رو خراب‌تر می‌کنه، البته.»
مرد گفت: «همین‌ طوره. من همیشه درک می‌کنم. صبح تا شب و شب تا صبح. به خصوص شب تا صبح. من درک می‌کنم. تو لازم نکرده نگران باشی.»
دختر گفت: «معذرت می‌خوام.»
- «حالا این بابا اگه مرد بود... .»
- «این حرفو نزن. مردی در کار نیست. خودت هم می‌دونی. تو به من اعتماد نداری؟»
مرد گفت: «خنده داره. به تو اعتماد داشته باشم! راستی راستی خنده‌داره.»
دختر گفت: «معذرت می‌خوام. تموم حرفم همینه. وقتی هر دومون همدیگه را درک می‌کنیم نباید وانمود کنیم که درک نمی‌کنیم.»
مرد گفت: «نه. من این‌طور خیال نمی‌کنم.»
- «اگه تو بخوای من برمی‌گردم.»
- «نه، نمی خوام برگردی.»
آن‌وقت برای مدتی دیگر حرفی نزدند.
دختر پرسید: «تو باور نمی‌کنی که دوستت دارم، هان؟»
مرد گفت: «دیگه چرند تحویل هم ندیم.»
- «راستی راستی باور نمی‌کنی دوستت دارم؟»
- «چرا اینو ثابت نمی‌کنی؟»
- «تو اینجوری نبودی. تو هیچ‌وقت از من نخواسته‌ی چیزی را ثابت کنم. از ادب به‌دوره.»
- «دختر مسخره‌ای هستی.»
- «اما تو نیستی. تو آدم ماهی هستی و اگه تو رو ول کنم برم دلم برات می‌سوزه...»
- «البته ناچاری.»
دختر گفت: «آره، ناچارم وتو خوب می‌دونی.»
مرد چیزی نگفت و دختر به او نگاه کرد و باز دستش را پیش آورد. متصدی نوشگاه در انتهای نوشگاه بود. چهره و همین‌طور کتش سفید بود. او این دو نفر را می‌شناخت و فکر می‌کرد زوج جوان ماهی هستند. زوج‌های جوان ماه زیادی دیده بود که از هم جدا شده بودند و زوج جوان تازه‌ای تشکیل داده بودند که دیگر به همان ماهی گذشته نبودند. مرد به این موضوع فکر نمی‌کرد بلکه در فکر یک اسب بود. نیم ساعت دیگر یک نفر را به آن طرف خیابان می‌فرستاد تا بفهمد که اسب برنده شده یا نه.
دختر پرسید: «چطوره منو خوشحال کنی و بعد بذاری برم؟»
- «پس خیال می‌کنی چه کار می‌خوام بکنم؟»
دو نفر از در وارد شدند و به طرف پیشخوان رفتند.
متصدی نوشگاه سفارش را گرفت و گفت: «چشم قربان.»
دختر گفت: «منو نمی‌بخشی؟ حالا که از جریان خبر داری؟»
- «نه.»
- «فکر نمی‌کنی روابطی که با هم داشته‌یم و کارهایی که کرده‌یم توی درک ما ثأثیر گذاشته باشه؟»
مرد جوان با تلخی گفت: «فسق از نظر من قابل تحمل نیست. کافیه آدم ببینه تا بعد نظر بده. اولش چیز می‌کنن، این می‌کنن، بعد مشغول می‌‌‌شن.» عین جمله یادش نمی‌آمد. گفت: «نمی‌تونم به زبون بیارم.»
دختر گفت: «اسمش فسق نیست. از ادب به دوره.»
مرد گفت: «انحراف که هست.»
یکی از مشتری‌ها خطاب به متصدی نوشگاه گفت: «جیمز، خیلی سرحالی.»
متصدی نوشگاه گفت: «خودت هم سر حالی.»
مشتری دیگر گفت: «رفیق قدیمی، جیمز، داری چاق می‌شی.»
متصدی نوشگاه گفت: «این جور که دارم چاق می‌شم وای به حال‌مه.»
