انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  17  18  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
رو کردم بهش و با شیطنت خندیدم.
- به به چه آهنگایی گوش می دی. نکنه عاشق شدی و این وسط ما بی خبریم؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و لبخند زد.
- چیه بهم نمیاد؟
- گوش دادن به این آهنگا؟
- نخیر خانم خوش حواس! عاشقی رو می گم.
یه کم جا به جا شدم و لبامو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم.
- نمی دونم. خب بهت که میاد، ولی بستگی داره.
ابروشو انداخت بالا، عینکشو از روی چشماش برداشت و انداخت روی داشبرد.
نیم نگاهی بهم انداخت و جدی گفت: به چی بستگی داره؟
بیرون رو نگاه کردم کلافه گفتم: چه می دونم. تا حالا عاشق نشدم بفهمم چی می گی.
نگاهش کردم. نُچی کرد و با لبخند کجی سرشو تکون داد.
نفسشو محکم داد بیرون و گفت: آره خب درد یه عاشق رو ...
نگاهم کرد و ادامه داد: یه عاشقه که می فهمه.
- یعنی تو می گی من نمی تونم بفهمم؟
ابروشو انداخت بالا که یعنی نه.
پوزخند زدم: پس عاشقی.
سرشو تکون داد. کنار خیابون نگه داشت و همزمان با گفتن شاید، پیاده شد.
نگاهی به اطرافم انداختم، رسیده بودیم. منم تند پریدم پایین. درا رو قفل کرد. شونه به شونش حرکت کردم. هر دو ساکت بودیم. حرفاش یه جورایی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود. یعنی فرهاد عاشق کیه؟!
با دیدن باغ به کل همه چیز رو فراموش کردم. باغ رویا رو خودم و فرهاد کشف کرده بودیم. البته جایی هم نبود که کسی نشناسه. یه باغ خصوصی که همه چی توش پیدا می شد. سفره خونه ی سنتی، شهر بازی که خیلی کوچولو موچولو بود، ولی از هیچی بهتر بود؛ پارک که اونم کوچیک بود و با صفا؛ رستوران سنتی که قسمتی از همون سفره خونه رو به خودش اختصاص داده بود.
جای معرکه ای بود. چون شخصی بود خرجش هم زیاد می شد؛ ولی می ارزید. هم غذاهاش عالی بود و هم اینکه جای بکر و رمانتیکی محسوب می شد. من که عاشقش بودم.
یه روز اتفاقی گذرمون به اینجا افتاد و منم زودی دلمو دادم بهش و پاگیرش شدم. کی بود که با دیدن اینجا خاطرخواهش نشه؟
- خب حالا چکار کنیم؟
- اول بریم شهربازی یه کم بگردیم؛ بعدم میایم رستوران ناهار می خوریم.
خندید: پس شد اول گردش و تفریح. اوکی بریم.
راه افتادیم سمت شهربازی که شامل یه چرخ و فلک نسبتا بزرگ و یه قصر بادی می شد. قسمتی از شهربازی هم حالت استخر بود که توش قایق پدالی گذاشته بودن. هر وقت می اومدم اینجا امکان نداشت که از خیر قایقاش بگذرم. واسه همین تا رسیدیم فرهاد گفت: تو برو توی یه کدومش بشین، منم الان میام.
رفت سمت بوفه و منم مونده بودم بین اون پنج تا قایق که کدوم رو انتخاب کنم؟ رنگ و وارنگ بودن، ولی من عاشق رنگ سرخم.
خواستم یه ضرب بپرم توش، ولی ترسیدم موج بگیره و پرت شم توی آب. نشستم لبه ی استخر و پای راستم رو بردم پایین، قایق روی آب تکون می خورد. پای چپم رو آوردم پایین که اونم بذارم توی قایق. دستم لبه ی استخرو محکم چسبیده بود که یهو یکی از پشت آروم هلم داد. جیغ کر کننده ای کشیدم و پرت شدم توی قایق. شیرجه زدم و آماده ی پرت شدن توی آب استخر بودم و در همون حال چشمام درست اندازه ی چشمای قورباغه زده بود بیرون که یکی از پشت مانتومو گرفت و کشید سمت خودش.
همچین نفس نفس می زدم که گفتم الان هر چی سیستم تنفسی دارم از حلقم می زنه بیرون. بدجور وحشت کرده بودم. وای خدا!
صدای قهقهش رو که شنیدم، با خشم برگشتم و نگاهش کردم. فرهاد در حالی که یه پاکت بزرگ چیپس توی دستش داشت، بالا سرم ایستاده بود و می خندید. منم عین ماست آب رفته ولو شده بودم روی صندلی قایق و نگاهش می کردم.
وقتی به اوج عصبانیت رسیدم، همچین سرش داد زدم که خفه خون گرفت بیچاره.
- مــــرض! مگه سادیسم داری دیوونه؟ یه لحظه مردم و زنده شدم. اگه سکته کرده بودم چی؟ خیر سرت دکتری!
ریلکس با لبخند نشست رو صندلی کنارم و با شیطنت نگاهم کرد. پاکت باز شده ی چیپس رو گرفت جلوم و با لحن بامزه ای گفت: تا بوده این بوده که بادمجون بم آفت به خودش ندیده؛ پس غمت نباشه. بفرما چیپس.
از لحنش هم خندم گرفته بود و هم تا سر حد انفجار حرصی شده بودم.
پاکت چیپس رو پس زدم طرفش و گفتم: می دونی الان چی دلم می خواد؟
با تعجب گفت: نه چی؟!
دستام رو عین قاتلا آوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم، انگار که می خوام خفش کنم.
- اینکه گردنتو بگیرم توی دستام و خرخرتو تا می تونم بجوم.
آب دهنشو با ترس ظاهری قورت داد. دستمو یه کم بردم جلو که سرشو کشید عقب. چشمای مشکی و نافذش شیطون تر از همیشه شده بود.
لرزون گفت: دختر تو فیلم آدمخورا رو زیاد نیگا می کنی انگار. اصلا من منصرف شدم. قایق سواری بخوره توی سرم، جونم واجب تره.
دستشو گرفت لبه استخر و خواست از جاش بلند شه، که بلوزشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. باز نشست. وقتی لبخند رو روی لبام دید، آروم خندید. چشمک با مزه ای زد و عین بچه ها گفت: بریم آب بازی؟
منظورش رو فهمیدم. همیشه وقتی می رفتیم وسطای استخر، مشتش رو پر از آب می کرد و می پاشید به سر و صورتم؛ منم که می دیدم دلش یه دل سیر آب تنی می خواد، براش کم نمی ذاشتم و خوب خیسش می کردم.
- اوکی، ولی نه تا حدی که خیس بشیم. می ترسم مثل اون دفعه شدید سرما بخورم و نتونم از پس کارام بر بیام.
- باشه خانم پرستار، هواتو دارم.
شروع کردیم به پدال زدن و بینش هم چیپس خوردن. گاهی اذیتم می کرد و جهت قایق رو عوض می کرد که یهو محکم می خوردیم به دیواره ی استخر و منم تا نصفه پرت می شدم جلو و باز بر می گشتم عقب. دل و رودم پیچیده بود توی هم بس که این کارو تکرار کرد.
- نکن فرهاد.
با لبخند نگاهم کرد. حال و روزم رو که دید لبخندش محو شد.
- چی شد دلی؟
محکم زدم به بازوش.
- مرض و چی شد. این چه وضعشه آخه؟
- شرمنده خانمی، قصدم شوخی بود.
قایق رو به عقب هدایت کرد. دیگه نمی خندید، انگار بدجور زده بودم توی ذوقش. حالم خوب شده بود. دیدم توی خودشه، یه مشت آب برداشتم و بی هوا پاشیدم توی صورتش. چون توی باغ نبود، انگار که از خواب پریده باشه چشماش تا آخرین حد گشاد شد و هراسون نگاهم کرد.
غش غش زدم زیر خنده. در همون حال نگاهش کردم و گفتم: کجایی پسر؟
هیچی نمی گفت. خندم با نگاه مستقیم و نافذش کم و کمتر شد. چرا این جوری نگاهم می کنه؟!
یه کم که خیره شد توی چشمام، سرش و چرخوند و گفت: می گم بریم رستوران، حسابی گرسنمه.
- تو حالت خوبه؟
فقط سرشو تکون داد، منم هیچی نگفتم.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پشت میز نشسته بودیم. هنوز ساکت بود.
- فرهاد؟
سرشو بلند کرد. نگاهشو دوخت توی چشمام.
- چرا تو خودتی؟ چی شده؟
بازم سکوت کرد.
خندیدم: ببینم نکنه تو داری با نگاهت باهام حرف می زنی؟ خب ببین من که زبونشو نمی فهمم، زیرنویس اگه داره بفرست روش. از کی تا حالا توی خماریش موندم بفهمم دردت چیه؟
دهنشو باز کرد حرف بزنه که همون موقع گارسون واسه ی گرفتن سفارش اومد. جوجه سفارش دادیم، مثل همیشه. گارسون که رفت نگاهم کرد؛ انگار تردید داشت.
دستاشو گذاشت روی میز، بهشون نگاه کرد و آروم گفت: دلارام من می خواستم ...
ساکت شد. چشمامو ریز کردم و گفتم: چی می خواستی؟ بگو می شنوم. غریبی می کنی؟
با این حرفم خندید و سرشو تکون داد. نگاهم کرد و گفت: من از هر کی غریبی بکنم با تو راحتم. اینو مطمئن باش.
لبخند زدم: پس چی؟ بگو هم خودتو خلاص کن هم منو. چی شده؟
مرموز خندید: خیلی دوست داری بشنوی؟
لبامو جمع کردم.
- امان از کنجکـــاوی!
بلندتر خندید: آره خب، پدر فضولی بسوزه.
خندیدم: مرض دیوونه، خب بگو دیگه.
خندش آروم آروم کم رنگ شد، تا اینکه به پوزخند بدل شد.
- می گم، ولی قبلش ازت یه خواهشی داشتم.
ای بابا، معما پشت معما! همون موقع سفارشمون رو آوردن. گارسون که رفت زل زدم بهش تا شاید فرجی بشه و بگه چی می خواد. همین که خواست بگه، یکی از پشت سرم گفت: دلی خانم شما کجا اینجا کجا؟
سریع شناختمش. برگشتم و با ذوق گفتم: پـــری!
خودش بود، مثل همیشه شیک پوش و جذاب. یه مانتوی شکلاتی، شال کرمی و شلوار همرنگش، کیف و کفش شکلاتی، عالی شده بود!
همو بغل کردیم و بعد از روبوسی رو بهش گفتم: به به، یه پا کیک شکلاتی شدی دختر. آدم دلش می خواد یه گاز اساسی ازت بزنه.
خندید و زد به بازوم.
- برو خدا رو شکر کن که دختری؛ اگه یه پسر اینو بهم گفته بود اون وقت ...
- سلام.
با شنیدن صدای فرهاد هر دو به طرفش برگشتیم. پری با دیدن فرهاد لبخند پت و پهنی زد و متین و خانومانه جواب سلامشو داد. واسه ی سومین بار بود که همدیگه رو می دیدن. اون دو بارم پری با من بود و فرهاد دیده بودش. پری نامزد داشت، یه پسر خر پول و گردن کلفت به اسم کیومرث که همه کیو صداش می زدن. همه ی زندگی این بشر توی پولاش خلاصه می شد و به قول پری حتی توی خوابم اسکناس می شمرد.
تعارفش کردم که بدون رو دربایستی نشست پشت میز. قربونش برم همیشه خونگرم و صمیمی بود و با هیچ بنی بشری هم تعارف نداشت.
- از این ورا؟ چه خبر شده؟
آروم خندید: وا، مگه باید خبری بشه؟ هیچی، مثل همیشه یهویی زد به سرم و گفتم به بهونه ی خرید بیام بیرون؛ ولی هیچی نگرفتم. یهویی دلم هوای اینجا رو کرد و ...
- لابد بعدش هم یهویی چشمت به جمال ما منور شد و ...
با خنده سرشو تکون داد: آره همینه.
به فرهاد نگاه کردم، نگاهش به بشقابش بود و هیچی نمی گفت. رو به پری کردم که یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به فرهاد.
- چیزی می خوری سفارش بدم؟
- نه مرسی قبلا خوردم. راستی اوغور بخیر؛ چی شده زدی از خونه بیرون؟
- هیچی دیگه منم دیدم حوصلم سر رفته، همون موقع فرهاد بهم زنگ زد، دیدم اونم به درد من دچاره، دیگه گفتیم چه کنیم چه نکنیم، بیایم اینجا یه کم هواخوری.
لبخند کم رنگی زد و سرشو زیر انداخت. فرهاد هم داشت نگاهم می کرد. لبخند زد و باز زل زد به بشقابش.
- خب این جوری که نمی شه؛ ما غذا بخوریم تو نگاه کنی؟ لااقل یه بستنی یا آبمیوه سفارش بدم بیکار نمونی.
قبل از اینکه مخالفت کنه، به گارسون سفارش یه بستنی مخصوصو دادم. معترضانه نگاهم کرد.
- این چه کاری بود دلی؟ خودم سفارش می دادم خب.
- خب حــــالا من و تو نداریم که، مگه نه فرهاد؟
از قصد صداش زدم که یه کم از توی لاکش بیاد بیرون. فکر کنم جلوی پری معذب شده بود؛ ولی کلا انگار توی باغ نبود که مات منو نگاه کرد و گفت: چی؟!
پری خندید، منم با لبخند چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: معلوم هست حواست کجاست؟
یه کم نگاهم کرد، یه نگاه کوتاه هم به پری انداخت و باز به غذاش خیره شد. شنیدم که زمزمه کرد: هیچی همین جا.
خواستم اذیتش کنم، واسه ی همین با شیطنت ابرومو انداختم بالا و یه چشمک واسه پری زدم. رو به فرهاد گفتم: خب بگو ببینــــم، ما چی داشتیم می گفتیم؟
گنگ نگاهم کرد: با کی؟
- وا خب با پری دیگه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهش چرخید رو پری؛ پری هم با همون لبخند بزرگی که روی لباش داشت، خیره شده بود توی چشمای فرهاد. انگار اونم داشت با این حرکت فرهاد تفریح می کرد. ولی فرهاد که دست منو خونده بود، در کمال زرنگی گفت: عادت ندارم یواشکی به حرفای دو تا خانم گوش بدم.
حالا اون بود که با شیطنت نگاهمون می کرد. چشمک بامزه ای تحویل صورت وا رفتم داد و گفت: این عمل زشت از خصوصیات یک آقای متین و متشخص نیست؛ می دونی که؟
نامرد کیش و ماتم کرد، ولی نیش پری هنوز باز بود و از اونجایی که کم آوردن توی مرامم نبود یه نیشخند تحویلش دادم و گفتم: آره تو که راست می گی؛ پس چی شد اون موقع که من و پری داشتیم در مورد اینجا حرف می زدیم؛ تو داشتی به من نگاه می کردی؟ دیگه تابلوتر از این؟!
یه تای ابروش رو داد بالا، یه کم روی صندلیش جا به جا شد و خودش رو با غذاش مشغول کرد.
- اوهوم، کی؟ کِی؟
با بدجنسی لبخند زدم: شما جناب آقای متین و متشخـــص، همین چند دقیقه پیش.
یه نگاه کوتاه بهمون انداخت و گفت: خب حتما اشتباه می کنی. من همین جوری نگاهت کردم؛ در اصل حواسم به حرفاتون نبود.
چشمامو باریک کردم و تیز نگاهش کردم. هیچی نگفت و با لبخند جذابی به من و پری نگاه کرد.
در حینی که غذام رو با اشتها می خوردم؛ پری هم شروع کرد به تعریف کردن از این ور و اون ور و این در و اون در. منم چون دهنم پر بود، نمی تونستم جوابشو بدم، فقط سر تکون می دادم. چون زیاد از نامزدش خوشش نمی اومد، چیزی هم ازش نمی گفت. یه وقت اگه سوالی ازش می شد، اونم با بی میلی جواب می داد. کیومرث دوستش داشت، ولی پری فکر نکنم.

***

حسابی خوش گذروندیم و تا خود غروب سرمون گرم تفریح و گردش بود.
- تو هم با ما بیا، می رسونیمت.
پری: نه مرسی ماشین هست. خوشحال شدم دیدمت.
لبخند زدم.
- منم همین طور گلم. واقعا می گم، خیلی دلم برات تنگ شده بود. دوست داشتم ببینمت.
پری رو ترش کرد و گفت: با اون رییس بداخلاق و چشم چرونی که تو داری، من ...
پریدم میون حرفش و با تک سرفه گفتم: بیخی دُخی! بنده خدا کجاش چشم چرونه؟
و تندی به فرهاد نگاه کردم که دیدم لای در ماشین ایستاده و با اخم ما رو نگاه می کنه. زیر گوش پری که چشماش اندازه ی توپ پینگ پنگ زده بود بیرون، گفتم: لال نشی دختر! الان باز گیر می ده. یه دقیقه چیزی نمی گفتی چی می شد؟
پچ پچ کرد: واسه چی آخه؟!
- هیچی فقط حالشو ندارم باهاش جر و بحث کنم.
و گونشو بوسیدم و بلندتر گفتم: خداحافظ خانمی. رسیدم خونه حتما بهت زنگ می زنم.
اونم گیج و منگ من رو بوسید و گفت: اوکی، بای.
ازش فاصله گرفتم و سوار شدم. فرهاد با پری خداحافظی کرد و نشست. توی مسیر بودیم که شروع کرد. البته منتظر بودم که همینا رو بگه، ولی بازم تا گفت «چرا؟» نفسمو دادم بیرون و توی دلم گفتم بسم الله!
- دوستت چی می گفت؟
نگاهش کردم، اخماش توی هم بود.
- چیزی نگفت.
رسما خودمو خر فرض کردم یا فرهادو؟! از گوشه ی چشم نگاهم کرد.
با حرص گفت: دلی اون مرتیکه چشم چرونه؟
- پـــوف! نه بابا، بی جا کرده.
- پس ...
- اِ بی خیال شو تو رو خدا فرهاد. پری یه چیزی گفت. چون دل خوشی از این یارو نداره؛ وگرنه اگه توی این مدت چیزی ازش دیده بودم که تا حالا تحملش نمی کردم.
با تردید نگاهم کرد.
- داری حقیقتو می گی دیگه؟
این بار با غرورِ همیشگیم نگاهش کردم و سریع لحنم سرد شد.
- امیدوار بودم بدونی که من اهل سین جیم پس دادن نیستم.
انگار فهمید چه خبره که سرشو تکون داد و آروم گفت: باورت دارم و همیشه هم داشتم؛ ولی باور کن همه ی این حرفام و کارام ...
- به خاطر خودمه؟!
نگاهم کرد؛ همون طور سرد به رو به روم زل زدم و گفتم: آره می دونم. همیشه همینو می گی؛ منم همون جواب همیشگی رو بهت می دم که می دونم تو تنها عضو از اقوام منی و از اینکه هوامو داری بی نهایت ازت ممنونم؛ ولی اینو بفهم فرهاد؛ بفهم که من دیگه بزرگ شدم. بیست و دو سالمه! بد رو از خوب تشخیص می دم. معنی نگاه ها رو خیلی خوب می فهمم. منم آدمم؛ چرا نمی خوای اینو بفهمی که حق تصمیم گیری و انتخاب دارم؟
آهسته گفت: آره می دونم که بزرگ شدی. شاید بتونی بد رو از خوب تشخیص بدی؛ ولی فکر نکنم هیچ وقت بتونی نگاه ها رو معنی کنی.
- من مستقلم فرهاد. خودم و خودم! و این من هستم که می تونم برای خودم تصمیم بگیرم. من آزادم فرهاد، آزاد!
هیچی نگفت، فقط سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. دیدم که لباشو روی هم فشار می ده؛ فکر کردم ناراحت شده. چند دقیقه که گذشت دیدم باز هیچی نمی گه؛ آروم گفتم: ناراحت شدی؟
- نه.
- شدی.
- نه.
- مطمئنی؟
- آره.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نفسمو عمیق و سنگین دادم بیرون. یه کم شیشه رو دادم پایین. باد خنکی که به صورتم خورد، باعث شد ناخوداگاه لبخند بزنم؛ ولی محو بود، خیلی محو.
جلوی ویلا نگه داشت. قبل از اینکه پیاده بشم رو کردم بهش و گفتم: می شه یه چیزی ازت بخوام؟
نگاهم کرد.
- چی؟!
- بخند تا مطمئن بشم ازم دلگیر نیستی.
لبخند زد: دختر خوب چی می گی تو؟ چرا باید ازت دلگیر باشم؟ حرفاتو قبول دارم. تو از حق مسلم خودت دفاع کردی؛ اینکه آزادی و حق انتخاب داری. منم به تموم افکارت احترام می ذارم. ولی بازم اینو بدون که شده باشه دورا دور بازم مواظبت هستم.
لب باز کردم چیزی بگم که تند گفت: گفتم دورا دور. می دونم که خودت می تونی از خودت مراقبت کنی؛ لازم نیست بگی.
خندیدم.
- خداحافظ.
- شبت خوش.
- شب تو هم خوش.
جلوی در ایستادم که بره، دیدم باز داره نگاهم می کنه.
- برو دیگه.
- تو برو تو.
- نُچ اول شما بفرما.
خندید: این موقع شب بچه شدی دلی؟ برو دیگه.
لج بازیم گل کرده بود.
- تو که منو رسوندی، دیگه چی می گی؟
- برو تو دختر.
- می دونی که لج کنم دیگه هیچ کس نمی تونه از پسم بر بیاد، پس برو به سلامت.
بلند خندید؛ سرشو تکون داد و نگاهم کرد. سرمو براش تکون دادم که اونم با لبخند ماشین رو روشن کرد و با تک بوقی که واسم زد، حرکت کرد.
براش دست تکون دادم. از خم کوچه گذشت. کوچه ی ما یه کوچه ی پهن و عریض بود و همه ی خونه های اطراف مثل اینجا ویلایی بودن. جلوی هر ویلا تک و توک درختای نه زیاد بلند به چشم می خورد که زیرشون بوته های گل خودنمایی می کرد. کلیدمو در آوردم و خواستم توی قفل بچرخونم که صدای ناله ای باعث شد دستم روی کلید خشک بشه.
- ک ... کمک؛ تو ... تو رو خدا یکی به دادم برسه.
با ترس برگشتم و به اطرافم نگاه کردم. چیزی ندیدم، یعنی خیالاتی شدم؟! با این فکر برگشتم که در رو باز کنم، ولی باز همون صدا رو شنیدم.
- کسی صدامو نمی شنوه؟ خواهش می کنم ... کمکم کنید.
نه دیگه این بار مطمئنم صدا رو شنیدم.
- شما کی هستی؟! کجایی؟!
صدای مرتعش و گرفته ای که متعلق به یه زن بود گفت:
- اینجام، پشت این درخت.
- کجا؟! اینجا که درخت زیاده.
با ناله گفت: درست سمت راستت.
تند برگشتم، فقط یه سایه دیدم. هوا تاریک شده بود؛ آروم رفتم جلو.
وقتی رسیدم بهش، با تعجب نگاهش کردم. یه زن تقریبا چهل و پنج یا شاید پنجاه ساله که لباساش همه کهنه و پاره بودن. افتاده بود روی زمین و ناله می کرد. کنارش نشستم و بازوشو گرفتم.
- خانم چی شده؟
- خوردم زمین. خدا خیرت بده، کمکم کن.
- آخه چکار کنم؟ ممکنه جاییتون شکسته باشه.
- نه نشکسته.
- از کجا مطمئنین؟!
- می دونم دخترم. دردم اون قدر نیست.
به سادگیش خندیدم. یکی نبود بگه شاید تنت الان داغه حالیت نیست.
- واسه کدوم خونه اید؟
حدس می زدم خدمتکاری چیزی باشه.
- همین کوچه، پلاک ده.
با تعجب زل زدم توی صورتش. چشماش زیر نور برق می زد. این چی داره می گه؟! آخه توی این کوچه هیچ کدوم از خونه ها پلاکش ده نبود، پس ...
تا دهنم رو باز کردم و خواستم جوابش رو بدم، یکی از پشت سفت گردنمو گرفت توی دستش و یه دستمال سفید و بزرگ هم گرفت جلوی صورتم که از بس بزرگ بود کل صورتمو پوشوند. نگاهم به همون سفیدی پارچه موند و با تقلا کم کم احساس سبکی بهم دست داد و چشمام بسته شد.

