نیز در مدح خواجه ابوعلی حسنک وزیر گویدمهرگان امسال شغل روزه دارد پیش درخواجه از آتش پرستی توبه داد او را مگرخواجه سید وزیر شاه ایران بوعلیقبله احرار و پشت لشکر و روی گهرتیغ را میر جلیل و خامه را خواجه بزرگیافته میراث میری و بزرگی از پدراو به مغرب، کار سلطان را به مشرق ساختهنیک بنگر چون بدو باشد کفایت را گذرشغل سلطان پیش و طمع از مال او برداشتهکس بدینسان شغل هرگز می نیارد برد سرگیتی اندر دست او و زمال گیتی دست پاکآینچنین اندر جهان هرگز کجابد جز عمرصدر دیوان وزارت خواجه را دیگر بدیدخواجه رابیناد و جز خواجه مبینادا دگرملک سلطانرا به عدل و داد خویش آراسته ستچون مشاطه نو عروسانرا به گوناگون گهرکس نداند گفت کو از کس بدانگی طمع کردبا چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسرلاجرم ملک و ولایت خرم و آباد گشتخرم و آباد گردد ملک از عدل و نظرمن قیاس از سیستان آرم که آن شهر منستوز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبرشهر من شهر بزرگست و زمین نامدارمردمان شهر من در شیر مردی نامورتا خلف را خسرو ایران از آنجابرگرفتدر ستم بودند و در بیداد هر بیدادگربرکشیدند از زمین باغشان سرو و سمنباز کردنداز سرای و کاخشان دیوار و درهر سرایی کان نکوتر بودو زان خوشتر نبودهمچو شارستان قوم لوط شد زیر و زبرکدخدایانشان خریده خانه ها بگذاشتندزن ز شوی خویش دور افتاد و فرزند از پدربرشه ایران حدیث سیستان پوشیده ماندسالها بودند مسکین از غم و درخون جگرچون شه مشرق وزارت را بخواجه باز دادبیشتر شغلی گرفت از شغل خواجه، بیشترعالمانرا بازخواند و مردمانرا بار دادشوی با زن گشت و زن با شوی و مادر با پسرخانه ها آباد گشت و کاخها بر پای شدبا خضر شد بار دیگر باغهای بی خضرروزگار سیستانرا بانکویی عدل اوباز نشناسم همی از روزگار زال زراز ولایتهای سلطان سیستان بر گوشه ایستنیست از انصاف او، از عدل او نابهره ورشهرها بسیار دارد خواجه در زیر قلمتو بهر شهری کنون هم زین قیاس اندر نگرایزد او را جاودانی دولت و نعمت دهادتا بدان دو بربد اندیشان همی یابد ظفرروز او فرخنده باد و روزه اش پذرفته بادوین خجسته مهرگان از روزها فرخنده تر
 در مدح ابوبکر عمید الملک قهستانی عارض لشکر گویدای غالیه کشیده ترا دست روزگارباز این چه غالیه ست که تو برده ای بکارروی ترا به غالیه کردن چه حاجتستاو را چنانکه هست بدو دست بازدارآرایشی بکار چه داری همی کزوآرایش خدای تبه گردد، ای نگار!شغلی دهم بدست تو، تا دل نهی بر آنرو باده برنگ لب خویشتن بیارعیدست و مهرگان وبه عیدو به مهر گاننو باوه یی بود می سوری ز دست یارمی ده مرا و مست مگردان که وقت خوابباشد به مدح خویش کند خواجه خواستارخواجه عمید عارض لشکر عمید ملکبوبکر سید همه سادات روزگارآن مهتری که هر که در آفاق مهترستبا کهتران او نرود جز همال واراز کهتری به مهتری آنکس رسد که اوتوفیق یابد و کند این خدمت اختیارآزاده را همی حسد آید ز بندگانشهر شور بخت را حسد آید ز بختیارگیرند خسروان و بزرگان محتشماز بهر جاه پای و رکابش همی کنارپیش ملک پیاده رود برترین شهیآن جایگه که خواجه سید رود سوارکس جاه او نجوید و هر کو بزرگتردارد به جاه و خدمت او دلپسند کاراو را خدای عز وجل حشمتی نهادبرتر ز حشمت ملکان بزرگواراز آسمان به قدر گذشت و دلش هنوزآنجا که قدر اوست نگیرد همی قراراختر فرود همت اویست و فضل اوبرتر ز همتست و فزونتر هزار بارجاه بزرگ یافت و لیکن به فضل یافتبا جاه، عز و فضل بباید به هر شمارعزی که آن ز فضل نباشد بتر ز ذلفخری که آن ز فضل نباشد بتر ز عارنفس شریف و اصل بزرگ ودل قویبا فضل یار کرد و مکین شد بدین چهارگر در جهان به فضل چنو دیگریستیما را کنون از آن خبر ستی در این دیار
 در مدح خواجه حسین بن علی گویددلم همی نشود بر فراق یار صبورهمی بخواهد پرسیدن و سلام از دوراگر فراق بخواهد دل من از پس وصلملامتش نکنم بلکه دارمش معذورز کام و آرزوی خویش گم شده ست دلمعجب مدار که غمناک باشد و رنجورهزار یار بر او عرضه کرده ام پس از اونخواهد و نپذیرد همی به جهل و غرورعلاج درد دل من وصال و دیدن اوستچنانکه سیکی داروی مردم مخموردو چشم من چو دو چرخشت کردفرقت اودو دیده همچو به چرخشت دانه انگوردر اینجهان تو زمن دردناکتر مشناسکه درد دارم و افتاده ام ز درمان دورنفور گشت نشاط از دل من و دل منبدان خوشست کزو مدح خواجه نیست نفوربزرگوار حسین علی که مادح اوهر آنچه گوید در مدح او نباشد زورکریم طبعی، آزاده ای، خداوندیکه خلق یکسر ازو شاکرند واو مشکورسخا بجای سپاهست و طبع او ملکستهنر به منزلت گنج و دست او گنجورز بس عطا که دهد، هر که زو عطا بستدگمان بردکه من او را شریکم و برخورچنانکه در سیر انبیاست در خور اوکتابها متواتر همی شود مسطوربه خواسته نشود غره و بمال شگفتکه نامجوی نگردد به خواسته مغروربنای مجد همی بر کشد بماه و نبودفریفته به بنا بر کشیدن و به قصورهزار در صلتش کمترین کسور بودبه نادره بتوان یافت در عطاش کسورکسیکه باشد مجهول نام و خامل ذکربذکر او شود اندر جهان همه مذکورهر آنکه عادت او بر گرفت و مذهب اوبه نیکخویی معروف گردد و مشهورمن آنکسم که مرا هیچکس همی نشناختبه مجلس و نظر او شدم چنین منظوربه بلخ بامی بشتافتم بخدمت اوچنان کجا متنبی بخدمت کافورازو بخانه خود بود باز گشتن منچو بازگشتن موسی بخانه از که طوربیک عطا که مراداد بی نیاز شدمچو پادشاهان بر کام دل شدم منصورتوانگرم به غلام و توانگرم به ستورتوانگرم به نشاط و توانگرم به سرورلباس من به ببهاران ز توزی و قصبستبه تیر ماه خز قیمتی و قز و سموربساط غالی رومی فکنده ام دو سه جایدر آن زمان که به سویی فکنده ام محفورچو تار گویی آکنده ام ز نعمت اوسرا و خانه خالی ز چیز چون طنبورشد آن زمان که شب و روز خانه ها شدمیبطمع روزی، همچون بطمع دانه طیورمرا عنایت او از عنا و غم برهاندهمی نباید کردن زبهر قوت بکورچه عذر باشد گر تازیم بهم نکنمبمدح او سخنانی چو لؤلؤ منثورهم اندرین سخنانم من و گواه منندمقدمان و بزرگان حضرت معمورچو من مدیحش بر گیرم آنکه حاسد اوستبخشم گوید داود برگرفت زبورز حاسدانش همی من حذر ندانم کردوگر چه دانم باشند دشمنانش حذوربزرگوار چنو را حسود کم نبودمن اینکه گفتم گفته ست چند ره دستورخدای ناصر او باد تا جهان باشدهمیشه دولت او قاهر و عدو مقهورخجسته باد بر او مهرگان و عید شریفدلش به عید شریف و به مهرگان مسرورمرا بدیدن او شادمان کناد خدایکه خسته دل شده ام تا ازو شدم مهجوراگر چه حضرت سلطان به چشم من فلکستبجان خواجه که بی او همی ندارد نور
 در مدح خواجه ابوسهل دبیر گویدکوس فرو کوفت ماه روزه بیکبارروزه نهان کرد لشکر از پس دیواربر بط خاموش بوده گشت سخنگویمحتسب سرد سیر گشت ز گفتارباده ز پنهان نهاد روی بمجلسخیز و بکار آی و کار مجلس بگزارخانه ز بیگانگان خام تهی کنباده رنگین بیار و بر بط بردارمست کن امروز مرمرا و میندیشتاکی هشیار چند باشم هشیارحاکم شرعی که می نگیرم هرگززاهد عصرم که روزه دارم هموارزاهدی و حاکمی بمن نرسیده ستور برسد کار پیش گیرم ناچارروز و شب خویش را کنم به دو قسمتهر دو بیکجای راست دارم چون تارنرمک نرمک همی کشم همه شب میروز به صد رنج ودرد دارم دستارآیم و چون کخ به گوشه ای بنشینمپوست بیک بار بر کشم ز ستغفارراست چو شب گاو گون شودبگریزمگویم تا در نگه کنند به مسمارآروزی خویش را بخوانم و گویمشب همه بگذشت خیز وداروی خواب آرچون سرم از مستی و ز خواب گران گشتدر کشم او را به جامه شب و افشارفرخی آخر نفایه گفتی و دانیاین چه سخن بودپیش خواجه بیکبارخواجه سید وکیل سلطان بوسهلآنکه بدو سهل گشت کار بر احراربارخدای بزرگوار که او بودفضل و ادب را بطوع و طبع خریداراهل ادب را به خانه برد و وطن دادعلم و ادب را فزودقیمت و مقدارخواسته خویش پیش خلق فدا کردخصلت نیکوی خویش کرد پدیداربرهمه گیتی در سرای گشاده ستپیش همه خلق باز رفته بکردارخلق ز هر سو نهاده روی سوی اوراه ز انبوه گشته چون ره بازارهر که در آید همی ستاند بی منعهرکه بخواهد همی درآید بی بارگر چه فراوان دهد دلش بنگیردمانده نگردد ز مال دادن بسیارامروز آیی مطیع تر بود از دیامسال آیی گشاده تر بود از پاربار نهد بر دل از همه کس و هر گزبر دل دشمن به ذره یی ننهد باراینت کریمی بزرگوار که تا بودهیچکسی زو دژم نبود ودل آزارخستن دل را بخاصه مرد جوانراایزد داند که هول باشد و دشوارآری هر کس که نام جوید بی شکبا دل و با نفس کرد باید پیکارلاجرم از هر کسی که پرسی گویدخواجه بهر نیک در خورست و سزاوارروزش همواره نیک باد و بهرنیکدسترسش باد تا همی بودش کار
 در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمودیاد باد آن شب کان شمسه خوبان طرازبطرب داشت مرا تا بگه بانگ نمازمن و او هر دو بحجره درو می مونس ماباز کرده در شادی و در حجره فرازگه بصحبت بر من با بر او بستی عهدگه ببوسه لب من با لب او گفتی رازمن چو مظلومان از سلسله نوشرواناندر آویخته زان سلسله زلف درازخیره گشتی مه کان ماه به می بردی لبروز گشتی شب کان زلف به رخ کردی بازاو هوای دل من جسته و من صحبت اومن نوازنده او گشته و او رود نوازبینی آن رود نوازیدن با چندین کبربینی آن شعر سرائیدن با چندین نازدر دل از شادی سازی دگر آراست همیچون ره نوزدی آن ماه و دگر کردی سازگر مرا بخت مساعد بود از دولت میرهمچنان شب که گذشته ست شبی سازم بازجفت غم بودم و انباز طرب کرد مرایوسف ناصر دین آن ملک بی انبازآنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنرچون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجازهر مکانی که شرف راست ازو یابی برهر مدیحی که سخاراست بدوگردد بازای سخن های تو اندر کتب علم نکتاین هنرهای تو بر جامه فرهنگ طرازسایل از بخشش تو گشت شریک صرافزایر از خلعت تو گشت ردیف بزازهر کجا وقت سخا از امرا یاد کنندباتفاق همه از نام تو گیرند آغازراست گویی زخدا آمد نزدیک تو وحیکز خزانه تو همه خواسته بیرون اندازآز را دیده بینا دل من بود مدامکور کردی به عطاهای گران دیده آزسال تا سال همی تاختمی گرد جهاندل به اندیشه روزی و تن از غم به گدازچون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمودگفت جودتو: رسیدی بنوا، بیش متازحلم را رحم تو گشته ست بهر خشم سببزیبد ای خسرو اگر سر بفرازی بفرازز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوکعلم را رای تو گشته ست بهر کار انبازناوک اندازی و زو بین فکن وسخت کمانتیز تازی و کمند افکنی وچوگان بازپسر آن ملکی کان ملک او را پسرستکو بتیغ از ملکان هست ولایت پردازگر تو رفتی سوی ار من بدل بیژن گیواز بساط شه ایران به سوی جنگ گرازتا کنون از فزع ناوک خونخواره تونشدی هیچ گرازی زنشیبی به فرازای بکوپال گران کوفته پیلان را پشتچون کرنجی که فروکوفته باشد بجوازبس نمانده ست که فرمان دهد آن شاه که هستپادشاه از بر قنوج و برن تا اهوازگه علمداران پیش توعلم باز کنندکوس کوبان تو از کوس بر آرند آوازراهداران و زعیمان ز نسا تا به رجالبر ره از راهبران تو بخواهند جوازاز پی خدمت و صید تو فرستند بتواز چگل برده واز بیشه ترکستان بازسوی غزنین ز پی مدح تو تازنده شوندمدح گویان زمین یمن و ملک حجازتا همی از گهر آموزد آهو بره تکهمچنان کز گهر آموزد شاهین پروازتا نپرد چو کبوتر بسوی قزوین ریتا نیاید سوی غزنین به زیارت شیرازپادشا باش و به ملک اندربنشین و بگردشادمان باش و بشادی بخرام و بگرازهمچنین عید بشادی صد دیگر بگذاربا بتان چگل و غالیه زلفان طرازتو به صدر اندر بنشسته بآیین ملوکهمچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز
 در مدح شمس الکفاة خواجه احمدبن حسن میمندیسرو ساقی وماه رود نوازپرده بر بسته در ره شهناززخمه رودزن نه پست ونه تیززلف ساقی نه کوته ونه درازمجلس خوب خسروانی واراز سخن چین تهی واز غمازبوستانی ز لاله و سوسنهمچوروی تذرو و سینه بازدوستانی مساعد و یکدلکه توان گفت پیش ایشان رازماهرویی نشانده اندر پیشخوش زبان و موافق و دمسازجعد او بر پرند کشتی گیرزلف اوبر حریرچوگان بازباده چون گلاب روشن و تلخمانده در خم ز گاه آدم بازاز چنین باده و چنین مجلسهیچ زاهد مرا ندارد بازساقیا ساتگینی اندر دهمطربا رود نرم و خوش بنوازغزلی خوان چو حله یی که بودنام صاحب بر او بجای طرازصاحب سید احمد آنکه ملوکنام او را همی برند نمازدر جهان هیچ شاه و خسرو نیستکه نه او را به فضل اوست نیازکس نبیند فرو شده به نشیبهر که را خواجه بر کشد به فرازمهر و کینش مثل دو درباننددر دولت کنندباز و فرازبربداندیش او فراز کنندباز دارند بر موافق بازبه در دولت اندرون نشودهر که زایشان نیافته ست جوازگر خلافش بکوه در فکنیکوه گیرد چو تب گرفته گدازماه را گر خلاف او طلبدمطلب جز به چاه نخشب بازخدمت او گزین که خدمت اوخویشتن را کند فزون اندازبه در او دو هفته خدمت کنوز در او بآسمان در یازآسمان بر ترست ز ابر بلندآسمان یافتی بر ابر منازآز اگر بر تو غالبست مترسسوی آن خدمت مبارک تازآب آن خدمت شریف کشدآتش آرزو وآتش آزهیچ شه را چنین وزیر نبودمملکت دارو کار ملک طرازدر همه چیزها که بینی هستخلق را عجز و خواجه را اعجازبر شه شرق فرخست به فالفال او را سعادتست انبازتا ولایت بدو سپرد ملکگشت گیتی چو کلبه بزازمتواتر شده ست نامه فتحگشته ره پر مرتب و جمازفتح مکران و در پیش کرمانری و قزوین و ساوه و اهوازور نکو بنگری براه در استنامه فتح بصره و شیرازاز پس فتح بصره، فتح یمنوز پس هردو، فتح شام و حجازشاد باش ای وزیر فرخ پیدل به شادی و خرمی پردازدوستان را بیافتی به مرادسر دشمن بکوفتی به جوازشکر شاهیت از طراز گذشتمی خور از دست لعبتان طرازنو بهارست و مطرب ازبر گلبر کشیده بر آسمان آوازخوش بود بر نوای بلبل و گلدل سپردن به رامش و بگمازخوش خورو خوش زی ای بهار کرمدر مراد و هوای دل بگرازتو بر این بالش و فکنده خدایاز تو اندر همه جهان آوازفرخی بنده توبر در تواز بساط تو بر کشیده دهاز
 در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنویآشتی کردم با دوست پس از جنگ درازهم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناززانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواستعذر پذرفتم و دل در کف او دادم بازگر نبودم به مراد دل او دی و پریربه مراد دل او باشم از امروز فرازدوش ناگاه رسیدم به در حجره اوچون مرا دید بخندید ومرا برد نمازگفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسستچه شوی رنجه به خم دادن بالای درازتو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکنمر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیازشادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروختزیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!به دل نیک بداده ست خداوند به تواینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه سازخسرو گیتی مسعود که مسعود شودهر که یک روز شود بردر او باز فرازشهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغاز سرا پای جهان هر چه نشیبست و فرازچشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوستاز پس ایزد در ملک جهان بی انبازتا پرستند ملک را همه شاهان جهانچه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجازهر بزرگی که سر از طاعت او باز کشیدسر نگون گردد و افتد به چه سیصد بازشهریاری که خلافش طلبد زودافتداز سمنزار به خارستان و ز کاخ به کازنتوان جست خلافش به سلاح و به سپاهزانکه نندیشد شیر یله از یشک گرازور بدین هر دو سبب خیره سری غره شودهمچنان گردد چون مور که گیرد پروازدولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرستبشنود هر چه بگویند و برون آرد رازگر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کندموی گردد بمثل بر تن آن کس غمازوز پی آنکه بدانند مر اورا بنشانسر نگون گردد بر جامه او نقش طرازهر سپاهی که به پیکار ملک روی نهادباز گردد ز کمان تیز سوی تیر اندازسپه دشمن اورا رمه ای دان که دراونه چراننده شبانست نه رهجوی نهازملکان مرغ شکارند و ملک باز سپیدتا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه بازهمه میران را دعویست، ملک را معنیهمه شاهان را عجزست ملک را اعجازهر چه عارست به بدخواه ملک باز شودهر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد بازخشم او آتش تیزست و بداندیشان مومموم هر جای که آتش بود آید به گدازاندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملکنکند شیر مقام و ندهد ببر آوازجاودان شاد زیاد این ملک کامروالشکرش بی عدد و مملکتش بی اندازای خداوند ملوک عرب و آن عجمای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجازسده آمد که ترا مژده دهد از نوروزمژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطرازامر کن تا بدرکاخ تو از عود کنندآتشی چون گل و بگمار به بستان بگمازعشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آنکه ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهانای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
 در مدح سلطان محمود و ذکر مراجعت او از رزم و فتح قلعه هزار اسببر کش ای ترک و بیکسو فکن این جامه جنگچنگ بر گیر و بنه درقه و شمشیر از چنگوقت آن شدکه کمان افکنی اندر بازووقت آنستکه بنشینی و بر داری چنگدشمن از کینه بر آمد به کمینگاه مرولشکر از جنگ بیاسود، بیاسای از جنگبه مصاف اندر کم گرد که از گرد سپاهزلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگنرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشانتا فرو ریزد با گرد سپه مشک به تنگرخ روشن را زیر زره خودمپوشکه رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگزره خودبه رخ بر چه نهی خیره که هسترخ گلگون تو زیرزره غالیه رنگای مژه تیر و کمان ابرو!تیرت به چه کارتیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگتیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جانکه سنان ملک مشرق از آهن و سنگخسرو غازی محمود محمد سیرتشاه دین ورز هنر پرور کامل فرهنگآنکه بر کندبیک حمله در قلعه تاغوانکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگآنکه زیر سم اسبان سپه خرد بسودبه زمانی در و دیوار حصار بشلنگآنکه ببرید سر برهمنان جمله به تیغوانکه بشکست بتان بر در بتخانه گنگآنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعشروی لشکر کش خوارزم در آورد آژنگای شگفت آنکه همی کینه خوارزم کشیدتا که حاصل شودش نام وبر آید از ننگخویشتن غره چرا کرد به جیحون و به جویجنگ نادیده چرا کرد سوی جنگ آهنگچه گمان برد که این جنگ بسر برده شودبه فسون و به حیل کردن وزرق و نیرنگاو چه دانست که خسرو ز سران سپهشکشته وخسته بهم در فکند شش فرسنگوانکه ناکشته و ناخسته بماند همه راطوقها سازد گرد گلو از پالا هنگوانگه او را سوی دروازه گرگانج برندسرنگون بادگران ازسر پیلان آونگعالمی را بهم آورد وسوی جنگ آمدبر کشیده سر رایات به برج خرچنگهمه آراسته جنگ و فزاینده کینروزگاری بخوشی خورده وناخورده شرنگناله کوس ملکشان بپراکند زهمهمچو کبکان راباز ملک از ناله زنگبه هزار اسب فزون از دو هزار اسب گرفتهمه راتر شده از خون خداوندان تنگرنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شودکه بر آرامگه شیر بگرد آید رنگای هوا یافته از طبع لطیف تو مثالای زمین یافته از حلم گران سنگ تو سنگهمه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ستهمچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگنامه فتح تو ای شاه به چین بایدبردتا چو آن نامه بخوانند نخوانند ار تنگای به لشکر شکنی بیشتر از صد رستمای به هشیار دلی بیشتر از صد هوشنگبیژن اربسته تو بودی رسته نشدیبه حیل ساختن رستم نیواز ارژنگبا جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیستپوست زان دارد چون جوشن خر پشته نهنگاز پی خدمت تو تا تو ملک صید کنیبه نهاله گه تو راند نخجیر پلنگتا بر این هفت فلک سیر کند هفت اخترهمچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگتا گریزنده بود سال ومه، از شیر، گوزنتا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگشاد باش ای ملک شهر گشایی که شده ستدر دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگروز و شب در بر تو دلبر بالیده چوسروسال ومه در کف تو باده تابنده چو زنگ
 در ذکر شکارگاه و شکار کردن سلطان محمود غزنوی گویدخدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگبر آوردنده نام و فرو برنده ننگشه ستوده بنام و شه ستوده به خویشه ستوده به بزم وشه ستوده به جنگچوآفتاب سر از کوه باختر بر زدبخواست باده و سوی شکار کرد آهنگبکوه بر شد و اندر نهاله گه بنشستفیلک پیش بزه کرده نیم چرخ بچنگهمی کشید به نام رسول سخت کمانهمی گشاد به نام خدای تیر خدنگز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاهز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگهمی ربود چو باد ازدرخت برگ درختبه ناوک از سر نخجیر شاخهای چو سنگبه تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی گورپر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگنهاله گاه به خوشی چو لاله زاری گشتزخون سینه رنگ و زخون چشم پلنگبزرگوار شاهنشها که خسرو ماستبه خوی خوب و به نام ستوده و اورنگچنین شکار هم او را سزد که روز شکارشکاری آرند او را همی ز صد فرسنگگه شکار فرود آرد و برون آردزکوه تند پلنگ وز آب ژرف نهنگبه گاه کوشش بستاند و فرو ستردز دست شیران زور وزروی گردان رنگچو گاه سنگ بود سنگ او ندارد کوهوگر چه کوه بر ما شناخته ست بسنگبه گاه تیزی پایاب او ندارد باداگر چه باد بروزی شود ز روم به زنگبسا شها که نباشد بهیچگونه پدیددرنگ او ز شتاب و شتاب او زدرنگز دشمنان زبر دست چیره خانه خویشنگاه داشت نداند به چاره و نیرنگز بیدلی و بیدانشی به لشکر خویشهم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگوگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشدکه گاه جستن ز آنجا چگونه سازد رنگخدایگان جهان آنکه جود او بزدودز روی مهتری و رادی و بزرگی زنگهمه دلست و همه زهره و همه مردیهمه هشست و همه دانش و همه فرهنگز کوه گیلان او راست تا بدانسوی ریوزآب خوارزم او راست تا بدانسوی گنگدر این میانه فزون دارد از هزار کلاتبه هر یک اندر دینار تنگها بر تنگهمه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ستشهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگهزار باره گفته ست به ز باره ارگهزار شهر گشاده ست مه ز شهر زرنگبه پر دلی وبه مردی همه نگه داردنگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگامیدوار مر اورا برآن نهادستیکه آب جوید از خامه ریگ و شهد از سنگبزرگتر زو گر در جهان شهی بودیبر اسب کینه او بر کشیده بودی تنگبسا کسا که به امید آنکه به یابدشکر زدست بیفکندو برگرفت شرنگکه یارد آنجا رفتن مگر کسی که کندپسند برگه شاهنشهی چه ارژنگشهان کلنگ دلانند و شاه باز دلستبه جنگ باز نیاید به هیچ گونه کلنگوگر بیاید زانگونه باز باید گشتکه خان زدشت کتر پشت گوژوروی آژنگهمیشه تاز درخت سمن نروید گلبرون نیاید از شاخ نارون نارنگهمیشه تا به زبان گشاده از دل پاکسخن نگوید همچون تو و چو من سترنگخدایگان جهان شاد کام و کام رواکمینه چاکر بر در گهش دو صد هوشنگبکاخش اندر بزم وبه دستش اندر جامبه جامش اندر گلگون میی بگونه زنگ
 در مدح سلطان محمدبن سلطان محمود گویدمرا سلامت روی تو باد ای سرهنگچه باشدار بسلامت نباشد این دل تنگدلم به عشق تو در سختی و عنا خو کردچنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگازین گریستن آنست امید من که مگربه اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگبه آب چشمه نگشت ایچ سنگ نرم و مرابه آب چشم همی نرم کردباید سنگسخن ندانم گفتن همی ز تنگدلیچنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگببرد سنگ من این انده فراق ومراامیر عالم عادل ستوده است به سنگجمال دولت عالی محمد محمودسر فضایل و روی محامد و فرهنگشهی که دولت او از شرنگ شهد کندچنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگسموم خشمش اگر بر فتد به کشور رومنسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگز ساج باز ندانند رومیان را لونز عاج باز ندانند زنگیان را رنگچو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخدر آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگجهان گشاید و کین توزد و عدو شکردبه تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگمخالفان قوی دست چیره پیش امیراسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگمخالفان چو کلنگند و او چو باز سپیدشکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگهزار یک زان کاندر سرشت او هنرستنگار و نقش همانا که نیست در ار تنگهمیشه عادت او را به نیکوییست ولوعچنانکه همت اورا به برتری آهنگبلند همتش ار گرددی بصورت بازبپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگجهان بخدمت او میل دارد و نه شگفتکه خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگبدان امید که روزی بدست گیرد شاهچو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگکسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت اوخجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگچومن هزار فزونست و صد هزار فزونز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگبسا کسا که گرفتار تنگدستی بودزبر و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگبزرگواری وکردار او و بخشش اوز روی پیران بیرون برد همی آژنگبزرگواری جنسیست از فعال امیرچنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگکسیکه مشک به بینی برد نیابد بویشم شمایل او بشنود ز صد فرسنگچووقت حمله بودآفتیست باد شتابچو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگعیار حلم گرانش پدید نتوان کرداگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگهزار یک گر ازان ز آسمان در آویزدچنان بودکه ز کاهی کهی کنندآونگعجب ندارم اگر هیچکس نکرد که اوکند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگموفقیست که تدبیراو تباه کندهزار زرق وفسون و هزار حیلت و رنگبهیچگونه بر او جادوان حیلت سازبکار برد ندانند حیلت و نیرنگفصیح تر کس جایی که او سخن گویدچنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگجهان نیاردبا او برابری کردنکه ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگهمی درفشد ازو همچنانکه از پدرشجمال خسروی و فر شاهی و اورنگهمیشه تا خورش و صید باز باشد کبکچنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگسرای دولت او باد دار ملک زمینچنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگهر رشک مجلس او کارنامه مانیبه رشک محفل او بار نامه ارتنگهمیشه در بر او دلبران چون شیرینهماره بر در او کهتران چون هوشنگمخالفانش چون بیژن اندر اول کارز گه فتاده بچاه سراچه ارژنگ