در مدح محمد بن محمود بن ناصر الدین گویدچه فسون ساختند و باز چه رنگآسمان کبود و آب چو زنگکه دگرگون شدند و دیگر سانبه نهاد و به خوی و گونه ورنگآن شد از ابر همچو سینه غرموین شد از برگ همچو پشت پلنگزیر ابر اندر آسمان خورشیدخیره همچون در آب تیره نهنگزیر برگ اندر آب پنداریهمچو در زیر روی زرد زرنگآب گویی که آینه رومیستبر سرش برگ چون بر آینه زنگوز دژم روی ابر پنداریکآسمان آسمانه ایست خدنگآب روشن به جوشن اندر شدچون سواران خسرواندر جنگخسرو پر دل ستوده هنرپادشه زاده بزرگ اورنگآنکه نام پیمبری داردکه بسی جایگاه کرده بچنگآنکه دو دست راد او بزدودز آینه رادی و بزرگی زنگنیست فرهنگی اندر این گیتیکه نیاموخت آن شه، آن فرهنگماه با فر او ندارد فرکوه با سنگ او ندارد سنگسایه تیغش ار به سنگ افتدگوهر از بیم خون شود در سنگتلخی خشمش ار بشهد رسدباز نتوان شناخت شهد از فنگهر کجا بوی خوی او باشدبر توانی گرفت مشک به تنگهر کجا دست راد او باشدنبود هیچکس زخواسته تنگهر کجا او بود نیارد گشتزفتی و نیستی بصد فرسنگهر کجا نام او بری نبودبد و بیغاره و نکوهش و ننگهر که پر دل تر و دلاورترنکند پیش او بجنگ درنگای جهان داوری که نام نکوسوی تو کرد زان جهان آهنگآفریننده جهان بتو دادنیروی رستم و هش هوشنگنشود بر تو زایچ روی بکارهیچ دستان و تنبل و نیرنگخسروا خوبتر ز صورت توصورتی نیست در همه ارتنگدشمن تو ز تو چنان ترسدکه ز باز شکار دوست کلنگزهره دشمنان بروز نبردبر درانی چو شیر سینه رنگتا به روم اندرون نیاید چینتا به چین اندرون نیاید زنگشاد باش و دو چشم دشمن توسال و مه از گریستن چو و ننگدست و گوش تو جاودان پرباداز می روشن و ترانه چنگمهرگانت خجسته باد و دلتبر کشیده بر اسب شادی تنگ
 در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین گویدهمی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگهمی به آینه چینی اندر آید زنگاز آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمیدبسی نماند که بر لاله جای گردد تنگاگر بنفشه فروشی همی بخواهم کردمرا بنفشه بسنده ست زلف آن سرهنگفری دو زلف سیه رنگ او چو چفته دو زاغبر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگبه بت پرستی بر مانوی ملامت نیستاگر چو صورت او صورتیست درارتنگکمانکشیست بتم با دو گونه تیر بر اووز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگبوقت صلح دل من خلد به تیر مژهبوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگبه تیر مژگان ز آهن فرو چکاند خونچنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگامیر سید یوسف برادر سلطاندر سخا و سر فضل و مایه فرهنگبرادر ملکی کز همه ملوک چنوسپه نبرد کسی بیست روزه آن سوی گنگکشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوستز دوده بخشش دستش ز روی رادی زنگاگر خزینه او بار جود او کشدیدرم به توده بما بخشدی و ز ربا تنگخزینه های پر از بس درم چو پروین پرهمی پراکند از بس عطا چو هفت اورنگبسی نماند که شاه جهان برادر اوسر علامت او بگذراند از خر چنگهنوز باش هم آخر چنان شود که سزاستهمی کشند بر اسب مرادش اینک تنگایا بر آنسوی گنگ و بر آنسوی تبتز کرگ شاخ بون کرده و ز شیران چنگهر آن سپاه که تو پیش او بجنگ شویدر آن سپاه نماند مه سپه را رنگچنان رمند ز آوای تو سران سپاهکه مرغ آبی ز آوای طبل و وحش از زنگبباد حمله بهم بر زنی مصاف عدوچنانکه باز بهم بر زند صفوف کلنگشجاعت از هنر و بازوی تو گیرد ناممروت از سیر و همت تو گیرد هنگبه تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگبنیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگتراک دل شنود خصم تو ز سینه خویشچو از کمان تو آید بگوش خصم ترنگز باز تو بهراسد میان ابر عقابز یوز تو برمد برشخ بلند پلنگبروز بزم کند خوی تو ز حنظل شهدبروز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگسخنوران ز سخن پیش تو فرو مانندچنان کسیکه به پیمانه خورده باشد بنگترازوی صلت زایرانت را ملکا!کم از هزار ندارد خزانه دارت سنگبوقت آنکه صلتها دهی موالی راز یک دو صلت این خسروانت آید ننگز بس شتاب که جود تو بر خزینه کنددرم همی نکند در خزانه تو درنگهمیشه تا چو شود بوستان ز فاخته فردز دشت زاغ سوی بوستان کند آهنگهمیشه تا چو شود شاخ گل چو چوگان سستچو گوی زرین گردد ببار بر نارنگنشستگاه توبر تخت خسروانی بادنشستگاه عدوی تو در چه ارژنگنصیب دشمن تو ویل و وای و ناله زارنصیب تو طرب و خرمی و ناله چنگهمیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باددل تو از طرب و دو کف از نبید چو زنگخجسته بادت عید ای خجسته پی ملکیکه با سیاست سامی و باهش هوشنگ
 در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گویدتا گرفتم صنما وصل تو فرخنده به فالجز به شادی نسپردم شب و روز ومه و سالچه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوستچه بود روزی پیروزتر از روز وصالبینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماهکه بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حالجعد تو جیم نه و صورت او صورت جیمزلف تو دال نه وصورت او صورت دالهم ز جیم سر زلف توخروش عشاقهمه ز دال سر زلف تو فغان ابدالبوسه ای از لب تو خواهم و شعر از لب توکه شکر بوسه نگاری و غزلگوی غزالمن غزلگوی توام تاتو غزلخوان منیای غزلگوی غزلخوان غزلخواه ببالمر ترا بس نبودآنچه صفات تو کنمواصف تست مدیح ملک خوب خصالمیر محمود ملک زاده محمود سیرشاه محمود ملک فره محمود فعالآنکه بر ملت و بر دولت امینست و یمینآنکه با نصرت و با فتح قرینست و همالآن کجا تیغش از کرگ فرود آرد یشکآن کجا گرزش بر پیل فرو کوبد یالای جهاندار بلند اختر پاکیزه گهرای مخالف شکر روزمزن دشمن مالشیر ارغنده اگر پیش تو آید به نبردپیل آشفته اگر گرد تو گرددبه جدالپیل پی خسته صمصام تو بیند اندامشیر پیرایه اسبان تو بیند چنگالگر عدوی تو ز رویست چو روی تو بدیداز نهیب تو شود نرم چو مالیده دوالکیست آن کس که سر از طاعت تو باز کشدکه نه چون ایلک آیدسته و چون چیپالهر کجا رزمگه تو بود از دشمن تومیل تامیل بود دشت ز خون مالامالایزد از جمله شاهان زمانه بتو کردقرمطی کشتن و برداشتن رسم محاللاجرم همچو سلیمان پیمبر بتو دادهر دو عالم به نکو سیرت و نیکو اعمالاینجهان مملکت راندن کامست و هواوآنجهان جنت و دیدار خدای متعالتا بدین گیتی نام ملک و ملک بوداز سرای تو نخواهد گشت این ملک زوالملکا تاملکان از تو همی یاد کنندخویشتن را نشناسند همی ملک و جلالکیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکیمملکت بخش و فلک جنبش و خورشید مثالاندر آن وقت که رستم به هنر نام گرفتجنگ، بازی بدو مردان جهان سست سکالگر بدین وقت که تو رزم کنی، زنده شودتیر ترکان ترا بوسه دهد رستم زالآزمایش را گر تیر تو بر پیل زنیز دگر سوی چو جویند بیابند نصالمرغزاری که بود صید گه تو شب و روزاز تن شیر همی سیر کند بچه شکالباز کز دست تو پرد نشگفت ار بهوابه دو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بالگر چه نپذیرد نقش آب، چو بنو شت کسینقش نام تو پدید آید از آب زلالهر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شوداز پی بردن آن زر که باشد به جوالچون خداوند سخا در کف رادتو بدیدگفت با بخشش تو بس نبود بیت المالکوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مرادزر روینده پدید آورد از سنگ جبالچشم بیدل به سوی دیدن دلبر نکندمیل زانسان که کنی گوش به آواز سؤالامرا را نبود نام نکو جز به سه چیزجز از این نیست جز آن کاین همه را در همه حالدین پاکیزه و مردانگی و طبع جوادوین سه چیز از تو رسیده ست به غایات کمالتا چو کافور شود روی هوا وقت خزانتا چو پیروزه شود روی زمین وقت شمالتا بود کام دل و نهمت مهجوران وصلتا بود زینت رخساره معشوقان خالپادشا بادی با رامش و آرامش دلآشنا بادی با دولت و اقبال و جلال
 در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمودهمیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمالچو یار من نبود وین حدیث بود محالمن آنچه دعوی کردم محال بود و نبوداز آنکه چشم من او را ندیده بود همالز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقتشکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتالز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانمبحیله تن را گه جیم کردمی گه دالوگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچنیافتی ز خروشیدن و نکوهش هالزبس مناظره کانجا زبان من کردیبر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهالبه لاله گفتمی: ای لاله! شرم دارو مرویبه سرو گفتمی ای سرو! شرم دارو مبالکه پیش قامت و رخسار او شما هر دوچو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلالبچشم من بت من پیش ازین بدینسان بودبتم چنین و دلم در هواش بر یک حالبنیم بوسه ز من خواستی هزار سجودبیک جواب زمن خواستی هزار سؤالمرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کندبر این دو حال زمان تا زمان سکال سکالهوا و خوبی او دردل و دو دیده منزوال کرد فرستاده امیر زوالمعین دولت و دین یوسف بن ناصر دینبرادر ملک شاه بند اعدا مالز دشت و بستان چون بازگشت روز شکاربنیک روز وبفرخ زمان و میمون فالیک تذرو فرستاد مرمرا که مگربحیله آیم در بند حسن آن محتالچو دست و پای عروسان نگاشته سر و دمچو روی خوبان آراسته همه پروبالز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگهزار گونه محاسن، هزار گونه جمالچو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگچو نخل بسته همه سینه دایره اشکالگه خرامش چون لعبتی کرشمه کنانبهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلالدولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرددو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لالچو قطن میری در زیر پوشش منسوجبرای پوزش باز امیر خوب خصالچگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفیدبه سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقالمبارزیست، لباسش زسیمگون جوشنمبارزیست سلاحش مخالب و چنگالنشان جلاجل و خلخال دارد و عجبستکه وحشیانرا باشد جلاجل و خلخالبه تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپیددرو نشانده تنک پاره های سیم حلالبروز جنگ مر او را بچنگ بسته برندنه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملالولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دوربی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدالعقاب گیرد باز کسی که او بکمندگرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یالاگر عقاب سوی جنگ او شتاب کندعقابرا به بلک بشکند سرو تن و بالامیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشستز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زالز آتش آب کند حلمش وزباد او رستز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکالبه خو، بهار برون آورد، میانه دیبه جود، چشمه دواند ز تل های رمالچو زایری سوی او قصد کرد زایر راز حرص باز شد جود او باستقبالبسی نمانده که از جود حجره ها سازدز بهر سایل در گنجهای بیت المالچنانکه جود بدان دستهای مکنت بخشز بهر شیر ز پستان مادران اطفالز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشکچو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوالحسام او بجهان اندر افکند فریادنهیب او بزمین اندر افکند زلزالتن مخالف او گر قوی درخت بودچو دید هولش لرزان شود بگونه نالسه چیر افکند از دشمنان بروز نبردچو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفالز دستهاشان پهنه ز پایها چو گانز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلالجهانیان همه زو شاکرند پیر و جوانبخاصه من که شدم زو برادر اقبالز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیمبدین دوجاه و جیهم میانه اشکالخدای ناصر آن شاه باد و گردون یاربرای او شب وروز و بکام اومه وسالچنانکه اودل من شاد کرد شادان بادز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل
 در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصر الدین گویدعشق نو و یار نوو نوروز و سر سالفرخنده کناد ایزد بر میر من این حالروزیست که در سال نیابند چنین روزسالیست که در عمر نیابند چنین سالدر روی من امروز بخندد لب امیدبر چهرمن امروز بخندد دل اقبالدر زاویه امروز بخندد لب زاهددر صومعه امروز بجنبد لب ابدالاز لاله همی لعل کند کبک دری پروز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بالاز ناله قمری نتوان داشت سحر گوشوز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هالاز تازه گل لاله که در باغ بخندددر باغ نکوتر نگری چشم شود آلاز دشت کنون مشک توان برد به اشتربا آنکه فروشند همی مشک به مثقالگلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبتکهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکالاز بس گل مجهول که در باغ بخندیدنزدیک همه کس گل معروف شد آخالای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیبکز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوالفرخنده و فرخ بر میر منی امروز»ارجو« که همایون و مبارک بود این فالسالار خراسان عضد دولت عالییوسف پسر ناصر دین آن در آمالاو را سزد و هست و همی خواهد بودنهر روز دگر دولت و هر روز نو اقبالزیبد که بدو دولت و اقبال بنازدکاین هر دو زاقران امیرند وز امثالگویند سزا گرد سزا گردد و این لفظهر گاه که جویند، بیابند در امثالآن بار خداییست پسندیده بهر فضلپاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعالروزی به بدش هر که سخن گفت زبانشهر چند سخنگوی و فصیحست شود لالاز گنج برون آرد مال و همه بدهددر گنج نهد شکر بزرگان بدل مالاز جمله میران جهان میر به رادیپیداتر از آنست که بر روی نکو خالمیران براو همچو الف راست در آیندگردند ز بس خدمت او گوژ تر از دالای فرخی ارنام نکو خواهی جستنگرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکالچون لاله در آن خدمت فرخنده همی خندچون سرو در آن دولت پاینده همی بالتازان ز در خانه سلطان بر او شوچون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلالآنکو زدل خلق فرو شست به مردینام پدر بهمن و نام پسر زالآنجا که خلاف تو بود بگسلد امیدآنجا که رضای تو بود گم شود آمالبر پیل به دو پاره کند گرز تو دندانبرشیر به دو نیمه کند خنجر تو یالروزی که تو باشیر بشمشیر در آییشیر از فزع تو بکند دیده به چنگالدر بیشه بگوش تو غرنبیدن شیرانخوشتر بود از رود خوش و نغمه قوالدر جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جانکرگی که بداند حیل روبه محتالگردان دلاور چو درختان تناورلرزان شده از بیم چو از باد خزان نالبس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شدزان ناوک خونخواره و زان نیزه قتالای تازه تراندر بر خلق از در نوروزای دوست تر اندر دل خلق از سر شوالآمد گه نوروز و جهان گشت دل افروزشد باغ ز بس گوهر چون کیله کیالمی خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویشمی را سببی ساز و بر اندیش و بر آغالتا گیتی و تا عالم و میرست به گیتیتو میر ملک باش و ترا میران عمال
 در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگینبگذرانیدی سپاه از رود هایی کز قیاسژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیلبس شگفتی نیست گر بر ژرف دریا بگذردلشکری کو را بود محمود دریا دل دلیلباز گشتی شادمان و بر ستوران سپاهاز فراوان زر و زیور بارها کردی ثقیلرای را زنده تو بجهاندی و بز دودی همیزنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیلپشت اورا موج آن دریا بدریا در فکندکز پس پشتش پدید آوردی از خون قتیلای برون آورده اندر کشور هندوستانپیل جنگی از حصار و کرگ پیل افکن ز غیلژنده پیلان کز در دریای سند آورده ایسال دیگر بگذرانی از لب دریای نیلقرمطی چندان کشی کز خو نشان تا چند سالچشمه های خون شود در بادیه ریگ مسیلتا زجامه سوکواران بر زنان مصریانهمچو زر بخشش تو مست گرداند کفیلراست پنداری همی بینم که باز آیی ز مصردر فکنده در سرای ملحدان ویل و عویلوان سگ ملعون که خواننداهل مصر او را عزیزبسته و خسته به غزنین اندر آورده ذلیلدار اوبر پای کرده در میان مرغزارگرد کرده سنگ زیردار او چون میل میلتا چو بردار مخالف سنگها بیمر شوداهل بدعت سر بتابند از مخالف قال و قیلای یمین دولت و دولت به تو گشته قویای امین ملت و ملت به تو گشته جمیلگرد راه و آفتاب معرکه نزدیک توخوشتر از گرد عبیر سوده و ظل ظلیلدر جهانداری به ملک و در عدو بستن به جنگهم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیلجز تو در سیحون و جیحون از همه شاهان که دادمرغ و ماهی را طعام از طعنه رمح طویلتا غزلخوان را بباید وقت خواندن در غزلنعت از زلف سیاه و وصف از چشم کحیلتا به رنگ و بوی چون سوسن نباشد شنبلیدتا به طعم و فعل چون زیتون نباشد زنجبیلروز تو فرخنده بادو ملک تو پاینده بادبخت نیکت یار باد و دولت عالی عدیلبزم تو از روی ترکان حصاری چون بهشتجام تواز باده روشن چنان چون سلسبیل
 در مدح امیرابواحمد محمد بن سلطان محمودمجلس بساز ای بهار پدرامواندر فکن می به یکمنی جامهمرنگ رخسار خویش گردانجام بلورینه از می خامزان می که یاقوت سرخ گردددر خانه، از عکس او در و بامزان می که در شب ز عکس خامشهر دم بر آید ستاره بامیک روز گیتی گذاشت بایدبی می نباید گذاشت ایاماز می چو کوه پاره شود دلاز می چو پولاد گردد اندامشادی فزاید می اندر ارواحقوت نماید می اندر اجساممی را کنون آمده ست نوبتمی را کنون آمده ست هنگامکز صید باز آمده ست خسروبا شادکامی وز صید باکامخسرو محمد که عالم پیراز عدل او تازه گشت و پدرامگویند بهرام همچو شیرانمشغول بودی به صید مادامبر گوش آهو بدوختی پایچو پیش تیرش گذاشتی گامبا ممکن است این سخن برابرلفظیست این در میانه عامنخجیر والان این ملک راشاگرد باشد فزون ز بهرامبا گور و آهو که شه گرفته ستباشد شمار نبات سوتامده روز با اوبه صید بودمهر روز ار بامداد تاشامیک ساعت ا زبس شکار کردندر خیمه او را ندیدم آرامدر دشتها او توده بر آورداز گور و نخجیر و از دد ودامآنجا شکاری بکرد از آغازوینجا شکاری دیگر به فرجامایزد مر او را یکی پسر دادبا طلعت خوب و با صورت تامبر تخته عمر او نوشتهچندانکه او را هوابود عام»ارجو« که مردی شود مبارزکز پیل نندیشد و ز ضرغامبا پیل پیلی کند به میدانبا شیر شیری کند به آجاماندر سخاوت به جای خورشیدوندر شجاعت به جای بهرامتدبیر او روی مملکت شویشمشیر او خون دشمن آشامدر جنگ جستن چو طوس نوذردر دیو کشتن چو رستم سامبر دوستداران دولت خویشگیتی نگه داشته به صمصامپیش پدر با امیر نامیجوید به روز مبارزت نامتیغش کند برزمانه پیشیتیرش برد سوی خصم پیغامای شهریار ملوک عالمای بازوی دین و پشت اسلامنشگفت باشد که چون تو باشدفرزند تو نامدار و فهامتا لاله روید ز تخم لالهبادام خیزد ز شاخ بادامتا چون بخندد بهار خرماز لاله بینی بر کوه اعلامتو کامران باش و دشمن توسرگشته و مستمند و بدکامگیتی ترا یار گردون ترا یارگیتی ترا رام روز تو پدراماز ساحت توبر گشته اندوهپیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
 در مدح سلطان محمد بن محمود غزنویدوش تا اول سپیده باممی همی خورد می به رطل و به جامبا سماعی که از حلاوت بودمرغ را پایدام ودل را دامبا بتانی که می ندانم گفتکه از ایشان هوای من به کدامهمه با جعدهای مشکین بویهمه با زلفهای غالیه فامگرهی را نشانده بودم پیشبرنهاده به دست جام مدامگرهی رابپای تا همه شبکارمی را همی دهنده نظامز ایستاده به رشک سرو سهیوز نشسته به درد ماه تمامحال ازینگونه بود در همه شبزین کس آگه نبود، تا گه بامچون چنین بودپس چرا گفتمقصه خویش پیش شاه انامشاه گیتی محمد محمودزینت ملک ومفخر ایامآنکه دولت بدو گرفت قرارآنکه گیتی بدو گرفت قوامدولت او را به ملک داده نویدوآمده تازه روی و خوش بخرامهمه امیدها بدوست قویخاصه امید آنکه جوید ناممیر ما را خوییست، چون خوی که ؟چون خوی مصطفی علیه سلامدر عطا دادن و سخاست مقیمدر کریمی و مردمیست مداماز بخیلی چنان کند پرهیزکه خردمند پارسا ز حرامتا بود ممکن و تواند کردنکند جز به کار خیر قیامسالی از خویشتن خجل باشدگر کسی را به حق دهد دشنامخشم ز انسان فرو خوردکه خوردمردم گرسنه شراب و طعامگر مثل خصم را بیازاردخویشتن را خجل کندبه ملامعاشق مردمی و نیکخوییستدشمن فعل زشت وخوی لئامتازه رویی و راد مردی وشرمباز یابی ازو بهر هنگامگر تکلف کندکه این نکندباز ازین راه بر گذارد گامهر کجا گرم گشت، با خوی اوراد مردی برون دمد ز مسامهیچ مرد تمام وپخته نگفتکه ازو هیچ کاری آمد خاملاجرم هر چه در جهان فراخشیر مردست و رادمرد تمامهمه چون من فدای میر منندهمه از بهر او زنند حسامجاودان شاد بادو در همه وقتناصرش ذوالجلال و الاکرامکاخ او پر بتان آهو چشمباغ او پر بتان کبک خرامدر همه شغلها که دست بردنیکش آغاز و نیکتر انجامعید قربان بر او مبارک بادهم بر آنسان که بودعید صیام
 در مدح یمین الدوله سلطان محمود غازی غزنویعید عرب گشادبه فرخندگی علمفرخنده باد عید عرب برشه عجمسلطان یمین دولت و پیرایه ملوکمحمود امین ملت و آرایش اممشاهی که تیره کرد جهان برعدو به تیغمیری که بر گرفت به داد ازجهان ستمپاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفونیکودل و ستوده خصال و نکوشیمدر رای او بلندی و در طبع او هنردرخلق او بزرگی ودر خوی اوکرماندر دلش دیانت واندر کفش سخااندر تنش مروت واندر سرش همماز تیغ او ولایت بدخواه او خراباز رای او ولایت احباب او خرماز حشمت ایچ شاه نیارد نهاد رویآنجایگه که بنده او برنهد قدمشاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاهمخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدمچونانکه برقضای همه خلق رفت رفتبر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلمتیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصارتیرش به صد، شیر برون آرد از اجمتا جنگ بندگانش بدیدند مردمانکس در جهان همی نبرد نام روستماز بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زدقدر بلند و نام نکو یافت لاجرمآن سال خوش نخسبد و از عمر نشمردکز جمع کافران نکند صد هزار کمامسال نام چند حصار قوی نوشتدر هر یکی شهی سپه آرای و محتشمتا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟اینک همی رود که بهر قلعه بر کنداز کشته پشته پشته وز آتش علم علمتا چند روز دیگر از آن قلعه های صعبده خشت بر نهاده نبیند کسی بهمز نشان اسیر و برده شود مردشان تباهتنشان حزین و خسته شود، روحشان دژمآنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغزوین را زپشت نیزه فرو رفته در شکموز خون حلقشان همه بر گوشه حصاررودی روان شده به بزرگی چو رود زمآنجا که کنده باشد تلی شود چو کوهآنجا که قلعه باشد قعری شد چویمچشم درست باز نداند میان خونخار و خس حصار زقنبیل و از بقمسیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشتگرد آمده صنم به تبه کردن صنموز بار بر گرفتن و با ناز تاختندر پشت سروهای خرامان فتاده خمخسرو نشسته تاج شه هند پیش اوچونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جمبرداشته خزینه و انباشته بزرصندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غمپیلان مست صف زده در پیش او و اوقسمت همی کند به در خیمه بر حشموز بردگان طرفه که قسم سپه رسیدنخاس خانه گشت به صحرا درون خیماز شاره ملون و پیرایه بزرآنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارمبازار پر طرایف و بر هر کناره ییقیمتگران نشسته ستاننده قیمیک توده شاره های نگارین به ده درستیک خانه بردگان نو آیین به ده درمزینسان رقم زده که بگفتم بدین سفرزینسان زنند بر سفرش بخردان رقماین زو مرا شگفت نیاید بهیچ حالاو را همیشه حال بدینسان بود نعمهر سال کو به غزو رود قوم خویش رازینگونه عالمی بوجود آرد از عدمتا آب را قرار نباشد به روز بادتا خاک را غبار نباشد به روز نمتا سبزه تازه تر بود و آب تیره ترجاییکه بیشتر بود آنجایگه دیمپاینده باد و کام روا باد وشاد بادآن شادیی که نیل ندارد بهیچ غمپیوسته باد عزت و فر و جلال اوبد گوی را بریده زبان و گسسته دم
 در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار گویدگل بخندید و باغ شد پدرامای خوشا این جهان بدین هنگامچون بنا گوش نیکوان شد باغاز گل سیب و از گل بادامهمچو لوح زمردین گشته ستدشت همچون صحیفه ز رخامباغ پر خیمه های دیبا گشتزندوافان درون شده به خیامگل سوری به دست باد بهارسوی باده همی دهد پیغامکه ترا با من ار مناظره ایستمن به باغ آمدم به باغ خرامتا کی از راه مطربان شنومکه ترا می همی دهد دشنامگاه گوید که رنگ تو نه درستگاه گوید که بوی تو نه تمامخام گفتی سخن، ولیکن تونیستی پخته، چون بگویی خامتو مرا رنگ و بوی وام مدهگر ز تو رنگ و بوی خواهم وامخوشی ورنگ و بوی هیچ مگیرنه من ای می حلالم و تو حرامتو چه گویی، کنون چه گوید میگوید: ای سرخ گل! فرو آرامبا کسی خویشتن قیاس مکنکه ترا سوی او بود فرجامخویشتن را مده بباد که بادندهد مر ترا ز دور مقاممن بمانم مدام و آنکه نهادنام من زین قبل نهاد مدامدست رامش بمن شده ست قویکار شادی بمن گرفته قواممن به بیجاده مانم اندر خممن به یاقوت مانم اندر جاماین شرف بس بود مرا که مرابار باشد بر امیر مداممیر یوسف که با دل و کف اوتنگ و زفتست نام بحر وغماماز نکویی که عرف و عادت اوستنرسد در صفات او اوهاممدح او نوش زاید اندر گوشطعن او زهر پاشد اندر کامخدمت او به روح باید کردزین سبب روح برتر از اجسامهر که ده پی رود بخدمت اوبخت رو سوی او رود ده گامبخت احرار زیر خدمت اوستهمچو زیر رضای او انعامهر که با او مخالفت ورزدخسته غم بود غریق غرامدهر گوید همی که من نکنمجز بکار موافقانش قیاموقت آن کو گهر پدید کندتا بمیدان جنگ جوید نامنفت افروخته شودز نهیبمغز بدخواه اومیان عظامآفتاب اندرون شود بحجابهر گه او تیغ بر کشد زنیامپادشه زادگی و خصم کشیکاین دو را خود مقدمست و امامکیست اندر همه سپاه ملکبا دل و دست او ز خاص و زعاماو اگر دست بر نهد به هزبربشکندبر هزبر هفت اندامای سوار تمام و گرد دلیرمهتر بی نظیر و راد همامروز میدان ترا به رنج کشداسب وبراسب نیست جای ملاممرکبی کو چو بیستون نبودچون تواند کشید کوه سیامگر بدیدی تن چو کوه ترابه نبرد اندرون نبیره سامدر زمان سوی توفرستادیرخش بازین خسروی و ستامگر ترا بامداد گوید شاهکه توانی گشاد کشور شامشام و شامات و مصر بگشاییروز را وقت نارسیده به شامپادشاه جهان برادر توآنکه شاهی بدو گرفت نظامبیهده بر کشیده نیست تراتا به ماه از جلالت و اکراماز بزرگی واز نواخت چه ماندکه نکرد آن ملک در این ایاموقت رفتن دو پیل داد تراوقت باز آمدن دویست غلامآنچه کردست ز آنچه خواهد کردسختم اندک نماید و سوتامروز آن را که شام خواهد کردآنکه اکنون همی بر آید بامآن دهد مر ترا ملک در ملککه نداد ایچ پادشه به منامنهمت و کام تو بخدمت اوستبرسی لاجرم به نهمت و کامتا چنان چون میان شادی و غمفرق باشد میان نور و ظلامتا چو اندر میان مذهب هااختلافست در میان کلامشادمان باش و کامران و عزیزپادشا باش و خسرو وقمقامرسم تو رهنمای رسم ملوکخوی تو دلگشای خوی کرامروز نوروز و روزگار بهارفرخت باد و خرم و پدرام