انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 83 از 718:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۱۸

بی برگی ما برگ نشاط است چمن را
شیرازه گلزار بود خار و خس ما

از خامی ما عشق به زنهار درآمد
خون شد دل باغ از ثمر دیررس ما

صائب نفس سوختگان حوصله سوزست
زندان خموشی چه کند با نفس ما؟

در غنچه دل زنگ برآرد نفس ما
رسوایی گلبانگ ندارد جرس ما

هم طالع بیدیم درین باغ که باشد
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ما

در عالم حیرانی ما جوش بهارست
در ظاهر اگر خشک نماید قفس ما

ما چشم ندوزیم به عیب از هنر خلق
هرگز ننشیند به جراحت مگس ما

چون سینه خورشید نفس پخته برآریم
چون صبح ندارد رگ خامی نفس ما

بیدار شد از ناله بلبل گل تصویر
در خواب بهارست همان، دادرس ما

از باد خزان سرد نگردد دل گرمش
هر غنچه که خندید به روی قفس ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۱۹

در قلزم می همچو حباب است دل ما
از خانه به دوشان شراب است دل ما

موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
چون برگ خزان پا به رکاب است دل ما

سطری است ز پیشانی ما راز دو عالم
بی پرده تر از عالم آب است دل ما

از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از گردش افلاک به خواب است دل ما

چون تیغ برهنه است چو افتد به سرش کار
هر چند که در زیر نقاب است دل ما

اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است
آنجا که تویی در چه حساب است دل ما

هر چند که در هر چمن آتش نفسی هست
صائب ز نوای تو کباب است دل ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۲۰

درمانده این جسم نزارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما

هر چند بهای گهر از گرد یتیمی است
بی قیمت ازین مشت غبارست دل ما

چون غنچه محال است که از پوست برآید
چندان که درین سبز حصارست دل ما

تا دست به این پیکر خاکی نفشاند
ماتم زده چون شمع مزارست دل ما

چون دانه بی مغز ز بی برگ و نوایی
شرمنده اقبال بهارست دل ما

تا با خبر از هستی خویش است، پیاده است
از خود چو برون رفت سوارست دل ما

دریوزه دیدار کند از در و دیوار
هر چند که آیینه یارست دل ما

دارد به غم عشق نظر از همه عالم
آهوست ولی شیر شکارست دل ما

هر چند که پیچیده به می چون رگ تلخی
در کشمکش از رنج خمارست دل ما

ساقی برسان باده اندیشه گدازی
کز ناخن اندیشه فگارست دل ما
هر داغ جگرسوز، سیه خانه لیلی است
تا واله آن لاله عذارست دل ما

تا قطره خود را نکند گوهر شهوار
سرگشته تر از ابر بهارست دل ما

زان جلوه مستانه کز آن سرو روان دید
چون گل همه آغوش و کنارست دل ما

در رشته زنار کشد دانه تسبیح
معلوم نشد در چه شمارست دل ما

از چشمه حیوان، جگر سوخته دارد
هم طالع خال لب یارست دل ما

هر چند درین باغ چو گل پاک دهانیم
از زخم زبان بوته خارست دل ما

هر چند ز پرگار فتد گردش دوران
چون نقطه مرکز به قرارست دل ما

زین نغمه سرایان که درین باغ و بهارند
صائب ز نوای تو فگارست دل ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۲۱

کوشش نبرد راه به مأوای دل ما
کز هر دو جهان است برون، جای دل ما

سیلاب مقید به خس و خار نگردد
دنیا نشود سلسله پای دل ما

گر گوهر شهوار شود، سفته نگردد
رازی که زند غوطه به دریای دل ما

ما قدر خود از بی بصری ها نشناسیم
ورنه شب قدرست سویدای دل ما

زان حسن جهانگیر چه ادراک نماید؟
هر چند شود چشم، سراپای دل ما

از سرمه شود روشن اگر دیده مردم
از داغ بود دیده بینای دل ما

بال و پر سیر دگران گر بود از چشم
در بستن چشم است تماشای دل ما

گر مطلب ارباب هوس، وصل تمناست
در ترک تمناست تمنای دل ما

صد میکده گر خون جگر صرف نماید
بیرون نزند رنگ ز مینای دل ما

تا چشم کند کار، سیه خانه لیلی است
از داغ تو در دامن صحرای دل ما

از کاوش مژگان بلندت نتوان یافت
یک گوهر ناسفته به دریای دل ما

در سنگ اثر جوش بهاران ننماید
از می نرود خشکی سودای دل ما

از داغ بود چون ورق لاله درین باغ
شیرازه جمیت اجزای دل ما

مرده است ز بی همنفسی در بر ما دل
کو همنفسی تا کند احیای دل ما؟

صائب نتوان یافت به جز داغ جگرسوز
شمعی که شود انجمن آرای دل ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۲۲

از خون جگر رنگ پذیرد سخن ما
برگی است خزان دیده سهیل از یمن ما

محتاج به شمع مه و خورشید نباشد
چون سینه روشن گهران انجمن ما

از صحبت ما فیض توان برد به دامن
زلف شب قدرست دل پرشکن ما

چون ماهی لب بسته سراپای زبانیم
در ظاهر اگر نیست زبان در دهن ما

بی قیمتی ما ز گران مایگی ماست
کاین چرخ فرومایه ندارد ثمن ما

از گوهر ما گر چه خورد چشم جهان آب
از گرد یتیمی است همان پیرهن ما

از بند لباسیم درین بحر سبکبار
پیراهن ما همچو حباب است تن ما

آن خوش سخنانیم درین بزم که باشد
از بال و پر خویش چو طوطی چمن ما

در زندگی از بس که به تلخی گذراندیم
از زهر فنا تلخ نگردد دهن ما

صائب اگر از موی شکافان جهانی
غافل مشو از خامه نازک سخن ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۲۳

خوابیده تر از راه بود راحله ما
در سینه صحراست گره قافله ما

در دامن صحرای ملامت نتوان یافت
خاری که نچیده است گل از آبله ما

دیوانه به همواری ما نیست درین دشت
چون جوهر تیغ است خمش سلسله ما

از تشنه لبی گرد برآریم ز دریا
خون در جگر باده کند حوصله ما

چون سیل، دلیل ره ما جذبه دریاست
محتاج به رهبر نبود قافله ما

ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
چون فاصله بیت بود فاصله ما

چون زلف، پریشانی ما دور و درازست
کوتاه نگردد به شنیدن گله ما

جا دارد اگر زین غزل تازه نویسند
صائب به لب یار، عزیزان صله ما!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۲۴

فریاد نخیزد ز دل پر گله ما
نبود چو جرس هرزه درا آبله ما

هر جا که زند نشتر خاری مژه بر هم
خون دشنه کشد از جگر آبله ما

فریاد ازین برق نگاهان که نکردند
رحمی به گل کاغذی حوصله ما

صائب به چه امید گشاییم لب از هم؟
آن چشم سخنگو ندهد گر صله ما


.
.
.


غزل شمارهٔ ۸۲۵


ای خانه زنبور ز فکر تو جگرها
آیینه حیرت ز جمال تو نظرها

مژگان نبود گرد نظرها، که بود چاک
از شوق لقای تو گریبان نظرها

از سنگدلی بود که از شرم لب تو
در صلب صدف آب نگشتند گهرها

از شمع برونی نشود بزم درون گرم
چون لاله مگر داغ بروید ز جگرها

زنهار که در بحر رضا دامن دل را
چون موجه به ساحل مکش از دست خطرها

در دایره موی شکافان حقیقت
در زلف پر آشوب شکست است ظفرها

زنهار که از خانه برون پا نگذاری
پر خار نفاق است همه راهگذرها

از شرم دهان تو که چون دیده مورست
در حوصله مور خزیدند شکرها

فریاد که این بی خبران خاطر ما را
کردند پریشان چو سر زلف خبرها

صائب ز سر صدق مقیم در دل باش
تا چند توان گشت چو خورشید به درها؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۲۶

کم نیست جگرداری پیران ز جوانها
کار دم شمشیر کند پشت کمان ها

مفتاح نهانخانه اسرار، خموشی است
تا چند بگردی چو زبان گرد دهان ها؟

گویایی جانهاست به گفتار تو موقوف
واکن لب و بگشا گره از رشته جان ها

از شرم و حیا پرتو رخسار تو افزود
این آینه شد صیقلی از آینه دان ها

جز قد خدنگ تو که دلها هدف اوست
یک تیر که دیده است که آید به نشان ها؟

ابروی تو چون از نگه گرم نشد نرم؟
از آتش اگر نرم شود پشت کمان ها

تا شد عرق افشان گل رخسار تو چون ابر
کردند گهرها چو صدف باز دهانها

تا آینه روی تو شد انجمن افروز
شد آه گره در جگر لاله ستان ها

تا کی زنی ای نکهت گل حلقه بر این در؟
در خلوت ما راه ندارند گران ها

چون آب کز استادن بسیار شود سبز
از مهلت ایام شود تیره، روان ها

تا مهر خموشی نزنی بر لب گفتار
صائب نشوی چون صدف از پاک دهان ها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۲۷

ای خار و خس بحر ثنای تو سخن ها
گنجینه گوهر ز مدیح تو دهن ها

یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی
سر در پی بوی تو نهادند چمن ها

ما و سر آن زلف و پریشانی غربت
گرد سر این شام بود صبح وطن ها

از نقطه توان راه به مضمون سخن برد
غول ره ما گشت درازی سخن ها

تا شبنم افتاده بر افلاک برآید
خورشید جهانتاب فروهشته رسن ها

معموره عشق است که غربت زدگانش
در آب نگیرند گل از یاد وطن ها

نقد دو جهان غنچه صفت در گره توست
تا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟

هر جا که شود خامه صائب گهرافشان
تا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۸۲۸

آن کس که داد پیوند با کاه کهربا را
خواهد به هم رسانید جانهای آشنا را

دامان رهروان را زخم زبان نگیرد
از خار ره پر و بال افزون شود صبا را

چون سنگ سرمه خاکش پیرایه نظرهاست
چشمی که یک نظر دید آن چشم سرمه سا را

تعظیم خاکساران روشنگر وجودست
زان جا دهند مردم در چشم توتیا را

در سینه خون گرمش یاقوت و لعل گردید
در زیر تیغ چون کوه هر کس فشرد پا را

از آب شد دو بالا سودای بید مجنون
عاقل نمی توان کرد دیوانه خدا را

در خواب بود مخمل کز کارگاه قسمت
نقش مراد خندید بر چهره بوریا را

افتادگان خود را کی بر زمین گذارد؟
راهی که بال و پر داد از شوق نقش پا را

در کارگاه عشق است تدبیر عقل بیکار
طوفان نمی کند گوش تعلیم ناخدا را

تا دامن قیامت خونش سبیل باشد
چشمی که دیده باشد آن آتشین لقا را

تا نخوت سعادت بیرون رود ز مغزش
با سگ شریک روزی کردند ازان هما را

سخت است دل گرفتن صائب ز نوک مژگان
برتافتن محال است سرپنجه قضا را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 83 از 718:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA