غزل شمارهٔ ۷۲۸ از بس گرفت تنگی دل در میان مرادر کام همچو غنچه نگردد زبان مرادام و قفس مگر ز دل من برآوردخاری که می خلد به دل از آشیان مراتا هست آب تلخ درین بحر، چون صدفدر پیش ابر باز نگردد دهان مرااز راست خانگی ز شکاری که افکنمخمیازه ای ز دور بود چون کمان مراچون تیر ز اشتیاق خدنگ تو زیر خاکآورد پر برون قلم استخوان مرارزقی که هست خون جگر خوردن است و بساز سیر لاله زار چو آب روان مرادر رهگذار سیل حوادث ز کاهلیدر سنگ رفته پای ز خواب گران مراسبزست ازان همیشه نهالم که همچو شمعدر دل هر آنچه هست بود بر زبان مراچون غنچه از گرفتگی دل درین چمنیارای حرف نیست به چندین زبان مراگل هرزه خند و بلبل بی درد هرزه نالچون دل شود شکفته درین گلستان مرا؟صائب گرفته ام ز جهان کنج عزلتیاز خامه خودست همین همزبان مرا
غزل شمارهٔ ۷۲۹ افسرده دل اگر چه ز واسوختن مرابتوان به روی گرم برافروختن مراچون ماهی برشته، به آب حیات وصلرغبت شود دو آتشه از سوختن مرااز بخیه ستاره شود بیش زخم صبحبی حاصل است چاک جگر دوختن مرازان خلوت وصال چه حاصل، که از حجابباید به پشت پای نظردوختن مرابردم ز سعی راه به آن کعبه امیدشد شمع پیش پای، نفس سوختن مراافغان که روی زرد خود از بیم چشم زخممی باید از تپانچه برافروختن مراتا دانه ای ز خرمن هستی بود به جاحاشا که دل خنک شود از سوختن مرادر مهد چون مسیح زبانم گشاده بودنتوان چو طوطیان سخن آموختن مراچون ابر، مشت آبی اگر جمع می کنمریزش بود مراد ز اندوختن مراحرصی که داشتم به شکار پری رخانچون باز بیش شد ز نظردوختن مراصائب ز بس فسرده ز وضع جهان شدمنتوان به هیچ وجه برافروختن مرا
غزل شمارهٔ ۷۳۰ گر قابل ملال نیم، شاد کن مراویران اگر نمی کنی، آباد کن مراز افتادگی مباد شوم بار خاطرتتا هست پای رفتنی آزاد کن مراخواری کشیدگان به عزیزی رسند زودزان پیشتر که یاد کنی یاد کن مراگر داد من نمی دهی ای پادشاه حسنیکباره پایمال ز بیداد کن مراحیف است اگر چه کذب رود بر زبان تواز وعده دروغ، دلی شاد کن مراپیوسته است سلسله خاکیان به همبر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مراشاید به گرد قافله بیخودان رسمای پیر دیر، همتی امداد کن مراپر کن ز باده تا خط بغداد جام منفرمانروای خطه بغداد کن مرادرمانده ام به دست دل همچو سنگ خودسرپنجه تصرف فرهاد کن مراگشته است خون مرده جهان ز آرمیدگیدیوانه قلمرو ایجاد کن مرابی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصارچون سرو و بید ز ثمر آزاد کن مرادارد به فکر صائب من گوش، عالمییک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
غزل شمارهٔ ۷۳۱ از کار رفته دست چو دست سبو مراریزند می چو شیشه مگر در گلو مراکی می رسید چاک گریبان به دامنم؟گر می رسید دست به دامان او مرارنگین تر از سرشک بود گفتگوی مناز بس شده است گریه گره در گلو مرااز خویش رفته را نتوان یافت نقش پاسرگشته آن کسی که کند جستجو مرادلسرد از نظاره باغ بهشت کردصحرای ساده دل بی آرزو مرادارد هوای چشمه خورشید شبنمممقراض بال و پر نشود رنگ و بو مرااز چاره، درد عشق یکی می شود هزاربیچاره آن کسی که شود چاره جو مرااز شوق جلوه تو سراپای دیده امهر چند آب رفته نیاید به جو مراصد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمنزردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرادر حفظ آبرو چو گهر لرزشم بجاستجان تازه داشت در همه عمر این وضو مرااز گوهرم غبار یتیمی نمی رودصائب اگر محیط دهد شستشو مرا
غزل شمارهٔ ۷۳۲ سرگشته ساخت خال دلارای او مراپرگار کرد نقطه سودای او مراهر پاره داشت از دل من عالم دگرشیرازه کرد زلف دلارای او مراگشتم تمام چشم و همان چشم بسته امحیرت فزود بس که تماشای او مرامی بود کاش درد گرفتاریم یکیپیوند دیگرست به هر جای او مراچون آب سر دهد به خیابان باغ خلددر هر نظاره قامت رعنای او مراخون هزار بوسه به دل جوش می زنداز دیدن حنای کف پای او مراچون کوه طور مغز مرا سرمه می کندبرقی که در دل است ز سیمای او مرااز عشق جای شکوه نمانده است در دلملطف بجاست رنجش بیجای او مرااقبال عشق ساخت به وصلم امیدوارورنه زیاد بود تمنای او مرامی داشت کاش حوصله یک نگاه دورشوقی که می برد به تماشای او مراخضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویشای عقل واگذار به سودای او مرادر کار نیست شیشه و پیمانه دگرصائب بس است نرگس شهلای او مرا
غزل شمارهٔ ۷۳۳ از باده چون کند عرق آلود ماه رادر چشم آفتاب بسوزد نگاه راکارم به یوسفی است که از جلوه های شوخدر رقص گردباد فکنده است چاه رابر صفحه عذار تو، از نقطه های خالکرده است کلک صنع نشان بوسه گاه راطومار ناامیدی ما ناگشودنی استپیچیده ایم در گره اشک، آه راعشق است غمگسار دل ناتوان مابرق است شمع بر سر بالین گیاه راامید رحمت است عنان تاب، ورنه هستآه ندامتی که بسوزد گناه راچون سبزه از گرانی ما ماند زیر سنگشوقی که ساخت شهپر دیوار، کاه رابا دیده ندیده عاشق چها کندرویی کز آفتاب دو دل کرده ماه راچون خاک می کنند به سر آهوان چیندر روزگار زلف تو مشک سیاه راهر غنچه ای که هست درین باغ و بوستاندارد ازو شکستن طرف کلاه راصائب همان ز دوری ره شکوه می کنیمخوابیده کرد غفلت ما گر چه راه را
غزل شمارهٔ ۷۳۴ رویت ز هاله حلقه کند نام ماه رادلسرد از آفتاب کند صبحگاه راهر جلوه ای ز قد قیامت خرام تواز دل نفس گسسته برون آرد آه رادر دیده نظارگیان میل سرمه کردرخسار آتشین تو مد نگاه رااز خط رسد به نشو و نما سبزه امیدباران بود زیادتر، ابر سیاه راتا بر سرشکسته نوازی است آفتابپروایی از شکستن خود نیست ماه راسستی مکن که جاذبه کعبه امیدبسیار کرده شهپر دیوار، کاه رامستغنی از دلیل بود دل چو آگه استننموده کس به قبله نما قبله گاه راجای قرار نیست درین تیره خاکداندر بحر همچو سیل فشان گرد راه راجایی که بحر و کان، لب خشک است و چشم ترپیداست تا چه قدر بود خاک راه راچون سرخوشان مکن به یمین و یسار میلاز عرض ره دراز مکن طول راه راشیرازه قلمرو کثرت ز وحدت استدارد علم بپا ز ستادن سپاه رابال و پر نهال امیدست خاک پاکزنهار وقت صبح مکن فوت آه راصائب مباش در صدد معذرت که نیستبهتر ز انفعال، شفیعی گناه را
غزل شمارهٔ ۷۳۵ طاعت کند سرشک ندامت گناه راریزش سفید می کند ابر سیاه رانقصی به سرکشان ز تواضع نمی رسدحسن از شکستگی شود افزون کلاه راز افتادگی به مسند عزت رسیده استیوسف کند چگونه فراموش، چاه را؟از عشق پاک، دایره حسن شد تمامآغوش هاله ساخت کمربسته چاه راتا گشت روشنم که به جایی نمی رسدکردم گره چو لاله به دل دود آه رامشکل که خط سبز به انصاف آوردآن چشم نیم مست فراموش نگاه راخواهد به صد نیاز ز درگاه بی نیازصائب دوام دولت عباس شاه را
غزل شمارهٔ ۷۳۶رفتم ز راه دل خس و خار گناه راکردم به آه همچو کف دست راه راموج کرم به قیمت اکسیر می خرددر بحر رحمت تو غبار گناه راروز ازل به قامت عاشق بریده اندمانند کعبه، جامه بخت سیاه راپیش رخ تو زخم دندان حیرت استدستی که چاک کرد گریبان ماه رایک گوهر نسفته درین بحر خون نمانددر چشم خود ز بس که شکستم نگاه رااز خوی آتشین تو، چون موی زنگیاندارند عاشقان تو در سینه آه راصائب به بخت تیره و روز سیه بسازاز دل ببر هوای زمین سیاه را
غزل شمارهٔ ۷۳۷ مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده رادفتر مساز این ورق باده برده رابا زاهد فسرده مکن گفتگوی عشقتلقین نکرده است کسی خون مرده راتخمی که سوخت، سبز نگردد ز نوبهارافسرده تر کند می گلگون فسرده رابپذیر عذر باده کشان را، که همچو موجدر دست خویش نیست عنان، آب برده رااندیشه کن ز باطن پیران که چون چنارهست آتشی نهفته به دل سالخورده راصائب نظر به سیب زنخدان یار نیستدندان به پاره های دل خود فشرده را