مشتری اول گفت: «برَندی رو فراموش نکنی، جیمز.»
متصدی نوشگاه گفت: «نه، قربان، به من اعتماد داشته باشین.»
دو نفری که پشت پیشخوان بودند به دو نفری که سر میز نشسته بودند نگاه کردند سپس برگشتند دوباره به متصدی نوشگاه چشم دوختند. نگاه کردن به متصدی نوشگاه برای‌شان راحت‌تر بود.
دختر گفت: «بیش‌تر دوست دارم این کلمه‌ها از دهنت بیرون نیاد. لزومی‌ نداره یه همچین کلمه‌ای رو ادا کنی.»
- «دلت می‌خواد اسم‌شو چی بذارم؟»
- «مجبور نیستی اسم شو بیاری.مجبور نیستی اسم روش بذاری.»
- «آخه اسمش همینه.»
دختر گفت: « نه، ما از خیلی چیزها ساخته شده‌یم. خودت هم می‌دونی. باهاش سر و کار داشته‌ی.»
- «لزومی ‌نداره این حرفو بزنی.»
- «می‌خوام جواب تو رو داده باشم.»
مرد گفت: «خیلی خوب، خیلی خوب.»
- «می‌خوای بگی اشتباه می‌کنم. می‌دونم. اشتباه می‌کنم. اما برمی‌گردم. به‌ت می‌گم برمی‌گردم. بلافاصله بر می‌گردم.»
- «نه، تو بر نمی‌گردی.»
- «برمی‌گردم.»
- «نه، بر نمی‌گردی. یعنی پیش من برنمی‌گردی.»
- «خواهیم دید.»
مرد گفت: «باشه، ببینم و تعریف کنیم. این گوی و این میدون.»
- «البته که بر می‌گردم.»
- «خب، پس دست به کار شو.»
دختر که باور نمی‌کرد گفت: «راستی؟» صدایش شاد بود.
مرد گفت: «دست به کار شو.» لحن صدایش برای خودش عجیب بود. به دختر نگاه می‌کرد، به لب‌های او که تکان می‌خورد، به انحنای گونه‌اش، به لاله‌ی گوش و به انحنای گردنش.
دختر گفت: «باور نمی‌کنم. تو خیلی مهربونی. با من خیلی مهربونی.»
مرد گفت: «وقتی برگشتی همه چیزو برام تعریف کن.» صدایش لحن عجیبی داشت. خودش بجا نمی‌آورد. دختر بی‌درنگ نگاهش کرد. مرد در خود فرو رفته بود.
دختر با لحنی جدی پرسید: «تو دلت می‌خواد من برم؟»
مرد با لحنی جدی گفت: «آره، همین الان.» لحن صدایش فرق کرده بود و دهنش خشک شده بود، اضافه کرد: «الان.»
دختر از جا بلند شد و به سرعت بیرون رفت. برنگشت به مرد نگاه کند. مرد او را تماشا می‌کرد. دیگر قیافه‌ی مردی را نداشت که به دختر گفته بود راهش را بکشد برود. از سر میز بلند شد، دو برگ صورت حساب را برداشت و به طرف پیشخوان رفت.
به متصدی نوشگاه گفت: «من آدم دیگه‌ای هستم، جیمز. من که جلو روی تو ایستاده‌م یه آدم دیگه‌ای هستم.»
جیمز گفت: «بله،قربان.»
جوان برنزه گفت: «فسق چیز عجیب و غریبی یه، جیمز.» از در به بیرون نگاه کرد دختر را دید که راه پایین‌دست خیابان را در پیش گرفته. به آینه که نگاه کرد، دید که به راستی آدم دیگری است. دو مشتری دیگر پشت پیشخوان عقب رفتند تا برای او جا باز کنند.
جیمز گفت: «شما زده‌ین تو خال، قربان.»
دو نفر باز هم کمی عقب رفتند تا مرد کاملاً راحت باشد. جوان خود را در آینه‌ی پشت نوشگاه دید. گفت: «گفتم که آدم دیگه‌ای شده‌م، جیمز.» توی آینه نگاه کرد و پی برد که کاملاً درست می‌گوید.
جمیز گفت: «شما خیلی سر حالین، قربان. حتماً تابستون به تون خیلی خوش گذشته.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اردوگاه سرخ پوستان
نویسنده: ارنست همینگوی
برگردان: شاهین بازیل


کنار ساحل دریاچه قایق پارویی دیگری هم پهلو گرفته بود. دو نفر سرخ‌پوست منتظر ایستاده بودند. نیک و پدرش در پاشنه ی قایق نشستند و سرخ‌پوست‌ها قایق را از ساحل هل دادند به طرف دریاچه و یکی از آن‌ها پرید تو تا پارو بزند. عمو جرج هم در پاشنه ی قایق پارویی اردوگاه نشست. سرخ‌پوست جوان آن را هم هل داد و پرید تو، تا برای عمو جورج پارو بزند.
قایق‌ها در تاریکی شب روانه ی دریاچه شدند. نیک، در هوای مه‌آلود، صدای پاروی قایقی دیگر را که از آن‌ها خیلی جلوتر بود، می‌شنید. .....
..... سرخ‌پوست‌ها با ضربات کوتاه و سریع پارو می‌زدند. نیک توی بغل پدرش لم داده بود. روی دریاچه هوا سرد بود. سرخ‌پوستی که قایق آن‌ها را می‌راند تند پارو می‌زد، اما در آن هوای مه‌آلود، قایق جلویی مدام فاصله‌اش را بیش‌تر می‌کرد.
نیک پرسید: «بابا کجا می‌ریم؟»
- « به اردوگاه سرخ‌پوستا، سراغ یه خانم سرخ‌پوست خیلی بد حال.»
نیک گفت: «آها».
در ساحل آن‌سوی دریاچه، قایق جلویی را دیدند که پهلو گرفته است. عمو جورج توی تاریکی سیگار دود می‌کرد. سرخ‌پوست جوان قایق را به طرف شیب خشک ساحل کشید. عمو جورج به هر دو سرخ‌پوست سیگار داد.
آن‌ها به دنبال سرخ‌پوست‌های جوان که فانوس به دست داشتند، از میان علف‌زار خیس پوشیده از شبنم به سمت بالای ساحل رفتند. بعد وارد جنگل شدند و پس از عبور از کوره‌راهی به جاده ی چوب بری رسیدند که به میان تپه‌ها می‌رفت.
چون درخت‌های دو سوی جاده را بریده بودند، هوا روشن‌تر بود. سرخ‌پوست جوان ایستاد و فانوس را خاموش کرد و بعد همگی در امتداد جاده به‌راه افتادند.
بر سر پیچی سگی پارس‌کنان پیش آمد. جلوتر، روشنایی چراغ کلبه‌ها دیده می‌شد. سرخ‌پوستان این منطقه از کندن پوست تنه ی درخت‌ها گذران می‌کردند. چند سگ دیگر نیز به‌سوی آن‌ها یورش آوردند. دو سرخ‌پوست سگ‌ها را به سوی کلبه‌ها پس راندند. از پنجره ی کلبه کنار جاده نوری به بیرون می‌تابید. پیرزنی در آستانه ی در ایستاده بود و چراغی به‌دست داشت.
داخل کلبه، زن سرخ‌پوست روی تخت دو طبقه ی چوبی دراز کشیده بود. دو روز بود که درد شدید زایمان داشت. تمام زن‌های اردوگاه به کمکش آمده بودند. مردها به آن سوی جاده رفته بودند تا دور از سروصدای زن، در تاریکی شب، سیگاری چاق کنند. درست هنگامی‌که نیک و دو سرخ‌پوست پشت سر پدرش و عمو جورج پا توی کلبه گذاشتند، زن جیغی کشید. او در طبقه ی پایین، زیر لحاف دراز کشیده بود و خیلی بزرگ می‌‌نمود. سرش به سویی خم شده بود و شوهرش در طبقه ی بالای تخت بود. سه روز پیش، پایش را با تبر زخمی کرده بود. داشت چپق دود می‌کرد. هوای اتاق بوی گندی داشت.
پدر نیک دستود داد روی اجاق آب بگذارند. آب که می‌جوشید با نیک صحبت می‌کرد.
گفت: «نیک، این خانم قراره یه بچه به دنیا بیاره.»
نیک گفت:«می‌دونم.»
پدرش گفت: «نه، نمی‌دونی. خوب به من گوش بده. دردی رو که الان داره تحمل می‌کند، درد زایمونه. بچه می‌خواد به دنیا بیاد، اونم همینو می‌خواد. به تمام عضله‌های بدنش فشار می‌آره تا بچه رو پس بندازه. به خاطر درد همین فشارهاست که این‌‌طور جیغ می‌کشه.»
نیک گفت: «فهمیدم.»
درست همان موقع زن جیغ کشید.
نیک پرسید: «باباجون، نمی‌شه چیزی به خوردش بدی که دیگه جیغ نکشه.»
پدرش گفت: «نه، داروی ضد درد ندارم. اما فریادهاش مهم نیستن. من گوش نمیدم. چون مهم نیستن.»
شوهر زن در طبقه ی بالای تخت غلت زد به‌طرف دیوار.
زنی از آشپزخانه به دکتر گفت که آب جوش آمده. پدر نیک به آشپزخانه رفت و نیمی از آب کتری را ریخت توی لگن. وسایلش را از توی دستمال برداشت و توی آب کتری گذاشت. گفت: «اینا رو باید جوشوند.» دست‌هایش را با صابونی که با خود آورده بود توی لگن آب داغ حسابی شست. نیک به دست‌های پدرش چشم دوخته بود که یک‌دیگر را صابون می‌زدند. پدر نیک در همان حال که دست‌هایش را به‌دقت می‌شست، گفت: «ببین نیک، بچه‌ها عموماً از طرف سر به دنیا می‌آن. اما بعضی وقت‌ها این‌طوری نمی‌شه. وقتی از سر به دنیا نیان کلی دردسر برای همه می‌تراشن. برای همین هم شاید مجبور بشم این خانومو عمل کنم. الان معلوم میشه.»
وقتی از تمیز بودن دست‌هاش مطمئن شد، داخل اتاق شد و کارش را شروع کرد. دکتر گفت جورج، لطفاً تو لحاف را عقب بزن. بهتره دستم بهش نخوره.»
کمی بعد که جراحی شروع شد، عمو جورج و سه مرد سرخ‌پوست زن را محکم گرفته بودند. زن، بازوی عمو جورج را گاز گرفت وعمو جورج گفت: «ای ماده سگ نکبتی!» و سرخ‌پوست جوان که عمو جورج را با قایق آورده بود به او خندید. نیک، لگن را برای پدرش گرفته بود. عمل کلی طول کشید.
پدر نیک بچه را بلند کرد و چند سیلی به صورتش زد تا نفسش باز شود و بعد او را تحویل پیرزن داد. گفت: «ببین نیک، پسره. بگو ببینم از انترنی خوشت اومد؟»
نیک گفت:"«خیلی.» اما نگاهش را دزدید تا مبادا چشمش به کاری که پدرش می‌کرد، بیفتد.
پدرش گفت: «آهان، درست شد.» و چیزی را انداخت توی لگن.
نیک نگاه نکرد.
پدرش گفت: «حالا باید چند تا بخیه بزنم. اگه خواستی نگاه کن، اگه‌م نخواستی که هیچی. الان می‌خوام جایی رو که پاره کرده‌ام ، بدوزم.»
نیک نگاه نکرد. از خیلی پیش کنجکاویش را از دست داده بود. پدرش کار را تمام کرد و از جا برخاست. عمو جورج و سه مرد سرخ‌پوست هم ایستادند. نیک لگن را برد و گذاشت توی آشپزخانه.
عمو جورج به بازویش نگاهی انداخت. سرخ‌پوست جوان زد زیر خنده.
