غزل شمارهٔ ۷۵۸ بیگانگی شده است ز عالم مراد مایادش به خیر، هر که نیفتد به یاد ما!چون صبح، جیب و دامن عالم پر از گل استاز باغ دلگشای جبین گشاد ماکیفیتش ز باده لعلی است بیشترخونی که می خورند حریفان به یاد مابا نامرادی از همه کس زخم می خوریمای وای اگر سپهر رود بر مراد ماافسرده تر ز آتش طوفان رسیده استبازار روزگار ز جنس کساد ماما را کسی که سر به بیابان عشق دادآماده کرد از دل صدپاره زاد مارمزیم همچو خط بناگوش سر به سرهر طفل نورسیده ندارد سواد ماصائب اگر چه باده ما نیست غیر خوناز نه سپهر می گذرد نوش باد ما
غزل شمارهٔ ۷۵۹ یاقوت کهربا شود از آه سرد ماایوب را کند کمری، بار درد ماچون پیش طاق همت خود را کنیم نقشگردون نمی شود صدف لاجورد مابرگ خزان زمین ادب بوسه می دهدپیش دل رمیده و رخسار زرد ماافتادگی در آب و گل ما سرشته اندباشد چو نقش پای زمین گیر گرد مادر رزمگه برهنه چو شمشیر می رویمدر دست دشمن است سلاح نبرد ماصائب به حیرتم، که گرفته است چون قراردر کوچه بند زلف، دل هرزه گرد ما؟
غزل شمارهٔ ۷۶۰ چون نی ز ناله نیست تهی بندبند ماآه از نفس زیاده کشد دردمند ماچون صبحدم به خون شفق غوطه ها زدیمهر چند بود یک دو نفس نوشخند مادر بوته ای که سنگ در او آب می شودیک عمر ماند و آب نگردید قند مابر شیشه شکسته ظفر نیست سنگ راای سنگدل مخور به دل دردمند ماصد چشم بد ز ناله ما دور می شودای شعله سرسری مگذر از سپند ماگاهی که دست خویش به زلف آشنا کنیغافل مشو ز حال دل دردمند ماکی می رود به خون غزالان بیگناه؟جایی که چین به خویش نگیرد کمند ماپوچ است در رهایی ما دست و پا زدنچون بند دست و پای خدایی است بند مادر خاک شوره نشو و نما نیست تخم راغم می کند حذر دل دردمند ماموی سفید، عمر سبکرو چه می کند؟حاجت به تازیانه ندارد سمند ماصائب بگو بگو، که کلام متین توستآرام بخش خاطر مشکل پسند ما
غزل شمارهٔ ۷۶۱ دود از نهاد خلق برآرد گزند ماافتد به کار شعله گره از سپند مادل بر نگارخانه صورت نبسته ایماز شیر ماهتاب شود آب، قند ماهرگز چنان نشد که درین دشت پر شکاردست افکند به گردن صیدی کمند مایک گام بر مراد دل خود نرفته ایمدر دست گمرهی است عنان سمند مابی طاقتان هلاک نسیم بهانه انداز ماهتاب سوخته گردد سپند ما
غزل شمارهٔ ۷۶۲ داغ است لاله زار دل دردمند ماخواند نوا به آتش سوزان سپند ماتا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیمترجیع بند ناله بود بندبند ماما از شراب لعل به همت گذشته ایمسیلاب گیر نیست زمین بلند مااز درد و داغ عشق تهی ساخت سینه راکفران نعمت دل نادردمند مااز قید عشق، بلبل ما خوش نوا شودبند زبان ما چو قلم نیست بند ماهر چند رشته می شود از پیچ و خم گرهگردد ز پیچ و تاب رساتر کمند ماسنگین دلی تو، ورنه ز فریاد آتشینسوراخ می کند دل مجمرسپند مااز زهر چشم سنگدلان امن نیستیمچون پسته در لباس بود نوشخند ماسالم ز آب خنجر قصاب بگذردگر تن به فربهی ندهد گوسفند ماموی سفید، غفلت ما را زیاده کرداین تازیانه شد رگ خواب سمند ماصائب چو آفتاب جهانگیر می شودحسنی که خوش کند دل مشکل پسند ما
غزل شمارهٔ ۷۶۳ عالم ختن شد از قلم مشک سود ماجای ترحم است به زخم حسود مابرهان آدمیت ما، قدسیان بسندگو شعله زاده ای ننماید سجود ماخورشید از کدام افق سربرآورد؟آفاق پر شده است ز گفت و شنود ماخوردیم بس که سیلی اخوان روزگارنیلی شد آب چاه ز روی کبود ماصائب غنیمت است که در سنگلاخ دهرخندید بخت سبز به روی کبود ما
غزل شمارهٔ ۷۶۴ دایم شکفته است دل داغدار ماموقوف وقت نیست چو عنبر بهار مافارغ ز کعبه ایم و ز بتخانه بی نیازخاک مراد ماست دل خاکسار ماآتش به پرده سوزی اسرار عشق نیسترحم است بر دلی که شود رازدار ماصد پیرهن ز دامن صبح است پاکتردامان گل ز شبنم شب زنده دار ماخوش داشتیم وقت حریفان بزم راچون می، گذشت اگر چه به تلخی مدار ماشد پاره ای ز تن، دل ما از فسردگیخامی به رنگ برگ برآورد بار مادر روزگار ما دل بی درد و داغ نیستدر سنگ همچو سوخته گیرد شرار مااز صدق، هر دو دست به دامان شب زدیمتا همچو صبح، تنگ شکر شد کنار ماگوهر حریف گرد یتیمی نمی شودنتوان فشاند دامن ناز از غبار ماصائب چو خضر روی خزان فنا ندیدشد سبز هر که از سخن آبدار ما
غزل شمارهٔ ۷۶۵ منگر به چشم کم به دل داغدار مافانوس شمع طور بود لاله زار ماآید اگر چه قطره ما خرد در نظرآن بحر بیکنار بود در کنار ماهر چند همچو آبله در ظاهریم خشکدر پرده دل است گره، نوبهار ماآب گهر به خشک لبان می کند سبیلدریا ترست از مژه اشکبار مادر قلزمی که آب گهر را قرار نیستساکن شود چگونه دل بی قرار ما؟شق می کند ز شوق، گریبان سنگ رادر جستجوی سوخته جانان شرار ماچندین هزار خانه زین می شود تهیچون پای در رکاب نهد شهسوار مااز اعتبار اگر دگران معتبر شونددر ترک اعتیاد بود اعتبار ماتمکین ماست مهر لب خصم هرزه نالسیلاب را خموش کند کوهسار مانقصی به ما نمی رسد از بوته گدازداغ است آتش از زر کامل عیار ماچون سایه هما که فتادن عروج اوستز افتادگی زیاده شود اعتبار ماچون لاله ایم اگر چه جگرگوشه بهارباشد به نان سوخته خود مدار ماما را توقع صله صائب ز خلق نیستکز ذوق کار خویش بود مزد کار ما
غزل شمارهٔ ۷۶۶ آمیخته است مستی ما با خمار مایکدست چون حناست خزان و بهار ماافغان که نیست سوخته ای در بساط خاککز قید سنگ خاره برآرد شراب ماجز دیده سفید درین تیره خاکدانصبحی دگر نداشت شب انتظار ماشد توتیا و آب ز چشمی روان نکرددر سنگلاخ دهر دل شیشه بار ماز آزادگی چو سرو درین بوستانسراایمن ز برگریز بود نوبهار ماما را ز بخت سبز چه حاصل، که از بهارداغ است قسمت جگر لاله زار مامهد صدف سفینه طوفان رسیده ای استاز آبداری گهر شاهوار مااز وحشت است طاقت ما بی قرارتربا ابر همرکاب بود کوهسار مارنگی ز گوهر تو نداریم، گر چه هستدلچسب تر ز گرد یتیمی غبار ماکثرت حجاب دیده حق بین ما شده استدر گرد لشکرست نهان شهسوار ماصائب ز قحط جوهریان در بساط خاکشد آب سبز در گهر شاهوار ما
غزل شمارهٔ ۷۶۷ با اختیار حق چه بود اختیار ما؟با نور آفتاب چه باشد شرار ما؟ای روشنان عالم بالا مدد کنیدشاید ز قید سنگ برآید شرار مااز رنگ و بوی عاریه دامن کشیده ایمچون عنبرست از نفس خود بهار مادر تنگنای کوزه چه لازم بسر بریم؟دریا به خاک می تپد از انتظار ماچندین هزار خانه دل می رسد به آبتا از میان گرد برآید سوار مادر وصل و هجر کار دل ما تپیدن استدایم به یک قرار بود بی قرار مادام و قفس نماند درین طرفه صیدگاهتا آرمیده شد دل وحشت شعار ماعاقل به پای خویش به زندان نمی رودای جسم، روز حشر مکش انتظار مادر ملک بی زوال رضا انقلاب نیستصائب یکی است فصل خزان و بهار مااین آن غزل که مولوی روم گفته استآمد بهار خرم و نامد بهار ما