در مدح امیر ابویعقوب یوسف برادر سلطان محمودهمی روم سوی معشوق با بهار بهممرا بدین سفر اندر ،چه انده ست و چه غمهمه جهان را سر تا بسر بهار یکیستبهار من دو شود چون رسم به روی صنممرا بتیست که بر روی او به آذرماهگل شکفته بود و ارغوان تازه بهمبه هیچ رویی باروی آن نگار مرااگر بهار بود ورنه، گل نیاید کممرا نو آیین باغیست روی آن بت رویکز آسمان چو دگر باغها نخواهم نمعذاب بادیه دیدم کنون بدولت میرز بادیه سوی باغی روم چو باغ ارمامیرعالم عادل برادر سلطانکدام سلطان، سلطان سر ملوک عجمبرادر ملکی کز همه ملوک به فضلمقدمست چو آدم از انبیا به قدمبرادرست ولیکن بوقت خدمت اوهزار بار همانا حریص تر ز خدمچنان شناسد کز دین همی برون آیدهر آنکسی که زامرش برون نهاد قدمدو روز دور نخواهد که باشد از در اواگر دو بهره مر او را دهند زین عالمامیرگر چه که مخدوم کهتر ملکستهمی بخدمت او شاد باشد و خرمبراه رایت او پیشرو بودهر روزچو پیش رایت کاووس رایت رستمزبار خدمت اوبا مراد هر روزیشکفته باشد چونانکه بوستان از نمکجا نبرد بود در فتد میان سپاهچو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنمبدان زمان که دو لشکر بجنگ روی نهندجهان نماید چون گلستان زرنگ علمزمین زمرد شود تنگ چون کشن بیشههوا ز گرد شود تیره چون سیه طارمزبان گردان گویا شود به دار و بگیردل دلیران مایل شود به جور و ستمرخ گروهی گردد ز هول چون دینارلب گروهی گردد زبیم چون درهمچو بانگ خیزد کآمد امیر ابویعقوبزهیچ جانور از بیم بر نیاید دممبارزانرا گردد در آن زمان از بیمبدست نیزه و زوبی چو افعی و ارقمبیک دو گشت که بر گردد اندرون مصافز خون کشته همی پر کند دوباره شکمبسا تنا که فرستد دما دم اندر پسسنان نیزه او از وجود سوی عدمبروز جنگ چنین باشد و بروز شکارهزبر و ببر برون آرد از میان اجمزبیم ناوک و تیغش همی نیاید خوابپلنگ را در کوه و نهنگ را در یمبدینجهان نشناسم کمانوری که دهدکمان او را مقدار خم ابرو خمبه تیر با سپر کرگ و مغفر پولادهمان کند که به سوزن کنند با بیرمبدین ستودگی و چیرگی بکار کمانازین ستوده ترو چیره تر بکار قلممقدمست بفضل و مقدمست به علمچنانکه پیشتر اندر حدیث جود و کرمهر آنچه از هنر و فضل ومردمی خواهیتمام یابی ار آن خسرو ستوده شیمحدیث مبهم و مشکل بدو گشاده شوداگر ندانی رو پرس مشکل و مبهمهمیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحیمدام تا ندرخشد سها چو بدر ظلمهمیشه تا نشود خوشتر از بهار خزانچنان کجا نبود خوشتر از شباب هرمهمیشه تا که بودنام از شهادت و غیبهمیشه تا که بود بحث در حدوث و قدمامیر باد بشادی و باد بر خور دارز روزگار مبیناد هیچ رنج و المگرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدستنهاده گوش به آوای زیر و ناله بمدرین بهار دلارام شاد باد مدامکسی که شاد نباشد بدونژند و دژم
در مدح سلطان محمود غزنوی و تقاضا گویدای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرمخدمت تست گرامی تر و شایسته ترمتا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرداز ره راست گذشتم گر ازین در گذرمدل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرستوندرین خدمت با سایه و جاه و خطرمیار من محتشمانند و مرا شاعر نامشاعرم لیکن با محتشمان سر بسرممرکبان دارم نیکو که به راهم بکشنددلبران دارم خوشرو که درایشان نگرمسیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهندزر دارم که بدان هر چه ببینم بخرماین نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته اماز عطاها که ازین مجلس فرخنده برمهمه چیز من و اقبال من و از دولت تستخدمت فرخ تو برد بخورشید سرمبتوان گفت که از