غزل شمارهٔ ۷۱۸ پیچیده است دست تو دست کلیم رادر حقه کرده لعل تو در یتیم راموج از حقیقت گهر بحر غافل استحادث چگونه درک نماید قدیم را؟در قتل ما به نرگس خود مصلحت مبینکاندیشه صحیح نباشد سقیم را!دریاست داغ حوصله من، که چون صدفمی پرورم به دست تهی صد یتیم رامخصوص اهل حال بود گوشمال عشقآتش دهد فشار، گل خوش شمیم راگرد خجالت از رخ سایل که می برد؟شرم کرم اگر نگدازد کریم رافقر سیاه رو محک بخل و همت استمحتاج از کریم شناسد لئیم راصائب ز بنده های باخلاص می شودهر کس به یک طرف نهد امید و بیم را
غزل شمارهٔ ۷۱۹ شد استخوان ز دور فلک توتیا مراباری دگر نماند درین آسیا مرادرویشیم به سایه دیوار می بردهر چند زیر بال خود آرد هما مرافارغ ز کام هر دو جهانم که کرده استحیرانی جمال تو بی مدعا مرادر یتیم را چه شناسد صدف که چیست؟سهل است اگر سپهر نداند بها مرامهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدستحاشا که هیچ شکوه بود از قضا مراخشم است خوردن من و عیب است پوششماین است از زمانه لباس و غذا مرادر معنیم فقیر و به صورت توانگرمچون غنچه هست خرقه به زیر قبا مراپای به خواب رفته کوه تحملمنتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرااز کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتمنشکسته است آبله در زیر پا مراخون در تلاش جامه الوان نمی خورمسالی بس است کعبه صفت یک قبا مرااز چرخ منت پر کاهی نمی کشمگر استخوان ز درد شود کهربا مرا؟از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلقیک مشت استخوان نبود چون هما مراصائب نبسته است کسی پای سیر منزندان شده است بند گران وفا مرا
غزل شمارهٔ ۷۲۰ غمگین نیم که خلق شمارند بد مرانزدیک می کند به خدا، دست رد مراگو دیگری مکن طلب من، که لطف حقهر روز پنج بار طلب می کند مراکیفیتم چو باده انگور شد زیادچندان که زد به فرق، حوادث لگد مراشد جوش خلق پرده چشم خداشناسغافل ز بحر کرد هجوم زبد مرامی ریخت اشک گرم ز مژگان آفتابروزی که بود آینه زیر نمد مراترسانده است چشم مرا خار انتقامبازی نمی دهد گل روی سبد مراچون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره اماز نور آفتاب مدد می رسد مراقارون شدم ز داغ، همانا درین بساطعشق تو یافته است همین معتمد مراچندان که پا ز کوی خرابات می کشمآب روان حکم قضا می برد مراصائب میان تازه خیالان اصفهانبس باشد این غزل، گل روی سبد مرا
غزل شمارهٔ ۷۲۱ می در پیاله خون جگر می شود مراباد مراد، موج خطر می شود مراگر از در گشاده دل خلق وا شوددل بسته از گشادن در می شود مراریزند خار اگر به ره من، چو گردباددر قطع راه، بال دگر می شود مراچون گل درین حدیقه که جای قرار نیستبرگ نشاط، برگ سفر می شود مرابر من چو کبک نیست گران، سختی جهانشادی فزون ز کوه و کمر می شود مراگر روزها چو شمع خموشم عجب مدانخرج نفس به آه سحر می شود مراوصل گهر، صدف ز جبین گشاده یافتدر زخم، آب تیغ گهر می شود مراآیینه می برد کجی از نقش های کجعیب کسان به دیده هنر می شود مراکرده است بی نیاز مرا درد احتیاجکز عکس چهره خاک چو زر می شود مراگر بی حجاب یار درآید به خانه امچشم از حجاب، حلقه در می شود مراگر تیغ آبدار شود خار این چمنچون گل رخ گشاده سپر می شود مرااز بیم چشم بد، دهنی تلخ می کنرغبت چو مور اگر به شکر می شود مراصائب فکند اگر چه هنر نان من به خونرغبت همان به کسب هنر می شود مرا
غزل شمارهٔ ۷۲۲ سودا به کوه و دشت صلا می دهد مراهر لاله ای پیاله جدا می دهد مرامستانه جلوه های تو در هر نظاره ایچون موج، سر به آب بقا می دهد مرامیخانه ها به آب رسید از خمار منمینا و جام، داد کجا می دهد مرا؟سیلاب من ز بیهده گردی است تیره دلاستادگی چو بحر جلا می دهد مرابارست موی بر سر آزاده خاطراناز سایه کی فریب، هما می دهد مرا؟در دیده سیاه دلانم اگر چه خوارآب حیات، جان به بها می دهد مرااین آتشی که در جگر من گرفته استاز جسم خود چو شمع غذا می دهد مراباغ و بهار من نفس آرمیده استبیماری نسیم شفا می دهد مرااز بس لبم ز شکوه لب تشنگی پرستتبخاله ها صدا چو درا می دهد مراسیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گلآغوش باز کرده صلا می دهد مراآن سبزه ام که سنگدلی های روزگاردر زیر سنگ نشو و نما می دهد مراآن خشک پاره ام که شود آب از انفعالممسک اگر به دست گدا می دهد مرادر گوش قدردانی من حلقه زرستهر کس که گوشمال بجا می دهد مرادر خاک و خون نشانده چشم ستاره امخاکستر سپهر جلا می دهد مرااستادگی است قبله نما را دلیل راهحیرت نشان به راه خدا می دهد مرااین گردنی که من چو هدف برکشیده امصائب نشان به تیر قضا می دهد مرا
غزل شمارهٔ ۷۲۳ از آفتاب عشق نگردید رنگ منآتش چه پختگی به ثمر می دهد مرا؟نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمنخون دل از پیاله زر می دهد مراشوخی که زهر چشم ز من داشتی دریغصائب به التماس شکر می دهد مرادشنام یار جان دگر می دهد مرااین زهر پرورش به شکر می دهد مرازلف دراز دست تو می آردم به دامچندان که چشم شوخ تو سر می دهد مراآن موجه ام که بحر پر آشوب روزگاردر هر شکست، بال دگر می دهد مرااکنون که آب شد صدف من ز تشنگیابر بهار، آب گهر می دهد مرامانند لاله، سوخته نانی است روزیمآن هم فلک به خون جگر می دهد مراسیرست چشم ذره من، ورنه آسمانچون آفتاب زر به سپر می دهد مرافارغ ز توشه ام که دل آتشین عناناز خار راه، زاد سفر می دهد مرا
غزل شمارهٔ ۷۲۴ابروی او نرفت ز مد نظر مرادر زیر تیغ، زندگی آمد بسر مرادارم چو شمع گردنی از موم نرمترتیغ برهنه است نسیم سحر مرازخم زبان مرا نتواند گرفته ساختدل وا شود چو آبله از نیشتر مرابر رشته گسسته عمر سبک عنانباشد خطر چو سبحه ز صد رهگذر مراهر چند بگسلد رگ جان، نگسلم ازوپیوند دیگرست به موی کمر مراپیری مرا به گوشه عزلت دلیل شدبال شکسته شد به قفس راهبر مراتا در کمند رشته هستی فتاده امدل خوردن است کار چو عقد گهر مراصائب دو عالم از اثر توتیای فقرافتاد چون دو قطره اشک از نظر مرا
غزل شمارهٔ ۷۲۵ پیچیده درد هجر تو بر یکدگر مراشاید غلط به نامه کند نامه بر مرااز هیچ کس مرا گله ای نیست چون گهرکز آب خود شده است گره سخت تر مراچون نور آفتاب، پر و بال من شودهر چند روزگار کند پی سپر مراباشد ز چشم مور، مرا باغ دلگشاآید جهان ز بس به نظر مختصر مراچون منتهای طلب من محو گشتن استهر موجه سراب شود راهبر مراچون تیر، تا هدف نکنم هیچ جا مقامبیچاره رهروی که شود همسفر مراتا بود چون حباب سبکبار زور قمباد مراد بود ز موج خطر مراچندان که موی بیش ز پیری شود سفیدکوته شود امید چو شمع سحر مرادر هیچ جا قرار ز شوخی نمی کنینظاره تو ساخت پریشان نظر مراشستم ز گریه دست که غیر از گداختنچون شمع نیست حاصلی از چشم تر مراعشقم چنان ربود که دنیا و آخرتافتاد چون دو قطره اشک از نظر مراصائب ز هوش ناقص خود می کشم ملالخوشوقت باد آنکه کند بی خبر مراصائب به اهل عشق بود روی حرف مندل وا شود ز سوختگان چون شرر مرا
غزل شمارهٔ ۷۲۶ از گرد خط، فزود محبت به دل مراپای به خواب رفته فرو شد به گل مراهر شکوه ای که هست، ز درمان بود مراورنه ز درد نیست غباری به دل مراآزادگی چو سرو بود عذرخواه مندست تهی ز خلق ندارد خجل مرادوزخ فسرده می شود از مشت آب مندارد ز بس که شرم گنه منفعل مراباشد چو نقش پای زمین گیر، برق و باددر کوچه ای که رفته فرو پا به گل مرامن کز یگانگی در توحید می زنمترسم دو زلف یار نماید دو دل مرابی پرده کردم آنچه نبایست کردنمحاشا که عفو یار نماید خجل مرادزدیده ام چو زخم ازان تیغ آبهاای وای تیغ او نکند گر بحل مراصائب ز داغ عشق شکایت چسان کنم؟کز قید عقل داد نجات این سجل مرا
غزل شمارهٔ ۷۲۷ از بس گرفت تنگی دل در میان مرادر کام همچو غنچه نگردد زبان مرااز بال سعی قوت پرواز رفته استورنه دهان مار بود آشیان مرااز فکر رزق، چاک چو گندم به دل فتادافکند در تنور صد اندیشه نان مراخال تو هر چه می برد از کیسه من استاین دزد یافته است درین کاروان مرابرد از دلم هوای وطن را خیال دورفکر غریب، کرد غریب جهان مرااز آستان دل به چه جانب سفر کنم؟شهپر شکسته است درین آشیان مرادر شکر ناوک تو چرا کوتهی کنم؟پرورده است مغز ازین استخوان مراناف مرا به تیغ خموشی بریده اندنتوان گره گشود به تیغ از زبان مراشهباز من ز دست شهان طعمه می خوردنتوان چو سگ فریفت به هر استخوان مرارحمی کز اشتیاق قد چون خدنگ توخمیازه خانه کرد به دل چون کمان مرااز انتظار دیده یعقوب باختنیک چشمه متاع بود از دکان مراصائب شود شکفته گل از ناله های مندامن کشان به باغ برد باغبان مرا