انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  17  18  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
یه قلپ از شربتمو خوردم و جواب تلفنو دادم.
- الو سلام فرهاد.
- سلام خانم بی خیال، خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟ حالا چرا بی خیال؟!
- خوبم. چرا دیر جواب دادی؟! دیگه داشتم قطع می کردم.
- دستم بند بود.
- به چی؟!
خندیدم، اونم خندید.
- به لیوانِ شربت توی مهمونیم.
- با رییست؟!
- آره، بازم منو دنبال خودش کشونده.
- خب نرو دختر خوب.
پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟ یه چی می گی ها.
خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من. درش طاق به طاق به روت بازه.
خندیدم: دستت درد نکنه. امر دیگه باشه؟
- عرضی نیست.
- دیوونه!
بلند خندید. فرهاد پسر دایی مادرم بود. پدر و مادرش توی یه تصادف فوت شده بودن. اون هم تنها زندگی می کرد. همیشه اصرار داشت که پیش اون زندگی کنم؛ ولی هیچ وقت حاضر نشدم این کارو کنم. هم درست نبود، هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم و مردم برای هر دومون حرفای ناجور در بیارن.
حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه.
منم با خنده در جوابش گفته بودم: من زن هر کس نمی شم.
اونم می گفت: من هر کسم؟!
وقتی می گفتم: نه تو همه کسمی، لبخندش آروم محو می شد و سرشو مینداخت پایین. اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم.
ولی دروغم نگفتم، فرهاد تنها کسی بود که من داشتم. باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود. از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم؛ ولی بعد از مرگ مادرم رفت و آمدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کم رنگ تر. ولی بعد از اون اتفاق، باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار می کردیم. مثل یه برادر دوستش داشتم، چون جای برادرم رو تا به الان پر کرده بود و خودشم از این بابت ناراضی نبود.
- الــو کجایی دختر؟! الو قطع شد؟! دلارام؟
حواسم جمع شد.
- نه قطع نشد. خب کاری داشتی؟!
- نه فقط خواستم حالتو بپرسم. مزاحمت نمی شم، برو به مهمونیت برس.
- مهمونی من که نیست؛ تو هم هیچ وقت مزاحم نیستی، همیشه مراحمی.
سکوت کوتاهی کرد و گفت: باشه؛ خوشحال شدم صداتو شنیدم. مواظب خودت باش، شبت بخیر.
- تو هم همین طور. شب بخیر.
گوشی رو از کنار گوشم آوردم پایین و یه قلپ دیگه از شربتم خوردم؛ هنوز خنک بود.
کمی عقب رفتم؛ بی هوا برگشتم که آخ ...
وای خودش بود. نصف شربتم خالی شده بود رو کت و شلوار خوش دوختش. مات مونده بودم سر جام. سرم پایین بود و نگاهم به لباسش که از شربت خیس بود؛ ولی چون رنگ کتش مشکی بود، دیده نمی شد.
جرات نداشتم سرمو بلند کنم. صدای نفس های بلندش رو می شنیدم. نگاهم آروم کشیده شد روی قفسه ی سینش، که یکی از دکمه هاش باز بود. عضله های سینش نمایان بود و به تندی بالا و پایین می شد. وای خدا، این یعنی خیلی عصبانیه. یه گردنبند صلیب هم به گردنش داشت، خوشگل بود.
بالاخره جرات کردم و نگاهش کردم. یا پنج تن! حالا کدوم وَری در برم؟!
فکش منقبض شده بود و دندوناش رو روی هم فشار می داد. رگ گردنش برجسته شده بود. صورتش کمی به سرخی می زد. وای چشماش که آدمو آتیش می زد؛ مشکی خالص و نافذ!
زبونم بند اومده بود، ولی به زور بازش کردم.
- ب ... ببخشید. وای اصلا حواسم نبود. من ...
صداش بلند نبود، ولی همچین زیر لب غرید که از صد تا صدای بلندم بدتر به تن و بدنم رعشه انداخت.
- بســـه خانم، نیازی به توضیح نیست.
- و ... ولی من ...
با عصبانیت تقریبا بلند گفت:
- گفتم ساکت شو!
خفه خون گرفتم، ولی بازم کارمو در اون حد نمی دیدم که بخواد این جوری باهام برخورد کنه. انگار همین نهیب کوچیک کافی بود که دلم قرص شه. برگشتم به جلد دلارام اصلی، که کسی جرات نداشت بهش پرخاش کنه. صاف و صامت ایستادم و از پشت نقاب زل زدم توی چشماش که لامصب وجود هر کس رو به آتیش می کشید.
جدی و سرد گفتم:
- گفتم که از عمد نبود. این برخورد شما اصلا درست نیست.
توپید: درست نیست؟! خانم محترم لیوان شربتتون رو خالی کردید روی لباسم؛ بعد هم جلوم می ایستید و می گید رفتارم درست نیست؟! پس می شه بدونم من الان باید با شما چه رفتاری داشته باشم؟!
همه ی اینا رو سرد و جدی به زبون میاورد. حالا چی بهش بگم؟! خدا وکیلی اگه یکی همین کار رو با من می کرد، عین روزنامه باطله از وسط جرش می دادم، مچالش می کردم و مینداختمش توی سطل آشغال. کلا به این چیزا حساس بودم.
ترجیح دادم جوابشو ندم و تا بیشتر از این سه نشده، برم رد کارم. خواستم از کنارش رد شم، ولی از حرفی که بهم زد وحشت کردم: صدات خیلی برام آشناست.
با وحشت به رو به روم نگاه کردم. خاک تو سرت دلی که بدبخت شدی. فهمیــــد!
خودمو نباختم، سعی کردم آروم باشم.
- ولی من این طور فکر نمی کنم. حتی تا حالا شما رو ندیدم.
مشکوک نگاهم کرد. خدا رو شکر این نقاب به صورتم بود، وگرنه به سه سوت هم نمی کشید که رسوا می شدم.
- مطمئنی؟!
فقط سرمو تکون دادم و زدم به چاک. وای خدا رحم کرد و به خیر گذشت. ولی تموم مدت نگاهش رو روی خودم حس می کردم.
چند دقیقه گذشت. گشنم بود، ولی انگار حالا حالاها شام بده نیستن. بازم داشتم کم حوصله می شدم که خواننده یه آهنگ شاد خوند. همیشه عاشق رقص بودم. تا حدودی هم از همه مدل، یه کمیش رو بلد بودم. الان هم دلم ضعف می رفت برم اون وسط و یه تکونی به خودم بدم.
شلوغ شده بود حسابی. مغرور السلطنه رو ندیدم؛ لابد رفته رخت و لباس شربتیشو عوض کنه. وای که چقدر حال می ده حالش رو یه جوری بگیری. درسته تا مرز سکته رفتم و برگشتم، ولی می ارزید.
خرامان خرامان رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن. این قدر اون قسمت نور کم بود و جمعیت زیاد، که داشتم خفه می شدم، ولی آهنگش بدجور آدمو وادار به رقص می کرد. از اینکه یه گوشه بشینم و ملت رو دید بزنم که بهتر بود. تهش هم خیلی خوش شانس بودم و به اون مرتیکه ی جذاب سگ اخلاقه مغرور برخورد می کردم؛ همین جا باز بهتره.
جا کم بود و نمی تونستم راحت برقصم. هر کی توی حال خودش بود؛ عده ای توی حال عادی نبودن و داشتن با رقص و حرکات تند انرژیشون رو تخلیه می کردن؛ بعضی هام که این جور نبودن و سرحال می رقصیدن.مرد و زن کاملا بی خیال و راحت نزدیک به هم و منم که کلا مستمع آزاد! نه مردی بود که بخوام باهاش باشم و برقصم، و نه دلم می خواست که مردی این قدر نزدیک بهم باشه.
توی حال و هوای خودم سیر می کردم که یه دفعه حس کردم یکی دستش روی کمرمه؛ بعد هم دستاش رو از پشت آورد جلو و با قفل شدن اون ها تو هم، رسما اجازه ی هیچ حرکتی رو بهم نداد.
اول به دستای مردونش نگاه کردم. چه خوش فرمه ! تند برگشتم تا ببینم کدوم خریه، که با دیدنش خشکم زد. بدون اینکه لبخند بزنه، با اخم، زل زده بود توی چشمام.
گیج و منگ و مات و مبهوت، زل زده بودم توی صورتش و چشماش. عین مجسمه صاف توی بغلش بودم. زیر گوشم جدی و خشن گفت: فکر کردی نشناختمت؟! من روی صداها خیلی حساسم و حافظه ی قوی دارم. فکر نمی کردم سومین ملاقاتمون اینجا باشه. واقعا جالبه!
حس می کردم دیگه جونی برام نمونده. حتی نمی تونستم بایستم. این قدر کمرم رو سفت فشار می داد، که احتمال می دادم هر آن خرد و خاکشیر بشه. عجب زوری داشت. منو محکم گرفته بود. نگاهم از پشت نقاب، با ترس توی چشماش میخکوب بود. نفهمیدم چی شد که نقاب رو با یک حرکت از روی صورتم برداشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قلبم توی دهنم می زد. تنم یخ بسته بود. همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم توی چشمای مشکی و نافذش که مشکوفانه توی صورتم می چرخید.
خواستم خودمو بکشم عقب که با پوزخند محکم تر منو به خودش فشار داد. خونسرد و جدی زیر گوشم گفت: کجا؟!
التماس نکردم، ولی آروم گفتم: بذار برم. اصلا گذشته رو فراموش کن خب؟ بی خیال من شو.
- نه؛ من هیچ وقت الکی بی خیال چیزی نمی شم. در حقیقت بی تفاوت از کنار خیلی چیزها نمی گذرم.
لباش رو به گوشم چسبونده بود و نجوا می کرد. ترس و دلهره و حس داغی، همگی با هم سمتم هجوم آورده بودن و اصلا حال خودمو نمی فهمیدم.
شالم کنار رفته بود و چیزی تا خرد شدن بازوهام تو دستای نیرومندش نمونده بود؛ و تن لرزونم با اون همه نزدیکی آروم و قرار نداشت. از طرفی قلبم که دیوانه وار خودشو به سینم می کوبید و ضربانش رو تا توی حلقم حس می کردم. وای که دارم می میرم.
به خودم که اومدم دیدم داره باهام می رقصه. همچین سفت منو چسبیده بود که عمرا نمی تونستم جُم بخورم. عین یه عروسک بی جون، توی دستاش بودم و اون منو حرکت می داد. سرش هنوز هم کنار صورتم بود.
- د داری چکار می کنی؟!
خونسرد گفت: می رقصیم!
- اما ..
- هیس! فقط ساکت شو. بعد به خدمتت می رسم ... بعد!
از کلام سرد و لحن خشنش یه حالی شدم. دستامو به زور آوردم بالا و گذاشتم رو سینش. به عقب هولش دادم، ولی دریغ از یه میلی متر فاصله. انگار با چسب چسبونده بودنش به من. نقابم دستش بود و توی همون حالت نرم و آروم منو به رقص وا می داشت. من که هیچ حرکتی نمی کردم؛ ولی اون معلوم بود از اون هفت خطای ماهره. اگه می خواستم جوری جلوش می رقصیدم که تا عمر داره یادش نره، خودش که هیچ، هفت جد و آبادش هم اون لحظه رو فراموش نکنن. ولی نه می خواستم و نه می تونستم. از طرفی هم عین کنه بهم چسبیده بود و توان هر کاری رو ازم گرفته بود.
آروم و لرزون، ولی با حرص گفتم: ولم کن. با تو هستم روانی!
سکوت کرده بود. این حرارت از چیه؟!
دست راستشو از روی شونم به سمت پایین کشید. انگشتای کشیده و مردونش بین انگشتای ظریف من قفل شد. باز هم تقلا کردم؛ حتی خواستم دستمو از تو دستش بیرون بیارم، ولی نذاشت. انگار اسیرش شدم.
حتی صدای موزیک رو هم نمی شنیدم. حالم یه جوری بود؛ دیوونه کننده! حس کردم داره انگشتای دستمو لمس می کنه.
بدنم کم کم داشت شل می شد. گرمایی که آغوشش داشت؛ حرارتی که دستش داشت و کارایی که باهام می کرد؛ حتی هرم گرم نفساش هم باعث شده بود که حال و روز خودمو درست نفهمم. چشمام رو بستم. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم. اَه فایده نداشت!
یه دفعه منو از خودش جدا کرد. قلبم ریخت. با وحشت چشم باز کردم. همزمان برم گردوند و حالا پشت به اون ایستاده بودم؛ ولی همچنان اونو نزدیک به خودم می دیدم. دست راستش رو آورد جلو و صورتش رو نزدیک تر کرد.
خدایا چرا فضای اینجا این قدر تاریکه؟! چرا هیچ نوری نیست؟! یکی هم پیدا نمی شه منو با این ببینه تا بر حسب آبرو و آبروداری هم که شده، بکشه کنار.
ولی خب از اونجایی که خوش شانس لقب من بود؛ عمرا اگه یک کدوم از اینا برعکس می شد. همه دست به دست هم داده بودن که یه حال حسابی ازم بگیرن. وای خدا، اصلا حالم خوب نیست. چه خاکی توی سرم بریزم؟! چرا ولم نمی کنه؟!
با غیظ زیر گوشم زمزمه کرد:
- به روی آرشام چاقو می کشی و زخمیش می کنی؟! دستتو روی من بلند می کنی دختره ی احمق؟! اهانت؟ اونم به من؟! کسی که چنین جراتی رو حتی به نزدیک ترین آدمای اطرافش هم نمی ده؛ چه برسه به یه دختره غریبه ی بی سر و پا. بد کردی دختر! چه با خودت و چه با زندگیت.
از حرفاش یه جورایی ترسیده بودم. نمی فهمیدم منظورش چیه؟!
- چی داری می گی؟ دیوونه شدی؟! هر کاری هم کردم حقت بوده. خودت خواستی اون جوری بشه. ولم کن دیوونه؛ چی از جونم می خوای؟!
محکم تر منو به خودش فشرد. آخ دلم ... عجب وحشی بود.
- خفه شو! هنوز کارم باهات تموم نشده.
پوزخند زد و با لحن خاصی ادامه داد: در اصل هنوز شروع نشده. دیگه وقتی هم برای آماده شدن نداری.
پرتم کرد. به موقع خودمو کنترل کردم. با اون کفشای پاشنه بلندم معجزه بود که تونستم بایستم. برگشتم تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم؛ ولی نبود.
با تعجب اطراف رو کاویدم. نه، انگار آب شده و رفته بود توی زمین. یعنی کجا غیبش زد؟! اونم با این سرعت؟

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سر میز شام بودیم. به به اینجا رو باش چه کردن!
داشتم با حض و خوشی به غذاهای متنوعی که روی میز چیده بودن نگاه می کردم که صدای بهمن رو درست زیر گوشم شنیدم: آرشام بهت چی می گفت؟!
سیخ توی جام ایستادم. یعنی ما رو دیده بود؟!
بدون اینکه نگاهش کنم، یه تیکه جوجه چپوندم توی دهنم. به بهونه ی لقمه کمی طولش دادم. بی صاحاب پایینم نمی رفت. بالاخره با نوشابه ردش کردم. برگشتم، دیدم هنوز کنارم ایستاده. با اخم نگاهم می کرد. نخیر انگار دست بردار نیست.
به ناچار گفتم: هیچی، درخواست رقص داد، منم قبول کردم.
- زیر گوشت چی می گفت؟!
چشمام گرد شد. عجب قدرت دیدی داشت. از اون فاصله متوجه شده بود ما داریم با هم حرف می زنیم.
بدون اینکه هول یا دستپاچه بشم گفتم: هیچی، داشت ازم تعریف می کرد.
حالا اون بود که با تعجب نگاهم می کرد.
- آرشام از تو تعریف می کرد؟!
- مشکلش چیه؟!
پوزخند زد و نگاهش رو به بالای میز دوخت.
- از آرشام بعیده، با یه دختر ... اصلا نمی شه باور کرد.
تند نگاهم کرد و گفت: راستشو گفتی؟!
- چرا باور کردنش براتون این قدر سخته؟!
اخم کرد و جوابی نداد، در عوض دیگه چیزی نگفت و مطلقا سکوت کرد.
چرا تعجب کرد؟! درسته تعریف نکرده بود، ولی اگرم می کرد این قدر تعجب داشت؟!
به سر میز، جایی که مسیر نگاه بهمن بود نگاه کردم. خودش بود، کنار همون دختر ایستاده بود و هر دو آروم غذا می خوردن. گهگاه دختر توی گوشش پچ پچ می کرد و اونم سر تکون می داد.
بی خیال دلی، غذاها رو بچسب. به به! آدم نمی دونه کدومو بخوره. همشونم خوشمزه بودن. زرشک پلو با مرغ، چند جور سالاد، خورش فسنجون، باقالی پلو با گوشت، سوپ، کباب، جوجه ... وای که چه حالی می ده از هر کدوم یه کم بخوری. همین کار رو هم کردم. از همش یه مقدار خیلی کم ریختم توی بشقابم. چه چیزی شد! یه بشقاب که توش همه جور غذایی پیدا می شد. فقط یه کم سالاد کم داشتم که متاسفانه توی همین بشقاب جا نشد بریزم.
یه ظرف کوچیک برداشتم و کمی سالاد ریختم توش. همون جا کنار میز شروع کردم به خوردن. اومم فسنجونش حرف نداشت! به به زرشک پلوشونو ... کلا نمی ذاشتم به شکمم بد بگذره.
داشتم یه کوچولو کبابی که جویده بودم رو قورت می دادم که با شنیدن صدایی از پشت سر، در جا پریدم.
- بشقابِ بزرگ تر هم هست؛ بگم براتون بیارن؟!
به سرفه افتادم. یه قلپ بزرگ از نوشابه خوردم؛ وای داشتم خفه می شدم.
برگشتم و نگاهش کردم. پشت سرم با پوزخند ایستاده بود و نگاهش توی صورتم خیره بود. دیگه نقاب نداشتم و مردها آزادانه نگاهم می کردن. بعضی ها هم که به روم لبخند می زدند، با یه اخم برق آسا اون لبخند بی خودشون رو تار و مار می کردم.
با پر رویی جلوی چشمش یه تیکه جوجه گذاشتم دهنم و با ولع خوردمش. نگاهش پر از تعجب شد.
با لبخند لقممو قورت دادم و گفتم: خب از اول همون بشقابای بزرگتون رو می ذاشتید سر میز که مهموناتون اذیت نشن. مجبور شدم سالادمو بریزم توی یه ظرف دیگه. حالا اگه لطف کنید بیارید که ممنونتونم می شم.
هیچی نمی گفت و فقط با تعجب نگاهم می کرد. این کلا خصلت من بود. ذاتا همین جور بودم. طرف بهم تیکه می انداخت به ثانیه نمی کشید یه دونه تپـــل می ذاشتم توی کاسش. خوب و بد همین بودم!
لیوان نوشیدنیش رو کمی توی دستش تکون داد. یه قدم اومد جلو که انگار یه چیزی به پاش گیر کرد؛ نیم خیز شد طرف من، که همزمان نصف نوشیدنیش خالی شد توی یقم.
وای! خنکی بی حد و اندازش باعث شد مور مورم بشه. هول شده بودم، یقه ی لباسمو گرفتم جلوم که خیسیش اذیتم نکنه. توی جام آروم بالا و پایین می شدم. وای چه سرده. زیر لب هر چی لایقش بود نثارش کردم.
با اخم یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون عوضی انداختم، ولی دیگه نبود. مثل اون بار غیبش زده بود. روح سرگردانه؟! یا شایدم جن! د آخه چرا یهو غیبش می زد؟!
غذام که کوفتم شد. حالا با این لباس چکار کنم؟! خیلی ضایع بود، مخصوصا سینه هام که حسابی از نوشیدنی خیس شده بودن و اذیتم می کرد.
حتم داشتم این کارش از قصد بود. شاید هم اتفاقی، نمی دونم! ولی این قدر شدید نیم خیز نشده بود که نصف لیوانش خالی بشه رو من؛ اونم دقیق توی یقه ام! فعلا وقت فکر کردن به این چیزا نبود. باید تا کسی حواسش نیست، یه گلی به سرم بگیرم.
آروم رفتم توی ساختمون. این خراب شده یه اتاق نداشت؟! تند تند دور خودم می چرخیدم و دنبال یه اتاق می گشتم که بالاخره پیداش کردم. یه در قهوه ای تیره! بازش کردم، تاریک بود. دستمو کشیدم روی دیوار. چند دقیقه طول کشید تا کلید برق رو پیدا کنم. در رو بستم و بی توجه به اطرافم و وسایلِ توی اتاق؛ یه راست رفتم جلوی آینه ایستادم. این قدر هول شده بودم که یادم نبود در رو قفل کنم.
شال حریر و نازکمو پرت کردم رو تختی که توی اتاق بود.
با هزار مکافات و تقلا زیپ لباسم رو پایین کشیدم. لباس رو کامل از تنم در نیاوردم. یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و شروع کردم به پاک کردن نوشیدنی؛ لامصب پاک هم نمی شد.
خیسیش از بین می رفت، ولی بوش نه. بی خیالش شدم. لباسم رو نمی تونستم کاریش کنم. بهترین راه همین شال بود. باید روی شونه ها و قسمت جلوی لباسم کیپش می کردم. همینو میندازم روی لباسم تا لکش معلوم نباشه.
حالا با این چکار کنم؟! بوی نوشیدنی می دادم. هنوز کمی خیس بود. لامصب انگار کل لیوانش رو خالی کرده بود روی من. چرا هر چی دستمال می کشم پاک نمی شه؟!
همچنان با دستمال و پوست بیچارم در جدال برای از بین بردن خیسی نوشیدنی بودم که یه دفعه در اتاق طاق به طاق باز شد. همچین جیغ کشیدم و با ترس پرت شدم عقب، که قلبم اومد توی دهنم. به پشت افتاده بودم روی تخت. تند و سریع شال حریر رو کشیدم روم و دستامو هم گذاشتم روش که معلوم نباشه.
خود عوضیش بود. توی درگاه ایستاده بود و منو نگاه می کرد. توی نگاهش هیچ چیز رو نمی شد خوند. در اتاق رو که پشت سرش بست؛ چشمام از ترس گرد شد. به طرفم که قدم برداشت، قلبم برای یه لحظه ایستاد. وای خدا، چقدر من بد شانسم و اون عوضی خوش شانس.
کم کم پوزخند مرموزی روی لباش جا خشک کرد و نگاهش رنگ گرفت. مرموز بود؛ یعنی چی توی سرشه؟! رو به روم کنار تخت ایستاد. نگاهم وحشت زده روی صورتش میخکوب بود. نگاه خیرشو توی چشمام دوخته بود. کمی خودمو عقب کشیدم که گوشه ی حریر رو توی دستش گرفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
محکم نگهش داشتم. مکث کرد، ولی هنوز گوشه ی حریر توی دستش بود. هر چی کشیدم رهاش نکرد. آب دهنم رو با وحشت قورت دادم. چشمام گشاد شده بود. نکنه خر بشه کار دستم بده؟! از فکرشم تا سر حد مرگ وحشت داشتم.
کنارم نشست. هیچی نمی گفت، همش سکوت بود و نگاه خیره ی اون به من. بیشتر خودمو کشیدم عقب، ولی گوشه ی حریر توی دستش بود و به کمک همون نگهم داشته بود. زورشم این قدر زیاد بود که نمی تونستم هیچ جوری از دستش خلاص بشم. کم کم همه رو جمع کرد توی مشتش. در همون حال که با اخم توی چشمام خیره شده بود، به طرفم اومد.
من که حواسم سر جاش بود، پامو آوردم بالا که پیشروی نکنه، ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود. با اون یکی دست پامو محکم نگه داشت و بعد هم با یه حرکت خوابوندش. وای که بدجور دردم گرفت.
آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و وحشت زده گفتم: چی از جونم می خوای لعنتی؟ این قدر کینه ای هستی که کارمو باید یه جوری تلافی کنی؟!
پوزخند زد: تلافی؟! تلافی هم واسش کمه، بهتره بگی تاوان!
قلبم دیوانه وار خودش رو به سینم می کوبید. ترس و وحشت سر تا پامو گرفته بود. تن و بدنم یخ بسته بود و همه ی وجودم می لرزید. با این همه استرس، تنها با خیرگی توی چشماش نگاه می کردم. منتظر حرکت بعدیش بودم که دیگه رسما تموم کنم. حاضرم نبودم ازش معذرت بخوام؛ شاید قبول نکرد، پس چرا خودمو الکی کوچیک کنم؟!
روی صورتم خم شد در همون حال بلند سرم داد زد: پس چرا لالمونی گرفتی؟
از ترس لرزیدم. صداش این قدر بلند و نزدیک بود که حتم داشتم پرده ی گوشم جر خورد.
- چ ... چی بگم؟!
- معذرت خواهی کن. التماس کن تا ببخشمت. هر طور که می تونی، هر جوری که بلدی؛ فقط خواهش کن. بگو!
دهنم باز مونده بود. این مرتیکه ی عقده ای چی بلغور می کرد؟! التماس؟! خواهش؟! معذرت خواهی؟!
به کل انگار موقعیتی که درش بودیم رو فراموش کرده بودم که باز شیر شدم و بلند گفتم: برو بابا، خیالات برت داشته؟ هه! من بیام التماستو بکنم؟! که چی بشه؟! مرتیکه خود تو مقصر بودی. اونی که باید معذرت بخواد تویی نه من!
می خواست با زور و به کار بردن حیله و نیرنگ غرورم رو خرد کنه. تموم مدت که سرش داد می زدم، نگاهم توی چشماش بود. من موندم این همه جسارت رو از کجام میارم؟!
کارد می زدی خونش در نمی اومد. حتی نبض کنار شقیقش رو هم می دیدم که تندتند می زنه. این قدر محکم دندوناشو روی هم می سایید که گفتم هر آن می شکنه و می ریزه توی دهنش.
یه دفعه بلند نعره کشید و همزمان حریر رو با یک حرکت از رو بدنم برداشت. جیغ کشیدم و سریع دستمو گرفتم جلوم. توی دلم به غلط کردن افتاده بودم.
از توی جیبش یه چاقوی کوچیک جیبی بیرون آورد. به نفس نفس افتادم. وای خدا، نکنه می خواد همین جا دخلمو بیاره؟! لال بمیری دلی که دو دقیقه نمی تونی جلوی اون زبون واموندت رو بگیری. حالا که قیمه قیمت کرد، می فهمی هر جا و جلوی هر ننه قمری نباید اون زبون دراز شیش متریتو به رخ بکشی؛ علی الخصوص جلوی مردای دیوونه و مشکل دار!
ای کاش دستمو نگرفته بود تا بتونم خودمو بپوشونم، ولی با گرفتن دستام نمی ذاشت هیچ کاری بکنم.
چاقو رو گرفت بالا، درست جلوی صورتم. با خشم زیر لب غرید: که معذرت نمی خوای آره؟ التماس و خواهشی هم در کار نیست، درسته؟ بسیار خب، می دونی این چیه؟
تیغه اش برق زد، دلم ریخت.
- چاقو! درست مثل همونی که اون شب باهاش بازومو زخمی کردی. زخمی که هنوزم جاش هست. یادگاری از ضرب دست یه دختر جسور، که با گستاخی جواب هر مردی رو می ده!
- ج ... جوابتو دادم چون حقت بود! چرا انکارش می کنی؟ مگه همین خود تو نبودی که داشتی اذیتم می کردی؟ ناچار شدم اون کارو بکنم؛ چون پای پاکی و نجابتم در میون بود!
پوزخندش عمیق تر شد. سرشو آورد پایین.
- نجـــابــت؟! هه جالبه! نمی دونستم با چنین واژه ای هم آشنایی.
با اخم نگاهش کردم.
- تو حق نداری به ...
همچین سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید.
- من حق دارم هر کار که دلم می خواد بکنم، شیرفهم شد؟
وحشت زده نگاهش کردم. جرات نداشتم هیچ حرکتی بکنم.
غرید: می گی پاکی و نجابت؟! این مزخرفات رو به رخ من نکش. همتون عینِ همدیگه اید. اونا از تو بدتر، تو از اونا صد پله بدتر! همگی خراب و ... چیه؟ حقایقیه که اگه خودتم نمی دونی، بهتره یکی بهت یادآوری کنه.
خواستم محکم بخوابونم زیر گوشش، ولی هم دستمو گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم با هر عمل من اون هم تحریک بشه و دیگه واویلا!