خدمت تو یابم برخدمت تو بهمه وقتی داده ست برمتو همی دانی و آگه شده ای از دل منکه ره خدمت تو من به چه شادی سپرمسیزده سالست امسال و فزون خواهد شدکه من ای شاه بدین درگه معمور درمتا تو اندر حضری من به حضر پیش توامتاتو اندر سفری با تو من اندر سفرمنه همی گویم شاها که نبایست چنیننه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرماین بدان گفتم تا خلق بدانند که منچند سالست که پیوسته بدین خانه درمدی کسی گفت که اجری تو چندست زمیرگفتم اجری من ای دوست فزون از هنرمجز که امروز دو سالست که بی امر امیرنیست از نان و جو اسب نشان وخبرمگفت من بدهم چندانکه بخواهی بستانگفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرمنه نکو باشد از من نه پسندیده که منخدمت میر کنم نان ز دگر جای خورمبزیاد آن ملک راد که در دولت اونبود حاجت هرگز بکسان دگرم
در مدح میر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدینروز خوش گشت و هوا صافی وگیتی خرمآبها جاری و می روشن و دلها بی غمباغ پنداری لشکر گه میرست که نیستناخنی خالی از مطرد و منجوق و علمخاک هر روزی بی عطر همی گیرد بویآسمان هر شب بی ابر همی بارد نمبر هر انگشت زمین گویی هر روز مدامدست نقاش همی نقش نگارد به قلمهر کجا در نگری سبزه بودپیش دو چشمهر کجا در گذری گل سپری زیر قدمکاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودیکه ره غزنین خرم شد و غزنین خرمبر کشیدند به کهساره غزنین دیبادر نوشتند ز کهپایه غزنین ملحمکوه غزنین ز پی خسرو زر زاد همیزاید امروز همی زمرد ویاقوت بهمبر لب رود ودر باغ امیر از گل نوگستریده ست تو پنداری وشی معلممن و غزنین و لب رود و در باغ امیرچه در باغ امیر و چه در باغ ارمباده لعل به دست اندر چون لعل عقیقساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنمگاه گوییم که چنگی! تو به چنگ اندر یازگاه گوییم که نایی! تو به نای اندر دمشادمانه من و یاران من از خدمت میرهر یکی ساخته از خدمت او مال وخدمنعمت میر همی گوید بنشین و بخوردولت میر همی گویدبگراز و بچمدولت میر مؤید پسر ناصر دینعضد دولت یوسف سپه آرای عجمآنکه اوتابه سپه داری بر بست کمرگم شداز روی زمین نام و نشان رستمشهریاران زمین ناموران کیهانهمه خواهند که گردند مر او را زحشمنامداران جهان خاک پی میر منندهمه خواهند که باشند مر اورا زخدمچشم و روی همه میران و بزرگان سوی اوستچون بود روی همه جنتیان سوی حرمگر به رزم آید، گویی که به رزم آمد سامور به بزم آید، گویی که به بزم آمد جمآن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشیدنتواند که دهد نرم کمانش را خمقلعه خالی کند از خصم زبر دست به تیرهمچو خالی کند از شیر به شمشیر اجماندر آن کشور کو تیغ بر آرد ز نیامکس نپردازد یک روز به سور از ماتمنه قوی دل کند افکنده او را تعویذنه سخنگوی کند خسته او را مرهمسکته را ماند سهم و فزعش روز نبردکه بیک ساعت بر مرد فرو گیرد دمشیر غرنده که او را دید از هیبت اوپیش او گردد چون مار خزنده به شکمعادلست او به همه رویی واز دوکف اوروز وشب باشد برخواسته بیداد و ستمدخل ایران زمی از بخشش او ناید بیشملک ایران زمی از همت او آید کمهمتی دارد عالی و دلی دارد رادعادتی خوب و خویی نیکو ورایی محکمکف او را نتوان کردن مانند به ابردل او را نتوان کردن مانند به یمور توگویی که دل او چو یمست، این غلطستکاندر آن ماهی و مارست و درین جود و کرمور تو گویی که کف میر چو ابرست خطاستکز کف میر درم بارد و از ابر دیماین که من گفتم زان هر دو فراوان بترستکه کف رادش دینار فشاند نه درمایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد دادملکی یافت سزاوار به ملک عالمایزد او را برساناد به کام دل اودل ما شاد کناد و دل بدخواه دژمزین بهار نو قسمش طرب و شادی بادقسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم
در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار گویدای ز سیمینه فکنده در بلورینه مدامهم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خامسرو داری ماه بار و ماه داری لاله پوشلاله داری باده رنگ و باده داری لعل فامزلف تو مشک سیاه و جعد تو شمشاد ترقد تو سرو بلند و روی تو ماه تمامزلف تو دامست و دایم بر دو رخ گسترده دامگر نه صیادی چه حاجت دام گستردن مدامور همیگویی بگیرم تا مرا گردد حلالدل بتو بخشیدم و بخشیده کی باشد حرامدل بتو دادم تو نیز از روی رحمت گه گهینیکویی کن با من و از من سوی دل بر پیامعاشقم برتو و چون دانی که بر تو عاشقمعاشقم خوانی همی اندر میان خاص و عامعاشقم آری و لیکن نام من عاشق مکنمرمرا ای ماه منظر مادح میرست ناممیر یوسف یادگار نصر الدین آنکه دینزو همی گردد قوی و زو همی گیرد قوامپیش سایل زر بر افشاند به هنگام جوابپیش نحوی موی بشکافد به هنگام کلامجز ز شاه شرق سلطان فضل او بر هر شهیهمچنان دانم که فضل نور باشد برظلامبس بیابان بادسا و کوهها کوبا ملک )؟(هم محلها بریمه کرده ست او از حسام )؟(رایتش ساکن نگردد یک زمان در یک زمینرخشش آرامش نگیرد ساعتی در یک مقاماز نهیب خنجر خونخوار او روز نبردخون برون آید بجای خوی عدو را از مسامگر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتابورز کفش خاستی دینار باریدی غمامماهی اندرآب روشن راه چون داند بریدهم بدانسان راه برد تیر او اندر عظامای امارت را چو جمشید، ای ولایت را چو جمای شجاعت را چو سهراب ای سیاست را چو سامهم موفق پادشاهی هم مظفر شهریارهم مؤید رای میری، هم همایون فرهمامبا همه پیغمبران اندر فضیلت همسریجز که از ایزد نیاوردی بما وحی و کلاماز پی قدر و بزرگی روز می خوردن تراآسمان خواهد که باشد ساقی و خورشید جامروز رزم و روز بزم اندر هنر داری هنرهم سرافراز ملوکی هم سر افراز کرامحاتم طایی که چندین نام دارد در سخااشتری کشتی و دادی سایلی را زو طعامتو زمال خویش نندیشی و هم بدهی به طبعگر ثواب از تو بخواهد سایلی روز قیاماز فراوان طوف سایل گرد قصرت روز و شبقصر تو نشناسد ای خسرو کس از بیت الحرامبس نیاید تا زدینار تو چون شداد عادسایل تو خانه را زرین کند دیوار و بامعالمی زرین کنی چون بر نهی باده به دستکشوری پر خون کنی چون بر کشی تیغ زنیامیک سوار از موکب تو و ز عدو پنجاه پیلصد سوار از موکب بدخواه و از تو یک غلامرایت تو سایه افکنده ست بر دریای سندکی بود شاها که سایه افکند برکوه شاماسب تو هنگام جستن نسبتی دارد ز بادوقت آسایش نهادی دارد از کوه سیامگر ز غزنینش برانگیزی بوقت چاشتگاهبگذراند مر ترا از شام پیش از وقت شامآن زمان هشیارتر باشد که در پوشی زرهوان زمان بیدارتر باشد که بر گیری حسامتا ندیدم مرکبت را من ندانستم که هستباد را سیمین رکاب و کوه را زرین ستامای به هر رایی موافق، ای به هر کاری مصیبای به هر علمی ستوده، ای به هر فضلی تمامهر که را بینم مهیا بینم اندر شکر توهمچو من کز نعمت تو بهره ای دارم تمامشکر تو بر من فراوان واجبست ای شهریاراز فراوانی ندانم گفت شکرت را کدامچیست نیکوتر زجاه، از تو رسیدستم به جاهچیست شیرین تر ز کام، از تو رسیدستم به کاممدح گفتن مر ترا آسان بود زیرا که توعاشق خوی کرامی، دشمن خوی لئامدر خصال تو شهنشاها چنان آمد مدیحکز مدیح تو صدف لؤلؤ همیخواهد به وامازفراوان مدح کاندر خلق تو پایم همیخویشتن راباز نشناسم همی از بوتمامتا بود چون روی رومی، روزتابان و سپیدتا بود چون روی زنگی، شب دژم گون و نفامتا چو سیمین دستی اندر آستین شعرا همیسر بر آرد پیش روز ار پیش مشرق صبح تامعمر تو پاینده باد و نعمت تو با بقابخت تو پیروز باد و دولت تو با نظامروز و شب خورشید و ماه از روی عجز و انکسارآید اندر درگه عالیت از بهر سلامعیدرا شادان گذار و ناطلب کرده بیابز ایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام
در مدح سلطان ابو سعید مسعود بن محمود غزنویجشن سده و سال نو و ماه محرمفرخنده کناد ایزد بر خسرو عالمشاهنشه گیتی ملک عالم مسعودکاین نام بدین معنی او راست مسلماز دیدن او چشم جهان گردد روشنوز گفتن نامش دل و جان گردد خرماز دیدن او سیرنگردد دل نظارزانست که نظار همی نگسلد ازهمکس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیستدلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستمگویی که بیکباره دل خلق ربوده ستاز تازی و از دهقان و ز ترک و زدیلمشاهی که بدین سکه او برگه شاهیخود نیست چنو از گه او تا گه آدمبگذشت بقدر وشرف از جم و فریدوناین بود همه نهمت سلطان معظمای خسرو غازی پدر شاه کجاییتا تخت پسر بینی بر جایگه جمگرد آمده بر درگه اواز پی خدمتصد شاه چو کیخسرو ،صد شیر چو رستماز عدل و ز انصاف جهانرا همه هموارچون باغ ارم کرده وچون بیت محرمبی رنج به تدبیر همی دارد گیتیچونانکه جهانرا جم میداشت به خاتمنام تو بدو زنده ودرخانه توسوردر خانه بدخواه تو صد شیون و ماتمفرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشتبیرون نشد از طاعت و رای تو بیکدمهر کس که ترا خدمت کرده ست بر اوچون جان گرانمایه عزیزست و مکرمآنرا که بر آورده تو بود بر آوردوز جمله یاران دگر کرد مقدمآنان که جوانند پسر خواندو برادرپیران و بزرگان سپه را پدر و عمآن ملک و ولایت که ز تو یافت همه دادوان ملک و ولایت که بگیرد بدهد همبا این هنر و مردی و با این دل و بازواو را به جهان ملک و ولایت نبود کمهمواره روان تو ازو باشد خوشنودوین مملکت راست نگیرد بکفش خمبر دولت واقبال بناز ای شه گیتیاز این کرم ایزد کت کرد مکرمآن کس که چو مسعود خلف دارد و وارثزیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غماز برکت او دولت تو گشت پدیداراز پای سماعیل پدید آمد زمزمدر چهره او روز بهی بود پدیداردر ابر گرانبار پدیدار بود نمکس را به جهان چون پسر تو پسری نیستآهو بچه کی باشد چون بچه ضیغمشیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیختباشند به چشمش همه با گور رمارمشیری که شهنشاه بدان شیر نهد رویاز بیم شود موی برو افعی و ارقمهر دل که شد از هیبت او تافته و ریشآن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهمهم بکشد و هم زنده کندخشمش و جودشآن موسی عمران بود، این عیسی مریمای بار خدای ملکان همه گیتیای از ملکان پیش چو از سال محرمجشن سده در مجلس آراسته توبا شادی چون زیر همی سازد با بمجشن سده را رسم نگهداشتی ای شاهآتش به تخش بردی از خانه چارمچون آتش سوزنده بیفروزد و آتشآن یک رخ ساقی و دگر جام دمادممی خور که ترا زیبد می خوردن وشادیمی خورد ن تو مدحت و آن دگران ذمروی تو و رخسار بد اندیش چو گل بادآن تو زمی، وان بد اندیش تو از دمدست تو به سیکی و به زلفی که از و دستچو مخزنه مشک فروشان شود از شم
در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی گویدبنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندامبر من آمد وقت سپیده دم به سلامدرست گفتی کز عارضش بر آمده بودگه فرو شدن تیره شب سپیده بامز عود هندی پوشیده بر بلور زرهز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دامبحلقه کرده همی جعد او حکایت جیمبپیچ کرده همی زلف او حکایت لامبه لابه گفتمش ای ماهروی غالیه مویکه ماه روشنی از روی تو ستاند وامترا هزاران حسنست و صد هزار حسودچرا ز خانه برون آمدی درین هنگامچه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شماز بهر راه براسبان همی کنند لگامچه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمیچه گفت گفت که ای در وفا نبوده تمامشخوده روی برون آمدم ز خانه به کویبه رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خاممرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفتنه باتو توشه راه و نه چاکرو نه غلامبرادران و رفیقان تو همه بنواتو بینوا و بدست زمانه داده زمامتو داده ای به ستم زر و سیم خویش ببادتو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرامچرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهدچرا نگه نکنی کار خویش را فرجامبه خواستن ز کسان خواسته بدست آریزبهر خواسته مدحت بری به خاص و به عامبدان طمع که ز دادن بلند نام شویبدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنامز خواستن به همه حال ننگ باید داشتاگر بدادن بیهوده جست خواهی نامنگاه کن که خداوند خواجه سیدترا چه داد پس مدح اندرین ایاماگر چنانکه بباید نگاه داشتییکنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستامبه سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنیکنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسامهمی روی سوی درگاه میر خوار و خجلبکار برده بکف کرده ای حلال و حرامنه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفربساز ساز سفر پس بفال نیک خرامبسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیمشکست خواهی خوردن ز پشه و زهوامجواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشتمکن ملامت ازیرا که نیست جای ملامکسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشتمرا سرشت چنین کرد ایزدعلامهنوز باز نگشتم ز بیکران دریاکه برگرفت ز من سایه تند بار غماممن آن مهی را خدمت کنم همی که به فضلچوفضل برمک دارد به در هزار غلامبسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتندبه چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شامهزار کوفته دهر گشت ازو بمرادهزار تافته چرخ ازو رسید بکامهر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافتمجاور در و درگاه اوست بخت مدامعطای او نه زدشمن برید و نه از دوستچنین برد ره آزادگان و خوی کرامکسی که راه خلافش سپرد تا بزیدمخالفت کنداو را حواس و هفت اندامعطای او بدوام است ز ایرانش راگمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوامبهر تفضل ازو کشوری به نعمت و نازبهر عنایت ازو عالمی به جامه و جامثنا خریدن نزدیک اوچو آب حلالدرم نهادن در پیش او جو باده حراممدیح او شعرا را چو سورة الاخلاصسرای او ادبا را چو کعبت الاسلامچو بندگان مسخر همی سجود کندزمین همت اورا سپهر آینه فامبعلم و عدل و بآزادگی و نیکخوییمؤیدست و موفق مقدمست و امامقلم بدستش گویی بدیع جانوریستخدای داده مر آنرا بصارت و الهامبه دشمنان لعین آنچه او کند به قلمبه تیغ و تیر همانا نکرد رستم سامبه جنبش قلمی زان او اگر خواهدهزار تیغ کشیده فرو برد به نیامزهی ز هر ادبی یافته تمام نصیبزهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمامتو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضلتمام تر سخنی سست باشد و سوتاممرا چه طاقت آنست یا چه مایه آنکه پیش تو سخنی را دهم به نظم نظامولیک زینهمه آزادگی و نیکخوییمرا بگو که بجز خدت تو چاره کداممرا که ایزد جز شعر دستگاه ندادمگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرامهمیشه تا نبود ثور خانه خورشیدچنان کجا نبود شیر خانه بهرامهمیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحلهمیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلامجهان به کام تو دارد خدای عز وجلبود مساعد تو ذوالجلال و الاکرامدل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگاردو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
در مدح خواجه ابو سهل عراقی گویدکی نشینیم نگارا من و تو هر دوبهمکی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخمچندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنجچند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غمآب و آتش به تکلف بهم آیند همیچه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهمچونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمستما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستمکاشکی کار من و توبه درم راست شدیتا من از بهر ترا کردمی از دیده درمیاد کرد درم از دیده چرا باید کردمرمرا با کرم خواجه درم ناید کمخواجه سید بوسهل عراقی که بفضلنه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجمآنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضلبر سلطان ملک مشرق ننهاد قدمهر کجا از کف او وز دل او یاد کنییاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرمگر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیرهمه گویند بلی و همه گویند نعمنتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغآنچه او داند کردن به دوات و به قلمبه هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزیدکه بزرگان جهان را به قلم کرد خدمپس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوستروزی لشکر سلطان و همه خیل و حشمآصف است او و ملک جم پیمبر بقیاسآری او آصف باشد چو ملک باشد جمتا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ستصدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارمبس ره خوب که در مجلس دیوان ملکبوجود آورد آن خواجه سید زعدمالم از دلها بر گیردو تابوده هگرزبر دل کس ننهاده ست به یکموی الماز کریمی چو در آید بر او زایر اواز کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنمابر خوانی کف او را بگه جود مخوانکز کف خواجه درم بارد و از ابر دیمبخشش ابر نگویند بر بخشش اوسخن از جوی نرانند بر وادی زممدحت آنست که بد را بسخن خوب کندچو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذمابر پیش کف او همچو بر یم شمرستزشت باشد که بگویی به شمر ماند یماو به رادی و جوانمردی معروفترستزانکه باران بزاینده به تری و به نمهر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرقهمه گویند کریم و سخی و خوب شیملاجرم روی بزرگان همه سوی در اوستحاجبند ایشان گویی و در خواجه حرمتا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگتا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شمتا بود شادی جایی که بود زاری زیرتا بود رامش جایی که بود ناله بمشادمان باد و بشادی وطرب نوش کنادباده از دست بتی خوبتر از بدر ظلمنیکخواهانش پیوسته بشادی و به عزبدسکالانش همواره به تیمار و ندمدست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغتا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم
در مدح خواجه ابواحمد تمیمی گویدبفزوده ست بر من خطر قیمت سیمتا بنا گوش ترا دیده ام ای در یتیمسیم را شاید اگر در دل و جان جای کنماز پی آنکه بماند به بنا گوش تو سیماز بناگوش تو سیم آمد و زر از رخ منای پسر زین سپس از دزد بود ما را بیمزلف تو سیم تو از دزد نگه داند داشتبه خم و پیچ بر افکنده چو جیم از بر جیممن چه سازم چکنم دزد مرا برده شماردزد رحمت نکند دزد که دیده ست رحیم ؟زرگری باید کز مایه ما کار کندمایه ما را و هر آن سود که باشد بدو نیممن ثناگوی بزرگانم و مداح ملوکخاصه مدحتگر آن راد عطابخش کریمسر فراز عرب و فخر بزرگان عجمخواجه بو احمد خورشید همه آل تمیمآن نکو سیرت و نیکو سخن و نیکو رویکه گه جود جوادست و گه حلم حلیمنام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگحری آموخته از گوهر جدان قدیمابر بارنده شنیدم که جوادست جوادابر با دوکف آن خواجه لئیمست لئیمهر که گوید به کف خواجه ما ماند ابرمشنوآن لفظ که آن لفظ خطاییست عظیمای جوانمردی آزاده دلی نیکخوییکه ترا یار نیابند به هر هفت اقلیممیر صاحب بتو و دیدن تو شاد ترستکه بدیدار سماعیل مثل ابراهیمخنک آن میر که او را چو تو حریست وزیرخنک آن صاحب کو را چو تویی هست ندیمدر وزیری نکنی جز همه حری تلقیندر ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیملاجرم سوی تو آزاده جوان، بارخدایننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیمهم کریمی کن کز بهر کرم یافته ایبر بزرگان و کریمان و شریفان تقدیمهنر و فضل ترا بر نتوانند شمردآن بزرگان که بدانند شمار تقویمادب صاحب پیش ادب تو هدرستنامه صابی با نامه تو خوار و سئیمبا سخن گفتن تو هر سخنی با خللستباستوده خرد تو خرد خلق سقیمنام نیکو و جمال و شرف و علم و ادببادبیری بتو کردند دبیران تسلیمبه زمانی نکت و علم و ادب یاد کنیوین ندیده ست درین عصر کس از هیچ فهیمای سرای تو نعیم دگر و زایر توسال و مه بیغم و دلشاد نشسته به نعیمبس گلیم سیها کز نظرت گشت سپیدنظر تو سیهی پاک بشوید ز گلیمدر حریم تو امانست و ز غمها فرجستشاد زی ای هنری حر پسندیده حریمبه همه کار امامی به همه فضل تمامبه همه باب ستوده به همه علم علیمتاز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشکهمچو کز مصر قصب خیزد و از طائف ادیمتا بود عارض بت رویان چون سیم سپیدتا بود ساعد مه رویان چو ماهی شیمکامران باش و می لعل خور و دشمن راگو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیممی ز دست صنمی خور که چو بوی خط اوازگل تازه بر آید به سحر گاه نسیمصنمی باز نخی تازه تر از برگ سمنصنمی بادهنی تنگ تر از چشمه میم
در مدح خواجه سید ابوالطیب بن طاهربار بر بست مه روزه وبر کند خیممهرگان طبل زد و عید برون برد علمباز چون بلبل بی جفت ببانگ آمد زیرباز چون عاشق بیدل به خروش آمد بمباده گیران زبان بسته گشادند زبانباده خوران پراکنده نشستند بهملعل کردند بیک سیکی لبهای کبودشاد کردند بیک مجلس دلهای دژمخیز بت رویا !تا مابه سر کار شویمکه نه ایشان را سور آمدو مارا ماتمزان می لعل قدح پر کن و نزدیک من آربر تن و جان نتوان کردازین بیش ستمروزه پیریست که از هیبت واز حشمت اونتوان زد به مراد دل، یک ساعت دمچون شدآن پیر جوانی بگرفتندجهانما و ایشان و می لعل، نه اندوه ونه غمباش تا خواجه درین باب چه گوید، چه کندآب چون زنگ خورد یا می چون آب بقمخواجه سید ابوالطیب طاهر که بدوستدل سلطان و دل خواجه و دلهای حشمنه به فضل او را جفتی ز بزرگان عربنه به علم او را یاری زبزرگان عجمدر جوانمردی جاییست که آنجا نرسیدهیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز همعالمی بینم بر درگه اوخواسته خواهواو همی گوید هر کس را کآری و نعمهر که را بینی با بخشش و با خلعت اوستهمتی دارد در کار سخا بلکه هممبیشماری همه چون ریگ همی بخشد مالراست پنداری داردبه یمین اندر یمبخرد جامه بسیار به تخت و چو خریدنام زوار زند زود بر آن تخت رقمهر که را بینی دینار و درم دارد دوستنه بر اینگونه ست آن مهتر آزاده شیماو چودانست که دینار نه چون نام نکوستمهر برداشت بیکبار ز دینار و درماز عطا دادن پیوسته آن بار خدایخانه زایر او باز ندانی ز حرمبا چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفترود جیحون را شک نیست که آب آید کمایزد آن بار خدای بسخا را بدهادگنج قارون و بزرگی و توانایی جمدست بخشنده او از دل پیران ببردغم برنایی و بیچارگی و ضعف هرممن به هر چیر که خواهی تو سوگند خورمکه نه چون او بوجود آید هرگز ز عدملاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اندچون گل سوری بر باد سحر گاهی ونمچه بجان و سر او محتشمانرا چه بتنچه حریم در او محترمان را چه حرمنه بیهوده مر اورا ملک روی زمینمملکت زیر نگین کرد و جهان زیر قلمرای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاهزانکه دانست که راییست مراورا محکمشادمان باد همه ساله و با ناز و نعیمدشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندمعید اوفرخ و از آمدن عید شریفدر دل او طرب و در دل بدخواه المچشم او سوی نگاری که برو عید بودجعد و زلفش را چون غالیه وز غالیه شم
در مدح خواجه ابوسهل عبدالله بن احمد بن لکشن دبیر گویدبر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیمسنبل تازه همی بر دمد از صفحه سیمزین سپس وقت سپیده دم هر روز بمنبوی مشک آرد از آن سنبل نو رسته نسیمعنبرین خطی وبیجاده لب و نرگس چشمحبشی موی و حجازی سخن و رومی دیمنیک ماندخم زلفین سیاه تو به دالنیک ماند شکن جعد پریش تو به جیماز همه ابجد بر »میم « و»الف « شیفته امکه ببالا ودهان تو »الف « ماندو »میم «عشق بازیم همی باتو و دلتنگ شوینزد تو عشق همانا که گناهیست عظیمچه شوی تنگدل ار بر تو همی بازم عشقعشق بازیدن با خوبان رسمیست قدیمعشق رسمیست ولیکن همه اندوه دلستخنک آن کو را از عشق نه ترسست و نه بیمبر من باخته دل هر چه توانی بمکننه مرا کرده به تو خواجه سید تسلیمخواجه عبدالله بن احمدبن لکشن کوستمیر یوسف را همچون دل و دستور وندیمبه همه کاری تعلیم ازو خواهد میرار چه او را ز کسی خواست نباید تعلیمکمترین فضل دبیریست مر اورا هر چندبه سر خامه کند موی ز بالا بدو نیمچون سخن گوید گوید همه کس کاینت ادیبچون عطا بخشد گوید همه کس کاینت کریمبا توانایی و با جود کم آمیزد حلمخواجه بوسهل توانا و جوادست و حلیمنه مسیحست ولیکن نفسش باد مسیحنه کلیمست ولیکن قلمش چوب کلیمسیرش سخت گزیدهست بنزدیک خدایسخنش سخت ستوده ست بنزدیک حکیماز سخا و کم و فضل و فتوت که وراستهیچکس زو نبرد نام مگر با تکریمبنشاند به سخن بدعت هفتاد هوابنوردد بقلم قاعده هفت اقلیمصد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهمکه برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیمطاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنندور چه باشد سخن طاعن و بد گوی ذمیممهرو کینش سبب خلد و جحیمست و بقصدهیچکس مویی از تن نفرستد به جحیمهر که اورا بستاید بنسوزد دهنشور دهن پر کنداز آتش مانند ظلیمچه هنر دارم من یا چه شرف دارم منکه چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیمصد گنه کردم و اوکرد عفو وین نه عجبکه خوی خواجه کریمست و دل خواجه رحیمنیکویی کرد بجای من و لیکن چه بودآنکه پاداش دهنده ست بصیرست و علیممسکن و مستقر خواجه نعیم دگرستیک دو سالست که من دور بماندم ز نعیمتا درم خوار و درم بخش بود مرد سخیتا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیمشادمان باد و بر هر شهی او را تبجیلکامران باد و بر هر مهی او را تعظیمعید او باد سعید و روز او باد چو عیددور باد از تن و از جانش شیطان رجیم