***

آهسته لای چشمامو باز کردم. همه چیزو تار می دیدم. چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا دیدم واضح شد.با ترس به اطرافم نگاه کردم. اینجا دیگه کجاست؟! انگار هنوز منگ بودم. به خودم نگاه کردم؛ دستام بسته بود و توی یه اتاق بودم. یه اتاق شیک و مجلل. مات و مبهوت داشتم اطرافمو بررسی می کردم که یهو یادم اومد چه خاکی توی سرم شـــده!
شب بود، ناله ی اون زن، دستمال سفید، احساس رخوت و ستی! آره آره ... از هوش رفتم و دیگه چیزی یادم نیست تا الان که چشم باز کردم و می بینم توی این اتاق بزرگ و تر و تمیزم. دستامم که بسته است. یعنی منو دزدیدن؟!
چشمام گرد شد، آب دهنم رو قورت دادم و خودمو آماده کردم واسه ی داد و هوار راه انداختن که در اتاق باز شد. تند از جام پریدم و وقتی اومد تو، چشمام تا آخرین حد گشاد شد. هم خشکم زده بود و هم لالمونی گرفته بودم. اصلا باورم نمی شد. این همون ... آخه ... چ ... چطور؟!
با پوزخند نگاهم می کرد. اومد تو و درو بست. رو کرد بهم و با همون لحن سرد و نگاه تیز و برندش توی چشمام خیره شد.
- فکر می کردی دیدار بعدیمون اینجا باشه؟! می دونستم هیچ کدوم از اینا اتفاقی نیست، پس یه دلیلی داشت.
پوزخندش به یه لبخند کج روی لباش تبدیل شد و به اطراف اتاق اشاره کرد.
- از اینجا خوشت میاد؟ سپردم مختص به یه گربه ی وحشی آمادش کنن.
و نگاهی همراه با خشم بهم انداخت که چهارستون بدنم رفت روی ویبره. ولی این یارو ... چی بلغور می کنه واسه خودش؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- واسه چی منو آوردی اینجا؟
به طرفم اومد، ولی من همون طور سیخ سر جام ایستاده بودم. از تو عین بید به خودم می لرزیدم، ولی هر جور بود ظاهرمو حفظ کردم. رو به روم ایستاد. چشم تو چشم بودیم. چند بار پشت سر هم پلک زدم، ولی اون کاری نمی کرد. فقط همون نگاه پر از خشمش و اخمی که بین ابروهاش چین انداخته بود.
وقتی دید سرسختانه دارم نگاهش می کنم و توی چشماش دنبال جواب سوالم هستم، لباشو روی هم فشار داد و از بینشون غرید: بشیـن!
بی خیال ایستادم.
- جواب منو ...
عربده کشید: گفتم بهت بتمرگ!
با ترس نگاهش کردم ناخوداگاه آب دهنمو قورت دادم. چون توی شوک بودم کاری نکردم که بلندتر از قبل داد زد: مگه با تو نیستــم؟
همراه با ترس گنگ نگاهش کردم که فریاد زد: بشین!
نمی دونم با چه اعتماد به نفسی بود که یهو از حالت شوک بیرون اومدم و شیر شدم. عین وقتایی که دوست نداشتم جلو کسی تحقیر بشم رفتم توی شکمش و صدامو انداختم پس کلم.
- نمی خوام روانی! سر من داد نزنـــا. چرا منو آوردی اینجا؟ چی می خوای؟
صورتش شد، عینهو لبوی داغ ... سرخ سرخ! ناغافل هلم داد که چون انتظارشو نداشتم و دستامم بسته بود، شوت شدم روی زمین. شونه ی چپم به علاوه ی دستام درد گرفت. نگاهمو مثل خودش وحشی کردم و دوختم توی چشماش.
- چه خبرته حیوون، هار شدی افتادی به جون من؟!
با خشونت جلوم زانو زد. روی پیشونیش عرق نشسته بود. با دستای مردونه و زوری که به هرکول می گفت زِکی روتو کم کن، یقمو گرفت و توی دستش مشت کرد.
تا مرز سکته ی ناقص پیش رفته بودم، ولی بازم عین خر جفتک مینداختم. البته نه عملی که می دونستم اون وقت حسابم با کرام الکاتبینه؛ در حال حاضر فقط لفظی بود. لفظ تیز بهتر از عمل و ستیزه! لااقل اینجا که کاربرد داشت، چون بدجور از دستم شکار بود. خیره داشتم نگاهش می کردم که یه دفعه همچین داد زد، گفتم جفت پرده ی گوشام از وسط جر خـــورد.
- خفه خون بگیر دختر! اگه این زبون درازتو خودت کوتاهش نکنی بیخ تا بیخ می ببرم می ذارم کف دستت تا دیگه یادت بمونه جلوی من نباید از این غلطا بکنی.
لرزون گفتم: ولم کن، همینی که هست! واسه چی آوردیم اینجا؟ زورت میاد جوابمو بدی؟
پوزخند زد. انگار پی به ترسم برد. اگه نمی برد که به عقل نداشتش شک می کردم. با دستی که یقمو چسبیده بود گردنمو فشار داد که باعث شد سرمو کمی عقب ببرم.
- می دونم باهات چکار کنم.
هر چی من می گفتم بگو واسه چی منو دزدیدی، بدتر کاری می کرد ازش وحشت کنم. حداقل باید می فهمیدم قصدش از این کارا چیه.
دید لال مونی گرفتم، با خشم ولم کرد. بلند شد و ایستاد. چند دقیقه فقط توی اتاق قدم زد. حوصلمو سر برده بود؛ نه چیزی می گفت و نه حتی نگاهم می کرد. با هر بار نگاه کردنش انگار قصد داشت روحمو از تنم بکشه بیرون. چشم ازش بر نمی داشتم، منتظر بودم یه چیزی بگه که بالاخره قفل زبونش باز شد. وسط اتاق ایستاد و نگاهم کرد. کاملا خونسرد بود. نگاهی سرد بهم انداخت و با لحن خشکی که چاشنیش خشم بود گفت: پدرخوندت کجاست؟
اول نفهمیدم چی می گه، چشمام آروم آروم باز و بازتر شد. گیج و منگ گفتم: هان؟!
انگار خیلی خودشو کنترل می کرد که منو زیر مشت و لگد نگیره.
- پرسیدم پدر خوندت کدوم گوریه؟ به نفعته باهام راه بیای که اگه این طور نشه ...
ادامه ی حرفشو نگفت و به جاش جوری نگاهم کرد که فهمیدم حسابمو دیر یا زود می رسه.
- ولی من نمی فهمم از کی حرف می زنی. من نه پدر دارم نه پدرخونده، اون وقت تو ...
داد زد: خفه شو و حرفه اضافه نزن! فقط بنال بگو اون پیر کفتار کجاست؟
شاکی شدم: پیر کفتار دیگه کدوم خریه؟ تو آدمی؟ زبون منو می فهمی؟ د دارم بهت می گم نمی دونم داری از کی حرف می زنی.
با دو تا قدم بلند جلوم ایستاد. توی همون حالت کمی خودمو کشیدم عقب و از نوک کفشاش تا توی جفت چشماش نگاهمو کشیدم بالا و تهش هم با سر و صدا آب دهنمو قورت دادم.
عین درخت چنار دراز بود لامصب. هیکل چهارشونه و عضلانیش وحشتم رو بیشتر می کرد. اگه صورتش این قدر جذاب نبود، حتما با دیدنش قبض روح می شدم. انگشت اشارشو به سمتم نشونه گرفت. چشماش سرخ و فکش منقبض شده بود.
بلند غرید و فریاد زد: منصــوری! بهمــن منصـــوری پدرخونـــده ی عوضـــی تو! حـــالا چی؟ یادت اومـــد؟
تموم مدت که عربده می کشید چشمام بسته بود. از صداش تنم می لرزید و دست و پام یخ بسته بود.
چشمامو روی هم فشار دادم و بلند گفتم: خ ... خب آره، می شناسمــــش. بسه دیگه داد نـــزن لعنتـــی!
دیدم هیچی نمی گه، با ترس و لرز لای چشمامو باز کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پشتش بهم بود. تو درگاه ایستاد، در رو محکم بهم کوبید که از صدای کوبیده شدنش نه تنها نترسیدم، بلکه حس آرامش بهم دست داد. اینکه بالاخره شرش کنده شد و از اتاق رفت بیرون، ولی بدبختیای من که یکی دوتا نبود. مشکل پشت مشکل بر فرق سرم نازل می شد!

***

آرشام
- چشم از این در بر نمی داری!
- چشم قربان.
- به بچه ها بگو زیر پنجره ی اتاق تمام وقت بایستن. هر صدایی که شنیدید خبرم کنید.
- اطاعت قربان؛ ولی این همه محافظه کاری واسه ی یه دختر به ...
نگاه سنگینمو که دید، ساکت شد. سرشو زیر انداخت و سکوت کرد.
محکم و جدی گفتم: همون کاری رو می کنید که من دستور می دم. شیر فهم شد یا یه جور دیگه حالیت کنـــم؟
تند همراه با ترس نیم نگاهی بهم انداخت و باز سرشو زیر انداخت.
- بله قربان فهمیدم. منو ببخشید اگه توی کارتون ...
- بسه!
- چـ ... چشم.
از پله ها پایین اومدم. خدمتکار با سینی که کریستال پایه دار نوشیدنی اوش می درخشید، پایین پله ها ایستاده بود.
- کجا؟!
هول شد و نفس زنان گفت: قربان خانم شیدا تشریف آوردن.
- کجان؟
- توی سالن قربان.
به سینی اشاره کردم: من دستور داده بودم؟
با ترس گفت: خ ... خیر قربان.
- پس ببرش.
- چشم قربان.
به طرف سالن رفتم. توسط سه تا پله ی مرمر و شفاف به اون طرف راه داشت. پشتش به من بود. ایستادم، کمی مکث کردم.
با دیدنم از جا بلند شد و همراه با لبخندی دلربا به طرفم اومد.
- سلام عزیزم.
دستشو به طرفم دراز کرد. یک تای ابرومو بالا دادم و با تعجبی خاص نگاهش کردم. دستشو گرفتم؛ مکث کردم، رهاش نکردم و تنها توی چشماش خیره شدم. در حینی که به مبل اشاره می کردم، دستشو رها کردم.
هیچ حرکتی نکرد؛ بی توجه به اون روی مبلی که در صدر سالن قرار داشت، نشستم. نگاهمو به چشمای براقش دوختم. آروم به طرفم اومد.
صدای تق تق کفشاش اذیتم می کرد، ولی ناچار به سکوت شدم. اگه قصدم چیز دیگه ای نبود، بی شک پاشنه هاشونو خــرد می کردم!
فکم رو روی هم فشردم. روی نزدیک ترین مبل به من نشست.
- جواب سلاممو نمی دی؟
- سلام.
لبخند زد، ولی مصنوعی بودنشو خیلی راحت به رخ می کشید.
- چیزی شده؟
با تعجب گفت: نه چطور؟!
- چی باعث شده که ما به غیر از شرکت اینجا هم همدیگه رو ببینیم؟
لبخند زد: مشکلش چیه عزیزم؟ فکر کن دلم برات تنگ شده که دروغ هم نگفتم.
پوزخند زدم.
- عزیزم؟! دلتنگی؟! هه، عجب!
خندید. آروم و به ظاهر دلنشین. با عشوه ای مشهود در حرکاتش رو به من کرد و در حینی که دستش رو کمی توی هوا تکون می داد، گفت: خب اون بار که توی شرکت باهات حرف زدم، بهم گفتی به هر کس این اجازه رو نمی دی که باهات راحت باشه، ولی به من چنین اجازه ای رو دادی.
- دادم؟!
لحنم این قدر محکم و جدی بود که من من کنان گفت: خ ... خب راستش گفتی اگه بخوای می تونی که ...
نفس عمیقی کشیدم. ادامه نداد.
- گفتم اگر بخوام!
با تردید گفت: یعنی تو نمی خوای؟
نگاهش کردم. بی قراری توی چشماش بیداد می کرد. درست همون چیزی که دنبالش بودم. تشنه تر شدن لحظه به لحظه ی اون.
- شاید.
کلافه شده بود.
- یعنی چی آرشام؟! بالاخره آره یا نه؟!
خیلی برام جالب بود، اینکه یه دختر با چند تا اشاره و پا دادن های نامحسوس، این طور خودشو با یک مرد راحت بدونه که با این همه غرور باز هم بتونه راحت برخورد کنه.
- گفتم که هنوز نمی دونم.
- یعنی مردی مثل تو و در جایگاه تو، نمی تونه چنین تصمیم آسونی رو بگیره؟
سکوت کردم. بیش از حد بهش بها دادم. با اخم زنگ طلایی رنگی که روی میز سلطنتی کنارم قرار داشت رو برداشتم؛ دو بار تکون دادم. طولی نکشید که یکی از مستخدمین با همون سینی شراب وارد شد.
ابتدا رو به روی من ایستاد و سرش رو تا نیمه ی راه به نشانه ی تعظیم خم کرد. با دست به شیدا اشاره کردم؛ سینی رو به طرفش گرفت.
رو به خدمتکار کردم و جدی و سرد گفتم: نوشیدنی؟!
- بله قربان.
- ببرش.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
هر دو با تعجب نگاهم کردند. دست شیدا در حالی که داشت لیوان نوشیدنی رو از توی سینی بر می داشت، همون طور خشک شده باقی موند.
نسبتا بلند رو به خدمتکار داد زدم: نشنیدی چی گفتم؟ سینی رو ببر و برای خانم شربت بیار.
از صدای بلندم دست شیدا لرزید و نیمی از شراب داخل لیوان درون سینی ریخت. خدمتکار به سرعت از سالن خارج شد. با اخم به رو به رو خیره شدم. کمی بعد نگاهمو بهش دوختم. رنگش پریده بود.
لبخندی کاملا ظاهری روی لباش نقش بست و گفت: خب ... خب چه کاری بود؟ اتفاقا من این نوع نوشیدنی دوست دارم.
خشک گفتم: می دونم، منتهی من دوست ندارم.
با دهان نیمه باز نگاهم کرد.
- الان فقط شربت مناسبه.
- یعنی تو هیچ وقت نوشیدنی نمی خوری؟!
- چرا.
- پس ...
- الان وقتش نیست.
سکوت کرد. این دختر بیش از حد تصورم راحت بود. باید رفتارم رو باهاش تا حدی تغییر می دادم.
پا روی پا انداختم. خدمتکار این بار با سینی شربت وارد سالن شد. درست مثل سری قبل بعد از تعظیمی که به من کرد و با اشاره ی من به شیدا، لیوان شربت رو تعارف کرد. شیدا نیم نگاهی به من انداخت و لیوانو برداشت. خدمتکار لیوان رو روی میز کنار دستم گذاشت و با اشاره ی دستم از سالن بیرون رفت.
کمی از شربتش رو مزه مزه کرد و گفت: یه مهمونی ترتیب دادم به مناسبت کار جدیدم. دوست دارم تو هم توی مهمونیم باشی.
با مکث کوتاهی نگاهش کردم و لیوان شربتمو برداشتم. همون طور که بی هدف نگاهم به محتویات داخل لیوان بود، گفتم: ممکنه نتونم بیام، ولی تلاشمو می کنم.
- خواهش می کنم حتما بیا. کلی واست سوپرایز دارم.
نگاهمو بهش دوختم. در حین اینکه سرمو آروم تکون می دادم، لیوانو روی میز گذاشتم.
سرد گفتم: زیاد از غافلگیری خوشم نمیاد.
لبخندش کم رنگ شد.
- ولی شاید این بار خوشت اومد. میای؟!
دلیل تردیدی که داشتم، دختر خونده ی منصوری بود، ولی در هر صورت من هم هدف خودمو داشتم. بنابراین با تکون دادن سرم جواب مثبت دادم.
از سر خوشحالی لبخند زد. از جا بلند شد، کارتی روی میز گذاشت و گفت: این دعوتنامه است. با اومدنت بی نهایت خوشحال می شم.
منتظر رو به روم ایستاد. بلند شدم و با لبخندی محو به در سالن اشاره کردم و گفتم: به مهندس سلام ویژه ی منو برسون.
دیگه باهاش رسمی نبودم. نه، کم کم باید وارد مرحله ی دوم می شدم و از همین مهمونی می تونستم شروع کنم.
با لبخندی غلیظ کنارم ایستاد و به قصد بوسیدن صورتم جلو اومد. با اخمی کم رنگ صورتمو عقب کشیدم و نگاهی سنگین بهش انداختم. لبخند به روی لب هاش خشک شد.
- ببخشید، نمی دونستم خوشت نمیاد.
به سمت در حرکت کردم.
- من گفتم خوشم نمیاد؟
- نه.
رو به روم ایستاد.
- پس چرا نذاشتی که ...
هه! گستاخی تا به این حد؟!
- تو دختر بی پروایی هستی. من به هیچ عنوان مایل نیستم که همین اول کار این بی پروایی رو بهم ثابت کنی.
چین ملایمی میون ابروهای بلند و کمانیش افتاد.
- من بی پروا نیستم آرشام.
- خب درسته، شاید به خاطر اینه که مدت زیادی خارج از ایران بودی و مطمئنا در اونجا به رشد فکری نسبت به اونچه که باید و شاید رسیدی.
لبخند زد: دوست نداری من مثل اروپایی ها باشم؟ با فکری باز و نگاهی امروزی و روشنفکرانه؟
نگاهم از درون کاملا بی تفاوت بود، ولی به ظاهر رگه های مصنوعی از توجهم رو توی چشماش دوختم. حرفی نزدم و از سالن بیرون رفتم.

***

رو به خدمتکار کردم و گفتم: غذاش آماده است؟
- بله قربان، الان براشون ببرم؟
- لازم نیست، برو بیارش.
- چشم قربان.
جلوی پله ها ایستادم؛ چندی بعد خدمتکار همراه سینی غذا به طرفم اومد. از دستش گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
هر دو تا نگهبانی که جلوی در گذاشته بودم، با تعظیمی کوتاه کنار ایستادند.
- یکیتون بمونه، اون یکی هم می تونه بره. هر دو ساعت یه بار شیفتتون عوض می شه.
- چشم قربان.
- اطاعت قربان.
سینی رو تو یکی از دستام گرفتم و قفل درو باز کردم. وارد اتاق که شدم اونجا نبود. سینی رو به آرومی روی میز کنار در گذاشتم. حرکت نکردم، نگاه سریع و با دقتی به اطراف انداختم.
پوزخند زدم و با یک حرکت سریع در رو بستم و همین که خواست صندلی رو بیاره پایین، دستامو دور هر دو تا مُچ دستش حلقه کردم و نسبتا محکم فشار دادم که بلند جیغ کشید.
- آی آی دستم، روانی دستم شکست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
کشیدمش سمت خودم. صندلی توی همون فشارهای اولی که به دستش وارد کردم، جلوی پاهام افتاده بود. دستاشو بردم پشت. سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم.
نگاهی از سر خشم بهش انداختم و داد زدم: دختره ی عوضی فکر کردی با این کارات می تونی از اینجا فرار کنی؟
نگاهش فوق العاده وحشی بود. بدون اینکه حتی نگاهمو از روش بردارم، دستاشو به روی هم فشردم و با یک حرکت چرخوندمش که حالا پشتش به من بود.
کنار صورتش به ظاهر آروم، ولی همراه با خشم در حالی که دندونام رو روی هم فشار می دادم؛ از لابه لای اون ها غریدم: چیه؟ هار شدی؟ جفتک میندازی آره؟ اینجا جای این کارا نیست. پنجول انداختنات واسه ی وقتی بود که توی چنگال شیر اسیر نبودی. حالا اوضاع کمی فرق کرده.
دستاشو محکم تر فشار دادم: الان که دارم این قدر خودمو کنترل می کنم و تا به الان سرتو زیر آب نکردم؛ فقط و فقط به خاطره اطلاعاتیه که می تونی بهم بدی. از خودت و اون کفتار! فکر نکن حالا که اجازه دادم دستات باز باشه، می تونی باهاشون هر کار خواستی بکنی.
تکونش دادم و بلندتر داد زدم: فقط زبونت رو باز کن و بگو. بگو کی هستی و چرا دختر خونده ی منصوری شدی؟ دختر خونده ی کسی که بچه هاش براش با کِرمای زیر خاک توی باغچه ی خونش هیچ فرقی نمی کنن. چطور تو شدی دختر خونــــده ی این آدم؟ هـان؟ براش چکار می کنی؟
با خشم شالو از سرش کشیدم و موهاش روی تو چنگ گرفتم. از درد نالید و جیغ کشید.
- نکن کثافت! نکن، چرا شکنجم می کنی؟ من که هیچ کاره ام.
پرتش کردم روی تخت. در حالی که سرش رو توی دست گرفته بود، برگشت و با ترس نگاهم کرد.
- به همین آسونیا نیست. تا وقتی که از زیر زبون تند و تیزت همه ی اطلاعات مربوط به منصوری رو نکشیدم بیرون ولت نمی کنم. رهایی از اینجا برات می شه یه رویا، می فهمــــی؟ رویــــا!
به اطرافم اشاره کردم و در حالی که داد می زدم، به طرف در رفتم.
- از اینکه گذاشتم توی این قفس طلایی باشی، باید ازم ممنون باشی گربه ی وحشی!
برگشتم و تو چشمای پر از اشکش نگاه کردم.
- لیاقت تو کمتر از اینجاست؛ حتی کمتر از این زندان.
به هق هق افتاده بود. همون موقع از اتاق بیرون رفتم. نگهبان با تعظیم جلوی در ایستاد.
- هر نیم ساعت یه باز می ری تو و چِکِش می کنی. همه ی وسایل تیز و برّنده ای که بتونه با اون به خودش آسیب بزنه رو از توی اتاق برداشتید؟
- بله قربان، حتی یه سوزن جا نذاشتیم.
- اگه دیدید زیاد سر و صدا می کنه، حتما خبرم کنید. زمانش مهم نیست، فقط هر چی که شد اول منو در جریان قرار می دید. شیر فهم شد؟
- بله قربان، اطاعت.

***

روی پرونده هایی که از شرکت آورده بودم کار می کردم که تقه ای به در اتاقم خورد. اکثر مواقع کارهای مهم مربوط به شرکت رو توی خونم انجام می دادم. در محیطی مملو از سکوت و بدون مزاحم. در این صورت تمرکز بیشتری برای انجامشون داشتم.
- بیا تو.
در اتاق به آرومی باز و بسته شد. از صدای قدم ها و طرز در زدنش فهمیده بودم کسی جز شکوهی نیست.
- قربان.
- بگو می شنوم.
- آقای شایان تشریف آوردن، خواهان دیدار با شما هستند قربان.
نگاهمو از روی پرونده گرفتم و به شکوهی دوختم.
- از کی منتظره؟
- همین الان اومدن، ظاهرا کمی هم عجله دارند.
- تنهاست؟
- بله قربان.
نفسمو سنگین بیرون دادم. با کمی مکث خودکارمو لای پرونده گذاشتم.
- بسیار خب، می تونی بری. بهشون بگو من تا چند دقیقه ی دیگه میام.
- اطاعـت می شه قربـان.
و از اتاق بیرون رفت. مطمئن بودم با شنیدن خبر اینکه دختر خونده ی منصوری اینجاست، درنگ نکرده و اومده اینجا.

***

با هم دست دادیم و با تعارف دست من روی صندلی نشست.
- تا الان چیزی هم بروز داده؟
- نه.
- چطور؟! از آرشامی که من می شناختم بعیده کارشو زود شروع نکنه.
پوزخند زدم: مطمئن باش من سیاست خودمو دارم؛ البته اگه منو خوب شناخته باشی.
متوجه ی نیش کلامم شد، ولی چون به این لحن و طرز از حرف زدنم عادت داشت، با لبخند نگاهم کرد. دستاشو از هم باز کرد و بلند شد.
- می خوام ببینمش. کجاست؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم. این همه اشتیاق برای چی بود؟! بدون حرف از جا بلند شدم و با قدم هایی آهسته جلو افتادم.

***

در اتاقو باز کردم؛ اول خودم وارد شدم. روی تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. با اخم نگاهم کرد. پشت سر من شایان هم وارد اتاق شد و کنارم ایستاد. در اتاق توسط نگهبان بسته شد.
نگاهش از روی من به سمت شایان کشیده شد و چون نگاهمو دقیق به صورتش دوخته بودم؛ به راحتی متوجه ی ترسی مبهم که توی چشمای خاکستریش جهید، شدم.
نگاهی سرسری به شایان انداختم. مشتاقانه با نگاهی براق و خاص به اون دختر خیره شده بود. به طرفش رفت. دختر با ترس آب دهانشو قورت داد و کمی خودشو به عقب کشید.
- ت ... تو اینجا؟ تو دیگه چ ... چی از جونم می خوای کثافت؟
شایان مکث کرد و قهقهه زد: پس هنوز یادته؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
همون جا ایستاده بودم و با اخم به اون دو نگاه می کردم. مطمئن بودم در گذشته مسئله ای بینشون بوده و با شناختی که روی شایان داشتم، می تونستم یه چیزایی حدس بزنم.
کنارش نشست. حالا ترس کاملا مشهود توی چشمای اون دختر دیده می شد.
شایان با لحنی سنگین و شمرده گفت: نترس خانم کوچولو؛ چرا داری می لرزی؟ کاریت ندارم؛ فقط می خوام چند تا سوال ازت بپرسم. همین!
فکر کنم اسمت دلارام بود. آره، منصوری همیشه می گفت دلارام دختر خونده ی منه و دوستش دارم. درست می گفت؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بود، رو به شایان داد زد: خفه شو! تو یه شیطانی! تو ... تو ...
روشو برگردوند و داد زد: نمی خوام ببینمت. دست از سرم بردار لعنتی!
شایان بی توجه، با لبخند به بازوش دست کشید. با ترس از روی تخت بلند شد و نگاهش بین من و شایان در گردش بود.
فریاد زد: چی از جونم می خواین لعنتیا؟ ولم کنین دیگه!
شایان از روی تخت بلند شد و همین که یک قدم به طرفش برداشت؛ با ترس داد زد: نیا جلو! ب ... بهت می گم نیا جلو کثافت!
شایان همون جا ایستاد و گفت: فعلا با جونت کاری ندارم، نترس.
خندید و رو به من گفت: آرشام مگه بهش نگفتی که چی می خوایم؟
نگاهمو با اخم توی چشمای اون دختر دوختم و با حرکت سر تایید کردم.
رو بهش کرد و گفت: پس می دونی؛ حالا بهمون بگو.
- چ ... چی؟!
- پدر خوندت کجاست؟
- قبلا هم گفتم، من پدر خونده ندارم.
همراه با پوزخند گفت: نداری؟! نکنه می خوای بگی شخصی هم به اسم بهمن منصوری نمی شناسی؟!
- مـ ... می شناسم.
- پـــس چــــــی؟
از فریادی که شایان کشید، دستاشو به دیوار تکیه داد و در حالی که قفسه ی سینش تند بالا و پایین می شد؛ چشماشو به روی هم فشار داد.
با صدایی مرتعش داد زد: مــــن می دونم بهمن منصوری کیــــه. می شناسمش چون براش کار می کردم. م ... من پ ... پرستارش بودم نه دختر خونده اش! اون بهتون دروغ گفته، دروغ گفته!
گریه نمی کرد، ولی ظاهرش به راحتی نشون می داد که بیش از حد ترسیده. وقتایی که من می اومدم پیشش این ترس رو نه توی حرکات و نه حتی توی نگاهش نمی دیدم، ولی الان در حضور شایان همه ی این ها در اون محسوس دیده می شد. در حضور من کاملا گستاخ بود و وحشی؛ ولی الان کاملا برعکسشو می دیدم.
- شایان بهتره تمومش کنی؛ من خودم می دونم باهاش چکار کنم.
شایان نیم نگاهی بهش انداخت و به طرفم اومد. نگاهم با همون اخم همیشگی به اون دختر بود.
شایان دستی به روی شونم زد و گفت: پس این کارو تماما می سپرمش به تو. می خوام تموم جیک و پیک منصوری رو از زیر زبونش بکشی بیرون.
و با نگاهی کوتاه و دقیق که به اون دختر انداخت، از اتاق بیرون رفت.

***
دو روزه که اون دختر اینجاست؛ و امشب شیدا مهمونی ترتیب داده بود و نمی تونستم از این دعوت بگذرم.
رو به خدمتکار مخصوصم «گندم» گفتم: کت و شلوارمو از خشکشویی گرفتی؟
داشت اتاق رو مرتب می کرد. در ساعتی مشخص از روز حق داشت که به اینجا بیاد، در غیر این صورت باید خودم دستور می دادم.
رو به من ایستاد و گفت: بله قربان. زنگ زدم خودشون آوردن.
در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: لباسمو آماده کن.
- برای امشب چه سِتی باشه قربان؟
توی درگاه ایستادم؛ کمی مکث کردم و جواب دادم: مثل همیشه، فقط مشکی.
- بله قربان، چشم.
به طرف اتاقش رفتم؛ رو به نگهبان که ایستاده داشت چرت می زد، با عصبانیت بلند گفتم: چه غلطی می کنی احمق؟
با ترس ایستاد و نگاهم کرد.
- ش ... شرمندم قربان. یه لحظه چشمام سنگین شد.
- مگه نگفته بودم هر دو ساعت یه بار شیفتتون عوض بشه؟
سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت.
داد زدم: وقتی ازت سوال می پرسم جوابمو بده احمق.
- چشم قربان، ببخشید.
مکث کوتاهی کردم و دستی به صورتم کشیدم.
- سه تا دیگه از بچه ها رو بیار؛ هر کدوم توی این بیست و چهار ساعت زمان بندی کنید و جلوی در کشیک بدید. این طوری بخوایم پیش بریم اون دختر راحت فرار می کنه.
- اطاعت قربان.
- فقط وای به حالتون اگر بفهمم کارتون رو درست انجام ندادید. فقط یه بار دیگه ببینم داری چرت می زنی، بی برو برگرد دخلتو میارم. شیر فهم شد؟!
- چشم قربان، خیالتون راحت باشه.
- من امشب اینجا نیستم؛ می خوام شیش دونگ حواستون بهش باشه.
- اطاعت می شه قربان. حواسمون بهش هست.
پوزخند زدم و نگاهی سرسری بهش انداختم. کاملا مشخص بود که چطور انجام وظیفه می کنه. همراه با هیکلی درشت و چهارشونه، صورتی نسبتا خشن داشت. با اطمینان می تونم بگم اکثر زیر دستای من توی کارشون خشن و جدی بودند. منم همینو می خواستم؛ و اگه کسی جز این بود، جایی توی گروه من نداشت.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دلارام
خدایا دو روزه که اینجا اسیرم. دارم دیوونه می شم. د آخه باید چکار کنــم؟!
روی تخت چمباتمه زده بودم؛ زانوهامو بغل گرفته و بی حوصله و کسل نگاهم دور اتاق می چرخید. کاری که این دو روز می تونستم انجامش بدم، همین بود.
یه کمد لباس که چند دست هم بیشتر توش نبود؛ یه میز آرایش و یه شونه ی پلاستیکی. یه دستمال روی میز و یه در که سرویس بهداشتی بود. حموم و دستشویی، یه تخت دو نفره ی معمولی ولی شیک؛ پرده ها هم یه جورایی فانتزی بودن. ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید که با سرویس این اتاق جور بود.
لباسام همین یه مانتویی که تنم بود و یه شالی که همین جوری رو موهام انداخته بودم و شلواری که پام بود. حاضر نبودم لباسامو عوض کنم، چون می ترسیدم این گوشه کنارا دوربین کار گذاشته باشن.
توی فیلما دیده بودم یکی رو که گروگان می گیرن، توی اتاقی که حبسه، دوربین کار می ذارن تا خوب زیر نظر بگیرنش.
بیکار هم ننشسته بودم؛ خوب سوراخ سنبه های اتاق رو گشته بودم، ولی دوربینی پیدا نکردم. اما شاید توی حموم بتونم لباس عوض کنم. آره خب، اگه رذل باشن بخوان اونجا هم دوربین کار بذارن ... خب رذل که هستن. پـــــوف!
آخه اینا چی از جون من می خوان؟! منصوری؟! خب این قضیه به من چه ربطی داره؟! خیر سرم پرستار و یه جورایی کلفتشم. دختر خونده دیگه چه صیغه ایه؟! اینو دیگه کجای این دل واموندم بذارم؟! چه گرفتاری شدم.
حالا اون مرتیکه توی هر محفلی نشست این زِر رو زد که من بیچاره دختر خوندشم؛ کدوم سندی اینو نشون می ده آخه؟ عجبا!
چونمو گذاشته بودم روی دستام و داشتم فکر می کردم که یه دفعه یاد اون عوضی افتادم. شایان پست فطرت! کسی که همه چیزمو ازم گرفت. خانوادم، خوشبختیم و همه ی هست و نیستم.
ذهنم کشیده شد به گذشته ها، گذشته ای سراسر تلخی. ولی از اول تلخ نبود، نه ... همه چیز خوب بود و همه جای زندگیم بوی خوشبختی می داد. توی گوشه گوشه ی خونه ی پدریم صفا و صمیمیت بین اعضای خانوادم دیده می شد، ولی ...
یه خانواده ی چهار نفره؛ یه خانواده ی خوشبخت و آروم بودیم. من یه دختر شونزده ساله بودم و برادرم نیما که بیست و چهار سالش بود. پدرم شغلش آزاد بود و یه مغازه ی لباس فروشی داشت. مادرم مثل همه ی مادرای دنیا مهربون و دلسوز بود. صورت دلنشینی داشت و نگاهش همیشه پر از مهر بود. بابام بی نهایت شیفتش بود و خانمم صداش می زد.
مامانم علاوه بر اینکه مادرم بود، دوستمم بود. خیلی خیلی بهش نزدیک بودم. خب تک دختر بودم و اهل اینکه حتی کوچک ترین رازم رو با دوستام در میون بذارم هم نبودم. و کسی رو مطمئن تر و راز نگهدارتر از مادرم نمی دونستم. همیشه جنبه ی منطق رو در نظر می گرفت؛ برای همینم باهاش راحت بودم.
اسمش ماه بانو بود و اسم پدرم فواد. برادرم دانشجو بود و در کنار درس و دانشگاه توی یه کارگاه فنی کار می کرد. چون یه جورایی با رشتش جور در می اومد، این شغل رو دوست داشت. بر خلاف من که یه دختر شیطون و بازیگوش بودم، اون پسر آرومی بود.
و پدرم ... اونم مرد زحمت کشی بود. می گفت دوست داره همیشه نون حلال بذاره سر سفره ی زن و بچش. ولی همه چیز همین نبود. این فقط ظاهر قضیه بود، ما این طور فکر می کردیم؛ اصل ماجرا چیز دیگه ای بود.
درس می خوندم و دوست داشتم رشتم واسه ی دبیرستان تجربی باشه و توی دانشگاه رشته ی پرستاری بخونم. از بچگی بهش علاقه داشتم. چه آرزوهایی که برای آیندم نداشتم.
یه روز که توی عالم شاد دخترونه ی خودم غرق بودم؛ داشتم بازیگوشی می کردم و سر به سر مامانم می ذاشتم؛ صدای زنگ در رو شنیدم. بدو رفتم توی حیاط و لبخند به لب در رو باز کردم. چون می دونستم این موقع روز باباست، ولی به جای بابا یه مرد غریبه رو دیدم. چون حجاب نداشتم، به خودم اومدم و تندی پشت در ایستادم. خواستم در رو ببندم که صدای بابا رو شنیدم.
- دخترم چرا فرار کردی؟
و در رو هل داد و اومد تو. پشتش اون یارو هم اومد توی حیاط. جای بابام بود، ولی جوری نگاهم می کرد که مو به تنم سیخ می شد. بدون اینکه حتی به بابام سلام کنم، دویدم و رفتم تو. به مامان گفتم که بابا با یه مرد غریبه اومده خونه. با تعجب چادرشو که به کمرش بسته بود، کشید رو سرش و گفت: اوا خاک به سرم؛ تو این جوری رفتی دم در؟
با حرص گفتم: آره دیگه. نمی دونستم که اون پشت دره.
- یعنی چی که بابات با یه مرد غریبه اومده؟ سابقه نداشته.
- چه می دونم؛ خودت برو ببین.
- باشه، تو همین جا باش هوای سیب زمینیا رو داشته باش نسوزه.
سرمو تکون دادم و قاشقی که داشت باهاش سیب زمینیا رو سرخ می کرد، از دستش گرفتم. مامان رفت بیرون و صداشون رو می شنیدم که داشتن سلام علیک می کردن؛ ولی کم کم صداشون توی صدای جلز و ولز کردن سیب زمینی ها که داشتن توی روغن داغ سرخ می شدن، گم شد.
ماجرا به همین جا ختم نشد؛ اون مرد هر شب پاتوقش شده بود خونه ی ما. از ظاهر اتو کشیده و بیستش معلوم بود از اون خر پولاست. هر وقت می اومد اینجا، مامان منو می فرستاد توی اتاقم و خودش هم می رفت تا ازشون پذیرایی کنه. داداشم که تا شب توی کارگاه بود و وقتی هم می اومد، می رفت توی زیرزمین تا درس بخونه. آخه اونجا رو موکت کرده بود مخصوص همین کار. کسی هم مزاحمش نمی شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 4 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  17  18  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA