غزل شمارهٔ ۶۷۸ چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جداخون می خورد ز جلوه هر نازنین جداشب کار من گداختن و روز مردن استتا همچو موم گشته ام از انگبین جداچون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویشچون نافه ای که گشت ز آهوی چین جداپیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریمما را ز یکدگر نکند آستین جداهر جا کنند نقل، شود نقل انجمنحرفی که شد ازان دو لب شکرین جداچون پرده های دیده یعقوب شد سفیدتا شد صدف ز صحبت در ثمین جداگریند خون به روز من و روزگار منجان حزین جدا، دل اندوهگین جدادامان سایلان، سپر برق آفت استاز هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موماز روی نرم، نقش کند از نگین جداصائب در آفتاب جهانتاب محو شدهر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا
غزل شمارهٔ ۶۷۹ می می کند خیال تنک ظرف آب راویرانه سیل می شمرد ماهتاب رادل می تپد به خون ز تمنای خویشتنبر سیخ می کشد رگ خامی کباب رامجنون کمند طره لیلی کند خیالبر روی دشت، جلوه موج سراب رادلمرده ای که سر به گریبان خواب بردکافور ساخت یاسمن ماهتاب راعشق است ترجمان نفس های سوختهآتش کند ترنم مرغ کباب راعنبر به رخ فکنده نقاب از بهار خویشتا دیده است آن خط چون مشک ناب رازنار چشم از رگ خواب است، زینهارمژگان صفت به چشم مده جای، خواب راتن ده به بخت شور که خوابانده است چرخاز صبح در نمک جگر آفتاب رااز پختگی است عاشق اگر گریه کم کندخونابه است شاهد خامی کباب راای گل که موج خنده ات از سر گذشته استآماده باش گریه تلخ گلاب رامن چون نفس کشم، که فراموش می کندبر آتش عذار تو مو پیچ و تاب رادر بزم قرب، پاس نفس داشتن بلاستزان دور عمر زود سرآید حباب راصائب چها به چشم تماشاییان کندرویی که ساخت صبح قیامت نقاب را
غزل شمارهٔ ۶۸۰ روی تو غنچه ساخت گل آفتاب رادر هم شکست کوکبه ماهتاب رادوری مکن ز صحبت نیکان که می کندگوهر عزیز در نظر خلق آب راپروای رستخیز ندارند راستانروز حساب، عید بود خودحساب رابی عشق خون مرده بود دل به زیر پوستاز آتش است گریه خونین کباب راروشندلان ز تیغ زبانند بی نیازحاجت به شمع نیست شب ماهتاب راصورت پرست فیض ز معنی نمی بردبلبل به جای گل نپرستد گلاب رامعنی شود ز نازکی لفظ، دلپذیردر شیشه است جلوه دیگر شراب راهر کس که از خسیس کند مردمی طمعدارد توقع از گل کاغذ گلاب راصائب ز مد عمر اقامت طمع مدارآرام نیست جلوه موج سراب را
غزل شمارهٔ ۶۸۱ هر کس نکرده در گرو می کتاب رانگرفته است از گل کاغذ گلاب رادل را ز درد و داغ به تدریج پخته کنهشدار خامسوز نسازی کباب راشرمی بدار از جگر آتشین ماتا چند چون گهر به گره بندی آب را؟روشندلان ز مرگ محابا نمی کنندنور از زوال کم نشود آفتاب راعمر دوباره مسئلت آنها که می کنندگویا ندیده اند جهان خراب رادست از هوا بشوی که ترک هوای پوچدر یک نفس رساند به دریا حباب راروی سیه به اشک ندامت شود سفیدباران برآورد ز سیاهی سحاب رااز خط ملاحت لب میگون او فزودشور از نمک زیاده شود این شراب راهر صبح و شام، غیرت آن حسن بی زوالخون از شفق کند به جگر آفتاب رابس نیست چشم نرم ترا پرده های خواب؟کز مخمل دو خوابه کنی رخت خواب راآرد برون چو تیر خدنگ از کمان سختامید خاکبوس نهال تو آب راصائب کجا به ذره ما رحم می کند؟گردون که خاکمال دهد آفتاب را
غزل شمارهٔ ۶۸۲ می سوزد آرزو دل پراضطراب رابر سیخ می کشد رگ خامی کباب رااز تنگی دل است که کم گریه می کنممینای غنچه زود نریزد گلاب رااین است اگر طراوت و این است اگر صفاخواهد گداختن عرق شرم آب رافیض تجردست که ابیات عرش سیربر سر دهند جا نقط انتخاب راصائب به فکر گوشه چشمی فتاده ایمدیگر مگر به خواب ببینیم خواب را
غزل شمارهٔ ۶۸۳ در ششدرست مهره اسیر جهات رادرهم نورد سلسله ممکنات رابی نیش نیست نوشی اگر هست در جهاندر شیشه کرده اند حصاری نبات رامطرب بجاست راه خرابات سر کندکز دست داده ایم طریق نجات راسودا نشد به زخم زبان از سرم بروناز دل نبرد خامه سیاهی دوات رامهمان بی طلب نبود بار بر کریماز دل چگونه منع کنم واردات را؟افسون برون نمی برد از مار کجرویتبدیل چون کنم به ریاضت صفات را؟چون موجه سراب به یک جا قرار نیستدر جلوه گاه حسن تو پای ثبات راتا خط سبز سر زد ازان لعل آبدارعالم سیه به چشم شد آب حیات راخط را تراش مانع نشو و نما نشدراجع نساخت تیغ دو دم این برات رااین رشته را کند گره خامشی درازصائب کشیده دار عنان حیات را
غزل شمارهٔ ۶۸۴ دلکوب نیست حادثه دنیاپرست راماهی ز حرص طعمه فرو خورد شست رادنیا به اهل خویش ترحم نمی کندآتش امان نمی دهد آتش پرست رادست از جهان بشوی که اطفال حادثاتافشانده اند میوه این شاخ پست رااز هر ترنمی دلش از جای می رودهر کس شنیده است ندای الست رااز بند گشت شورش مجنون زیادترزنجیر، تازیانه بود فیل مست راصائب خموش باش که در مجلس شرابداروی بیهشی است سخن می پرست را
غزل شمارهٔ ۶۸۵ از دل بپرس نیک و بد هر سرشت راآیینه است سنگ محک، خوب و زشت رابی چهره گشاده به دوزخ بدل کنددربسته گر دهند به عاشق بهشت راممنون نوبهار نگردند اهل درداینجا به آب دیده رسانند کشت رادر شستشوی نامه اعمال عاجزمشستم به گریه گر چه خط سرنوشت راامید من به خاک نهادی زیاده شدتا جای داد خم به سر خویش خشت راجمعی که پشت بر خودی خود نکرده انددر کعبه می کنند زیارت کنشت راصائب دلم سیاه شد از توبه، می کجاست؟تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را
غزل شمارهٔ ۶۸۶ فصل بهار کرد مصور بهشت راپر حور ساخت عالم خاکی سرشت راهر موج سبزه صیقل زنگ کدورت استاز کف درین دو هفته مده طرف کشت راهر شاخ خشک می دهد از جوی شیر یادنقد از شکوفه کرد بهاران بهشت راشبنم نکرد داغ دل لاله را علاجنتوان به گریه شست خط سرنوشت رااز باده می پرست ندارد نظر به ظرفصائب چسان ز کعبه شناسد کنشت را؟
غزل شمارهٔ ۶۸۷ می فارغ از جهان مکرر کند ترادر هر پیاله عالم دیگر کند تراقانع به تلخ و شور جهان شو که این نوالایمن ز شور چشمی اختر کند تراگر چرخ سفله غوطه به گوهر ترا دهدتن در مده چو رشته، که لاغر کند ترااز پیچ و تاب عشق مکش سر چو بیدلانتا همچو تیغ، صاحب جواهر کند تراتن در مده به خواب چو شبنم درین چمناز گل اگر چه بالش و بستر کند ترامگشای چون صدف لب خواهش درین محیطنیسان اگر چه مخزن گوهر کند ترااسباب حسرت تو سرانجام می دهدگر روزگار سفله توانگر کند ترامحتاج می کند به دمی آب عاقبتدولت اگر دو قرن سکندر کند تراتن در مده که می کندت عاقبت هلالاحسان مهر اگر مه انور کند تراچرخ خسیس می شکند نی به ناخنتشیرین اگر چه کام به شکر کند تراآماده گداختن خود چو شمع شواز زر سپهر سفله گر افسر کند ترامی سوزدت به داغ جگرسوز عاقبتگر نوبهار لاله احمر کند ترابتخانه می کند دل چون کعبه تراآن ساده دل که خانه مصور کند تراپروانه نجات جحیم است پختگیخامی چو عود طعمه مجمر کند ترایکرنگ اگر به آتش سوزان شوی ز صدقایمن ز سوختن چو سمندر کند ترااز غفلت این چنین که ترا چشم سخت شدمشکل که دود دل مژه ای تر کند ترااز درد و داغ عشق دلت آب اگر شودفارغ ز خلد و چشمه کوثر کند تراصائب ز آستان قناعت متاب رویکاین خاک، بی نیاز ز شکر کند ترا