انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 73 از 718:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۱۸

پیچیده است دست تو دست کلیم را
در حقه کرده لعل تو در یتیم را

موج از حقیقت گهر بحر غافل است
حادث چگونه درک نماید قدیم را؟

در قتل ما به نرگس خود مصلحت مبین
کاندیشه صحیح نباشد سقیم را!

دریاست داغ حوصله من، که چون صدف
می پرورم به دست تهی صد یتیم را

مخصوص اهل حال بود گوشمال عشق
آتش دهد فشار، گل خوش شمیم را

گرد خجالت از رخ سایل که می برد؟
شرم کرم اگر نگدازد کریم را

فقر سیاه رو محک بخل و همت است
محتاج از کریم شناسد لئیم را

صائب ز بنده های باخلاص می شود
هر کس به یک طرف نهد امید و بیم را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۱۹

شد استخوان ز دور فلک توتیا مرا
باری دگر نماند درین آسیا مرا

درویشیم به سایه دیوار می برد
هر چند زیر بال خود آرد هما مرا

فارغ ز کام هر دو جهانم که کرده است
حیرانی جمال تو بی مدعا مرا

در یتیم را چه شناسد صدف که چیست؟
سهل است اگر سپهر نداند بها مرا

مهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدست
حاشا که هیچ شکوه بود از قضا مرا

خشم است خوردن من و عیب است پوششم
این است از زمانه لباس و غذا مرا

در معنیم فقیر و به صورت توانگرم
چون غنچه هست خرقه به زیر قبا مرا

پای به خواب رفته کوه تحملم
نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا

از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
نشکسته است آبله در زیر پا مرا

خون در تلاش جامه الوان نمی خورم
سالی بس است کعبه صفت یک قبا مرا

از چرخ منت پر کاهی نمی کشم
گر استخوان ز درد شود کهربا مرا؟

از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
یک مشت استخوان نبود چون هما مرا

صائب نبسته است کسی پای سیر من
زندان شده است بند گران وفا مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۲۰

غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک می کند به خدا، دست رد مرا

گو دیگری مکن طلب من، که لطف حق
هر روز پنج بار طلب می کند مرا

کیفیتم چو باده انگور شد زیاد
چندان که زد به فرق، حوادث لگد مرا

شد جوش خلق پرده چشم خداشناس
غافل ز بحر کرد هجوم زبد مرا

می ریخت اشک گرم ز مژگان آفتاب
روزی که بود آینه زیر نمد مرا

ترسانده است چشم مرا خار انتقام
بازی نمی دهد گل روی سبد مرا

چون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره ام
از نور آفتاب مدد می رسد مرا

قارون شدم ز داغ، همانا درین بساط
عشق تو یافته است همین معتمد مرا

چندان که پا ز کوی خرابات می کشم
آب روان حکم قضا می برد مرا

صائب میان تازه خیالان اصفهان
بس باشد این غزل، گل روی سبد مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۲۱

می در پیاله خون جگر می شود مرا
باد مراد، موج خطر می شود مرا

گر از در گشاده دل خلق وا شود
دل بسته از گشادن در می شود مرا

ریزند خار اگر به ره من، چو گردباد
در قطع راه، بال دگر می شود مرا

چون گل درین حدیقه که جای قرار نیست
برگ نشاط، برگ سفر می شود مرا

بر من چو کبک نیست گران، سختی جهان
شادی فزون ز کوه و کمر می شود مرا

گر روزها چو شمع خموشم عجب مدان
خرج نفس به آه سحر می شود مرا

وصل گهر، صدف ز جبین گشاده یافت
در زخم، آب تیغ گهر می شود مرا

آیینه می برد کجی از نقش های کج
عیب کسان به دیده هنر می شود مرا

کرده است بی نیاز مرا درد احتیاج
کز عکس چهره خاک چو زر می شود مرا

گر بی حجاب یار درآید به خانه ام
چشم از حجاب، حلقه در می شود مرا

گر تیغ آبدار شود خار این چمن
چون گل رخ گشاده سپر می شود مرا

از بیم چشم بد، دهنی تلخ می کن
رغبت چو مور اگر به شکر می شود مرا

صائب فکند اگر چه هنر نان من به خون
رغبت همان به کسب هنر می شود مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۲۲

سودا به کوه و دشت صلا می دهد مرا
هر لاله ای پیاله جدا می دهد مرا

مستانه جلوه های تو در هر نظاره ای
چون موج، سر به آب بقا می دهد مرا

میخانه ها به آب رسید از خمار من
مینا و جام، داد کجا می دهد مرا؟

سیلاب من ز بیهده گردی است تیره دل
استادگی چو بحر جلا می دهد مرا

بارست موی بر سر آزاده خاطران
از سایه کی فریب، هما می دهد مرا؟

در دیده سیاه دلانم اگر چه خوار
آب حیات، جان به بها می دهد مرا

این آتشی که در جگر من گرفته است
از جسم خود چو شمع غذا می دهد مرا

باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم شفا می دهد مرا

از بس لبم ز شکوه لب تشنگی پرست
تبخاله ها صدا چو درا می دهد مرا

سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا می دهد مرا

آن سبزه ام که سنگدلی های روزگار
در زیر سنگ نشو و نما می دهد مرا

آن خشک پاره ام که شود آب از انفعال
ممسک اگر به دست گدا می دهد مرا

در گوش قدردانی من حلقه زرست
هر کس که گوشمال بجا می دهد مرا

در خاک و خون نشانده چشم ستاره ام
خاکستر سپهر جلا می دهد مرا

استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا می دهد مرا

این گردنی که من چو هدف برکشیده ام
صائب نشان به تیر قضا می دهد مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۲۳

از آفتاب عشق نگردید رنگ من
آتش چه پختگی به ثمر می دهد مرا؟

نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
خون دل از پیاله زر می دهد مرا

شوخی که زهر چشم ز من داشتی دریغ
صائب به التماس شکر می دهد مرا

دشنام یار جان دگر می دهد مرا
این زهر پرورش به شکر می دهد مرا

زلف دراز دست تو می آردم به دام
چندان که چشم شوخ تو سر می دهد مرا

آن موجه ام که بحر پر آشوب روزگار
در هر شکست، بال دگر می دهد مرا

اکنون که آب شد صدف من ز تشنگی
ابر بهار، آب گهر می دهد مرا

مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
آن هم فلک به خون جگر می دهد مرا

سیرست چشم ذره من، ورنه آسمان
چون آفتاب زر به سپر می دهد مرا

فارغ ز توشه ام که دل آتشین عنان
از خار راه، زاد سفر می دهد مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۲۴

ابروی او نرفت ز مد نظر مرا
در زیر تیغ، زندگی آمد بسر مرا

دارم چو شمع گردنی از موم نرمتر
تیغ برهنه است نسیم سحر مرا

زخم زبان مرا نتواند گرفته ساخت
دل وا شود چو آبله از نیشتر مرا

بر رشته گسسته عمر سبک عنان
باشد خطر چو سبحه ز صد رهگذر مرا

هر چند بگسلد رگ جان، نگسلم ازو
پیوند دیگرست به موی کمر مرا

پیری مرا به گوشه عزلت دلیل شد
بال شکسته شد به قفس راهبر مرا

تا در کمند رشته هستی فتاده ام
دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا

صائب دو عالم از اثر توتیای فقر
افتاد چون دو قطره اشک از نظر مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۲۵

پیچیده درد هجر تو بر یکدگر مرا
شاید غلط به نامه کند نامه بر مرا

از هیچ کس مرا گله ای نیست چون گهر
کز آب خود شده است گره سخت تر مرا

چون نور آفتاب، پر و بال من شود
هر چند روزگار کند پی سپر مرا

باشد ز چشم مور، مرا باغ دلگشا
آید جهان ز بس به نظر مختصر مرا

چون منتهای طلب من محو گشتن است
هر موجه سراب شود راهبر مرا

چون تیر، تا هدف نکنم هیچ جا مقام
بیچاره رهروی که شود همسفر مرا

تا بود چون حباب سبکبار زور قم
باد مراد بود ز موج خطر مرا

چندان که موی بیش ز پیری شود سفید
کوته شود امید چو شمع سحر مرا

در هیچ جا قرار ز شوخی نمی کنی
نظاره تو ساخت پریشان نظر مرا

شستم ز گریه دست که غیر از گداختن
چون شمع نیست حاصلی از چشم تر مرا

عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت
افتاد چون دو قطره اشک از نظر مرا

صائب ز هوش ناقص خود می کشم ملال
خوشوقت باد آنکه کند بی خبر مرا

صائب به اهل عشق بود روی حرف من
دل وا شود ز سوختگان چون شرر مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۲۶

از گرد خط، فزود محبت به دل مرا
پای به خواب رفته فرو شد به گل مرا

هر شکوه ای که هست، ز درمان بود مرا
ورنه ز درد نیست غباری به دل مرا

آزادگی چو سرو بود عذرخواه من
دست تهی ز خلق ندارد خجل مرا

دوزخ فسرده می شود از مشت آب من
دارد ز بس که شرم گنه منفعل مرا

باشد چو نقش پای زمین گیر، برق و باد
در کوچه ای که رفته فرو پا به گل مرا

من کز یگانگی در توحید می زنم
ترسم دو زلف یار نماید دو دل مرا

بی پرده کردم آنچه نبایست کردنم
حاشا که عفو یار نماید خجل مرا

دزدیده ام چو زخم ازان تیغ آبها
ای وای تیغ او نکند گر بحل مرا

صائب ز داغ عشق شکایت چسان کنم؟
کز قید عقل داد نجات این سجل مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۷۲۷

از بس گرفت تنگی دل در میان مرا
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا

از بال سعی قوت پرواز رفته است
ورنه دهان مار بود آشیان مرا

از فکر رزق، چاک چو گندم به دل فتاد
افکند در تنور صد اندیشه نان مرا

خال تو هر چه می برد از کیسه من است
این دزد یافته است درین کاروان مرا

برد از دلم هوای وطن را خیال دور
فکر غریب، کرد غریب جهان مرا

از آستان دل به چه جانب سفر کنم؟
شهپر شکسته است درین آشیان مرا

در شکر ناوک تو چرا کوتهی کنم؟
پرورده است مغز ازین استخوان مرا

ناف مرا به تیغ خموشی بریده اند
نتوان گره گشود به تیغ از زبان مرا

شهباز من ز دست شهان طعمه می خورد
نتوان چو سگ فریفت به هر استخوان مرا

رحمی کز اشتیاق قد چون خدنگ تو
خمیازه خانه کرد به دل چون کمان مرا

از انتظار دیده یعقوب باختن
یک چشمه متاع بود از دکان مرا

صائب شود شکفته گل از ناله های من
دامن کشان به باغ برد باغبان مرا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 73 از 718:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA