غزل شمارهٔ ۷۶۸ دوری ز خلق، باغ و بهارست پیش مادامان دشت، دامن یارست پیش ماهر سینه ای که نیست دل زنده ای در اوبی قدرتر ز لوح مزارست پیش مارنگ خزانیی که دلی آورد به دردخوشتر ز روی گرم بهارست پیش ماما می ز کاسه سر منصور خورده ایمتیغ برهنه، آب خمارست پیش ماتا دیده ایم چهره خندان یار راصبح گشاده رو شب تارست پیش مادر هیچ ذره ای به حقارت ندیده ایمهر ناقصی تمام عیارست پیش ماهر چند مستدام بود دولت جهانکم عمرتر ز برق شرارست پیش ماداغی که می کند دل یاقوت را کباباز شاهدان لاله عذارست پیش ماصد پله از فتادگی آن سو فتاده ایممور ضعیف، پشته سوارست پیش ماآورده ایم لنگر تسلیم را به کفهر موج ازین محیط کنارست پیش مااوج سعادتی که به آن فخر می کنندخلق خسیس، چوبه دارست پیش ماروی گشاده ای که ندارد گرفتگیصائب گل همیشه بهارست پیش ما
غزل شمارهٔ ۷۶۹ برق جلال، عین جمال است پیش ماداغ پلنگ، چشم غزال است پیش ماافتاده از شکستگی آن روی، رنگ مارنگ شکسته، چهره آل است پیش مافرع خودی است خودشکنی اهل دید رااظهار نقص، عرض کمال است پیش ماما چشم از چکیده دل آب داده ایمیاقوت و لعل، سنگ و سفال است پیش ماما را نظر به عالم دیگر گشوده اندمرگ و حیات، خواب و خیال است پیش ماصیدی به تشنه زخمی ما نیست عشق راتیغ برهنه، آب حلال است پیش ماپوشیده است در گره بستگی، گشادلب بستن از سؤال، سؤال است پیش مااز هر که بوی سوختگی می توان شنیدجان بخش چون نسیم شمال است پیش مادر پرده غبار خط (آن) لعل آبدارصد پرده به ز آب زلال است پیش مادر جستجو چو موج سرابیم بی قرارآسودگی خیال محال است پیش ماممنون نگشتن از کرم خلق، عید ماستچین جبین بخل، هلال است پیش ماروشن شده است از می روشن سواد ماجام جهان نمای، سفال است پیش ماچون گل دو هفته نیست فزون خوبی جمالحسن تمام، حسن خصال است پیش ماظلمت حجاب نور تجلی نمی شودشام فراق، صبح وصال است پیش مابر اوج اعتبار، فلک هر که را رساندچون آفتاب وقت زوال است پیش ماخرج غم معاش شود فکر ما تمامفکری که نیست، فکر مآل است پیش مااز سرنوشت صفحه ننوشته آگهیمرخسار ساده پر خط و خال است پیش مااز دل رمیدگان شود آرام ما زیادموج سراب، فوج غزال است پیش مااز حرف سخت خلق نداریم شکوه ایصائب شکستگی پر و بال است پیش ما
غزل شمارهٔ ۷۷۰ آشفتگی ز عقل پذیرد دماغ مافانوس گردباد شود بر چراغ ماچون خون مرده در گل سرخش نشاط نیستگویا که ریخت ماتمیی رنگ باغ ماماییم و داغی از جگر گل فگارترناخن مبادش آن که بکاود به داغ ماای بخت ما به ظلمت شبهای غم خوشیمروغن مکش ز ریگ برای چراغ ماانجام خود در آینه شیشه دیده استپیوند تاک می برد انگور باغ مابا آن که از شکسته دلی پر نمی زندبر گرد سرو شیشه تذروست زاغ ماصائب ز جویبار حیا آب خورده ایمخورشید چشم بسته درآید به باغ ما
غزل شمارهٔ ۷۷۱ در سیر و دور می گذرد ماه و سال ماچون گردباد ریشه ندارد نهال ماذاتی است روشنایی ما همچو آفتابنقصی نمی رسد به کمال از زوال مادر حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تراز آب خضر خشک برآید سفال ماخون می کند ز دیده روان نیش انتقامخاری اگر به سهو شود پایمال ماگوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویشاز دل برون نرفت غبار ملال ماپشت فتادگی بود ایمن ز خاکمالدشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟صد پیرهن بود به از آماس، لاغریاز آفتاب نور نگیرد هلال ماعمری است تا ز خویش برون رفته ایم ماچون می شود غریب نباشد خیال ما؟از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایمچون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ماداریم چشم آن که برآرد ز تشنگیصحرای حشر را عرق انفعال ماافغان که چون حنای شفق، صبح طلعتیرنگین نکرد دست ز خون حلال ماسر جوش عمر را گذراندیم در گناهشد صرف شوره زار سراسر زلال مااز قرب مردمان ز حق افتاده ایم دوردر انقطاع خلق بود اتصال مابرگشتنی است گر چه ز کوه گران، صداتمکین او نداد جواب سؤال مااز گوشمال، دست معلم کبود شدشوخی ز سر نهشت دل خردسال ماپیش رخ گشاده دلدار، می شودپیچیده تر ز زلف زبان سؤال ماصائب فغان که گشت درین بوستانسراطاوس وار بال و پر ما و بال ما
غزل شمارهٔ ۷۷۲ دست فلک کبود شد از گوشمال ماشوخی ز سر نهشت دل خردسال ماچندین هزار جامه بدل کرد روزگارغفلت نگر که رنگ نگرداند حال مابا آن که آفتاب قیامت بلند شدبیرون نداد نم، عرق انفعال ماچون آفتاب سرکشی ما زیاده شدچندان که بیش داد فلک خاکمال ماعمر آنچنان گذشت که رو باز پس نکرددنبال خود ندید ز وحشت غزال ماافکند روزگار به یکبار صد کمنداز شش جهت به گردن وحشی غزال مااز سیلی خزان که ز رخ رنگ می بردنگذاشت باد سرکشی از سر نهال ماخال شب از صحیفه ایام محو شداز شبروی به تنگ نیامد خیال ماصائب هزار حیف که در مزرع جهانشد صرف شوره زار معاصی، زلال ما
غزل شمارهٔ ۷۷۳ هرگز تهی ز خون جگر نیست جام ماداغ است آفتاب ز ماه تمام ماآسوده از خمار و ز خوابیم بی خبرمستی چشم یار ندارد دوام ماما را نظر به می نبود، چون دهان شیراز خون دشمن است می لعل فام مابا نیستی ز جلوه فردوس فارغیمدار فناست روضه دارالسلام ماچون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایمسرچشمه نشاط جهان است جام ماما را کمند جذبه ز مجنون رساترستلیلی یکی بود ز غزالان رام مابس آه گرم کز دل دوزخ برآوردتا پخته گردد این ثمر نیم خام ماعقلی که سرنوشت جهان است ابجدشمشکل که سربرآورد از خط جام ماگردیده است همچو قدمگاه خضر، سبزروی زمین ز سرو پریشان خرام مااز بیدلی کنند غزالان ز ما حذرورنه دعای جوشن صیدست دام مامانند چوب بید، شود در نبات گمچوب قفس ز طوطی شیرین کلام ماخامی و پختگی و دگر سوختن بودما سوختیم و پخته نگردید خام مااین کارخانه را دل ما می برد به راهدارد فلک اگر چه به ظاهر زمام ماچون آفتاب از نفس گرم عمرهاستصائب دویده است در آفاق نام ما
غزل شمارهٔ ۷۷۴ دل از خدا به صنع خدا بسته ایم مادر کعبه دل به قبله نما بسته ایم ماما را به کعبه جاذبه شوق می برددل بی سبب به راهنما بسته ایم ماواماندگان قافله راه کعبه ایماز کاینات، دل به خدا بسته ایم مامحتاج را ز سایه دولت گزیر نیستخود را چو استخوان به هما بسته ایم ماخواهیم غوطه در دل خاک سیاه زداین کوه آهنین که به پا بسته ایم مامشغول گشته ایم به دنیای هیچ و پوچبر کاه دل چو کاهربا بسته ایم مادر راه شر، ز برق نداریم پای کمدر راه خیر، پای حنا بسته ایم ماعاشق به ساده لوحی ما نیست در جهانکز وعده تو دل به وفا بسته ایم مادر گلشن بهشت برین وا نمی کنیمچشمی کز انتظار لقا بسته ایم ماشاید رسد به درگه آن پادشاه حسنمکتوب خود به بال هما بسته ایم ماامید را چو نیست به جز کاهلی ثمربر خود ز خوف، راه رجا بسته ایم ماصائب به روی دست سر خویش دیده ایمتا چون حباب دل به هوا بسته ایم ما
غزل شمارهٔ ۷۷۵ دل از قضا به دست رضا داده ایم ماعمری است تا رضا به قضا داده ایم ماهر چند از بلای خدا می رمند خلقدل را به آن بلای خدا داده ایم ماروی تو روشن از نفس گرم ما شده استآیینه را به آه جلا داده ایم مااز خال او پناه به زلفش گرفته ایمتن در بلا ز بیم بلا داده ایم ماچون استخوان ما نشود آب از انفعال؟رزق سگ ترا به هما داده ایم ماحسن مجاز را به حقیقت گزیده ایمدر کعبه دل به قبله نما داده ایم ماچون خار، رخت بر سر دیوار برده ایمترک بهار نشو و نما داده ایم ماهستی ز ما مجوی که در اولین نفساین گرد را به باد فنا داده ایم ماچندین هزار تشنه جگر را ازین سرابچون موج، سر به آب بقا داده ایم مانتوان خرید عمر به زر، ورنه همچو گلزر با سپر به باد صبا داده ایم مااز یکدگر گونه نریزیم چون حباب؟دربسته خانه را به هوا داده ایم ماصائب ز روزنامه اقبال خویشتنفردی به دست بال هما داده ایم ما
غزل شمارهٔ ۷۷۶ خون در دل هوا و هوس کرده ایم مامنع سگان هرزه مرس کرده ایم مامردانه از حلاوت هستی گذشته ایماین شهد را به کار مگس کرده ایم ماچون صبح تا ز مشرق هستی دمیده ایمجان در تن جهان به نفس کرده ایم ماچون بر زبان حدیث خدا ترسی آوریم؟ترک قدح ز بیم عسس کرده ایم مامهر خموشی از لب طاقت گرفته ایمتبخال را به ناله جرس کرده ایم ماجا داده ایم در دل خود مور حرص راسیمرغ را شکار مگس کرده ایم مادزدیده ایم در دل صد چاک آه رامرغ بهشت را به قفس کرده ایم مادر زیر چرخ یاری اگر هست بی کسی استپر امتحان ناکس و کس کرده ایم ماصائب حریف عجز هم آواز نیستیماز راه عجز نیست که بس کرده ایم ما
غزل شمارهٔ ۷۷۷ روشن شود چراغ دل ما ز یکدگرچون رشته های شمع، به هم زنده ایم مابار گران، سبک به امید فکندن استعمری است بر امید عدم زنده ایم ماصائب ز خوان نعمت الوان روزگارچون عاشقان به خوردن غم زنده ایم مااز جنبش نسیم کرم زنده ایم مازین باد همچو شیر علم زنده ایم ماهر چند همچو ذره بی قدر حادثیماز نور آفتاب قدم زنده ایم ماگلبانگ زندگی به اثر می شود بلندچندان که جا هست، چو جم زنده ایم ماچون شبنم از چراندن چشم است رزق مانه همچو دیگران به شکم زنده ایم مادوران عمر ما نبود پای در رکابدایم چو نام اهل کرم زنده ایم ما