غزل شمارهٔ ۸۱۸ بی برگی ما برگ نشاط است چمن راشیرازه گلزار بود خار و خس مااز خامی ما عشق به زنهار درآمدخون شد دل باغ از ثمر دیررس ماصائب نفس سوختگان حوصله سوزستزندان خموشی چه کند با نفس ما؟در غنچه دل زنگ برآرد نفس مارسوایی گلبانگ ندارد جرس ماهم طالع بیدیم درین باغ که باشدسر پیش فکندن ثمر پیشرس مادر عالم حیرانی ما جوش بهارستدر ظاهر اگر خشک نماید قفس ماما چشم ندوزیم به عیب از هنر خلقهرگز ننشیند به جراحت مگس ماچون سینه خورشید نفس پخته برآریمچون صبح ندارد رگ خامی نفس مابیدار شد از ناله بلبل گل تصویردر خواب بهارست همان، دادرس مااز باد خزان سرد نگردد دل گرمشهر غنچه که خندید به روی قفس ما
غزل شمارهٔ ۸۱۹ در قلزم می همچو حباب است دل مااز خانه به دوشان شراب است دل ماموقوف نسیمی است ز هم ریختن ماچون برگ خزان پا به رکاب است دل ماسطری است ز پیشانی ما راز دو عالمبی پرده تر از عالم آب است دل مااز جنبش مهدست گرانخوابی اطفالاز گردش افلاک به خواب است دل ماچون تیغ برهنه است چو افتد به سرش کارهر چند که در زیر نقاب است دل مااینجا که منم قیمت دل هر دو جهان استآنجا که تویی در چه حساب است دل ماهر چند که در هر چمن آتش نفسی هستصائب ز نوای تو کباب است دل ما
غزل شمارهٔ ۸۲۰ درمانده این جسم نزارست دل مادر سنگ نهان همچو شرارست دل ماهر چند بهای گهر از گرد یتیمی استبی قیمت ازین مشت غبارست دل ماچون غنچه محال است که از پوست برآیدچندان که درین سبز حصارست دل ماتا دست به این پیکر خاکی نفشاندماتم زده چون شمع مزارست دل ماچون دانه بی مغز ز بی برگ و نواییشرمنده اقبال بهارست دل ماتا با خبر از هستی خویش است، پیاده استاز خود چو برون رفت سوارست دل مادریوزه دیدار کند از در و دیوارهر چند که آیینه یارست دل مادارد به غم عشق نظر از همه عالمآهوست ولی شیر شکارست دل ماهر چند که پیچیده به می چون رگ تلخیدر کشمکش از رنج خمارست دل ماساقی برسان باده اندیشه گدازیکز ناخن اندیشه فگارست دل ماهر داغ جگرسوز، سیه خانه لیلی استتا واله آن لاله عذارست دل ماتا قطره خود را نکند گوهر شهوارسرگشته تر از ابر بهارست دل مازان جلوه مستانه کز آن سرو روان دیدچون گل همه آغوش و کنارست دل مادر رشته زنار کشد دانه تسبیحمعلوم نشد در چه شمارست دل مااز چشمه حیوان، جگر سوخته داردهم طالع خال لب یارست دل ماهر چند درین باغ چو گل پاک دهانیماز زخم زبان بوته خارست دل ماهر چند ز پرگار فتد گردش دورانچون نقطه مرکز به قرارست دل مازین نغمه سرایان که درین باغ و بهارندصائب ز نوای تو فگارست دل ما
غزل شمارهٔ ۸۲۱ کوشش نبرد راه به مأوای دل ماکز هر دو جهان است برون، جای دل ماسیلاب مقید به خس و خار نگردددنیا نشود سلسله پای دل ماگر گوهر شهوار شود، سفته نگرددرازی که زند غوطه به دریای دل ماما قدر خود از بی بصری ها نشناسیمورنه شب قدرست سویدای دل مازان حسن جهانگیر چه ادراک نماید؟هر چند شود چشم، سراپای دل مااز سرمه شود روشن اگر دیده مردماز داغ بود دیده بینای دل مابال و پر سیر دگران گر بود از چشمدر بستن چشم است تماشای دل ماگر مطلب ارباب هوس، وصل تمناستدر ترک تمناست تمنای دل ماصد میکده گر خون جگر صرف نمایدبیرون نزند رنگ ز مینای دل ماتا چشم کند کار، سیه خانه لیلی استاز داغ تو در دامن صحرای دل مااز کاوش مژگان بلندت نتوان یافتیک گوهر ناسفته به دریای دل مادر سنگ اثر جوش بهاران ننمایداز می نرود خشکی سودای دل مااز داغ بود چون ورق لاله درین باغشیرازه جمیت اجزای دل مامرده است ز بی همنفسی در بر ما دلکو همنفسی تا کند احیای دل ما؟صائب نتوان یافت به جز داغ جگرسوزشمعی که شود انجمن آرای دل ما
غزل شمارهٔ ۸۲۲ از خون جگر رنگ پذیرد سخن مابرگی است خزان دیده سهیل از یمن مامحتاج به شمع مه و خورشید نباشدچون سینه روشن گهران انجمن مااز صحبت ما فیض توان برد به دامنزلف شب قدرست دل پرشکن ماچون ماهی لب بسته سراپای زبانیمدر ظاهر اگر نیست زبان در دهن مابی قیمتی ما ز گران مایگی ماستکاین چرخ فرومایه ندارد ثمن مااز گوهر ما گر چه خورد چشم جهان آباز گرد یتیمی است همان پیرهن مااز بند لباسیم درین بحر سبکبارپیراهن ما همچو حباب است تن ماآن خوش سخنانیم درین بزم که باشداز بال و پر خویش چو طوطی چمن مادر زندگی از بس که به تلخی گذراندیماز زهر فنا تلخ نگردد دهن ماصائب اگر از موی شکافان جهانیغافل مشو از خامه نازک سخن ما
غزل شمارهٔ ۸۲۳ خوابیده تر از راه بود راحله مادر سینه صحراست گره قافله مادر دامن صحرای ملامت نتوان یافتخاری که نچیده است گل از آبله مادیوانه به همواری ما نیست درین دشتچون جوهر تیغ است خمش سلسله مااز تشنه لبی گرد برآریم ز دریاخون در جگر باده کند حوصله ماچون سیل، دلیل ره ما جذبه دریاستمحتاج به رهبر نبود قافله ماما از تو جداییم به صورت، نه به معنیچون فاصله بیت بود فاصله ماچون زلف، پریشانی ما دور و درازستکوتاه نگردد به شنیدن گله ماجا دارد اگر زین غزل تازه نویسندصائب به لب یار، عزیزان صله ما!
غزل شمارهٔ ۸۲۴ فریاد نخیزد ز دل پر گله مانبود چو جرس هرزه درا آبله ماهر جا که زند نشتر خاری مژه بر همخون دشنه کشد از جگر آبله مافریاد ازین برق نگاهان که نکردندرحمی به گل کاغذی حوصله ماصائب به چه امید گشاییم لب از هم؟آن چشم سخنگو ندهد گر صله ما...غزل شمارهٔ ۸۲۵ ای خانه زنبور ز فکر تو جگرهاآیینه حیرت ز جمال تو نظرهامژگان نبود گرد نظرها، که بود چاکاز شوق لقای تو گریبان نظرهااز سنگدلی بود که از شرم لب تودر صلب صدف آب نگشتند گهرهااز شمع برونی نشود بزم درون گرمچون لاله مگر داغ بروید ز جگرهازنهار که در بحر رضا دامن دل راچون موجه به ساحل مکش از دست خطرهادر دایره موی شکافان حقیقتدر زلف پر آشوب شکست است ظفرهازنهار که از خانه برون پا نگذاریپر خار نفاق است همه راهگذرهااز شرم دهان تو که چون دیده مورستدر حوصله مور خزیدند شکرهافریاد که این بی خبران خاطر ما راکردند پریشان چو سر زلف خبرهاصائب ز سر صدق مقیم در دل باشتا چند توان گشت چو خورشید به درها؟
غزل شمارهٔ ۸۲۶ کم نیست جگرداری پیران ز جوانهاکار دم شمشیر کند پشت کمان هامفتاح نهانخانه اسرار، خموشی استتا چند بگردی چو زبان گرد دهان ها؟گویایی جانهاست به گفتار تو موقوفواکن لب و بگشا گره از رشته جان هااز شرم و حیا پرتو رخسار تو افزوداین آینه شد صیقلی از آینه دان هاجز قد خدنگ تو که دلها هدف اوستیک تیر که دیده است که آید به نشان ها؟ابروی تو چون از نگه گرم نشد نرم؟از آتش اگر نرم شود پشت کمان هاتا شد عرق افشان گل رخسار تو چون ابرکردند گهرها چو صدف باز دهانهاتا آینه روی تو شد انجمن افروزشد آه گره در جگر لاله ستان هاتا کی زنی ای نکهت گل حلقه بر این در؟در خلوت ما راه ندارند گران هاچون آب کز استادن بسیار شود سبزاز مهلت ایام شود تیره، روان هاتا مهر خموشی نزنی بر لب گفتارصائب نشوی چون صدف از پاک دهان ها
غزل شمارهٔ ۸۲۷ ای خار و خس بحر ثنای تو سخن هاگنجینه گوهر ز مدیح تو دهن هایک بار بر این نه چمن سبز گذشتیسر در پی بوی تو نهادند چمن هاما و سر آن زلف و پریشانی غربتگرد سر این شام بود صبح وطن هااز نقطه توان راه به مضمون سخن بردغول ره ما گشت درازی سخن هاتا شبنم افتاده بر افلاک برآیدخورشید جهانتاب فروهشته رسن هامعموره عشق است که غربت زدگانشدر آب نگیرند گل از یاد وطن هانقد دو جهان غنچه صفت در گره توستتا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟هر جا که شود خامه صائب گهرافشانتا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
غزل شمارهٔ ۸۲۸ آن کس که داد پیوند با کاه کهربا راخواهد به هم رسانید جانهای آشنا رادامان رهروان را زخم زبان نگیرداز خار ره پر و بال افزون شود صبا راچون سنگ سرمه خاکش پیرایه نظرهاستچشمی که یک نظر دید آن چشم سرمه سا راتعظیم خاکساران روشنگر وجودستزان جا دهند مردم در چشم توتیا رادر سینه خون گرمش یاقوت و لعل گردیددر زیر تیغ چون کوه هر کس فشرد پا رااز آب شد دو بالا سودای بید مجنونعاقل نمی توان کرد دیوانه خدا رادر خواب بود مخمل کز کارگاه قسمتنقش مراد خندید بر چهره بوریا راافتادگان خود را کی بر زمین گذارد؟راهی که بال و پر داد از شوق نقش پا رادر کارگاه عشق است تدبیر عقل بیکارطوفان نمی کند گوش تعلیم ناخدا راتا دامن قیامت خونش سبیل باشدچشمی که دیده باشد آن آتشین لقا راتا نخوت سعادت بیرون رود ز مغزشبا سگ شریک روزی کردند ازان هما راسخت است دل گرفتن صائب ز نوک مژگانبرتافتن محال است سرپنجه قضا را