تیغه ی چاقو رو آورد پایین. سردیش رو به روی بازوم حس کردم. با ترس چشمامو بستم. لحنش سرد بود. کمترین لرزش یا حتی احساسی درش ندیدم. خدایا این چه موجودیه؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 

- این پوست نرم و سفید اگر یه خراش عمیق روش بیفته چی می شه؟ به نظرت خون سرخی که بزنه بیرون، به درخشندگیِ پوستت میاد؟
کمی فشار داد، ولی چیزی نشد. وحشت زده چشمامو باز کردم. محکم خودمو کشیدم عقب. همون طور که دستامو به حالت ضربدر گذاشته بودم روی سینه هام، توی جام نشستم. پشتمو به بالای تخت تکیه دادم. دنبالم اومد؛ با کمترین فاصله ازم نشست. فکر می کردم توی فکرش اینه که بخواد بهم دست درازی کنه، ولی حالا در کمال تعجب قصد جونمو کرده بود.
- چرا فرار می کنی؟ از چی؟ من یا این چاقو؟ فکر نمی کنم دختر گستاخی مثل تو از من بترسه. از این چاقو هم شک دارم. دختری که به راحتی با خودش چاقو این ور و اون ور می بره، پس حتی دیدنش هم براش یه چیز معمولیه.
چسبید بهم. صورتمو برگردوندم و جیغ کشیدم.
داد زد: مگه عاشق این کار نیستی؟ اون شب خیلی خوب از خودت دفاع کردی، حالا چی شده؟ چرا ساکتی؟ چرا تلاش نمی کنی تا از دستم فرار کنی؟ این بار سومه، پس راهی برای برگشت نداری. باید برای خودت متاسف باشی.
این قدر ترسیده بودم که نفهمیدم اشکام صورتمو خیس کردن. آروم آروم به هق هق افتادم.
- تو ... تو ... یه روانی به تمام معنایی.
بدجور بهش برخورد. فریاد زد: آره من روانیم! دیوونم! کلا یه آدمی هستم که با همه چیز و همه کس مشکل داره و تو هم جزوی از اون آدمایی!
- باشه، ولم کن. اگه با معذرت خواهی دست از سرم برمی داری، می گم که معذرت می خوام؛ حالا بذار برم.
به صورتم دست کشید. داغی دستش صورت خیسم رو آتیش زد.
آروم ولی جدی گفت: من از آدمای ساده و منزوی به شدت متنفرم، ولی تو خیلی زرنگ و گستاخی. از تو بیزارم، با این تفاوت که اخلاق و رفتارتو ندید می گیرم.
به بازوهام دست کشید. نفسم توی سینه حبس شد. چشمامو محکم روی هم فشار دادم. دیگه توی دستش چاقو نبود، برای همین آزادانه دستمو گرفته بود و کمی فشرد، بیشتر و باز هم فشار دستشو بیشتر کرد. دردم اومد ولی دم نزدم.
- نرم، ظریف و نازک. خیلی شکننده ای. بهت نمی خوره، ولی هستی. به راحتی می تونم استخوناتو توی مشتم خرد کنم. همینو می خوای؟ آره؟
تند تند به نشونه ی نه سرمو تکون دادم. نفس هاش گرم بود؛ کاری نمی کرد، ولی اون گرما رو من حسش می کردم.
زیر گوشم با خشم غرید: تازه پیدات کردم و فهمیدم کجایی. دیگه نمی خوام ببینمت و اگه دیداری توی کار باشه، بهتره بی سر و صدا و به دور از هر اتفاقی باشه. در غیر این صورت، به هیچ عنوان ولت نمی کنم. تا به التماس نندازمت رهات نمی کنم! پس بهتره حواستو خیلی خوب جمع کنی. حالیته که چی می گم؟!
مکث کردم، با سر حرفشو تایید کردم. هم بغض داشتم و هم ترسیده بودم. ای کاش اشک نمی ریختم، ولی از ترس بود. بی دفاع در مقابلش نشسته بودم؛ چکار باید می کردم؟ اصلا کاری ازم ساخته نبود.
از روی تخت بلند شد. نگاهم نمی کرد، بدون هیچ حرفی پشتشو بهم کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت. همچین در رو به هم کوبید که لرزیدم و تند چشمامو بستم. حالم دگرگون بود و ظاهرم عین بدبختا.
چشمامو باز کردم. پست فطرت عوضی! امیدوارم اگه بناست دوباره همدیگه رو ببینیم، جوری باشه که بال بال زدنت رو به چشم ببینم نامرد کثافت!
سر و وضعم رو مرتب کردم. حریر رو انداختم جلوی یقه ام تا لکه ی نوشیدنی معلوم نباشه. مطمئن بودم این کارش از عمد بوده. این کار رو کرد تا بیام اینجا و منو تا سر حد مرگ بترسونه. واقعا که پست بود؛ پست و رذل!
اون شب سر دردو بهانه کردم. بهمن که دید حال خوشی ندارم، قبول کرد برگردیم. خودشم حسابی خسته شده بود و موقع خوردن داروهاش بود.
توی ماشین بودیم. سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم. توی فکر بودم. خدا کنه دیگه هیچ وقت چشمم به چشمای نافذ و سردش نیافته؛ هیچ وقت!

***
آرشام
با عصبانیت پرونده رو کوبیدم روی میز. منشی با این حرکت وحشت زده نگاهم کرد. دستام رو مشت کردم و از اتاق زدم بیرون. صورتم از عصبانیت عرق کرده بود.
زیر لب غریدم: گردنشو خرد می کنم. مرتیکه ی پست فطرت!
در اتاقشو با خشم و به شتاب باز کردم. پشت میزش بود و با تلفن حرف می زد. با عجله از روی صندلی بلند شد. نگاهش که به صورت سرخ شده از خشم من افتاد، با ترس گوشی رو گذاشت.
- ق ... قر ... قربان ... چیزی شده؟!
صدای خانم منشی باعث شد با خشم برگردم و سرش فریاد بزنم.
- آقای رییس من که ...
- خفه شو و برو بیرون. د یالا!
با رنگی پریده، همراه با ترس عقب گرد کرد و پشت میزش نشست. دندونام رو روی هم فشار دادم و در رو محکم پشت سرم بستم. نگاهش کردم؛ صورتش به سفیدی می زد. بی رنگ و مات.
از سر خشم پوزخند زدم. کلافه دور خودم چرخیدم. صداش عذابم می داد، عذاب!
- ق ... قربان چرا ... من که ...
خودشم نمی دونست چی می خواد بگه. می ترسید، هراس داشت از کاری که کرده بود.
کنترلم رو از دست دادم. نعره ای از سر خشم کشیدم و به طرفش رفتم. قبل از اینکه کاری بکنم، از ترس عقب عقب رفت و به دیوار چسبید.
یقش رو توی دست گرفتم. دستام مشت شده بود. فشار دادم، محکم به طرف گردنش. دوست داشتم خُردش کنم، بشکنم و از هستی ساقتش کنم!
فریاد زدم: کثـــافت از کی دستور می گیری؟ بگو تا خفت نکردم. حبیب تا همین جا دخلتو نیاوردم بنال و بگو کار کی بوده؟ خودت یا کسِ دیگه؟
وحشت زده لباش رو تکون می داد، ولی حرفی نمی زد. انگار لال شده بود.
بلندتر داد زدم: چرا خفه خون گرفتـــی؟ بگو تا جنازت رو کف همین اتاق پهن نکردم. چرا بهم خیانت کردی؟ چــرا؟
با دادی که سرش زدم به حرف اومد. تنش گوشه ی دیوار می لرزید و یقش توی مشتم بود.
وحشت زده لب باز کرد و گفت: به خدا کار من نبود قربان. من ...
محکم تکونش دادم و کمرشو کوبیدم به دیوار. فریادش بلند شد. مشت محکمی به صورتش زدم؛ این قدر قوی که خون توی دهنش جمع شد و با مشت دوم به هوا پاشیده شد. دیوار سفید اتاق از خون حبیب رنگین شد.
با دو تا مشت توان و مقاومتش تحلیل رفت و روی زمین افتاد؛ ولی ول کُنش نبودم. باید اعتراف می کرد که اون آشغال کیه؟!
گردنش رو گرفتم؛ با خشم فریاد زدم و سرشو کوبیدم روی میز. بلند نالید. به گردنش فشار آوردم.
- بگو پست فطرت! از کی دستور می گرفتی؟ چرا توی گروه من نفوذ کردی؟ بگو کثافت، بگــو تا خردش نکردم!
به گریه افتاد. یک مرد تقریبا چهل ساله؛ دو سال برای من کار می کرد و یک سال بود که بهش اعتماد کرده بودم؛ ولی نه در هر زمینه ای از کارم؛ فقط اون چیزایی که بهش مربوط می شد. ولی حالا دستش برام رو شده بود. اینکه تموم مدت آدم یکی دیگه بود و به من خیانت می کرد!
فشار دستم رو بیشتر کردم. صدای تیریک تیریک مهره های گردنش رو به راحتی شنیدم.
با خشم غریدم: می دونی سزای کسی که به من و افرادم خیانت می کنه چیه؟ می دونــــی؟
صداش آروم به گوشم رسید. نالید و گفت: براتون توضیح می دم.
لبامو به گوشش نزدیک کردم. با خشم ولی زیر لب گفتم: نترس، الان نمی کشمت. نه تا وقتی که بهم نگفتی اون کیه. ولی اگه بگی، نمی دونم چی می شه. دو تا احتمال وجود داره، یا زندت می ذارم و یا به درک واصلت می کنم. همه چیز بستگی به خودت داره. پس بگو اون کیه؟ د حرف بزن آشغال بی همه چیز!
سرشو بلند کردم، رو به روم نگهش داشتم. چشماش باز نمی شد. از گوشه ی پیشونیش خون جاری بود.
زیر لب و ناتوان، همراه با لکنت گفت: با ...باشه ... م ... می گم. او ... اون ... م ... منصوری ... او ... اون ... رییس منه.
با شنیدن اسمش خشمم دو برابر شد. آتیش گرفتم و این حرارت و التهاب شعله ور شد و کنترلم رو از دست دادم. فریاد زدم و خیلی محکم پرتش کردم سمت دیوار. کمرش محکم با دیوار برخورد کرد. نالید و نقش زمین شد.
برگشتم. صورتم خیس از عرق بود. کلافه چشمام رو بستم. نفس نفس می زدم. نمی خواستم آروم باشم. نمی خواستم با چند تا نفسِ عمیق خودم رو از این التهاب خلاص کنم. این آتش خشم باید همین طور شعله ور باقی بمونه. بهش نیاز داشتم. برای خلاص شدن از شر کسایی که مخالفم بودن، باید خشمم رو دو برابر می کردم. می کشمت منصوری! نابودت می کنم! تلاش یه ساله ی منو به تباهی کشوندی. ازت به همین آسونی نمی گذرم.
زنگ زدم دو تا از بچه های گروه اومدن و جسمِ نیمه جونش رو از توی اتاق بردن. به بقیه هم سپردم اونجا رو مرتب کنن.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
روی تختم نشستم. به آرومی دراز کشیدم. یه چیزی توی تنم فرو رفت؛ یه شی کوچیک، ولی نوک تیز. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. گیره ی سر؟! برش داشتم و توی دستم گرفتم. مشکوکانه نگاهش کردم. کی روی تختِ من خوابیده بود؟! این گیره ی زنونه ...
خیلی زود به خاطر آوردم. این گیره متعلق به اون دختر بود. دخترِ گستاخ و زبون درازی که با نگاه مغرور و بی پرواش، به روی هر کس شلاق می کشید. ولی روی من جواب نمی داد، چون می تونستم همه ی وجودش رو توی مشتم بگیرم و کنترلش کنم.
گیره رو توی دستم چرخوندم. چرا رهاش کردم؟ چرا تا سر حد مرگ عذابش ندادم؟ وقتی سرش فریاد کشیدم، حس آرامش بهم دست داد. وقتی نگاه وحشت زده و گریانش رو دیدم، حس کردم اون چیزی که می خواستم و آرومم می کرد، در من ارضا شد. و اون چاقو؛ بی نهایت دوست داشتم که روی بازوش حتی شده یک خراش عمیق ایجاد کنم. کاری که اون با من از روی ترس کرد، من با آگاهی و از عمد بکنم. ولی فقط تونستم به دستم فشار بیارم. برعکس همیشه این بار تردید کردم و افکاری که توی ذهنم داشتم رو عملی نکردم.
گیره رو توی دستم مشت کردم و فشردم. انگار داشتم گردن اون دخترو توی دستام فشار می دادم. ولی اون تردیدم، و بعد هم رها کردنش با قصد بود. اگه همون موقع زجرش می دادم، لذتش آنی بود و تموم می شد؛ ولی ذره ذره به نظرم ایده ی عالی ای بود؛ مخصوصا الان که برای این ایده دلیل داشتم.
اون دختر حالا حالاها نمی تونه از دست من فرار کنه؛ باهاش خیلی کارا دارم. نه از سر انتقام، نه؛ من انتقامم رو همون شب و روی همین تخت گرفتم؛ ولی کاری که مِن بعد باهاش داشتم، فراتر از این حرف ها بود.
آرشام هیچ کاری رو بی دلیل و بی بهانه انجام نمی ده، و زمانی که انجامش داد؛ هیچ کس از دستش رهایی نخواهد داشت. هیچ کس!

***

پاکتا رو توی دستم فشردم و به شایان زل زدم.
- دیدیش؟
سرمو تکان دادم.
- توضیحات رو هم خوندی؟ اون از همه برای من مهم تره.
- جز به جز می دونم باید چکار کنم. هر دوی ما هدف مشترکی داریم.
- چطور؟! موضوع جدیدی پیش اومده؟!
- منصوری ظاهرا هنوزم دست از تلاش برنداشته. این بار جوری حرفه ای عمل کرد که من طی دو سال متوجه نشدم. یکی از زیر دستاش با هدف وارد شرکت من شده. حالا با برملا شدن قصد و نیتش، پی بردم که تموم مدت، یک پنجم از موقعیت و مسایل مربوط به من و بقیه ی گروه رو می دونه.
- خب در این صورت تو هم با هدف پیش می ری.
- آره، این بار می دونم باید چکار کنم.
- مطمئنم مثل همیشه از پسش بر میای. تو الان مثل شیرِ زخمی هستی که در فکر انتقامه؛ فقط مراقب باش و بدون اون کسی که زخمیت کرده، فرد معمولی و سُستی نیست. باید قوی باشی و انگیزه داشته باشی، تا بتونی قوی تر از خودت رو نابود کنی. از کی شروع می کنی؟
زل زدم توی چشماش. پوزخند خاصی روی لبام نقش بست. پوزخندی که افکار و ذهنیتم رو می تونست به راحتی نشون بده.
- فردا!
سر تکون داد. باید خودم رو آماده می کردم. مقابله با منصوری برای دیگران راحت نبود، ولی من از پسش بر می اومدم.

***
داشتم خرابکاری های حبیب رو ماست مالی می کردم. مرتیکه ی آشغال تموم زحماتم رو به باد داد. با پرونده ها سر و کله می زدم که منشی از حضور یکی از زیر دستام توی شرکت باخبرم کرد.
- بگو بیاد تو.
- بله قربان.
بعد از چند لحظه وارد اتاق شد. با دیدنش تند از جام بلند شدم و پرسیدم: بگو چی شد؟
با تردید و کمی ترس آب دهنش رو قورت داد.
- قربان انگار آب شده و رفته توی زمین. هر جا رو که بگین دنبالش گشتیم، ولی هیچ اثری ازش نیست.
با خشمی ناگهانی از شنیدن این خبر، دستم رو مشت کردم و محکم روی میز کوبیدم؛ به طوری که شماعی یک قدم به عقب رفت. سرم رو تند تند تکون دادم. در حالی که نگاه مستقیمم به نقطه ای نامعلوم بود، غریدم: باید هر طور که شده پیداش کنی و کت بسته بیاریش همون جایی که گفتم.
نگاهش کردم و ادامه دادم: چند تا حرفه ای و کار کشته از بین افرادتو انتخاب کن و مخصوص این کار بذار. اگه بتونید پیداش کنید، پاداش خوبی پیش من دارید. در غیر این صورت دماری از روزگارتون در میارم که اسم خودتونم از یاد ببرید.
بلندتر فریاد زدم: شنیدی چی گفتــــم؟
نگاه مرددی بهم انداخت. ترس رو توی نگاهش خوندم.
- ق ... قربان ما شما رو قبول داریم، ولی منصوری هم کم آدمی نیست. باور کنید چند باری که گفته بودید تعقیبش کنیم و چشم ازش بر نداریم، من چند تا حرفه ای رو گذاشته بودم واسه این کار؛ ولی مرتیکه همه ی ما رو دور زد. اصلا نفهمیدیم یه ساعته داریم دور خودمون می چرخیم و اون آدم منصوری نیست. اصلا نمی دونم چطوری جاشو با یکی دیگه عوض کرد. برای همین می گم پیدا کردنش وقت می بره.
پشت میزم نشستم. دستامو در هم گره کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. متفکرانه نگاهش کردم. به ظاهر خونسرد، ولی از درون پر از خشم.
- یعنی هیچ کدوم از شما مفت خورا نمی تونه از پس یه کار بر بیاد؟! خوبه مثلا چند تا حرفه ای استخدام کردم؛ نمی دونستم فقط به درد لای جرز می خورید. برام پیداش کن، تا ده روز مهلت داری، وگرنه ...
هراسون میان حرفم پرید: و ... ولی قربان من ...
داد زدم: همین که گفتم. تا ده روز! می تونی بری.
لال شده بود. با سری زیر افتاده از اتاق بیرون رفت. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
کجا در رفتی پست فطرت؟ زیر سنگم که باشی پیدات می کنم. هه! در به در شدی آره؟ فهمیدی می خوام پیدات کنم، دنبال سوراخ موش می گردی؟ ولی فکر نکنم این بار راه گریزی برات پیدا بشه. بیچارت می کنم منصـــــوری!
با حرص لبامو روی هم فشردم. توی فکر بودم که بی اجازه در اتاقم باز شد. با تعجب به فردی که وارد شده بود نگاه کردم. شیدا!
با لبخندی به ظاهر دل فریب به من زل زده بود. منشی وحشت زده نگاهم کرد.
- قربان به خدا بهشون گفتم بذارید اول از رییس اجازه بگیرم، ولی ...
- بسیار خب، برو بیرون.
با تردید نگاهم کرد.
اگه جای شیدا هر کس دیگه ای این طور بی اجازه وارد اتاق شده بود، بی شک باهاش محترمانه و با روی خوش رفتار نمی کردم. درست برعکس، به طوری که اگه شماره ی شناسنامش رو فراموش می کرد، به هیچ عنوان در زدن قبل از ورود به اتاقم و کسب اجازه از جانب خود من رو فراموش نمی کرد. این هم یکی از قوانین آرشام بود.
منشی از اتاق بیرون رفت. نگاه مستقیمم به شیدا بود و لبخندی که به لب داشت. جلو اومد و دستشو دراز کرد.
- سلام آرشام جان، خوبین؟
نگاهم از توی چشماش به پایین کشیده شد. دست ظریف و شکنندش رو به آرومی بین انگشتام فشردم. توی دلم پوزخند زدم. ظاهرا خیلی دوست داشت صمیمی برخورد کنه؛ ولی از طرفی احوالم رو رسمی می پرسید. باید با من احساس صمیمیت می کرد. باید از چند جانب کوتاه می امدم و از خیلی چیزها چشم پوشی می کردم.
سرد جوابشو دادم. جزیی از خصلتم شده بود، راهی برای تغییر دادنش هم وجود نداشت.
- سلام، ممنونم.
دستشو با مکث کوتاهی رها کردم. خودم رو متوجه نشون ندادم، ولی نگاه اون بیانگر خیلی حرف ها بود. به صندلی اشاره کردم، با لبخند و تشکر نشست.
- آقای صدر چطورند؟
از اینکه مستقیما حال خودش رو نپرسیده بودم اخماش رو درهم کشید؛ ولی چیزی از ناز صداش کم نشد.
- خوبن ممنون. البته نپرسیدید، ولی دوست داشتم که بگم منم خوبم.
به اجبار لبخند زدم، ولی حتی شبیهش هم نبود.
- بله، ظاهرا فراموش کردم.
- چطور؟!
به در اتاق اشاره کردم و با طعنه گفتم: دوست داشتم قبل از ورود در بزنید. اینو به همه ی کارکنان اینجا گفتم و همه رعایت می کنند.
با شرمندگی لبخند زد و کمی خودش رو جمع و جور کرد.
- اوه ســـاری! واقعا من رو ببخشید آرشام جان. آخه من توی شرکت پدرم که بودم، همین طور وارد اتاق خودش و کارکنان می شدم. در کل دختر راحتی هستم، برای همین ... بر حسب عادت بود ...
بین حرفش اومدم.
- ولی بازم این عمل شما دلیل بر این نمی شه که بی اجازه وارد اتاق بشید. اونجا شرکت پدرتونه و شما رییسید؛ اینجا شرکت منه و رییسشم خودم هستم. این دو کاملا از هم جدا هستن، این طور نیست؟
حق به جانب نگاهم کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- پس شرکا چی؟
پوزخند زدم، کاملا مشهود.
- شرکا؟! اون ها تنها در سهام شرکت شریک هستند نه عمدتا کل شرکت و کارخونه. در ضمن فراموش نکنید که نیمی کثیر از سهام شرکت به نام شخص خودمه.
نفس عمیقی کشیدم و ریلکس به صندلی تکیه دادم.
- در هر صورت این موضوع مسئله ای نیست که بخوام در موردش بیش از حد توضیح بدم. کم کم خودتون متوجه ی همه چیز می شید.
حالت صورتش نشون می داد که از گفته هاش پشیمون شده، ولی به روی خودم نیاوردم تا بحثی صورت نگیره. حتی حرف زدن با این دختر عذابم می داد و ای کاش به این کار مجبور نمی شدم. اما باید تا آخرش می رفتم. کاری رو که شروع کنم، حتما به اتمام می رسونم!
- خب با من کاری داشتید؟ این ملاقات دلیلش چی می تونه باشه؟
لبخند زد و برگشت به همون حالت قبل.
- راستش کاری که نداشتم. خب به صورت رسمی امروز روز اولی هست که توی این شرکت مشغول به کار می شم و ...
- درسته، ولی اتاق شما اینجا نیست.
پی به نیش کلامم برد، لبخندش جمع شد.
- بله می دونم؛ ولی خب گفتم اول بیام پیش شما و از خودتون کسب تکلیف کنم.
بلند شدم و با قدم هایی محکم به سمت دیوار شیشه ای رفتم. نیمی از دیوارهای کناری، درست سمت چپ، تماما شیشه کار شده بود. وقتی رو به روش می ایستادم، از همون جا احساس می کردم نصف شهرِ تهران به زیرِ پاهای من قرار داره؛ و این جلوه و نما در شب ستودنی بود.
آروم تر از معمول، ولی محکم گفتم: نیازی به کسب تکلیف نبود. می تونید مشغول بشید. در ضمن، اشکالی نداره که اگه با من راحت باشید؛ من این اجازه رو به هر کس نمی دم.
صداش پر شد از شادی، ولی کاملا مشخص بود که نمی خواد اینو بفهمم. صداش رو نزدیک به خودم شنیدم، درست کنارم.
- ازت ممنونم آرشام. جدا از رفتارت خیلی خوشم میاد؛ یه جورایی ضد و نقیضه. گاهی حس می کنم ازم خوشت نمیاد و گاهی مثل الان احساس می کنم تموم افکاری که نسبت بهت داشتم بی خوده و ...
ادامه نداد، منم چیزی نگفتم. نه حرفی داشتم که بهش بزنم و نه می تونستم چیزی رو براش بازگو کنم. درسته رفتارهای من ضد و نقیض بود، ولی کاملا کنترل شده! تنها برای رسیدن به مقصودم.
صداش زمزمه وار شد نزدیک تر از قبل اومد.
- گفتی که این اجازه رو به هر کس نمی دی! پس این یعنی من برای تو با بقیه فرق دارم، درسته؟!
مکث کردم، به آرومی برگشتم. کاملا نزدیک به من ایستاده بود، به طوری که وقتی برگشتم، صورتم شاید یک وجب با صورتش فاصله داشت.
- شاید اگه بخوای و اگه بخوام.
لبخند زد. نگاه سبزش رو توی چشمام دوخت.
زمزمه وار گفت: من می خوام، تو چطور؟!
داشت با لحن و شیوه ی خاص زنانش منو مجبور به انجام کاری می کرد که همیشه ازش دور بودم. بدون اینکه کوچک ترین تغییری توی لحن و کلامم ایجاد کنم، سرد گفتم: فعلا هیچی نمی دونم و حتی نمی دونم چی می خوام. بهتره بری و به کارات برسی.
با تعجب نگاهم کرد. این کارم باعث می شد تشنه تر از قبل، در تموم کارها ثابت قدم باشه و حتی پیش قدم! هیچ حرکتی نمی کردم، ولی خودش با آگاهی کامل به من نزدیک می شد.
سرشو به آرومی تکون داد و با صدایی گرفته گفت: بسیار خب، ولی مطمئن باش من صادقانه حرفمو زدم؛ با اجازه.
از اتاق که بیرون رفت، باز برگشتم و از پشت دیوار شیشه ای بیرون رو نگاه کردم. شهری شلوغ و پر تردد! نگاهم به بالا کشیده شد. آسمون از پس مه ای رقیق از دود و دم شهر بزرگی چون تهران، هنوزم آبی بود.
ای کاش این راه توی زندگی من نبود و به اینجا نمی رسیدم.
حس می کردم خستم. از این همه هیاهو و جنجال، ولی بازم نوعی عادت رو دنبال می کردم. این ها همه برای من حکم عادت داشت و راهی که پیش رو داشتم به انتخاب خودم بود؛ چون باید انتخابش می کردم.
«باید» از اول هم تو زندگی من ریشه داشت و تا به الان که قصد داشت به ثمر برسه.

***
باید شایان رو هم در جریان تصمیمم قرار می دادم. این بار توی باغ، روی صندلی، درست زیر درخت بید مجنون نشسته بود.
رو به روش ایستادم. با اخم کمرنگی به استخر زل زده بود. سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود، ژستش رو تکمیل می کرد. خشک و پر ابهت!
مسیر نگاهش رو دنبال کردم. سه تا دختر توی استخر شنا می کردن. این تفریح همیشگی شایان بود. اون برخلاف من به این چیزا شدیدا اهمیت می داد.
نگاهم رو که سمت دخترا دید، صدام زد. لبخند خاصی تحویلم داد. فکرشو خوندم، ولی علاقه ای به عملی کردنش نداشتم. سیگارش رو به آرومی توی جا سیگاری کریستال خاموش کرد. از رو صندلی بلند شد. با وجود سنش مردی شاداب و سرزنده ای بود. با لبخند به دخترا نگاه می کرد که سر و صداشون کل باغ رو برداشته بود.
- فوق العاده است.
ناخوداگاه پوزخند زدم. متوجه شد، دستش رو روی شونم گذاشت.
- چیه؟ خوشت نیومد؟ آره می دونم، نیازی هم نیست جواب بدی.
دستش رو پایین آورد و چند بار پشت سر هم به بازوم زد.
- تا جوونی، جوونی کن پســـر! نذار این هیکل مفت و بی استفاده باقی بمونه.
خشک گفتم: چه استفاده ای؟
به دخترا اشاره کردم که حالا توی آب شناور بودن و به من نگاه می کردن.
رو به شایان با پوزخند ادامه دادم: بدم دست اینا؟
کمی نگاهم کرد، قهقهه زد و سرش رو بالا گرفت. دستاش رو برد بالا و تکون داد.
بلند گفت: تو با همه فرق داری. همه چیزت برعکس بقیه است و این تو رو خاص می کنه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مستقیم نگاهم کرد.
- فقط جوونی کن آرشام. خوش گذرونی کن. همه چیز کار نیست؛ یه وقتایی هم باید هدفت رو بذاری یه گوشه و بی خیالی طی کنی. انرژی بگیر، شاد باش!
سکوت کردم، چون به این قسمت از حرفاش اعتقادی نداشتم. پس همون بهتر که چیزی نگم، تا با همین باورهای پوچش خوش باشه.
جلو افتاد. پشت سرش رفتم. قسمتی که استخر قرار داشت، کمی سرپوشیده بود. یعنی استخری که مستطیل شکل بود، فقط از دو قسمت باز بود، درست رو به ویلا و از پشت دید نداشت. دخترا توی استخر شنا می کردند و هر کدوم با نگاهی خاص به من و شایان خیره شده بودند.
از لبخندای خاصی که تحویلم می دادن، نفرت داشتم و از این نگاه ها بیزار بودم؛ ولی نه می خواستم و نه می تونستم به روم بیارم. باید تظاهر می کردم، به همه چیز! سال هاست که دارم این کار رو می کنم و باز هم باید به تظاهر کردنم ادامه بدم. فقط از روی عادت.
یه اتاقک با دیواره ای پلاستیکی، ولی کدر و تیره گوشه ی استخر، درست بالای اون قرار داشت. اتاقک نسبتا بزرگ و مخصوص تعویض لباس بود.
- برو توی اتاق لباستو عوض کن و یه تنی به آب بزن. نگران نباش بد نمی گذره!
جدی گفتم: از این کار خوشم نمیاد.
ایستاد و با اخم نگاهم کرد.
- از چی؟ از شنا؟ یا اینکه بین اینا باشی و خوش بگذرونی؟
با اخم درست مثل خودش جواب دادم: برام فرقی نمی کنه.
- ولی باید فرق کنه. باهات کارای مهمی دارم آرشام، پس این بار باید کوتاه بیای.
ابروهامو جمع کردم و نگاهم رو تیز بهش دوختم.
- چی شده؟
لبخند زد و سرش رو تکون داد.
- بهت می گم. فعلا یه تنی به آب بزن، قول می دم دیگه نتونی از لذتش بگذری.
قهقهه اش رو سر داد و رفت توی اتاقک. کلافه دور خودم چرخیدم. منتظر بودم بیاد بیرون. چی می خواد بگه؟ برگشتم و به دخترا نگاه کردم. با دیدن دو تاشون حالت انزجار بهم دست داد. با نفرت رو ازشون گرفتم و به در اتاقک نگاه کردم. از چنین محیطی بیزار بودم، مخصوصا چنین کسانی که لایق نگاه کردن هم نبودن. ولی باید بهش تن می دادم، مثل خیلی از کارا که به میلم نبود، ولی به اونچه که می خواستم مربوط می شد. این هدف یا بهتره بگم اهداف، دستم رو بسته بودند. به روی خیلی چیزها!
لباسام رو با لباس شنا تعویض کردم. وقتی از اتاقک اومدم بیرون، چشمم به شایان افتاد، دخترا به هر نحوی داشتن ازش پذیرایی می کردند. موزیک لایت و آرامش بخشی توی فضا پخش بود.
با دیدن من لبخند زد و به داخل استخر اشاره کرد. توجهی بهشون نداشتم، با یک جهش و به صورت کاملا حرفه ای پریدم توی استخر. همون زیر شناور بودم. رفتم انتهای استخر. آب نه سرد بود و نه گرم. باعث شد رخوتی نوازشگر تنم رو آروم کنه. سرمو از آب بیرون آوردم و نفس عمیق کشیدم. قطرات آب از روی موهام به روی شونه و قفسه ی سینم می چکید. پول زیادی خرج این عضله ها کرده بودم.
دستامو از هم باز کردم و لبه ی استخر گذاشتم. سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم. چند لحظه گذشته بود که حس کردم یکی کنارمه. چشم باز کردم. سردی نوشیدنی روی قفسه ی سینم، باعث شد نگاهش کنم. یکی از همون دخترایی بود که داشت از شایان پذیرایی می کرد. موهای بلوند، چشمای مشکی و پوست سفید. حضورش برام ناگهانی بود.
نگاهش حالمو بد می کرد. شاید توی اون لحظه حالت عادیش این بود که منم بشم مثل شایان؛ ولی افکار من با اونا فرق می کرد. شونش رو توی دستام گرفتم؛ نگاهم کرد و با این حرکتم لبخندش پر رنگ تر شد. به شدت هولش دادم عقب و به روی افکارش خط باطل کشیدم.
با اخم غلیظی که تحویلش دادم و خشمی که از چشمام شعله می کشید، با ترس عقب عقب شنا کرد. دستم رو مشت کردم و شلاق مانند به روی آب زدم، که آب به هوا پاشیده شد. رفتم زیر آب، نوشیدنی رو از روی تنم پاک کردم و بدون کوچک ترین توجهی به شایان، از استخر بیرون اومدم.
لباسام و پوشیدم و رفتم توی ویلا. موهام نمناک بود، خدمتکار حوله به دست کنارم ایستاد. حوله رو از دستش گرفتم و روی موهام کشیدم.
توی سالن منتظرش نشستم. فهمیده بود به اندازه ی کافی عصبانی هستم. از انتظار تو یه همچین موقعیتی نفرت داشتم. چشمم به شیشه ی کریستال نوشیدنی روی میز افتاد. با اخم رفتم طرفش. حرکاتم تند و عصبی بود. از چی؟ یا حتی از کی؟ شاید از افکارم، شاید هم از گذشته.
لیوانم رو پر کردم. گذشته ی لعنتی دست از سرم برنمی داشت. یه ضرب سر کشیدم. خاطرات آزار دهنده، لحظاتی چون کابوس!
چشمام رو بستم. مزه اش تلخ بود چون زهر، ولی نه مثل زهری که روزگار به وجودم تزریق کرده بود. به گلوم نیش می زد، ولی نیشی که از گذشته روی تنم باقی مونده، کشنده است!
- زیاده روی نکن پسر، باهات حرف دارم.
لیوان رو کوبیدم روی میز. سرمو خم کردم و دستام رو به لبه ی میز تکیه دادم. چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم.
برگشتم و نگاهش کردم. حولشو به تن داشت و روی مبل نشسته بود. حوله رو از روی گردنم برداشتم و روی مبل انداختم. رو به روش نشستم و پا روی پا انداختم.
یه سیگار از توی جعبه در آورد و روشن کرد؛ به طرفم گرفت؛ بی حرف ازش گرفتم. بهش نیاز داشتم، باید آروم می شدم. پک محکمی زدم؛ با ژست خاصی دودش رو بیرون دادم. هنوزم عصبی بودم، ولی رفته رفته آروم می شدم. از پشت دود سیگار نگاهش کردم.

***

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از خونه ی شایان که زدم بیرون، به حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر می کردم. خیلی جالب بود، یه جورایی تصمیم من با نظر و حرفای شایان مشابه هم از آب در اومده بود. به نظرم این طوری بهتر شد. برای به دام انداختن منصوری، هر ریسکی رو باید پذیرفت.

***

دلارام
عجیب حوصلم سر رفته بود. رییسمم که طبق معمول رفته بود مسافرت و این وسط مونده بودم که چرا منو نگه داشته؟! هه! لابد باید بمونم توی خونه و از در و دیوار و ماهی های توی آکواریوم و اون آفتاب پرست بدقوارش پرستاری کنم.
خب چیز دیگه ای هم نبود که دلم بهش خوش باشه. باز دم پری گرم که بهم زنگ می زد. از طرفی چند بار تلفنی با فرهاد حرف زده بودم. هر بار که می گفتم توی خونه تنهام، با نگرانی می گفت: چرا این قدر لج می کنی دلی؟ بیا اینجا بمون. من که لولو خورخوره نیستم. باور کن کاری باهات ندارم. نگران چی هستی؟!
اونو قبول داشتم، ولی از حرف مردم می ترسیدم. ای که آدم می مونه این جور مواقع به خودش فحش بده یا به زمین و زمان و این مردم؛ که هر چی رو می بینن واسش حرف در میارن. حتی به خودشون زحمت نمی دن دو تا سوال و پرسش کنن، ببینن اینی که دهن به دهن می چرخونن راسته یا دروغ! راحت طلبن و همونی که ببینن رو قبول می کنن. اگه این طور نبود که وضع من الان این نبود. آه!
آره، آه بکش دلی خانم. بکش که کار دیگه ای از دستت بر نمیاد.
نشستم جلوی تلویزیون. یه دستم زیر چونم بود و یه دستم به ریموت. زدم شبکه ی یک؛ طبق معمول اخبار. مگه چقدر خبر توی دنیا هست که روزی چند بار تکرارش می کنن؟ مثلا اخباره، وگرنه سرش رو بزنی و تهش رو نگهداری، بازم هیچیش به یه خبر درست و حسابی شبیه نیست.
زدم دو، پـــوف! بحث و گفتگو در مورد فلان و فلان و فلانی. زیرنویس داده که سریال ... چه ساعتی پخش می شه. یه قسمتش رو دیده بودم، که از اول تا آخرش یاده بدبخت بیچارگی ها و بی پولی و در به دری خودم افتادم. جعبه ی دستمال کاغذی وَره دلم بود و هی فین و فین پشت سر هم و ... خلاصه اولش یارو رو بردن بیمارستان؛ وسطش رفت توی کما، تهش یه راست سینه ی قبرستون. این شد قسمت اول سریال! اولش که این بود، خدا آخرش رو به خیر کنه.
زدم سه؛ اَکِه هی، هی داره فوتبال می ده. یه بار نشد من بزنم اینجا و مثلا یه برنامه ی آموزشی بده. اونم نه یکی عین آدم حرف بزنه. اولش فوتبال، آخرش خبر از فوتبال و آخر شب هم نقد و بررسی فوتبال. یه وقتایی هم نمی دونم چی می شد در حد معجزه اتفاق میفتاد که یهو راز بقا می داد؛ ولی از شانس من الان داشت فوتبال پخش می کرد و کی راز بقا می داد رو خدا داند و مدیر شبکه اش!
بی خیاله چهار شدم که کلا ول معطل بود. هر وقت این شبکه رو نگاه می کردم، می رفتم توی چُرت. زدم پنج؛ باریک الله، باز این بهتره! داره لحیم دوزی آموزش می ده. نه بابا روبان دوزیه، نه خب شاید بافتنی. اَه! بی خیال، هر کوفتی که هست، آموزشیه دیگه.
چشمامو ریز کرده بودم و به دستای اون خانمه نگاه می کردم که تند تند داشت سوزن رو توی پارچه ی نرم و ظریفی که توی دستش داشت فرو می کرد که ... اِ تموم شد؟! ای بابا شانس رو نیگا تو رو خدا. از حرصم خاموشش کردم. همون بهتر که آف باشه؛ والا!
از این پنج تا کانال، یکیش جذبم نمی کنه. آدم بی خوابی به سرش بزنه بشینه پای تلویزیون و برنامه هاش، سه سوت همچین خوابش می بره که انگار شیش سال کسری خواب داشته. ماهواره هم که قربون نبودنش، از بس روش پارازیت فرستاده بودن که از این همه کانال، دو تا درست و حسابیشو نشون نمی داد.
هی، حالا چکار کنم؟ با انگشتم روی دسته ی مبل ضرب گرفته بودم و همون طور که لبامو کج کرده بودم، دور تا دور خونه رو واسه ی هزارمین بار دید زدم. صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد. شیرجه زدم روش و پیامک رو باز کردم. از طرف فرهاد بود.
«سلام خانم خانما، وقتی زنگ می زنم جواب بده. نگرانتم.»
خواستم جواب رو واسش بفرستم که زنگ زد. با شیطنت خندیدم و رد تماس زدم. براش نوشتم.
«اس بده، حال ندارم حرف بزنم.»
جوابشو فرستاد.
«باز تنبلیت عود کرده؟»
«نمی دونم، شما دکتری. چکارم داشتی؟»
«می خواستم بهت بگم اگه حوصلت سر رفته، منم عین خودتم. پایه ای بزنیم بیرون؟»
یه کم فکر کردم. پیشنهاده بدی نبود.
«باشه حرفی نیست. کِی و کجا؟»
«الان راه میفتم، هر کجا که تو بگی.»
«اوکی، پس بیا. تا اون موقع منم فکرامو می کنم و بهت می گم.»
«باشه.»
به ساعتم نگاه کردم، یازده صبح بود. این موقع روز کجا بریم که بشه حسابی خوش گذروند؟ هیچ کجا مثل «باغ رویا» بهمون خوش نمی گذشت؛ مطمئنم فرهادم قبول می کنه.
در کل باهاش راحت بودم. مثل یه برادر، دوست؛ یه کسی که سال هاست می شناسمش. قبولش داشتم و همه جوره بهش اعتماد داشتم. تنها فردی بود که از اقوامم برام مونده بود. فرهاد برام بهترین پشتیبان بود و خوشحال بودم که لااقل اونو دارم و می تونم روش حساب کنم.
همیشه اینو بهش می گفتم و اون در جوابم می خندید و می گفت «بهم همه چی میاد الا اینکه حامی توی آتیش پاره باشم. این قدر منو بزرگ نکن، کوچیکتیم دلی خانم.»
پسر شاد و مهربونی بود. در کنارش بودن آدم رو به هیچ وجه خسته نمی کرد. ای کاش می شد به پری هم بگم باهامون بیاد؛ ولی خب شاید فرهاد خوشش نیاد، یا پری راحت نباشه.
همون طور که با خودم فکر می کردم، لباسامو پوشیدم. یه مانتوی سفید که کمی از زانوم بالاتر بود؛ یه شلوار پارچه ای مشکی و کمی براق. شال سفیدم که خط های کج و معوج مشکی و طوسی داشت، که به رنگ خاکستری چشمام می اومد. کیفمو مشکی و کفشامو سفید و طوسی انتخاب کردم. رنگ بندیش هارمونی جالبی داشت.
عادت نداشتم موهامو از شال بیرون بذارم. نمی دونم چرا بر خلاف هم سن و سالام از این کار خوشم نمی اومد. نه اینکه شالم رو تا روی پیشونیم بکشم، نه اصلا این طوری نبودم. کمی از موهای جلوم از شال بیرون می زد، ولی نه اون طور که همه تا وسط سرشون رو بیرون می ریختن و ...
همیشه ساده بودم، ولی بد فرم لباس نمی پوشیدم. نه جذب و بدن نما، نه گشاد و افتضاح. در حد تعادل، که افراط هم نکرده باشم.
زنگ خونه زده شد؛ از در ویلا که اومدم بیرون، یکی از نره غولاش جلومو گرفت. مثلا اونجا می ایستادن که از خونه محافظت کنن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
با صدای نکره اش گفت: خانم کجا؟
حق به جانب نگاهش کردم.
- هر کجا! باید به تو هم جواب پس بدم؟
- خودتون می دونید که آقا چی دستور دادن.
- آره می دونم؛ قبلا ازش اجازه گرفتم.
- ولی کسی به من چیزی نگفت.
رفتم توی شکمش تا بگم «گفته یا نگفته بکش کنار باد بیاد بینم!» که یکی از هم قُماشای خودش اومد جلو.
- بی خیالش شو. رییس به من گفته، بذار بره.
نگاهش کرد: مطمئنی؟
- آره، اون موقع پست تو نبود.
یه کم نگاهم کرد، بعد هم هیکل بی قوارشو کشید کنار و بدون اینگه نگاهشون کنم رد شدم.
در مواقعی که خونه نبود و زیر دستاشو می فرستاد مرخصی؛ منم یواشکی با ماشینش می زدم بیرون. اوایل از این جراتا نداشتم، ولی خب توی این سه سال تونستم اعتمادشو جلب کنم.
البته این آزادی ها هم قانون خودش رو داشت. یکیش سرویس دادن به مهماناش و دیگری گوش دادن به تمام اوامرش؛ اونم بدون چون و چرا!
پولی که بهم نمی داد، منم باید ازش سواستفاده می کردم. مفت مفتم که نمی شد! البته نه اینکه هیچ پولی بهم نده؛ منظورم کارمزد بود. وگرنه که صد سال یه بار شندرغاز مینداخت جلوم که به گدا می دادی قهر می کرد.
توقعیم نداشتم؛ همون که جا داشتم خودش خیلی بود. به درک که براش خیلی کارا می کردم؛ ولی لااقل بی آبرو نمی شدم.
نون و جا بهم می داد، خب به جاش براش کار می کردم. می ذاشت برم بیرون، که خب حقم بود. گاهی که واسه ی خرید می خواستم برم بیرون، می ذاشت با یکی از مدل پایین ترین ماشیناش بزنم بیرون؛ اونم با تایمی که برام مشخص می کرد. که خب در مقابلش می شدم ساقی و کلفت و هزار کوفت و زهرمار دیگه. گاهی هم به روم می آورد؛ ولی باید بی خیالی طی می کردم. کار دیگه ای از دستم ساخته نبود.
همین که از در رفتم بیرون، ماشین فرهادو دیدم که جلوی ویلا ترمز کرد. ماشینش یه پرشیای نقره ای بود. عینک آفتابیش به چشماش بود و با لبخند جذابی از توی ماشین نگاهم می کرد.
پاهاش که معلوم نبود، ولی یه بلوز آستین کوتاه مردونه ی سفید تنش بود که وقتی نزدیکش شدم، دیدم یه بیت شعر از حافظ گوشه ی سمت چپ از بلوزش نوشته شده. مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود؛ پزشک مملکته خب!
نشستم کنارش و با لبخند سلام کردم.
- سلام خانم پرستار. خوبی؟
- عــالی! آتیش کن بریم.
یه کم از پشت عینک نگاهم کرد و خندید.
- ای به چشم، آتیش کنم بعدش کجا بریم؟
با لبخند نگاهش کردم.
- اگه گفتی؟
عینکشو برداشت. چشمای مشکی و خوش حالتش برق می زد. یه کم توی چشمای خندون و شیطونم خیره شد. لبخندش رفته رفته پر رنگ شد. سر تکون داد و عینکشو به چشم زد. همون طور که داشت حرکت می کرد گفت:
- باغ رویا؟!
دستمو توی هوا تکون دادم.
- خودشه دکی جون، زدی تو خال! بتازون این یابوی خوشگلتو که دیره.
- تو هنوز یاد نگرفتی به ماشین من نگی یابو؟
پریدم وسط حرفش.
- چرا خب؟ یابو به این باکلاسی.
و به ماشینش اشاره کردم. غش غش خندید.
- آره خب، لابد چون تو می گی.
- دقیقا!
به ضبط ماشینش نگاه کردم و گفتم: تو پخش چی داری؟
انگشتمو بردم سمت دکمش که گفت: پِلی کن، همین آهنگی که اولش هست خوبه.
سرمو تکون دادم و دکمه اش رو زدم.
سرمو به صندلی تکیه دادم. از شیشه ی پنجره بیرونو نگاه کردم. آهنگش حرف نداشت.

«آهنگ باورم کن از محسن یگانه»
نه خودش موند نه خاطره هاش
تنها چیزی که مونده جای خالیشه
قصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا
مثل یه ستاره از ذهنم رد می شه
دل خوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت
حالا فقط منم منِ بی انگیزه
کسی که دنیای من بوده یه روز
نبودنش داره دنیامو بهم می ریزه
باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت
طفلکی دل سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت
نه خودش موند نه خاطره هاش
دلخوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت
هنوز هاج و واجم که چه جوری شد
هر کاری کردم که از پیشم نره
نمی دونستم که از این فاصله ها
از این جدایی داره لذت می بره
اون که می گفت مثل منه از جنس منه
نمی دونستم دلش این قدر از سنگه
چقدر به خودم دروغی می گفتم
الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه
باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت
طفلکی دل سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 3 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  17  18  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA