در صفت داغگاه امیر ابو المظفر فخر الدوله احمدبن محمد والی چغانیانچون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزارپرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسارخاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاسبیدا را چون پر طوطی برگ روید بیشماردوش وقت نیمشب بوی بهار آورد بادحبذا باد شمال و خرما بوی بهارباد گویی مشک سوده دارد اندر آستینباغ گویی لعبتان ساده دارد در کنارارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسلهنسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوارتابر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گلپنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنارباغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمایآب مروارید رنگ و ابر مروارید بارراست پنداری که خلعت های رنگین یافتندباغهای پر نگار از داغگاه شهریارداغگاه شهریار اکنون چنان خرم بودکاندرو از نیکویی حیران بماند روزگارسبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهرخیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصارسبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دستخیمه ها با بانگ نوش ساقیان می گسارهر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مستهر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یارعاشقان بوس و کنار و نیکوان نازو عتابمطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمارروی هامون سبز چون گردون ناپیدا کرانروی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کناراندر آن دریا سماری وان سماری جانوروندر آن گردون ستاره وان ستاره بیمدارهر کجا کهسار باشد آن سماری کوه برهر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه دارمعجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوشنادره باشد سماری که بر و صحرا گذاربر در پرده سرای خسرو پیروز بختاز پی داغ آتشی افروخته خورشیدواربر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زردگرم چون طبع جوان و زرد چون زرعیارداغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگهر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نارریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصافمرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطارخسرو فرخ سیر بر باره دریا گذربا کمند شصت خم در درشت چون اسفندیاراژدها کردار پیچان در کف رادش کمندچون عصای موسی اندر دست موسی گشته مارهمچو زلف نیکوان خرد ساله تا بخوردهمچو عهد دوستان سالخورده استوارکوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغبادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوارگردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوقاز کمند شهریار شهر گیر شهردارهرکه را اندر کمندشصت بازی در فکندگشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگارهر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه دادشاعران را با لگام و زایران را با فسارفخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگانشادمان و شادخوار و کامران و کامکارروز یک نیمه ،کمند و مرکبان تیز تکنیم دیگر مطربان و باده نوشین گوارزیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخترودها چون عاشقان تنگدل گرینده زارخسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمدهیوز را صید غزال و باز را مرغ شکاراین چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورستنامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیارای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزمپیل آشفته امان و شیر شرزه زینهارکار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشتسر بسرکاریز خون گشت آن مصاف کارزارمرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد تراچشمه حیوان شودهر چشمه یی زان مرغزارکو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شودگر بر افتد سایه شمشیر تو بر کو کنارگر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزدآفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخارور سموم خشم تو برابر و باران در فتداز تف آن ابر آتش گردد و باران شرارور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرداز بیابان تابه حشر الماس برخیزد غبارچون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذریهر بنایی زان زمین گردد بنای افتخارتیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتندروز رزم و روز بزم و روز صید و روز بارروز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزمخیره گردد شیر بنگارد همی جای سوارگرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تونا پسندیده تر از خون قنینه است و قماردوستان و دشمنان را از تو روز رزم وبزمشانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کارنام وننگ و فخر و عار و عز وذل و نوش وزهرشادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دارافسر زرین فرستد آفتاب از بهر توهمچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقارکرد گار از ملک گیتی بی نیازست ای ملکملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگارگر نه از بهر عدوی تو ببایستی همیفخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عارور بخواهی بر کنی ازبن سزا باشد عدواختیار از تست چونان کن که خواهی اختیارشاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبلهر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرارتا طرازنده مدیح تو دقیقی درگذشتز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نارتا بوقت این زمانه مرو را مدت نماندزین سبب چون بنگری امروزتا روز شمارهر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمدگر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزارتا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز و شبتا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خارتا کواکب را همی فارغ نبیند کس زسیرتا طبایع را همی افزون نیابنداز چهاربر همه شادی تو بادی شاد خوارو شادمانبر همه کامی تو بادی کامران و کامکاربزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستانقصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار
در مدح خواجه ابوبکر حصیری عبدالله بن یوسف سیستانی ندیم گویدچند روزست که از دوست مرا نیست خبرمن چنین خامش و جان و جگر من به سفردر چنین حال و چنین روز همی صبر کندسنگدل مردم بد مهر و ز بد مهر بترسنگدل نیستم، اما دل من نیست بجایهر که را دل نبود کی بود از درد خبرمن کنون آگه گشتم که چه بوده ست مرامست بوده ستم و دیوانه ازین عشق مگربه ستم کرده ام او را زدر خانه برونبه ستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟هیچ دیوانه وسر گشته و مست این نکندلاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگرگاه بر سر زنم از حسرت او گاه به رویخرد کردم به طپانچه همه روی و همه سرچون توانم دید این مجلس و این خانه بی اوخانمان گشته همچون دل و جان زیر و زبراز پس زر بفرستادم او را به فسونهیچکس جان گرانمایه فریبد با زرای دل و جان پدر زر را آنجا یله کناسب تازان کن و باز آی بنزدیک پدرتو مرا بهتری از خواسته روی زمیننتوان خوردن بی روی تو از خواسته براز فراوان که ز بهر تو بگریم صنماهر زمان گوید خواجه که دلم بیش مخورخواجه سید بوبکر حصیری که چنونبود از پس پیغمبر و بوبکر و عمرهم فقیه ابن فقیه و هم رئیس ابن رئیسیافته فقه و ریاست ز بزرگان به گهرسیستان از گهر خواجه و از نسبت اوبیش از آن نازد کز سام یل و رستم زرهر کجاگویی عبدالله بن یوسف کیستهمه گویند کریمی که چنونیست دگرعرض او سخت عزیزست و بود عرض عزیزآن کسی را که ندارد بر او مال خطرچه خطر دارد در چشم کسی مال که اوتا عطایی ندهد خوش نبرد روز بسرگر بیک روز همه مال که دارد بدهدروز دیگر نکند بر دل او هیچ اثرمال از آنگونه در آید به در خانه اوکه تو پنداری کز راه در آمد بگذراز فراوان که عطا داد مرا زو خجلمراست گویی گنهی دارم زی او منکرنه منم تنها زو شاکر و خشنود و خجلشاکران بیشتر او را ز ربیع و ز مضرای خداوندی کز بر تو و بخشش توبا مراد دلم و با طرب و ناز و بطرآنچه با من رهی از فضل تو کردی، نکندپدر نیک دل مشفق با نیک پسراز تو بر کام دل خویش ظفر یافته امبر همه کام دل خویش ترا باد ظفرنظر شفقت تو کار مرا ساخته کردکز خداوند جهان باد بکار تو نظرفرخت باد سده تا چو سده سیصد جشنشاد بگذاری با این ملک شیر شکرچون گه باده بود، نوش لبی اندر پیشچون گه خواب بود، سیمبری اندر بر
شمارهٔ ۸۹ - در مدح خواجه ابوالمظفر گویددلم در جنبش آمد بار دیگرندانم تا چه دارد باز در سرهمانا عشقی اندر پیش داردبلایی خواهد آوردن به من بربگردد تا کجا بیند بگیتیازین شوخی بلا جویی ستمگربرو مهر آرد و بیرون برد پاکمرا از رامش و از خواب واز خورز دلها مردمان را خیر باشدمرا باری ز دل باشد همه شرکجا یابم دلی اندر خور خویشدل شایسته که افروشد به گهردلی زین پس بهر نرخی بخرمدل بد را برون اندازم از برنیندازم ، نگه دارم که این دلهوای خواجه را بنده ست و چاکرگناه دل بدان بخشم ازین پسکه کرده ست آفرین خواجه از برکدامین خواجه؟ آن خواجه که امروزبدو نازد همی شاه مظفرچراغ گوهر قاضی محمدنسیج وحده عالم بوالمظفربزرگی کز بزرگی بر سپهرستولیکن از تواضع باتو اندرگشاده بر همه خواهندگان دستچنان چون بر همه آزادگان درنکو نامی گرفته لیکن از فضلبزرگی یافته لیکن ز گوهربدولت گشته با میران موافقوزین پس همچنین تا روز محشررئیس ابن رئیس از گاه آدمبفرمان گشته با شاهان برابرهمان رسم تواضع بر گرفته ستتو مردم دیده ای زین نیکخوتر؟نداند کبر کرد و زان نداندکه با نیکو خوی او نیست در خوربر او مردمی کو کبر داردبتر باشد هزاران ره ز کافرخداوندان سرایش را بدانندبه از مردم، هوی )؟(این حال بنگرگر آنجا در شوی آگاه گردیمرا گردی بدین گفتار یاورسرایش را دری بینی گشادهبه در بر چاکران چون شهد و شکرنه حاجب مر ترا گوید که منشیننه دربان مر ترا گوید که مگذراگر خواجه بود یا نه تو در قصربباش و آرزوها خواه و خوش خورسخندانی که بشکافد مثل موی،سخنگویی که بچکاند مثل زر،دو چشمش سوی مهمانان خواجههمی خواهد ز هر کس عذر مهترکرا مجهولتر بیند به مجلسنکوتر دارد از کس های دیگرچه گویی خانه یی یابی بدینساناگر گیتی بپیمایی سراسرهمیشه خوان او باشد نهادهچنان چون خوان ابراهیم آزرچنین رادی چنین آزاده مردیندانم بر چه طالع زاد مادرمن اندر خدمتش تقصیر کردمدرخت خدمت من گشت بی برخطا کردم ندانم تا چه گویممرا عذری بیاد آر، ای برادر!اگر گویم بنالیدم بر افتدکه باشد مرد نالان زرد و لاغرز لاغر فربهی سازد مرا زشتچه آید فربه از لاغر چه از غرچو حمد و نه ببازی اندر آیمبدام اندر شوم همچون کبوترشوم در خاک غلطم پیش خواجهبگریم، کج کنم سر پیشش اندرزمانی قصه مسعودی آرمزمانی قصه پولاد جوهرمگر دل خوش کند لختی بخنددگذارد از من این ناخدمتی درهمیشه شاد و خندان باد و دلشادملک محمود شاه هفت کشور
در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن گویددوش ناگاه بهنگام سحراندر آمد ز در آن ماه پسربا رخ رنگین چون لاله و گلبالب شیرین چون شهد و شکرحلقه جعدش پر تاب و گرهحلقه زلفش ازان تافته ترگفتم: ای خانه بتو باغ بهشتچون برون جسته ای از خانه بدر؟خواجه ترسم که خبر یابد ازینبانگ بر خیزد، چون یافت خبرگفت من بار ملامت بکشمتو بکش نیز و بس اندوه مخورچون منی را به ملامت مگذاراین سخن را بنویسند به زرلشکری چند برخواجه و میرهمه دارند ز من دست بسرهمه در انده من سوخته دلهمه در حسرت من خسته جگرگر مرا خواجه به نخاس بردبربایند به همسنگ گهرتو مرا یافته ای بی همه شغلنیست اندر کلهت پشم مگر ؟گفتم ای ترک در این خانه مراکودکانند چو گلهای ببرگر ز تو بر بخورم، بربخورندزان من، فردا، کسهای دگرتا منم رسم من این بود ومرابسر خواجه کزین نیست گذرکدخدای ملک هفت اقلیمخواجه سید ابوسهل عمرآن خریدار سخندان و سخنوان هوا خواه هنرمندو هنربرنکو نامی چونانکه بودپدر مشفق بر نیک پسرزر او را بر زوار مقامسیم او را بر خواهنده مقرمجلس او ز پی اهل ادببه سفر ساخته همچون به حضربر او بوده به هر جای مقیمزو رسیده به همه خلق نظرخدمت سلطان بر دست گرفتخدمت سلطان سهلست مگر ؟از پی ساختن بخشش ماخویش را پیش بلا کرده سپراو ز بهر ما در کوشش و رنجماگرفته همه زو ناز و بطرآنچه من کهتر ازو یافته امگر بگویم بتو مانی به عبرتا زبان دارم زیبد که زبانبه ثنا گفتن او دارم ترمن همی دانم کاندر بر اوچیست از بهرمن و تو مضمرجاودان شادو تن آزاد زیادآن نکو خوی پسندیده سیربیش از آنست که پیش همه خلقعالمان را بر او جاه و خطرعاشق و فتنه علم و ادبستلاجرم یافته زین هر دو خبردر جهان هیچ کتابی مشناسکو نکرده ست دو سه باره زبرسختکوشست به پرهیز و به زهدتو مر او رابه جوانی منگرهمچو ابد الان در صومعه هاکند از هر چه حرامست حذرشاد باد آن به همه نیک سزاوایمن از نکبت و از شور و زشرعید او فرخ و فرخ سر سالفرخی بر در او بسته کمرتاهمی یابد در دولت شاهبر بد اندیش فرومایه ظفردولتش باقی و نعمت به فزونراوقی بر کف و معشوق به بر
نیز در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدلله بن احمد بن لکشنبوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفیرناله مرغ دلارام تر از نغمه زیرابر فروردین گویی به جهان آذین بستکه همه باغ پرندست و همه راغ حریرگه زره باف شود باد و گهی جوشن دوزباد را طبع شد این پیشه ز زراد امیراز فراوان زره طرفه و از جوشن نغزکرد چون کلبه زراد همی روی غدیرآب در جوی ز باران بهاری و ز سیلهمچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیرای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آیبربط من بکفم بر نه و نصفی برگیرنصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوانشعرهایی سره و معنی او طبع پذیرشعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندنمدح آن خواجه آزاده معدوم نظیرکد خدای عضدالدوله سالار سپاهخواجه سید بیهمتا بوسهل دبیرآنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازونبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیرخط نویسد که بشناسند از خط شهیدشعر گویدکه بشناسند از شعر جریربشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بودآفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیردل او را بدگر دلها مانند مکنزانکه با گرد برابر نبود ابر مطیرخامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کندکه بدست کس دیگر نکندنیزه وتیربا عطارد بسر خامه سخن داند گفتهر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر»عین «و »تهذیب لغت « باسخن بذله اوهمچنانست که با دست غنی دست فقیراز پی رسم در آموختن نامه کنندنامه خواجه بزرگان و دبیران از بیرنیک بختا و بزرگا که خداوند منستکه چنین بار خدایی بسزا یافت مشیرخواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد راآنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیرتن و جانش را هر روز دعا باید کردهر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیرایزداز طلعت او چشم بدان دور کنادچشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریربا چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یادصورتی دارد آراسته چون بدر منیرحق شناسیست که از بار خدایی نکنددر حق هیچکسی تا بتواند تقصیرباچنین غفلت و تقصیر که من دانم کردزو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیرتا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیقتا همی زرد بودهمچو گل زرد زریرتا سپیدست بنزدیک همه دنیا برفتا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیرشادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاددشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیرفرخش باد سر سال و مه فروردینایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
در مدح خواجه عمید سید ابواحمد تمیمی گویدآن کیست کاندر آمد بازی کنان ازین دررویی چو بوستانی از آب آسمان ترباز این چه رستخیزست این خود کجا درآمداین را که ره نمودست از بهر فتنه ایدرای دوستان یکدل، دل باز شد ز دستماز شغل باز ماندیم عاشق شدیم یکسرمن شیفته شدستم یا چون منند هر کس ؟ترسم که هر کس از من عاشق تر و تبه ترگر خصم نیست او را گوی از میانه بردموای ار کسی چو من را یاری بود برین فرباری ازو بپرسم تا او مرا چه گویدای ماه نو کرایی خصم تو کیست بردر؟تا عاشقی مساعد بی هیچ خصم جوییگرهیچ رای داری مگزین کسی بمن برور شوخ وار گوید درویش عاشقی تودرویش کی بوم من، با خواجه توانگرخواجه عمید سید بواحمد تمیمیآن بی ریا عطا بخش آن بی بهانه مهتراندر شریف خویی با مشتری موافقواندر بزرگواری باآسمان برابرجز نیکویی نگوید جز مردمی نداندوین هر دورا بدارد چون بیعت پیمبرزو مردمی نباشد نادر که او همیشهجز مردمی ندیده ست اندر تبار و گوهراصل بزرگ دارد، خوی شریف دارد»ارجو« که تاقیامت زین هر دوان خورد براهل ادب نهادند او را بطوع گردنوز بهر فخر کردند آن لفظ نیکو ازبرسحر حلال خواهی؟ رو لفظ خواجه بشنونقش بهار خواهی؟ رو روی خواجه بنگرلفظی بدیع و موجز، چون رای خواجه محکمخطی درست و نیکو، چون روی خواجه در خوراز رشک او دبیران انگشتها بدنداناو گاه در ببارد زانگشت خویش و گه زرزری همی چکاند دری همی فشاندکان در جهان بماند پاینده تا به محشرگر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیستزیرا که سیستانرا زیبد بخواجه مفخرهر جایگه که باشی شکر و حدیث باشدزان عادت ستوده زان سیرت چو شکربادشمن مخالف زانسان زید که مردمبا دوستان یکدل با مهربان برادراز خشم او مخالف هرگز خبر نیابدهر چند زیر خشمش باشد بلای منکرمردی جوان و زادش زیر چهل ولیکنسنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمرنادیده هیچکس را باور همی نیایدمن نیز تا ندیدم دل هم نکرد باورپور امیر حاجب کو یافت کد خداییبا صاحب بن عباد اندر کمال همبرهر خسروی که او را چون تومشیر باشدرای ترا متابع امر ترا مسخرمن بنده مقصر تقصیر بیش دارمزنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمرگر کمترآمدستم نزدیک تو بخدمتآخر مرا ندیدی روزی بجای دیگرتو مردمی کریمی، من کنگری گدایمترسم ملول گردی با این کرم زکنگرآزار داری از یار زیرا که یک زمستانبگذشت و کس نیامد روزی زمانه تن در )؟(روزی بدین درازی . . .کز تو خطایی آمد و ان از تو بود منکرمابا هزار دستان خو داشتیم آنجابیدادکرد و بیشی زاغ سیه بر این درتو تنگدل نگشتی با زاغ بد نکردیبنشستی و ببردی خوش با چنان ستمگرچون در میان باغت دامی بگستریدندبا زاغ در فتادی ناگه بدام اندراز تو خطایی آمد وز ما خطایی آمدشاید که هردو گشتیم اندر خطا برابراز باغ زاغ گم شد آمد هزار دستاناکنون گرفت باید کار گذشته از سرامروز ما و شادی امروز ما و رامشدر زیر هر درختی عیشی کنیم دیگربا دوستان یکدل با مطربان چابکبادلبران زیبا با ساقیان دلبردلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما رااز کف دهند باده وز لب دهند شکرجاوید شاد بادی، با خرمی زیادیبر کف می مروق، در پیش یار دلبرسال ومهت مبارک، روز و شبت مساعدعیش تو خوش همیشه عیش عدو مکدربا عیش و شادکامی باشی همیشه همدمبا بخت و کامرانی بادی همیشه همسرآن کز تو شاد باشد گو سرخ می همی کشوان کو نه شاد با تو گو خون دل همی خور
در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیانبر گرفت از روی دریا ابر فروردین سفرز آسمان بر بوستان بارید مروارید ترگه بروی بوستان اندر کشد پیروزه لوحگه بروی آسمان اندر کشد سیمین سپرهر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جداهر زمانی آسمان را پرده ای سازد دگردر بیابان بیش از آن حله ست کاندر سیستاندر گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشترهرکجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درختهر کجاکوهیست بر شد بانگ کبکان ا زکمرسوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روینرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سربر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیمبر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زرارغوان از چشم بدترسد از آنرو هر زمانسرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد ز برهر زمان از نقش گوناگون همه روی زمینچون نگارین خانه دستور گردد سر بسرخواجه بومنصور، دستور عمید اسعد، از اوستسعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهردولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نوازهیبتش دریا گذار و همتش گردون سپرخانمان دوستان از جود او پر ناز و نوششهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبرهیچ علم از عقل او مویی نماند باز پسهیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاسترمهر وکین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهنددوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر وشرپیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذارشیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذرآتش خشمش دو دندان بر کند از پیل مستآفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نردر تن پیل دلاور زهره گردد خون صرفگرد چشم شیر شرزه مژده گردد نیشترگر چه باشد آبگینه باتبر ناپایدارچون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبرممتحن را دیدن او باشد از غمها فرجمنهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفرروشنایی یابد ازدیدار او دو چشم کوراشنوایی یابد از آواز او دو گوش کرسایه او برهمای افتاد روزی در شکارزان سبب بر سایه پر همای افتاد فرمهر او روزی به طلق از روی رأفت دیده دوختزان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگردر چغانی رود اگر روزی فروشوید دو دستماهیانرا چون صدف در تن پدید آید دررای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهرتا قیامت زنده شد از نام تو نام پدرتا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگتا برآید بامدادان آفتاب از باخترکامران باش و روان را از طرب با بهره دارشادمان باش و جهان را بر مراد خویش خورهمچنین نوروز خرم صد هزاران بگذرانهمچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر
در وزارت یافتن وخلعت پوشیدن خواجه ابو علی حسنک وزیر گویدنیک اختیار کرد خداوند ما وزیرزین اختیار کرد جهان سر بسر منیرکار جهان بدست یکی کاردان سپردتا زو جهان همه چو خورنق شد وسدیرچون او نبوده اند، اگر چند آمدندچندین هزار مهتر و چندین هزار میرچونانکه چون ملک، ملکی نیست در جهانهمچون وزیر او به جهان نیست یک وزیرهشیار در مشاورت شه بود از آنکاندر خور مشاورت شه بود مشیرشهریست پر بشارت ازین کار و هر کسیسازد همی ز جان وزدل هدیه بشیراین بود ملک را به جهان وقتی آرزووین بود خلق را همه همواره در ضمیراکنون جهان چنان شوداز عدل و داد اوکاهو بره مکد مثل از ماده شیر شیرگر در گذشته حمل غنی بر فقیر بودامروز با غنی متساوی بود فقیرآن روزگار شد که همی بود روز وشببیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیرگر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلیستبس گردنا که او بکند نرم چون خمیرمال خدایگان بستاند به عنف و کرهاز دست منکرانی چون منکر و نکیربیرون کند ز پنجه گردنکشان جهانندهد به زادگان عمل مردم حقیرکار جهان بداند کردن تو غم مدارآری جهان بدو نسپردند خیر خیرکاری که چون کمان بزه خم گرفته بوداکنون شود به رای و بتدبیر او چو تیرآن کز در چه است فرو افکند بچاهوان کز در سریر نشاندش بر سریرای روبهان کلته به خس در خزید هینکامد ز مرغزار ولایت درنده شیریک چند شادکام چریدند شیروارامروز گرم باید خورد و غم و زحیرحقور بحق رسید و جهان بآرزو رسیدوامید خلق کرد وفا ایزد قدیرصدر وزارت آنچه همی جسته بود یافتای صدر کام یافته! منت همی پذیراز چند سال باز تو امروز یافتیآن مرتبت کز آن نبود مر تراگزیرمقدار تو بزرگ شداز خواجه بزرگچونانکه چشمهای بزرگان بدو قریردایم به خواجه چشم بزرگان قریر بادچشم کسی که شاد نباشد بدو ضریرای دولت خجسته ازو روی بر متابای بالش وزارت با او قرار گیرطعنی دگر در او نتواند زدن عدوجز آنکه ژاژ خاید و گوید که نیست پیرابلیس پیر بود بیندیش تا چه کردبگزید بر بهشت برین آتش سعیررای درست باید و تدبیر مملکتخواجه بهر دو سخت مصیب آمدو بصیرزان فضل و مردمی که خدای اندرو نهادتیری رسیده نیست جهان رابه پشت تیرتا از گذشتن شب و روز و شمار سالموی سیه چو قیر، شود بر مثال شیرتا گه خزان زرد بود گه بهار سبزآن زرکند زبرگ رزان، وین ز گل حریرهمواره سبز باد سر او و سرخ رویروی مخالفان بداندیش چون زریراین خلعت وزارت و این اعتماد شاهفرخنده باد و باد مر او را خدا نصیر
نیز در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر گویدای ترک دلفریب دل من نگاهدارجز ناز و جز عتاب چه داری دگر بیارتا کی بود بهانه و تاکی بود عتاباین عشق نیست جانا جنگست و کارزارهر روز نو عتابی ودیگر بهانه ایناخوش بود عتاب، زمانی فروگذارتو بایدی که با لب خندان وخوی خوشپیش من آمدی به زمانی هزار باردل تافته مدار و بر ابرو گره مزناز بهر بوسه ای که ز تو خواهم ای نگاربوسه بیار و تنگ مرا در کنار گیرتا هر دو دارم از تو درین راه یادگارمن بی کنار بوسه نخواهم زهیچکساز تو بتا بدیدن تو کردم اقتصاربوس و کنار و لهو و سماع و سرود رادارم دگر بدولت دستور شهریاردستور شاه معتمد ملک بوعلیخواجه بزرگ تاج بزرگان روزگارآن اختیار کرده شاه جهان که هیچبی اختیار او نکند دولت اختیارگرد جهان وزارت بر گشت و بنگریداورا گزید و کرد بنزدیک او قرارمردی گزید راد و خردمند و پیش بینبارای و با کفایت و با سنگ و با وقارفرمان او علامت شاهان کند نگونتدبیر او ولایت شیران کند شکارکارش چو کار آصف و امرش چو امر جمسهمش چو سهم رستم و سهم سفندیاربرلشکر و رعیت سلطان چو بر گذشتزین هر یکی صدی شد و زان هر صدی هزاراز برکت عنایت و تدبیر او شدندیکسر پیادگان سپاه ملک سوارهر مال کز ولایت سلطان بهم کندبر لشکر و خزینه سلطان برد بکارزین سو سپه توانگر وزانسو خزینه پرواندر میان رعیت خشنود و شادخواراندر دو مه چکار توان کرد بیش ازینخاصه کنون که دست همی نو برد بکاربشکیب تا ببینی کاخر کجا رسداین کار از آن بزرگ نژاد برگواراکنون فراز کرد به کار بزرگ دستاکنون فرو گرفت جهان جمله استوارفردا پدید گردد توفیرها که اواز عاملان شاه تقاضا کند شمارآن مال کز میانه ببردند دانگ دانگبستاند و بتنگ فرستد سوی حصاردیدی تو زو مرنج و میندیش تاترازان مالها بیا کندو پر کند چو نارای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیرسالی دگر بزر بینبارد این چهاراندر جهان وزیر چنین جسته ای همیاکنون که یافتی چو تن و جان عزیر داردر مرغزار ملک خرامنده گشت شیرآن روزگار شد که تهی بود مرغزارآن روبهان که جایگه شیر داشتنداندر شدند خوار به سوراخها چو مارشیریست می چمد بهمه مرغزار ملکشیری که در زمانه ندارد نظیر و یاردر جنگ شیر گشته فراوان شریفترکایمن نشسته با گله روبه نزارتاچون ز بیشه روی بصحرا نهد تذروکبک دری ز بیشه نهد رو بکوهسارتا چون هزار دستان بر گل نوا زندقمری چو عاشقان به خروش آید از چنارپاینده باد خواجه و دلشاد و تندرستبرکام دل مظفر ومنصور و کامکاردر عز و مرتبت بگذاراد همچنینصد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهارچونانکه شاه شرق ولایت بدو سپردیارب تو کامهای جهانرا بدو سپار
نیز در مدح سیدالکفاة خواجه ابوعلی حسنک وزیر گویدباری ندانمت که چه خو داری ای پسرتا نیستی مرا و ترا هیچ درد سرهمچون مه دو هفته برون آیی از وثاقهمچون مه گرفته درون آییم زدررغم مراچو سر که مکن چون بمن رسیرویی کز و به تنگ بریزد همی شرروزی گشاده باشی وروزی گرفته ایبنمای کاین گرفتگی از چیست ای پسر!ای چون گل بهاری خندان میان باغهر ساعتی چو روز بهاران مشو دگرمارا همی بخواهی پس روی تازه دارتا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگرخواجه بزرگ بوعلی آن سید کفاةخواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهردستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرقآراسته چو ملک عمر درگه عمراواز میان گوهر خویش آمده بزرگوندر خور بزرگی آموخته هنربر درگهش نشسته بزرگان و مهتراناز بهر بار جستن و بر ما گشاده دربا زایران گشاده و خندان و تازه رویوز دست او غنی شده زایر به سیم و زرهرگز به درگهش نرسیدم که حاجبشصد تازگی نکرد و نگفت: اندرون گذرناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشنکس کرد نزد من که بیا رسمها ببرازمهتران بجهد ستانیم سیم شعراو نارسیده، سیم بداد، این کرم نگرجاوید باد شاد و بدو شادمانه بادشاه زمانه و خدم شاه سر بسرزو در جهان دلی نشناسم که نیست شادبا او به دل چگونه توان بود کینه ورهر کس که شاد نیست به قدر و به جاه اوبی قدر باد نزد همه خلق و بی خطرکس نیست کو بدولت او شادمانه نیستور هست حاسدست و پلیدی زسگ بتراو دست خائنان جهان کرد زیر سنگزینست دست اوز همه دستهازبرآواز خائنان نتواند شنید هیچشاید که یافته ست شه از خوی او خبرزین پیش بوده و پس از این نیز هم بوداو را به ملک و، شاه جهان را بدو نظرشادیش باد و کامروایی و مهتریپایندگی سعادت و پیوستگی ظفرعیدش خجسته باد و همه ساله عید بادایام آن خجسته خصال نکو سیر