انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 20:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
- ولی من نمـ ...
- دلارام کاری رو که گفتم بکن! من آدمی نیستم که بخوام بلوف بزنم. گفتم می کُشم پس می کشمش. انگار خیلی دوست داری جنازش رو از نزدیک ببینی، آره؟
وحشت زده نگاهش کردم. جدی بود. وای خدا، این چی داره می گه؟
- د دیونه شدی؟ چکار به اون بیچاره داری؟ من که گفتم حسم چیه.
با پای چپش روی تخت زانو زد. چشماش برق می زد؛ دیگه اون آرامش رو توش نمی دیدم. دیگه اون نرمش رو از جانب آرشام حس نمی کردم. آرشامی که جلوم بود، با اون آرشامی که فکر می کردم می شناسمش فرق داشت.
چونه ام رو گرفت توی دستش و فشارش داد. از اون طرف دندوناش رو روی هم سایید، جوری که صدای ساییده شدنشون رو شنیدم.
- کاری که گفتم رو می کنم، منتهی اگه بخوای روی حرفت بمونی.
- مگه فرهاد چکارت کرده که به خونش تشنه ای؟ من دوستش دارم، ولی جای برادرم. اون جور دیگه ای برداشت کرده که حرفمم همینه!
و جدی تر از قبل ادامه دادم: اگه بفهمم بلایی سرش آوردی، به خداوندی خدا قسم، با نفرتی که توی وجودم نسبت به خودت می ندازی، کاری می کنم روزی هزار بار از کردت پشیمون بشی. انگار تو هم هنوز منو نشناختی!
هیچی نگفت، فقط نگاهم کرد. دستش رو از چونه ام پایین آورد. از زور عصبانیت نفس نفس می زد. خواست از اتاق بره بیرون که تند از تخت پریدم پایین و دستام رو به درگاه گرفتم. سینه به سینش ایستادم. خواست منو از جلوی در بزنه کنار، که نتونست. چسبیده بودم و ول نمی کردم.
- برو کنار!
- نمی رم! تا بهم قول ندی بلایی سر فرهاد نمیاری، بکشیمم از جام تکون نمی خورم!
شونمو گرفت، خواست هولم بده که جیغ کشیدم: به خدا خودمو می کشم اگه کاریش داشته باشی. نمی ذارم تنها کسی که برام مونده رو ازم بگیری.
دستش از حرکت ایستاد. زل زد توی چشمای نمناکم که آسمونش بارونی بود.
با بغض زمزمه کردم: ازت خواهش می کنم کاری باهاش نداشته باش. شایان پدر و مادر و برادرمو ازم گرفت؛ تو دیگه فرهاد رو نگیر.
هیچی نمی گفت و این جوری به تشویشم دامن می زد. به سبکی یه پر منو زد کنار. نتونستم بی خیالش بشم. دستش روی دستگیره بود که بازوش رو گرفتم. با حرص دستشو کشید و دستگیره رو توی مشتش فشرد. صداش رو بم، ولی جدی شنیدم.
- تا وقتی بهش فکر نمی کنی کاریش ندارم. اگه می خوای آسیب نبینه، کاری که گفتم رو بکن.
- برگشتیم بهش می گم.
پشتش بهم بود، ولی سرشو بلند کرد و صورتش به حالت نیم رخ طرفم قرار گرفت.
- همین که گفتم، اگه غیر از این باشه ...
- خیلی خب.
مکث کرد، دستگیره رو کشید و از اتاق رفت بیرون.
عجب آدم غدی! به قدری عصبانی بود که شک نداشتم یه بلایی سر فرهاد میاره.
این رفتاراش از چیه؟! بگم عاشقمه که نیست. یه عاشق این کارا رو می کنه؟! پس چی؟ چرا روی این موضوع این همه حساسیت نشون می ده؟ پشتم رو به در تکیه دادم. توی دلم از خدا خواستم همه چیز رو تا آخر ختم به خیر کنه.

***

همون روز بود که فهمیدم شایان یه کشتی اجاره کرده، تا توش مهمونی بگیره. دلربا رو اون روز دیگه توی ویلا ندیدم.
چند بار با گوشی فرهاد تماس گرفتم، ولی هر بار یا خاموش بود، یا جواب نمی داد. نگرانش بودم، اما خب احتمال می دادم سرش شلوغ باشه؛ چون بار اولش نبود.

***

کلافه بودم. امشب منم باید باهاشون برم؟ اگه بخوام برم چی بپوشم؟ لباس با خودم نیاورده بودم؛ کمد اینجا هم لباسای توش معمولی بود. داشتم با خودم حرف می زدم و کلا درگیر بودم، که یه تقه به در اتاقم خورد.
مروز فقط به اندازه ی همون چند دقیقه آرشام رو دیدم، که بهم گفت شایان ما رو هم دعوت کرده. نه بهم گفت تو هم بیا، و نه اصلا اشاره ای بهش کرد.
در اتاقم رو بازکردم، کسی پشت در نبود. با تعجب خواستم در رو ببندم، که نگاهم افتاد روی زمین. یه بسته پشت در بود. با تعجب برش داشتم بردم تو؛ گذاشتم روی تخت و بازش کردم. با برق نقره ای که از روی سنگا و پولکاش توی چشمام جهید، حیرت زده سر جام موندم.
آوردمش بیرون و جلوی صورتم گرفتم. یه لباس شب با یه طرح خاص! می دونستم چون کشتی و خونه نیست، حتما مهمونا هم باید پوشیده شرکت کنن. ولی اینکه این لباس رو کی گذاشته پشت در، کار هیچ کس نمی تونست باشه جز آرشام.
با حرص انداختمش روی تخت. یه کاغذ توی جعبه ی لباس بود، برداشتم و بازش کردم. یه یادداشت بود.
«امشب این لباس رو بپوش. راس ساعت هفت توی ماشین منتظرت هستم. هفت بشه هفت و یک دقیقه، حرکت می کنم!»
اداشو در آوردم. کاغذ رو انداختم روی لباس و رفتم پشت پنجره. دیگه داشت شب می شد.
مردد برگشتم و به لباس نگاه کردم. یعنی برم؟! علاوه بر اون این لباس رو بپوشم؟! لباسی که آرشام برام خریده بود؛ بدون اینکه حتی نظرمو بپرسه. همه ی کاراش از روی اجبار بود! چرا این قدر این مرد مغرور و خودخواهه؟!
حدس می زدم به خاطر جریان امروز نخواسته باهام رو به رو بشه. عصرم اگه مجبور نمی شد، نمیومد بهم خبر بده. ولی خب می تونست به خدمتکارش بگه. چه می دونم، هر کس جز خودش. می گم هنوز آرشام رو نشناختم دروغ نگفتم. هیچ کارش قابل پیش بینی نیست.
نیم ساعت گذشته بود و تا ساعت هفت، یه ساعت وقت داشتم. هنوز داشتم فکر می کردم که برم یا نه. احتمال می دادم امشب دلربا هم توی مهمونی باشه. احتمال که نه، مطمئنم هست. نباید بذارم با آرشام تنها باشه. حالا که می دونستم آرشام دوستش نداره، دست منم واسه خیلی کارا باز بود.
به صورتم دست کشیدم. یاد سیلی که بهم زد افتادم. دلم نیومد بگم دستت بشکنه، ولی نتونستم فحشش هم ندم.
با این کارش حرصمو در آورد. عصبانیم کرد، ولی نتونست قلبمو بشکنه.
اینکه تا گفتم فرهاد ایده اله و شاید قبول کردم، تحریک شد. هنوز با رفتارهای گاه و بی گاهش آشنا نیستم.
واسه ی کار امشبش یه کم سنگین رفتار می کنم؛ ولی تا جایی که بدونم لازمه. منم سیاست خودم رو دارم!
حتم داشتم این رفتارهای ضد و نقیضی که ازش سر می زنه، به خاطر قلبیه که خودش اعتقاد داره از جنس سنگه. می خواد سخت و نفوذ ناپذیر بودن قلبش و سردی نگاهش رو بهم ثابت کنه. نگاهی که حقیقتا سرمای آهن رو به خودش داشت.
احساس می کردم خودش هم داره عذاب می کشه. کلافگی هاش رو می دیدم، خود درگیری هاش و رفتارهای ضد و نقیضش! این ها همه از ذهن ناآرومش سرچشمه می گیره.
یه زمانی منم همین طور بودم. وقتی که فهمیدم بی کس ترین آدم توی دنیام. ولی وقتی یکی مثل فرهاد شد حامی و از دید خودم برادرم، تونستم به زندگی خودم رو عادت بدم، ولی فراموش نکنم.
از روی کار دیشبش فهمیدم دنبال آرامشه. دنبال یه کسی می گرده که آرومش کنه. اومد سراغ من! این می تونه یه نشونه ی مثبت باشه.
اگه آرشام رو می خوام، باید محکم باشم. کنار نمی کشم، تا وقتی به دستش نیارم، عقب نشینی نمی کنم.
من اونو به آرامش می رسونم. وقتی که حس کنه یکی رو داره، یکی که به فکرشه، می تونه احساس آرامش کنه. که خب منم راهش رو بلدم!
رفتم سمت تخت. این بار دقیق تر نگاهش کردم. یه لباس مجسلی بلند به رنگ نقره ای، که آستیناش بلند بود و دنباله ی لباس کمی روی زمین کشیده می شد. قسمت سر شونه و یقه به کمک حریری که روش سنگ کار شده بود، پوشیده بود و یه شال همرنگ داشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
باید دست به کار بشم. امشب آرشام رو همراهی می کنم و بهش ثابت می کنم من کیم. کسی که به همین آسونی کنار نمی کشه!
لباس رو پوشیدم. موهام رو از جلو کج شونه زدم و با یه گل سر بزرگ از پشت بالای سرم بستم. روی طره ای از موهای جلوم که کج ریخته بودم توی صورتم، کمی اکلیل نقره ای پاشیدم. خیلی خیلی کم، فقط به اندازه ای که درخشش خودشون رو نشون بدن.
یه گیره ی سر نقره ای کوچیک هم سمت دیگه ای از موهام زدم. توی کمد کفش داشتم؛ یه کفش بندی مشکی که با کیف دستی مشکیم ست شد.
کمی پنکک و روژگونه زدم و یه سایه ی نقره ای هم پشت چشمام کشیدم. کمی ماتیک صورتی مات و یه برق لبم روش. معرکه شد! رنگ نقره ای لباس و سایه ی پشت پلکم، هارمونی خاصی با رنگ خاکستری چشمام ایجاد کرده بود.
شال رو انداختم روی سرم. گوشه هاش رو از زیر موهام رد کردم و آوردم جلو و به حالت کج گره زدم؛ که گره اش بیشتر شبیه به پاپیون نیمه بسته بود. همون قسمتی از موهام رو که اکلیل نقره ای زده بودم، از شال انداختم بیرون. مانتوی مشکیم رو گرفتم دستم و از اتاق بیرون رفتم. بین راه مانتوم رو پوشیدم.
به ساعتم نگاه کردم؛ شش و پنجاه و پنج دقیقه. فقط پنج دقیقه وقت داشتم. رفتم بیرون، ولی پارکینگ پشت باغ بود. دیدمش که توی ماشینش نشسته. دستاش رو گذاشته بود روی فرمون، ولی نگاهش مستقیما روی ساعت مچیش خیره بود. کلافه از شیشه ی جلو بیرونو نگاه کرد. منم پشت دیوار مخفی شده بودم. با سر انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت.
به ساعتم نگاه کردم، دقیقا هفت بود. پس چرا حرکت نمی کنه؟ اگه می خواست از در پارکینگ بره بیرون، باید از کنار من رد می شد؛ که خب منم یه جایی پشت دیوار ایستاده بودم که متوجهم نشه. می خواستم سکته اش بدم. ریسک داشت، ولی خب بستگی به دست فرمونشم داره.
ماشینو روشن کرد. اخماش حسابی توی هم بود. فرمون رو توی دستاش فشرد و حرکت کرد. از قیافش کاملا معلوم بود تا چه حد عصبانیه. نزدیک شد. از پشت دیوار کنده شدم و جلوی در پارکینگ ایستادم. فاصلش باهام کم بود و با دیدنم وحشت زده پاش رو محکم روی پدال ترمز فشار داد؛ جوری که صدای گوش خراش لاستیکای ماشینش رفت روی مخم. درست جلوی پاهام ترمزکرد.
اولش با چشمای گرد شده نگاهم کرد، ولی بعد از چند ثانیه با عصبانیت در ماشین رو باز کرد و خواست پیاده بشه، که مهلتش ندادم و سریع سوار شدم. نیمخیز شده بود که بیاد پایین؛ با دیدنم برگشت به حالت اولش و درو بست.
ریلکس از گوشه ی چشم نگاهش کردم. چند بار حرف اومد توی دهنش و هی لباشو باز و بسته کرد یه چیزی بهم بگه، که هر بار منصرف می شد. لابد می خواست فحشم بده! آخرم هیچی نگفت و حرکت کرد.
از طرز نفس کشیدنش که عصبی و کشیده بود، فهمیدم وقتی زده روی ترمز، تا چه حد ترسیده. هنوز هم نگاه وحشت زده ی چند دقیقه ی قبلش جلوی چشمام رژه می رفت.
یه دفعه بلند گفت: این بچه بازیا واسه چیه دلارام؟ اگه به موقع ترمز نکرده بودم که الان باید از زیر لاستیکای ماشین می کشیدمت بیرون.
با حرص پوزخند زدم و بیرون رو نگاه کردم.
- مطمئنم این کار رو نمی کردی، می ذاشتی همون زیر جون بدم.
آروم زد به شونم تا برگردم و نگاهش کنم.
- چی می گی تو؟! هیچ می فهمی؟!
نگاهش نکردم.
- مهم نیست، حالا که چیزی نشده. گفتی بیا، منم اومدم!
سکوت کرد. بعد از چند لحظه محکم زد روی فرمون و زیر لب گفت: لعنتی!
چند دقیقه به سکوت گذشت. هنوز اخماش توی هم بود.
- راستی دلربا پیداش نیست.
مکث کرد و با حرص گفت: با خانوادش میاد.
لبخند حرص در بیاری به صورت عصبانی و جذابش پاشیدم.
- اِ؟ آخه احتمال می دادم با عشقش بیاد.
به اوج رسید. لبشو گزید تا داد نزنه. سرشو چرخوند و نگاه کوتاهی از پنجره به بیرون انداخت. وای که چقدر حرص می خوره باحال تر می شه!
فقط باید حدم رو رعایت کنم؛ چون وقتی زیادتر از حد حرصش بدم؛ اون وقت واسه خودم گرون تموم می شه. تا همین قدر که به جلز و ولز بیفته، براش بسه!
روی عرشه که خبری نبود؛ فقط چند نفر زن و مرد لب کشتی ایستاده بودن و اطراف رو تماشا می کردن.
همراه آرشام وارد سالن کشتی شدیم. صدای موزیک زنده فضا رو پر کرده بود.
- کشتی تفریحیه؟!
سنگین جوابمو داد: تفریحی گنجایش این همه مهمون رو داره؟
پشت چشم نازک کردم. خوبه ازش سوال کردم!
شایان همراه ارسلان، با لبخند به طرفمون اومدن. چون توی کشتی بودیم و محیط جوری نبود که خانما بتونن آزاد باشن؛ همه یا کت و دامن پوشیده بودن یا بلوزای آستین بلند و چسبون، با شلوار جینای ساق کوتاه که مچ پاهای خوش تراششون رو کاملا نمایان می کرد. باز سر و وضع من انگار سنگین تر بود. لابد اگه توی خونه ای، جایی این مهمونی برگزار می شد، اینا رو هم در می آوردن مینداختن کنار. انگار بدجور معذبن!
- سلام. چه عجب ما شماها رو دیدیم!
شایان بود که با آرشام دست داد، بعدم نوبت به ارسلان رسید. شایان با لبخند چندشش دستشو جلوم دراز کرد، که من با اخم رومو ازش گرفتم. وقتی از گوشه ی چشم نگاهش کردم، دیدم در کمال پر رویی زل زده توی صورتم.
تک سرفه ای کرد و رو به آرشام گفت: پس چرا دیر کردین؟ خواستیم حرکت کنیم، گفتم صبر کنن.
آرشام نیم نگاهی به من انداخت و بعد هم جواب شایان رو داد: حالا که کشتی حرکت کرده، پس کس دیگه ای نمیاد.
شایان خندید و آروم زد روی شونه ی آرشام.
- منتظرشی؟ اومده نگران نباش. فکر کنم روی عرشه بود. اومدی تو ندیدیش؟
آرشام اخماش جمع شد.
- باید باهات صحبت کنم.
شایان چند لحظه نگاهش کرد، بعد هم سرش رو تکون داد.

***

آرشام
به دلارام گفتم این اطراف باشه و اون هم که فهمید می خوام با شایان حرف بزنم، قبول کرد.
- خب بگو چی شده؟
- این بازیا چیه شایان؟
- چه بازی ای؟ منظورت چیه؟
- خودت رو نزن به اون راه. می دونم داری یه کارایی می کنی. چرا دلربا رو فرستادی سراغ من؟
- من نفرستادم، خودش این طور خواست.
- تو اونو با خودت آوردی!
- حالا که چی آرشام؟ مگه چیزی شده؟
دندونام رو روی هم فشردم. از بینشون با غیظ گفتم: دیگه چی می خواستی بشه؟ دختره هوا برش داشته، پاشده اومده ویلای مجاور.
- عاشقته پسر. تا تنور داغه نون رو بچسبون دیگه. چرا دست دست می کنی؟ د یالا!
- لعنتی چرا حالیت نیست چی دارم می گم؟ شایان اون روی منو بالا نیار. بگو چرا این کار رو می کنی؟ تو که می دونستی من ازش بیزارم، تموم اون کارا رو واسه خاطر تو کردم. تو خواستی نزدیکش بشم، مگه غیر از اینه؟
- ردش نمی کنم. نه، غیر از این نیست. ولی تو هم بدت نیومده بود. خوب کیف و حالت رو کردی!
- بس کن! خودت خوب می دونی هیچی بین من و دلربا نبوده و نیست. نمی دونم چی تو گوشش خوندی؛ شک ندارم با یه مشت حرف بی خود و بی ربط پرش کردی و فرستادیش طرف من.
- من کی بد تو رو خواستم؟ تا کی می خوای به این رفتارت ادامه بدی؟ بچسب به همین دختر. هم از یه خانواده ی با اصل و نصبه؛ هم خودش تو رو می خواد. دیگه معطل چی هستی؟
- تموم این گندکاریا واسه خاطر توئه. اگه تو ازم نخواسته بودی، الان این اوضاع من نبود. وقتی هم که از شرش خلاص شدم، تو دستش رو گرفتی آوردیش اینجا؟ نمی دونم الان چی توی سرت می گذره؛ ولی من دیگه راهمو از تو جدا کردم. دیگه خودمم و خودم! دِینَم رو تمام و کمال بهت ادا کردم؛ پاتو از زندگی شخصی من بکش کنار شایان!
با خشم نگاهم کرد.
- تو حالا حالاها به من مدیونی، اینو یادت نره!
- به نفع همه است که هر چی برنامه تا الان واسه خودت چیدی رو کنسل کنی؛ چون بهت گفته بودم تا ده سال باهات می مونم و کمکت می کنم؛ ولی بعد از اون توافق کردیم هر کی راه خودش رو می ره.
- د لامصب چرا الان داری اینو می گی؟ من هنوز باهات کار دارم.
- ولی من دیگه با تو کاری ندارم. می دونی که حرفی رو بزنم ازش کوتاه نمیام. درضمن، مگه بهت نگفته بودم حق نداری حرفی به ارسلان بزنی؟ چرا حقیقت رو گذاشتی کف دستش؟
کلافه دستاش رو به کمرش زد و نفسش رو بیرون داد.
- پاپیچم شد. می دونی که ارسلان زرنگه!
- چی بهش گفتی؟
- دلارام معشوقه ات نیست و خدمتکار شخصیته.
پوزخند زدم.
- این بار سست عمل کردی شایان!
- ارسلان برادرزاده ی منه. انگار گلوش بدجوری پیشه دلارام گیر کرده.
خندید و با نگاهی خاص ادامه داد: هم خون خودمه، تعجبی نداره که سلیقش به عموش رفته.
مشکوک نگاهش کردم. باید می فهمیدم قصدش چیه.
- دلارام رو واسه چی می خوای شایان؟
- قبلا جوابتو دادم.
- آره، ولی درست و حسابی نه. الان بهم بگو برای چی می خوای به دستش بیاری؟
- اوایل فکر می کردم تو هم نسبت به این دختر اون کشش لازمو پیدا می کنی؛ ولی با شناختی که روی تو و اخلاق بخصوصت داشتم، مطمئن شدم اتفاقی بینتون نمیفته؛ واسه ی همین تا الان ساکت موندم و گذاشتم پیشت بمونه. خب در عوض با تو هم کار داشتم. امانت دار خوبی هستی پسر، از این بابت برات خوشحالم.
- طفره نرو شایان، اصل قضیه رو بگو. دلارام رو واسه ی چی می خوای؟
نگاهش رو چرخوند و به پشت سرم خیره شد، که وقتی برگشتم دیدم دلارام کنار ارسلان ایستاده و هر دو گرم صحبت هستند.
دستم رو مشت کردم برگشتم سمت شایان که گفت: این دختر از نظر من زیادی خواستنیه. شاید خودش متوجه نباشه، ولی حرکاتش کاملا به دل می شینه. من زیاد در بند این جور مسایل نیستم که به عشق و این حرفا توجه کنم؛ نه بحثش کلا جداست، ولی کششی که به این دختر دارم برام فرق می کنه. تا حالا این کشش رو به زنای دیگه نداشتم.
- چرا چرت می گی شایان؟
- ببینم این چشمای سرخ شده از خشم رو پای چی بذارم؟
نگاهش مشکوک بود.
- تو فقط جواب منو بده!
- جوابت رو دادم. همه چیزه این دختر واسه ی منه. می شه معشوقه ی من، سوگلی عمارتم! ولی خب انگار چشم ارسلانم دنبالشه. ذهنش رو یه جوری منحرف می کنم. این دختر فقط متعلق به منه! راستی، یادت نره شمارش معکوس از خیلی وقت پیش شروع شده. چیزی تا پایان این یه ماه نمونده. حواست که هست؟
مستانه خندید. اگه فقط یه لحظه، فقط یه لحظه ی دیگه همون جا می ایستادم، یا گردن این نامرد رذل رو خرد می کردم؛ یا بلایی به سرش می آوردم که به کل یادش بره دختری به اسم دلارام رو می شناسه، یا حتی وجود داره!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

