غزل شمارهٔ ۶۹۸ وادید کرده است به من تلخ، دید رادر رجعت است عادت اعداد، عید رابر گوش و لب ستم نتوان کرد بیش ازینمسدود می کنم ره گفت و شنید راصبح وصال می شمرد قدردان عشقدر راه انتظار تو، چشم سفید راگلگونه شفق رخ خورشید را بس استحاجت به شمع نیست مزار شهید رادست تهی بود سپر سنگ حادثاتدارد بپای، بی ثمری سرو و بید رادر کار سخت جوهر مردان عیان شودبی قفل، فتح باب نباشد کلید راخواهی که نشأه تو دوبالا شود ز میصائب به روی جام ببین ماه عید را
غزل شمارهٔ ۶۹۹ یک بار بی خبر به شبستان من درآچون بوی گل، نهفته به این انجمن درآاز دوریت چو شام غریبان گرفته ایماز در گشاده روی چو صبح وطن درآتا چند در لباس توان کرد عرض حال؟یک ره به خلوتم به ته پیرهن درآمانند شمع، جامه فانوس شرم رابیرون در گذار و به این انجمن درآخونین دلان ز شوق لقای تو سوختندخندان تر از سهیل به خاک یمن درآدست و دلم ز دیدنت از کار رفته استبند قبا گشوده به آغوش من درآآیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیستای سنگدل به صائب شیرین سخن درآ
غزل شمارهٔ ۷۰۰ روی تو سوخته است دل لاله زار رادر غنچه کرده است حصاری بهار رابرده است جستجوی تو آرامش از جهاناز کبک پای کم نبود کوهسار راظلم است شستن آیه رحمت به آب تیغمتراش زینهار خط مشکبار راشب زنده دار باش که خورشید می دهددر دیده جای، شبنم شب زنده دار راروزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برقگوهر فشان کند رگ ابر بهار رااز قرب اهل حال شود چوب خشک سبزمنصور می کند شجر طور دار راغیرت به سوز عاریتی تن نمی دهدجوهر برآورد ز دل آتش چنار رادور از گهر غبار یتیمی نمی شودنتوان ز یاد برد من خاکسار رادشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس استحاجت به نقل نیست می خوشگوار را
غزل شمارهٔ ۷۰۱ دیوانه کرد سبزه خطت بهار رادر خاک و خون کشید رخت لاله زار راهر موی دلفریب تو شیرازه دلی استمتراش زینهار خط مشکبار رامگذر ز حسن ترک که در گوشمال دلدست دگر بود کمر بهله دار رادست حنایی تو ز نیرنگ دلبرییکدست کرد حسن خزان و بهار راسنگ یده است مهره گهواره یتیمجز گریه کار نیست دل داغدار راچون شوق پای در جگر سنگ بفشردبا کبک هم خرام کند کوهسار راصائب حریف سیلی باد خزان نه ایپیش از خزان ز خود بفشان برگ و بار را
غزل شمارهٔ ۷۰۲ دریاب صبح فیض نسیم بهار رادر دیده جا ده این نفس بی غبار راا درد خود گذار من خاکسار رااز روی گردباد میفشان غبار راسهل است اگر به خواب شب قدر بگذرددر خواب مگذران دم صبح بهار رااز چشم او به یک نگه خشک قانعیمطی کرده ایم خواهش بوس و کنار رابیرون شدن ز عالم تکلیف، نعمتی استدیوانه از خدا طلبد نوبهار رابی اختیار خون ز لب زخم می چکدنتوان ز شکوه بست دهان خمار رابا روی سخت، خرده ز ممسک توان گرفتآهن ز صلب سنگ برآرد شرار راگم می شوند خلق به زیر فلک تمامگوهر نبندد این صدف بی قرار رادنبال صید، قطره بی جا نمی زنممن رام می کنم به رمیدن شکار راشب زنده دار باش که شب روز روشن استدر چشم باز، دیده شب زنده دار راتاب شکنجه ات نبود گر ز چشم شورصائب نهفته دار دل داغدار را
غزل شمارهٔ ۷۰۳ در آتش است نعل، نسیم بهار رارنگ ثبات نیست گل اعتبار رااز برق و باد نعل رحیلش در آتش استمنزل کجاست قافله نوبهار را؟چون زندگی به کام بود مرگ مشکل استپروای باد نیست چراغ مزار رابی طاقتی است قسمت منعم ز جمع مالاز گنج پیچ و تاب بود رزق مار راروشندلان همیشه به سختی بسر برنددر سنگ زندگی بسرآید شرار راکم بخت را ز نعمت الوان نصیب نیستمژگان به خون گل نشود سرخ خار راچشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟کوته کن این بهانه دنباله دار را!صائب کنون که دور به کام تو می رودبشکن به ساغری سر و دست خمار را
غزل شمارهٔ ۷۰۴ از شرم، حرص دلبری افزود ناز راکز دوختن گرسنه شود چشم، باز رادارم امید آن که شود طبل بازگشتآواز دل تپیدنم آن شاهباز رافریاد عندلیب ز گل شد یکی هزاربی پرده کرد، پرده بسیار، ساز رااز های های گریه من، چون صدای آبخواب غرور گشت گرانسنگ، ناز راآهن دلان به عجز ملایم نمی شونداز اشک شمع دل نشود نرم، گاز رادلهای بی نیاز نیندیشد از زیانپروای نقش کم نبود پاکباز راگردد قبول خلق، حجاب قبول حقپوشیده کن ز دیده مردم نماز راخامش نشین چو شمع که لازم فتاده استکوتاهی حیات، زبان دراز رافرمان پذیر باش که از راه بندگیمحمود شد ز حلقه به گوشان ایاز رادر محفلی که نیست می ناب، عارفاناز زاهدان خشک شمارند ساز رامنعم مکن ز پرورش خویش چون هلالکافکنده ام چو مه به تمامی گداز راسر می رود به باد ز افشای راز عشقصائب نهفته دار گهرهای راز را
غزل شمارهٔ ۷۰۵ مستی ز خط زیاده شد آن دلنواز راخط صبح نوبهار بود خواب ناز رادیگر عنان دل نتواند نگاه داشتدر جلوه هر که بنگرد آن سرو ناز رابا قهرمان عشق چه سازد غرور عقل؟از کبک مست نیست حذر شاهباز راعشاق را ز فقر مترسان که سادگی استنقش مراد، آینه پاکباز رابرهند اگر چه دولت محمود دست یافتگردن نهاد حلقه زلف ایاز رااز کار می روند به یکبار عاشقانموسم یکی است قافله های حجاز رادر آتشند سوختگان، تا بریده اندبر قد شمع جامه سوز و گداز راترسم که شیوه های هوس آفرین توسازد نیازمند دل بی نیاز راسر کن حدیث زلف که مقراض کوتهی استاین خوش فسانه ها ره دور و دراز رالب می خورد ز پاس زبان خون خود مدامز اصلاح شمع، دل به دو نیم است گاز راماری است مار شید که در کیسه خوشترستدر خانه واگذار نماز دراز راشرم و حیاست لازم آغاز دلبریکم کم کنند باز، نظر شاهباز راصائب گرفت رنگ حقیقت مجاز منتا یافتم حقیقت عشق مجاز را
غزل شمارهٔ ۷۰۶ دانسته ام غرور خریدار خویش راخود همچو زلف می شکنم کار خویش راهر گوهری که راحت بی قیمتی شناختشد آب سرد، گرمی بازار خویش رادر زیر بار منت پرتو نمی رویمدانسته ایم قدر شب تار خویش رازندان بود به مردم بیدار، مهد خاکدر خواب کن دو دیده بیدار خویش رانادیدنی است صورت بی معنی جهانروشن مساز آینه تار خویش راهر دم چو تاک بار درختی نمی شویمچون سرو بسته ایم به دل بار خویش راچون صبح داده ایم به یک جرعه شفقخندان به پیر میکده دستار خویش رااظهار فقر پیش فرومایگان مکنپوشیده دار گوهر شهوار خویش را(هرگز چنان نشد که توانیم فرق کرداز رشته های زلف، دل زار خویش را)در زیر خاک و گرد کسادی نهفته ایماز چشم خلق گوهر شهوار خویش رااز بینش بلند، به پستی رهانده ایمصائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
غزل شمارهٔ ۷۰۷ از کینه پاک کن دل افگار خویش راصبح امید ساز شب تار خویش راگردد درین ریاض به آزادگی علمچون سرو هر که بست به دل بار خویش رااز سخت دل زبان نصیحت کشیده دارمشکن به سنگ گوهر شهوار خویش رابی حاصل است تخم فشاندن به شوره زارمگشا به بیغمان لب گفتار خویش راگردید از زیاده سری خرج گاز، شمعواکن ز سر علاقه دستار خویش رامردانه سر به تیغ شهادت نثار کنمفکن ز بیدلی به گره کار خویش رادارد ز زنگیان خطر آیینه های صافپوشیده دار دیده بیدار خویش راتا چشم شور خلق نسازد ترا کبابتنها مخور پیاله سرشار خویش رامنصور سر به باد ز افشای راز داداز باطلان نهفته کن اسرار خویش رااز شوق کاه جاذبه کهرباست بیشمطلوب طالب است طلبکار خویش رادیدی ز نور عاریتی ماه چون گداختروشن ز آه ساز شب تار خویش راآورد هر که صد دل سرگشته را به دستتسبیح ساخت رشته زنار خویش راخم شد قدت چو صیقل و از بی بصیرتیروشن نکردی آینه تار خویش رازان پایدار ماند درین باغ حسن سروکز خود جدا نکرد هوادار خویش راشد آب و تاب لعل لب او یکی هزاردل آب کرد بس که خریدار خویش رابا سایه هما نکند دوربین بدلصائب حضور سایه دیوار خویش را