دکتر گفت: «جورج، کمی داروی ضد عفونی روش می‌مالم.»
روی زن سرخ‌پوست خم شد، زن حالا آرام گرفته بود و چشم‌هایش را بسته بود. رنگ رخش پریده بود و نمی‌دانست چه شده و چه بر سر بچه آمده.
دکتر بلند شد و گفت: «فردا برمی‌گردم. پرستار طرفای ظهر از سن‌اگنس (3) می‌رسه و هر چه لازم داشته باشیم با خودش می‌آره.»
دکتر عین فوتبالیست‌ها شده بود که پس از مسابقه در اتاق رخت‌کن، سر حال می‌آیند و دلشان می‌خواهد وراجی کنند.
پدر نیک گفت: «جورج ، اینو باید تو مجلات پزشکی بنویسن، عمل سزارین با چاقوی جیبی و دوختن شکم با چند متر زه روده.»
عمو جورج که به دیوار تکیه داده بود و بازویش را وارسی می‌کرد، گفت: «اوه درسته، تو مرد بزرگی هستی.»
دکتر گفت: «خب، یه حالی هم از این پدر مغرور بپرسیم. این وسط پدرا از همه بیش‌تر زجر می‌کشن. باید بگم این یکی خوب بی‌سروصدا تحمل کرد.»
پتو را از روی سر سرخ‌پوست پس کشید. دستش خیس شد. فانوس به دست بلند شد روی لبه ی تخت و نگاه کرد. سرخ‌پوست رو به سوی دیوار دراز کشیده بود. گلویش را گوش تا گوش بریده بود. خون جمع شده بود توی گودی‌یی که بدنش روی تخت انداخته بود. سرش روی بازوی چپش آرمیده بود. تیغ برهنه، لبه‌اش به سمت بالا، توی رختخواب بود.
دکتر گفت: «جورج، نیک رو از کلبه ببر بیرون.»
احتیاجی به این کار نبود. نیک وسط درگاهی آشپزخانه ایستاده بود و زیر نور فانوسی که دست پدرش بود، به خوبی، طبقه ی بالایی تخت را دید که چطور پدرش سر سرخ‌پوست را عقب کشید.
وقتی آن‌ها از جاده ی چوب‌بری به طرف دریاچه می‌رفتند، داشت صبح می‌شد.
دکتر که شور و حال بعد از عمل جراحی از سرش کاملا پریده بود، گفت:
«نیکی از این که تو رو با خودم آوردم، واقعاً متأسفم. اصلاً درست نبود شاهد این حادثه ناگوار باشی.»
نیک پرسید: «همیشه زن‌ها موقع زایمون این‌قدر درد می‌کشن؟»
- « نه، این یه مورد کاملاً استثنایی بود.»
- « بابا چرا اون مرد خودشو کشت؟»
- «نمی‌دونم نیک. شاید تحملشو نداشت.»
- «بابا، مردا خیلی خودکشی می‌کنن؟»
- «نه نیک، نه خیلی.»
- « زن‌ها چطور؟»
- « به ندرت.»
- « یعنی اصلاً؟»
- «اصلاً که نه. خیلی کم.»
- « بابا؟»
- «چیه»
- «عمو جورج کجا رفت؟»
- «الان پیداش میشه.»
- «بابا، مردن سخته؟»
- « نه نیک، به نظرم خیلی آسون باشه، بستگی داره.»
اکنون در قایق نشسته بودند. نیک در قسمت پاشنه بود و پدرش پارو می‌زد. آفتاب از پشت تپه‌ها بالا می‌آمد. یک ماهی توی آب جستی زد و سطح آب موج برداشت. نیک دستش را کرده بود توی آب و می‌کشید. در سرمای برنده ی صبح، آب گرم بود.
نیک در آن صبح زود همراه با پدرش که پارو می‌زد در پاشنه ی قایق شناور بر روی دریاچه نشسته بود و تقریباً مطمئن بود که هرگز نخواهد مرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 79 از 100:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA