غزل شمارهٔ ۶۶۷ زهی به غمزه جانسوز برق مذهب هابه خنده شکرین نوبهار مشربهابه یک کرشمه که در کار آسمان کردیهنوز می پرد از شوق چشم کوکبهاسبکروان به نهانخانه عدم رفتندبر آستانه چو نعلین مانده قالبهانه روز اختر سیار ترک ما گیرندنه شب به خواب روند این پرنده عقرب هاازان به تیرگی شب خوشم که مجنون راسیاه خیمه لیلی بود دل شبهاگذشتم از سر مطلب، تمام شد مطلبحجاب چهره مقصود بوده مطلبهابیا به عالم آسودگان خاک و ببینز دستبرد اجل پی بریده مرکبهافتاد تا به ره طرز مولوی صائبسپند شعله فکرش شده است کوکبها
غزل شمارهٔ ۶۶۸ چنان که از نمک افزون شود جراحتهایکی هزار ز پرسش شود مصیبت هامپوش چشم ز نظاره غبار ملالکه پیش خیز نشاط است گرد کلفت هامده ز جهل مرکب به نام تن چو عقیقکه هست لازم تحصیل نام، ظلمت هامدار چشم اقامت ز اعتبار جهانکه همچو سایه بال هماست دولت هانمی توان به خس و خار کشت آتش رایکی هزار شود عشق از نصیحت هانبود حوصله چشم شور، ظرف مرابه خوردن دل خود ساختم ز نعمت هاز اشک، دیده یک آفریده رنگین نیستفسرده است درین عهد خون غیرت هانکرده ساده دل خود ز فکر، گوشه مگیرکه انجمن شود از فکر پوچ، خلوت هانفس ز دل به لبم می رسد به دشواریز بس گره شده در سینه ام شکایت هاکسی ز خاک لحد شسته رو برون آیدکه شوید از عرق شرم، گرد خجلت هاگران شدن سبکی را در آستین داردکه هست لازم ثقل ثقیل خفت هاجریده شو که ندارد به عهد ما صائببه غیر خوردن دل دانه دام صحبت ها
غزل شمارهٔ ۶۶۹ به دور کاکل و زلف تو سنبلستان هاشده است خواب پریشان به چشم بستان هاچنان به فکر تو صاحبدلان فرو رفتندکه غنچه ای نشود باز در گلستان هاز شرم روی تو شمع و چراغ ها یکسرنفس گداخته رفتند از شبستان هاتبسم تو که تلخ است کام عاشق ازونهفته در دل هر مور، شکرستان هاستم مکن به ضعیفان که شد تبسم برقبدل به ناله جانسوز در نیستان هاچنان ز گرگ هوس خاطرم گزیده شده استکه چشم بسته کنم سیر یوسفستان هادر آن حریم که روی تو بی نقاب شودبه داغ شمع سیاهی شود شبستان ها
غزل شمارهٔ ۶۷۰ شکوفه شور فکنده است در گلستان هاشده است خوان زمین گم درین نمکدان هاگشوده است بهار از شکوفه دفتر عیششده است پر ز برات نشاط دامانهاز بس که ریخته است اختر شکوفه به خاکنشان ز کاهکشان می دهد خیابان هاز پرده پوشی برگ شکوفه، گردیده استمثال لیلی چادر گرفته، بستان هاز رشته ای که ز عقد گهر شکوفه کشیدشده است همچو صدف پر گهر گریبان هاسواد خاک چنان از شکوفه روشن شدکه سیر ماه توان کرد در شبستان هازمین شده است ز برگ شکوفه سیمین تنگشوده است بغل باغ از خیابان هاشب دراز صبوحی کنند میخوارانکه گشت مشرق صبح از شکوفه بستان هابه یک دو جام، مرا شیر گیر کن ساقیکه شیر مست شده است از شکوفه بستان هاعجب که توبه تواند سفید گردیدنکه شست چهره تقوی به خون گلستان هاچه عاجز گره دل شدی، به باغ خرامکه تیز کرده بهار از شکوفه، دندان هاز زهد خشک اگر در جهان غباری بودز لوح خاطر ایام شست بارانهاشده است چون رخ لیلی و سینه مجنونز جوش لاله و گل دامن بیابان هاچنان گشایش دل عام شد که وا کردنددهن به خنده چو سوفار، جمله پیکان هاز جوش گل رگ لعل است خار بر دیوارز لاله پنجه مرجان شده است مژگان هاچگونه دل نبرد از سخنوران صائب؟که هست در نی کلک تو شکرستان ها
غزل شمارهٔ ۶۷۱ اگر چه خوش نبود سیر بوستان تنهاگرفته ایم اجازت ز باغبان تنهابهار عمر، ملاقات دوستداران استچه حظ کند خضر از عمر جاودان تنها؟دل به پاکی دامان غنچه می لرزدکه بلبلان همه مستند و باغبان تنهادل مرا به نسیم حمایتی دریابکه یافته است بهار مرا خزان تنهاسزای خیره نگاهان به آه من بگذارکه بارها زده بر قلب آسمان تنهااگر حیا دهدم فرصت سخن، دارمهزار حرف زبانی به آن دهان تنهامن و دو چشم تر و خاک کربلا صائبز عافیت طلبان سیر اصفهان تنها
غزل شمارهٔ ۶۷۲ غم حساب ندارم ز می پرستی هاکه نیست قابل تعبیر، خواب مستی هابه قدر آنچه شوی پست، سربلند شویگرفته ایم عیار بلند و پستی هانسیم جاذبه ای پیش راه ما بفرستکه گشت سد ره ما غبار هستی هاکه می کند سر زلف حواس ما را جمع؟به غیر بیخودی عشق و خواب مستی هابگیر سر خط عبرت ز قطع زلف ایازکشیده دار عنان دراز دستی هابه وصل او نرسیدم ز مفلسی صائبسیاه در دو جهان روی تنگدستی ها!
غزل شمارهٔ ۶۷۳ به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی هابه خاک ریخت شرابم ز خامجوشی هابه سود داشتم امیدها درین بازارنماند مایه به دستم ز خودفروشی هانفس به باد فنا مشت خاک من می دادنمی رسید به فریاد اگر خموشی هابدوز دیده باریک بین ز عیب، که نیستلباس عافیتی به ز عیب پوشی هارسید نوبت پیری و خون دل خوردنگذشت فصل جوانی و باده نوشی هاچنان که بال و پر شعله می شود خس و خارغرور نفس فزود از پلاس پوشی هامتاع یوسفی خود به سیم قلب دهمگران نیم به عزیزان ز خودفروشی هابه حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟مرا که جنت دربسته شد خموشی ها
غزل شمارهٔ ۶۷۵ آن را که نیست وسعت مشرب درین سرادر زندگی به تنگی قبرست مبتلاهر چند آب شد دل من بی شعور نیستبیگانه را تمیز کند بحر از آشناپاکان ستم ز دور فلک بیشتر کشندگندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاجست آب را سکندر و شد خضر کامیابروزی به قسمت است نه کوشش درین سراداغم که خار خار طلب آفتاب راچندان امان نداد که خاری کشد ز پارسم است قد شاخ ز حاصل دو تا شودگردید قامت تو ز بی حاصلی دوتادر پرده سیاهی فقرست نور فیضآب حیات در دل شب می زند صلاکوه غمی که در دل من پا فشرده استصائب شود ز سایه او نیلگون، سما
غزل شمارهٔ ۶۷۶ آسان چسان شود ز وطن دیده ور جدا؟کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدارنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلبدستی که چون سبو نشد از زیر سر جداتا همچو لاله چشم گشودم درین چمنهرگز نبود داغ مرا از جگر جدااز دل نشد به آب شدن محو، نقش یاراین سکه از گداز نگردد ز زر جدابحر از گهر غبار یتیمی نمی بردما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟در قید تن ز خامی خود مانده است دلبی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدافرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنشکوهی که گشته است ترا از کمر جدانتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سختگردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدانتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه مااز شیر کرده ایم مکرر شکر جدارنگی ندارم از لب لعل تو، گر چه منکردم به زور جاذبه آب از گهر جداآتش کند تمیز ز هم نقد و قلب رااخلاق خوب و زشت شود در سفر جدادر پرده حجاب بود از وصال شمعپروانه تا نمی شود از بال و پر جداصائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتنآزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا
غزل شمارهٔ ۶۷۷ بلبل نمی شود به قفس از چمن جدافانوس، شمع را نکند ز انجمن جداحیرت مباد پرده بینایی کسی!کز یوسفیم در ته یک پیرهن جداهشدار کز خراش دل سنگ خاره شدآخر به تیغ کوه، سر کوهکن جدااز دورباش سینه گرم ایستاده استفانوس وار از تن من پیرهن جداگر پی برد به چاشنی آن دهن نفسمشکل به حرف و صوت شود زان دهن جداچون خامه در محبت هم بس که یکدلنداز هم نمی کند دو لبش را سخن جداصائب ز من مپرس حضور وطن که کرداندیشه غریب، مرا از وطن جدا