دلارام
خسته شدم از بس به این و اون نگاه کردم. ظاهرا کشتی حرکت کرده بود. با اون آهنگ زنده که خوانندش پاپ می خوند و صدای جذابی هم داشت؛ وسوسه شده بودم برقصم. ولی من از اینا بیشتر می ترسم، لابد مجاز نبود؛ پس بی خیال.
- ما رو نمی بینی خوش می گذره خانم خانما؟
برگشتم طرفش، ارسلان که با لبخند خیره شده بود به من. یه نگاه سرسری به سر تا پاش انداختم. کت و شلوار دودی و پیراهن سرمه ای، کراوات دودی. خداییش عجب هیکلی داره. قد بلند و چهارشونه، با هیکلی ورزیده. ولی عمرا به پای آرشام نمی رسید! از این هیکل بادکنکیا بدم میاد.
پشت چشم نازک کردم.
- بد نمی گذره.
- شرمنده بدون خداحافظی گذاشتم رفتم.
- نیازی نبود.
- امشب با این لباس فوق العاده شدی.
- چون تعریف کردین می گم ممنون.
- و این تعریف رو پای حرف خاصی نمی ذاری؟
- چرا باید این کار رو بکنم؟
- نمی دونم، آخه من الکی از هر کسی تعریف نمی کنم.
- اما زیاد باورپذیر نیست.
یه قدم جلو اومد و کنارم ایستاد.
- چی باورپذیر نیست عزیزم؟ نگاه من به تو یا ...
- کلی گفتم.
و ازش تا حدی فاصله گرفتم. رفتم روی صندلی کنار دیوار نشستم، اونم عین کش دنبال من راه افتاد و کنارم نشست.
- می دونستی دلربا هم اینجاست؟
به روی خودم نیاوردم.
- چرا دونستنش باید برام مهم باشه؟
- گفتم شاید مایل باشی که بدونی.
- خب اشتباه فکر کردین.
- حتما آرشام خوشحال می شه وقتی که بفهمه معشوقه ی واقعیش اینجا توی کشتی حضور داره.
با حرص نگاهش کردم. بدفرم از دستش عصبی بودم.
- خب آره، ولی محض خاطرت دوست نه معشوقه!
- فکر می کردم قبلا بهت گفتم که ...
- بله گفتین، ولی تموم حرفاتون دروغ بود. خود آرشام حقیقت رو بهم گفت.
پوزخند زد.
- لابد گفت من اونو مثل دوست می دونستم و اون سرخود برداشت اشتباه کرده و از این جور مزخرفات. آره؟
تعجب نداشت که می دونه. شایان عموشه و پدر دلربا دوست صمیمی شایان. لابد از طریق اونم فهمیده.
- بر فرض که همینا رو گفته باشه، شما چرا این وسط این قدر سنگ دلربا رو به سینه می زنید؟ اینکه عاشق هم باشن یا نباشن، چه سودی به حال شما داره؟
کمی به طرفم مایل شد. لحنش یه جوری بود، ازش می ترسیدم، مخصوصا با اون نگاه سبز و وحشیش.
- چرا نمی خوای بفهمی دختر؟ نمی خوام از طرف آرشام صدمه ای بهت برسه. اون تعادل نداره. مطمئنم عاشقش می شی، یا شایدم تا الان شدی. این مسئله نه تنها روی تو، بلکه نسبت به تموم دخترا صدق می کنه. آرشام به راحتی دخترا رو جذب خودش می کنه و به همون راحتی به بدترین شکل ممکن بهشون ضربه می زنه. نمی خوام که تو هم طعمه ی یه همچین آدمی بشی.
- بسه! تمومش کن. این مزخرفات چیه سر هم می کنی؟ یعنی چی که آرشام دخترا رو جذب خودش می کنه؟ چرا می خوای اون رو جلوی من بد جلوه بدی؟
- بد جلوه می دم چون آرشام اونی نیست که ظاهرش نشون می ده. اون ...
- بدجور گرم صحبتین؛ سر چی بحث می کنید؟
صدای آرشام بود. سرم رو چرخوندم؛ ارسلان هم کمی خودش رو عقب کشید.
یه نگاه دقیق به سر تا پاش انداختم. مطمئنم ارسلان داره دروغ می گه. آرشام نمی تونه همچین آدمی باشه. درسته ظاهرش خشنه, ولی جذابه! درسته اخلاقش خشک و جدیه؛ ولی اینا دلیل نمی شه آرشام یه فریبکار باشه. کسی که با زندگی دخترا بازی می کنه؟! نــه، آرشام همچین آدمی نیست.
ارسلان: بحث خاصی نبود، داشتیم در مورد مهمونی حرف می زدیم. من می رم پیش مهمونا. فعلا.
از جا بلند شد. یه نگاه کوتاه و پر معنا به من انداخت و از کنار آرشام رد شد. آرشام جاش رو پر کرد. خواست حرف بزنه که نگاهش به در سالن کشتی خیره موند. مسیر نگاهش رو دنبال کردم، دلربا همراه یه زن و مرد شیک پوش وارد شدند. پس تا الان کجا بودن؟ کشتی که خیلی وقته حرکت کرده.
کنجکاوانه رو به آرشام پرسیدم: اون زن و مرد پدر و مادرشن؟
سرش رو تکون داد.
- پدرش، مهندس معینی دو رگه است. از پدر ایرانی و از مادر آمریکایی. اما همسرش ایرانی الاصله. دلربا توی امریکا به دنیا اومده، ولی خب بعد از پونزده سال برگشتن ایران و بعد از اون پنج سال اینجا موندن و باز برگشتن امریکا.
پس بگو خانم با فرهنگ اون ور خودش رو عادت داده. واسه همین پدر و مادرش با موندن دلربا توی ویلای آرشام مشکلی نداشتن. می گم، وگرنه هر خانواده ی دیگه ای بود همچین اجازه ای به دخترش نمی داد که شب رو با یه مرد مجرد بگذرونه و ...
دلربا همراه خانوادش با روی خوش به طرفمون اومد. هر دو ایستادیم. همگی با هم سلام و علیک کردن و منم با دلربا دست دادم، که نگاه سردی به سر تا پام انداخت و با غرور روش رو برگردوند.
پدرش چهره ی بانمکی داشت. موهای نسبتا بور، ولی جو گندمی. پوست سفید و چشمای عسلی، که حتم داشتم دلربا چشماشو از پدرش به ارث برده. و مادرش که کمی قد کوتاه ولی خوش اندام بود. صورت گرد و پوست گندمی، موهای شرابی رنگ کرده که با کت و دامن زرشکی پر رنگش یه جورایی ست شده بود. موهاشو تا حد زیادی از شال زرشکیش بیرون گذاشته بود. و دلربا که دستش رو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود. موهاش فر ریز داشت، نیم بیشتر اون ها رو از شال قهوه ایش بیرون ریخته بود. آرایش مات و جذابی روی صورتش داشت، که فوق العاده بهش می اومد. یه سارافون کوتاه شیری، که بلوز زیرش شکلاتی رنگ بود. شلوار جین شیری ساق کوتاه و کفشای بندی شکلاتی، که بنداش مچ پای خوش تراشش رو پوشنده بود.
خداییش هیکلش حرف نداره، تیپشم محشره. تو دل برو هم که هست، دیگه آرشام چرا عاشقش نمی شه رو خودمم توش موندم. البته آرزو ندارم همچین اتفاقی بیفته. زبونتو گاز بگیر دلارام، نفوس بد نزن!
مهندس معینی: پسرم ما رو قابل ندونستی یه شام در خدمتت باشیم، یا کلا اهل رفت و آمد نیستی؟
- این مدت کمی درگیر بودم؛ توی یه فرصت مناسب حتما خدمت می رسم.
- خدمت از ماست، این مدت مزاحمت شدیم.
- یه ویلای کوچیک که این حرفا رو نداره.
- لطف داری پسرم. فردا شب دعوت شام رو قبول می کنی؟
آرشام مکث کرد. دل تو دلم نبود ببینم چی می گه.
- بسیار خب.
پـــــــــوف قبول کرد.
- عالیه! راستی می خـواستـ ...
شایان مهندس معینی رو صدا زد اونم با یه ببخشید، همراه همسرش رفتن پیش شایان. دلربا با لبخند توی چشمای آرشام زل زده بود، منم با استرس آب دهنم رو قورت می دادم و نگاهم روی جفتشون می چرخید.
بی توجه بهشون نشستم، ولی نگاهم رو به هیچ وجه از روشون بر نداشتم.
دلربا: اینجا حوصلم سر رفته بود. به بابا گفتم اونا هم باهام اومدن. پشت کشتی بودیم. یه کم باد شدیده، ولی حس خوبی داره. راستی ای کاش می شد اینجا رقصید. نمی شه یه کاریش کنیم؟
- می بینی که توی کشتی هستیم نه توی خونه!
- خب باشیم، اشکالش چیه؟
- نمی شه.
نفسشو فوت کرد بیرون و گفت: خیلی خب، پس بریم روی عرشه کمی هوا بخوریم. دیدن منظره ی دریا از روی عرشه معرکه است.
آرشام برگشت و نگاه کوتاهی به من انداخت، که عین برج زهرمار تمرگیده بودم و مثلا داشتم مهمونا رو نگاه می کردم. خیر سرم می خواستم نفهمه چه مرگمه. نگاهش کردم. احساس کردم می خواد یه چیزی بگه، ولی مگه دلربا خانم مهلت داد؟ نرم بازوشو کشید.
- بریم دیگه آرشام. معطل چی هستی؟
آره راست می گه. د چرا معطلی؟ برین هوا خوری، کوفت بخورین جای هوا! منم بمیرم از دست تو راحت بشم، که این قدر جوش بی خودی نزنم.
نگاه بی تفاوتم رو که دید همراهش رفت.
خب لعنتی تو که می گی بهش احساس نداری، پس مرض داری دنبالش راه میفتی؟ یه کلام بهش بگو نمی خوایش و خلاص!
یا این وسط داره منو بازی می ده و هیچ کدوم از حرفاش راست نیست؛ یا اینکه حرف ارسلان درسته و اون واقعا از بازی دادن دخترا لذت می بره.
شایان و ارسلان مرتب منو زیر نظر داشتن. ترسیدم اونجا باشم و باز سر وکله ی ارسلان یا حتی شایان پیدا بشه. منم رفتم روی عرشه. نیازی به گشتن نبود، کمی دورتر از من رو به دریا ایستاده بودن. دلربا با لبخند باهاش حرف می زد و آرشام با حرکت سر حرفاش رو تایید می کرد، و گهگاه دو کلمه حرف تحویلش می داد.
از بس ناخنام و کف دستم فرو کرده بودم و دستم مشت شده بود، که جاش کامل مونده بود و گز گز می کرد. راهمو کج کردم برم اون طرف، که از پشت دیواره ی کشتی، درست سمت چپ، صدای جر و بحث یه زن و مرد رو شنیدم.
- تو رو خدا دست از سرم بردار. چی از جونم می خوای؟
- من نامزدتم، چرا نمی خوای بفهمی؟
- می خوام صد سال نباشی. دیگه از دستت خسته شدم، می فهمی اینو؟
- تو همون وقتی که منو قبول کردی، متعلق به خودم شدی؛ پس هر چی که می گم وظیفه داری گوش کنی.
- ذهنت خرابه می فهمی؟ من هیچ وظیفه ای در قبال تو ندارم!
- حرف مفت نزن پری، نذار اون روی سگم بالا بیاد.
پری؟! آره صدای خودش بود.
- تنهام بذار. بذار یه کم توی حال خودم باشم کیومرث؛ خواهش می کنم ازت.
- خیلی خب، پایین منتظرتم. وای به حالت اگه پنج دقیقه بعد اونجا نباشی.
و صدای قدم هاش رو شنیدم. بدون معطلی رفتم پشت دیواره. تکیه داده بود بهش و شونه هاش می لرزید. داشت گریه می کرد!
دستمو گذاشتم روی شونش. با ترس برگشت. هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم. اون به چشمای متعجب من، و من به نگاه بارونی اون.
- سلام خانم خانما، پری اینجا چکار می کنی؟
وسط گریه لبخند زد. دستاشو از هم باز کرد و همدیگه رو بغل کردیم.
با شوقی که توی صداش می لرزید، گفت: منم باید همین سوال رو از تو بپرسم. تو اینجا، توی کیش، توی این کشتی؟!
از بغلش بیرون اومدم.
- با منصوری اومدی؟
- نه.
با دستمال توی دستش اشکاش رو پاک کرد.
- با کیومرث بحثت شده؟
- چیز جدیدی نیست. بی خیال، بعدا همه چیزو برات می گم. کلی باهات حرف دارم. اول از همه بهم بگو اینجا چکار می کنی؟ واقعا می گم که از دیدنت هم تعجب کردم و هم خیلی خیلی خوشحال شدم.
به روش لبخند زدم. برگشت و به دریا نگاه کرد. نگاه جفتمون به درخشندگی آب دریا، زیر نور ماه بود. هر وزش تندی که به صورتامون می خورد، وجودمون رو مملو از حس آرامش می کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پری: می دونم رفیق بی معرفیتم. خیلی وقته ازم خبری نیست. نه زنگی، نه خبری، ولی باور کن تموم مدت گرفتار مشکلات خودم بودم.
نفسش رو با آه بیرون داد.
- خیلی حرفا روی دلمه که گفتنشون توی دو سه دقیقه فایده نداره. زمان زیادی می بره که بخوام این همه حرف تلنبار شده روی دلمو یه دفعه برات بریزم بیرون.
به طرفم برگشت. چشمای قهوه ایش زیر نور ماه می درخشید. نم اشک رو توی نگاهش دیدم.
- چند وقت پیش با کیو بحثم شد. می خواست بره مسافرت، اصرار داشت منم باهاش برم. بینمون فقط یه صیغه ی محرمیت خونده شده بود که بابام رو این حساب اجازه نداد منو ببره؛ خودمم نمی خواستم. افتاد روی دنده ی لج و گفت حالا که این طوره، من می خوام پری رو عقد کنم. این قدر گریه و زاری راه انداختم تا تونستم نظر بابام رو برگردونم. آخه موافق این قضیه بود. وقتی دید من آمادگیش رو ندارم، به کیو گفت الان فرصت مناسبی نیست و خلاصه دکش کرد. ولی بازتابش به جون خودم افتاد. منو به بهانه ی گردش برد بیرون، ولی به جای اینکه برم گردونه خونه ی خودمون، منو برد خونه ی خودش. وقتی رسیدیم نخواستم پیاده بشم، ولی دستم رو کشید و بردم بالا. هر چی بیشتر باهاش لج می کردم، بدتر می شد.
چشماش و بست، لبشو گزید. چونه اش می لرزید، انگار بغض داشت. نگاه گرفته و نمناکش رو توی چشمام دوخت.
- برام شربت آورد؛ گذاشتم روی میز. نشست کنارم، از همه دری حرف زد. اصلا یه جور خاصی شده بود. از شغلش، کارخونش، شرکتش و دم و دستگاش، پدر و مادرش و ... خلاصه از همه چی. به قدری آروم و متین شده بود که دهنم باز موند. بهم گفت از شدت علاقه این کارا رو می کنه. گفت تموم سرسختیاش واسه ی همینه. تعارف کرد شربتم رو بخورم که تردید کردم؛ ولی اون لحظه که آروم شده بود و کاری باهام نداشت، تردید رو کنار گذاشتم و خوردم. نامزدم بود، کسی که قرار بود همسرم باشه، غریبه نبود که از دستش نخورم. ولی فکرش رو نمی کردم برام برنامه چیده باشه. اون پست فطرت برای رسیدن به من، برای تصاحب کردن من نقشه کشیده بود.
وحشت زده نگاهش کردم. اون چیزی که با شنیدن این حرف از دهن پری توی ذهنم تداعی شده بود، آزارم می داد. ولی پری از نگاهم پی برد چی توی سرم می گذره. از روی درد پوزخند زد و سرش رو تکون داد.
- وقتی بهوش اومدم انگار که هیچ اتفاقی نیفته؛ ولی یادمم نمی اومد کی خوابم برده. آره، فکر می کردم تمومش یه خواب بوده؛ ولی وقتی اون عکسا رو دیدم، وقتی خودمو توی اون عکسا برهنه توی آغوشش دیدم؛ انگار دنیا روی سرم خراب شد. اون عوضی از این طریق می خواست به هدفش برسه. منو تهدید کرد که اگه با عقد موافقت نکنم و بخوام تلاش کنم این نامزدی بهم بخوره؛ اونم خوی خبیث و حیوانیش رو نشونم می ده و آبروم رو بر باد می ده. گفت با پدرم حرف بزنم و راضیش کنم. از ترسم رفتم پیش دکتر زنان تا معاینه ام کنه. می خواستم مطمئن بشم که شدم. اون باهام کاری نکرده بود، فقط می خواست ازم زهر چشم بگیره و اون عکسا رو واسه ی همین ازم گرفت. واقعا یه روانی به تمام معنا بود. هر روز زنگ می زد یا به بهانه ای می اومد خونمون و تهدیداش رو از سر می گرفت؛ ولی من حرفی نمی زدم. تردید داشتم. از یه طرف آیندم که توی دستای این نامرد بود و از طرفی ازش متنفر بودم. تا اینکه یه روز ...
- دلارام.
با شنیدن صدای آرشام برگشتم. پشت سرم ایستاده بود، اما دلربا کنارش نبود. حالا چه وقت اومدن بود؟ بدجور محو حرفای پری شده بودم. نامرد خیلی راحت منو بین ارسلان و شایان ول کرد و رفت دنبال عشق و حالش؛ حالا هم اومده سراغم که چی بشه؟ انگار نه انگار!
از سر کنجکاوی به پری نگاه کرد و بعد از اون نگاهش روی من چرخید که منتظر چشم بهش دوخته بودم.
صدای پری منو به خودم آورد.
- دلی نمی خوای این آقا رو معرفی کنی؟ هنوزم نمی دونم تو اینجا چکار می کنی؟!
لبام رو با زبونم تر کردم و جوابشو دادم: ایشون مهندس آرشام تهرانی هستن که من براشون کار می کنم.
پری با تعجب نگاهم کرد.
- کار می کنی؟! چه کاری؟! پس مگه واسه منصوری کار نمی کردی؟!
خواستم جوابش رو بدم که آرشام با همون لحن جدیش پرید وسط مکالمه ی من و پری؛ عینهو پارازیت عمل می کنه!
- شما منصوری رو می شناسید؟
- نه، از کجا بشناسم؟ فقط می دونم دلی واسه اون کار می کنه.
- کار می کردم، ولی الان مدتیه همه چیز فرق کرده.
آرشام سرشو خم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد: بیا بریم، باهات کار دارم.
بدون اینکه تغییری توی حالت صدام ایجاد کنم، با بداخلاقی گفتم: دارم با دوستم صحبت می کنم. مکالمات عاشقانتون تموم شد؟
اخماش جمع شد؛ سعی داشت صداش بالا نره.
- کم چرت و پرت بگو! بهت گفتم بیا بریم.
- گفتم که، الان نمی شه.
دندوناشو روی هم فشار داد. با حرص پوزخند زد و نگاهش رو به دریا دوخت؛ ولی هنوز به طرف من خم شده بود و صداش زیر گوشم بود.
- اگه تا ده دقیقه ی دیگه پشت کشتی بودی که هیچ؛ وگرنه میام کشون کشون می برمت. دیگه هر چی آبروی داشته و نداشته برات مونده باشه، جلوی همه به باد می ره. پس اون روی سگ منو بالا نیار.
بعدشم خیلی ریلکس سرش رو بلند کرد. از کنارمون که رد شد، نگاه من هنوز به قامت بلندش بود که هر لحظه از ما دورتر می شد.
- دلارام خدا وکیلی تو واسه ی این کار می کنی؟!
- آره، چطور مگه؟!
- دور برت نداره ها، ولی خیلی جیگره.
- جیگریش بخوره توی سرش، اخلاق نداره.
- خب همین جیگرش کرده دیگه. مرد باید سگ اخلاق باشه، وگرنه که مرد نیست.
ناخوداگاه زدم توی پرش. از قصد نبود، از روی زبون درازم بود که همیشه بی موقع خودش رو نشون می داد.
- اِ این جوراست خانم خانما؟ پس تو چرا تا الان عاشق اخلاق سگی کیو نشدی؟ فکر کنم تا این حد خشن هست، نه؟
به شوخی خندیدم، ولی با دیدن صورت گرفته و ناراحتش خندم رو قورت دادم. ای لال بمیری دختر که دو دقیقه نمی تونی زبون به دهن بگیری و ور ور نکنی.
بازوش رو گرفتم. نگاهم کرد.
- به ارواح خاک مادرم قصدی نداشتم پری. ناراحت شدی؟ باور کن همین جوری از دهنم پرید.
به زور لبخند زد، ولی لبخندشم از روی درد بود.
- از وقتی با کیومرث گشتم، تونستم آدمای اطرافم رو راحت تر بشناسم. از نگاهشون می خونم چی توی سرشونه. کیومرث آدم نیست دلارام. اون رو با کسی قیاس نکن. این مردی که تو بهم معرفیش کردی، نگاهش و حتی طرز حرف زدنش زمین تا آسمون با کیومرث فرق داشت. برعکس کیومرث این مرد وقتی نگاهش به یه دختر افتاد، نیشش تا بناگوشش باز نشد؛ نخواست صمیمی رفتار کنه. نگاهش روی من شاید پنج ثانیه بیشتر نموند. باهام دست نداد، به روم لبخند پر خواهش نزد. ولی درست برعکس اون کیومرث، جلوی من با دخترا گرم می گیره. با دوست دخترای سابقش می گرده؛ باهاشون مثل دوران مجردیش هر کار بخواد می کنه. روی من غیرت نداره، حتی یه ذره! همه ی توجهش از روی خودخواهی و حس مالکیته. می گه من براش مثل یه شی می مونم که اون صاحبمه.
بغلش کردم. داشت گریه می کرد. پشتش رو نوازش کردم، هق هقش رو روی شونم ساکت کرد.
- عزیز دلم چی کشیدی توی این مدت. چرا زودتر اینا رو بهم نگفتی؟ یعنی تا این حد قبولم نداشتی؟
خودش رو از توی بغلم کشید بیرون.
- اینو نگو دلی؛ معلومه که قبولت داشتم، ولی درکم کن که بعضی حرفا گفتنی نیست. جاشون توی عمق قلبمونه که مبادا به راحتی برملا بشه. ترس از آبرو، رسوایی واسه خانواده و هزار جور ترس و واهمه، نمی ذارن به راحتی لب باز کنی و حرفای دلت رو بریزی بیرون.
- باشه حرفات رو قبول دارم؛ ولی حالا که باهام درد و دل کردی و بهم گفتی چه خبره، پس آروم باش.
- نه دلی، من هنوز نصف حرفای دلم رو بهت نزدم؛ ولی حالا که شروع کردم به گفتن، دیگه نمی خوام ساکت باشم. حس می کنم به یکی نیاز دارم تا بهم کمک کنه. دیگه دست تنها نمی تونم. نمی تونم دلارام.
دستشو توی دستم گرفتم و با محبت نوازشش کردم.
- درکت می کنم عزیزم. دیگه خودت رو ناراحت نکن. خدا بزرگه، بالاخره یه کاریش می کنیم.
با گریه سرش رو تکون داد. از توی کیفم یه کاغذ و خودکار در آوردم و روش آدرس ویلای آرشام، هم توی کیش و هم توی تهران رو به همراه شماره تلفن براش نوشتم. خدا رو شکر این مدت کوتاه به تموم پلاکا و علامتا توجه کرده بودم و می دونستم اسم اون محل چیه و آدرس ویلاش کدومه.
- اینو بگیر. توی اولین فرصت یا بهم زنگ بزن، یا بیا ویلا. آدرس پشتشم واسه ی تهرانه، جایی که کار می کنم.
- باشه، ولی مگه موبایل نداشتی؟!
- نه الان ندارم. قضیه اش مفصله، منم کلی حرف دارم که برات بزنم.
لبخند زد. اشکاش رو با دستمال پاک کرد.
- مثل همیشه از زیر حرف زدن در رفتیا دلی خانم. واسه ی بار هزارم می گم که هنوز نمی دونم واسه چی اینجایی.
خندیدم.
- می گم برات. فردا می تونی بیای پیشم؟
- یه کاریش می کنم. با خانوادم اینجاییم که کیومرثم تا فهمید دنبالمون راه افتاد. ولی اگرم بیام، طرفای عصر می تونم بیام پیشت.
- باشه پس ...
یه دفعه یکی از پشت دستم رو گرفت. برگشتم، آرشام بود که با صورت عصبانی پشت سرم ایستاده بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
یاد تهدیدش افتادم. کاملا برگشتم طرفش. زیر لب غرید.
- نشونت می دم دختره ی لجباز.
خواست دستمو بکشه که نگهش داشتم و آروم جوری که فقط خودش بشنوه، تند تند گفتم:
- وای تو رو خدا آرشام، داشتم می اومدم. مگه ده دقیقه شد؟
مشکوک نگاهم کرد. هنوز اخماش توی هم بود.
- هر کی رو بتونی رنگ کنی، منو نمی تونی. د راه بیفت!
خندیدم. باید آرومش می کردم.
- کی؟! من؟! نه بابا من رنگ زدنم خوب نیست. سلیقتو می شناسم، واسه همین سراغ تو یکی که اصلا نمیام.
چپ چپ نگاهم کرد و دستمو کشید. با خنده برگشتم طرف پری که دیدم اونم داره لبخند می زنه. به آرشام اشاره کردم که سعی داشت منو با خودش ببره و رو به پری هول هولکی گفتم:
- شرمنده من باید برم، ولی منتظرتما یادت نره.
سرشو تکون داد. دنبال آرشام رفتم. برعکس تهدیدایی که کرده بود، منو دنبال خودش نمی کشید. پنجه های محکم و مردونش لا به لای انگشتای ظریف من قفل شده بود.
فکر می کردم می ره توی سالن یا همون پشت کشتی؛ ولی از اون سمتی که من و پری بودیم دور زد و رفت جلوتر. یه در درست بغل در سالن مهمان بود که سریع بازش کرد. خودمو کشیدم عقب، چون توی اتاقک کاملا تاریک بود و نمی دونستم می خواد چکار کنه. اما اون خیلی نرم دستشو گذاشت پشتم و هلم داد تو. خودشم پشت سرم اومد. صدای کلید برق و بعد هم روشنایی اطرفمون رو پر کرد.
قفل در رو زد. برگشتم طرفش؛ درست پشت سرم ایستاده بود. دستاشو به حالت جذابی برد زیر کتش و به کمرش زد.
- منو آوردی اینجا که چی بشه؟!
تو همون حالت نگاهم می کرد. جلوی صورتش بشکن زدم.
- هی با تو بودما. کجایی؟
پوزخند زد و از کنارم رد شد، به دیوار اتاق تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد.
نگاهم رو یه دور اطراف چرخوندم. چیز خاصی توش نبود؛ چند تا حلقه ی کلفت طناب قایق بادی که دو تا پارو هم کنارش به دیوار تکیه داده بودن.
با شنیدن صداش نگاهم رو روی صورتش چرخوندم.
- شایان بدجور تو نخت رفته. انگار ارسلانم بدش نمیاد این وسط یه ناخنک به اونی که چشم عموشو گرفته بزنه. خب شایدم از یه ناخنک بیشتر، نظر خودت چیه؟
- این حرفا واسه چیه؟ شایان چی گفته؟
- خیلی چیزا. شمارش معکوسش رو از خیلی وقت پیش شروع کرده؛ چیزی هم تا پایانش نمونده.
با ترس یه قدم بهش نزدیک شدم.
- چی می خوای بگی؟ نکنه شایان حرفی زده؟ می خوای منو بدی بهش؟ پس قول و قرارمون چی می شه؟
از دیوار فاصله گرفت.
- قول و قرارمون سر جاشه؛ منتهی پای انتقام جویی تو وسطه. مگه منتظر همچین لحظه ای نبودی؟
- بودم، ولی الان نه. الان خیلی زوده.
- در هر صورت باید خودتو آماده کنی. دیگه چیزی نمونده.
لرزون پشتمو بهش کردم. آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم.
- تو رو خدا تو دیگه به تشویشم دامن نزن. خودم می دونم باید چکار کنم.
- که می دونی، خوبه!
صداش از فاصله ی نزدیک به گوشم رسید. پشت سرم بود. برنگشتم؛ بازوهامو بغل گرفتم. مضطرب بودم؛ حرفاش این اضطراب لعنتی رو به جونم انداخت. فکر اینکه دست تنها بخوام به هدفم برسم؛ اینکه نمی دونستم با چند نفر طرفم. اون اول فکر می کردم می تونم از پس همه چیزش بر بیام، ولی حالا ... حالا که وارد این بازی شدم، می بینم نمی تونم آسون بگیرم.
آسون بگیرم باختم. با یه نفر طرف نیستم، ارسلانم هست. شایان خودش به تنهایی شیطون رو درس می ده؛ حالا که شدن دو تا، چطور تنهایی برم جلو؟
به کمک آرشام نیاز داشتم؛ ولی از حرفاش معلومه نمی خواد کاری کنه. از این همه فکر و خیال سرم داشت منفجر می شد. حالم، حرفام، هیچ کدوم دست خودم نبود. بدجوری بهم فشار اومده بود.
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. با فاصله ی کمی از من ایستاده بود. زدم به سیم آخر؛ چون آرامشی رو توی چشماش دیدم که عذابم می داد. من که دلم خونه؛ نگاهم سرگردون و به دنبال دستی می گردم که بتونه کمکم کنه؛ آرامش کلام و نگاه آرشام رو که می دیدم، ناخوداگاه حرص می خوردم. پوزخند زدم. مثل طلبکارا نگاهش کردم.
- اصلا تو این وسط چکاره ی منی؟ چرا شدی فرشته ی عذابم؟ دم به دقیقه این موضوع رو به یادم میاری و بهم حالی می کنی تنهام؟ یادمه کنار دریا بهم گفتی تنها نیستم؛ یکی هست که مراقبمه. نپرسیدم کیه، ولی الان دارم بهت می گم هر کی که باشه، مطمئنم اون آدم تو نیستی. شاید خوشت نیاد، ولی می گم ... می گم تا بدونی که من اون قدرا هم بی کس و تنها نیستم. هنوز یکی از اعضای خانوادم واسم مونده! کسی که اگه نتونه بهم کمک کنه؛ می تونه دلداریم بده، دلگرمم کنه. توی لحظات سخت دستمو بگیره و آرومم کنه! کاری که هیچ احدی واسم نمی کنه. یکیش توی نامرد که جلوم قد علم می کنی و می گی شمارش معکوس شروع شده. د یالا چرا معطلی، یه کاری کن! به جاش نمی گی کدوم راهمه و کدوم چاهم. راهنماییم نمی کنی. این همه بهت کمک کردم؛ نقش معشوقه ات رو بازی کردم و عین یه عروسک توی دستات چرخیدم؛ حالا که نوبت به خودت رسیده جا زدی؟ مگه مـ ...
جوری فریاد کشید «بسه خفه خون بگیر.» که حس کردم جفت پرده ی گوشام پاره شد. دستمو گذاشتم روی گوشم و چشمام رو بستم. بعد از چند لحظه آروم دستامو آوردم پایین و همزمان نگاه گله مندم رو توی چشماش دوختم.
اومد توی سینم که از ترس رفتم عقب. با یه قدم تقریبا بلند خودم رو رسوندم به دیوار اتاقک و دستامو کنارم به دیوار سرد و فلزی تکیه دادم. انگار شدت باد زیاد شده بود که زوزه کشان خودش رو به در اتاقک می کوبید. یه پنجره ی کوچیک دایره ای شکل روی درش نصب بود که به وضوح نمی شد بیرون رو دید.
همون طور که با خشم منو مورد هدف جملات و نگاه گر گرفته از عصبانیتش قرار داده بود؛ به طرفم قدم برداشت.
- یکی رو می خوای که دستتو بگیره؟
تقریبا به طرفم حمله کرد که جیغ خفیفی کشیدم و خودم رو محکم تر به دیوار تکیه دادم. دستم رو توی دستای ملتهبش گرفت.
تو صورتم فریاد زد: انگار بدجور وابستت کرده که با گرفتن دستات آرومت می کنه. آره؟
دستم رو جوری فشار داد که صدای تیریک تیریک استخونام رو شنیدم.
داد زد: د بنال تا خردشون نکردم.
- آی آی ول کن دستمو، شکستیش.
- به درک! بگو، بگو اون لعنتی چطوری آرومت می کرد؟ وقتی پیشش درد و دل می کردی چطور بهت آرامش می داد؟ د چرا لال مونی گرفتی، حرف بزن!
سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم. داشت دستمو خرد می کرد.
- هیچی، به خدا هیچی نبوده. ای ول کن.
فاصله ی بینمون رو پر کرد. اون یکی دستمو هم گرفت. فشار دستش رو تا حدی کم کرد، ولی پوست دستم هنوز می سوخت و درد رو کاملا حس می کردم. دستامو برد بالای سرم و به دیوار سرد تکیه داد. کشتی هر از گاهی تکون آرومی می خورد، ولی شدید نبود.
صدای غرش آرشام همزمان شد با خاموش شدن لامپ اتاقک، که اون هم مطمئنا در اثر باد شدیدی بود که من بدبخت رو گرفتار خودش کرده بود. از ترس جیغ کشیدم. خدایا خیلی شانس داشتم، الان دیگه اگه چیزی هم اون ته مَه ها واسم مونده بود، در کل به باد رفت.
- چرا ازم توقع داری حمایتت کنم؟ چـــرا؟
عین بلبل به حرف اومدم.
- چون ... چون تو ... چون فقط تو می تونی کمکم کنی. تو شایان رو بهتر می شناسی.
تاریک بود و من آرشام رو توی هاله ای از تاریکی می دیدم. از اون پنجره ی کوچیک نور کمی که از ماه به داخل می تابید و وسط اتاقک رو تا حدی روشن کرده بود. که بازتاب اون سایه ای روی صورت آرشام انداخته بود.
صورتشو به صورتم نزدیک کرد. نفسای داغش لاله ی گوشم رو می سوزوند.
- همین؟ فقط چون می شناسمش ازم کمک می خوای؟ شاید منم یکی از اونا باشم. یکی از آدمای شایان.
با ترسی آمیخته به تعجب نگاهش کردم. نمی دونم اونم منو می دید یا نه، ولی با حرفی که زد مخم سوت کشید.
- مگه تو یکی از آدمای اونی؟!
- پس تا الان چی فکر می کردی؟ اینکه من با شایان چه رابطه ای دارم؟
- من ... من خیال می کردم فقط باهاش دوستی، همین!
چند لحظه سکوت کرد. حس کردم نفساش منظم نیست.
- در حال حاضر شایان فقط یه آشناست.
با خیال راحت نفسم رو بیرون دادم.
- پس می تونی راهنماییم کنی، درسته؟
- چرا من؟ کسی که نمی تونه آرومت کنه ولی اون دکتر هیچی ندار همه کاری ازش ساخته است.
ای خدا من تو کار این مرد موندم. حالا که من هیچی از فرهاد نمی گم، این گیر داده بهش.
- دستام خسته شد، می شه ولش کنی؟
ولشون نکرد، ولی سُر داد و آوردشون پایین. توی اون فاصله ی کم، اون رایحه ی عطر مخصوص که بوی تلخ و مدهوش کننده ای داشت؛ گرمی صداش، حضور منحصر به فردش، همه و همه لحظه به لحظه بیشتر منو از خودم دور می کرد.
صدام کمترین لرزش رو داشت. سعی داشتم بیشتر از این نشه. نرم و پر از آرامش، با لحنی که مختص به خودم بود و عاری از شیطنت و مملو از احساسی که از قلبم سرچشمه می گرفت؛ توی چشمایی که سیاهی نافذش حتی توی این تاریکی هم می تونست به راحتی قلب بی قرارم رو مورد هدف خودش قرار بده؛ زیر لب زمزمه کردم:
- قبلا هم گفتم من به فرهاد فکر نمی کنم. اونو مثل برادر یا حتی یه دوست قبولش دارم. اینو به خودشم گفتم، نظرمم عوض نمی شه. ولی تو ... تو گفتی یکی هست که ازم مراقبت کنه؛ می خوام دقیق بدونم اون کیه؟!
کمی جا به جا شد. این پا و اون پا کرد و باز به حالت قبلش برگشت. معلوم نبود که اگه دستام آزاد بود، کاری نمی کردم! ای کاش می شد چند تا نفس عمیق پشت سر هم بکشم؛ ولی نمی تونستم، یا شایدم نمی خواستم. نمی خواستم که به دو تا نفس عمیق، عطرشو از ریه هام بیرون بدم.
صداش ریز شده بود.درست زیر گوشم خم شده بود و چشمای نیمه باز و گر گرفته ی من به سقف تاریک اتاقک بود.
یعنی الان اون بیرون چه خبره؟ در که قفل بود، پس کسی نمی تونست بیاد تو.
- خودت دوست داری اون آدم کی باشه؟
- مگه دل بخواهه؟!
- تو فکر کن آره.
- نمی دونم.
- و اگه من باشم؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صورتشو به صورتم چسبوند. این بار از روی هوشیاری حرف می زد و کاراش صدق این رفتارو کاملا نشون می داد.
- چرا تو؟
- چرا من نه؟
- نگفتم نه.
- پس چی؟
مکث کردم.
- یعنی تو مراقبمی؟
- مراقب، راهنما و حتی یه سایه. به نظرت می تونم باشم؟
بازم مکث کردم. لحنش آروم بود، ولی حرکاتش درست برعکس گفتارش با خشونت همراه بود. چشمامو بستم. داشتم دیوونه می شدم. بازوشو از روی کت گرفتم و فشار دادم.
- فکر کنم بتونی.
- می تونم دلگرمت کنم؟
- شاید.
- دستام چی؟ آرومت می کنه؟
- نمی دونم ... نمی دونم ... شاید.
داشت بی تابم می کرد. حال اونم بدتر از من بود. هیجان داشتم، اما ترس توی دلم نبود. جایی نبودیم که بترسم. اینجا بین این همه آدم ... درسته از دید همشون پنهونیم، ولی بازم ...
پیشش که بودم ذهنم سمت وحشت کشیده نمی شد. پیش شایان که بودم؛ حتی ارسلان، این واهمه به راحتی حس می شد، ولی آرشام ...
قلبم، عشقم، هر چی که نسبت بهش توی دلم داشتم؛ نمی ذاشت ازش بترسم. نمی تونستم با هراس خودمو ازش دور کنم.
آه کشید؛ عمیق و از ته دل، انگار که از روی درد باشه، یه درد کهنه. صورتشو توی گودی گردنم فرو کرد.
- دلارام.
یکی محکم کوبید به در. نگاه جفتمون به همون سمت کشیده شد.
آرشام حرکتی نکرد. به نرمی صورتشو چرخوند و بی مقدمه زیر گردنمو ...
هنوز کامل به خودم نیومده بودم که با این حرکتش شوکه شدم. آخه این بار نه مست بود و نه نیمه هوشیار. دستامو آوردم بالا و گذاشتم روی شونه هاش.
- آرشام چکار می کنی؟
سرشو از جلوی صورتم خم کرد و زیر لاله ی گوشمو با مکث و طولانی بوسید. قلبم لرزید. هم قلقلکم اومد و هم توی دلم یه حس خاصی داشتم. انگار واقعا از خود بی خود شده.
نالیدم: در زدن، تو رو خدا بریم.
صورتشو رو به روی صورتم گرفت. نگاهش تا حد کمی خمار بود. پس این کاراش از روی چیه؟ اگه هنوز می تونه خودشو کنترل کنه؟
- اون بیرون هم شایان هست هم ارسلان. آوردمت اینجا تا راحت بتونم باهات حرف بزنم.
- ولی دیدی که در زدن.
- بس کن دلارام.
- اما ...
- به دلربا همه چیزو گفتم.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم. زل زد توی چشمام. همون لبخند کجی که مختص به خودش بود، روی لباش خودنمایی می کرد. خیلی سریع خم شد و بازم با یه حرکت دیگه غافلگیرم کرد. گره ی شالم رو کامل باز کرده بود. خندیدم ... نگاهم کرد.
- چکار می کنی؟ حقشه الان یکی بزنم توی صورتت.
- نمی دونم، ولی اگه بزنی مطمئن باش اوضاع که تغییر نمی کنه هیچ، شاید بدترم بشه.
- پس چرا این کارو کردی؟
دستشو بالا آورد و به گونم کشید.
- چشماتو که باریک می کنی بهت بیشتر میاد. هیچ وقت اون قدر بازشون نکن.
با دهن باز نگاهش کردم.
- این حرفت از روی تعریف بود؟
- تو این طور فکر کن.
- مگه غیر از اینم می شه فکر کرد؟
فقط نگاهم کرد.
- ولی کارت درست نبود.
- درست یا غلطش رو من مشخص می کنم.
- خب این نهایت خودخواهیت رو نشون می ده.
- و من قبولش دارم.
- پس قبول داری که خودخواهی.
سرشو به آرومی تکون داد.
آخه من چطور می تونم بزنم توی صورتت؟! شاید کارش درست نباشه؛ ولی صادقانه عاشقشم. نمی تونم اون کاری رو به سرش بیارم که اگه از هر مرد دیگه ای غیر از آرشام سر می زد؛ الان یه سیلی جانانه ازم نوش جان کرده بود. اما آرشام فرق داشت، همین تفاوت، همین حس دستام رو بسته بود. آروم بودم، ولی دلم هنوز بی تابش بود.
لامپ روشن شد. نورش چشمم رو زد. صورتمو تا جایی که می تونستم پایین گرفتم تا نور مستقیم نخوره توی چشمم. آرشام کمی به سمت چپ مایل شد و باز اطرافمون رو تاریکی پر کرد. لامپو خاموش کرده بود. سرمو بلند کردم و توی صورتش نگاه کردم؛ اونم بی پروا زل زده بود توی چشمای من و نگاهشو نمی گرفت.
- به دلربا چی گفتی؟
- همونایی رو که باید می گفتم. از خواب بیدارش کردم؛ از رویایی که داشت برای خودش تصور می کرد آوردمش بیرون.
- به همین آسونی؟ اون چکار کرد؟
- خیلی دوست داری بدونی؟
دیدم باز دارم تند می رم، ترمز کردم و گفتم: نه خب، محض کنجکاوی پرسیدم.
سرش رو کج کرد و نگاهم کرد.
- به یقین رسیدم رنگ زن خوبی نیستی.
گنگ نگاهش کردم.
- چه ربطی داشت؟
- مهم نیست.
- الان دیگه می شه بریم؟ حرفامونم که زدیم.
- آره زدیم، ولی هنوز تموم نشده.
با لحن بامزه ای گفتم: خب جناب مهندس تهرانی، لطفا مابقی حرفاتون رو بذارید واسه ی وقتی که رسیدیم ویلا.
یه جور خاصی نگاهم کرد و ازم پرسید: بقیه ی چی رو بذارم واسه وقتی که رسیدیم ویلا؟
نگاهش به قدری واضح بود که سریع گرفتم منظورش چیه. نزدیک بود به تته پته بیفتم که زود خودمو جمع و جور کردم.
- بقیه حرفات رو دیگه. مگه منظورت همین نبود؟
- چرا بود، منتهی نه همش.
- پس چی؟!
بازوهام رو گرفت. چشماشو باریک کرد. هر چی که بود و نبود رو از تو همون یه جفت چشم سیاه خوندم. بیشتر از این اگه خودم رو می زدم به کوچه ی علی چپ، تابلو می شدم.
- خیلی خب بریم.
دستمو توی دستش گرفت و به طرف در رفت.
چه غیرمنتظره.
- داری کجا می ری؟
- بر می گردیم ویلا. گفتم که، حرف واسه گفتن زیاد داریم.
خندم گرفته بود. چقدر عجوله. آره حرف می زنیم! تو گفتی و منم باور کردم. کور خوندی جناب!
باد بدی می اومد، سردم شده بود. کشتی به طرف اسکله حرکت می کرد، پس واقعا داریم بر می گردیم.
- تو همین جا باش، نمی خواد بیای تو. من می رم مانتوت رو از توی سالن میارم.
- باشه، مرسی.
هیچ کس روی عرشه نبود. رفتم لب کشتی ایستادم. دستام رو به نرده های کوتاه گرفتم، کمی خم شدم. نقش سیاهی آسمون شب افتاده بود توی دریا و از اون فاصله آدم رو به وحشت مینداخت. حتی نگاه کردن بهشم دلمو لرزوند.
سرمو بلند کردم. همون طور که به جلو خم شده بودم، نگاهم رو به ماه دوختم. چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم. بادی که از روی آب رد می شد، سرمایی رو با خودش به همراه داشت که تا مغز استخونم نفوذ می کرد. توی ساحل گرم بود، ولی اینجا ...
نفهمیدم چی شد، فقط دستی رو پشت کمرم حس کردم. اینکه یکی با کف دست محکم زد پشتم و به جلو هلم داد. قدرتش زیاد نبود؛ ولی به قدری عملش غیرمنتظره بود، که حتی بهم فرصت نداد برگردم و پشت سرمو نگاه کنم.
همزمان با جیغ بلند و گوشخراشی که از ته گلوم خارج شد، پرت شدم توی دریا. این قدر ترسیده بودم که وقتی سردی آب رو حس کردم و اینکه عین یه تیکه گوشت در اثر شوک عمیقی که بهم دست داده بود؛ ضعیف و کند دست و پا می زدم و هر لحظه بیشتر حس می کردم که دارم توی عمق دریا فرو می رم. حس کردم قفسه ی سینم از آب پر شده. شنا کردنم خوب نبود. هیچ وقت فرصتش رو نداشتم که یاد بگیرم و حالا ...
سرم تیر کشید. هیچ صدایی نمی شنیدم. چشمام تار و تارتر شد. دیدم کامل از بین رفت؛ چون پلکام به نرمی روی هم افتاد و دیگه هیچی حس نکردم. انگار که از همه چیز رها شدم. سبک و آروم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آرشام
ارسلان: یهو کجا غیبتون زد؟! دلارام کجاست؟!
- به تو ربطی نداره، بکش کنار!
خواستم از سالن برم بیرون که صدای جیغ بلند یه دختر در جا میخکوبم کرد. به خودم اومدم و بی درنگ از سالن زدم بیرون. صدای دلارام بود، شک نداشتم که خودش بود!
روی عرشه رو نگاه کردم، نبود. به طرف همون جایی که ایستاده بود دویدم و با وحشت از روی نرده ها خم شدم. موج هایی که روی آب دریا نقش بسته بود و همزمان یه حس بد! از سر وحشت با چشمانی بازتر از حد معمول به دریا زل زده بودم و بدون معطلی کتم رو در آوردم. روی عرشه شلوغ شده بود. ارسلان به طرفم دوید که همزمان با فریاد چند نفر که سعی داشتند جلوم رو بگیرن نفسم رو حبس کردم و شیرجه زدم توی آب. تاریک بود و نمی دونستم باید چکار کنم. تقریبا زیر آب، توی اون تاریکی هیچ چیز مشخص نبود. مطمئنم پرت شده و نقش اون موج ها بی دلیل روی آب نیفتاده بود.
کم کم داشتم نفس کم می آوردم؛ نور کمی به داخل آب افتاد. نور کشتی بود! شدت نور خیلی کم بود، ولی باید تموم سعیم رو می کردم.
حواسم رو کامل جمع کردم و با نگاهی دقیق اطرافم رو می کاویدم که یه چیزی نظرم رو جلب کرد. به طرفش شنا کردم؛ قفسه ی سینم می سوخت و به اکسیژن نیاز داشتم. نخواستم که برای ذره ای اکسیژن به روی آب برم.
بی حرکت زیر آب شناور بود؛ چشمای خاکستریش رو بسته بد و دستاش به سمت پایین رها شده بودن. با حرص بغلش کردم و اگه زود نمی جنبیدم ممکن بود خودمم در اثر کمبود اکسیژن غرق بشم. به سمت بالا شنا کردم؛ محکم نگهش داشتم و با یک جهش سرم رو از آب بیرون آوردم و نفس حبس شدم رو به شدت بیرون دادم. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم. نگاهش کردم، بیهوش بود و رنگ صورتش مهتابی تر از همیشه شده بود.
به طرف کشتی شنا کردم؛ چند نفر قایق نجات رو به همراه یک نفر که توی قایق بود، توسط طناب ضخیمی به سمت پایین هدایت کردند.

***

با وحشت جسم بی جونش رو کف کشتی خوابوندم. نبضش رو از روی گردن گرفتم؛ نمی زد یا حداقل این قدری کند بود که نشه حسش کرد. تنش سرد بود. دستامو حلقه وار زیر شکمش بردم و کمی بلندش کردم. گذاشتمش روی زانوهام و بهش فشار آوردم. باید آب رو از ریه هاش خارج می کردم. کمی آب از دهنش بیرون زد، ولی کافی نبود. خوابوندمش کف عرشه و دستام رو گذاشتم روی سینش و پی در پی با مکث کوتاهی فشار دادم. فایده نداشت، باید آب رو بیرون می داد تا راه تنفسش باز بشه. کمی آب از دهنش بیرون زد، ولی همش رو بیرون نمی داد. نبضش رو گرفتم و تونستم حسش کنم، ولی بی نهایت کند می زد.
مردم هیاهو کنان دوره ام کرده بودند. می خواستم تمرکز کنم، ولی توی اون سر و صدا نمی تونستم. با خشم سرمو بلند کردم و با صدایی بلند فریاد زدم: خفه خون بگیرین لعنتیا!
صداها کمتر شد، ولی زمزمه ها قطع نشد. نفس نفس می زدم، دستام لرزش محسوسی داشت. خواستم بهش تنفس مصنوعی بدم که صدای فریاد ناخدا رو شنیدم: رسیدیم اسکله!
و در کسری از ثانیه دلارام رو در آغوش کشیدم و بلند شدم. اگه می خواستم تنفس مصنوعی بدم باید کم کم تا یک ربع این عمل رو ادامه می دادم، یعنی تا زمانی که تنفسش نرمال بشه و این یعنی ریسک که اگه جواب نده جونش رو از دست می داد!
صدای شایان و ارسلان رو می شنیدم که داشتن دنبالم می اومدن، ولی من بی توجه به اون ها فقط دنبال راهی می گشتم که بتونم از شر اون کشتی لعنتی خلاص بشم.
ارسلان: آرشام کجا می بریش؟ د یه چیزی بگو لعنتی!
دلارام رو گذاشتم توی ماشین، از روی خشم سر تا پام به لرزش افتاده بود و توی این موقعیت کنترلی روی خودم نداشتم.
پشت سرم بود، زدم به سیم آخر و به سرعت برگشتم. مشت گره شدم رو توی صورتش فرود آوردم و هر چی دق و دلی داشتم با همین یه مشت سرش خالی کردم. براش غیر منتظره بود و نتونست خودش رو کنترل کنه. اگه شایان به موقع بازوش رو نگرفته بود ارسلان نقش زمین می شد.
با خشونت در ماشین رو باز کردم و نشستم پشت فرمون. با سرعت می روندم و هر از گاهی بر می گشتم و بهش نگاه می کردم. نمی دونستم کار کی بوده! کسی پرتش کرده؟ خودش افتاده؟ از اینکه چیزیش بشه ...
کلافه نفسم رو بیرون دادم با خشم مشتم رو روی فرمون کوبیدم. لعنتی چرا باید این طور می شد؟ چرا؟ چــــرا؟!

***

- حالش چطوره؟
دکتر: شما همسرشون هستید؟
- دکتر فقط سوالم رو جواب بده؛ حال دلارام چطوره؟
مکث کرد.
- ما تموم تلاشمون رو کردیم. آب زیادی وارد ریه هاش شده و اگه بعد از افتادن به داخل آب دست و پا می زد و به جای اکسیژن آب تنفس می کرد؛ بعد از دو سه دقیقه حتما جونش رو از دست می داد، ولی ظاهرا در اثر شوک زیادی که بهش وارد شده نتونسته تقلا کنه و قبل از اینکه آب رو به ریه هاش بفرسته بیهوش شده.
- زنده می مونه؟
- من تشویش و نگرانی شما رو درک می کنم، ولی در حال حاضر باید برای کنترل وجود آب در ریه یا شکستگی گردن، عکس رادیولوژی از ریه و گردن حتما گرفته بشه. نوار قلب و کنترل میزان اکسیژن خون از اقدامات نهایی هست که تا پیش از زمان ترخیص باید انجام بشه. نگران نباشید ما همه ی تلاشمون رو می کنیم!
- حالش خوب می شه؟!
- در حال حاضر بیهوشه، ولی خوشبختانه تونستیم علایم حیاتیش رو حداکثر نرمال نگه داریم، ولی این ها می تونه موقتی باشه و تا جواب آزمایش نیاد نمی تونم نظر قطعیم رو بدم. ضمن اینکه باید در نظر داشته باشین گاهی علایم و عوارض غرق شدگی چند ساعت بعد از خارج شدن از آب به وجود میاد و نباید در ترخیص از بیمارستان عجله کرد؛ فقط صبور باشید.
- اما آب زیادی وارد ریه هاش شده؛ من تموم تلاشم رو کردم، اما ...
- خوشبختانه ما آب رو خارج کردیم. نگران نباشید و دلیل مهمی که باعث شده این خانم جوان تا الان دوام بیاره بلعیدن آب دریا بوده که اگر قائدتا آب استخر یا رودخونه وارد ریه هاش شده بود بدون شک تا الان زنده نمی موند. علتشم اینه که چون آب دریا فشار اسمزی برابر خون داره، اتفاقات فوق رخ نمی ده و فقط به دلیل نمک موجود در اون کمی سدیم و کلر خون بالا می ره که علایم خفیفی رو به وجود میاره. با این حال جای نگرانی نیست و بعد از اینکه جواب آزمایشات مشخص شد تشخیص قطعی رو می دم.
دستش رو به آرومی روی شونم زد و با لبخند از کنارم رد شد!
از پشت پنجره ی شیشه ای نگاهش کردم؛ زیر اون همه دستگاه چشماش رو بسته بود، چشمایی که مملو از آرامش بود. سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم. چرا نمی تونم این صحنه رو ببینم؟ چرا با دیدنش توی این وضعیت حس کلافگی و سردرگمی میاد سراغم؟
چشمام رو باز کردم. این دختر چی داره؟ چی تو وجودش نهفته که من رو این همه مشتاق خودش می کنه؟ کششی که هر لحظه نسبت بهش حس می کنم، و از روی همون حس لعنتی پس می کشم و نمی خوام که اون کشش رو باور کنم. ولی بازم برام غیرارادی می شه، وقتی نگاهم می کنه، وقتی اسمم و صدا می زنه، حرکاتش، بی پروایی هاش، آرامشی که توی نگاه و رفتارش می بینم؛ همه و همه ... نباید این اتفاق میفتاد، ولی افتاد!
***
همیشه یه دست لباس کامل توی ماشین نگه می داشتم. لباسای نمناکم رو با اون ها عوض کردم. گوشیم توی ماشین بود که برداشتم؛ چندین تماس از طرف ارسلان.
***
بالاخره جواب آزمایشات اومد. مشکل خاصی نداشت، ولی بر اثر یکسری علایم و نتایجی که توی آزمایش دیده شده بود، دلارام تا چهل و هشت ساعت دیگه باید تحت نظر می بود.
یه بار پلکاش لرزید، ولی چشماش رو باز نکرد. منتظر بودم و نگاهم رو از روی صورتش نمی گرفتم.
ویبره ی گوشیم رو حس کردم؛ از توی جیبم در آوردم. شماره ی ارسلان بود! رد تماس زدم، ولی ول کن نبود.
- چی می خوای؟
صداش کمی مضطرب بود.
- لعنتی چرا جواب نمی دی؟ یه اتفاقی افتاده!
- چی شده؟
- شایان ... وقتی داشتیم از اسکله بر می گشتیم تو مسیر تیراندازی شد.
- چی؟ کامل بگو ببینم چی شده؟
- من با ماشین خودم پشت سر ماشین شایان حرکت می کردم، خیابونا هم خلوت بود. رسیدیم توی کوچه، یه ماشین مدل بالای مشکی که شیشه های دودی داشت کنار ماشین شایان حرکت می کرد. اونی که پشت سر راننده بود شیشه رو کشید پایین و با اسلحه به طرف شایان شلیک کرد. صدا خفه کن روش نصب بود، واسه همین بی سر و صدا کارشون رو کردن و در رفتن!
- الان شایان کجاست؟
- توی اتاق عمل. دکترا می گن وضعیتش اصلا نرمال نیست ... بدجور تیر خورده.
مکث کرد.
- دلارام چطوره؟
نفسمو عمیق بیرون دادم و بی حوصله جوابش رو دادم.
- دو روز دیگه مرخص می شه.
- پس حالش خوبه، خوشحالم!
- خیلی خب باید قطع کنم.
- باشه، آدرس بیمارستانی که شایان رو آوردم واست اس ام اس می کنم؛ فعلا.
تماس رو قطع کردم. متفکرانه و بی هدف به دیواری که رو به روم بود، خیره شدم. چه شبی بشه امشب! پر از تشویش و اضطراب ...
***
- یعنی کسی هُلت داد توی آب؟
نگاه خاکستریشو توی چشمام دوخت. صداش ضعیف به گوشم رسید.
- آره، یکی که انگار زورشم زیاد نبود. کاملا معلوم بود.
دستام و گذاشتم روی تخت و کمی به طرفش مایل شدم.
- نتونستی ببینیش؟
- نه مهلت نداد برگردم و بی معطلی هلم داد. کی می تونم برگردم خونه؟
به ساعتم نگاه کردم.
- دقیقا تا سی و دو ساعته دیگه.
لبخند کم جونی نشست روی لباش.
- چه دقیق و حساب شده.
در سکوت نگاهش کردم؛ می خواستم یه چیزی بگم. شاید اینکه از زنده بودنش ... نمی تونستم چیزی رو ابراز کنم و اصلا در خودم نمی دیدم. به این حالت سنگیم خو گرفته بودم، نمی خواستم این لایه رو از بین ببرم و در مقابلش نرم باشم. ولی می دونستم که حرفام با عملم نمی خونه. حرفام از روی عقل بود و کارام از روی ...
نمی خواستم که باشه! چرا به اینجا رسیدم؟ اصلا چطور شد که به اینجا رسیدم.
***
- قربان تا پشت تلفن گفتین باهام کار فوری دارید جَلدی خودمو رسوندم؛ فرمایش قربان ... همه جوره در خدمتم. کسی رو باید نفله کنم؟ زیرآب بزنم؟ تعقیب؟
- می ری به این آدرسی که بهت می دم و آمار دقیق مسافرایی که پنجشنبه شب سوار کشتی مسافربری اطلس شدن رو برام در میاری. نتیجه رو که دیدم می گم باید چکار کنی.
- اطاعت می شه. سه سوت واستون ردیفش می کنم قربان!

***
بالاخره پیداش می کنم. کسی نمی تونه از دست من فرار کنه. اون آدم هر کی که می خواد باشه، بالاخره به چنگم میفته!
سوالات زیادی توی سرم پشت سر هم ردیف شدند.
برای یکسری از اون ها جواب داشتم، ولی خب واسه بقیش هم دنبال جواب می گشتم و تا زمانی که اون آدم رو پیدا نکنم نمی تونم به جوابایی که می خوام برسم؛ که اونم خیلی زود به چنگم میفته، خیلی زود!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دلارام
انگار از زندون آزاد شدم. همیشه از محیط بیمارستان بیزار بودم. آدم اگه سالمم باشه یه شب رو توی بیمارستان بگذرونه کارش تمومه.
داشتم می رفتم توی ساختمون؛ از پشت سر و صدای بسته شدن در ماشین آرشام رو شنیدم.
هنوز هم احساس سرگیجه داشتم. دکتر گفته بود به خاطر احساس خفگیه که موقع غرق شدن بهم دست داده و به مرور با مصرف دارو برطرف می شه. چشمام سیاهی رفت، دستمو به درگاه گرفتم و مکث کردم. چشمام رو بستم و باز کردم. تار می دیدم، ولی می تونستم بقیه ی مسیر رو تا اتاقم، اونم طبقه ی بالا طی کنم؟! باید تحمل کنم. دستمو به حصار پله ها گرفتم که یکی بازوم رو گرفت و نگهم داشت.
- کجا؟
آرشام بود. با بی حالی برگشتم طرفش و نگاهش کردم.
- بالا، توی اتاقم!
فهمید حالم زیاد رو به راه نیست. اخم نداشت، ولی فوق العاده جدی بود. دستمو کشید.
- خیلی خب می ری تو اتاقت، منتهی نه بالا!
داشت می بردم سمت سالن.
- کجا می ری؟ به خدا حالم خوب نیست، بذار استراحت کنم.
- حرف نباشه!
توی دلم نالیدم و خواستم فحشش بدم که دم آخری زبونم رو گاز گرفتم. برخلاف تصورم مقصدش سالن نبود. یه در درست کنار درگاه مهمونخونه قرار داشت که بازش کرد. دستشو گذاشت پشتم و آروم به داخل هدایتم کرد.
- برو تو.
مطیع به حرفش گوش کردم. پشت سرم اومد و توی درگاه ایستاد. خدمتکار رو صدا زد. منم با کنجکاوی اطرافم رو نگاه می کردم و حواسم نبود که آرشام داره با خدمتکار حرف می زنه.
محو زیبایی اتاق شده بودم. یه تخت دو نفره که فلزش چون طلا می درخشید. جنس پارچه ی روتختی از ساتن و حریر کرم شکلاتی بود؛ مثل حجله می موند! دور تا دور تخت با حریر طلایی حفاظ شده بود. وای محشره! تموم دکور اتاق از میز و کمد و میز آینه و عسلی بگیر تا سِت صندلی و راحتی و در و پنجره و پرده ها همگی تو همین رده از رنگ بندی قرار داشتن؛ طلایی، کرم، شکلاتی و سفید! وای خدا منو یاد اتاق پرنسسا میندازه. عجب چیزیه خدا، رنگ دیوارا سفید درخشان بود و واقعا زیر نور لامپای لوستری که از سقف آویزون بود، می درخشید.
- چرا ایستادی؟
من که هنوز تو حال و هوای خودم و این اتاق بودم، گیج نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم.
- چکار کنم؟
حس کردم پی برده که چقدر منگ این اتاقم؛ با همون لبخند کج از کنارم رد شد. رفت سمت پنجره و پرده ها رو کشید؛ هنوز غروب بود و نور فضای اتاق و روشن کرد. همون طور که به طرفم می اومد، دستشو برد توی جیبش و گفت: این اتاق می شه گفت یه اتاق ویژه است؛ ویژه نه به این خاطر که زیبایی خاصی داره و علاوه بر اون به این دلیل که برای من ...
ادامه نداد. تموم مدت که حرف می زد انگار حواسش اصلا توی این اتاق نبود و وقتی به خودش اومد جملش رو قطع کرد.
کلافه توی موها و پشت گردنش دست کشید و نگاهم کرد.
- فردا راه میفتیم دیگه. بیشتر از این نمی تونیم اینجا بمونیم و امروز تا می تونی استراحت کن که فردا توی هواپیما دوباره حالت بد نشه.
- من حالم خوبه. یه کم استرحت کنم بهترم می شم و فقط یه سوال ...
چشمای درشتش رو کمی باریک کرد.
- بپرس!
- اونی که منو هل داد توی آب ... به نظرت بهتر نیست در موردش به پلیس بگیم؟
کمی نگاهم کرد و اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست.
- خودم می دونم باید چکار کنم!
- می خوای چکار کنی؟
- اون آدم رو پیدا می کنم.
با تعجب نگاهش کردم.
- واقعا؟! مگه می دونی کیه؟!
- من گفتم می دونم؟
- آخه همچین مطمئن حرف زدی که گفتم شاید بشناسیش.
نیم نگاهی به صورتم انداخت. به طرف در رفت، توی درگاه ایستاد و نگاهم کرد.
- بعد از استراحت خبرم کن، باید باهات حرف بزنم.
سرمو تکون دادم و اون هم از اتاق بیرون رفت. نشستم روی تخت و به حریرش دست کشیدم؛ چه لطیفه! آدم بیشتر از اینکه مشتاق باشه روش بخوابه، دوست داره بشینه و نگاهش کنه. تا حالا نمونش رو هیچ کجا ندیده بودم. روی میز عسلی دو تا قاب کنار هم بود با چند بیت شعر از حافظ.


قاب اول
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم


قاب دوم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم


عجیب دوستشون داشتم. این چند بیت بدجور به دلم نشست. قاب شعرا رو برگردوندم سر جاش. گفت می خواد باهام حرف بزنه؛ با اینکه کنجکاو بودم حرفاشو بشنوم، ولی خب حالمم خوب نبود و باید استراحت می کردم!
تقه ای به در خورد و با «بفرما»ی من در باز شد. خدمتکار سینی به دست وارد اتاق شد. سینی رو گذاشت روی میز و همون جا ایستاد. بلند شدم و رفتم سمتش، نگاهم به سینی افتاد که به ترتیب یه لیوان شیر، یه ظرف عسل و خرما کنار هم چیده شده بود. همین طور یه بشقاب پر از میوه که به طرز وسوسه انگیز و زیبایی پوست گرفته و حلقه شده بودند.
- همه ی اینا رو واسه من آوردی؟
مطیع سرشو زیر انداخت.
- آقا فرمودن همش رو باید میل کنید.
- آرشام؟!
- بله.
- ولی اینا خیلی زیاده. همون شیر کافی بود.
سرش رو بلند کرد، ملتمسانه با لحن آرومی گفت: خانم لطفا هر چی آقا گفتند رو انجام بدید، وگرنه ایشون از چشم من می بینن.
- چرا از چشم تو؟! خب اگه این همه رو بخورم که می ترکم!
- ایشون تاکید کردن که باید همشون رو بخورید.
نفسمو بیرون دادم.
- خیلی خب می خورم؛ فقط اگه دیدیش بگو خوابش می اومد، نخورد.
با ترس نگاهم کرد که آروم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم: نگران نباش.
- خانم شما مگه آقا رو نمی شناسید؟ اگه بفهمن اوامرشون اجرا نشده خون به پا می کنن.
- واسه یه غذا خوردن یا نخوردن من خون به پا نمی شه، نترس.
- ولی آخه ...
- اما و آخه نداره، تو همون کاری رو بکن که من می گم، باشه؟
- آقا عصبانی می شن.
- نمی شه نترس؛ اونش با من! خودم بهش می گم که من ازت خواستم.
با تردید نگاهم کرد اما من با اطمینان به روش لبخند زدم و سرم رو تکون دادم. از اتاق که رفت بیرون، مطمئن بودم همون کاری رو می کنه که ازش خواستم. باز شیطنتم گل کرده بود؛ حتی الان که حالم زیاد تعریفی نیست، بازم دوست دارم اذیتش کنم. اگه اون طور که خدمتکار می گفت عصبانی بشه، پس چهرش تماشایه!
حالت تهوعی که داشتم کمتر شده بود. البته با دیدن اون خوراکیا بایدم از بین می رفت. هر چی که توی سینی بود رو تا ته خوردم.
سینی خالی رو گذاشتم زیر تخت؛ دهنم هنوز داشت می جنبید که روی تخت دراز کشیدم. وای چه حس خوبی! روی تخت وایستادم و حریر رو انداختم پایین؛ شد عین حجله ی عروس!
لبخند زدم، به پهلو دراز کشیدم و به بالشی که کنار بالشم بود دست کشیدم. تو فکر بودم چرا گفت این اتاق برام خاصه؟! البته خاص که بود! لنگش رو هیچ کجا ندیدم. ولی آرشام جوری تو خودش فرو رفته بود و ازش حرف می زد که انگار ... انگار ... انگار ازش خاطره داره!
گردنمو کج کردم و نگاهمو یه دور از پشت حریر طلایی، اطراف اتاق چرخوندم. چه خاطره ای؟! با کی؟! اون خوره ای که داشت میفتاد به جونم رو پس زدم؛ چرا منفی بافی می کنم؟! یعنی الان با خدمتکار حرف زده؟ بهش گفته من لب به خوراکیا نزدم؟ نقشم این بود بکشونمش تو اتاق تا اینکه عکس العملش رو ببینم. اصلا براش مهم هستم یا نه؟ ولی تا الان که خبری نشده!
نیم ساعتی گذشته بود و من منتظر بودم اون دستگیره ی لعنتی یه تکونی بخوره، اما دریغ از یه اشاره! بی خیال انگار نمیاد! اصلا شاید خدمتکاره ترسیده و بهش نگفته. اَه، بخشکی شانس! اصلا مگه من شانسم دارم؟ اگه داشتم که وضع و اوضاعم این جوری قاراش میش نبود.
توی جام نشستم؛ یه مانتوی لیمویی تنم بود. می خواستم مرخص بشم که دیدم یه کیسه داد دستم، توش لباس بود! اینجا که لباس ندارم، بعدا به خدمتکار می گم لباسام رو از بالا برام بیاره. یه امشب که بیشتر اینجا نیستیم!
مانتومو در آوردم، زیرش یه تیشرت سفید آستین کوتاه پوشیده بودم. توی موهام دست کشیدم و کج ریختم یه طرفم. آروم دراز کشیدم که موهام روی بالش پخش شد؛ حس می کردم روتختی بوی گل یاس می ده؛ وقتی بو کشیدم دیدم واقعا همین بو رو می داد!
قفسه ی سینم هنوز کمی درد می کرد؛ به قول دکتر معجزه بود که زنده بمونم، که خب اگه آرشام چند دقیقه منو دیرتر از آب می کشید بیرون حتما تا الان نظاره گر اون دنیا بودم. زندگیمو مدیونشم، مدیون کسی که عاشقانه خواهانشم!
دیگه هوا داشت تاریک می شد؛ به نیت خوابیدن چشمامو بستم، ولی چند لحظه نگذشته بود که صدای در رو شنیدم. دلم ریخت، ولی چشمامو باز نکردم و لبه های پتو که توی دستم بود رو فشار دادم؛ یعنی خودشه؟! صدای قدم های مردونش توی گوشم پیچید. لحظه به لحظه هیجانم بیشتر می شد. حس کردم حریر رو کنار زد. تخت خیلی خیلی نامحسوس تکون خورد. نشست کنارم، صورتم جهت مخالفش بود.
چند تار از موهام ریخته بود توی صورتم؛ بوی عطرش مثل همیشه نبود. شک کردم و خواستم چشمامو باز کنم که گرمی دستش رو به روی گونم احساس کردم. چند تار از موهام رو به نرمی کنار زد؛ با اون گرما بیگانه بودم!
چشمامو تا آخرین حد باز کردم و خودمو کشیدم کنار؛ با وحشت نگاهش کردم.
- ارســــــلان؟!
نگاه شیفتش رو از روم برنداشت و لبخند زد.
- تعجب کردی عزیزم؟
با اخم و تَخم و نفس زنون، در حالی که پتو رو توی بغلم جمع کرده بودم، گفتم: اینجا چی می خوای؟
خندید؛ دستشو به بازوم کشید که با غیظ خودم رو جمع کردم.
- دستتو بکش!
- خیلی خب، چت شده؟ می بینی که کاریت ندارم.
- برو بیرون از اتاق!
- اومدم عیادتت، دیگه چرا بیرونم می کنی؟ این رسمشه؟
- آرشام خبر داره اومدی اینجا؟
اخماش رفت تو هم.
- چرا باید خبر داشته باشه؟ خدمتکار گفت اینجایی، اومدم عیادتت؛ به کسی چه ربطی داره؟
- اینجا خونه ی اونه! عیادتم کردی، حالا پاشو برو.
اخماش باز شد.
- می ترسی سر و کلش پیدا بشه و با هم گلاویز بشیم؟
- بهت می گم پاشو برو، چرا نمی فهمی؟
- اتفاقا می فهممت!
و چهار دست و پا اومد طرفم. با لحنی که به هیچ عنوان به دلم نمی نشست، گفت: فقط نمی تونم بفهمم چرا این قدر بد داری باهام تا می کنی؟
رفتم عقب، ولی دیگه جا نبود.
- نیا جلو وگرنه جیغ می کشم.
و دهنمو باز کردم، اما ارسلان با یه خیز به سمتم با دست جلوی دهنمو محکم گرفت. به تقلا افتادم تا دستشو برداره، ولی این کارو نکرد. در با صدای وحشتناکی باز شد؛ فهمیدم که آرشامه. ندیدمش، چون این لندهور جلوی دیدم رو گرفته بود و از طرفی چشمام داشت تار می شد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اون حس خفگی که کم کم داشت برطرف می شد، دوباره اومد سراغم و چشمام داشت از حدقه می زد بیرون که با وحشت دستش رو برداشت؛ یا شایدم به خاطر حرکت آرشام بود که به عقب کشیده شد.
به سرفه افتادم و سینم خس خس می کرد. با هر سرفه نفسم می رفت و بر می گشت. صورتم خیس از اشک شده بود و در حالی که تند تند آب دهنمو قورت می دادم، به قفسه ی سینم مشت می زدم. صداها توی سرم می پیچید. با هم گلاویز شدن. آرشام با زدن چند مشت ارسلان رو نقش زمین کرد. فریاد زد و یکی از نگهبانا رو صدا زد.
از پشت پرده ی اشک تقلا کنان می دیدمش، ولی صداها برام گنگ بود و حس می کردم گوشم کیپ شده. یه مرد قد بلند و چهار شونه که یکی از نگهبانا بود، اومد توی اتاق و ارسلان رو که افتاده بود روی زمین، بلند کرد و با خودش برد بیرون.
داشتم جون می دادم؛ حس تلقین به خفه شدن و عوارض غرق شدن توی دریا که هنوز تو بدنم مونده بود، و از همه بدتر اون حس خفگی و درد توی قفسه ی سینم که بهم فشار می آورد. سرفه می کردم و می خواستم نفس بکشم. واسه خاطره یه ذره اکسیژن تقلا می کردم و دست و پام یخ بسته بود!
خودمو توی یه جای دیگه دور از محیط اون اتاق حس کردم؛ یه جای امن! ولی من توی بغلش بال بال می زدم. نفسای بلند و ممتد پشت سر هم و چشمام تا آخرین حد گشاد شده بود. دست و پا می زدم، ولی اون مچ جفت دستامو محکم نگه داشت و منو خوابوند روی تخت. تقریبا نشست روی پاهام تا تکون نخورم. دستامو ول کرد؛ روتختی رو توی مشتم گرفته بودم و فشار می دادم.
داد می زد: آروم باش، سعی کن نفس بکشی!
ولی من حس می کردم دارم خفه می شم. نمی دونم تلقین بود یا از روی وحشت، هر چی که بود بهم می گفت دیگه نمی تونی نفس بکشی و داری خفه می شی.
لبامو از هم باز کرد؛ لبام سرد بود، یخ و بی روح! ولی لبای اون از جنس آتیش بود، حرارتی که به وجودم دمید و نفس خودش رو با شدت بیشتری توی دهنم بیرون داد. حس کردم قفسه ی سینم مثل بادکنک با هر دم و بازدم پر و خالی می شه. نفسی که نفسم بهش بسته بود، نفسی که سعی داشت زندگی رو بهم برگردونه. چند دقیقه این عمل رو تکرار کرد، تا اینکه با یک نفس عمیـق و بلند سرم رو از روی تخت بلند کردم و نفس کشیدم. هوا رو استشمام کردم، حس زندگی و زنده بودن چقدر می تونه توی اون لحظه برات لذت بخش باشه. سرفه می کردم، ولی این بار از روی برگشتن حس زندگی به درون تک تک سلول های بدنم، نفس زنان خودمو پرت کردم روی تخت. به صورتم دست کشیدم و اشکامو پاک کردم. دستامو همون جا روی صورتم نگه داشتم و نفس کشیدم. حالم بهتر شده بود، ولی قفسه ی سینم هنوز می سوخت.
دستامو گرفت، از روی صورتم آورد پایین. نگاهش کردم؛ توی چشمای مشکی و نافذش ترس نشسته بود.
صورتش خیس عرق بود. دستاشو مثل ستون کنار بازوهام گذاشت و خودش هم روی صورتم خم شد. نفساش نامنظم بود!
- تازه برگشتی دختر، چرا جلوی صورتتو می گیری؟
راست می گفت، حس می کردم تازه به زندگی برگشتم. اون موقع که افتادم توی دریا و دکترا تونستن برم گردونن چیزی حس نکردم، ولی امشب ...
با وجود آرشام و نفسی که بهم زندگی بخشیده بود، تونستم لذت زنده بودن و با عشق زنده شدن رو کاملا حس کنم.
صدام ریز شده بود.
- ممنونم مـ ...
انگشت اشارش رو گذاشت روی لبام. ساکت شدم، نگاهش سرگردون توی چشمام در چرخش بود. آهسته انگشتش رو برداشت.
- نمی خواد چیزی بگی، فقط سعی کن آروم باشی.
- من حالم خوبه و اینو مدیون تو هستم. ارسلان که ...
- اسمشو نیار! فعلا سپردمش دست بچه ها تا بعد برم ببینم اینجا چه غلطی می کرده!
- می گفت اومده عیادت من.
- غلط کرده! نسبتش با تو چیه که بخواد بیاد عیادتت؟!
با غیظ جملاتش رو به زبون می آورد و نگاه از نگاهم نمی گرفت.
لبخند زدم؛ چشماش چرخید روی لبام که به لبخند دلنشینی از هم باز شده بود. نمی خواستم نگاهم بهش جوری باشه که راز دل بی قرارم رو برملا کنه! ولی خب با این حال نتونستم شیفتگی رو هم از توشون بدزدم و پاشیدم توی چشماش. حرفاش توی اون اتاقک هنوز یادم هست، اینکه گفت مراقبمه، مثل یه سایه!
دیگه نمی خواستم به اون شدت سابق در برابرش سرسختی نشون بدم. غرورمو حفظ می کنم، واسه همینم حرفی نمی زنم؛ ولی اگه بخوام باهاش سر ناسازگاری بذارم و توی هر موردی سرتق بازی در بیارم، پس چطور اونو عاشق خودم کنم؟! چطور می تونم وقتی که باهاش بحث و دعوا راه انداختم اونو شیفته ی خودم کنم؟ فهمیده بودم آرشام دنبال آرامش می گرده؛ می گه اونو توی چشمام دیده، پس یعنی آرامش زندگیش رو پیدا کرده! اگه بتونم کاری کنم عشق رو هم در من پیدا کنه اون وقته که می تونم به این احساس امیدوار باشم. تا اینجاش که پیش رفتم، پس اگه بخوام با ندونم کاری به همه چیز پشت پا بزنم این وسط بیشتر از همه دودش توی چشمای خودم می رفت.
نرم و آروم جوابشو دادم:
- نمی دونم، ولی لابد پیش خودش یه چیزایی برداشت کرده.
با حرص نگاهش تو کل صورتم چرخید. صورتشو کج کرد و زیر گوشم با همون حرصی که توی صداش بود، گفت: مثلا چه برداشتی؟!
قلبم تندتند می زد. از روی هیجانی که آرشام خواسته یا ناخواسته به وجودم ریخته بود.
- اینکه من نسبت بهش بی میل نیستم.
- نیستی؟
- هستم.
- چی هستی؟
- همون قدر که از عموش بیزارم، از ارسلان هم بدم میاد. چه فرقی می تونم بینشون بذارم؟
سرشو بلند کرد؛ فاصلشو باهام کمتر کرده بود. زل زد توی چشمامو درخششی رو توی نگاهش دیدم که برام تازگی داشت!
- امشب با هم حرف می زنیم.
- در مورد چی؟!
- بعدا خودت می فهمی.
سرمو تکون دادم.
- باشه.
چرا حس می کنم نگاه اونم به من گاهی از روی بی قراریه گاهی التماس رو تو چشماش می بینم؛ آره یه جور التماس که می خواد بهم چیزی رو بفهمونه، ولی به قدری برام مبهم و گنگه که قادر به معنا کردنش نیستم!
به آرومی ازم فاصله گرفت؛ به خیال اینکه داره بلند می شه، خواستم بشینم که یه دفعه بدون حرکت در همون حالت نیم خیز موند و منم بی هوا خوردم به سینش که باز دماغم درد گرفت. دستمو گذاشتم روش و اشک توی چشمام حلقه بست. به آخ و اوخ کردن افتادم، ولی اون چیزی نمی گفت. از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم که با همون لبخند کج به صورتم زل زده بود.
- ببخشیدا خوردم بهتون!
- اگه دیگه تکرار نشه مشکلی نداره.
عجبا! رو که رو نیست زیر و رو!
نالیدم: تکرارش کنم چی می شه؟
نشستم و اون با یه مکث کوتاه بلند شد.دستمو از روی دماغ قرمز شدم برداشتم؛ با سر انگشت اشارش زد به نوک دماغم که از درد سِر شده بود. با لحنی که لرزه به دل و جونم مینداخت گفت: اون وقت عواقبی داره که فقط و فقط پای خودت نوشته می شه گربه ی وحشی!
صاف جلوم ایستاد با اخم دستشو برد توی جیبش.
- خدمتکار گفت قبل از اینکه چیزی بخوری خوابیدی. بهش گفته بودم که حتی شده مجبورت کنه همشو بخوری.
با شیطنت لبخند زدم ابرومو انداختم بالا و دست به سینه نگاهش کردم. از گوشه ی چشم مشکوک نگاهم کرد.
- و این حرکت چه معنی ای می ده؟
- مگه باید معنی خاصی داشته باشه؟
- حس من هیچ وقت بهم دروغ نمی گه.
- خب حستون این بار داره سرتون کلاه می ذاره، زیاد بهش توجه نکنین.
- چرا هر بار این تو هستی که از دستوراتم سرپیچی می کنی؟
- یعنی فقط منم که این جوریم؟!
- فقط تو!
لبخندم پر رنگ شد.
- واقعا؟!
اخماشو بیشتر کشید تو هم و تشر زد: خندت واسه چیه؟
لبخندمو که درسته خوردم هیچ، آب دهنمم پشت سرش قورت دادم که دیگه برنگرده. چه خشن!
- آخه یه وقتایی دیگه دستور نمی دی، زور می گی.
- منظور؟
- همین دیگه! آدمو مجبور به کاری می کنی که نمی خواد.
- شاید تو نخوای، ولی برای من این مهمه که خودم چی می خوام.
- خب این یعنی کمال خودخواهی!
- که قبلا هم بهت گفته بودم این خودخواهی رو قبول دارم.
- آخه چرا؟!
- این بحثو همین جا تموم کن. خدمتکار رو می فرستم تو اتاق و اگه ببینم این بارم سرپیچی کردی تا فردا توی تهران از غذا خبری نیست.
و خواست عقب گرد کنه و از اتاق بره بیرون که صداش زدم. ایستاد و با مکث برگشت طرفم. سینی رو از زیر تخت آوردم بیرون و گرفتم سمتش. با تعجب به دستم که سینی توش بود نگاه کرد.
- پس بی زحمت حالا که داری می ری بیرون اینو هم با خودت ببر.
- این چیه؟
- معلوم نیست؟
- درست جوابمو بده دلارام!
وقتی این جوری با حرص اسممو صدا می زد می تونستم با اطمینان بگم قیافش جذاب تر می شد. یا من خُلم اونم از فرط عاشقی، یا این شازده زیادی جذاب تشریف داره!
- خب دستور فرمودین بخورم، خوردم! نمی گیریش؟ دستم افتاد.
با اخم نگاهم کرد و لباشو به روی هم فشرد. پشتشو بهم کرد و با همون خشم کنترل شده گفت: خدمتکارو صدا می زنم.
و بعد هم رفت بیرون. خندیدم، وای که من عاشق خشونتای بی موقعشم!
خدمتکار که اومد ازش پرسیدم آرشام چیزی بهش نگفت؟ اونم با لبخند گفت که چیزی نگفته و فقط اخماش حسابی تو هم بوده. آره خب، منو هم یکی سرکار بذاره همین جوری آتیشی می شم. می دونست همه ی این کارا زیر سر منه و همون طور که من تا حدی اونو شناختم و با اخلاق و روحیاتش آشنا شدم، اونم در مقابل حتما همین شناخت رو از من پیدا کرده؛ ولی اینکه امشب چی می خواد بهم بگه، بدجور ذهنمو به خودش درگیرکرده بود. با ارسلان می خواد چکار کنه؟ مرتیکه ی عوضی سرشو انداخته پایین و اومده تو. حتما چشم آرشام رو دور دیده بود!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهمو به زمین دوختم و با دیدن سوییچ ماشینش، از روی تخت بلند شدم . برش داشتم. شاید وقتی با ارسلان درگیر شده از جیبش افتاده. خواستم بذارم واسه بعد که ببرم بهش بدم، ولی یه حسی باعث شد همین الان این کارو بکنم. حتما زیاد از اتاق دور نشده. گذاشتمش توی جیب شلوارم و در اتاق رو باز کردم.
حدسم درست بود، همزمان که رفتم بیرون دیدم از در ویلا خارج شد. پشت سرش رفتم، خواستم صداش بزنم ولی نمی دونم چرا این کارو نکردم؛ کنجکاو بودم ببینم داره کجا می ره. از لا به لای درختا رد شد و رفت پشت ویلا. یه در بزرگ سفید رنگ اونجا بود که بازش کرد و رفت تو. آهسته قدم برداشتم، هیچ پنجره ای هم روی دیوارش نبود که بتونم داخل رو دید بزنم. چاره ای نبود، باید می رفتم تو و حالا می تونستم بگم فضولیم بدجور گل کرده بود؛ اینکه آرشام اومده اینجا چکار؟!
دستگیره رو گرفتم و کشیدم سمت خودم که در باز شد. از لای در سرک کشیدم، شبیه به یه اتاق بود یا شایدم انباری. رفتم تو، ولی درو نبستم! یه راهروی کوچیک که وقتی خواستم اونو رد کنم، درست سمت راستم یه اتاق دیگه رو دیدم که ارسلان، همون نگهبان و آرشام رو به روی هم ایستاده بودن. سرمو کشیدم عقب، پس ارسلان رو آورده اینجا! پشتشون به من بود و هر وقت که بر می گشتن خودمو پشت دیوار مخفی می کردم. صداشونو واضح شنیدم؛ آرشام نگهبان رو مرخص کرد. چسبیده به دیوار در قسمت تاریکی از اون مخفی شدم. نگهبان با قدم های بلند از در بیرون رفت. صداشون رو شنیدم، کج شدم و نگاهشون کردم. ارسلان کلافه دور خودش می چرخید و آرشام دست به سینه با خشم نگاهش می کرد.
آرشام: مگه بهت نگفته بودم که دیگه حق نداری پاتو اینجا بذاری؟
ارسلان پوزخند زد.
- از کی قرار گذاشتیم که هر چی رو تو امر کردی من بگم چشم؟ ظاهرا فراموش کردی به نگهبانت بگی منو تو ویلات راه نده، چون تا بهش گفتم آرشام خبر داره درو باز کرد. خدمتکارت گفت دلارام توی کدوم اتاقه و منم اومده بودم عیادتش؛ حالا تو با این قضیه مشکل داری پای خودته نه من!
سینه به سینه ی هم ایستاده بودن.
- ببند دهنتو! تو با دلارام چه صنمی داری که به بهانه ی عیادت جرات کردی پاتو بذاری توی ویلای من؟
- جرات؟! اومدم چون دلم خواست. اگه من صنمی باهاش ندارم تو هم نداری، پس حرف زیادی نزن!
آرشام یقش رو چسبید که ارسلان زرنگی کرد و مشت محکمی خوابوند توی صورتش. با این حرکت دندونامو روی هم فشار دادم و از بابت ِضربه ای که خورده بود توی صورتش، چهرم جمع شد. آرشام بهش حمله کرد و با هم گلاویز شدن. ارسلان با مشت محکم آرشام نقش زمین شد.
- انگار فراموش کردی من کیم!
ارسلان به فکش دست کشید و با پوزخند جواب آرشام رو داد.
- نه اتفاقا تنها چیزی که توی زندگیم نمی تونم ازش بگذرم و یا حتی فراموشش کنم تویی. بهتره زیادی جوش نزنی، دلارام با تو نسبتی نداره و اون خدمتکارته که از حالا به بعد دیگه نیست. یادت نره اون معشوقه ی شایان، عموی منه!
آرشام با خشم یقه ی ارسلان رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد. با غیظ سرش داد کشید:
- انگار هنوز شیرفهم نشدی! نذار یه جور دیگه حرفامو حالیت کنم.
و با خشم بلندتر گفت: تا دخلت رو در نیاوردم بزن به چاک، عوضی!
- تا دلارام رو با خودم نبرم از اینجا تکون نمی خورم. بزن، این قدر بزن تا خسته بشی؛ منم بلدم از خودم دفاع کنم، ولی تهش به هیچی نمی رسی. شایان زنده است و همون روزی که دلارام رو بردی بیمارستان شایان رو هم عمل کردن و امروز آوردنش بخش. یکی دو روز دیگه مرخص می شه. وِرد زبونش دلارامه و من امروز فقط اومده بودم ببینمش، ولی حالا که تا اینجا اومدم اونو هم با خودم می برم.
آرشام همون طور که یقه ی ارسلان رو توی مشتش داشت، پشتشو کوبوند به دیوار. در حالی که با خشونت تکونش می داد، داد زد: ببینم تو رو سننه؟! قول و قراره من با شایان بوده، نه تو! هنوز تا پایان یک ماه چند روز مونده و این قضیه به تو یکی هیچ ربطی نداره، پس بکش کنار وگرنه به صرفت تموم نمی شه ارسلان!
ارسلان با حرص دستای آرشام رو از یقش پایین کشید.
- چیه گلوت پیشش گیر کرده، آره؟ عین من، عین شایان؟! خب پس بگو دردت چیه، می خوای دو درش کنی واسه خودت، ولی کور خوندی! انگار هنوز شایان رو نشناختی!
- این شما دو تایین که هنوز آرشامو درست و حسابی نشناختین. من با این دختر کاری ندارم و نمی دونم کی این چرت و پرتا رو تحویلت داده. حتما اون عموی بی همه چیزت، ولی من هدفم یه چیزه دیگه است که شایان هم خبر داره.
پوزخند زد.
- آره می دونم؛ از سیر تا پیازش رو شایان برام گفته و دیگه چیزی این وسط ازم پنهون نیست، پس اگه می گی هدفت یه چیز دیگه است این دختر برات پشیزی ارزش نداره. دیگه چرا ولش نمی کنی تا بیاد سمت من؟
غرید: تو یا شایان، کثافت؟
ارسلان با خباثت خندید.
- چه دخلی به تو داره؟ این دیگه بین عمو و برادرزاده است. تو ردش کن این طرف، من باور می کنم که هنوز همون آرشامِ سابقی!
- من همونی که بودم هستم، بدون کوچک ترین تغییری. دلارام رو نگهش داشتم چون جسور بود و به کمک همین جسارتش تونستم شر اون دختره ی مزاحم رو از زندگیم کم کنم.
ارسلان سرشو تکون داد و هنوز همون لبخند نفرت انگیز روی لباش خودنمایی می کرد.
- پس بگو هنوز همون آرشامی هستی که جایی نمی خوابه آب زیرش بره. کسی که جنس مخالف براش مثل اسباب سرگرمی می مونه!
و آرشام وحشتناک فریاد زد: کثافت داری می بینی، دیگه چی می گی؟ دخترا چه ارزشی می تونن برای من داشته باشن؟ می گیرمشون و بازیشون می دم، حالیت می شه چی دارم می گم؟
- این همون آرشامی که من می شناختم!
- هیچ کس نمی دونه تو سرم، تو دلم، تو زندگی سراسر پر رمز و رازم چه خبره! کسی هم جرات این کار رو نداره که بخواد تو زندگی من سرک بکشه. قبلا بهت هشدار داده بودم که پاتو بکشی کنار، ولی انگار این جوری فایده نداره.
دیگه حرکاتشون رو نمی دیدم، چون پشتم رو به دیوار تکیه داده بودم و با چشمای بسته فقط صداشون رو می شنیدم؛ اینایی که آرشام می گه حقیقت داره؟!
ارسلان: دیگه کاری به گذشته، تو و زندگی مزخرفت ندارم و اگه اینجام فقط به خاطر دلارامه. تا اونو با خودم نبرم ساکت نمی مونم.
- جدا؟ بذار از گرد راه برسی بعد رو دست عموی هفت خطت بلند شو!
- همون عموی هفت خط من بود که تو رو به اینجا رسوند.
- کسی منو به اینجا نرسوند احمق! اگه تونستم محکم بشم، خودم خواستم و واسش تلاش کردم. عموی تو چی می تونست به من یاد بده، جز خوش گذرونی و خلاف و بردگی؟
- تو که بدت نیومده بود و همه کاری واسش می کردی.
- واسه رسیدن به اهدافم بهش نیاز داشتم. گفت دِینت رو ادا کن و منم با بهانه این کار رو کردم، ولی پامو جایی نذاشتم که واسه خودمم گرون تموم بشه.
- زیاد مطمئن نباش؛ شایان رو نمی شه دست کم گرفت. جناب مهندس، اون فکر همه چیزو می کنه!
- دیگه برام اهمیت نداره و این بازی خیلی وقته که تموم شده.
- و هدفت؟
سکوت کرد.
- از ویلای من برو بیرون ارسلان.
- بدون دلارام؟
- بدون دلارام اومدی، بدون اونم می ری.
- بدون اون اومدم تا با خودم ببرمش و دست خالی از اینجا بیرون برو نیستم. مگه نمی گی برات مهم نیست؟ مگه کارت باهاش تموم نشده؟ پس چه بهتر، ردش کن بیاد!
سکوت ... سکوتی عذاب آور! قلبم به تندی توی سینم می زد.
آرشام: قبل از اینکه برگردیم تهران تحویلش می دم و به تو و اون عموی بی شرفت ثابت می کنم هیچ دختری برای آرشام ارزش نداره!
لحنش به قدری جدی بود که جسم و قلب و روحم رو درهم شکست.
- هیچ اعتمادی بهت ندارم.
فریاد کشید: به جهنم! حرف من همینه، بعد از اون می دم دستت هر کجا که خواستی می تونی با خودت ببریش.
- واسه داشتنش لحظه شماری می کنم.شایان فقط اونو واسه یه رابطه ی کوتاه می خواد. می دونم اولش که می شه آتیشش تنده، ولی کم کم فروکش می کنه. تا الان هیچ کدوم از رابطه هاش به دو بار نکشیده، ولی خب منم بلدم چطور دلارامو از چنگش در بیارم؛ اینو بدون بد جایی نمیفته!
و بلند خندید. صدای بی تفاوت آرشام مثل پتک روی سرم فرود اومد.
- هر کار خواستین باهاش بکنید؛ فقط می خوام برای همیشه شرتون از زندگیم کنده بشه.
صدای خنده ی بلند و مستانه ی ارسلان تنم رو لرزوند.
- شایان بفهمه دلارام قراره برگرده پیشش حالش زودتر از اینا خوب می شه، منتهی کیه که بخواد همچین لُعبتی رو بسپره دستش؛ واقعا حیف نیست؟!
با نفرت دستام رو مشت کردم و به دیوار سردی که بهش تکیه داده بودم فشردم. صورتم خیس از اشک بود و
بی صدا گریه می کردم. خدایا، آرشام امشب منو نیست و نابود کرد!
- تا نظرم برنگشته بزن به چاک.
- دیگه برگشتی تو کار نیست، رفیق قدیمی!
- بین ما دوستی نیست. دلارام رو که تحویلتون دادم دیگه نمی خوام یک ثانیه هم باهاتون رو به رو بشم.
- نگران نباش، من که از اولم کاری با تو نداشتم. وقتی تو مهمونی دیدمش بدجور چشممو گرفت؛ زیبایی ذاتی و نگاه جذابش می تونه هر مردی رو از پا در بیاره. موندم چطور تا الان رو تو جواب نداده؟
و با یک قهقهه ی بلند جواب خودشو داد.
- آره خب تو از جنس سنگی و نمی تونی اون نگاه و اون زیبایی و اون همه لطافت رو توی این دختر ببینی، ولی من مثل تو نیستم و عشقی که من به دلارام دارم در یه لحظه اتفاق افتاد، ولی موندگاریش حالا حالاها توی دلم هست. دلارام باید مال کسی بشه که لیاقتشو داره!
سرمو خم کردم و از پشت پرده ی اشک نگاهشون کردم. ارسلان با لبخندی که اصلا دوستانه نبود دستشو روی شونه ی آرشام زد و همزمان که داشت از کنارش رد می شد، گفت: هر چیزی لیاقت می خواد رفیق، بسپر به اهلش!
و خنده کنان از کنار آرشام رد شد. سرمو دزدیدم و تو همون قسمتی که بودم مخفی شدم. صدای بسته شدن در توسط ارسلان برای بار هزارم وجود سست و خرد شدم رو به لرزه انداخت. دلم جوری ضعیف شده بود که با هر صدا می لرزید. دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه. سرمو کج کردم، آرشام دست راستشو مشت کرده و گذاشته بود روی دیوار و پیشونیشو بهش تکیه داده بود. از ژستی که به خودش گرفته بود، برخلاف دلی که لگدمالش کرده بود، همون حس رو تو خودم دیدم. انگار این عشق نمی خواد دست از سرم برداره! ولی کدوم عشق؟ عشقی که یکطرفه است، مگه می شه بهش گفت عشق؟ اسمش زَهره، نه عشق!
از دیوار فاصله گرفتم، می خواستم ببینه که من همه چیزو شنیدم و با چشمای خودم دیدم، دیگه چیزی نیست که بخواد پنهونش کنه!
چند لحظه طول کشید که از دیوار کنده شد، گریم هنوز بند نیومده بود؛ چطور جلوی قطره قطره ی اشکام رو بگیرم؟ با حرفایی که شنیدم، مگه می تونستم؟ سخت بود، اصلا غیرممکن بود!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 12 از 20:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA